next page

fehrest page

back page

بناهاى ديگر سليمان 
در قرآن كريم در سوره هاى انبياء و سبا و ص آياتى آمده است كه اشاره اجمالى به ساختان هاى بزرگ ، معابد، حوض هاى سنگى ، ديگ هاى بزرگ و $ كه جنيان و شياطين به فرمان سليمان مى ساختند كرده است و از تورات (باب سفر ملوك اوّل ) نقل شده : ساختمان هايى كه به دست سليمان ساخته شد، بدين قرار بود: بيت الرب ، بيت الملك ، ديوار اورشليم ، حاصور، مجدو، چارز، بيت حورون سفلى ، بعله و تدمر. اين ها غير از محازن و سربازخانه هاى بزرگى بود كه در اطراف مملكت براى او ساختند و غير از بناهايى است كه در لبنان و ديگر جاها از آن حضرت به يارگار مانده است .
درباره ديگ ها و حوض هاى سنگى بزرگى كه براى خوراك و آب دادن لشكريان او مى ساختند، اقول شگفت انگيزى نقل شده ، مانند آن كه بعضى گفته اند: سر هر ديگ هزار مرد جمع مى شدند و از آن غذا مى خوردند.
يكى از نويسندگان معصر درباره قصر سلطنتى و تخت پادشاهى سليمان مى نويسد: از ساختمان هاى مهم عصر سليمان ، قصر سلطنتى او بوده كه با چوب هاى زركوب و سنگ هاى گران قيمت ساخته و به جوهر الوان و تمثال هاى فلزى درختان و جانوران آراسته شده بود و تختى بسيار زيبا و باشكوه در آن قصر بود كه از چوب هاى گران بها مزيّن به طلا و عاج و مرصّع به جواهر فراهم شده بود و در دو طرف آن تخت مجسمه دو شير و بر فرازش دو كركس ترتيب داده بودند كه چون مى خواست به تخت برآيد آن دو شير دست ها را مى گشودند تا قرم بر آن نهد و چون بر تخت مى نشست ، كركسان بال و پر بر فراز سرش مى گستردند.
داستان تخت مزبور را تاريخ ‌نگاران و مفسران نيز به اختلاف نقل كرده اند. برخى از مورخان بناى شهر بعلبك را نيز كه داراى ساختمان هاى بى نظير و قلعه هاى سنگى عجيبى بوده است به حضرت سليمان نسبت مى دهند، چنان كه ياقوت حموى گويد: در آن شهر بناهايى عجيت و آثارى عظيم و قصرهايى از سنگ مرمر وجود دارد كه در دنيا بى نظير است . هم اكنون نيز سياحان و توريست هاى جهان براى ديدن آن آثار شگفت انگيز به آن جا مى روند و آن ها را از نزديك تماشا مى كنند.
بساط سليمان و تسخير باد 
در قرآن كريم نامى از بساط سليمان نيست و تنها در بعضى روايات از آن ذكرى شده است . در كيفيت و طول و عرض آ نيز افسانه هايى از وهب بن منبه و كعب نقل شده و در برخى از آن هاست كه بساط مزبور، از چوب بوده و چند كيلومتر طول و عرض داشته و چند هزار كرسى در آن قرار مى گرفت و آن حضرت با لشكريان خود در آن سوار مى شدند و باد به فرمان سليمان آن را حركت مى داد و يكم ماه راه را صبح در هوا مى رفت و يك ماه را عصر، و صبح با آن بساط از بيت المقدس حركت مى كرد و ظهر را در اصطخر (بلاد شيراز) و شام را در خراسان به سر مى برد $ و مطالب ديگرى كه نه در قرآن كريم ذكرى از آن ها شده و نه در اخبار معتبر، و آن چه در فرآن آمده و شايد همان منشاء ذكر قسمتى از اين افسانه ها گرديده ، آياتى كست كه در سوره انبياء و سوره سباء و سوره ص ذكر شده و در آن سوره ها نيز بيش از اين نيست كه خداى متعال داستان تسخير باد را براى سليمان ذكر فرموده است :
در سوره انبياء چنين آمده است :
وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ (1049) ؛
باد سركش را براى سليمان رام كرديم كه به فرمان وى به سرزمينى كه در آن بركت قرار داده بوديم روان بود و ما به همه چيز داناييم .
وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ $ (1050)؛
باد را براس سليمان رام كرديم كه بامداد رفتنش يك ماه راه و شامگاهش يك ماه راه بود.
در سوره ص چنين است :
فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ $ (1051)؛
پس باد را رام وى كرديم كه هر جا قصد داشت به فرمان وى به نرمى مى رفت .
از اين آيات به طور اجمال استفاده مى شود كه باد در اختيار حضرت سليمان بود كه براى اداره مملكت و امور جنگى و كارهاى ساختمانى و ساير امور از آن استفاده مى كرد، چنان كه جنّيان و شياطين در تسخير او بودند و براى او ستون هاى بزرگ سنگى و تمثال ها و ديگ هاى بزرگ مى ساختند و ممكن است براى رساندن پيام ها و اخبار از بادهاى سريع و غير سريع و امواج هوايى استفاده مى كرد.
چنان كه در پاره اى از روايات نيز اشاره اى بدان شده و البته اين احتمال وجود دارد كه خود سليمان يا برخى از لشكريان و ماءموران او نيز گاهى از نيروى باد استفاده كرده و به وسيله آن به اين طرف و آن طرف مى برد، اما آن چه در نقل هاى مزبور است بعيد به نظر مى رسد و اساساً سليمان نيازى به ترتيب دادن چنان بساط و آن گونه مسافرت ها نداشت ، گذشتهاز اين كه از داستان سليمان و مورچه و گفتارى كه آن مورچه با مورچگان داشت ، مشخص مى شود مسافرت هاى جنگى سليمان كه با لشكريانش انجم مى داده است ، در روى زمين بوده نه هوا، و اللّه اعلم .
در اين جا بد نيست براى تنوّع ، داستان پشه و باد را كه مولوى به نظم آورده بشنويد. البته ما برخى از ابيات آن را كه اخلالى در فهم داستان نمى كرد و ذكر آن موجب طولانى شدن سخن و ملال آور بود خذف كرديم :
پشه آمد از حديقه وز گياه
از سليمان نبى شد دادخواه
كاى سليمان معدلت مى گسترى
بر شياطين و آدميزاد و پرى
داد ده ما را كه بس زاريم ما
بى نصيب از باغ و گل زاريم ما
مشكلات هر ضعيفى از تو حل
پشه باشد در ضعيفى خود مثل
شهره ما در ضعف واشكسته پرى
شهره تو در لطف و مسكين پرورى
داد ده ما را از اين غم كن جدا
دست گير اى دست تتو دست خدا
پس سليمان گفت : اى انصاف جو
داد و انصاف از كه مى خواهى بگو
كيست ان ظالم كه از باد بروت
ظلم كرده است و خراشيده است روت
اى عجب در عهد ما ظالم كجاست
كو نه اندر حبس در زنجير ماست
اصل ظلم ظالمان از ديو بود
ديو در بند است ، استم چون نمود
گفت پشه : داد من از دست باد
كو دو دست ظلم بر ما برگشاد
ما ز ظلم او به تنگى اندريم
با لب بسته از او خون مى خوريم
ظلم او بر ما صريحست و عيان
نيست ما را چاره جز كردن بيان
داد ما وانصاف ما بستان از او
اى كريم عادل اكرام خو
پس سليمان گفت : اى زيبا دوى
امر حق بايد كه از جان بشنوى
حق به من گفته است هان اى دادور
مشنو از خصمى تو بى خصم دگر
تا نيايد هر دو خصم اند حضور
حق نيابد پيش حاكم در ظهور
خصم تنها گر برآرد صد نفير
هان و هان بى خصم قول او مگير
من نيارم روز فرمان تافتن
خصم خود را رو بياور سوى من
بانگ زد آن شه كه اى باد صبا
پشه افغان كرد از ظلمت بيا
هين مقابل شو تو با خصم و بگو
پاسخ خصم و بكن دفع عدو
باد چون بشنيد آمد تيز تيز
پشه بگرفت آن زمان راه گريز
پس سليمان گفت : كاى پشه كجا؟
باش تا بر هر دو برانم من قضا
گفت : اى شه مرگ من از بود اوست
خود سياه اين روز من از دود اوست
او چو آمد من جا يابم قرار
كه برآرد از نهاد من دمار
آن گاه به دنبال اين داستان مى گويد:
هم چنين جوياى درگاه خدا
چون خد آيد شود جويند لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
ليك از اوّل بقا اندر فناست
سايه هايى كه بود جوياى نور
نيست گردد چون كند نورش ظهور
عقل كى ماند چون باشد سر ده او
كل شى هالك الا وجهه
هالك آمد پيش وجهش هست و نيست
هستى اند نيستى خود طرف ايست
اندر اين محضر خردها شد ز دست
چون قلم اين جا رسيد و سرشكست
سليمان و مور 
در قرآن كريم سوره اى به نام نمل (مورچه ) آمده است . سبب نام گذارى آن ، همان ذكر داستان مورچه و سليمان است كه خداى تعالى ضمن چند آيه ، داستان مزبور را نقل فرموده است .
