next page

fehrest page

back page

قبر نوح (ع ) و اوصياى پس از وى  
چنان كه پيش از اين اشاره شد، مطابق اخبار و تواريخ ، قبرنوح در نجف و در كنار قبر اميرمؤ منان (ع ) قرار دارد و اين جمله در زيارت نامه آن حضرت است كه زيارت كننده مى خواند:السلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح .
پس از نوح به فرمان الهى فرزندش سام وصى او گرديد و به نگهبانى آثار انبيا و وصيت پدر نايل آمد و جمعى او را از پيمبران مرسل مى دانند. وى در زمان خود با مخالفت برادارنش حام و يافث و فرزندان قابيل و عوج بن عناق و ديگران مواجه شد و سرانجام چنان كه گفته اند، پس از 600 سال ، دار فانى را وداع گفت و فرزندش ‍ ارفخشد را وصى خود گردانيد و آثار انبيا را به وى منتقل كرد.
عموم مورخان ارفخشد را ابوالانبيا ناميده اند و گفته اند كه نسب پيمبران پس از نوح به وى منتهى مى شود. گويند ارفخشد براى نگهبانى ميراث پيمبران و دعوت مردم به پاكى ، فضيلت و تبليغ آيين الهى پدران خويش ، رنج فراوانى بد و آزار بسيارى ديد تا اين كه در سن 460 سالگى از دنيا برفت و فرزندش شالخ را وصى خود گردانيد. اينان گويند كه شالخ پدر حضرت هود است كه خداوند نامش را در قرآن ذكر فرموده و يكى از سوره هاى قرآنى هم به نام پيغمبر بزرگ ناميده شده است .
شالخ به گفته يعقوبى و برخى ديگر به مدت 430 سال در اين جهان زنده بود و مردم را به اطاعت پروردگار دعوت مى كرد و از نافرمانى خدا برحذر مى داشت و عذاب هاى گناه كاران را به ياد آن ها مى آورد. پس از وى فرزندش هود كه نامش را عابر نيز ذكر كرده اند، به تبليغ الهى وحفظ آثار پيغمبران قبلى قيام نمود!(145)
6 : هود(ع ) 
حضرت هود(ع ) از پيغمبران بزرگوارى است كه گذشته از ملكات عالى نفسانى و اخلاق پسنديده انسانى كه در وجود او بود، از نظر فضايل ، نسب ، زيبايى صورت و آراستگى اندام نيز ميان مردم زمان خود ممتاز بود و خداى بزرگ كمالات ظاهرى و معنوى را يك جا در او جمع كرده بود.
از سخنانى كه ميان آن حضرت و قوم بت پرست و سركش وى ردّوبدل شده و خداوند در قرآن كريم نقل فرموده ، مى توان فهميد كه تا چه حدّ براى ارشاد مردم گمراه ، بردبارى به خرج داد و چه اندازه در برابر نادانى مردم ، صبر و شكيبايى كرد كه نظير آن جز ميان پيغمبران الهى ديده نمى شود.
پس از اين كه چهل سال از عمر هود گذشت ، از جانب خداى تعالى ماءمور شد تا قوم خود را به پرستش خداى يكتا دعوت و اخلاق پست و عادت هاى ناپسندى را كه گريبان گيرشان شده بود به آنان گوشزد فرمايد و از عذاب سخت الهى بيمشان دهد.
قوم هود كه طبق گفته بعضى سيزده قبيله بودند(و نسبشان به عادبن عوص بن ارم بن سام بن نوح مى رسيد و به همين سبب به قوم عاد موسوم شده بودند) مردمى ثروتمند، قوى هيكل با عمرهاى طولانى بودند.
سرزمين آن ها احقاف و در جنوب غربى جزيرة العرب بين يمن و حضرموت يا يمن و مهرة واقع بود. احقاف سرزمينى حاصل خيزز، سرسبز و پرآب بود كه در آن زمان در سرزمين هاى مجاور نظير نداشت . قواى بدنى آن ها به حدّى بود كه مى نويسند قطعه هاى بزرگ سنگ را از كوه مى كندند و به صورت ستون و پايه در زمين كارگذارده و روى آن ساختمان بنا مى كردند. بلندى قامت آن ها را در روايات به درخت خرما تشبيه كرده اند و عمر معمولى آنان را بين 400 و500 سال نوشته اند.
همين ثروت بسيار و عمرهاى طولانى و نيروهاى زياد، بيشتر آن ها را به غفلت و بى خبرى و ظلم و طغيان كشانده بود. تا آن جا كه به نقل قرآن كريم ، كسى را نيرومندتر از خود نمى شناختند... و مى گفتند كيست كه از ما نيرومندتر باشد آيا نمى ديدند آن خدايى كه آن ها را آفريد نيرومندتر از آن ها بود.(146)
فاصله طبقاتى ميان آن ها زياد بود. هركس قدرت و نيروى بيشترى داشت به زيردستان خود ستم مى كرد و براى جمع كردن اموال بيشتر، به بى چارگان زور مى گفت و به جاى آن كه در برابر آن همه نعمت هاى وافر و نيروى بسيارى كه خداى تعالى به آن ها عنايت كرده بود، به سپاس گزارى و شكر وى اقدام كنند تا موجب رست گارى آن ها گردد، به سركشى خود در زمين افزوده و راه گردن كشى پيش گرفتند.
كم كم گناه بزرگ ديگرى ميان آن ها پيدا شد و روى سابقه اى كه از بت پرستان پيش در خاطر داشتند، به ساختن پرستش ‍ بت ها و پرستش ان ها دست زده و به بزرگ ترين كج روى بشرى گرايش پيدا كردند.
در اين وقت خداى تعالى اراده فرمود تا هود را كه از شهر و ديار خودشان وبه آداب و رسوم و اوضاعشان آشناتر از ديگران بود، براى هدايت آن ها بفرستد.
هود پيغمبر، مانند ساير انبياى الهى رسالت خود را بادعوت به پرستش خداى يكتا و دست كشيدن از پرستش بت ها شروع كرد و به ايشان فرمود:اى مردم ! خداى يگانه را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد؛ چرا تقوا پيشه نمى كنيد؟ و به دنبال اين دعوت آسمانى و جان بخش اين نكته را نيز همانند ساير پيغمبران تذكر مى داد كه من از شما اجر و مزدى (براى تبليغ رسالت خويش ) نمى خواهم كه مزد من تنها با آن خدايى است كه مرا آفريده است ؛ چرا نمى انديشيد تا بدانيد كه من به منظور اندوختن ثروت يا كسب رياست برشما، دست به كار تبليغ نشده ام و فقط از روى خيرخواهى وانجام وظيفه است كه شما را از بت پرستى نهى و به خداشناسى دعوت مى كنم . من رسالت هاى پروردگار خويش را به شما ابلاغ كرده و خيرخواه امينى براى شما هستم .
اى مردم ! از خدا بترسيد و (حرف مرا بشنويد) از من پيروى كنيد. از آن خدايى بترسيد كه به آن چه مى دانيد، نيرو و كمكتان داده ، به وسيله چهارپايان و پسرانتان كمكتان كرده و به باغ ها و چشمه سارها و به راستى كه من از عذاب آن روز بزرگ بر شما ترسانم .(147) اما آن مردم خيره سر به جاى اطاعت از سخنان خيرخواهانه هود در پاسخ او گفتند:برما يكسان است چه ما را پنددهى و چه پندمان ندهى ، كه اين كار (بت پرستى ) رفتار گذشتگان ماست (148) و ما دست بردار نيستيم .
آزارى كه هود از مردم كشيد 
مى گويند نخستين بارى كه هود در جمع آن مردم بت پرست آمد و آن ها را به خداى يگانه دعوت كرد، بدو گفتند: اى هود تو نزد ما مورد وثوق و شخص امينى هستى !
هود گفت : من پيغمبر خدا هستم كه نزد شما آمده و مى گويم كه دست از پرستش بت ها بردارى . وقتى اين سخن را شنيدند، برخواسته و بدو حمله كردند و او را به حدّى كتك زدند كه يك شبانه روز بى هوش روى زمين افتاد. چون به هوش آمد گفت : پروردگارا! من ماءموريت خود را انجام دادم و رفتار مردم را نيز مشاهده كردى . در اين قوت جبرئيل برآن حضرت نازل شد و عرض كرد: اى هود! خداى تعالى به تو دستور مى دهد كه به كار خود ادامه دهى و از دعوت مردم خسته نشوى . خدا وعده فرموده ترس و وحشتى از تو در دل آن ها بيفكند كه ديگر قادر به آزار و كتك زدن تو نباشند.
هود برخاست و براى بار دوم نزد آن ها آمد و گفت : شما در زمين سركشى كرده و فساد را از حدّ گذرانده ايد. قوم او كه ديدند دوباره هود به سروقت آن ها آمده گفتند: اى هود! از اين حرف ها دست بردار كه اگر اين بار به تو حمله كنيم چنان تو را مى زنيم كه بار اوّل را از ياد ببرى !
هود گفت : از اين سخن ها دست برداريد. به سوى خدا بازگرديد و به درگاه او توبه كنيد. مردم در صدد آزار وى برآمدند و چون از او وحشت داشتند، همگى به صورت دسته جمعى براى آزار او پيش آمدند، ولى هود فريادى بر سرآن ها زد كه همه شان فرار كردند.
