fehrest page

back page

سـرانجام محمد(ص ) به رسالت مبعوث مى گردد و دست الهى از آستين پاك او بيرون مى آيـد تـا مـقدمه نجات بشريت را در سراسر گيتى فراهم آورد؛ اگر چه مقدمات اين امر، در مـكـه و در مـيـان هـمـان مـردمى كه مى شناسيم ، فراهم مى آمد. اما اكنون كه ما پس از هزار و چـهـارصـد و انـدى سـال بـه آن انـقـلاب عـظـيـم جـهـانـى و تـاريـخ آن مـى نـگـريـم بـا تحليل حوادثى كه پيش آمد در مى يابيم كه اسلام در فراسوى سرزمين وحى ، بيشتر به بـار نـشـسـت و اعراب (جز خاندان محمد(ص ) و گروهى پيروان خالص او) گرچه طوعا يا كـرهـا اسـلام را برگزيدند يا به آن تن دادند اما هنوز پيامبر چشم بر هم ننهاده بود كه خـصـلت هـاى جـاهـلى ، دوبـاره نـمـايان شد. شعار ((تقوى )) فراموش شد و به جاى آن تـعـصبات قومى نشست . گويى ((... آن عبادتها براى مدتى زير پرده اى از فراموشى پـنـهـان گشت . وحدت گونه اى ، براساس برادرى اسلامى و لغو امتيازات خانوادگى و رعـايـت تقوى ـ كه پيوسته قرآن بدان توصيه كرده است ـ در جامعه مكه و مدينه حكمفرما شـد امـا هـمين كه محمد(ص ) از اين جهان رخت بربست ؛ همين كه اسلام از مرز جزيرة العرب فـراتـر رفـت ، هـمـيـن كـه مـردم غـيـر عـرب بـا خـوى و خـصـلت غـيـر قبيله اى ، اين دين را پـذيـرفـتـنـد، هـمـيـنـكـه در آمـدهـاى سـرشار به مدينه سرازير شد، و سران مسلمانان از درگـيـرى در مـيـدان جـنـگ بـه تـن آسـانـى در كـاخ و سـرگـرمـى در كشت و باغ و مزرعه پـرداخـتـنـد، نـشـانـه هاى آن اشرافيت به تدريج پديد آمد... قريش كه پرستش بت ها را هنگامى رها كرد كه سپاهيان مدينه را پشت دروازه مكه ديد، مى خواست در حكومت تازه ، رئيس و فرمانروا باشد در صورتيكه مدينه چون پيغمبر را به سوى خود خوانده و او را يارى كـرده بـود و با كوشش مردم اين شهر، مسلمانى به عربستان و از جمله به مكه راه يافت ، سهم بيشترى مى خواست .
