next page

fehrest page

محمّد صلّى اللّه عليه و آله
پيشگفتار
از آن هـنـگـام كـه ابـراهـيـم خـليـل بـه فـرمـان خـداونـد و بـا كـمـك فـرزنـدش ‍ اسـمـاعـيـل ، خـانـه خـدا را در مكه بنا نهاد و اسماعيل و فرزندان او و مردم قبيله جرهم ، در كنار آن ساكن شدند، ساليانى بسيار دراز، گـذشـتـه اسـت . نـسـلهـاى بـيـشـمـارى از جـرهـمـيـان و بـنـى اسـمـاعـيـل در كـنـار هـمـيـن خـانـه كـعـبـه بـه دنـيـا آمـده و از دنـيـا رفـتـه انـد؛ از قـبـائل ديـگـر زن گرفته و به آنها زن داده اند. گاهى حتى اداره شهر از دست جرهميان و بـنـى اسـمـاعـيـل خـارج شـده و بـه تـصـرف قـبـائل مـهـاجم در آمده ؛ تا آنكه باز مردى از فرزندان اسماعيل دوباره سيادت مكه را در دست گرفته است . واضح است كه اين تحولات ، در رسـوم و روش و حـتى كيش ساكنان بومى اين دره دورافتاده ، به تدريج تاءثير مى نـهـد. ديـن حنيف ابراهيم كه يك روز، تنها كيش ساكنان اين دره بود، كم كم رنگ مى بازد و با بت پرستى ، اين سوغات سلطه قبائل بيگانه ، در مى آميزد و تنها عده انگشت شمارى از نسل اسماعيل و غير آن ، خداى يكتا را مى پرستند و بر دين حنيف ابراهيم باقى مى مانند. هـمـه چـيـز در ايـن دره تـنـگ و كـم آب و خـشـك ، نـسـبـت بـه روزگـار ابـراهـيـم خـليـل ، تـغـيـير كرده است جز مكان خانه كعبه و جز كوهواره هاى صفا و مروه و ابوقبيس در مـيـان دره و دو رشـتـه كـوهـهـاى خـشـك و عـبـوس و غـالبـا صـخـره اى كـه دو طـرف مـكه از شـمال به جنوب امتداد دارد و تمام شهر را در بازوان بلند خود تنگ فشرده و پنهان كرده و در ميانه اندكك مجال داده است تا ساكنان شهر، خانه هاى خود را بنا كنند.
هـوا جـز در زمـستان و اوايل بهار، بسيار گرم است . ولى كوههاى دو طرف در سمت شرق و غرب ، سايبانى ايجاد كرده اند و آفتاب ، هم ، دير بر تن شهر، مى تابد، هم زود از سر آن پـا ور مـى چـيـنـد. بـاران ، اغـلب نـمـى بـارد ولى اگـر بـبـارد، گـاهـى چـنـان سـيـل آساست كه مى تواند خانه كعبه را با خود بردارد و مردم مجبور شوند آن را دوباره بسازند.
مـكـه ، دور افـتـاده است ، چندان كه از دو تمدن بزرگ وقت جهان ، ايران و روم ، تاءثيرى نـپـذيـرفـتـه اسـت امـا نـمـايـنـدگـانـى از مـردم هـوشـمـنـد و اغـلب تـاجـر پـيـشـه آن ، در سـال دوبار با سفر تجارى تابستانى و زمستانى ، به شام و يمن مى روند و به مبادله كـالا و داد و سـتـد مـى پردازند. از طريق اين رفت و آمدها، گاهى از اقوام ديگر، به هياءت برده يا صنعتگر جزء يا پيشه ور، افرادى به مكه وارد مى شوند و بر ساكنان موقت يا دائم آن ، مى افزايند.
مردم مكه اگر چه شهر نشين هستند اما نظام اجتماعى آنان ، نظام قبيله اى است . همان رسوم و عـادات كـه بـيـن اعراب چادر نشين تداول دارد، با خشونتى كمتر، در شهر نيز به چشم مى خورد.
عـرب بـدوى ، عـرب بـيـابـانـگـر و چـادر نـشين ، آزاده تر و خشن تر و مقاوم تر و البته فـصـيحتر است . شهرنشينان گاهى فرزندان خويش را براى آموزش زبان فصيحتر، به قـبـائل چـادر نـشـين مى فرستند. (1) افراد هر قبيله براى حفظ موجوديت خويش ، نـاگـزيـر از حـمـايـت يكديگرند و اين ((تعصب )) در همه ، وجود دارد. اگر كسى را به خـاطر نداشتن آن يا هر علت ديگر، از قبيله برانند، چنين كسى ، خليع است و ادامه زندگى براى خليع ، بسيار دشوار مى گردد.