هود به آن ها گفت : اى مردم ! به راستى كه شما كفر و ناسپاسى را مانند قوم نوح از حدّ گذرانده ايد و سزاوار هستيد تا همان طور كه نوح درباره قوم خود نفرين كرد، من هم شما را نفرين كنم . گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ناتوان بودند، ولى خدايان ما نيرومند هستند و خود ما نيز مردمان قوى پنجه هستيم . تو ما را با قوم نوح يكسان مپندار.
از جمله سخنان ناهنجارى كه به هود مى گفتند، آن بود كه به او مى گفتند: ما تو را آدمى سفيه و نادان مى بينيم و گمان داريم كه دروغ گو هستى . هود گفت : اى قوم ! من سفيه نيستم ، بلكه فرستاده پروردگار جهانيانم .(149)
اى مردم ! از پروردگار خود آمرزش بخواهيد و سپس به درگاهش توبه آريد تا باران فراوان بر شما ببارد و نيرويى بر نيروى كنونى كه داريد بيفزايد(و نيرومندتر شويد) و به حال كفر و نافرمانى از دعوت من رونگردانيد.(150)
از جمله اعمال قوم عاد 
از آيات قرآن كريم و سرزنش هود(ع ) مشخص مى شود كه قوم عاد چه كارهايى مى كردند. از جمله اين كه در جاهاى بلند و قلّه هاى كوه ، ساختمان هايى بنا مى كردند بدون اين كه احتياجى به آن ها داشته باشند و گويا فقط به خاطر فخرفروشى بر ديگران يا تفريح كردن آن ها را مى ساختند. از اين رو هود در مقام سرزنش مى گويد:آيا در هر جاى بلندى (كه مى رسيد) به بيهود سرى (و روى سرگريم و هوس رانى ) ساختمانى براى نشانه بنا مى كنيد.(151)
و در تفسير مجمع البيان آمده است : قوم عاد برج هاى بلندى براى كبوتران مى ساختند كبوتران را براى بازى در آن جا نگهدارى مى كردند و هود آن ها را از اين كار سرزنش مى نمود.(152)
از جمله اين كه گويا ايشان اصلا به فكر مرگ نبودند و قلعه هاى بسيار محكم و بناهاى مرتفع مى ساختند. هود به آن ها مى گفت :و شما خانه هاى محكم مى سازيد مثل آن كه مى خواهيد جاويدان در آن باشيد. اگر به فكر مرگ و سرانجام زندگى بوديد، كجا چنين عمارت هاى محكمى بنا مى كرديد.
ديگر آن كه شما چون دست به سوى كسى بگشاييد مانند جباران از حدّ مى گذارنيد.(153) يعنى وقتى مى خواهيد كسى را در برابر خطايى كه از وى سرزده ، تنبيه كنيد تا سرحدّ كشتن او را مورد آزار قرار مى دهيد و مانند سركشان و جبّاران از حدّ مى گذارنيد و خلاصه آن كه شما در هردو طرف ، شهوت و غضب را از حدّ گذارنده و زياده روى مى كنيد و از مرز بندگى پا فراتر مى نهيد.
به دنبال آن ، نعمت هاى خدا برايشان برمى شمرد تا با يادآورى آن نعمت ها، از اعمال خود دست بردارند و به ياد خدا و روز جزا افتند، اما اندرزهاى دل نشين آن حضرت ، برآن دل هاى سخت تر از سنگ اثر نمى كرد و در مقام تكذيب آن حضرت برآمده و مى گفتند:ما عذاب نخواهيم شد و پند دادن و ندادن تو براى ما يك سان است . خداى تعالى نيز به دنبال تكذيب آن مردم و نپذيرفتن پندهاى سودمند هود مى فرمايد:هود را تكذيب كردند و دروغ گويش ‍ شمردند. ما هم نابودشان كرديم ، و در اين موضوع عبرتى است و بيشترشان مؤ من نبودند.(154)
خشك سالى در سرزمين عاد 
مورّخان مى نويسند: قوم عاد بر اثر تكذيب هود سه يا هفت سال دچار خشك سالى و قحطى شدند. چشمه ها خشك شد و باران نباريد و براى تهيه آب به سختى افتادند و ناچار به حفر چاه هاى عميق شدند، ولى باز هم آب به حدّ كفايت نبود و زندگى بر آن ها سخت شد. هود براى تبليغ دين حق از اين فرصت استفاده كرد و چنان كه در بالا اشاره شد، به آن ها وعده داد كه اگر ايمان بياوريد، خداوند باران فراوان برشما ببارد و نيرويتان افزايش يابد؛ ولى باز هم متنبّه نشدند و از بت پرستى دست نكشيدند.
آن ها وقتى اصرار هود را در ترويج مرام خويش ديدند، گفتند:اى هود! براى ما دليل روشن و برهانى نياوردى و ما به خاطر گفتار تو از خدايان خود دست بردار نيستيم و به تو ايمان نمى آوريم .(155) وبه تدريج زبان به اهانت و تمسخر آن حضرت گشوند و گفتند:ما درباره تو چيزى جز اين نگوييم كه بعضى را از دست داده اى . پس از اين نيز پا را فراتر نهاده گفتند: آيا تو آمده اى كه ما خداى يگانه را بپرستيم و از آن چه پدرانمان مى پرستيده اند، دست بداريم . اگر راست مى گويى آن عذابى را كه بدان تهديدمان مى كنى ، براى ما بياور.(156) هود به ايشان فرمود:عذاب و غضب پروردگارتان بر شما محقق گشت . آيا در مورد نام هايى كه شما و پدرانتان نام گذارى كرده و ساخته ايد و خدا درباره آن دليلى نازل نكرده با من مجادله مى كنيد؟ پس منتظر (عذاب الهى ) باشيد كه من نيز منتظر ورود آن بر شما هستم .(157)
واگر شما روى بگردانيد و سخنم را نپذيريد، من آن چه را ماءمور به رسالت آن بودم به شما ابلاغ كردم و خداى من به كيفر تكذيب و شرك و كفرتان شما را نابود كرده و مردم ديگرى را جانشين شما خواهد كرد و شما هيچ گونه زيان و ضررى به خدا نمى زنيد.(158) بلكه به خودتان ضرر مى زنيد كه از كاروان سعادت بازمانده و بدبخت خواهيد شد.
آغاز عذاب قوم هود 
هود پيغمبر روزگارى دراز - كه برخى آن را 760 سال نوشته اند - ميان قوم خود بماند و رسالت خود را ابلاغ فرمود. گرچه اين مدت بعيد به نظر مى رسد، ولى از آن قوم ، جز افرادى كمى از فرزندان سام كسى به وى ايمان نياورد تا كم كم مستحق عذاب الهى شدند و خداى تعالى بادهاى صرصر و عقيم را ماءمور نابودى آن ها كرد.
مردم بر اثر خشك سالى منتظر باران بودند(و مطابق نقلى ، جمعى را براى دعا به مكه فرستاده بودند تا كنار خانه خدا دعا كنند و باران بر آن ها ببارد، غافل از آن كه سبب خشك سالى و خشم خدا، همان بت پرستى ايشان و نپذيرفتن دعوت فرستاده حق بود. آرى غرور و تكبر، گاهى افراد را اين چنين به بدبختى مى كشاند كه حاضر نيستند سخن فرستادگان حق را بشنوند و با اين حال خود را آبرومند درگاه خدا مى دانند و اين كه در تاريخ نمونه بسيار دارد). روزى مشاهده كردند كه از گوشه افق ابر سياهى پديدار شد و هم چنان به سوى آن ها پيش آمد. آن ها به گمان آن كه ابرى است آبستن باران و اكنون بر آن ها بارانى فراوانى مى بارد، با خوش حالى گفتند: اين ابرى است آبستن باران و اكنون بر آن ها باران فراوانى مى بارد، با خوش حالى گفتند: اين ابرى است كه بر ما خواهد باريد. ولى نمى دانستند عذاب سختى است كه به صورت ابر به جانب آن ها مى آيد. از اين رو هود به آن ها هشدار داد و گفت : نه ، بلكه اين همان چيزى است كه به آمدنش شتاب داشتيد، بادى است كه در آن عذاب دردناكى است و به اذن پروردگار خود هر چه در سرراهش ‍ باشد نابود مى كند.(159)
مولوى در اين باره چنين سروده است :
جمله ذرات زمين وآسمان
لشكر حقّاند گاه امتحان
باد را ديدى كه با عادان چه كرد
آب را ديدى كه در توفان چه كرد
آن چه بر فرعون زد آن بحر كين
وان چه با قارون نموده است اين زمين
وان چه آن بابيل با آن پيل كرد
وان چه پشه كلّه نمرود خورد
وان كه سنگ انداخت داودى به دست
گشت سيصد پاره و لشكر شكست
سنگ مى باريد بر اعداى لوط
تا كه در آب سيه خوردند غوط
گر بگويم از جمادات زمين
عاقلانه يارى پيغمبران
مثنوى چندان شود كه چل شتر
گر كشد عاجز شود از بار پُر
ناگهان باد وزيدن گرفت ؛ بادى كه قرآن كريم چند خصوصيت براى آن ذكر فرموده است :
1. باد عقيم يعنى باد نازا(و عقيم به زنى گويند كه باردار نمى شود، چنان كه به مردى هم كه نسلى از وى باقى نماند عقيم گويند). در سبب نام گذارى باد مزبور به اين نام گفته اند: بادى بود كه حامل خير نبود و جز شرّ و عذاب چيزى به همراه نياورده بود. چنان كه در وصف دنيا گويند دنياى عقيم ؛ يعنى دنيايى كه چيزى به كسى نمى دهد.