آن روز كـه گـروهى در سقيفه گرد آمدند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند و سعد بن عباده انصارى رئيس خزرج گفت : ((از ما اميرى و از شما اميرى ))؛... روايتى در دست داريم (در كـتـابـهـاى مـعـتـبـر اهـل سنت ضبط گرديده است ) كه بدو پاسخ داده شد: پيغمبر گفت پـيـشـواى مـسـلمـانـان بايد از قريش باشد. يعنى سرورى از آن مكه است و مدينيان همچنان بايد زير دست باشند... (69)
... تتبع در زندگانى بسيارى از مهاجران و انصار نشان مى دهد كه با اينكه اين دسته در راه اسـلام سختيها ديدند و شكنجه ها تحمل كردند و با آنكه قرآن ، در جاى جاى ، خشنودى خـدا و رسـول را از آنـان اعـلام داشـتـه و بـا ايـن تـفـصـيـل و اظـهـار رضـايـت ، نـوعـى امـتـيـاز بـراى آنـان قائل شده است ؛ (معهذا) آنها هيچگاه خود را از ديگران برتر نمى دانستند و مى خواستند با ديـگـر مـسـلمـانـان در يـك رديـف بشمار آيند. همين فروتنى بود كه محبت پيغمبر خدا را به ايـشـان افـزون مـى سـاخـت و ارج آنان را در ديده مسلمانان بالا مى برد. اما چون پيغمبر از جهان رفت و... اعلام (شد) رئيس مسلمانان بايد از قريش باشد؛ و همين كه در بودجه بندى ،... پـرداخـت رقـم بـالاتـر، بـه ايـن طـبـقـه مـخـصـوص گـرديـد، هـمـيـن كـه مـال فـراوانـى زيـر دسـت و پاى آنان ريخته شد، اشرافيت معنوى با اشرافيت مادى در هم آميخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامى از ميان رفت ، تا آنجا كه در پايان خلافت سوم ، قـريـش نـه تـنها از جهت تصدى مقامات مهم دولتى بر غير قريش برترى يافت ، بلكه مـقـدمـات بـرتر شمردن عنصر عرب از ديگر نژادهايى كه مسلمانى را پذيرفته بودند، فراهم گرديد. در دوره معاويه اين برترى فروشى آشكار گشت . معاويه و عاملان او تا آنـجـا كـه تـوانـسـتـند از تحقير موالى فروگذار نكردند و با اعتراف به برترى نژاد عـرب بر غير عرب ، اصل ديگرى از اصول مسلمانى ناديده انگاشته شد و اجتماع اسلامى كـه بـر پـايـه مـسـاوات اسـتـوار بـود بـه دوره پـيـش از اسـلام كه در آن نسب بيش از هر عامل ديگر بحساب مى آيد، نزديك تر گرديد... (70)
... مـى دانـيـم در گـوشه و كنار مردان پاكدلى هستند كه هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضى حديثها ايستاده اند و نمى خواهند معنى درست آن را دريابند. نمى خواهند بپذيرند اصحابى كه محمد(ص ) گفت : ((مانند ستارگانند، به هر يك اقتدا كنيد راه خود را مى يابيد)) همه صـحـابـه نيستند، بلكه آنهايند كه با او زيستند و پس از او بخوبى امتحان دادند و سنت وى را حـفظ كردند. نمى خواهند بپذيرند كه در بين اصحاب پيغمبر هم كسانى بودند كه از عهده آزمايش برنيامدند. بسا ممكن است مسلمانى در راه دين و بلندى نام آن بكوشد، سپس روزگـارى پـيـش آيد كه در بوته آزمايش قرار گيرد، در چنين وقت است كه اگر ايمان او قـوى نـبـاشـد، هـواى نـفس بر وى غالب مى شود تا براى كار خود گريزگاهى يابد و تـكـليـفـى را كه به عهده اوست با تاءويلى به دلخواه خود به يكسو نهد و هم چنين پيش رود تـا بـه روزى رسـد كـه بـبيند بين آنچه او مى كند و آنچه دين گفته است فاصله اى عميق وجود دارد. براى همين بود كه محمد(ص ) مسلمانان را به زبان قرآن ، از اين آزمايش ‍ مى ترسانيد:
(( الم ، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ ))
