next page

fehrest page

back page

گـاهـى نيز با وجود تنوع محيط مكه ، دلش از بسته بودن چشم انداز آن مى گرفت : دور تـا دور كـوه بـود و خانه ها، اغلب تنگ و گذرگاههاى بين خانه ها، باريك . او در صحرا چشم گشوده بود و محيطهاى بسته را دوست نمى داشت به ياد مى آورد كه در صحرا گاهى جـلوى خـيـمـه مـى نـشـسـت و بـه شـتـرانـى كه قبيله را به سوى دشت ترك مى كردند، مى نگريست ؛ به حركت آرام و آهسته آنها كه دور و دورتر مى شدند نگاه مى كرد تا وقتى كه شـتـران در سينه دشت ، به چشم او چون نقطه ، كوچك مى شدند، و كوچكتر، تا ديگر آنها را نمى ديد اما فراسوى آنها، افق براى دورتر رفتن هنوز جا داشت . در حاليكه در مكه هر جـا ايـسـتـاده بـود تـا مى خواست كبوتر وحشى نگاهش را پرواز دهد، هنوز برنخاسته به صـخـره هـاى كـوهـسـاران مى خورد و بال و پر شكسته دوباره به لانه چشمهايش باز مى گشت . به همين جهت ، چند بار از مادرش پرسيده بود:
ـ مادر! شما نمى خواهيد سفر كنيد؟
و مادر كه منظور اصلى او را در نمى يافت ، گفته بود:
ـ نه پسرم .
بـا ايـن وجـود، در كنار مادر دستاوردهاى ديگرى داشت : گرچه دايه اش ‍ حليمه خيلى خوب حرف مى زد اما مادرش حرفهاى خيلى خوب مى زد؛ مادرش به او گفته بود كه جد اعلاى او ابـراهـيـم خـليـل و فرزندش اسماعيل خانه كعبه را در همين مكه ساخته بودند، در همان مكان كه هر روز به نزد پدر بزرگ مى رفت ، و اينكه آنها پيامبر خدا بودند و اينكه بتهايى كـه روى صـفا و مروه گذاشته بودند يا آنهايى كه در خانه كعبه بود و يا حتى آنهايى كه بعضى در دست خود مى گرفتند و با خود به هر سو مى بردند و آنرا خدا مى دانستند همه نشانى هاى نادانى مردم بود و آنها خدا نبودند.
مـادرش از پـدرش و جـوانـى و زيـبـايى و مهربانى او سخن مى گفت و اينكه چگونه با او ازدواج كرده بود. مهمتر از همه اينكه مادر به او مى گفت كه او بايد قدر خودش را بسيار بـدانـد؛ چـون شـنـيـده اسـت كـه در بـزرگى پيامبر خواهد شد. محمد اين سخنها را كه مادر شباهنگام و پيش از آنكه بخوابد، براى او مى گفت خيلى دوست مى داشت . البته قصه هاى كـنـيـزشـان ام ايـمـن را هـم كه اسم اصلى اش ((بركه )) و اصلا حبشى بود، خيلى دوست داشت .
هـمين ام ايمن بود كه چند ماه بعد به او مژده داد كه قرار است با مادر و او به يثرب و به زيارت قبر پدر بروند.
در راه يثرب
روز حركت ، محمد سراز پا نمى شناخت ، شش سالش تمام شده بود و در آغاز هفت سالگى بـود و فـكـر سـفـر، شـتـر سـوارى و ديـدن جـاهـاى نـاشـناخته ، قند در دلش آب مى كرد. ابـوطـالب شـتـرهـا را كه دو نفر بودند خوابانده بود تا آنها را سوار كند. يكى را او و مـادرش سـوار شـدند و ديگرى را با اندك توشه و لباس و مشكهاى آب بار كرده بودند تا ام ايمن روى بار سوار شود؛ ابوطالب هم سوار اسب خود شد و همراه آنان راه افتاد.
محمد، از مادرش پرسيد:
ـ عمو هم با ما مى آيد؟
ـ نه مادر جان ، عمو چند گام براى بدرقه ما همراهمان مى آيد و بر مى گردد.
چند صد گام آنسوتر، ابوطالب خداحافظى كرد و سر اسب را باز گرداند و به سرعت باز گشت . محمد كه سر برگردانده بود تا رفتن عمو را ببيند، پس از دور شدن وى به مادر گفت :
ـ عمو، چه اسب زيبايى دارد و چقدر تيز مى دود!
ـ آرى پسرم .
ـ چرا ما با اسب نمى رويم ؟
ـ اسب را مردان براى جنگ و كارهاى ديگر خود لازم دارند؛ به اضافه سفر با شتر امن تر است ؛ چون هر كس ببيند مى فهمد كه ما مسافريم نه جنگجو.
ـ با شتر چقدر طول مى كشد تا به يثرب برسيم ؟
ـ چهارده روز.