ممكن است به اصطلاح اهل فن فعيل به معنيا فاعل و عقيم به معناى عاقم باشد. يعنى بادى بود كه نه درختى را آبستن مى كرد و نه براى لطافت هوا مؤ ثر بود و نه براى حيوانى سودمند بود، بلكه به هرچه مى رسيد آن را خشك و نابود مى كرد.
2. باد صرصر كه معانى متعددى دارد، از آن جمله گفته اند: به معناى باد سرد است (160) ودر چند حديث نيز صرصر را همين گونه معنا كرده اند. هم چنين برخى از اهل لغت گفته اند: بادى است كه به شدت بوزد.(161)
3. باد عاتيه يعنى باد سركش . در روايت تعبير لطيفى درباره سركشى آن باد ذكر شده و گفته اند: اختيار آن باد از دست نگهبانان و ماءموران خارج شد و بيش از حدّ وزيدن گرفت . نگهبانان وحشت زده به خدا عرض كردند: ما مى ترسيم كه افراد غيرگناه كار را نيز هلاك كند. پس خداوند جبرئيل را ماءمور كرد و بيامد زيادى آن را به جاى خود بازگرداند.(162)
4. ريح فيها عذاب اليم ؛ بادى كه در آن عذابى دردناك بود.(163)
شدت اين باد به حدى بود كه آن مردم قوى هيكل و بلند قامت را از جابرمى كند و چون درخت خرما كه از بن كنده باشند، به اين سو و آن سو پرتاب و هر چه سرراهش بود نابود مى كرد. به هيچ چيزى نرسيد جز آن كه چون استخوان پوسيده و خاكسترش كرد و در مجموع ، انسان ، حيوان ، درخت و خانه اى به جاى نگذارد و همه را با خاك يكسان كرد.
باد مزبور با همان شد و سرما، هفت شب و هشت روز پى درپى برآنها وزيد و همه را به مجسمه هاى بى جانى تبديل كرد. از وهب بن منبه نقل شده كه اين هفت شب و هشت روز همان ايامى است كه عرب آن را ايام العجوز(164) گويند كه باد و سرماى سختى بود. سبب آن كه اين باد و سرما را به عجوز و پيرزن نسبت دادند، آن بود كه پيرزنى از ترس باد وسرما در غارى پناه گرفت ، ولى سرما و باد از او هم دست برنداشته و سرانجام روز هشتم او را كشت . در اين ميان هود، پيروانش را در زمينى كه اطراف آن ديوار كوتاهى بود، جمع كرد. باد شديد به آن نقطه كه مى رسيد، به صورت نسيم جان بخشى در مى آمد و سروصورت آن ها را نوازش مى داد و موجب لطافت هوا و لذت روحشان مى گرديد.
مولوى در اين باره سروده است :
باد و آتش مى شوند از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم اى پسر
هم زحق بينى چو بگشايى نظر
گرنبودى واقف از حق جان باد
فرق چون كردى ميان قوم عاد
هود گِرد مؤ منان خطى كشيد
نرم مى شد باد كان جا مى رسيد
هر كه بيرون بود زان خطه جمله را
پاره پاره مى شكست اندر هوا
راستى كه روزهاى شومى براى بت پرستان قوم هود و دشمنان آن حضرت گذشت و طولى نكشيد كه مجسمه هاى بى جانشان چون تنه هاى درخت خرما برزمين افكنده شد و خانه هاشان به صورت ويرانه هايى در آمد و از آن همه باغ هاى سرسبز و زمين هاى حاصل خيز و جمعيت بسيار، جز نامى به جاى نماند. طبق روايات ، استخوان ها و اموالشان و حتى ويرانه هاى به جا مانده نيز به تدريج در زير ريگ هاى بيابان احقاف و خاك ها مدفو ن گرديد و امروز هم در روى زمين اثرى از آن ها باقى نيست .
به علاوه اين فقط عذاب خوار كننده دنيا بود كه خداوند به آن ها چشانيد و عذاب آخرت سخت تر خواهد بود. بدين ترتيب طومار زندگيشان با لعنت دنيا و عذاب آخرت درهم پيچيده شد و براى هميشه از رحمت حق دور گشتند.
قرآن كريم پس از نقل داستان قوم عاد، مشركان مكه و كفّار زمان رسول خدا را مخاطب ساخته و به آن ها مى فرمايد:و ما به قوم عاد نيرو و قدرتى داديم كه به شما نداديم و براى آن ها گوش و ديدگان و دست ها قرار داديم ، اما آن گوش و ديدگان و دل ها، به كارشان نيامد. زيرا آيه هاى خدا را انكار مى كردند وعذابى را كه مسخره اش مى پنداشتند برايشان درآمد.(165) ونيز درباره آن ها مى فرمايد:اگر اينان روى بگردانند، بدان ها بگو شما را از صاعقه عاد و ثمود بيم مى دهم .(166)
سرگذشت هود پس از نابودى قوم عاد 
چنان كه گفته اند حضرت هود پس از نابودى قوم عاد به حضرت موت آمد و در نزديكى شهرى به نام تريم سكونت اختيار كردو بقيه عمر خود را در آن جا به سربرد. او در سنّ 807 سالگى از دنيا رفت و در حضرموت مدفون شد.(167) در روايت ديگرى است كه آن حضرت پس از هلاكت قوم عاد، با ياران و پيروانش به مكه رفت و در آن جا بود تا از دنيا رفت و در حجر اسماعيل مدفون شد.(168) ولى ظاهرا قول اول به درستى نزديك تر است و حديثى از اميرمؤ منان است كه قبر هود در حضرموت بر روى تلى از ريگ هاى قرمز قرار دارد.(169) هم چنين در حديث ديگرى است كه در آن جا غارى وجود دارى و جسد آن حضرت در آن غار ميان سنگى است .(170)
طبرسى در كتاب احتجاج نقل كرده كه منصور داونيقى دستور دا در جايى به نام قصر العبادى چاهى بكنند و يقطين (پدر على بن يقطين ) را ماءمور انجام آن كار كرد. يقطين به آن جا رفت و مدت ها دست به كار كندن آن بود، ولى آبى خارج نشد. وقتى منصور از اين جهان برفت و مهدى عباسى روى كار آمد، يقطين جريان را بدو گزارش داد. مهدى دستور داد هم چنان چاه مزبور را بكنند تا به آب برسد. يقطين برادرش ابوموسى را براى اين كار بدان نقطه فرستاد و به دستور او هم چنان كندند تا به جايى رسيدند كه سوراخى پديدار گشت و بادى از آن شروع به ورزيدن كرد. جريان را به ابوموسى گفتند. وى گفت : مرا به درون چاه ببريد وقتى پايين رفت ، سوراخى ديد كه از آن باد مى وزيد و چون گوش داد از داخل آن صداى شديد باد شنيد. ابوموسى دستور داد سوراخ را به اندازه اى كه انسان مى توانست به به درون آن برود گشاد كنند. سپس دونفر را به طناب بسته به داخل آن جا فرستادند تا ببيند در آن جا چيست . آن دو نفر پايين رفتند و پس از ساعتى طناب ها را حركت دادند و آن دو را بالا آوردند. وقتى از آن ها پرسيدند كه چه ديديد، گفتند: چيز عجيبى مشاهده كرديم . مردان ، زنان ، خانه ها، ظروف و اثاثيه هايى را ديديم كه همگى به صورت مجسمه بودند و از ايشان جمعى نشسته و گروهى خوابيده و بر تنشان لباس پوشيده بودند و چون به آن ها دست زديم جامه ها به صورت خاك مى شد و مى ريخت .
ابوموسى موضوع را به مهدى نوشت . او نيز نامه اى به مدينه فرستاد و از امام موسى بن جعفر(ع ) خواست به بغداد برود. هنگامى كه حضرت به بغداد رفت و موضوع را به عرض او رساندند، گريست و فرمود:اينان باقى ماندگان قوم عاد هستند كه خدا بر آن ها خشم گرفت و خانه هاشان را بر سرشان فروريخت . آن ها اصحاب احقاف هستند.
مهدى پرسيد:احقاف چيست ؟ حضرت فرمود:ريگ ها.(171)
7 : صالح (ع ) 
حضرت صالح ميان قوم ثمود زندگى مى كرد و از آن ها بود. قوم ثمود از فرزندان ثمود بن عامربن ارم بن سام بن نوح بودند، البته برخى هم نسبت ثمود را ثمود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح ذكر كرده اند. نسبت صالح را نيز برخى صالح بن عبيد بن اسلف بن ماشخ (ياماسح ) بن عبيد بن حاذر بن ثمود ذكر كرده اند و بعضى هم صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود نوشته اند.(172)
قوم ثمود در سرزمين حجر كه ميان حجاز و شام قرار داشت ، زندگى مى كردند و هنوز آثارى از خانه هاى آن ها در آن سرزمين موجود است و كسانى كه پيش از اين به وسيله شتر از راه شام به مكه مى رفته اند، در سرراه خود از آن جا عبور كرده و آثار مزبور را ديده اند.