چـنـيـن آزمـايـش بـراى بـسـيـارى از مـسلمانان و از جمله آنان كه صحبت پيغمبر را درك كرده بودند، آنان كه در راه اسلام جراحتهاى سخت برداشتند، پيش ‍ آمد ولى چون ديدند امام وقت بـه خـاطـر زنـده كـردن سـنـت پـيـغـمـبـر حـاضـر نـيـسـت مـال مـسـلمـانـان را بـى حـسـاب بـه ايـشـان بـبـخـشـد، از او كـنـاره گـرفـتـنـد و يـا مقابل او ايستادند و شگفت اين است كه به اين گناه ، رنگ دين دادند و گروهى ساده لوح و يا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند...)) (71)
((... ايـن سـيـرت طـبـقـه مـمـتـاز و زعـمـاى قـوم بود اما عامه مردم هم حالتى بهتر از آنان داشـتـنـد... اگـر ايـن مـردم از احكام ساده اسلام تنها بدين درجه از اطلاع رسيده بودند كه بـايـد در كـارهـاى اجـتـمـاعـى مـطـيـع امـام خـود بـاشـنـد، اگـر خـود را مـقـابل خدا و مردم مسؤ ول مى دانستند، محال بود بر على بشورند و چنان كنند كه عمرو بن عـاص بـتـوانـد مـردم عـراق را در جـنـگ صـفـيـن و سـپـس در دومـة الجـنـدل فـريـب دهـد، مـحـال بـود مـسـلمـانان اجازه دهند غارتگران معاويه از راست و چپ به مـتـصـرفـات حـكومت اسلامى دستبرد ببرند، محال بود بپذيرند كه مردم به صرف تهمت كشته شوند، و يا به سياهچالها بيفتند، محال بود مردى مانند معاويه فرصت يابد خود را خليفه مسلمانان بخواند و به فرمانداران خود بنويسد: ((بر مردم جاسوس بگمارد و به مجرد گمان ، دستگيرشان كن .))
از روزى كـه ايـن حـكـم اسـلامـى به وسيله پيغمبر تشريع شد كه : ((فرزند از آن پدر اسـت و زنـاكار را از او نصيبى نيست )) تا روزى كه معاويه به شهادت يك تن كه گفت : ((ابوسفيان پدر معاويه با سميه مادر زياد از راه نامشروع همبستر شده است )) و با همين شـهادت باطل معاويه ، زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خواند، بيش از نيم قرن نمى گـذشـت امـا مـتـاءسـفانه اسناد، شمار كسانى را كه در اين كار بر معاويه خرده گرفتند، بـيـش از شمار انگشتان دست نشان نمى دهد و معنى آن اينست كه اجتماع اسلامى آن روز، خود را نسبت به چنين منكرى ، خونسرد و بى اعتنا نشان مى داد. اگر معاويه زمينه مساعدى براى ايـن كـار نمى ديد، اگر اكثريت جامعه مسلمان آن روز با خاموشى به كردار او صحه نمى گـذاشـتـنـد، مـحـال بـود بـتـوانـد بـدعـتـى آن هـم بـا چـنـين زشتى در دين پديد آورد...)) (72)
بـنـابـرايـن مـى بـينيم كه ((... با ظهور اسلام و با ارشاد پيغمبر(ص )، از راه موعظه ، بستن عقد برادرى و مانند اين تعليمها، تعصب هاى خانوادگى ، (و فسادهاى دوران جاهليت ) مـوقتا فراموش شد اما به يكبار ريشه كن نگشت . زيرا دوران زندگى محمد(ص ) و ياران پاكدل او، آن اندازه دوام نيافت تا خوى و خلق همه اين قبيله ها را دگرگون سازند، و آنان را بـه آيـيـن اسـلام تـربـيـت كنند...)) (73) و خلاصه ، جان كلام اينكه : ((... بـسـيـار خـوش بـاورى مى خواهد و يا ساده دلى كه بگوييم همه اين نو مسلمانان با گفتن كـلمـه شـهـادت ، بـه يـكـبـار هـمه عادتهاى ديرين را از كينه توزى ، تحقير زيردستان ، تـجـاوز بـه مـال و عـرض ديـگـران ، نـازيـدن بـه تـبـار مـال انـدوزى و سـمـتـگـرى كـه لازمـه زندگانى عرب جاهلى است رها كردند، بسيار خوش ‍ گـمـانـى مـى خـواهـد كـه بـگـويـيـم هـمـه صـحـابـيـان پـيـغـمـبـر در مـدت انـد سـال آن چـنـان تـربـيـت يـافـتـنـد كـه آيينه تمام نماى خصلتهاى اسلامى گرديدند...)) (74)