ترجمه آن آيات چنين است : و سپاهيان سليمان از جنّ و انس و پرنده تحت نظم و ترتيب گرد آمدند تا به وارى مورچگان رسيدند. مورچه اى گفت : اى مورچگان ! به مسكن هاى خويش درآييد كه سليمان و سپاهيانش در حال بى خبرى شما را پايمل نكنند. پس سليمان از گفتار او تبسّمى كرد و گفت : پروردگارا! به من الهام كن تا سپاس گزارى نعمتى را كه به من و پدر و مادرم داده اى به جاى آرم و عمل صالحى كنم كه آن را پسند كنى و مرا به رحمت خويش در زمره بندگان صالح خود درآورى .(1052) در تفسير آيات فوق چند مطلب ورد بحث قرار گرفته :
1 جمعى از مفسران گفته اند: اينت آيات دلالت دارد بر اين كه سليمان و لشكريانش سوره و پياده بر روى زمين عبور مى كرده اند، نه در هوا، و گرنه مورچگان ترس پايمال شدن زير دست و پاى آن را نمى كردند. اگر چه در برخى از روايات آمده كه گفتار مورچه را باد در هوا به گوش سليمان رسانيد و به دنبال آن سليمان به باد دستور داد كه بساط او را نگاه دارد و مورچه را به نزد او آورند.
2 از اين آيات معلوم مى شود كه سليمان علاوه بر آن كه زبان پرندگان را مى فهميد، زبان حيوانات ديگر و حشرات را نيز درك مى كرد. اگرچه برخى مى گويند: مورچگان مزبور از مورچگان بالدار بوده اند، ازاين رو پرندگان محسوب شده اند و سليمان به جز زبان پرندگان زبان حيوانات ديگر را نمى فهميد.
3 در اين كه وادى نمل كجا بوده است ، اختلاف كرده اند: برخى گفته اند كه در شام بوده ، قول ديگر آن است كه در انتهاى يمن بود، در روايت ديگرى آمده كه در سرزمين هند يا تبّت بوده است . از ياقوت حموى و ابن بطوله نقل شده كه گفته اند: وادى نمل در سرزمين عقلان كه نام شهر زيبايى از شهرهاى شام است ، بوده و عبدالوهاب نجّار و برخى از نويسندگان ديگر همين قول را اختيار كرده اند. على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادق (ع ) روايت كرده كه خداى تعالى را سرزمينى است كه در آن طلا و نقره مى رويد و خداوند آن وادى را به وسيله ناتوان ترين مخلوق خود كه مورچگان هستند - محافظت فرموده است .
4 بيشتر گفته اند: تبسمى كه از گفتار مورچه به سليمان دست داد، به سبب تعجبى بود كه از اين سخن مورچه كرد. به دنبال آن در روايات آمده كه سليمان ايستاد و مورچه را خواست و با او به گفت وگو پرداخت و مورچه از آن حضرت سؤ الاتى كرد. از آن جمله سليمان به مورچه فرمود: اى مورچه ! مگر نمى دانى كه من بپيغمبر خدا هستم و به كسى ظلم و ستم نمى كنم ؟ مورچه در جواب گفت : آرى . سليمان فرمود: پس چرا مورچگان را از ستم من بيم دادى و گفتى كه به خانه هايتان درآييد كه سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند؟ مورچه گفت : ترسيدم آن ها به عضمت تو نظر كنند و مفتون گردند، پس از ذكر خدا دور شوند.