درباره توقف و سكونت آن ها در آن سرزمين اختلاف است ؛ بعضى گفته اند: آن ها قومى از يهود بوده اند كه به فلسطين رفته و آن جا را براى سكونت انتخاب كردند.(173) ديگران گفته اند: اينان از تيره عمالقه بودند كه از قسمت هاى غرب فرات به آن جا كوچ كردند.(174) قول سوم آن است كه از عمالقه مصر بوده اند كه سلطان مصراحمس ايشان را از آن جا براند.(175) بعضى از تاريخ نگاران گفته اند: آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند و سرزمينشان نيز از مستعمرات قوم عاد بوده است .(176)اين قول آخر با قرآن نيز بى تناسبى نيست كه از قول حضرت صالح حكايت مى كند كه نعمت هاى خدا را برقوم ثمود شماره مى كرد و مى فرمود:به ياد آريد كه خداوند شما را پس از عاد جانشين آن ها كرد و در اين سرزمين جاى گيرتان نمود.(177)
تمدن قوم ثمود 
از آن چه خداى تعالى در سوره اعراف و شعراء بيان فرموده ، به دست مى آيد كه قوم ثمود مردمان متمدنى بوده اند كه براى سكونت خود قصرها مى ساختند و با شكافتن دل كوه ها، با مهارت خاصى بنا مى كردند. هم چنين در سوره اعراف آمده است : و...خدا شما را در اين سرزمين جاى گير ساخت كه از دشت هاى آن براى ساختن قصرها استفاده كنيد و از كوه ها، خانه ها مى تراشيد و نعمت هاى خدا را به ياد آريد.(178)
در سوره شعراء است : ...چنان نيست كه شما را در اين نعمت ها كه هستيد (آزادانه ) در حال آسايش (وبدون بازپرسى ) واگذارند، در اين باغستان ها و چشمه سارها و كشتزارها و نخلستان ها كه گل هاى بسيار (يالطيف ) دارد و در خانه هايى كه با مهارت از كوه ها مى تراشيد (وبراى خود مى سازيد).(179)
شغل آنان چنان كه از آيات ذيل به دست مى آيد، زراعت ، احداث قنوات و غرس نخل ها بوده است و زندگى آسوده و خوشى داشته اند.
عمرهاى طولانى و آسايش آن ها  
طبرسى (ره ) در تفسير همين آيه سوره شعراء از ابن عباس نقل كرده كه قوم ثمود براى تابستانى و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند وبراى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و از آن ها خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد.(180)
روايت شده كه به سبب عمرهاى درازى كه داشتند، ناچار بودند براى دوام بيشتر، سنگ هاى كوه را بتراشند و خانه هاى خود را در تونل هايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد.(181)
هم چنين در تفسير آيه 61 سوره هود از ضحاك نقل كرده كه : عمر ثموديان ما بين سيصد تا هزار سال بوده است ؛ يعنى كمتر از سيصد سال عمر نمى كردند.(182)
آغاز دعوت صالح  
قوم ثمود در كمال خوشى و نعمت به سر مى بردند و از باغ هاى سرسبز و چشمه سارها و زمين هاى حاصل خيز خود و حيواناتشان بهره مند بودند تا اين كه كم كم بت پرستى و فساد در ايشان رواج پيدا كرد و خداى تعاليبراى هدايتشان حضرت صالح را كه از خانواده هاى اصيل و محترم آن ها و به عقل و علم ميانشان معروف بود، فرستاد و او آن ها را مخاطب ساخته ، فرمود:اى مردم ! خدا را بپرستيد كه معبودى جز او نداريد. اوست كه شما را از زمين (وخاك ) آفريد و آبادى زمين را به شما واگذار كرد. از وى آمرزش بخواهيد و روى توبه به درگاهش بريد كه به راستى پروردگار من نزديك و پاسخ ‌گوى (دعاى ) شماست .(183)
به ياد آريد كه شما را جانشينان قوم عاد فرمود و در زمين جاى گيرتان ساخت كه در زمين هاى مسطح (ودشت هاى ) آن ، قصرها مى سازيد و از كوه ها خانه ها مى تراشيد. نعمت هاى خدا را به ياد آريد و در زمين به فساد نكوشيد.(184)
اى مردم ! من پيام آورنده امينى براى شما هستم . از خدا بترسيد و امر او را اطاعت كنيد.(185)
اين نكته را نيز كه معمولا پيمبران بزرگوار ديگر به مردم خود تذكر مى دادند، به آن ها تذكر داد كه :من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم . مزد من جز بر خدا و پرودگار جهانيان نيست .(186)آيا چنين پنداريد كه در اين نعمت هايى كه در اين سرزمين (يا در اين دنيا) داريد و از آن استفاده مى كنيد، بدون بازخواست شما را رها مى كنند كه از حساب و بازخواست در امان باشيد.(187) چنين نيست و روزى بيايد كه از آن ها مورد سؤ ال قرار گيريد.
آن قوم در جواى وى گفتند:اى صالح ! تو پيش از اين مورد اميد ما بودى (188) و قبل از آن كه اين سخنان را بگويى ، گذشته نيكى از نظر عقل ، بينايى و كمال از تو داشتيم ، به تو اميدها بسته بوديم و خيال مى كرديم در پيشامدهاى ناگوار و هجوم مشكلات مى توانيم از خرد و درايت تو استفاده كنيم ، ولى اكنون مى بينيم كه نظر ما اشتباه بود و اميدهاى ما برباد رفت ، زيرا تو بر ضدّ يكى از سنّتها ديرين و مظاهر مليّت ما قيام كردى و ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيدند، باز مى دارى .(189) و اين آيين مقدس و ملى ما را باطل مى دانى ، بدين ترتيب در آن چه ما را بدان دعوتمان مى كنى ، در شك و ترديد هستيم .(190)
صالح به آن ها فرمود:اگر من بر (مبناى ) حجت و دليلى از جانب پروردگارم آمده باشم و معجزه اى بر صدق ادّعاى خود داشته باشم و خدا از جانب خود رحمتى به من عطا فرموده باشد كه مرا به نبوّبت انتخاب فرموده و به رسالت به سوى شما فرستاده باشد، پس چگونه نافرمانيش كنم و كيست كه در صورت نافرمانى از عذاب خدا مرا يارى دهد؟ و من چگونه دست از ماءموريت خويش بردارم ؟.(191)
صالح بار ديگر پس از تذكر نعمت هاى الهى ، آن ها را مخاطب ساخته و از روى دل سوزى و خيرخواهى فرمود:از خدا بترسيد و سخن مرا بپذيريد(192) و فرمان اسراف گران را پيروى نكنيد،(193) آنان كه در زمين افساد كنند و اصلاح نكنند.(194) قوم ثمود اين بار به تكذيب سخنان صالح دليرتر شده و پرده درى را بيشتر كردند و در پاسخ او اظهار داشتند:تو بى شك جادو زده شده اى .(195) و توازن عقلى خود را از دست داده اى ، مگر تو جزء بشرى مانند ما هستى ،(196) آخر چه امتيازى بر مار دراى كه خود را خردمندتر از ما مى دانى و مدّعى نبوت گشته و خود را پيغمبر خدا مى دانى . اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بر صدق دعوى خود بياور.(197)
ناقه صالح  
عياشى در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم صالح را براى رسول خدا(ص ) اين چنين نقل كرد: صالح در سن 16 سالگى به سوى قوم خود مبعوث گرديد تا سن 120 سالگى ميان آن ها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آن ها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى بزرگ آن ها را پرستش مى كردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آن ها فرمود: اى مردم ! من 16 ساله بودم كه به سوى شما برانگيخته شدم و اكنون 120 سال از عمرم مى گذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مى كنم : يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آن را به شما بدهد و يا آن كه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم ، زيرا هم من شما را خته كرده ام و هم شما مرا خسته كرده ايد.
مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.
چون روز موعود شد بت هاى خود را به دوش گرفته ، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح ! درخواست كن .
صالح بت بزرگ آن ها را خواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت : چرا پاسخ نمى دهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان . صالح يك يك آن ها را خواند و هيچ كدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بت هاى شما را خواندم و هيچ كدام جوابم را نداند. اكنون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بت هاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمى دهيد؟ باز هم جوابى ندادند.
به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هامان به حال خود بگذار. صالح به يك سو رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بت ها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مى شويم . سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اين ها درخواست كن . صالح پيش آمده و آن ها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت 70 نفر از بزرگان و سران ايشان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مى كنيم . صالح فرمود: همه اينان به درخواست شما راضى هستند و هر چه شما بگوييد مى پذيرند؟ مردم فرياد زدند: آرى ، اگر اين 70 نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مى پذيريم . آن 70 نفر گفتند: اى صالح ! ما ا ز تو چيزى مى خواهيم . اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت كرد، از تو پيروى مى كنيم و همه اهل قريه ما نيز پيروى ات مى كنند.