حتى در زمان خود پيامبر اكرم (ص ) و در برابر چشمان مبارك و الهى او نيز، ديوهاى بند شـده جـاهـليـت از درون ايـن به ظاهر مسلمانان رها مى شد: محمد بن عمر واقدى در كتاب خود مغازى كه تاريخ جنگهاى پيامبر اكرم (ص ) است مى نويسد:
((... چـون خـالد بـن وليـد از مـاءمـوريـت ويـران سـاخـتـن بـتـكده عزى به مكه بر گشت ، رسول خدا(ص ) هنوز در مكه بودند و او را براى دعوت كردن قبيله بنى جذيمه به اسلام ـ و نـه بـراى جنگ ـ روانه فرمودند. خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر وانصار و بنى سليم كه سيصد و پنجاه نفر بودند حركت كرد و در منطقه پايين مكه ، به آنها رسيد. به بـنـى جـذيـمـه خـبـر دادنـد كـه خـالد بـن وليد همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند: ما مـسـلمـانـيم ، نماز مى گزاريم و به محمد تصديق داريم و مسجدهايى ساخته و در آنها اذان مـى گـويـيـم . خالد نزد ايشان آمد و گفت : به اسلام بگرويد! گفتند: ما مسلمانيم . گفت : پس چرا اسلحه همراه داريد؟ گفتند ميان ما و ميان قومى از اعراب ، دشمنى است و ترسيديم كـه شـمـا از ايـشان باشيد و به اين منظور، سلاح برداشتيم تا از خود در برابر ايشان كه با اسلام مخالفند؛ دفاع كنيم .
خالد گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد!
مردى از ايشان كه نامش جحدم بود گفت :
ـ اى بـنـى جـذيـمـه ، مـحـمد از كسى چيزى بيشتر از اقرار به اسلام نمى خواهد و ما همگى مـقـربـه اسـلاميم و حال آنكه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار كند كه با مسلمانان رفتار مـى شـود. او نـخـسـت بـا سـلاح خـود ما را اسير خواهد كرد و پس از اسارت ، شمشير خواهد بود.
اقوام وى به او گفتند:
ـ تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را گرفتار نساز.
ولى او از تسليم سلاح خوددارى مى كرد تا اينكه همه با او صحبت كردند و او هم شمشير خود را افكند...
خالد به آنها گفت : بايد به اسارت در آييد!
جـحـدم گفت : به خدا قسم او شما را به واسطه كينه هاى قديمى كه مى دانيد، فرو خواهد گرفت . اى مردم ! اين مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد كه به اسارت تن دهند؟! هـمـانـا مـى خـواهـد خـواسـتـه هـاى خود را عملى كند؛ شما با من مخالفت كرديد و از دستورم سرپيچى نموديد و به خدا سوگند نتيجه آن كشته شدن با شمشير است .
بنى جذيمه اسيرى را پذيرفتند و خالد دستور داد كه آنها دستهاى يكديگر را ببندند.
چـون ايـن كـار صـورت گـرفت ؛ به هر يك از مسلمانان ، يكى دو نفر از ايشان را سپرد و مـردان بنى جذيمه ، آنشب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاكره كردند كه آنـهـا را بـاز كنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر ميان مسلمانان در ايـن مـورد، اخـتـلاف نـظر و بگومگويى بود: برخى مى گفتند مقصود از اسير گرفتن آنـهـا چـيـسـت ؟ بـايد ايشان را به حضور رسول خدا ببريم . برخى هم مى گفتند تاءملى كنيم و آنها را بيازماييم (!) و ببينيم آيا شنوا و بردبار خواهند بود يا نه . هنگام سپيده دم ، هـمـچـنـان كـه مـسـلمـانـان درباره اين دو پيشنهاد صحبت مى كردند، خالد فرمان داد هر كس اسيرى را كه به او سپرده شده ، گردن بزند.