د رنقل فخر رازى است كه گفت : به آن ها گفتم كه به خانه هاشان بروند تا اين همه نعمتى را كه خدا به تو داده نبينند و به كفران نعمت هاى الهى مبتلا نشوند.
به هر صورت اين تلطف و دل جويى سليمان و نظر داشتن او با موران در ادبيات فارسى نيز منعكس شده و شاعران پارسى زبان درباره آن شعرها سروده اند.
سعدى گويد:
خواهى كه بر از ملك سليمان بخورى
آزار به اندرون مورى مرسان
خواجهئ شيراز گويد:
نظر كردن به درويشان منافى بزرگى نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه و مسعودى در اثبات الوصيه داستان ديگرى نيز از سليمان و مورچه روايت كرده اند كه اجمالش اين است : در زمان سليمان مردم به خشك سالى دچار شدند و از آن حضرت خواستند براى طلب باران به درگاه خداى تعالى دعا كند. سليمان با اصحاب خود از شهر خارج شدند تا به مكانى رفته و درخواست باران كنند. در هنگام عبور نظر سليمان به مورچه لى افتاد و ديد كه آن مورچه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده و مى گويد: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستيم و نيازمند روزى تو مى باشيم ، پس ما را به گناهان آدم هلاك مكن .
سليمان رو به همراهان خود كرد و فرمود: برگرديد كه از بركت ديگران ، شما نيز سيراب شديد(1053) و در آن سال بيش از هر سال ديگر باران آمد.
در ادبيات فارسى داستان سليمان و مور به صورت ديگرى نيز ذكر شده و ضرب المثل قرار گرفته ك هر هديه و ارمغانى كه از طرف شخص كوچك و بى قدرى به پيشگاه شخصيت بزرگ و ارجمندى مى برند، آن را به ران ملخ كه مور به درگاه سليمان برده تشبيه نموده و مى گويند ارمغان موران ملخ است ، شاعر مى گويد:
ران ملخى نزد سليمان بردن
عيب است و ليكن هنر است از مورى
و آن ديگرى گفته :
حديث ثناى من و حضرتت
چو ران ملخ باشد و خوان جم
و گفته اند: اصل داستان اين بوده كه هنگام تحويل هدايا، مورى بيامد و ران ملخى به پيش گاه سليمان به ارمغان آورد.
در روايات و ادبيات عرب داستان شبيه بدان درباره قبَّره كه به فارسى آن را چكاوك مى گويند (1054) آمده و هديه او نيز به پيش گاه سليمان ملخ بوده و نه ران او و اين سه بيت را نيز در اين باره نقل كرده اند كه شاعر عرب گفته است :
اتَت سليمانَ يَومَ العَرْض قُبُّرةٌ
تَهْدى اِليهِ جَراداًكانَ فى فيها
لَو اءنْشدَتْ بِلِسانِ الْحالِ قائِلَةً
انَّ الهَدايا على مِقدار مُعْطيها
لو كان يُهدى الَى الانسان قيمَتُهُ
لَكُنتُ اُهدِى لكَ الدُّنيا و ما فيها
ولى پيش از تاءليف اين كتاب در جايى ديده بودم كه دو بيت نخست را اين گونه ضبط كرده بودند:
آهَدتْ سليمانَ يَومَ العَرْض نَمْلَةَ
رِجْلَ الجِرادِ اَلَتى قَد كانَ فى فيها
فَاصلَحَت بِفَصيحِ القوْل و اعْتَذَرتْ
انَّ الهَدايا على مِقدار مُهديها
طبق اين ضبط، بازگشت داستان به همان ضرب المثل فارسى است و شاعر عرب نيز همان قصه ران ملخ و مور را به شعر درآورده ، اما بعيد نيست روايت اول صحيح تر باشد.
به هر صورت خلاصه داستان چكاوك و هديه او به پيش گاه سليمان ، طبق حديثى كه مرحوم كلينى از امام سجاد(ع ) روايت كرده اين گونه است كه چكاوك نر با جفت خود جمع شدند و چون وقت تخم گذارى شد، به جفت خود گفت : در كجا مى خواهى تخم بگذارى ؟ چكاوك ماده گفت : نمى دانم ! بايد از جاده عبور مردم دور باشد. چكاوك نر گفت : اما نظر من آن است كه همان نزديك جاده تخم گذارى ، زرا اگر دور از جاده باشد، از پايمال شدن آن ها به وسيله رهگذران ايمن نخواهى بود، اما در كنار جاده كه باشد رهگذران خيال مى كنند براى برچيدن دانه بدان جا آمده اى .