هـر قـبـيـله ، بـراى خـود رئيـسـى دارد كـه مـرجـع و مـسـؤ ول هـمـه امـور قـبيله است و بايد شجاع و سخى و مدبر باشد و البته داور و قاضى نيز هـسـت . گـرفتن خونبهاى مقتول يا دادن فديه براى آزادى اسيران قبيله از وظايف اوست . در بـرابـر حـقـوقـى دارد از جـمـله دريـافـت ((مـربـاع )) يـعـنـى يـك چـهـارم از كل غنائمى كه در جنگ يا غارت نصيب قبيله مى شود.
شـتـر اصـيـلتـرين حيوان شهر و باديه است و عصاى دست دارنده آن از شير او مى نوشد، بار خود را با آن حمل مى كند، سفرهاى دراز خود را با آن انجام مى دهد، از گوشت و پوست آن استفاده مى كند و حتى در سايه آن مى خوابد!
اما به اسب فخر مى كند و مى نازد و اگر داشته باشد بسيار قدر آن را مى داند.
بـراى سـرعـت و چـابـكـى و زيـبـايـى و رنـگ و روى و يال و دم اسب ، شعر مى سرايد.
سـگ و روبـاه و گـاو نـر و سـوسـمار و ميمون را نيز مى شناسد و به آنها تعلق خاطرى دارد؛ اسـامـى بـنـى كـلب ، بـنـى ثـعـلب ، بـنـى ثـور، بـنـى ضـب و بـنـى قيس ‍ در ميان قبائل ؛ نشانه اين تعلق خاطر است .
آدم كـشى به ويژه از نوع ناگهانى آن كه به ((فتك )) معروفست ، و نيز غارت در ميان ايـشـان رواج دارد. اگـر يـكـى از افـراد كـشـتـه شـود، ديـگـران ، از طـائفـه قـاتـل ، شخص قاتل يا خونبهاى مقتول را مى طلبند و اگر ندهند، جنگ در مى گيرد و اغلب دير مى پايد.
افـراد ضـعـيـف ، بـه نـيـرومـنـدان وابـسـتـه مـى شـونـد و ايـن وابـسـتـگـان را ((دخيل )) مى نامند.
قبيله ها براى نيرومندتر شدن با قبائل ديگر هم پيمان يا حليف مى شوند. قبيله هم پيمان در جنگ ، به نفع حليف خود وارد معركه مى شود.
پناه دادن از خصلتهاى ويژه اعراب چه شهرى و چه صحرانشين است و پناه دهنده و قبيله او، تا حد بذل جان ، پاى آن مى ايستند.
مـكـه ، حـرم اسـت و سـراسـر ساكنان عربستان ، حرمت آن را پاس مى دارند. اگر دشمن با تيغ آخته در پى تو باشد، همينكه خود را به حريم مكه رساندى ، تا در آنى ، در امانى .
كاروانى هم كه به حج مى رود، محترم است و نمى توان آن را در هيچ مكان غارت كرد.
هـر خـانـواده عـرب بـراى خـود بـتـى دارد و يـك يـا چـنـد قـبـيـله نيز، براى خود بت دارند. قـبـائل بـزرگ بـراى خـود بـتـهـاى مـشـهـور و بـزرگ دارنـد. قـريـش بـت بـزرگ خـود هبل را در خانه كعبه نگاهدارى مى كند. لات ، از آن بنى ثقيف در طائف است . عزى بت بزرگ تـمـام مـردم مكه ، در محلى بيرون از اين شهر در بطن نخله نگهدارى مى شود. روى دو كوه صفا و مروه نيز، دو بت با نامهاى اساف و نائله نهاده اند. منات بت دو قبيله بزرگ اوس و خـزرج در شـهـر يـثرب است . گاه فرزندان را به عنوان بندگان اين بتها، نامگذارى مى كـنـنـد: عـبـدالعـزى ، عبداللات . با اين وجود، خانه كعبه براى همه اعراب اعم از شهرى و چـادرنـشـيـن در سـراسر عربستان ، به خاطر گزاردن سنت ديرپاى حج ، جاذبه ويژه اى دارد، بـه خـصـوص كه ايام حج هم فال و هم تماشاست . در اين ايام بازارهايى برپا مى گـردد و هـر كـس هـر چـه در چـنته يا در آرزو دارد، در اين بازارها، مى فروشد يا مى خرد. نـيـز، جـمـع آمـدن هـزاران تـن از هـمـه جـاى عـربـسـتـان ، مجال شورانگيزى است كه در آن ، سخنوران و شاعران ، شعر و سخن خويش را، به گوش همگان برسانند و درست و نادرست آن را به محك صرافان سخن آزما، بزنند. به ويژه كه ايـن مـجـال ، بـسـيار نيست و تنها در سال در طى چهار ماه حرام كه جنگ ممنوع است ، پيش مى آيـد. حـتـى دشـمـنـان خـونـى در ايـن ايـام در بـازار عـكـاظ بـا رعـايـت حال هم ، دوشادوش به داد و ستد مى پردازند و كسى را با كسى كارى نيست .