ـ آنجا به خانه چه كسى خواهيم رفت ؟
ـ به خانه دائى هاى تو از طائفه بنى عدى بن النجار.
ـ شبها كجا خواهيم خفت ؟
ـ ايـنـطـور كه ما راه مى رويم ، هر شب به يك آبادى يا قبيله در سر راه خواهيم رسيد؛ آنها بـه مـا جـا و پـنـاه خـواهند داد. در اين راه دائما مسافر رفت و آمد مى كند؛ به زودى تو خود مـسـافـرانـى را خـواهـى ديـد كه از سوى مقابل مى آيند تا به مكه بروند و يا كسانى را خواهى يافت كه از آباديهاى اطراف براى رفتن به يثرب با ما همراه خواهند شد.
تـمـام چـهـارده روز تـا رسـيـدن بـه يـثـرب ، مـحـمد از مادرش با پرسشهاى پياپى عطش كـنـجـكـاويـهـاى كـودكـانـه خـود را سـيـراب مى كرد و يا به ديدن راه و صحرا و كوهها و ديـدنـيـهـاى ديـگر بين راه مى گذرانيد و هر وقت هم خسته مى شد، چون جلوى مادرش سوار بـود، بـه سـيـنـه تكيه مى داد و مى خوابيد. رويهم با وجود خستگى ، بسيار به او خوش گذشت .
در يثرب
محمد شهرى به اين آبادانى و سرسبزى نديده بود، دورتادور شهر تا چشم كار مى كرد نـخلستانهاى سرسبز بود و حتى كشتزارها و خانه ها در محله هايى اندك دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهان كرده بودند.
با مادرش و ام ايمن به خانه دائيها وارد شدند. دائيهايش و خاندان آنها، به او و به مادرش بسيار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در خانه خود نـگه دارند اما آمنه نپذيرفت و خواهش كرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند و گفت يكماه در يثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى يافت كه چرا مادرش به ماندن در ((دارالنابغه ))، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پـسـرم ، ايـن قبر پدر توست . او در همين شهر وقتى كه از سفر شام باز مى گشت بيمار شـد و دائيـهـاى تـو از او پـرسـتـارى مـى كـردنـد؛ وقـتـى خـبر به مكه رسيد، يعنى همان كـاروانـى كـه او در آن بـود، بـه مكه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عـمـوى بـزرگـت حـارث را بـه يثرب فرستاد؛ اما دريغا كه هنوز عمويت در راه بود و به يثرب نرسيده بود كه پدرت مرد و دائيهايت او را در اينجا دفن كردند...
مـحـمـد، كـنار قبر پدرش نشست و دستهاى كوچكش را روى آن گذارد و ساكت ماند؛ و ديد كه مـادرش ، زيـر لب بـا قـبـر پدرش سخن مى گويد و آرام آرام اشك مى ريزد؛ كم كم آنقدر بيتاب شد كه شانه هايش از گريه تكان مى خورد و ام ايمن كه پشت سر او مغموم ايستاده بود و او هم مى گريست ، مادرش را از كنار قبر بلند كرد.
تمام يكماه كه در يثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساكن بودند، به جز اوقاتى كه دائيـهـا آنـان را بـه شـام يـا ناهار ميهمان مى كردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به كنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
مـحـمـد گـاهـى بـا ام ايـمـن و گاهى با پسردائيها، در يثرب گردش مى كرد. در نزديكى دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقريبا هر روز بالاى آن مـى رفـت ؛ يـكروز يك پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را بـه بـالاى بـرج رسـانـد، امـا قـبـل از او دخـتـركـى هـمـسال خودش كنار برج كمين كرده بود و در همان فكر بود و با ديدن محمد، با دست به او اشـاره كرد كه آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسيد و پرنده ، پرواز كـرد؛ و ايـن آغـاز آشـنـايـى بـا يك همبازى تازه شد. به خصوص وقتى كه محمد نام او را پـرسـيـد دانـسـت كـه نـام وى ((انـيـسـه )) اسـت و محمد به او گفته بود كه من يك خواهر رضاعى دارم كه نام او نيز انيسه است (6) .