چكاوك ماده پذيرفت و در كنار جاده تخم گزارى كرد و همين كه نزديك شكافتن تخم ها و بيرون آمدن جوجه شد، روزى ديد كه سليمان بى داود با لشكريانش از راه مى رسند و پرندگان نيز بالاى سر آن ها سايه افكنده اند. چكاوك فرياد زد: سليمان با لشكريانش از راه مى رسند و مى ترسم مرا با اين تخم ها زير پاى خود پايمال كننئ. چكاوك نر گفت : سليمان مرد مهربانى است ، اكنون بگو آيا براى جوجه هاى خود چيزى ذهيره كرده اى ؟ گفت : آرى ملخى را ذخيره كرده ام براى وقتى كه آن ها از تخم بيرون آمدند. آياتو هم چيزى براى آنها ذخيره كرده اى ؟ گفت : آرى من نيز خرمايى براى آن ها اندوخته ام .
چكاوك ماده گفت : پس تو خرما را بردار و من نيز ملخ را برمى گيرم و براى سلسمان مى بريم ، زيرا او مردى است كه هديه را دوست داد.
چكاوك نر خرما را به منقار گرفت و در سمت راست جاده ايستاد و چكاوك ماده ملخ را به چنگال خود گرفت و سمت چپ جاده ايستاد. سليمان پيش آن ها رسيد و متوجه آن ها گرديد. دستور توقف داد و دست دراز كرده هديه ايشان را پذيرفت و از حالشان پرسيد و چون وضع خود رابدان حضرت گفتند، سليمان دستور داد لشكريانش از كنارى عبور كنند كه آن ها را پايمال نكنند و سپس دستى بر سر آن دو كشيد و دعاى خير درباره شان كرد. از بركت دستى كه سليمان بر سرشان كشيد، كاكلى كه اكنون دادند در سرشان پديدار شد.(1055)
سليمان و داستان رژه اسبان  
د رسوره ص داستانى از عرضه كردن اسبان باد پا و تندرو در نزد سليمان ذكر شده و موجب تفسيرهاى گوناگونى گرديده است . متن آيات اين است :
وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّافِناتُ الْجِيادُ فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ (1056)؛
ما به داود سليمان رابخشيديم ، نيكو بنده اى بود، و بسيار توبه كننده بود. چون نزديكى غروب اسبان تيزرو بر وى عرضه شد، پس سليمان گفت : من اين اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم (و مى خواهيم از آن ها در جهاد استفاده كنم . او هم چنان به آن ها نگاه مى كرد) تا از ديدگانش پنهان شدند. (آن ها به قدرى جالب بودند كه گفت :) بار ديگر آنها را نزد من بازگردانيد و به پاها و گردن هاى آن ها دست كشيد (و نوازش كرد).
نخستين مطلبى كه دانستن آن در تفسير اين آيات لازم است ، اين است كه سليمان پيغمبر براى سركوبى دشمنان و كشور گشايى هايى كه كرد، بيشتر وقت خود را صرف كارهاى جنگى مى كررد و به همين دليل عنايتى به پرورش اسبان و تهيه ساز و برگ جنگ و سربازان كار آزموده داشت و خداى تعالى نيز به آن حضرت كمك كرد و گذشته از سربازان مجهزى كه داشت ، جنّيان و شياطين و پرندگان و حتى باد را نيز در اختيار سليمان قرار داد. در ميان همه وسايل جنگى در آن زمان ، اسب تيزرو و تربيت شده اهميت بيشترى براى پيروزى بر دشمن و شكست آن ها داشت ، ازاين رو سليمان به خاطر عشق و علاقه اى كه به جنگ در راه خدا و پيش برد مرام مقدس توحيد و ترويج دين الهى داشت ، به رژه اسبان و نوازش آن ها اهميت بيشترى مى داد و آيات فوق نيز قبل از هر گونه تفسير و توضيحى به اين مطلب اشاره كرده و علاقه سليمان را به نوازش و تربيت اسبان جنگى و سان ديدن از سواركاران و سربازان تذكر مى دهد.