بـنـى سـليـم ، هـمـه اسـيرانى را كه در دست ايشان بودند، كشتند ولى مهاجران و انصار، اسـيـران خـود را رها كردند. بنى سليم به خاطر جنگ برزه عصبانى بودند. بنى جذيمه گـروهـى از بـنـى سـليـم را در آن جـنگ كشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گيرى از آنها بودند...
جـوانـى از بـنـى جـذيمه كه در دست بنى سليم اسير بود و مى خواستند او را بكشند به آنان گفت :... هر كار با من مى خواهيد بكنيد ولى قبلا مرا تا پيش ‍ زنان و بچه ها (كه آنها هم در دست خالد اسير بودند) ببريد.
همچنان كه دستهايش بسته بود او را پيش زنها بردند و او كنار زنى ايستاد و سپس خود را به زمين افكند و به او گفت :
ـ اى حـبـيـش ! بـراى ايـنـكه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بياور! من گناهى ندارم و شعرى سروده ام كه برايت مى خوانم :
بيا پيش از آنكه جدايى فرا رسد، و به فرمان امير، عاشق فراق كشيده را ببرند، پاداش مرا بده .
آيا شايسته و سزاوار نيست كه به عاشقى پاداشى داده شود؟
(همان ) كه بسيارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپيمايى كرده است .
مگر چنين نيست كه من در جستجوى تو بودم .
به اميد آنكه در حليه يا خوانق تو را دريابم .
مـن هـيـچ رازى را كـه بـه امـانـت داشته ام ، فاش نساختم و پس از (ديدن ) تو چشم مرا هيچ چيزى خيره نساخته است .
هر جنگ و گرفتارى هم كه براى قبيله فرا رسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد.
... حـنـظـلة بـن عـلى نـقل كرد كه : در آن روز پس از آن كه گردن آن جوان (عاشق ) را زدم ، زنـى جـلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسيد تا مرد و كنار جسد آن مرد افتاد.
... چون خالد بن وليد به مكه بازگشت ، عبدالرحمن بن عوف از كار خالد به شدت انتقاد كرد و گفت : اى خالد! كينه هاى دوره جاهلى را بيدار كردى ، خدا تو را بكشد كه اين قوم را در مـقـابل خون عمويت فاكه ، كشتى . عمر هم به خالد اعتراض كرد و با عبدالرحمن همصدا شـد. خـالد بـه عـبـدالرحمن گفت : من آنها را در مقابل خون پدر تو كشتم . عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى ، من قاتل پدرم را به دست خود كشتم و عثمان بن عفان را بـر آن كـار گـواه گـرفتم . آنگاه به عثمان نگريست و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانى كه من قاتل پدرم را كشتم ؟ عثمان گفت : آرى چنين است .
آنـگـاه عـبـدالرحـمـن بـه خـالد بـن وليـد گـفـت : واى بـر تـو، بـر فـرض كـه مـن قـاتـل پـدرم را نـكـشـتـه بـودم ، تـو بـايـد مـردم مـسـلمـانـى را در قبال خون پدرم كه مربوط به جاهليت است بكشى ؟
خالد به عبدالرحمن گفت :
ـ تو از كجا مى دانى كه آنها مسلمان بوده اند؟
عبدالرحمن گفت :
ـ هـمـه سـپـاهـيـان بـه مـا خبر دادند كه تو ديده اى كه آنها مساجدى ساخته اند و اقرار به اسلام كرده اند در عين حال شمشير بر آنها نهاده اى .
خالد گفت :
ـ فـرسـتاده رسول خدا(ص ) پيش من آمد كه بر آنها حمله كنم و غارت ببرم و من طبق فرمان رسول خدا چنان كردم .
عبدالرحمن گفت :
ـ بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟! و به خالد خشم گرفت .
