در چند حديث از احاديث اهل بيت اين مطلب را مختصر اختلافى ذكر شده كه چون ابراهيم را در
منجنيق گذاردند يا پس از اين كه به سوى آتش پرتاب كردند و ميان زمين و هوا به طرف
آتش سرازير گرديد جبرئيل نزد آن حضرت آمده گفت :
هل لك حاجة :آياحاجتى دارى ؟
ابراهيم در جواب گفت :
اما اليك فلا؛ به تو هيچ حاجتى ندارم !
بدين ترتيب نهايت توكل ، تسليم و رضاى خويش را به پيشگاه
خليل خود به ظهور رسانيد و بزرگ ترين فرشتگان الهى را شيدا و حيران رفتار خود
گردانيد.
مولوى ضمن داستانى به اين مطلب اشاره كرده ، مى گويد:
من نخواهم در بلا او را دليل
|
او ادب ناموخت از جبرئيل راد
|
كه بپرسيد از خليل حق مراد
|
گفت ابراهيم نى رو از ميان
|
واسطه زحمت بود بعد العيان
|
شاعر ديگرى گفته است :
چون رها از منجنيق آمد خليل
|
گفت : امّا منك يا جبريل لا
|
بايكى كار من افتاده است و بس
|
گفت با او جبرئيل اى پادشاه
|
پس زهركس با شدن حاجت بخواه
|
گفت اين جا هست نامحرم مقال
|
عمله بالحال حسبى ما السّؤ ال ؟
|
بارى ، ابراهيم بادلى سرشار از ايمان به حق ، روحى آرام و مطمئن و چهرهاى خندان
بدون هيچ بيم و هراس خود را تسليم آتش - و در حقيقت تسليم رضاى حق - كرد و به
سوى جبرئيل امين يعنى بزرگ ترين فرشته درگاه حق نيز دست حاجت دراز نكرد و بدين
وسيله عالى ترين درس مردانگى ، توكل و عزت نفس را تا قيامت به فرزندان آدم آموخت .
عجيب آن است كه در بعضى از نقل ها آمده كه در آن روز از عمر ابراهيم شانزده
سال بيش نگذشته بود و به اصطلاح جوانى نورس بود!(279)
نمرود و آزر چه ديدند؟
در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود دستور داد كه در آن نزديكى ساختمان بلندى
براى او بسازند تا از آن جا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند و هنگامى كه ابراهيم را
به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنابرد. ناگهان برخلاف
انتظار و با كمال تعجب ديد كه ابراهيم به سلامت ميان آتش نشسته و آن محوطه به
صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده و ابراهيم با مردى كه دركنار اوست به گفت وگو
مشغول است . نمرود رو به آزر كرد و گفت : اى آزر! بنگر كه اين پسر تو تا چه حدّ پيش
پروردگارش گرامى است .(280)
و در نقل ديگرى است كه چون نمرود آن منظره را ديد فرياد زد:
من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم ؛
هركس معبود و خدايى براى خود انتخاب مى كند، بايد معبودى
مثل خداى ابراهيم براى خود برگزيند.
و سخن حق بى اختيار برزبانش جارى گرديد.
خداى تعالى ماجرا را با اين بيان نقل فرموده كه گويد:
قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم ، فارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين
؛(281)
به آتش گفتيم : اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم ، و اينان درباره او توطئه و
نيرنگى داشتند و ما زيان كارشان كرديم .
در سوره صافّات فرموده :
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ؛(282)
آن ها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آن ها را پست و حقير گردانديم .
مبارزه با بت هاى جان دار
تا اين جا ابراهيم خليل
سرگرم مبارزه با بت هاى بى جان و شكستن آن ها بود كه در اين راه با خطرهاى بسيارى
مواجه شد و خداوند او را حفظ كرد، اما مشكل فقط اين نبود كه آن مجسمه هاى چوبى وسنگى
را از سرراه بردارد و در هم بشكند، بلكه بت جان دارد و نيرومندترى پيدا شده بود كه
به سبب اين كه چند صباحى خداوند، نيرو و قدرتى بدو داده بود، باد غرور و نخوت در
مغز او جاى گرفته و به تدريج خود را خداى مردم خوانده بود و از ساير خدايانى كه
مردم به عبادتشان مشغول بودند، خود را برتر مى دانست و اين بت همان نمرود
بود.
