next page

fehrest page

back page

يوسف معصوم در چاه 
چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هر ترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند تا به او دستى نرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اين فكر افتادند تا او را چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمد از آن چاه آب مى كشيده اند، يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاى سابق ، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده افتاده بود يا فقط چوپان هاى بيابان كه از محلّ آن آگاه بودند از آن بهره مى بردند، اختلاف است .
شيخ طبرسى (ره ) نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب و علفى بود و سرراه كاروانيان نبود و كاروانيانى هم كه سرچاه آمده و يوسف را بيرون آوردند(456)، راه گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مى گذشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشت كه آن را شدّاد هنگام آباد كردن سرزمين اردن ، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيش تر عمق داشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود(457) ومعلوم نبود كه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد از بركت آن حضرت ، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت .(458)
به هرحال يوسف را كنار چاه آوردند و پيراهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آن ها گفت :اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم . با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند:خورشيد و ماه ويازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشند. در تفسيرقمى آمده است كه بدو گفتند:پيراهنت را بيرون آور. يوسف گريست و گفت :اى برادران برهنه ام مى كنيد؟ يكى از آن ها كارد كشيد و گفت :اگر بيرون نياورى تو را مى كشم . حضرت دست به لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آن ها باكمال خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجبّ كه در دو جاى اين داستان در قرآن آمده ، جاى گاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشمين و استفاده از آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كه نخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدا زدند تا ببينند زنده است يا نه ؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى به سرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز هم يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسف جلوگيرى كرد.
حال ببينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چه دادند؟
پسران يعقوب بازگشتند و... 
كيفيّت روبه رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر وپاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است . قرآن كريم اجمال آن را اين گونه بيان فرموده است :شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند پدرجان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم .(459)
مفسّران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئت بيش ترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اين كه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو جلوه دهند(460) و از اين كه گفتند:تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راست گو باشيم (461) معلوم مى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى ها نمى توانند بدگمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خورده است امّا همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين باره تحقيق بيش ترى كند.
به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند:اين هم نشانه گفتار ما. ولى فراموش كردند كه لااقل قسمتى از آن پيراهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آن ها خواست تا پيراهنش را به او نشان دهند و چون چشم يعقوب به پيراهن يوسف افتاد و آن را صحيح و سالم ديد، بدان ها گفت : اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است ، اما پيراهنش را پاره نكرده است ؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته ، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است !(462)
گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند:دزدان او را كشتند.ولى يعقوب در جوابشان فرمود:چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته ، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است .
برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى ها را فهميد و سپس ‍ فرمود:اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته اند.(463) بلكه نفس هاى شما كارى (زشت ) را در نظرتان جلوه داد، پس (مرا بايد كه ) صبرى نيكو و جميل پيشه كنم ودر تحمل (دشوارى ) اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم .(464)
آرى به گفته يكى از استادان بزگوار، اين مطلب از حقايق مسلّم اين جهان است و به تجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا شده و بالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد در قرآن كريم بارها گوش زد كرده و مى فرمايد:به راستى خدا مردمان دروغ پيشه و كفران كننده را هدايت نمى كند و درجاى ديگر فرموده :به راستى خدا مردمان اسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند. و نيز مى فرمايد: به راستى آنان كه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند.
جاى تاءسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشينده ويا باور نكرده اند و عموما پايه زندگى خود را بر اساس ‍ دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگى مى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهد به كودنى و عقب ماندگى منسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست هاى دنيا را دروغ و خلاف گويى تشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتواند مردم را با وعده هاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بوده براى اداره امور لايق تر است . اما منطق آسمانى قرآ و سروش فطرت معتقدند كه دروغ گو رستگار نمى شود.
حال ببينيم كه حضرت يوسف (ع ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضاوقدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدّر فرمود. اين مطلب مسلم است كه بلاهاى پى درپى و دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد، تحمّلش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، در دامان پرمهر پدر ومادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او را دوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى يك لحظه از نزدشان دور شود و به قدرى به وى محبت داشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش اورا از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پرواضح است تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات ، معمولا كم تر از ديگران بوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان ازبالاى درخت و آشيانه خود به زمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگى قبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.