رعـايـت تـمـام قـوانـيـن نـظـام قبيله اى ، براى همه كسانى كه در اين ايام به مكه مى آيند، الزامـى اسـت و ضـامـن اجـراى آن ، كـسـى است كه مردم مكه او را به سيادت پذيرفته اند. اكنون كه ما وارد مكه مى شويم ، اين كس عبدالمطلب است .
ميلاد
آفتاب روز جمعه 17 ربيع الاول سـال 570 مـيلادى مدتى است دميده و كم كم از پشت كوههاى شرق مكه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابيده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مكه ، در زير سايه بانى كه براى او درست كرده اند، در كنار خانه كـعـبـه نـشـسـتـه است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پـشـت سـر نـهـاده امـا هـنوز نيرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد كه موى سپيد و عمر دراز، بر اين وقار، مى افزايد.
از فرزند بزرگ خود ((حارث )) مى پرسد:
- از ((آمنه )) خبرى نشد؟
- خـواهرم و برخى از ديگر زنان بنى هاشم از ديروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد كرد.
عبدالمطلب ، با خود زير لب زمزمه مى كند:
- بـيـچـاره فـرزنـد جـوانـم ((عبدالله ))؛ عمرش به دنيا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد... از مشيتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گريزى نيست .
حارث ، به گمان آنكه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگويد، مى پرسد:
- چيزى فرموديد؟
عبدالمطلب آهى مى كشد و در پاسخ فرزند، مى گويد:
- نه ، با خود سخن مى گفتم ....
در ايـن هـنـگـام ، از سـمت شعب ابيطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با كـلمـاتـى كـه از شادى و دويدن ، بريده بريده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گويد:
- پدر! مژده ... مژده ... آمنه ... پسر زاييد.
عبدالمطلب با شادمانى پرسيد:
- چه ساعتى به دنيا آمد؟
- امروز صبح ، پيش از طلوع آفتاب .
- پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نيامدى ؟
- همه دستمان بند بود، همه گرفتار بوديم ...
عبدالمطلب پرسيد:
- آيا اكنون مى توانم به ديدار نوه و عروس خود بروم ؟
- آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقـتـى عـبـدالمـطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه يك خانه دو طبقه در شعب ابيطالب ، وارد شـد بـه جـز ((ام ايـمن ))، كنيز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نيز در كنار بستر آمـنـه بودند. از جمله : دلاله ، آخرين همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، كه فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندكى پيشتر از زاييدن آمنه ، زاييده بود.
آمـنـه در بـستر دراز كشيده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او كه همراه پدر، به ديدنش آمده بودند، مى خواست برخيزد و در بستر بنشيند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از ايـن كـار بـازداشـت و سـپـس پـيش رفت و ولادت نوزاد را به او تبريك گفت . آمنه با ديدن پدر و براردان شوهرش ، به ياد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشك در چشمهايش حلقه بست ، آهى كشيد و در پاسخ تبريك پدر شوهر، لبخندى زد و تشكر كرد. و بـه چـهـره كـودك دلبـنـدش كـه در كنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگريست .... كودك ، دستهاى كوچك و زيبايش را مشت كرده و در كنار صورت مليح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تيره رنگش مثل يك دسته سنبل تازه رسته ، برق ميزد.
عـبـدالمطلب كنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پير، برق شادمانى ديده مى شد. خـم شـد و در حـاليـكـه مـى كـوشـيـد بـچـه بـيـدار نـشـود، گـونـه هـاى چـون بـرگ گل او را بوسيد.
مـعـلوم نـبـود كـودك با كدام فرشته سخن مى گفت زيرا همان طور كه پلكهايش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شيرينى بر لب داشت (2) .
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
- متاسفانه شير من كافى نيست ، امروز به زحمت او را سير كرده ام .
- مـن هـم مـانند تو شير نداشتم ؛ حمزه را كنيز ابولهب ((ثويبه )) شير مى دهد. همانطور كـه جـعـفـر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شير فراوانى دارد؛ مى تواند كودك تو را نيز شـيـر دهـد. بايد با او قرارى گذاشت كه هر روز چند نوبت به همينجا بيايد. براى شير دادن حمزه نيز، او به خانه ما مى آيد.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثويبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
- از شـوهـرم خـواسـتـم كـه بـا فـرزنـدش ابـولهـب در مـورد شير دادن كنيزش ثويبه به فـرزنـد تـو صـحـبـت كند. اكنون خوشحالم كه ثويبه مى تواند فرزند تو را نيز شير بدهد.
آمنه از دلاله تشكر كرد و از ثويبه پرسيد:
- آيا آنقدر شير دارى كه چهار كودك را در روز شير بدهى ؟
- آنـقـدر شير دارم كه پس از سير كردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سينه ام رگ مى كشد و درد مى گيرد. به فرزند شما هم شير خواهم داد؛ فقط دعا كنيد كودكتان پستان مرا قبول كند.
آمـنه ، كودك خود را كه در طول سه روز گذشته شير كافى نخورده بود، اما بيتابى هم نمى كرد و نجيب و آسوده ، در كنارش خفته بود، برداشت و به دست ثويبه داد.