شايد منطق او اين بود كه وقتى بنا شد مردم در برابر بت هايى بى جان كه به دست
خود ساخته اند سرتعظيم و پرستش فرود آورند، بهتر است اين كرنش را در برابر
شخص جان دار و نيرومندى مثل من انجام دهند و البته تشويق به پرستش بت ها را نيز خود
او و نزديكان و مشاورانش رهبرى مى كردند تا راه را براى پرستش بت هاى جان دار هموار
سازند.
اگر چه سرزنش ابراهيم از بت پرستى و پرستش غيرخدا،
شامل همه پرستش هاى غلط مى شود و پرستش نمرود را هم كه يكى از اين پرستش هاى
غلط بود در برمى گرفت ، اما ابراهيم به صراحت نمى توانست چيزى بگويد و مبارزه
خود را متوجه او سازد، پس از ماجراى شكستن بت ها و انداخته شدن ابراهيم در آتش ، اين
فرصت پيش آمد و ابراهيم با نمرود روبه رو شد. نوبت در هم شكستن اين بت هم
فرارسيده بود.
در تواريخ و روايات از كيفيت روبه رو شدن ابراهيم با نمرود بحثى نشده و معلوم نيست
در كجا و به چه وسيله اين موقعيت پيش آمد كه حضرت ابراهيم بتواند با چند جمله كوتاه ،
نمرود را محكوم و به تعبير قرآن كريم مبهوت و عاجز سازد.
نمرودى كه حاضر نبود حتى نام ابراهيم را پيش او ببرند و در جامعه او را به عنوان
آشوب طلب معرفى كرده بود و نمى خواست سايه او را هم در شهر و ديار خود ببيند،
چگونه حاضر شد پيش روى ابراهيم بنشيند و به
استدلال او در مسئله خداشناسى پاسخ گويد و خود را آن گونه رسوا و سرافكنده سازد؟
و چه مطلب مهمى پيش آمد كه او را به اين كار واداشت ؟ معلوم نيست .
بعيد نيست سبب عمده اش شهرت فوق العاده اى بود كه ابراهيم پس از نجات از آتش كسب
كرد و نام او به عنوان يك قهرمان مبارزه با بت پرستى و يك انسان برتر در سرتاسر
مملكت پيچيد و داستان نجات يافتن او از آتش (آن هم آتش بى سابقه ) به صورت يك
معجزه بزرگ الهى درآمده و بحث روز شده بود. يعنى اين جريان سبب شد تا نمرود به
خود آيد و احساس خطر جدّى براى حكومت يا خدايى خويش كند و به فكر بيفتد تا او را
به قصر سلطنتى خويش دعوت كند يا جاى ديگرى را براى اين كار انتخاب كند، تا هم از
نزديك ابراهيم را ببيند و هم با مغلطه كارى بتواند او را محكوم سازد و با
وسايل تبليغاتى خود او را در هم بكوبد.
به هرحال خدا مى خواست در اين فرصت پيش آمده ، اين بت را هم مغلوب ساخته و اقتدار او
را درهم بشكند.
قرآن كريم گفت وگوى ابراهيم و نمرود را اين گونه
نقل مى كند:آيانديدى آن كس را كه - با اين كه خداوند به او ملك و پادشاهى داده بود-
با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه كرد،آن دم كه ابراهيم گفت : پروردگار من كسى
است كه زنده مى كند و مى ميراند. او گفت : من هم زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت :
خداى يكتا خورشيد را از مشرق مى آورد تو آن را از مغرب بياور! پس (در
مقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد.(283)
چنان كه از اين آيات استفاده مى شود، نمرود در آغاز راه سفسطه و مغالطه را پيش گرفت
و خواست در ديده حاضران ، خود را حاكم جلوه دهد و از انحراف فكرى مردم آن زمان - كه از
خلال اين داستان ظاهر مى گردد- به نفع خود بهره بردارى كند. پس بى درنگ در پاسخ
جمله نخست ابراهيم در مورد معرفى پديدآورنده اين جهان هستى او نيز خود را برابر با
خداى عالم معرفى كرد و در جواب اين كه ابراهيم گفت :پروردگار من كسى است كه
جان مى بخشد و جان مى ستاند، مى ميراند و زنده مى كند.