صالح فرمود: هر چه مى خواهيد درخواست كنيد.
آن ها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر - و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند- تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم . وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه مادى شترى قرمز رنگ كه پر كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد.
صالح فرمود: چيزى از من خواستيد كه بر من مشكل ، ولى براى پرودگار من آسان است . در همان حال از خدا خواست و كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد.
مردم كه آن را ديدند گفتند: اى صالح به راستى كه چه زود پروردگارت دعايت را پاسخ داد، اكنون از وى بخواه كه بچه اين شتر را هم بيرون آورد. صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخيدن كرد.(198) صالح فرمود: آيا چيز ديگرى به جاى مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه . ما را نزد مردم ببر تا آن چه را ديديم به آن ها بگوييم تا به تو ايمان آورند.
آن ها به طرف مردم آمدند. هنوز پيش مردم نرسيده بودند كه از آن 70نفر، 64 نفرشان مرتدّ شده گفتند: اين كه ماديديم سحر و جادو بود، ولى آن شش نفر ديگر پابرجا مانده و گفتند: حق بود و جادو نبود. هنگامى كه نزد مردم رسيدند، سخن ميان آن ها بالا گرفت . سرانجام آن مردم ايمان نياوردند و به حال انكار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقى ماندند. پس از مدتى يك نفر از آن شش تن نيز از عقيده خود برگشت و جزء افرادى گرديد(199) كه شتر را پى كردند.(200)
اين بود داستان ناقه صالح طبق اين حديث شريف چنان كه ديديد مردم تقاضاى معجزه اى كردند و چون حضرت صالح براى آن ها معجزه آورد، جز چند نفر انگشت شمار كه به وى ايمان آوردند، باقى مردم كار او را جادو دانستند و نه فقط خود ايمان نياوردند، بلكه مانع ايمان مردم ديگر هم شدند.
شايد منظور از مستضعفين يعنى ناتوان شمردگان ، كه خداوند در سوره اعراف فرموده ، همين چند نفر معدود بوده اند. خداوند مى فرمايد: بزرگان قوم او كه سربزرگى (وگردن كشى ) كرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان كه ايمان آورده بودند گفتند: آيا شما به راستى مى دانيد كه صالح را خداوند به رسالت فرستاده ؟ آن ها گفتند: آرى ما بدان چه او به ابلاغ آن فرستاده شده است ، ايمان داريم .امّا گردن كشان گفتند: ما بدان چه شما ايمان داريد،كافر هستيم و منكر آنيم (201) و ممكن است اين افراد معدود پيش از داستان ناقه صالح بدو ايمان آورده بودند، چنان كه ابن اثير در كامل گفته است .
از بقيه داستان صالح كه در صفحات آينده مى خوانيد، معلوم مى شود كه اندك اندك افراد بيشترى به صالح ايمان آوردند و آن حضرت عظمتى ميان قوم ثمود پيدا كرد.
ادامه داستان ناقه صالح  
ثقة الاسلام كلينى (ره ) در روضه كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه قوم ثمود سنگى داشتند كه آن را پرستش ‍ مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى كردند و چون صالح به سوى آن ها مبعوث شد بدو گفتند: اگر راست مى گويى ، از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت ، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز اى خدا خواست و ماده شتر با همان ويژگى هايى كه خواسته بودند، از سنگ خارج شد.
در اين وقت خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فمرود:به اين ها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب (اين قريه ) يك روز از آن شتر باشد و يك روز از شما!(202) و هرروز كه نوبت شتر بود، آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگى نبود كه در آن روز از شير آن شتر مى خورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد.(203)
در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد،(يعنى روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط روستاى آن ها مى ايستاد و مردم هر اندازه شير مى خواستند از آن شتر مى دوشيدند و مى بردند.(204)
طبرسى (ره ) فرمود: روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سربه آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا هر چه آب بود همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را باز مى كرد. مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند مى دوشيدند و مى خوردند، سپس ظرف ها را مى آوردند و هم چنان شير در آن ظرف ها دوشيده و همه را پرمى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند.(205)
راستى كه معجزه اى عجيب و حيوانى شگفت انگيز بود. حضرت صالح فقط به آن ها گوش زد كرد:اى مردم ! اين شتر خداست كه شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده و دليلى بر صدق نبوت و دعوى من قرار داده است . او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد و آسيبى بدو نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت (206).
با اين كه صالح آن مردم را از آسيب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد كرد و از آن گذشته ، وجود آن حيوان براى آن ها نعمت بزرگ بود و معجزه عجيبى به شمار مى رفت ، اما هيچ يك از اين ها نتوانست جلوى دشمنان صالح را بگيرد و سرانجام شتر را پى كردند و به عذاب الهى دچار گشتند.
سبب كشتن ناقه صالح 
در اين كه سبب اين كار آن ها چه بود كه ناقه صالح را كشتند، اختلاف نظراست . در حديثى كه كلينى (ره ) در روضه كافى روايت كرده و ما قسمتى از آن را قبل از اين براى شمانقل كرديم ، امام صادق (ع ) فرمود:مدتى بدين حال بودند و شتر هم چنان با آن ها مى زيست تا اين كه سركشى برخدا را آغاز كردند و به هم گفتند كه بياييد تا اين شتر را بكشيم و از شرّش آسوده شويم ، زيرا مانمى توانيم تحمل كنيم كه يك روز آب نوبت او باشد و روز ديگر نوبت ما. به اين دليل تصميم گرفتند آن حيوا را بكشند و گفتند كه هركس اين كار را قبول كند، هر چه مزد خواست به او مى دهيم . تا اين كه مردى سرخ رو و كبود چشم به نام قدّار كه حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آن ها آمد و آمادگى خود را براى اين كار اعلام داشت و مزدى براى او تعيين كردند.(207)
ابن اثير در كامل گفته است : خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت . صالح مطلب را به آن ها گفت و آن ها به او گفتند كه ما هرگز اين كار نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد. آن ها پرسيدند: نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را بيابيم ، به قتل مى رسانيم . فرمود: پسرى است سرخ رو وكبود چشم و سرخ مو.
از قضا در بين بزرگان روستا، يكى از آن ها پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسر نداشت . آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يك ديگر در آوردند و چون ازدواج كردند، همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.
از آن سو مردم قابله هايى انتخاب كرده و ماءمورانى هم به همراه آن ها گمارده بودند تا هر وقت چنين پسرى به دنيا آمد، به آن ها خبر دهند. وقتى مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند كه اين همان پسرى است كه صالح پيغمبر خبر داد. ماءموران خواستند آن فرزند را از آن ها بگيرند، ولى آن دو پيرمرد كه جدّ آن مولود بودند، مانع اين كار شده و گفتند: هرگاه صالح خواست ، ما او را به قتل مى رسانيم .
قبل از اين ماجرا، نُه نفر از مردم آن قريه نيز فرزندانى پيدا كرده بودند و ازترس كه مبادا آن ها كشنده ناقه صالح باشند، بچه هاى خود را كشته بودند، اما پس از اين كه آن ها را به قتل رساندند، از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل آن حضرت برآمدند و دست به فساد و تبه كارى زدند.(208)
مرحوم طبرسى در مجمع البيان از سدّى نقل كرده كه او گفته است : وقتى كه قدّار بزرگ شد، روزى با دوستان خود در جايى نشسته و مى خواستند شراب بخورند، و بدين منظور قدرى آب طلبيدند كه در شراب بريزند، ولى آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها را خورده بود. اين وضع برآن ها دشوار آمد. قدّار گفت : مايليد تا من اين شتر را بكشم ؟ آن ها گفتند: آرى . بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه فراهم شد.(209)
كعب نقل كرده كه سبب پى كردن ناقه صالح ان شد كه زنى ميان ثمود بود به نام ملكاء و اين زن بر آن مردم رياست داشت . هنگامى كه مردم متوجه حضرت صالح شدند و او را به بزرگى شناختند، حسد آن زن تحريك شد و در صدد قتل آن حضرت و پى كردن ناقه برآمد. از آن سو ميان ثمود زن زيبايى بود به نام قطام كه معشوقه قدّار بن سالف بود و زن زيباى ديگرى به نام قبال كه معشوقه شخصى به نام مصدع . قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو مى رفتند و شراب مى نوشيدند و به عيش و عشرت مى پرداختند. ملكاء به قطام و قبال گفت : اگر امشب قدّار و مصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطاعتشان نكنيد و به آن ها بگوييد كه ملكاء از صالح و ناقه او غمگين است و تا آن شتر را نكشيد، ما حاضر به كامروا ساختن شما نخواهيم شد. همين ماجرا سبب شد كه آن دو درصدد كشتن ناقه برآيند و اين كار را انجام دهند.(210)
آلوسى درتفسير خود گفته است : حيواناتِ قوم ثمود هرگاه شتر را مى ديدند، مى گريختند و از ترس رمى مى كردند. هنگام تابستان ، آن شتر از درّه بيرون مى آمد و حيوانات ديگر مى گريختند و به سوى درّه سرازير مى شدند و در زمستان ، به طرف درّه مى آمد و حيوانات ديگر از درّه بيرون مى رفتند. و فرار مى كردند همين امر سبب شد كه مردم در صدد قتل آن شتر برآيند و حيوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.