در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطراب دل را برطرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگه دارد، ايمان به خدا وتوكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غم دل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است . البته درمورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آينده او را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصوب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را به دست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيش ترى درباره شان مبذول مى دارد و از طريق وحى ، اميدوارى و دل گرمى بيش ترى به آن ها عنايت مى فرمايد. چنان كه قرآن كريم درباره آن ماجرا مى فرمايد:و آن گاه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازد (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت ) ما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت ) شان آگاه خواهيم ساخت در حالى كه آن ها بى خبرند.(465)
اگر از اين گفتار مفسّران كه گفته اند:منظور از اين وحى ، وحى نبوت بود و يوسف در همان چاه به مقام نبوت رسيد(466) صرف نظر كنيم و بگوييم وحى در اين جا به معناى الهام بوده ، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش ‍ غيبى و وحى الهى تا چه حدّ در آرامش روح يوسف مؤ ثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهى دل گرم ساخته است و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى و ظاهر معناى وحى نيز همين است كه بارسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوف و ترسى برايش باقى نمانده است .
نجات يوسف از چاه  
مطابق روايت ها و تاريخ ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه سخت اين دعا را خواند:
يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى ، و قلّة حيلتى ، و صغرى ؛
اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما.
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يادر جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:وكاروانى بيامد و ماءمور آب را (براى آوردن آب بر سرچاه ) فرستادند، و او دلو خويش را (به چاه ) انداخت و (ناگهان ) گفت : مژده ! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است ) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند.(467)
بارى ماءمور كشيدن آب ، سرچاه آمد و دلو را به چاه انداخت ، يوسف (ع ) به دلو در آويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است ، آن را با تلاش بيشترى بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب ، پسر زيبارويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى ، مژده كه اين پسرى است ...!
حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آن نيلگون ته چاه ، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت هاى متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدو بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدّرات روزگار بلاى ديگرى سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبر زاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زرخريد در معرض خريد و فروش در آوردند.
قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است :واو را به بهايى اندك (وناچيز) به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند.(468)
يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند 
قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده ، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى در آورده و به چند درهم پول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسّران عدد آن درهم هارا به اختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى 22 درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است .
ابن عباس گفته است :كسى كه يوسف را پيدا كرد و به مصر آورد و در مصر فروخت ، و نامش مالك بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت .(469)
البته ميان مفسران اختلاف كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند، و خريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف در خلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود و سرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف را در آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آورند، به آن ها گفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را در اين چاه پنهان كرده است . اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه درصدد برآمده بود خود را معرفى كند تهديد كردند كه سخنى بر زبان نياورد و يوسف نيز به ناچار گفتار آن ها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناى اين كه خداوند مى فرمايد:رغبتى در وى نداشتند به آن سبب بود كه مى خواستند هر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند تا مبادا يوسف به كنعان بازگردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به همين دليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردن يوسف بود.(470)
طبق اين گفتار، يوسف دوبار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران ، وديگرى در مصر و به دست كاروانيان . خريدار نخست ، كاروانيان بودند و خريدار دوم عزيز مصر.
ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دست كاروانيان در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، به صورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است ، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالى فرموده است : واسرّوه بضاعة . سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چند فروختند و چون در وى آثار آزادگى و نشانه بزرگى ديدند و شايد براثر تحقيق و سؤ الى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزند دل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است ، به همين دليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند و با ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرى نكرده واو را فروختند و كلام خدا را كه فرموده : وكانوا فيه من الزّاهدين به همين معنا حمل كرده اند.
صرف نظر از اقوال مفسّران و پاره اى از روايت ها معناى دوم با سياق آيه مناسب تر است و يك نواخت بودن ضمايرِ جمع ، نيز گواهى ديگر بر اين اقوال است .
واز اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را به معرض فروش گذارده اند به سوى بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قيمت يوسف بالا مى رفت تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشك فروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخن افسانه اى بيش نيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همان كلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و ساير مطالبى كه براى شاعران خيال پردازِ فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده است تا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است .
به هرحال يوسف بى گناه ونورديده يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اى قابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلوم پيش مى رفت و در اى ميان خود را به قضاوقدر الهى سپرده بود تا ببيند لطف خداى مهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.