ثويبه او را كه اكنون بيدار شده بود، در آغوش گرفت .
كـودك در چـشـمـهـاى او خـنـديـد. ثـويبه پستان خود را به گونه كودك چسباند. به محض تماس گونه كودك با پستان ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به كمك لب و دهـان بـه دنـبـال سـر پـسـتـان گـشت و آن را يافت و به دهان گرفت و با ولع به مكيدن پـرداخـت ... رگـه نـازكـى از شـير كه به كبودى مى زد، از كنار دهان چون غنچه اش روى چـانـه زيبايش مى دويد...ثويبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگريستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هـفـتـم ولادت كـودك ، عـبدالمطلب قوچى براى نوه عزيز خود ((عقيقه )) كرد و با آن مـيـهـمـانـى بـا شكوهى ترتيب داد كه عموم سران قريش و خاندان بنى هاشم در آن شركت داشـتـنـد. پـس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، كودك را كه در جامه سپيدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
- خـدا را سـپـاس مـى گـزارم كـه به ما فرزند عزيزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه كعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را ((محمد)) گذاشتم . (3)
يكى از ميهمانان كه دورتر نشسته بود، بلند پرسيد:
- چرا ((محمد))؟ اين نام در ميان اعراب بسيار كم سابقه است ... (4)
- خواستم كه در آسمان و زمين ، ستوده باشد.
صـداى هـلهـله شـادى ، از هـمـگـان به ويژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و ميهمانان ، به عبدالمطلب ، تبريك گفتند.
در آغوش حليمه
اواخـر فـرورديـن مـاه بـود؛ در اين فصل بايد باران مى باريد، اما ابرها سترون بودند. خـشـكـسـالى كـم كـم دنـدان نـشـان مـى داد. شـايد بر مكه ، چون شهر بود چندان اثر نمى گـذاشـت يـا دسـت كـم اثـر آن بـه زودى مـشـهـود نـبـود امـا در صـحـرا و در بـيـن قبايل بيابان نشين ، چهره زشت خشكسالى و آثار آن ، زود به چشم مى آمد.
زنـان قبائل صحرانشين از جمله بنى سعد بن بكر بن هوازن كه در اطراف مكه بودند طبق يـك رسـم قـديـمـى ، هـمـيـشـه و هر سال هنگام بهار و غالبا با هم ، به مكه مى رفتند تا فـرزنـدان اشـراف و سـران قـريـش را بـراى شـيـر دادن و دايـگـى به قبيله بياورند. آن سـال بـه ايـن كـار احـتـيـاج بـيـشـتـرى داشـتـنـد چـون خـشـكـسـالى درآمـد و محصول قبيله را كاهش داده بود.
از مـردم مـكـه هـر كـس دسـتـش بـه دهـانـش مـى رسـيـد، فرزند شيرخوار خود را به دايگان صحرانشين مى داد تا فرزندانشان در صحرا پرورش يابند و نيز زبان عربى را در يك مـنـطـقـه دسـت نـخـورده فـراگـيـرنـد، بـه هـمـيـن جـهـت ايـن كـودكان پس از تمام شدن ايام شيرخوارگى تا چند سال ، در نزد دايگان خود، در قبيله مى ماندند و فقط سالى چند بار بـراى مـدتى كوتاه به شهر مى آمدند تا با اولياى خود ديدار كنند. قبيله بنى سعد بن بـكـر، بـه فـصـاحت شهرت داشت و محل آن نيز به مكه چندان دور نبود. به همين جهت اهالى مـكـه فـرزنـدان خـود را بـيـشـتـر بـه ايـن قـبـيـله مـى فـرسـتـادنـد. آن سال در مكه ، بيمارى وبا هم ديده شده بود و آمنه براى فرزند خود سخت نگران بود، و يكبار هم به پدر شوهر خود گفته بود:
- چند تن تاكنون در شهر از وبا مرده اند، من براى محمد نگرانم .
- دخـتـرم نـگـرانى تو بجاست ، من هم اين نگرانى را دارم اما منتظر دايگان قبيله بنى سعد بـن بـكر هستم ؛ تا يكى دو روز ديگر پيدايشان مى شود. به ابوطالب سپرده ام كه به محض آنكه آمدند، مرا خبر كند تا محمد را به يكى از آن ها بسپاريم .
زنان شيرده بنى سعد بن بكر، برخى پياده و بعضى سواره ، در حاليكه هر يك فرزند خـود را در آغوش داشت به سوى مكه مى رفتند. شتر ماده اى با خود آورده بودند تا در راه ، از شـيـر آن اسـتـفاده كنند. حليمه دختر ابوذويب عبدالله بن حارث ، نيز مانند زنان ديگر قبيله ، فرزند خود را در آغوش ‍ داشت و بر الاغ ماده اى سوار بود و به سوى مكه پيش مى رفت .