امـا خـاطـره اى كه محمد از آن سفر هرگز فراموش نكرد، آموختن شنا در كنار پسردائيهايش در مـنـبـع بـزرگ آب طـائفـه دايـى اش در كـنـار چـاه بـنـى عـدى بن النجار بود. محمد با ذكـاوتى كه داشت توانسته بود در همان مدت يك ماهى كه در يثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسيار خوب بياموزد (7)
يـكـروز هـم وقـتـى بـا ام ايـمـن از جـايـى مـى گذشتند، چند تن از يهوديان مدينه به آنها برخوردند، يكى از ايشان با ديدن محمد، قدرى در چهره او خيره شد، پس از آن نام او را از ام ايـمـن پرسيد و نام پدرش را. بعد به ام ايمن گفت : ((اين پسر، پيامبر اين امت است ، و اين شهر (يثرب )، محل هجرت اوست )) (8)
توقف يكماهه در يثرب ، گرچه به پايان خود نزديك مى شد اما براى محمد بسيار جالب بـود. تنها ديدن خانه اى كه پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فـشـرد؛ ولى در كـنـار ايـن غـم ، شـادى هـاى بـسـيـارى هـم وجـود داشت . بازيهايى كه در طول اين مدت با انيسه و همبازيهاى ديگرش كرده بود، گردش با ام ايمن در شهر و ديدار خويشاوندان مادرش و چيزهاى ديگر... اما در ميان تمام اينها، هيچيك به اندازه شنا كردن با پـسـردائيـهـا در كـنـار چاهى كه متعلق به آنها بود، شادى آور و مفيد نبود (9) . پـسـردائيـهايش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستين روزى كه او را هـمـراه بردند، هرگز از ياد نمى برد: آفتاب در بلندترين جايگاه بود و هوا تبدار و گرم و كوچه هاى يثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خـانـه هـاى خـود بـه سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از كوچه اى مى گذشت . جاى جـاى چـنـد شـتـر آرام و بـى صدا نشسته بودند و نشخوار مى كردند و سر خود را در پناه سايه كوتاه نخلى نگهداشته بودند كه از ديوار همسايه ، بيرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود.
بـركـه اى كـه قرار بود در آن شنا كنند كوچك اما عميق بود؛ چاهى كنار آن كنده بودند كه بـالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود كه سر ديـگـر آن بـه شـتـرى مـتـصـل بـود؛ دلو بسيار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پيش مى رانـدنـد و دلو، پـر آب ، بـالا مـى آمـد و طـورى تعبيه كرده بودند تا در ناوكى كنار چاه سـرازيـر شـود؛ آنـگاه از آن جا به بركه هدايت مى شد. و وقتى شتر مسير آمده را دور مى زد، دلو خـود بـه خود به ته چاه برمى گشت . محمد با اين نوع چاهها آشنا بود. در قبيله بنى سعد بن بكر، يكى دو تا از آنها را ديده بود. غير از پسر دائيها، كودكان ديگرى هم بـراى شـنـا بـه آنـجـا آمـده بـودنـد. بـچـه هـا از بـرآمـدگى هاى كنار بركه خود را به داخـل آب مـى افـكندند و مثل ماهى ، شنا مى كردند... محمد هم مى خواست مانند آنها همين كار را از هـمـانـجـا انجام دهد اما يكى از پسردايئها به او گوشزد كرده بود آب در آن قسمت خيلى گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت كم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت كه چگونه بايد خود را روى آب نگهدارد... و چگونه روى آب حركت كـنـد... چـنـد روز بـيـشتر طول نكشيد كه او بسيار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با كودكان ديگر از برآمدگى هاى كنار بركه به عميق ترين قسمت مى پـريـد و تمام طول بركه را با شنا مى پيمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود!
افـسـوس كه اين سفر زود به پايان مى رسيد زيرا ام ايمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس .
در راه بازگشت
به همان ترتيب كه از مكه آمده بودند، مشكهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر يـك شـتـر بـار كرده بودند ام ايمن سوار شد و بر شتر ديگر كه بار نداشت او و مادرش سـوار شـدند. دائيها و دائى زاده ها (10) تا دروازه آنان را بدرقه كردند. محمد در طول راه دريافت كه مادرش آرامش و نشاطى را كه به هنگام آمدن از مكه در او به چشم مى خـورد، ديـگـر نـدارد. نخست پنداشت شايد به خاطر ديدن قبر پدر، اين حالت به او دست داده اسـت زيـرا هنگامى كه آخرين بار در كنار او قبر را زيارت مى كرد، ملاحظه كرده بود كـه مـادرش مـثـل بـار اول ، بـسـيـار گـريـسـت ؛ امـا شـبـاهـنـگـام كـه بـه نـخـسـتـيـن مـنـزل بـين راه رسيدند و دريافت كه مادر شام نخورد و تك تك سرفه هم مى كرد، نگران شـد. ام ايـمـن هـم چـنـد بار از حال مادرش پرسيده بود و او هر بار جواب داده بود كه چيز مهمى نيست .
روزهـاى بـعـد، حـال مـادرش بـدتـر شـد. حـالا ديـگـر هـم او و هـم ام ايـمـن مـى دانـسـتند كه حـال مـادرش خوب نيست و ام ايمن چند بار اصرار كرده بود كه به يثرب باز گردند، اما مـادرش نـپذيرفته بود تا به ((ابواء)) رسيدند. ((ابواء)) آبادى كوچكى سرراهشان بـود؛ شـب را در آنـجـا مـانـدنـد. حال مادرش خيلى بدتر شده بود اما محمد چون خسته بود، خوابيد. صبح كه برخاست ، مادرش هنوز خوابيده بود. محمد به ام ايمن گفت :
ـ مادر را بيدار نمى كنى تا راه بيفتيم ؟
ـ نه عزيزم ، اينجا مى مانيم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حركت خواهيم كرد.