در خانه عزيز 
كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبندِ اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيبِ عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را قطفير ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى وخزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است ؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى را در چهره اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت : جاى گاهش را گرامى دار(واز وى به خوبى پذيرايى كن ) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم .(471)
درسى آموزنده از قرآن كريم 
قرآن كريم در اين جا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزّت وذلّت بندگان خدا به دست مردم نيست و آن ها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند. برادران يوسف براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازد و او را از بين ببرند و خود پيش پدرمحبوب شوند، او را از دامن پرمهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاه انداختند و تا آن جا پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چند درهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريد و فروش گذارند،اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و به دليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخ ‌ترين نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همه بالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علم تعبير خواب را يادش دهدد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛ تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمان آفريدگار حكيم در جريان و گردش است ، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس اواست كه ، دركارها مؤ ثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى و خوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد! متاءسفانه بيش تر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.
قرآن كريم اين حقيقت را چنين بيان مى كند:... و بدين گونه يوسف را در سرزمين (مصر) مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب (و مسلّط) است ، (وهمه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان اوست ) ولى بيش تر مردم نمى دانند. و آن گاه كه يوسف به سنّ رشد(وكمال )رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم .(472)
در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى ، درس هايى آموزنده به فرزندان آدم داده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - ان شاءاللّه - در جاى خود تذكر مى دهيم . گذشتِ ايام پيش بينى عزيز مصر را تاءييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آن خانه مى گذشت ، بيش تر توجّه بزرگ خانه ، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كرد و رفتار، حركات ، منطق گرم و گيرا، ادب ، نجابت ، امانت ، وقار، متانت و ساير صفت هايى كه در يك حيوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است ، شيفتگان تازه اى به شيفتگانش مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيز خارق العاده و بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت . و خداى بزرگ كمالات صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.
ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سه سالى نگذشته بود كه همه اهل خانه مجذوب و فريفته اخلاف و رفتار او شدند. دراين ميان كسى كه بيش تر از همه شيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين در آمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ وهمسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است . علّت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورت دل باختگى و علاقه جنسى درآمد و با آن سماجت درخواست كام جويى از يوسف كرد، در چند جهت ذكر كرده اند: اول اين كه زليخا فرزندى نداشت واز لذّت داشتن فرزند محروم بود، به همين سبب در جست وجو بود تا به جاى فرزند، دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهرورزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهار تمايل شوهر و پذيرفتن او را به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقه و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگرى درآمد.
ديگر آن كه ، زليخا يك زندگى اشرافى كاملى داشت كه با خيالى آسوده در آن مى زيست ، غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند و بهترين غذا و وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى از هر سو برايش آماده و مهيابود و سرگرمى ديگرى جز آن كه درباره زيبايى اين و آن فكر كند، نداشت و پيوسته در فكر تهيه جامه اى بهتر ورسيدگى بيش تر به وضع خود و در فكر كام جويى و لذت بيش ترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسف زيبا براى زليخا چه اندازه وسوسه انگيز و دل ربا است . به ويژه آن كه يوسف پاى در سن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته وكامل شده بود و عشق و علاقه به او قلب و دل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.
در چنين محيط هايى و با فراهم بودن اين گونه وسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوى هواهاى نفسانى و درخواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفّت و تقوا وادارد، ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه در زليخانبود، زيرا وى زنى بود بت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جانى بود كه چنين نيرويى در خانه داشت و گاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.
علّت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اين بوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجام عمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر اين نقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع زليخا همين بوده است و با توجّه به دو علّت قبلى و به خصوص علّت دوم مى توان حدس زد كه تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او را ديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است .
گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف يعنى يك زن بوده است و معمولا تحمّل زنان در اين گونه موارد به مراتب كم تر از مردان است و نيروى خويشتن دارى و تملّك نفس در آنان ضعيف تر از جنس ‍ مخالف است .
به هرحال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسفِ پاك دامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند با تقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.
امّا از آن جا كه يوسف (ع ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصر هيچ گاه از دايره عفّت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئون زندگى درباره صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى ، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد وروح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمت هاى بى حدّ آن جا نيز نتوانست ذرّه اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثر بگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.
شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه در راه مجاهدت وتهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش ‍ را به اين حدّ پاك و باصفا مى بيند، نيروى بيش ترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصّه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى سازد، و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد. چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاءكيد قرار داده و چنين فرموده :
والذين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا و انّ اللّه لمع المحسنين ؛(473) آنان كه در راه ما مجاهده مى كنند به يقين راه هاى خود را برآنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است .
و من يتوكل على اللّه فهو حسبه ...؛(474) هركس به خدا توكل كند او براى وى بس است .
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينّه حياة طيّبة و لنجزينّهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ؛(475)
هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اى حيات (حقيقى ) بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه مى كرده اند، پاداش خواهيم داد.
بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عناسيت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم ، حكمت و فرزانگى خاصّى بدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت :
و لما بلغ اشدّه آتيناه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين ؛(476)
و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم .
قهرمان تقوا و عفّت  
عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزانش را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زرخريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحدّ سقوط تنزّل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ ، هيچ گاه از دايره عفّت و تقوان پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است ، اگر از قبول اين درخواست سرباز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هايى كه احيانا به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت .
همه فكرش اين بود كه با هر وسيله كام دل ، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.
زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس هايش را پوشيده و بهترين آرايش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است . و از آن جا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كام جويى از وى است . يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ ‌نيز به دستور وى بسته شده است . و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدان جا در آمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمّم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجام اين كار بوده ، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرّع و بدون پروا گفت :هرچه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز!(477)
يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هرگونه انحراف و گناهى از انسان سر مى زند و ستمى بر نفس و محروميّتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى در اين جا بدون تاءمّل گفت : پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم ) كه به من جاى نيكو داده است . به راستى ستم كاران رستگار نمى شوند.(478)
يوسف (ع ) ضمن اين سه جمله كوتاه ، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پا سرشتى داد كه درصددترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانى ها وآلودگى هستند؛يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره تحريك آميز وصحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو درمى آورد، قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژها و مطمئن ترين پناه گاه ها (يعنى پناه خدا) پناهنده شد و خود را به او سپرد... و با همين جمله معاذاللّه - كه با زيبايى خاصّى تواءم است - نفس خويش را مهار كرد و اين درس ‍ آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتّفاقات سخت ، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند، پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست . در مواجهه با چنين پرى رويان نغزكه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان ، خداى بزرگ است .
يوسف صدّيق ، آن فرشته پاكى و فضيلت ، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى عزيز مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش برآب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه عشق به خدا پى ريزى شده بود، به وى تذكر داد.
زليخايى كه با آن ثروت ، مقام ، زيباى شكوه و جلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيّت و مقام خويش چشم پوشيده و براى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براى تحمل هرگونه پيش آمد ناگوار و رسوايى گرديد... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكر كرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته وبا بهترين آرايش ها و زيباترين جامه ها تمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد، امّا در برابر اين همه رنج و مشقت كم ترين موفقيّتى نصيبش نشد و اين جوان ماه روى كنعانى در مقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيّت دست ردّ به سينه او زد و او را ناكام گذاشت .
طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميّت وشكست سختى كه در عق خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتّى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيّتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظارى نيست و آماده مى شود تا براى جبران شكست خود از هرگونه اقدامى اگر چه حادّ و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.
و درك اين واقعيّت ، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرموده ، كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسّران در تفسير اين آيات گفه اند، آن را كه به صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم .
خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است :و براستى (آن زن ) آهنگِ وى كرد (ويوسف نيز) اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين (كرديم ) تا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص ‍ و برگزيده ما بود و آن دو به سوى در، بر يك ديگر سبقت گرفتند(آن زن ) پيراهن يوسف را از پشت بدريد، ودر آستانه در آقاى زن را يافتند. زن (پيش دستى كرده ) گفت : سزاى كسى كه به خانواده (وناموس ) تو قصد خيانت داشته چيست ؟ جز اين كه زندانى يا (دچار) عذابى دردناك شود.(479)
شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را ردّ كرد وبه شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه وعجز و لابه وى توجهى نكرد و صريحا گفت :
معاذ اللّه انه ربّى احسن مثواى انّه لايفلح الظّالمون .(480)
زليخا از اين عمل سخت برآشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف (آن هم انتقامى سخت ) گرفت و قصد حمله بدو را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، امّا برهان روشن پروردگار- كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت . زيرا متوجّه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسّر نباشد و بحث هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من روبه رو شد، مرا كتك زد و...