گفت :من هم زنده مى كنم و مى ميرانم .(284) و طبق روايات ،(285) براى
اثبات ادّعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند. آن گاه را آزاد ساخت و ديگرى را
به قتل رسانيد. حاضران هم بر اثر كج روى فكرى يا از روى چاپلوسى برهان نمرود
را پذيرفتند.
اما خداى تعالى خليل خود را با منطق نيرومندترى مجهز كرده بود كه دشمنان را با برهان
محكم خويش محكوم مى كرد و در سوره انعام پس از
نقل قسمتى از دلايل آن حضرت ، اين امتياز را براى ابراهيم بازگو مى كند و مى
فرمايد: و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشآء.
چنان كه در داستان شكست بت ها و داستان هاى ديگر مشاهده مى شود، ابراهيم با چند جمله
كوتاه مجال سخن را از دست دشمن مى گرفت و جايى براى ادامه سخن باقى نمى گذارد
در اين جا نيز مطلبى را پيش كشيد كه ديگر جاى و مغلطه اى براى نمرود باقى نماند و
با كمال سرافكندگى مبهوت شد و در عمل عجز خود را در برابر ابراهيم ثابت كرد.
ابراهيم نخواست با تشريح داستان زندگى و مرگ و بيان مغالطه اى كه نمرود كرده و
مرگ و زندگى مجازى را به جاى مرگ و زندگى حقيقى به كار برده بود، نادرستى
استدلال او را آشكار سازد، زيرا مى ديد كه اثبات اين مطلب به پيمودن راه هاى علمى و
مفصّل احتياج دارد و با آن فرصت كوتاه و مردم
كوردل ، شايد كار مشكل و بلكه ناممكنى بود. از اين رو آن مطلب را رها كرد و نشانه
آشكار ديگرى را پيش كشيد و آن مسئله طلوع خورشيد از مشرق و غروب آن در مغرب بود كه
با ذكر اين نشانه الهى ، فرصت سفسطه و مغالطه را از دست نمرود گرفت و او ديگر
نتوانست امر را برحاضران مشتبه سازد، زيرا مسئله گردش خورشيد و طلوع آن از مشرق ،
مليون ها سال قبل از خلقت نمرود به همين ترتيب بوده و نمى توانست بگويد اين كار را
من هم مى توانم انجام دهم يا قدرت انجام عكس آن را دارم و بدين ترتيب حيران و شكست
خورده ماند.
گفت وگوى ابراهيم با ستاره پرستان
مشكلاتى كه ابراهيم خليل درهموار ساختن راه خداپرستى داشت ، كم نبود. چون دشمنان
يكتاپرستى ، تنها بت پرستان نبودند، بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به خدا بودن
ستارگان ، ماه و خورشد بوده و آن ها را به جاى خداى يكتا پرستش مى كردند يا شريك
او قرار مى دادند و چنان كه از تواريخ معلوم مى شود، در همان
بابل و حران (كه هجرت گاه دوم ابراهيم بود) از اين نوع منحرفان بسيار ديده مى شد
كه معابد و هيكل هايى به نام ستارگان ساخته و آن ها را پرستش مى كردند.
ابراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و به طريقى مردم را از
اين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او در دست داشت ،
همان منطق نيرومند و حجت دندان شكنى بود كه خداى تعالى بدو عنايت فرموده بود و همه
جا از آن تيغ برّان استفاده مى كرد و دشمن را مغلوب
استدلال هاى كوبنده خويش مى ساخت .
ابراهيم رد مبارزه با ستاره پرستى راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت
بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و مانند جاهاى ديگر دشمن را با ذكر چند جمله
مغلوب ساخته و راه اشكال و فرار را برآن ها بست .
ابراهيم در آغاز بدون آن كه آشكارا عقايد باطل آن ها را به رُخشان بكشد، خود را در
صورت ظاهر با آن ها هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف
آن ها را به خود جلب كند و در ايشان آمادگى بيشترى براى گوش دادن به
استدلال خويش فراهم سازد. به همين منظور ميان آن مردم رفته و خود را مانند يكى از آن ها
جلوه داد.