شـوهر برخى از زنان نيز همسران خود را همراهى كرده بودند؛ شايد براى آنكه بتوانند بـا پولى كه از دايگى همسرانشان دريافت مى شد، برخى از مايحتاج خانواده را از مغازه هاى مكه خريدارى كنند.
وقـتـى سـرانـجـام بـه مـكـه رسـيـدنـد و در مـحـلى كـه هـر سال جمع مى شدند، ايستادند؛ همسر يكى از زنان ، به طرف خانه كعبه روانه شد، تا در آنجا اعلام كند دايگان آمده اند؛ زيرا اغلب مردان مكه ، در حوالى كعبه گرد مى آمدند.
مـردم مـكـه وقـتـى از موضوع باخبر شدند، هر كس كه فرزندى براى سپردن به دايگان داشت ؛ به محل اجتماع دايگان روى آورد.
ابـوطـالب نـيـز بـه مـحـض اطـلاع ، كـسـى را بـه شـعـب ابـيـطـالب بـه دنـبـال آمـنـه فـرسـتـاد و خـود نـزد پـدرش كـه در آن لحـظـه در منزل خويش بود، رفت ، و اندكى بعد هر سه به نزد دايگان شتافتند؛
چـنـديـن زن در حاليكه فرزندان شيرخوارشان بيتابى و گريه مى كردند و خودشان از رنج راه ، خسته به نظر مى رسيدند، در گوشه اى گرد آمده بودند و جمعيت نسبتا انبوهى ، در حـاليـكـه شـيرخوارگانى در دست داشتند، با آن دايگان گفتگو مى كردند. هر لحظه يـكـى از دايـگان ، كودكى را كه به او عرضه كرده بودند، زير سينه خود مى گرفت و اگـر آن كودك پستان او را مى پذيرفت ، با والدين او بر سر نگهدارى وى و چند و چون آن ، وارد گفتگو مى شد و اگر كودك پستان را نمى گرفت ، به سراغ كودكى ديگر مى رفت .
كـنـارتـر، مـاده شـتـرى كـه دايـگـان بـا خـود آورده بـودنـد، در حـاليـكـه يـك زانويش ‍ در عـقـال بـسـتـه شـده بـود، روى زمـيـن خـوابـيده بود و صبورانه به صحنه مى نگريست و نشخوار مى كرد و مركوبهاى ديگر هم در اطراف او بى صدا ايستاده بودند.
با ورود عبدالمطلب ، دايگان ، به خاطر شناختى كه از شخصيّت وى داشتند، به طرف او و آمـنـه هجوم آوردند. هر كس مى خواست زودتر كودكى را كه او عرضه مى كرد، نصيب خود سازد... ابوطالب گفت :
- شتاب نكنيد؛ بگذاريد كودك ، خود انتخاب كند.
آمـنه ، محمد را به نخستين زنى كه نزديك او بود سپرد. آن زن ، سينه اش را در دهان محمد نهاد، اما كودك ، اشتياقى نشان نداد و سر خود را برگرداند.
آمنه محمد را از او گرفت و به زنى ديگر سپرد، اما محمد از پذيرفتن پستان او نيز، سر باز زد.
البـتـه تـا آنـمـوقـع ، چـنـد زن ، فرزندان برخى از كسان را پذيرفته بودند، اما هنوز تـعداد زيادى از زنان ، كودكى را انتخاب نكرده بودند يا بهتر بگوييم ، كودكى آنانرا انتخاب نكرده بود. تمام اين زنان ، اقبال خويش را آزمودند.... اما محمد، پستان هيچيك را به دهـان نـبـرد. حـلا، تنها يك زن مانده بود: حليمه سعديه . آمنه كم كم نگران شده بود چرا كه محمد اگر پستان اين زن را هم نمى پذيرفت . دستكم تا مدتى ديگر و يافتن دايه اى ديـگـر، محمد در مكه مى ماند و هر چند ثويبه ، به او شير مى داد اما با وبايى كه در مكه شـيـوع يـافـتـه بـود، چـه مـى كـرد؟ بـنـابـرايـن وقتى حليمه محمد را در آغوش گرفت ، دل در دل آمـنـه نـبود؛ اين نگرانى هنگامى به اوج خود رسيد كه با شگفتى و ياس ‍ مشاهده كرد كه محمد، پستان حليمه را نيز نپذيرفت ....
حليمه به او گفت :
- بـگـذاريد، پستان راستم را هم امتحان كنم ، شايد از پستان چپ نمى نوشد. من با پستان چپ خود بيشتر فرزند خويش را شير مى دهم .
حـالا، بـسـيـارى از حـاضران نيز، كنجكاو شده بودند و ساكت و بى صدا، به صحنه مى نـگـريـسـتند. حليمه محمد را برگرداند و در آغوش راست خود گرفت و پستان خود را به دهـان بـسـتـه مـحمد، چسباند محمد بى درنگ دهان باز كرد و آن را در دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت ...