از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد وفرار كرد. خداى سبحان نيز مى فرمايد:يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود، ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص مابود بدى و فحشا را كه همان يا اتّهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم واو را از بندگان با اخلاص ما بود.(481)
تهمت و دفاع 
يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى درفرار مى كند، به آن جانب دويد تا نگذرد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمّل اين همه رنج و تهيّه آن همه وسايلى بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين رو وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده ، از پشت سردست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گيرودار، پيراهن يوسف از پشت سر دريد.
در اين ميان عزيز مصر (شوهر زليخا) از راه رسيد يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، زنان و نگران مشاهده كرد.
زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده ، نفس هاى بريده ، جامه و آرايش ، وضع مبهم و مشكوكى كه پيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او در صدد تحقيق برمى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت :سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده توكرده چيست ، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتى گوش مالى و تنبيه شود؟
اما افراد با ايمان ومردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند وبه خاطر او از هر آلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غيرپروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شود و براى پيشبرد هدفشان از حربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت :مطلب اين گونه نيست ، بلكه او بود كه از من كام مى خواست (482) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام .
شايد اگر پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سرا خانواده اى كه حق نان و نمك به گردن او دارند چنين سخنى بر زبان نمى آورد. اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(483)
عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان كم و بيش چيزهايى دست گيرش شده بود و باديدن آن وضع مبهم و صحنه غيرعادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است ، اكنون با اظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد تنبيه همسر برآيد، يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.
از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفّت و پاك دامنى اورا در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديگر دلش مراضى نمى شد همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتّهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را ردّ كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.
خداى سبحان در اين موقع حسّاس ، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف رايارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان گونه كه او را تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد وشاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا(كه بعضى گفته اند پسرعمويش بود و برخى نيز وى را خواهر زاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسّران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است )(484) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد - بنا به نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد- آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت :اگر پيراهن او از جلو پاره شده ، زليخا راست گفته و يوسف از دروغ گويان است و اگر پيراهن او از عقب پاره شدن زن دروغ گفته ويوسف از راست گويان است .(485)
اين دليل در عين سادگى ، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت ،زيرا واضح بود اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا كش مكش داشته است ، امااگر پيراهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است ! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت .
و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است ، صدق گفتار حضرت را دريافت و رو به زليخا كرد و گفت :اين از نيرنگ شما(زنان ) است ، به راستى نيرنگ شما (زنان ) بزرگ است .(486) بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زرخريد بر وى ، ممكن است حوادث ناگوارى پيش آيد و يوسف يا زليخا در صدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادّى از آنان سرزند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد رفته و كوس رسوايى اش بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب به دنبال اين سخنان ، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.
عزيز مصر به يوسف چنين گفت :اى يوسف از اين ماجرا درگذر(487) و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت :از گناه خود استغفار كن (488) و توبه نما كه خطا از توست وتو از خطاكاران بوده اى .
نقشه زنان ديگر مصرى  
عزيز مصر بدين وسيله مى خواست موضوع را مكتوم و پوشيده دارد، تا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخانيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مطلع گردد. يوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ‍ ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضاى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز به گناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هر كس و ناكسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زرخريد كنعانى صحبت كند و توطئه كام جويى اش از اين غلام زرخريد و ردّكردن غلام و سرسختى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.