ميان آن ها دو زن ثروتمند بودند كه مال وشتر زيادى داشتند: يكى به نام صدوق كه خود را به مردى به نام مصدع تسليم كرد، به شرط آن كه ناقه را پى كند و ديگرى زنى بود به نام عنيزه كه دختران زيبايى داشت و حاضر شد يكى از آن دخترها را به قدّاربن سالف بدهد، مشروط بر اين كه شتر را بكشد. قدّار و مصدع براى كام جويى از آن ها كشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد ديگر را نيز با خود هم دست كرده و ناقه را پى كردند.(211)
به هر طريق ، خداوند براى آزمايش آن مردم ، طبق درخواست آن ها شترى را با آن ويژگى ها فرستاد، ولى آن ها نتوانستند از نعمت بزرگ الهى بهره مند شوند و آن شتر را كشتند. خداوند در سوره قمر فرموده است :ما شتر را براى آزمايش ‍ ايشان فرستاديم .(212)
شيعه وسنى از رسول خدا(ص ) روايت كرده اند كه فرمود:شقى ترين مردم در اوّلين ، پى كننده ناقه صالح است و شقى ترين مردم در آخرين ، كسى است كه على (ع ) را به قتل مى رساند.(213)
پس از كشتن ناقه صالح  
با مختصر اختلافى كه در كيفيت كشتن ناقه صالح ذكر شده ، قدّار و مصدع و همدستانشان شتر را پى كردند.بخل ، حسد و ساير صفات مذمومى كه هميشه منشاء بدبختى هاى ملت ها بوده ، كار خود را كرد و غريزه جنسى هم كمك كرد و راه را براى انجام جنات ديگرى در روى زمين هموار ساخت و عشق رسيدن به يك يا چند زن زيبا، مردانى را براى از بين بردن نشانه الهى مصمّم ساخت و سرانجام با وسايلى كه در آن روزگار در اختيار داشتند، مانند تير و شمشير، سر راه شتر كمين كرده و همين كه شتر براى خوردن آب مى رفت ، به وى حمله كردند و هر كدام ضربه اى بدو زده و او را از پاى درآوردند. سپس نيزه اى به گلويش زده و نحرش كردند. مردم نيز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسيم كردند و طبق روايت كلينى (ره ) همگى با قدّار در قتل ناقه شركت كرده و هر كدام ضربتى به آن حيوان زدند. سپس گوشتش را ميان خود تقسيم كردند و كوچك و بزرگى نماند جز آن كه از آن گوشت خورد.(214)
مطابق بعضى از روايات ، بچه اش را نيز كشتند و گوشت او را هم تقسيم كردند، ولى طبق بعضى روايات ديگر، بچه آن شتر همين كه مادر خود را در خاك و خون ديد، به سوى كوه فرار كرد. وقتى به بالاى كوه رسيد، ناله اى كرد كه دل ها را مضطرب و دگرگون ساخت .
در اين وقت حضرت صالح پديدار شد. مردم از هر سو به جانب او دويده و هر كدام گناه را به گردن ديگرى انداخته و مى گفتند كه فلانى شتر را پى كرد و ما گناهى نداريم .(215)
نقشه قتل صالح  
در اين ميان توطئه ديگرى هم براى حضرت صالح كردند و خداى تعالى آن حضرت را از گزند آن حفظ فرمود، و آن اين بود كه نُه تن از مفسدان شهر كه بعيد نيست همان پى كنندگان ناقه و شايد نُه تن از اعيان و اشراف شهر بوده اند كه تبليغات صالح با منافع آن ها سازگار نبوده است ، پيش خود نقشه قتل صالح را كشيدند و تصميم گرفتند به هر ترتيبى شده آن بزرگوار را به قتل برسانند و ظاهرا اين جريان پس از پى كردن ناقه بوده ، اگر چه بعضى گفته اند كه قبل از آن بوده است .(216)
به هر صورت قرآن كريم به طور اجمال فرموده است :و در آن شهر نُه نفر افسادگر بودند كه (كارشان افساد بود و) اصلاح نمى كردند. اينان با خود هم قسم شده و گفتند،: ما شبانه صالح و خاندانش را از بين مى بريم ، آن گاه به كسى كه خون خواه اوست مى گوييم ما خبر از هلاكت آنان نداريم و ماراست مى گوييم . نقشه اى كشيدند و نيرنگى كردند و ما هم تدبيرى كرديم در وقتى كه آن ها بى خبر بودند، پس بنگر كه سرانجام نيرنگشان چگونه بوده كه همگيشان را با قومشان نابود كرديم .(217) اين اجمال داستان طبق آيات كريمه قرآن بود، اما تفصيل آن را ابن اثير در كامل اين گونه نقل كرده است :نُه نفر از كسانى كه فرزندان خود را از ترس آن كه مبادا پى كننده ناقه صالح باشند، به قتل رسانده بودند - وداستانش در صفحات قبل گذشت - پس از اين عمل از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را در دل گرفتند و با يك ديگر هم قسم شدند كه صالح را به قتل رسانند. آن ها با هم گفتند: ما به قصد مسافرت از شهر بيرون رفته و به غارى كه سر راه صالح است مى رويم . در آن جا كمين مى كنيم و چون شب شد و صالح خواست براى رفتن به مسجد از آن جا عبور كند، از غار بيرون آمده و او را به قتل مى رسانيم . سپس به شهر آمده و به مردم مى گوييم ما از قتل او خبر نداريم .
روش صالح چنان بود كه شب ها در شهر نمى ماند و مسجدى در خارج شهر براى خود ساخته بود كه شب ها را در آن جا به سر مى برد.
اين نُه نفر بر طبق همان تصميم و سوگندى كه خورده بودند، از شهر خارج شده و داخل غار رفتند و چون در غار آرميدند، سنگى بر سرشان افتاد و همگى كشته شدند. چند تن از مردانى كه در شهر بودند و از نقشه آن ها مطلع بودند، به سراغشان آمدند تا ببينند سرنوشت آن ها چه شده . وقتى وارد غار شدند و همه آن ها را كشته ديدند، به شهر بازگشته و فرياد زدند: صالح ابتدا به اين ها دستور داد فرزندانشان را بكشند و سپس خودشان را به قتل رسانيد. و طبق اين نظريه نقشه مزبور را پيش از كشتن ناقه صالح طرح كردند.(218)
قول ديگر آن است كه چون آن مردم ناقه صالح را پى كردند، و حضرت صالح آن ها را از عذاب خود بيم داد و فرمود: حال كه چنين كرديد، عذاب خدا به سراغتان خواهد آمد. همان نُه نفرى كه ناقه را پى كرده بودند، درصدد برآمدند كه صالح را نيز به قتل رسانند و با هم گفتند: ما صالح را مى كشيم تا اگر راست مى گويد و به راستى قرار است عذاب بر ما فرود آيد، ما پيش از آمدن عذاب ، خود صالح را به قتل رسانده و انتقام خود را از او گرفته باشيم و اگر دروغ مى گويد كه ما او را هم به دنبال شترش فرستاده باشيم .
به همين منظور شبانه براى قتل صالح آمدند و فرشتگان الهى آنان را با سنگ دفع كرده و به وسيله همان سنگ ها هلاك شدند و چون مردم ديگر آمدند و آن نه نفر را كشته ديدند، به صالح گفتند: تو اين ها را كشته اى . و در صدد برآمدند كه صالح را به قتل رسانند. كسان صالح به دفاع از او برخاسته گفتند: وى به شما وعده عذاب داده است . اكنون صبر كنيد تا اگر در اين سخن راست گو باشد خشم خدا را زياد نكرده باشيد و اگر دروغ گو بود، ما او را به شما تسليم خواهيم كرد. و بدين ترتيب مردم را از دور او متفرق كردند.
چنان كه خود ابن اثير گفته است ، قول دوم درست تر و به صحت نزديك تر است .(219) از مجموع آيات كريم قرآنى و روايات چنين به نظر مى رسد كه اينان پس از پى كردن ناقه صالح و پشيمان شدنشان از اين كار،(220) سخت به تكاپو افتادند تا بلكه به وسيله اى عذاب را از خود دفع كنند يابه قول خودشان قبل از رسيدن عذاب ، انتقام خود را از صالح بگيرند و نخست تصميم به قتل آن حضرت نداشتند، بلكه در صدد بودند تا به وسيله اى عذاب را از خود دور كنند.