همه از شادى ، فرياد كشيدند. عبدالمطلب كه در تمام اين مدت فقط نگاه مى كرد و سخنى نگفته بود، از حليمه پرسيد:
- اسمت چيست و از كدام قبيله اى ؟
- حليمه و از بنى سعد.
- به به ، به به ، دو چيز شايسته و دو چيز پسنديده : ((بردبارى )) و ((خوشبختى ))! حلم و سعادت را در نامت به فال نيك مى گيرم و فرزند زاده خود را به تو مى سپارم .
كودكى
در آغوش صحرا
ساعتى به غروب مانده بود كه حليمه و همراهان ، به قبيله خود رسيدند.
چـنـد اصـله نـخـل ، كنار يك بركه كوچك و كم آب ، در دامنه يكى دو تپه نيمه شنى ، نيمه خـاكـى و سـى چـهـل خـيـمـه سـيـاه و يـكـى دو حـلقـه چـاه ، تـمـام مـوجـوديـت قـبـيـله را تشكيل مى داد. جز دو سه گاو و سه چهار گوسفند و چند شتر و بچه شتر، ايستاده و خفته در كـنـار بـركـه و شـمـارى مـرغ و خـروس كـه از پـيش پاى بچه ها، لابلاى خيمه ها، مى رميدند، هيچ چيز ديگر بر اين مجموعه فشرده و ساده حيات ، نمى افزود.
حـليـمـه ، مـحـمـد و فـرزنـد خود ((عبدالله )) را به خيمه خويش آورد. شوهرش حارث بن عبدالعزى هنوز از صحرا بازنگشته بود و دختران خردسالش انيسه و شيما، جلوى خيمه ، بازى مى كردند.
خيمه از موى بز بافته شده و ديركى محكم و قطور، در وسط، سقف آن را بالا برده بود. چـهـار ديـرك كـوچـكتر، در چهار زاويه ، ديواره هاى جانبى را بر پا داشته بود و طنابى سـر هـر ديـرك را از بـيـرون بـه مـيـخـى مـحـكـم و آهـنـيـن ، روى زمـيـن ، وصل مى كرد.
حليمه ، محمد و عبدالله را كه در آغوش او خفته بودند، در بسترى كنار هم خوابانيد و به جلوى خيمه بازگشت و به افق روبرو نگريست . شتران و گوسفندان بسيارى ، هزار متر دورتـر، بـه سـوى قـبـيـله بـاز مـى گـشـتـنـد. خـورشـيـد، پـشـت سـر آن هـا، مـثـل يـك مـجـمعه بزرگ آتش ، در افق خاكسترى فرو مى رفت و انعكاس ته مانده نور آن ، روى آينه بركه ، گرد نارنجى مى پاشيد.
حـليـمـه بـه داخل خيمه بازگشت و به تدارك شام پرداخت . شويش از راه مى رسيد و شام مى خواست . انيسه و شيما را صدا كرد تا به وى كمك كنند.
ديـرى نـپاييد كه از هياهوى شتران و بع بع گوسپندان دانست كه حارث برگشته است . شويش آن روز، همراه گله بانان به صحرا رفته بود.
هنگام خوردن شام ، حليمه ماجراى سفر خود به مكه و آوردن محمد را براى شوهرش با آب و تاب نقل كرد و در پايان افزود:
- شـايـد بـاور نـكنى ، اما از لحظه اى كه اين كودك پستانم را مكيده ، احساس ‍ مى كنم كه شيرم بركت يافته و بيشتر شده است .
حـارث بـرگـشت و در پرتو چراغ پيه سوز، به چهره آرام و مليح محمد كه گوشه خيمه خفته بود، نگاهى با اعجاب و تحسين افكند و گفت :
- خـدا كـند قدمش براى قبيله هم با بركت باشد. گله بانان هر روز شتران و گوسفندان و را گـرسـنـه به بيابان مى برند و گرسنه بر مى گردانند. تمام زمستان ، يك باران نباريده است و اگر در اين بهار هم بارانى نبارد، تمام گوسفندان قبيله خواهند مرد.
هنوز گفته حارث تمام نشده بود كه يك لمحه ، تمام دهانه خيمه از روشنى انباشته شد و لحـظـه اى بعد، غرش گوشخراش رعد، ديرك چادر را لرزاند... زن و مرد قبيله از خيمه ها بـيـرون ريـخـتند... و به آسمان خيره شدند. هيچ چيز به چشم نمى خورد و باران هم نمى باريد. اندكى بعد، دوباره برقى در دل آسمان ، چشم ها را خيره كرد و بى درنگ از پى آن تـوپ تـنـدر تـركـيـد... و دگرباره آذرخشى شتابان از پى آن و تندرى غران از پى تر... اينك بادى نيز، كم و بيش مى وزيد و خيمه ها را در تاريكى تاب مى داد...
و ناگهان ، باران ؛ نخست تك تك ، بر سر اين و بر چهره آن و بعد جرجر و فراوان ... و غـريـو و لوله از جـان شـيـخ و شـاب بـرخـاسـت ... و هـمـگـان بـه داخل خيمه ها دويدند...