در ايـن هـنـگـام مـادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بـود. بـا ايـنـكـه سـى سال بيشتر نداشت ، اكنون شكسته به نظر مى رسيد. صدايش هم بـسيار ضعيف شده بود. دل در سينه كوچك محمد فرو ريخت ؛ اما به روى خود نياورد. پيش رفـت و كـنـار مـادر نـشـسـت و دسـت او را در دسـت گرفت و در حاليكه به زحمت اشك خود را نگهداشته بود كه فرو نريزد، در چشم مادر خنديد.
مـادر دسـتـش را از دسـت مـحمد رهانيد و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى خـود كـشـيـد و او را به سينه خود چسباند و چهره و پيشانى و سر او را بوسيد؛ آنگاه به وى گفت :
ـ عزيز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پيش از آنـكـه بـه دنـيا بيايى از دست دادى ، بعد كه به دنيا آمدى من شير نداشتم و ديگران به تو شير دادند. بعد هم به خاطر ترسى كه از وباى مكه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5 سـال بـه قبيله بنى سعد بن بكر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حليمه واقعا از تو خوب مـراقبت كرد و نيز تو در آنجا زبان فصيح عربى را هم آموختى ؛ اما من از ديدار تو و تو از ديدار من محروم مانديم ؛ چند ماهى بود كه دلخوش بودم كه در كنار تو خواهم بود؛ آنهم اينطور شد...
اشـك از گـوشـه چـشـمهاى زيبا اما بيفروغ آمنه ، بر گونه هايش غلتيد. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گريست و به مادر گفت :
ـ مادر جان ! بلند شو به مكه برويم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبيب مى آورند، خوب مى شويد.
ـ نـه پـسـرم ، گـمـان نـمى كنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتيبانى خواهد كرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ايمن كه آرام آرام مى گريست رو كرد و گفت :
ـ مـن حـال خـود را مـى دانـم ، مـن ديـگـر بـر نخواهم خاست ... محمد را بعد از خدا به تو مى سپارم كه او را تا مكه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
ـ نـه خانم ، اين سخن را نگوييد. من الان مى روم و از اهالى اينجا كمك خواهم خواست ؛ شايد كسى دوايى داشته باشد و بهبود يابيد...
ام ايمن منتظر نشد و بيرون دويد.
آمـنـه ، سـر مـحـمد را دوباره به سينه خود چسباند و اشكهاى روى گونه او را پاك كرد و چـهـره اش را بـوسـيـد و دسـتـش را در دست گرفت و آهى بلند كشيد و باز آهى بلندتر و سپس جاودانه فرو خفت .
مـحـمد پنداشت كه مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به طورى كه بيدار نشود، چهره مادر را بوسيد و همچنان بى حركت كنار او نشست . جراءت نـمـى كـرد دستش را از دست مادر بيرون آورد؛ مى ترسيد با اين كار، او را از خواب بيدار كند.
سـر قبر مادر، تمام اهالى ابواء كه در دفن او شركت كرده بودند، دلشان براى كودك او مى سوخت ؛ زيرا اگر چه نجيب و آرام مى گريست اما يكسره مى گريست و ((مادر مادر)) از زبانش نمى افتاد.
مـحـمـد نمى توانست باور كند؛ همين ديروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را بـه سينه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است كه حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسيد با مهربانى جواب مى داد... اما حالا مى ديد كه همان مادر مهربان را در گـودالى كـه جـلوى آن ايـسـتـاده بود، گذاشته و روى او خاك ريخته بودند. ام ايمن هم حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى كرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
مـحـمـد و ام ايـمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جايى نمى رسيدند؛ و فردا به راه خود به سوى مكه ادامه دادند.
در مـكـه ، زنـان بـنـى هـاشـم چـنـد روز بـر آمنه ، مويه كردند و ياد او را گرامى داشتند. عـبـدالمـطـلب مـحـمـد را بـا كـنـيـزش ام ايـمـن ، بـه خـانه خود آورد و در اين هنگام محمد شش سـال و سـه مـاه داشـت . عـبدالمطلب كه از نخست نيز اين كودك را چون جان دوست مى داشت . اكـنـون بـا مردن آمنه ، بيشتر به وى توجه مى كرد؛ بيشتر اوقات او را با خود به كنار كعبه مى برد و بر مسندى كه براى وى در آنجا ساخته بودند، كنار خود مى نشانيد.