تاچون پرده تاريك شب افق را فراگرفت يكى از ستارگان را(286) كه به
گفته بعضى ستاره زهره بود، بديد و براى اين كه آن ها را به شنيدن استدلا
ل نيرومند خود در نادرستى عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد
و طبق عقيده آن ها گفت : اين است پروردگار من !(287)
اين جمله را گف و تا وقتى آن ستاره غروب كرد ديگر سخنى بر زبان نراند. هنگامى كه
ستاره مزبور غروب كرد، ابراهيم پيش روى مردم به
دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جست وجو پرداخت . سپس با آواز
بلند گفت :من خدايانى را كه غروب كنند دوست ندارم .(288)
ابراهيم در اين جا بيش از اين چيزى نگفت و به همين يك جمله كه من خدايى را كه غروب
كند دوست ندارم اكتفا كرد.
به دنبال آن ماه بيرون آمد. و چون ديد ماه طلوع كرده ؟ باز براى هماهنگى با مردم
گفت : اين است پروردگار من ؟ و چون ماه نيز غروب كرد گفت :به راستى اگر
پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلّما از گمراهان خواهم بود.(289)
در اين جا ابراهيم قدرى صريح تر عقيده انحرافى آنان را گوش زد كرده و ضمن آن كه
هدايت خود را از پروردگار عالم درخواست مى نمايد، ماه و ستاره پرستى را گمراهى مى
نامد و در قالب اين بيان ، گمراهى مردم را نيز به آن ها تذكر مى دهد.
با سپرى شدن شب اندك اندك هوا روشن شد و همه خود را براى پذيرايى خورشيد آماده
كردند. خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد و گفت :
اين است پروردگار من ، اين بزرگ تر است ! و چون غروب كرد گفت :اى مردم
! من از آن چه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم .
در اين جا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و آشكارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را
شرك ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و سپس عقيده باطنى خود را
آشكار نمود و فرياد زد:من روى دل (و پرستش خود را) به كسى متوجه مى دارم كه
آسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم .(290)
در اين وقت مردم به بحث با وى برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اى
به ستارگان ، ماه وخورشيد نداشته و اگر سخنى هم گفته ، براى هماهنگى با آن ها و
مقدمه اى براى ابراز عقيده قلبى خويش بوده است . خواستند تا به وسيله اى او را از
عقيده توحيد برگردانند. ابراهيم در جوابشان فرمود:آيا درباره خداى يكتايى كه مرا
به راه راست هدايت كرده با من محاجّه مى كنيد و از آن چه با او شريك مى پنداريد بيم
ندارم مگر آن كه پروردگارم چيزى بخواهد.(291)
گرچه قرآن كريم از متن گفتار آن ها و تهديدى كه در مورد روگرداندن از ستاره
پرستى يا پرستش بت كرده اند چيزى بيان نكرده ، ولى از كلام ابراهيم به خوبى
معلوم مى شود كه آن ها وقتى متوجه شدند كه او با آن ها هم عقيده نيست و اظهار بيزارى از
پرستش بت ، ستاره ، ماه و خورشيد مى كند، ابراهيم را ز خشم خدايان خويش برحذر داشته
و به او گفته اند كه از مخالفت اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند(چنان كه
خودشان اين عقيده را داشته اند).
ابراهيم با اين روش مى خواهد بفرمايد كه من از خشم اين خدايانى كه شما براى خود
انتخاب كرده ايد واهمه اى ندارم ، چون اين ها قادر نيستند به كسى سود يا زيانى
برسانند و اين شماييد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و
آفريده هايش را شريك او قرار ندهيد!
ابراهيم (ع ) و نشانه روز قيامت
از جمله ماجراهايى كه در زندگى ابراهيم خليل اتفاق افتاده و در قرآن كريم ذكر شده
است ، درخواست او از خداوند در نشان دادن كيفيت زنده كردن مردگان در روز قيامت است .