حليمه ، با شادمانى و يقين گفت :
- به خدا سوگند، اين نعمت به بركت آمدن اين كودك به قبيله ماست .
شويش دنبال كلام او را گرفت .
- خداى را شكر، بهار پر بركتى خواهيم داشت .
آنگاه برگشت و كنار محمد زانو زد، گونه او را كه در خواب ناز فرو رفته بود بوسيد و خطاب به او حقشناسى گفت :
- به قبيله سعد بن بكر، خوش آمدى !
مـحـمـد، در كنار برادر و خواهران رضاعى اش عبدالله و انيسه و شيما، در قبيله بزرگ مى شـد. حـمـزه ، عـمـوى هـمـسـن و سـال او را نـيز به همين قبيله آورده بودند و دايگى او را زن ديـگـرى ، به عهده داشت . تمام افراد قبيله محمد را كاملا مى شناختند زيرا در پى آمدن او، درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود، خشكسالى از همان شب ورود او ريشه كن شده و آب چـاهـهـايـشـان رى كـرده بـود و اغـلب گـوسـفندان قبيله ، دو قلو زائيده بودند و شير شـتـران زيـاد شـده بـود؛ تـمـام نـخـلهائى كه كاشته بودند، بارور شد و آنهايى كه از قبل داشتند، محصول بيشتر داد.
حـليـمـه بـه تـدريـج ، بـسيار به محمد علاقمند شد. به فرزند خود نيز علاقه غريزى داشـت امـا مـحـمـد، در دل او بـا همه كودكى ، مهرى همراه با احترامى مقدس برانگيخته بود، گـاهـى با خود مى انديشيد: حتى اگر وجود او آنهمه بركت براى قبيله به ارمغان نياورده بـود، بـاز او را دوست مى داشت ، آخر اين كودك ، با وجود شيرخوارگى به راستى دوست داشتنى بود، هيچگاه جز از پستان راست او، شير نمى نوشيد، گويى پستان چپ را عادلانه ، بـراى بـرادر رضـاعـى اش عـبـدالله نـهـاده بـود. هـرگـز در طـول شـب بـا گـريـه هـاى بـيهنگام و با بى تابى حليمه را، از خواب برنمى خيزاند. كـودكـى شـاداب بـود، از هـمـان لحـظـه كـه بـا اشـتـهـاى كـامـل شيرش را مى خورد، تا وعده بعد، آرام و با نشاط بود، روزها گاهى خواهر رضاعى اش شـيـمـا، او را بـه دوش مـى گـرفـت و در اطـراف قـبيله ، مى گرداند. مليح و شيرين و كـودكانه به روى همه مى خنديد و دستهاى كوچكش را تكان مى داد. چهره اش دوست داشتنى و زيـبـا بـود، از چـشـمهايش ، حيات و نشاط و كودكى مى جوشيد؛ پيشانى گشاده اش زير خـرمـنـى از گـيـسـوى تـرد و تـازه و مشكفام تلاءلو داشت اما خنده اش چيز ديگرى بود؛ در چـشـمـه مـواج خـنـده او، غـبـار كـدورت و تيرگى شسته مى شد؛ بارى ، همه چيز در او، با ديگران تفاوت داشت ؛ نه تنها با كودكان قبيله ، بلكه با ديگر كودكان مكه و حتى ديگر كـودكـان بـنـى هـاشـم ، تـفاوت داشت . حليمه اين موضوع را كاملا درك كرده بود. حمزه ، عـمـوى هـمـسـال مـحـمـد را زنـى از همين قبيله شير مى داد؛ يكروز اين زن حمزه را به حليمه سـپـرده و خـود پى كارى رفته بود و حليمه يك شبانه روز تمام به حمزه شير داده بود (5) . دايگى پسر عموى محمد، ابوسفيان پسر حارث بن عبدالمطلب را هم حليمه پـذيـرفـتـه بـود و هـر روز او را در كـنار محمد شير مى داد. هيچيك از اينان ، در زيبايى و شـيـريـنـى و ملاحت و آرامش ، به محمد نمى رسيدند. وقتى محمد دو ساله شد، او را از شير بـاز گـرفـت . از آن پـس ‍ گـاهى به مكه مى رفت و محمد را با خود مى برد تا آمنه او را ببيند. آمنه هنوز از وباى شايع در مكه بر جان محمد مى ترسيد و اجازه داده بود همچنان در قبيله بماند.