ولى اين گون محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيش تر مواقع از دوست ودشمن و احيانا جاسوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف ، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هستند كه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيّه چنين سوژه هايى هستند كه براى پيشبرد اهداف خود به ديگران گزارش كنند. و هرچه كه بود قضيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه ماجرا موضوع را جايى نقل كرده و سبب شيوع آن گرديده . به هر تقدير دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصرنشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور - شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى - به چيز ديگرى نمى انديشند و نُقل محفلشان معمولا مسائلى از اين قبيل است ، سخن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته و او را زنى افراطى خوانده و به گم راهى آشكارى منسوب داشتند. آنان گفتند: زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش ‍ خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته ) به راستى كه ما او را در گم راهى آشكارى مى بينيم .(489)
اين ظاهر داستان بود، ولى حقيقت چيز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگى زليخا را به جوانى كنعانى شنيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيركننده يوسف را از خود زليخا و كاخ ‌نشينان عزيز مصر شنيده بودند لذا در صدد برآمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه ، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه ، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: و چون (همسر عزيز) از مكرشان اطلاع يافت ، نزد آنان (كسى ) فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هريك از آنان (ميوه و) چاقويى داد و (به يوسف ) گفت : بر آنان درآى ، پس چون (زنان ) او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند (و حيران شدند و از شدت هيجان ) دست هاى خود را بريدند و گفتند:منزّه است خدا، اين بشر نيست ، اين جز فرشته اى بزرگوار نيست .(490)
كه با واژه مكر و حيله در خواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببينند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.
گرفتارى تازه  
حيله زنان مؤ ثر واقع شد و همان طور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است ، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.
آنان كه منتظر چنين دعوتى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.
سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا سرسراى كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.
ناگفته پيداست كه اين مجلس چگونه مجلسى بوده و اميال نفسانى تاچه حدّ بر آن حكام بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگ ترين و زيباترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز وى يا از نظر شخصيّت سياسى و اجتماعى قدرى بالاتر وپايين تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زندگى آنان را آرايش بهتر و لباس ‍ زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كام جويى بيش تر از وسايل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بخورند و برهنگى نديده اند كه در فكر پوشش برهنگان باشند و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان و غم اندوهشان در اطلاع از وضع مُد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است ... و صدها چيز ديگر كه حتى به فكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم ، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از دروديوارش هواو هوس مى بارد.
راستى كه براى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين محيطهاى آلوده و كثيفى چه قدر مشكل و تا چه حدّناگوار است و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است .
بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس ، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسم تنقلات و ميوه هايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت براى آنان مهيّا كرد و به هركدام چاقويى داد تا آماده خوردن ميوه باشند و در همين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سرسرا درآيد.
زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سراغش را از زليخا و ديگر افراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت وحيا و عفت وارد شد.
آنان كه هيچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند و دست هايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند:حاشا كه اين جوان بشر باشد! اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا تواءم كرده ، فرشته اى است در صورت انسان ، و مَلَك برزگوارى است در لباس آدميان !.
آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت مى كرديم ، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم ، ولى اكنون كه مى بينيم او بشر نيست و در زيبايى و جمال ، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است ، سخن خود را پس گرفته و حق را به تو مى دهيم ! يا مى خواستند بگويند فردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ‌ها به سر مى برد و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مند مى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا- كه سمت فرمان روايى و بزرگى بر او دارد - در خلوت با كمال اصرار از وى كام مى خواهد، ولى او به خاطر خدا پاسخ ردّ به وى مى دهد و از خلوت گاهش ‍ مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است ، مگر بشر معمولى مى تواند اين قدر طاقت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و درعنفوان جوانى تا اين حدّ خودار و باتقوا و فداكار است .
عملى كه بى اختيار و در حال بهت وحيرت از آن ها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بريدند، فرصتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتشين خود را بيان نمايد و پاسخ ملامت هاى بى جان آنان را بدهد و با زبان حال به آن ها بگويد: خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:
اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه ) از وى كام خواستم ، ولى او (از كام روا ساختن من ) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شدو از افراد خوار (وبى مقدار) خواهد گرديد.(491)
يعنى شما كه تاب تحمل يك بار ديدن او را نداشتيد و با يك نظر اين گونه فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كف داده و به جاى ترنج دست هاى خود رابريديد، پس من كه سال ها در كنارش به سر مى برم و صبح و شام با او هستم و پيوسته در برابر چشمانم قرار دارد، چه كنم ! اكنون دانستيد كه بى مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سبب بر كار من عيب جويى كرده و نسبت گم راهى به من داده ايد و من حق دار كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقشش سراز پا نشناسم ؟
گرش بينى و دست از تُرنج بشناسى
روابود كه ملامت كنى زليخا را
زليخا اين جمله ها را به صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كار برداشت و آن چه در دل داشت ، اظهار كرد و گفت : آرى من از او كام مى خواستم ، ولى او دست ردّ بر سينه ام زد و به درخواستم بى توجهى نمود و بر دل سوخته و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و توان از دستم رفته و كوس ‍ رسوايى ام بر سر هر كوى وبر زن زده شده است . حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم .
اين صراحت لهجه زليخا و بى پروايى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه ، گواهى براى گفتار آن دسته از مفسّران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيريتى بود، از ارتباط همسرش با ديگران متاءثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلّط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذارانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان و كسى جرئت گفتن چون وچرا در برابرشان را ندارد. شايد اين مطلب اختصاص به محيط خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه هاى محصور نيز عموما خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيزعموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه هاى محصور و كاخ ‌هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته وكسى سر از آن ها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند ماجراى زليخا ومراوده عاشقانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است .
معمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علّتى براى آن پيدا كرد.
سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى ، كار را بريوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در آن كاخ با عظمت ، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت . به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و به صورت خيرخواهى ، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.
بلكه به گفته برخى از مفسّران و راويان : هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديدند، زليخاى تازه اى براى يوسف شده و تقاضاى كام جويى و عشق بارى از وى كردند و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هر يك جداگانه نزد زليخا آمده و بدو مى گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كنعانى مذاكره كنيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا ساختن تو آماده اش سازيم . زليخاى ساده دل و شيفته هم كه مى خواست تا با هر وسيله اى به مقصود خود نائل شود و به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفتار خود، ماه رخسار كنعانى را متوجه خود سازند و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آوردند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحّم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.
اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود - كه در هر پيش آمد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود- رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحا گفته بود اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلّت مى افكنم ، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان ، محكم تر مى ساخت .
حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش آورده و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت : پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى ، به آن ها متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم .(492)
يعنى اگر قرار شود مرا مخيّر سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم يا آن كه بقيّه عمرم را در زندان سپرى كنم ، سپرى كردن عمر در زندان براى من محبوب تر و تحمل ناكامى ها و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين هاست ،زيرا زندان مرا از قيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مرا با همه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جاى گاه خوبى براى تبليغ و ارشاد مجرمان و اصلاح آلودگان به گناه است ، ولى كاخ حاكم مصر كانون فسادها، و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبك سرى است كه هر انسان پاك را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.
راستى كه عشق و ايمان به خدا - چنان كه پيش از اين گفتيم - چه سنگر محكم و دژ مستحكمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نمى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايمان به خدا چه نيرويى مى تواند زندان وحشت ناك و تاريك را به خاطر فرار از نافرمانى حق براى فرزند يعقوب از زندگانى دركاخ وسيع و پرنعمت نخست وزير مصر محبوب تر سازد؟ و چه قدرتى جز عشق به حق مى تواند تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.
اين قسمت از داستان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كرده و از انحرافات خود و ديگران تقويت كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى استمداد كرده و نيروى ايمان را خود و ديگران تقويت كنند ودر اين گونه مواقع حساس وخطرناك با كمك آن نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حساس ‍ و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.
يوسف به دنبال تضرّع خود افزود:اگر كيد و نيرنگ آنان را ازمن بازنگردانى ، به آنان متمايل شده واز (جمله ) نادانان خواهم شد.(493)
اين درس نيز درس آموزنده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقواو عفّت بيان مى كند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مرحله از ايمان و تقوا باشد و به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متّكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و براى مبارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر مداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.
بى عنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سياه هستش ورق
در ضمن اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنان ، و آلوده شدن به گناه از نادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.
لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حال اين بنده پاك دامن و فرمان بردار بوده و پيوسته از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده ، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربايى ها وافسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاءثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى درپى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نوميدى كرد و از مزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.
خداوند در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يادآور مى شود:پس ‍ پروردگارش (دعاى ) او را مستجاب كرد وكيد زنان را از وى بگردانيد به راستى او شنواىِ داناست .(494)
انتقال به زندان  
غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست ونشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال داخل و خارج كاخ واصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد؛ زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديده و سبب شد تا مردم تحقيق بيش ترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيش تر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر وكاخ نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمّايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از اين ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته ، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر وادار شد تا براى پايان دادن به ماجرا تصميم جدّى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.
براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم براين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولا سروصداها از بين برود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است .
اما شواهد پاك دامنى يوسف به حدّى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خائن و گنه كار معرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين امّا زليخا با تسلّطى كه بر شوهرش داشت و نيز زبونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، براى آنان راهى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هيچ گاه همسر خيانت كار خود را آزاد نمى گذاشت و غلام پاك دامنى را كه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت ، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خود را نگاه داشته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز مصر و تجاوز همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز و عمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غلامى شايسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.
امّا كاخ عزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گردد، بلكه در آن جا هواوهوس - آن هم هوى هوس زنان بوالهوس - حاكم بود و به جاى خائن خادم مجازات مى شد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قانون زور حكومت نداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نبود و او اميدوار نبود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات وسختى هاى زندان ، احتمالا ممكن است رام وى گردد و حاضر به كام جويى اش شود، شايد يوسف عزيز را به قتل مى رساندند و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبرا بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زندانى شدن يوسف را اين گونه بيان مى كند:پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف ) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند.(495)
ماه كنعان در زندان  
يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هواوهوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت . يوسف اگر چه از بهترين زندگى ها و نعمت هاى به سخت ترين مكان ها منتقل شد، اما چون وجدانش آسوده و دلش آرام و توكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختى هاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن محيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايش به مراتب لذّت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كرد، اين بود كه آن حضرت محيط زندان را براى انجام ماءموريت الهى كه به عهده اش بود، آماده تر مى ديد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، ازاين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدّس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.
تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گرفتاران در خود احساس مى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيّتى با محدوديّت هاى كه در زندان داشت ، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى برود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حدّ مقدور برطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق ، گفتار متين ، علم ودانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى نخست متوجّه خود سازد و همگى از شيفته و دل باخته او رفتار گردند و مشكلاتشان را باوى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آن ها استمداد جويند.
هنگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آن ها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص ‍ شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در طول مدتى كه اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را مى ديدند، به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.
در اين ميان شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود كه در قيافه او آثار نجابت و بزرگى و در رفتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.
يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى ، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كند و از شرك و بت پرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنان از فرصت استفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.
يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد:من در خواب ديدم براى شراب ، انگور مى فشارم .(496)
ديگر گفت : من در عالم رؤ يا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.(497)
اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند:تعبيرِ خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم (498) و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى ، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده و به زندانيان احسان مى نمايى ، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير باصفايت مى كند بهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم ، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى .
يوسف سخنانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هدايت آنان به خداى يگانه اقدام كرد و وظيفه سنگينى را كه از نظر نبوّت بدو محوّل شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويد درست و صحيح است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند صحيح است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنان اظهار داشته و فرمود:هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آن كه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيّات آن (غذا و چگونگى آن ) به شما خبر مى دهم .(499)
در پى اين جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكردهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد:اين از چيزهايى است كه پرودگارم به من آموخته است . من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام .(500)
با بيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خويش - كه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود- آماده نمود تا مرام مقدس توحيد و يگانه پرستى را برآنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را - كه آن دو نيز از زمره آن ها بودند- نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنبال آن گفت :و من از آيين پدرانم ابراهيم ، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين (مرام مقدس ) از كرم خدا برماست (كه ما را بدان راهنمايى فرموده و هم چنين ) بر مردم (كه وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پدران من آن ها را به اين راه هدايت فرمود) ولى بيش تر مردم از اين كرم و فضل الهى (و نعمت هاى بى شمار او) سپاس گزارى نمى كنند.(501) و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!
فرزند خردمند يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته سخن را درباره خداپرستى به دست گرفت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فرمود:اى دو رفيق زندانيم ، آيا(به راستى ) خدايان پراكنده (وبى حقيقت براى پرستش ) بهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ (اى دوستان زندانى ) آن چه شما به جز از خدا پرستش مى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آن ها را (به اين اسم ) ناميده ايد و خدا دليلى بر (پرستش ) آن ها نازل نكرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كه جز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است ، ولى بيش تر مردم نمى دانند.(502)

next page

fehrest page

back page