از اين رو در نقلى است كه چون ناقه را پى كردند، نزد صالح آمدند و زبان به عذرخواهى گشودند و هركدام قتل ناقه را به ديگرى نسبت مى داد و خلاصه از صالح چاره جويى كردند. صالح بدان ها گفت : اكنون برويد و بنگريد تا مگر بچه اورا به دست آوريد كه اگر دست كم آن بچه را به دست آوريد، اميد آن هست كه خدا عذاب را از شما دور سازد. مردم برخاسته و هر چه در آن كوه ها گردش كردند، آن بچه شتر را پيدا نكردند. از اين رو ماءيوس شدند و راه دوم را انتخاب كردند و در صدد قتل صالح برآمدند.(221)
در حديث كلينى (ره ) در روضه كافى چنين است كه چون ناقه را پى كردند، صالح به نزد آن ها آمد و فرمود: چه عاملى شما را به اين عمل واداشت و چرا نافرمانى پروردگار خود را كرديد؟ خداى تعالى به صالح وحى كرد كه قوم تو طغيان و ستم كرده اند و شترى را كه من به عنوان نشانه براى آن ها فرستاده بودم ، با اين كه هيچ زيانى براى آن ها نداشت و بلكه بزرگترين سود را به آن ها مى رساند، كشتند. اكنون به آن ها بگو: من تا سه روز ديگر عذاب خود را برايشان خواهم فرستاد. اگر در اين مدت توبه كردند، من عذاب را از آن ها باز مى دارم و اگر توبه نكردند، در روز سوم عذاب را برايشان خواهم فرستاد.
صالح نزد آن ها آمد و آن چ را خدا بدو وحى كرده بود، به اطلاع ايشان رسانيد. اما از آن جايى كه بشر حاضر نيست به راحتى زيربار حرف حق و نصيحت انبياى الهى برود، حاضر به توبه نشدند و بر طغيان خود افزودند و با سركشى و وقاحت بيشترى گفتند: اى صالح ! اگر راست مى گويى آن عذابى را كه به ما وعده مى دهى براى ما بياور.(222)
به هر صورت ، اين طغيان و سركشى سبب شد كه به جاى توبه درگاه خداى تعالى و دفع عذاب از خود و خاندان و زن وبچه و شهرو ديارشان ، دست به گناه جديدى بزنند و نقشه قتل پيغمبر خدا را طرح كنند.
بيضاوى در تفسير خود مى گويد: در روايت است كه صالح ميان درّه مسجدى بنا كرده بود و در آن نماز مى خواند. وقتى به مردم خبر داد كه تا سه روز ديگر عذاب به سراغ شما خواهد آمد با هم گفتند: صالح خيال كرده سه روز ديگر از دست ما آسوده خواهد شد و ما پيش از رسيدن اين سه روز، خودمان را از دست او و خاندانش آسوده مى سازيم (كه تا سه روز ديگر زنده نباشند). به همين منظور به سوى درّه به راه افتادند و در آن جا سنگى سر راه آن ها افتاد كه راه بازگشت را بر آن ها مسدود كرد و همان جا ماندند تا هلاك شدند و بقيه مردم هم دچار صيحه آسمانى شده و همگى نابود شدند.(223)
راستى كه اين بشر خيره سر در طول تاريخ چه اندازه از طغيان و سركشى زيان ديده است و اين صفت نكوهيده تكبر و گردن كشى چه خسارت هاى جبران ناپذيرى به او زده است ، افرادى كه از روى جهل و نادانى و وسوسه هاى شيطانى بت هايى را به جاى معبود حقيقى پرستش مى كنند و تا اين حدّ مقام و شخصيت خود را پست و زبون مى كنند كه در
برابر مجسمه هاى بى جان ، سنگ ، چوب ، درخت ويا موجودات فلزى و غيرفلزى ديگرى كه به دست خود ساخته اند، يا انسان هاى ضعيفى كه مانند خود هستند را مى پرستند، خداى مهربان نيز براى نجات اينان از اين انحطاط و بدبختى ، مرد بزرگوارى را از ميان خودشان و از فاميل نزديك و خانواده هاى محترم و اصليشان به پيغمبرى خود انتخاب مى كند تا نزد آن ها آمده و از اين خوارى نجاتشان دهد و به خداى بزرگ جهان هدايتشان نمايد.
از او معجزه مى خواهند، و چون معجزه براى آن ها مى آورد، همان ها درصدد نابودى آن نشانه بزرگ الهى برمى آيند. باز هم خداى رحمان مهر خود را از ايشان بازنمى گيرد و به وسيله پيغمبر خود به آن ها خبر مى دهد كه اگر تا سه روز ديگر توبه كرديد و به سوى من بازگشتيد، من شما را عذاب نخواهم كرد...اما اين مردم عاصى و سركش - يا بى چاره و بدبخت - باز هم به خود نيامده و به جاى توبه و بازگشت به درگاه خداى بى نيازى و توجه به مبداء جهان هستى ، نابودى خود را از او درخواست مى كنند و بى شرمانه يابدبختانه ، عذاب را اختيار مى كنند.
آرى پس از اين جريان صالح به آن ها فرمود كه تا سه روز در خانه هاى خود از زندگى بهره گيريد كه پس از سه روز هلاك خواهيد شد، و اين وعده اى است قطعى و دروغ نشدنى .(224)
در حديث است كه صالح به آن ها فرمود كه نشانه عذاب آن است كه روز اوّل رنگ صورتشان زرد، در روز دوم قرمز و در روز سوم سياه مى شود.
هنگامى كه روزاوّل شد و ديدند رنگ هاشان قرمز گرديد، نزد يك ديگر رفته و به هم گفتند كه اى مردم آن چه صالح گفته بود،آمد. باز همان سركشان و گردنكشان ايشان گفتند كه اگر همگى هلاك و نابود بشويم هرگز گفتار صالح را نمى پذيريم و از خدايانى كه پدرانمان پرستش مى كرده اند دست برنمى داريم . وقتى روز سوم شد و از خواب برخاستند، ديدند كه رويشان سياه شده . نزد يك ديگر رفته و گفتند: اى مردم ! آن چه صالح گفته بود آمد. سركشان گفتند: آرى آن چه صالح گفت برما آمد.
و چون نيمه شب شد، جبرئيل آمد و فريادى بر سرشان زد كه گوش ها را پاره كرد، دل ها را دريد و جگرها را شكافت و در چشم بر هم زدنى همه شان نابود شدند و جان دارى از آن ها به جاى نماند و فقط اجسام بى جانشان در خانه و ديارشان برجامانده بود كه آن ها را نيز آتشى كه از آسمان آمد سوزاند و يك سره از بين برد.(225) اين ترجمه قسمتى از حديث كلينى (ره ) در روضه كافى بود.
نكته اى كه تذكّر آن لازم است ، اين است كه در قرآن كريم در چندين جا نابودى قوم ثمود را به صاعقه و رجفه ، يعنى زلزله ، نسبت داده است كه اين منافاتى با اين حديث كه آن را به صيحه جبرئيل نسبت داده ، ندارد، زيرا جبرئيل و ساير فرشتگان الهى واسطه صدور حوادث و ماءمور انجام اوامر الهى هستند، چنان كه اگر گفتيم خداوند مى ميراند، زنده مى كند و روزى مى دهد، منافاتى ندارد با اين كه واسطه نابود كردن و زنده كردن و روزى دادن ، فرشتگانى به نام عزرائيل ، ميكائيل ، اسرافيل و امثال آن ها باشند.
به هر صورت قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است :وكسانى را كه ستم كردند صيحه (آسمانى ) فراگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شدند، چنان كه گويى هيچ گاه در آن زندگى نكرده اند.(226)
در جاى ديگر فرموده است : اين است خانه هاى ايشان كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين ماجرا براى كسانى كه بدانند، عبرتى است .(227)
و در سوره فصّلت مى فرمايد: ما قوم ثمود را هدايت كرديم ، ولى آن ها كور دلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت ، فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوا داشتند نجات داديم .(228)
مولوى مى گويد:
ناقه صالح به صورت بُد شتر
پى بريدندش زجهل آن قوم مرّ
از براى آب جو خصمش شدند
آب كور ونان شور ايشان بدند
ناقة اللّه آب خورد از جوى ميغ
آب حق را داشتند از حق دريغ
ناقه صالح چو جسم صالحان
شد كمينى در هلاك طالحان
تا بر آن امّت زحكم مرگ و درد
ناقة اللّه و سقياها چه كرد
شحنه قهر خدا زيشان بجست
خون بهاى اشترى شهرى درست
فقط حضرت صالح و پيروانش بودند كه خداى تعالى به رحمت خويش از آن عذاب هول انگيز نجاتشان داد و ايمان و تقوا، به دادشان رسيد.
خداوند در جاى ديگر قرآن نيز اين نكته را تذكر داده و پس از نقل داستان قوم ثمود و هلاكتشان مى فرمايد: تنها ما آن كسانى را كه ايمان آورده و با تقوا بودند، نجات داديم .(229)
صالح و پيروانش پس از نابودى ثمود 
در اين كه ايمان آورندگان به صالح چند نفر بودند، اختلاف است . مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه فوق مى گويد: آن ها چهار هزار نفر بودند كه صالح پس از هلاكت قوم ثمود آنان را با خود به حضرموت برد.(230)
از برخى ديگر نقل شده كه آن ها صدوبيست نفر بودند و از ديار ثمود به رملة فلسطين رفتند. هم چنين قول ديگرى است كه به مكه رفتند و در آن جا سكونت يافتند و برخى هم گفته اند كه در همان ديار خود ماندند، واللّه اءعلم .(231)
8: ابراهيم (ع ) 
ابراهيم خليل (ع ) از پيمبران بزرگوارى است كه خداى تعالى بيش از ساير انبياى خود از او به عظمت ياد كرده و اوصاف ستوده و خصال پسنديده ئ او را در قرآن ذكر فرموده و قسمت زيادى از الطاف و عنايات خود را كه به او داده است در قرآن كريم تذكر داده است .