مـحـمد هم به پدر بزرگ خيلى دلبسته بود. يك روز كه در قسمتى از كنار كعبه فرشى گـسـتـرده و مـسـنـد عـبـدالمـطـلب را بـر آن نـهـاده بـودنـد و بـزرگـان قريش و فرزندان عـبـدالمـطـلب بـر آن نـشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسيد و چون هميشه در كـنـار پـدر بـزرگ مـى نـشـست ، يكراست به طرف مسند رفت و با آنكه پدر بزرگ هنوز نيامده بود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بيايد.
يـكـى از بزرگان قريش با آنكه او را مى شناخت و مى دانست كه نوه عبدالمطلب است ، با اين حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد كرد:
ـ آن جـا، مـسـنـد رئيس مكه است و كودكان نبايد بر آن بنشينند؛ مى بينى كه حتى هيچك از ما بزرگترها و هيچكدام از عموهايت هم بر آن مسند ننشسته اند...
مـحـمـد بـا شرم كودكانه و نجابتى كه داشت ، شرمگين شد و مى خواست برخيزد؛ يكى از عـمـوهـايش هم جلو آمد كه دست او را بگيرد و از آنجا برخيزاند و در كنار خودش بنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسيد و چون نگاهش به اين منظره افتاده ، از همان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
ـ پـسـرم را رهـا كـنـيـد، بـه خـدا قـسـم كـه او مـقـامـى ارجـمـنـد دارد؛ و همانجا، جاى اوست ... (11) .
افـسـوس كـه عـمـر پـدر بزرگى بدين مهربانى ، ديرتر نپاييد؛ و درست در روزى كه مـحـمـد، هـشـت سـال و هـشـت مـاه و هـشـت روز از عـمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات يافت (12) .
البـتـه پـدر بـزرگ مانند مادرش غريبانه نمرد؛ تمام مكه با اطلاع از مرگ وى ، دست از كـار كـشـيـدنـد و در تشييع او شركت كردند؛ محمد هم در مراسم در كنار 12 عمو و 6 عمه و ساير خاندان بنى هاشم و تمام قريش و همه اهالى مكه ، شركت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مكه كه حجون نام داشت بردند.
زنـان بنى هاشم مويه مى كردند؛ محمد در كنار عموى همسن خود حمزه ، مى گريست . وقتى پدر بزرگ را در حاليكه در بردهاى يمانى كفن كرده بودند، در خاك مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاكسپارى مادرش در ((ابواء))، هم براى پدر بزرگ و هم براى مـادر خـود مـى گـريـسـت و هـمـانطور كه به ياد آخرين سخنان مادرش بود، به ياد آخرين سـخنان پدر بزرگش افتاد كه روز پيش در بستر مرگ به عمويش ابوطالب گفته بود (13) :
ـ اى عـبـدمناف (14) ، تو را پس از خود درباره يتيمى كه از پدرش ‍ جدا مانده ، سـفـارش مـى كـنـم . او در گـهـواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بـودم كـه فـرزنـد خـود را تنگ در آغوش مى كشد. اكنون براى دفع (هر) ستمى و استوار كردن (هر) پيوندى ، به تو از همه فرزندانم اميدوارترم (15) .
در پـايـان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسيد و به او دلدارى داد و بـا خـويـش بـه خـانـه خـود برد. ابوطالب و زبير و پنج تن از عمه هايش ، با پدر وى عـبـدالله ، هـمـه از يـك مـادر نـبـودنـد و بـه اصـطـلاح ، ابـوطـالب عـموى تنى محمد بود (16) .
نوجوانى
نخستين سفر به شام
ابـوطـالب اگـر چـه پـس از پـدر رئيس مكه و قريش شد اما به سبب داشتن عائله سنگين و نـداشـتـن درآمـدهـايـى كـه سـايـر سـران قـريـش از آن بـرخـوردار بـودنـد، فـقـيـر بـود (17) ؛ بـه هـمـيـن دليـل تـصميم گرفت در سفر سالانه قريش به شام شركت كند. محمد در اين هنگام دوازده سال داشت و در خانه ابوطالب در كنار فرزندان او به ويژه زيـر نـظـر فـاطـمـه (18) ، زن ابـوطـالب ، در كـمـال آرامـش و امـنـيت زندگى مى كرد. فاطمه زنى بسيار مهربان بود و نسبت به پيامبر مادرانه رفتار كرد. يك شب وقتى كه لباس به او مى پوشانيد به وى گفت :
ـ پـسـرم ، اين لباس را از بس شسته ام ، كهنه شده است ؛ اگر عمويت در سفرى كه فردا در پـيـش دارد، مـوفق شود و سود خوبى ببرد، براى تو و همه بچه ها، لباس نو خواهد خريد.
ـ همين لباس هم خوبست مادر جان ؛ عمو كجا مى خواهد سفر كند؟
- همراه با كاروان تجارى قريش به شام مى رود.