ديـگر محمد راه افتاده بود و سخن مى گفت و با برادر رضاعى خود عبدالله جلوى خيمه ها بازى مى كرد؛ بسيار شيرين زبان و خواستنى شده بود؛ چون نواده رئيس مكه بود، طبعا در حـراسـت و پـرورش او، دقـت بـيـشـتـرى مى كردند. حليمه همواره ، انيسه يا شيما را مى فرستاد كه به هنگام بازى چشم بر او داشته باشند. كم كم محيط اطراف ، نظر هوشمند او را به خود جلب مى كرد: شترى كه روى زمين خفته و آرام نشخوار مى كرد؛ بركه اى كه در رديـف آخـريـن چـادر، كـنـار قـبـيله آراميده بود و گاهى باد بر سطح صاف آن ، موج مى انـداخت ؛ شمشير پدر عبدالله كه از ديرك خيمه آويزان بود؛ پير زنان و پير مردان قبيه كـه با دوك دستى ، نخ مى رشتند؛ مردى كه از تنه درخت بلند خرمايى به كمك طناب با مـهارت بالا مى رفت ... اين كنجكاويها بيشتر ايام بين سه تا چهار سالگى او را پر مى كـرد و هـر چـه بزرگتر مى شد، شوق دانستن و ديدن ، در وى شكوفاتر مى شد تا آنجا كـه يـكـبـار در اواخـر چـهـار سـالگـى از حـليـمـه تـقـاضا كرد او را همراه كسانى كه با گوسفندان به صحرا مى رفتند، گسيل كند.
در آغـاز پـنجسالگى ، ديگر همچون مردان قبيله ، فصيح و رسا سخن مى گفت . پس ديگر نـيـازى به ماندن او در قبيله نبود؛ آخرين بارى كه حليمه او را به مكه و نزد مادر و پدر بزرگش برده بود، آنها به حليمه يادآور شده بودند كه تا هنگام پنجسالگى ، وى را بـرگـردانـد. همين بار بود كه وقتى با هم از مكه به قبيله باز مى گشتند محمد خود سر صحبت را باز كرده و از حليمه پرسيده بود:
ـ مادر جان ، من دو تا مادر دارم ؟
ـ چرا اين را مى پرسى عزيزم ؟
ـ چون هر وقت مى خواهيم به مكه برويم مى گويى برويم ديدن مادر.
ـ پسرم ، درست گفته ام ؛ مادر اصلى تو اوست ؛ او آمنه نام دارد؛ آن مرد پير كه تو را مى بوسيد، پدر بزرگ تو بود كه رئيس و بزرگ مكه است ؛ مادرت براى آنكه تو از وبا درامان باشى ، چهار سال پيش تو را به من سپرد و چون من به تو شير داده ام ، منهم مادر شـيـرى تـو هستم . البته مادرت مى خواست كه زبان و سخن گفتن فصيح را هم در قبيله ما بـيـامـوزى . مكه ، شهر است ، بزرگ است ، از همه جا، همگان در آن رفت و آمد مى كنند؛ همين ها، زبان مردم آنجا را مخلوط كرده اند... چطور بگويم كه تو نازنين كوچولو بفهمى ؟
ـ مى فهمم مادر جان ، ما چون خودمان با خودمان حرف مى زنيم ، بهتر صحبت مى كنيم ؛ آنها چـون بـا غـير خودشان نيز صحبت مى كنند و هم صحبت مى شوند، به خوبى ما حرف نمى زنند.
ـ آفرين عزيزم ؛ تو كه از من هم بهتر مى فهمى و بهتر سخن مى گويى .
در پايان پنجسالگى ، يكروز حليمه ، محمد را با خود برداشت و به مكه برد و به آمنه سـپـرد. وقـتـى مـى خـواسـت بـاز گردد، محمد به وضوح بيتاب بود؛ دست در گردن آمنه افـكـنـد و تـلخ گـريـسـت . حـليمه نيز اشك مى ريخت . اما چاره اى نبود؛ پس او را چند بار بوسيد و به او گفت :
ـ عـزيزم ، من گاهى به ديدن تو خواهم آمد؛ و با شتاب او را ترك گفت ؛ در حاليكه محمد هنوز به پهناى صورت مى گريست . اما مادرش آمنه هم ، چندان مهربان بود كه به زودى ، جاى خالى حليمه را پر كرد.
در كنار مادر
با آنكه محمد پيش از آمدن به آغوش مادر، چند بار مكه را ديده بود، اما از آن پيش ، هيچگاه فرصت نيافته بود در آن زندگى كند. مكه را با انسى كه به قبيله و صحرا و زندگى در هـواى آزاد آنـجـا داشـت ، تا مدتى بر نمى تافت ؛ اما به زودى با توجه بيش از حدى كه مادر، پدر بزرگ و عموها به ويژه ابوطالب و ديگر زنان و مردان بنى هاشم به وى نشان مى دادند، با فضاى مكه ماءنوس ‍ شد. همبازيهاى بيشتر، تنوع و رنگارنگى جايها، لبـاسـهـا، كـردارهـا، همه و همه كنجكاوى كودكانه او را بيشتر از محيط قبيله ، سيراب مى كرد اما گاهى دلش براى همبازى ديرينه اش عبدالله و پرستارانش انيسه و شيما و دايه اش ‍ حليمه تنگ مى شد...

next page

fehrest page