خداوند، ابراهيم را با القابى چون حنيف ، مسلم ، حليم ، اوّاه ، منيب و صديق (232) ياد كرده و يا او را با اوصافى چون شاكر و سپاس گزار نعمت هاى خدا، قانت و مطيع خالق توانا، داراى قلب سليم ، عامل و فرمان بردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم ، بنده مؤ من و نيكوكار و شايسته و صالح درگاه پروردگار، نام برده و وى را ستوده است . هم چنين ابراهيم را به منصب هايى چون امامت و پيشوايى مردم ، برگزيدگى و شايستگى هر دو جهان و مقام خلّت و دوستى خود مفتخر داشته است .
از جمله الطاف بسيارى كه درباره او مبذول داشته اين ها است :
او را يكى از پيمبران اولوالعزم خويش قرار داده است ؛
نبوت را در ذريّه و نسل او گذارده است ؛
به وى علم ، حكمت ، كتاب و شريعت داده است ؛
ملك و هدايت خود را بدو عنايت فرموده است ؛
درود و سلام مخصوص خود را بر او فرستاده است ؛
خود و خاندانش را مشمول رحمت و بركات خويش ساخته است ؛
او را به تنهايى امّت واحده خوانده است ؛
خانه كعبه را كه به دست تواناى او بنا شده بود، قبله مردمان جهان كرد؛
رنج هايى را كه براى برافراشتن پرچم توحيد در آن سرزمين داغ و سوزان كشيد به صورت خاطراتى فراموش ناشدنى درآورد و با تشريع حج آن خاطرات را براى هميشه زنده و جاويد نگاه داشت ؛
دعاى گرم و عاشقانه و تقاضاى پُرمعنا و عارفانه او را كه از سينه اى سوزان و قلبى لبريز از ايمان برخاست و در آن صحراى خشك و وادى بى آب و علف طنين انداخت اجابت فرمود و دل هاى اهل عرفان و قلب هاى عاشقان حق جو را به سوى فرزندان او متوجه ساخت و نيز الطاف و عنايات فراوان ديگرى كه در صفحات آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت .
اين ها قسمتى از القاب و اوصاف و ساير افتخارات ابراهيم است كه در قرآن كريم بدان ها تصريح و يا اشاره شده و در اخبار نيز قسمت هاى ديگرى ذكر شده است .
حال بد نيست كه قبل از ورود به شح حال آن پيغمبر والامقام درباره برخى از اين اوصاف وافتخارات ، توضيح مختصرى بدهيم .
از جمله القاب آن حضرت حنيف بود كه لغت شناسان آن را به ثابت در دين مستقيم ، جوياى دين حق ، پايدار در دين و امثال اين ها معنى كرده اند. اوّاه به كسى گويند كه با آه و ناله ، خشيت و خوف خود را از خداى تعالى اظهار كند. هم چنين در روايات اوّاه را پردُعا و پُرگريه معنى كرده اند.
مفسّران در تفسير آيه انّ ابراهيم لاوّاه حليم (233) معناى بسيارى براى اوّاه ذكر كرده اند، مانند مهربان نسبت به بندگان ، مؤ من و كسى كه اهل يقين و جوياى آن باشد، پارسا و فروتن باشد و تسبيح خدا گويد و بسيار ياد خدا كندو....
ابوعبيده كه يكى از دانشمندان اهل لغت و تفسير است ، معناى نسبتا جامعى براى اوّاه ذكر كرده و گفته : اوّاه كسى است كه از روى ترس و بيم آه كشد و با يقين به اجابت پروردگار و ملازمت طاعت و فرمان بردارى وى ، به درگاهش ‍ تضرّع و زارى نمايد.
مُنيب به معناى توبه كننده و كسى است كه با اخلاص در عمل ، به درگاه خداى تعالى رجوع كند.
صدّيق به شخصى گويند كه بسيار راست گو باشد به هر چه مى گويد، خود عمل كند و هر چه را انجام دهد بگويد و در مجموع ، گفتار و كردارش يك ديگر را تصديق كند و اختلاف و تنقاضى ميان آن ها نباشد.
چرا ابراهيم ، خليل خدا شد؟  
خليل به معناى دوستى است كه خللى در محبت و دوستى او نباشد. طبرسى (ره ) در تفسير آيه واتّخذ اللّه ابراهيم خليلا در سوره نساء مى گويد:اما اين كه ابراهيم دوست خدا بود، يعنى دوست دار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود. اما منظور از اين كه خدا خليل و دوست ابراهيم بود، يعنى او را در برابر دشمنان و بدانديشان يارى مى كرد، چنان كه از آتش نمرود نجاتش داد و آن را بر وى سرد كرد و در داستان ورود به مصر، به شرحى كه پس از اين خواهد آمد، او را از پادشاه مصر محافظت فرمود و امام و پيشواى مردم قرارش داد.(234)
برخى در تفسير آن گفته اند: يعنى خدا او را به طور كامل دوست داشت و ابراهيم نيز به همين گونه به خدا مهر مى ورزيد.(235)
در احاديث علّت هاى جالب و آموزنده براى آن ذكر شده است . از آن جمله در حديثى كه صدوق (ره ) از امام صادق (ع ) روايت كرده ، آن حضرت فرمود:اين كه خداوند ابراهيم را خليل خود قرار داد. براى آن بود كه هيچ كس را از در خانه اش بازنگرداند و از احدى جز خداى بزرگ سؤ ال نكرد.(236)
در حديث كلينى (ره ) است كه امام صادق (ع ) فرمود: ابراهيم ميهمان دوست بود و هرگاه ميهمان نداشت براى پيدا كردن ميهمان از خانه بيرون مى رفت و درهاى خانه اش را قفل مى كرد و كليدهاى آن را همراه خود مى برد. تا روزى درها را بست و بيرون رفت . چون بازگشت درها را بازديد و مردى را در خانه خود مشاهده كرد، بدو گفت : اى بنده خدا به اجازه چه كسى وارد اين خانه شدى ؟
در پاسخ گفت : به اجازه پروردگارم و اين جمله را سه بار تكرار كرد.
ابراهيم دانست كه او جبرئيل است و خداى را سپاس گفت .
سپس جبرئيل رو به ابراهيم گفت : پروردگار تو مرا نزد بنده اى از بندگانش كه او را خليل خويش گردانيده فرستاده است .
ابراهيم پرسيد: به من بگو چه كسى است كه تا زنده هستم خدمتش را انجام دهم (و خدمت گزار او گردم )؟
گفت : تو همان خليل خدا هستى .
پرسيد: به چه علت ؟
گفت : بدان سبب كه تاكنون از احدى چيزى نخواسته اى و تاكنون چيزى از تو درخواست نشده است كه در جواب آن نه گفته باشى .(237)
به راستى معناى دوست هم همين است كه از كسى جز دوست خود چيزى نخواهد.
در حديث ديگرى است كه شخصى از امام صادق (ع ) پرسيد كه به چه علّت خدا ابراهيم را خليل خود گردانيد؟ حضرت فرمودند: براى سجده بسيارى كه بر زمين مى كرد.(238)
در روايت ديگرى آمده است كه جابرانصارى گويد: از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: خداوند ابراهيم را دوست خود نكرد، جز بدان خاطر كه ابراهيم ، بينوايان و مردم ديگر را خوراك مى داد و در وقتى كه مردم در خواب بودند، براى خدا نماز مى گزارد.(239)
در داستان نزول فرشتگان براى عذاب قوم لوط، به شرحى كه در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: همين كه فرشتگان به خانه ابراهيم آمدند، حضرت گوساله بريانى براى آن ها آورد و به آن ها فرمود كه بخوريد. فرشتگان گفتند: ما نمى خوريم تا به ما بگويى بهاى آن چيست ؟ ابراهيم گفت : چون خورديدبسم اللّه بگوييد و چون از خوردن فراغت يافتيد الحمداللّه بگوييد. در اين وقت جبرئيل رو به همراهان خود كرد و گفت : خدا حق دارد كه چنين شخصى را خليل خود گرداند.(240)
علىّ بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر(ع ) روايت مى كند كه ابراهيم ، نخستين كسى بود كه ريگ برايش به آرد تبديل شد. به اين شرح كه هنگامى براى قرض كردن خوراكى به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد، ولى او در منزل نبود و ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل بازگردد، از اين رو وقتى برگشت آن را پر از ريگ كرد و به خانه آمد. چون از ساره خجالت مى كشيد(كه بگويد دوستم در خانه نبود و خورجين پر از ريگ است ) الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل اتاق شد و خوابيد.
ساره بيامد و خورجين را باز كرد و بهترين آردها را در آن ديد. بى درنگ مقدارى را خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذ آماده كرد و نزد ابراهيم آورد. ابراهيم پرسيد: اين غذاو نان را از كجا تهيه كردى ؟ گفت : از آن آردى كه از نزد خليل (دوست ) مصرى خود آوردى ! ابراهيم گفت : آرى او خليل من است ، اما مصرى نيست . از همين جا مقام خُلّت و دوستى به وى داده شد و پس از آن خدا را شكر كرد و به خوردن آن مشغول شد.(241)

next page

fehrest page

back page