خداوند به او وحى كرد: چهار پرنده بگيرد و آن ها را بكشد. بعد بدن هاشان را در هم
بكوبد و به يك ديگر بياميزد و سپس هر قسمت را سركوهى بگذارد. سپس آن ها را
بخواند و بنگرد چگونه هر جزيى به بدن اصلى باز مى گردد و زنده مى شود.ابراهيم
نيز اين كار را انجام داد و آشكارا زنده شدن مردگان را مشاهده كرد.
اصل داستان در قرآن كريم چنين بيان شده است :و چون ابراهيم گفت : پروردگارا به
من بنما چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟ خداوند گفت :مگر ايمان نياورده اى
؟ ابراهيم (ع ) گفت : چرا،ولى مى خواهم (تا با مشاهده آن ) دلم آرام گيرد،
فرمود:چهار پرنده را بگير، و آن ها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز سپس بر
سر هر كوهى قسمتى از آن ها را بگذار، آن گاه آن پرندگان را بخوان كه شتابان به
سوى تو آيند و بدان كه خداوند نيرومند و فرزانه است .(292)
چنان كه امام صادق (ع ) طبق حديثى كه صدوق (ره ) در معانى الاخبار از آن حضرت
نقل كرده و از آيه شريفه هم ظاهر مى شود، درخواست ابراهيم از چگونگى زنده كردن
مردگان به قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن ها در قيامت ، و او مى خواست
تا از نزديك چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند، اگر چه
در اصل مسئله رستاخيز هيچ ترديدى نداشت و يقينش در آن مورد
كامل بود. خداى تعالى نيز دستورى با آن ويژگى ها به وى داد كه با انجام آن آرامش
دل بيشترى پيدا كند و بينشش در اين باره افزون گردد و به گفته امام صادق (ع ) چنين
سؤ الى موجب عيب سؤ ال كننده نمى شود و نشانه آن نيست كه در يگانه پرستى وى
نقصى وجود دارد.(293)
حالا در انگيزه طرح اين سؤ ال اختلاف است و مفسّران سخن ها گفته اند و حديث هايى هم در
اين مورد از ائمه اطهار رسيده است .
از جمله حديثى است كه صدوق و على بن ابراهيم از امام صادق (ع ) روايت كرده اند كه آن
حضرت فرمود:ابراهيم مرادى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا
از آن مى خوردند،سپس همان درندگان راديد كه به يك ديگر حمله كردند و برخى از آنها
برخى ديگر راخوردند و رفتند.ابراهيم كه آن منظره راديد،به فكر افتاد چگونه اين
مردگانى كه اجزاى بدنشان بايك ديگر مخلوط شده ،زنده مى شوند؟ ودر شگفت شد.به
همين سبب ازخداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان رابه وى نشان
دهد.(294)
اين قولى است كه ازحسن ،ضحاك و قتاده نيز در تفسير آيه شريفه
نقل شده است .
قول ديگر كه نظر جمعى از مفسّران چون ابن عباس و سعيدبن جبير و سدّى است وبر طبق
آن نيز باكمى اختلاف ،حديثى از امام هشتم رسيده ،آن است كه خداى تعالى به ابراهيم
وحى كرد:ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اكر از من درخواست
كند،مردگان رابرايش زنده خواهم كرد.ابراهيم به دلش افتاد كه آن
خليل اوست ،ودر روايتى كه ازابن عباس و ديگران
نقل شده ،فرشته اى به اوبشارت داد كه خداوند اورا
خليل خود گردانيده و دعايش را مستجاب و مردگان رابه دعاى او زنده مى كند.در اين وقت
بود كه ابراهيم براى آن كه به اين مژده دل گرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن
خليل اوست وبه دعايش مردگان زنده مى شوند،ازخدا چنين درخواستى كرد و معناى اين كه
گفت :بلى ولكن ليطمئنّ قلبى (295) اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آن
خليل من هستم .(296)
قول سوم كه ازمحمدبن اسحاق بن يسارنقل شده ،آن است كه سبب اين