گويند چون رفتار خالد بن وليد به اطلاع پيامبر(ص ) رسيد، دستهاى خود را چنان بلند فرمود كه سپيدى زير بغل آن حضرت ديده شد و فرمود:
ـ خدايا، من از آنچه خالد كرده است به سوى تو تبرى مى جويم ...
... چـون رسـول خـدا مكه را گشودند، مالى به وام گرفتند و على (ع ) را فرا خواندند و بـخـشـى از آن مال را به او دادند و فرمودند: پيش بنى جذيمه برو ... و آنچه را خالد از ميان برده است فديه اش را پرداخت كن .
عـلى (ع ) بـا آن مال بيرون آمد و به قبيله بنى جذيمه رفت و خونبهاى تمام اشخاصى را كـه خـالد كـشـتـه بـود پـرداخـت و اموال آنها را هم پرداخت و چون هنوز تعدادى باقى مانده بـودنـد، عـلى (ع ) ابـورافـع را بـه حـضـور پـيـامـبـر(ص ) فـرسـتـاد و مـال بيشترى مطالبه كرد. رسول خدا موافقت فرمودند و على (ع ) بهاى آنچه را كه خالد از مـيـان بـرده بود به ايشان پرداخت ؛ حتى ارزش ‍ ظروف غذاى سگها را به آنها پرداخت بـه طـورى كـه چـيـزى بـاقـى نـمـانـد. پـس ‍ از آن مـقـدارى از امـوال نـزد عـلى (ع ) زيـاد آمـد كـه فـرمـود: بـقـيـه امـوال هـم از طـرف رسـول خـدا(ص ) در مـقـابـل پـاره اى از خـرابـى هـا كـه مـمـكـن اسـت رسـول خـدا يا شما از آن مطلع نشده ايد، به شما پرداخت مى شود. چون على پيش ‍ پيامبر آمـد، رسـول خـدا پـرسـيـد چـه كـردى ؟ گـفـت : اى رسـول خـدا، پـيش قومى رفتيم كه مسلمان بودند و در سرزمين خود مساجدى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را كه خالد از ميان برده بود پرداختيم ، حتى تاوان ظرفهاى خوراك سگها را هم دادم و مقدارى از مال كه باقى مانده بود به آنها بخشيدم و گفتم : اين از جانب رسـول خـداسـت در قـبـال بـرخـى از خـرابـيها كه ممكن است آن حضرت از آن اطلاع نداشته باشند و شما هم از آن مطلع نشده باشيد.
پـيامبر(ص ) فرمود: بسيار خوب كردى ، من به خالد دستور كشتن نداده بودم ؛ بلكه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند.
پـيـامـبـر بـه خـالد اعـتـنـايـى نـمـى فـرمـود و از او روى مـى گـردانـد و خـالد مـكـرر به رسـول خدا عرض مى كرد كه : به خدا سوگند من آنها را از روى كينه و دشمنى نكشتم ؛ و پـس از ايـنـكـه على (ع ) خونبهاى كشته شدگان را پرداخت و نزد پيامبر(ص ) بازگشت ؛ رسول خدا خالد را پذيرفتند...)) (75)
به هيچ سخنى ، زايد بر آنچه تاريخ خود مى گويد، نياز نيست . ما بر آنيم كه اگر آب زلال و صـافـى اسـلام كـه از مـنبع وحى تراويد و با دستهاى مقدس و پاك پيامبر و تنى چـنـد از يـاران خـالص و مـخـلص اسـلام چـون عـلى و فـرزنـدانـش و فـاطـمـه و عـمـار و بـلال و ابـاذر و اشـتر و محمد بن ابى بكر و امثال آنان در بستر تاريخ جريان يافت در سرچشمه گل آلود نمى شد؛ نه تاريخ ننگ وجود معاويه ها و يزيدها و اموى ها و عباسى ها و امـثال آنان را تحمل مى كرد و نه امروز، مسلمانان در سرزمينهاى اسلامى ننگ وجود وهابيت و صـدمـه صدام ها را متحمل مى شدند و نه آنقدر در نتيجه زبون بودند كه صهيونيست ها، قـبـله اول ايـشـان را بـه لوث وجـود خـود بيالايند و هر روز پيش ‍ روى وجدانهاى مجروح و مـجـبـور و مـحـصـور مـسـلمـانـان ، فـرزنـدان مـظـلوم و رشـيـد آنـهـا را در فـلسـطـيـن اشغال شده ، به خاك و خون بكشند.