- مگر عمو رئيس مكه نيست ؟ پس با كارها چه مى كند؟
- لابد در اين دو سه ماه تا برگردد براى خود جانشينى تعيين مى كند.
- آيا عمو مرا هم با خود مى برد؟
- تو خيلى كوچكى ، تازه دوازده سالت تمام شده است ؛ تو نمى توانى همراه اين كاروان بروى .
- من مى توانم در رديف عمو روى شتر سوار شوم ؛ پياده هم مى توانم بروم .
-بـه خـاطـر سـوار بـودن يا پياده بودن نمى گويم ؛ قافله هاى تجارى ، با خود اشياء قـيـمـتـى زيـادى بـه شـام مـى بـرنـد و آن را آنـجـا مـى فـروشـنـد و پول و اشياء قيمتى زيادى از آنجا به مكه مى آورند؛ بنابراين ممكن است در مسير طولانى سـفـر، در هـنـگـام رفـتن يا برگشتن مورد حمله غارتگران قرار بگيرند؛ اگر تو در ميان قافله باشى ، جانت به خطر مى افتد.
ـ ولى من نمى ترسم ؛ من هم با آنها مى جنگم .
فـاطـمـه بـه خـنده افتاد و او را بوسيد و گفت : به هر صورت اين موضوعى نيست كه من بتوانم درباره آن تصميمى بگيرم ؛ تا چند لحظه ديگر عمويت ، به خانه مى آيد؛ خودت با او در ميان بگذار.
وقـتـى ابـوطـالب بـه خـانـه آمـد بـسـيـار ديـر هـنـگـام بـود، در حـاليـكـه تـمـام اهـل خـانـه جـز فـاطمه كه منتظر شوهر خود بود و محمد، مدتى بود به خواب رفته بود. فـاطمه هر چه خواست او را متقاعد كند كه بخوابد، نپذيرفته بود زيرا مى دانست كاروان صـبـح زود حـركـت مـى كند و ممكن بود جا بماند. او مى خواست با عمو سخن بگويد و از او بخواهد كه وى را همراه خود ببرد.
ابوطالب از بيدار ماندن محمد تعجب كرد و با مهربانى پرسيد:
ـ چرا تا اين وقت شب بيدار مانده اى ؟
ـ مى خواستم با شما صحبت كنم .
ـ در چه مورد؟
ـ شـمـا فـردا بـه سـفر شام خواهيد رفت ؛ من بيدار ماندم تا از شما بخواهم مرا هم با خود بـه ايـن سـفر ببريد! اشك در چشمهاى ابوطالب جمع شد؛ پيش ‍ رفت و برادرزاده خود را در آغوش گرفت و بوسيد و بعد به او گفت :
ـ مـدتـهـاست از اين و آن درباره تو سخنهايى مى شنوم . پدرم از پدرانش ‍ شنيده بود كه تـو آينده تابناكى در پيش دارى . به همين جهت من بر جان تو بيم دارم و ممكن است برخى بـه جـان تـو گـزنـد بـرسـانند؛ همانهايى كه نمى خواهند چنين مردى از قريش و از بنى هـاشـم بـرخـيـزد. چه مى دانم ؟ شايد هم افراد ديگرى به جهات ديگر، همين قصد شوم را داشـتـه بـاشـد؛ بـه هـمـيـن جـهـت بـا عـده اى صـحـبـت كـرده ام كه از فردا مراقب تو باشد (19) تا من برگردم زيرا نمى توان تو را با كاروان همراه برد.
ـ چرا عموجان ؟
ـ چون تو هنوز كودكى و ممكن است كاروان مورد حمله قرار بگيرد.
فاطمه همسر ابوطالب كه ايستاده بود و به سخنان آنها گوش مى داد، گفت :
ـ من اين مطلب را به او گفته ام ...
محمد كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت :
ـ ولى ...
و ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد و اشك از ديدگانش سرازير شد.
ابـوطـالب ، دوبـاره او را در آغـوش گـرفت و بوسيد. دلش فشرده شد. به ياد آورد كه شـايـد مـحـمـد در دل مى گويد: عمو جان ، تو مرا با خود نمى برى ولى اگر پدرم زنده بـود، حـتـمـا مرا با خود مى برد؛ بنابراين تصميم گرفت كه او را با خود بردارد؛ پس به او گفت :
ـ بسيار خوب ؛ پس زودتر بخواب ، صبح بايد زود حركت كنيم .
مـحـمـد، از شـادى سـراز پـا نمى شناخت ؛ دست در گردن عمو انداخت . هنوز اشك از چشمانش فرو مى ريخت و در همانحال مى خنديد، او را بوسيد و گفت :
ـ متشكرم عمو جان ، متشكرم .