سوءال ،همان بحثى بودكه آن حضرت بانمرود داشت كه چون نمرود گفت :من ،هم زنده
مى كنم وهم مى ميرانم و به دنبال آن محبوسى رااز زندان آزاد كرد و انسان بى گناه
ديگرى رابه قتل رسانيد تا گفته خود را ثابت كند،ابراهبم بدوگفت كه اين زنده كردن
نيست و سپس از خدا خواست تاچگونگى زنده كردن مردگان رابه وى نشان دهد تانمرود
بداند كه زنده كردن مردگان چگونه است .(297)
قول چهارم آن است كه ابراهيم بااين كه ازراه
استدلال و برهان ،داناى به رستاخيز بود،امّا مى خواست به روشنى برانگيختن مردگان
راببيند و وسوسه هاى شيطانى رااز خاطر بزدايد.ازاين
روسوءال مزبور رااز خداى تعالى كرد.(298)
مرحوم طبرسى (ره ) گفته است : قوى ترين گفته ها، همين
قول است .(299) البته بعيد نيست منظور روايتى نيز كه در بالا از صدوق و على بن
ابراهيم نقل كرديم ، همين قول باشد. هم چنين از آيه شريفه نيز استنباط مى شود كه
ابراهيم براى اطمينان خاطر يا براى مشاهده زنده شدن مردگان و يقين به اين
خليل خدا كسى جز او نيست ، اين درخواست را كرد و انگيزه اين سؤ
ال همان يقين و آرامش خاطر بوده است .
هم چنين روايات در مشخص كردن نام پرندگان ، با هم اختلاف دارند.
در حديثى است كه آن ها طاووس ، خروس ، كبوتر و كلاغ بود؛(300)
در روايت ديگرى طاووس ، باز، مرغابى و خروس آمده كه جمعى از مفسران نيز همين
قول را اختيار كرده اند؛(301)
در تفسير عياشى در حديثى آمده است كه آن ها طاووس ، هدهد، كلاغ و صرد بوده
اند.(302)
در حديث ديگرى است كه شترمرغ ، طاووس ، مرغابى و خروس بود؛(303)
در روايات اهل سنت نيز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسيار است و به نظر مى رسد در
همه آن ها نام طاووس ذكر شده است .
موضوع ديگرى كه باز مورد بحث واقع شده ، تعداد كوه هايى است كه ابراهيم ماءمور شد
اجزاى درهم و گوشت هاى كوبيده بدن پرندگان را بالاى آن ها بگذارد. در روايات ده
كوه ذكر شده و برخى از مفسّران آن ها را هفت تا و بعضى ديگر چهار كوه ذكر كرده اند.
مجاهد و ضحاك هم گفته اند كه عدد معيّنى ندارد و منظور از كوه ، كوه خاصى نيست .
نكته اى كه بعضى از مفسّران گفته اند اين است كه اين موضوع پس از هجرت ابراهيم از
سرزمين بابل و ورود آن حضرت به شام اتفاق افتاد، زيرا در سرزمين
بابل كوهى وجود ندارد و شام و سوريه است كه مكان هاى مرتفع و كوه دارد. در حديثى
كه عياشى از امام باقر(ع ) روايت كرده ، مكان آن كوه ها را در اردن (كه در آن روز با
سوريه و فلسطين يكى و همگى به شامات معروف بوده است ) تعيين و تعداد آن ها را نيز
ده تا ذكر فرموده است .(304)
به هرحال ادامه داستان چنين است كه ابراهيم طبق دستور، آن چهار پرنده را كشت و
گوشتشان را در هم كوبيد و ده قسمت نمود و هرقسمتى را بالاى كوهى گذاشت ، سپس به
فرمان الهى هر يك را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده كرد كه آن اجزاى مخلوط و
پراكنده به قدرت الهى هر كدام به سرعت در جاى خود قرار گرفت و روح در آن دميده شد
و به سوى ابراهيم به پرواز در آمد. اين جا بود كه ابراهيم گفت :به راستى كه خدا
عزيز و فرزانه است .(305)
ابراهيم (ع ) در شام
داستان مناظره ابراهيم با ستاره پرستان را، بعضى از مورخان در وطن ابراهيم (سرزمين
بابل ) ذكر كرده و برخى پس از هجرت وى به سوى شام و فلسطين
نقل نموده اند كه وقتى در مسير شام به شهر حران (يا حاران ) رسيد، مدتى در آن جا
توقف كرد و در خلال توقف ، متوجه شد كه مردم آن جا ستاره مى پرستند و همان طور كه
ذكر شد، با آن ها بحث كرد.