نـيـز مـا بـر آنـيـم كـه هـمـان آلودگـيـهـا كـه در سـرچـشـمـه زلال اسلام دستهاى جاهلى به وجود آورد؛ از نتايج نخستين و شومش اين شد كه بيش از همه و پيش از همه ، چهره تاريخ مسخ شد؛ حاكمانى كه با پوشاندن چهره كريه جاهلى خويش زيـر نـقـاب اسـلام بـر اريـكـه سـلطـنـت و خـودكامگى دوره جاهليت تكيه زده بودند؛ براى پـيـشـبـرد اهـداف خـويـش ، كـعـب الحبارها و ابوهريره ها و سيف بن عمرها (76) و جـاعـلان حـديـث را بـه كـار تحريف تاريخ گرفتند و اين دين به مزدان بلكه زنديقان و عوامل يهود و بى خدايان ؛ هر چه اربابان ايشان يا خود مى خواستند به نام حديث نبوى ، بـر پـيـامـبـر دروغ بـسـتـنـد و چـه بـسيار از پليدترين چهره هاى ستمگر و دنيادار و دين فـروش را كه مقدس و بى گناه و چه بسيار از چهره هاى پاك و مقدس و از خود گذشته و مظلوم را كه ستمگر و پليد، جلوه دادند.
كـتـابـى كـه در دسـت داريـد بـر آنـسـت كـه از ميان انبوه روايت هايى كه دست جاعلان چهره بـسـيـارى از آنها را مخدوش كرده است ؛ به كمك مراجعى كه حتى المقدور دوغ را از دوشاب بازشناخته اند و يا با تكيه بر آنچه كه نزد اماميه قطعى است ؛ زندگينامه پيامبر مكرم اسـلام صـلى الله عـليـه و آله و سـلم را بـراى نـسـل نـو بـه شيوه اى بنگارد كه علاوه بر اتقان ، از چاشنى داستان وارگى برخوردار باشد تا خواندن آن ملالى برنيانگيزد. بنابراين ناگفته پيداست كه عملا اذعان دارد كه تـحـليـلگـر تـاريـخ نـيـسـت ، بـضـاعـت آن را هم ندارد. در مورد مواد تاريخى هم اگر چه همانطور كه گفته شد نهايت تلاش ‍ خويش را بر احتراز از محرفات و اسرائيليات بكار بـرده اسـت و تـنـهـا آنـچـه را كـه در نزد اماميه قطعى الصدور است برگزيده ؛ اما حوزه تـخـريـب و تحريف تاريخ به دست دشمنان چندان وسيع است كه هر چه هم علماى ما براى پالودن آن ها كوشيده باشند؛ باز، كتب ما از اين روايات خالى نيست .
حتى امام معصوم حضرت امام محمد تقى جوادالائمه عليه السلام در پاسخ سؤ الهاى يحيى بن اكثم قاضى القضات به دروغ بودن و ساختگى بودن برخى روايات اشاره فرموده اند. (77)
بـنـابـراين از دانشمندان انتظار دارد كه در صورت رؤ يت فرازى ، خبرى ، مطلبى از اين دسـت بـا راهـنـمـايـى نويسنده ، در بهبود معنوى كتاب سهيم گردند (( و جزاهم الله عن الرسول خير الجزاء. ))
على موسوى گرمارودى

fehrest page

back page