كـاروان بـسـيـار بـزرگ و بـا شـكـوه بـود. چـنـديـن شـتـر كـالاهـا را حـمـل مـى كـردنـد و شـتـران بـسيار ديگرى آذوقه و آب همراهان كاروان و اسباب و ابزار و وسايل مختلف را چند شتر هم خار و بوته و هيزم و چوب براى پخت و پز و سوخت كاروان ، بـر پـشـت داشـتـنـد. غـيـر از صـاحبان كالاها يا نمايندگان و كارگزاران آنها و غلامان ، شـمارى رزمنده مسلح نيز براى احتياط همراه كاروان بود و اينان بخصوص سوار بر اسب بودند تا به هنگام واقعه ، چابكتر جنگ و گريز كنند.
ايـن سـفـر بـراى محمد بسيار جالب بود: علاوه بر آنكه از سرزمينهاى تمدنهاى گذشته مـثـل وادى القـرى ، مـديـن و ديـار ثمود ديدار مى كرد، مناظر و چشم اندازهاى سرسبز و رؤ يـايـى سـرزمين شام را نيز مى ديد. تا آنروز، آنقدر آب و سبزه ، آنقدر چشمه و جويبار و رود و آنـقـدر درخـت و مـرتـع و آن انـدازه دشـتـهـاى پـرگـل و گـيـاه و زمـرديـن نـديده بود... به علاوه روستاها و شهرهاى فراوان با مردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقايد متفاوت و لباسهاى رنگارنگ و انسانهايى با رفتارها و گفتارهاى متفاوت .
از جـمـله ايـن كـسـان راهـبـى بود كه گفتند ساليان دراز در بصرى (20) درون صـومـعـه خـود مـشـغـول عبادت است و مسيحيان آن منطقه به زيارت او مى روند و گاهى به هنگام عبور كاروانها، بيرون مى آيد و با كاروانيان ديدار مى كند.
پـيش از آنكه به بصرى برسند، عمويش اين مطالب را درباره آن راهب ، براى وى گفته بود.
اكنون نزديك بصرى بودند. شهر در سمت راست راه افتاده بود و صومعه بحيرا سمت چپ . محمد از عموى خود پرسيد:
ـ راستى عمو جان ، نام آن راهبى كه مى گفتيد در اين ((دير)) زندگى مى كند، چيست ؟
ـ بحيرا.
ـ ممكن است ما او را ببينيم ؟
ـ ممكن است در مدتى كه ما جلوى صومعه اطراق مى كنيم ، بيرون بيايد؛ در آن صورت ما او را حتما خواهيم ديد.
ـ شما قبلا او را ديده ايد؟
ـ نـه ، مـن هـم تـاكـنـون او را نـديـده ام ولى بـسيارى از كسانى كه با كاروان قريش به شمال آمده اند او را ديده اند و براى ديگران تعريف كرده اند. در مكه تقريبا همه او را مى شناسند.
كـاروان جلوى صومعه اطراق كرده بود؛ پيش از آنها كاروانهاى ديگرى كه از نقاط مختلف بـه شـام مى رفتند يا از آن بر مى گشتند، همانجا بار انداخته بودند؛ علاوه بر اينان ، افـرادى از مـسيحيان اطراف و اكناف هم به شوق ديدار بحيرا، در گوشه و كنار به چشم مـى خـوردنـد. صـداى شـيهه اسبان بلند بود و نيز ناله شترانى كه ساربانان ، آنها را وادار مى كردند زانو بزنند تا از ميان بارشان چيزى بردارند. برخى كنار جويبارى كه در دنـبـاله چـشـمـه اى روان بـود چـيزى مى شستند يا دست و روى را صفا مى دادند؛ برخى عـلوفـه بـر پشت داشتند و جلوى اسبان يا شتران خود مى ريختند؛ يكى ايستاده بود و به غـلام خـود دسـتـورى مـى داد؛ ديـگرى با مردان مسلح كاوران گفتگو مى كرد و چيزهايى مى گفت كه در ميان همهمه افراد و غلغله صداى اسبها و شتران ، درست شنيده نمى شد....