موضوع ديگر، اين است كه بيشتر مورخان براى ابراهيم سه هجرت و مسافرت
نقل كرده اند: از بابل به شام ، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام .
در قرآن كريم ، داستان هجرت ابراهيم از زادگاه خويش به شام در چند جا ذكر شده است .
يكى در سوره انبياء كه پس از نقل داستان نجات ابراهيم از آتش نمروديان فرموده :وما
ابراهيم و لوط را به سرزمينى كه آن جا را براى جهانيان بركت داديم ، رهايى بخشيديم
.(306) كه منظور از آن سرزمين شام است . هم چنين در سوره عنكوبت به
دنبال داستان فوق مى گويد: لوط به وى ايمان آورد و گفت : من به سوى
پروردگارم مهاجرت مى كنم كه او نيرومند و فرزانه است .(307) و عموما گفته
اند كه منظور هجرت به شام بوده است . نيز در سوره صافات پس از
نقل داستان مزبور مى فرمايد:و ابراهيم گفت : من به سوى پروردگارم مى روم كه او
مرا هدايت خواهد فرمود.(308)
اما از سفر آن حضرت به مصر ذكرى نشده است ، ولى عموم مورخان نوشته اند: هنگامى كه
ابراهيم مدتى در شام ماند، قحطى و خشك سالى شد و تهيه آذوقه
مشكل گرديد، از اين رو ابراهيم ناچار شد كه به مصر سفر كند. در آن جا ثروتى
بيندوخت و مورد حسد مردم واقع گرديد، از اين رو دوباره به شام برگشت (309) و در
آن جا رحل اقامت افكند و غالبا داستان گرفتارى ساره به دست پادشاه را در همان سفر
مصر نوشته اند، چنان كه در تورات نيز ذكر شده است .
داستان گرفتارى ساره ، از جمله مطالبى است كه در قرآن ذكر نشده ، ولى در تورات ،
تواريخ و روايات اهل سنت و شيعه به اختصار و
تفصيل نقل شده است . اصل داستان اين است كه ساره به سبب زيبايى كه داشت ، مورد نظر
پادشاه مصر يا شام قرار گرفت و او را قصر خويش برد و خواست بدو دست دراز كند،
ولى برايش ميسر نشد و به ناچار هاجر را نيز به ساره بخشيد و هردو را به ابراهيم
بازگردانيد.
البته در اين جامطلبى به ويژه در روايات اهل سنت ، صحيح بخارى و ديگران به چشم
مى خورد كه مناسب با مقام پيامبرى مثل ابراهيم
خليل الرحمان نيست ، مانند اين كه وقتى از ابراهيم پرسيدند: اين زن چه نسبتى با تو
دارد؟ وى گفت : خواهر من است ... و اين را دروغى از ابراهيم دانسته و درصدد
تاءويل آن برآمده اند كه البته در روايات شيعه اثرى از آن ها ديده نمى شود.
در اين جا براى اين كه اشاره اى به اصل داستان شده باشد و سخن را به اختصار رها
نكرده باشيم ، متن حديثى را كه كلينى (ره ) در اين باره روايت كرده و در آن علت هجرت
ابراهيم و مطالب ديگر ذكر شده و نيز جامع ترين حديث اين باب است ، براى شما
نقل مى كنيم و به ادامه داستان باز مى گرديم .
قبل از نقل حديث خواننده محترم بايد دو مطلب را كه از آيات فوق به دست مى آيد به
خاطر بسپارد تا وقتى به دنباله داستان مى رسيم ، ابهامى براى او ايجاد نشود:
يكى اصل داستان هجرت ابراهيم به شام و ديگر اين كه در مدت توقف ابراهيم در
بابل و مبارزاتى كه با بت پرستان كرد، افراد اندكى بدو ايمان آوردند كه از آن جمله
لوط بود كه به گفته برخى پسر خاله ابراهيم و به
قول بعضى ديگر پسرعموى وى بوده است .