در ايـن هـنـگـام ، همهمه ها از سمت صومعه به تدريج فرو خفت و كم كم همه كسانى كه در زمين وسيع جلوى صومعه ، درهم مى لوليدند و غلغله بر پا كرده بودند، خاموش شدند و به سوى صومعه نگاه افكندند. نگاهها همه متوجه مردى شده بود نورانى و بلند قامت كه طـيـلسـانـى بـلند و سياه بر دوش ‍ داشت و كلاهى نسبتا بلند و بى لبه ، از همان رنگ و هـمـان جنس ، بر سر كه تقريبا چهار ترك بود و تركها در وسط به هم مى رسيد و جمع مـى شـد. مـوهـايـى بـلنـد از اطـراف روى شـانـه او افـشـان بـود. ريـش بـلنـد و فـلفـل نـمـكـى اش ‍ تـا روى سينه مى رسيد. دستهاى لاغر اما سپيدش از آستين هاى بلند و گـشـاد طـيـلسان با انگشتهاى كشيده ، بيرون زده بود و با وقار و ابهت ؛ به طرف جمعيت مى آمد و عده اى راهب جوان با حفظ احترام وى ، در پشت سر، او از همراهى مى كردند. لبخند روحانى و ملايمى بر لب داشت و با چشمهاى درشت و شفاف و هوشمندش به يكايك افراد مـهـربـانـانـه نـگـاه مـى كرد و به احترام و سلام آنان با راءفت پاسخ مى گفت . گاه با ديـدن كـسى در ميان جمعيت ، مى ايستاد و با او چند كلمه سخن مى گفت و دوباره به ديدار و باز ديد خود از يكايك كاروانيان ، ادامه مى داد.
مـحـمـد كه كنار عموى خود ايستاده بود و در ميان جمعيت به اين صحنه مى نگريست ؛ از عمو پرسيد:
- عمو جان ، اين مرد نورانى همان بحيراست ؟
- آرى ، عزيزم ، خود اوست .
ـ عمو جان ، مردم چه احترامى به او مى گذارند، مى بينيد؟
- آرى عـزيـزم ، از پـيـش پاى او كنار مى روند تا بگذرد. مرد خداست ؛ خداى يگانه را مى پرستد بايد هم محترم باشد.
لحظه اى بعد، بحيرا، به پيش روى محمد و ابوطالب مى رسد؛ با همان لبخند روحانى ، نخست به ابوطالب نگاهى مى افكند و سپس به محمد و رد مى شود اما هنوز گام دوم را بر نـداشـتـه اسـت كـه سر را بر مى گرداند و دوباره به محمد مى نگرد؛ لبخند از لبانش محمد محو شده است ، باز مى گردد و پيش روى محمد مى ايستد.
بعد از ابوطالب مى پرسد:
- اين كودك با شماست ؟
- آرى ، برادر زاده من است .
- نام او چيست ؟
- محمد فرزند عبدالله و آمنه كه هر دو از دنيا رفته اند، يكى پيش از ولادت وى و ديگرى شش سال پيش .
- نام ديگرى ندارد؟
- مادرش هم او را ((احمد)) ناميده است .
بحيرا كه چشم از محمد بر نمى دارد، از خود او مى پرسد:
- چند سال دارى ؟
- دوازده سال .
- از كدام قبيله اى ؟
- از قريش .
- تـو را بـه لات و عـزى ، بـتـهـاى بـزرگ قبيله تان سوگند مى دهم كه آنچه از تو مى پرسم ، درست پاسخ دهى .
- ((مـرا بـه نـام لات و عـزى مـپـرس كـه هـيچ چيز را چون اين دو بت ناخوش ‍ نمى دارم )) (21) ، من به خداى يگانه ايمان دارم .
- عالى است ، عالى است . خود اوست .
راهـب از شـادى ، دسـتـهـاى خـود را به هم كوفت . ابوطالب كه از حركات و گفتار راهب در شگفت مانده بود پرسيد:
- چه چيز عالى است ؟ چه در يافته ايد؟
- نام برادرزاده تو را در كتابهاى مقدس گذشتگان خوانده بودم و نشانه هاى او را نيز. او برگزيده خداست ؛ در آينده پيامبر خواهد شد و آخرين پيامبر خدا خواهد بود. بايد مراقب او باشى ، به ويژه يهوديان اگر بفهمند به او گزند خواهند رسانيد.
ابوطالب تا بازگشت به مكه لحظه اى از برادرزاده خود چشم برنداشت .
چوپانى
ابوطالب برادرزاده زيبا و نجيب و آرام خود را بسيار دوست مى داشت زيرا هر چه بزرگتر مـى شد، وقار و آرامش و نجابت وى و درستى و پاكى اش ‍ نمودارتر مى گشت و به ويژه كـه مـى ديـد ايـن بـرادرزاده هـم مانند خود او، به بتها، وقعى نمى نهد و به خداى يگانه ايـمـان دارد؛ امـا از بـيـكـار مـانـدن او رنـج مـى بـرد تـا يـكـروز وقـتـى كـه مشغول گفتگو با سران قريش بود، يكى از آنان به وى خبر داد كه گوسفندان اهالى مكه ، در نـاحـيه ((قراريط)) (22) نياز به چوپان دارد. همانجا به فكرش خطور كرد كه محمد را براى شبانى آن گوسفندان به قراريط بفرستد اما به آنان چيزى نگفت . مـى خـواسـت مـطلب را با برادرزاده اش كه اكنون 15 ساله بود، در ميان بگذارد و نخست نظر خود او را بپرسد؛ پس وقتيكه به خانه آمد، از محمد پرسيد:

next page

fehrest page

back page