درباره تفسير قسمت هاى ديگر اين آيات و مرجع ضميرهاى آن اختلاف است و بعضى از وجوهى كه ذكر كرده اند، با مقام نبوت سليمان سازگار نيست و به آن حضرت نيبت ظلم و ستم داده اند كه ائمه بزرگوار ما آن ها را مردود دانسته و تكذيب كرده اند؛ مانند آن چه از كعب نقل شده كه گفته است : سليمان سرگرم ديدن اسبان گرديد تا وقتى كه خورشيد غروب كرد و نماز عصر از وى قضا شد. سليمان خشمناك شد و دستور داد اسبان را باز گرداندند و به بلافى اين كار دستور داد همه آن اسبان را كه به نقلى هزار است يا بيشتر بوده اند پى كرده و سر بريدند $ و به دنبال آن داستان هاى ديگرى هم نقل كرده كه همگى آن ها با مقام نبوت سازگار نبوده و قابل قبول نيست .(1057)
ما آن چه در روايات معتبر از اهل بيت روايت شده آن است كه گفته اند: سليمان به رژه اسبان سرگرم شد تا اين كه نماز عصر از وى فوت شد، آن گاه دستور خداوند به فرشتگان موكل بر خورشيد فرمان داد تا براى اداى فريضه عصر، خورشيد را براى او بازگردانند و وقتى خورشيد را برگرداندند، سليمان و همراهانش كه فريضه عصر را نخوانده بودند، به عنوان وضو دست به گردن و پاهاى اسبان كشيدند و نماز عصر را خواندند.
اين تفسير ائمه ، مرجع ضمير توارت و ردُّوها را خورشيد دانسته اند و تفسير مذكور با توجه به صدر و ذيل آيه و رعايت تناسب جملات آن بهترين تفسيرى است كه بر آيه شده است ، و مسئله برگشت خورشيد نيز براى سليمان پس از اثبات معجزات انبياى الهى و اوصياى آن ها(صلوات اللّه عليهم اجمعين ) مسئله ساده اى است مه قابل گفت وگو و بحث نيست و در روايات ما نظير آن براى يوشع بن نون و على بن ابى طالب نيز ذكر شده است .(1058)
تفسيرهاى ديگرى نيز از مفسران نقل شده كه برخى از آن ها در خور دقّت و قابل توجه است . مانند آن كه گفته اند مرجع ضمير در توارت و ردّوها اسبان هستند و معناى آيه چنين است :
سليمان هنگام عرضه اسبان دستور تاختن آن ها را داد تا سرعت آن ها را در راه رفتن بيازمايد. سواران به فرمان سليمان اسب ها را به تاختن واداشتند و هم چنان رفتند تا از ديدگان سليمان پنهان شدند، پس از آن سليمان دستور داد آن ها را بازگردانند و آن گاه برخاست و گردن و ساق هايشان را با دست نوازش كرد.(1059)
تنها مطلبى كه طبق اين تفسير باقى مى ماند اين جمله است كه سليمان گفت : إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي و آن را نيز چنين معنا كرده اند: سليمان گفت : اين كه من به تماشاى رژه اسبان آمدم و آزمايش و تربيت آن ها را دوست دارم ، به خاطر ذكر خدا و براى پيش رفت دين اوست ، نه اين كه طبق خواهش دل و هواى نفسانى باشد.
طبق اين تفسير ممكن است مرجع ضمير را در توارت خورشيد بگيريم و در ردُّوها همان اسبان بدانيم و اشكالى هم پيش نمى آيد، چنن كه بر اهل فن پوشيده نيست .
سليمان و بلقيس  
در سوره نمل داستان سليمان و ملكه سبا به تفصيل ذكر شده و چنان كه تاريخ ‌نگاران و مفسران گفته اند: نام ملكه سبا بلقيس دختر شراحيل يا شرحبيل بوده است .(1060) داستان آن حضرت با بلقيس را از روى آيات قرآنى با توجه به برخى از توضيحت و تفاسيرى كه در اخبار، احاديث و گفتار مورخان و مفسران رسيده ذكر مى كنيم و از نفل اختلافات و افسانه هايى كه در پاره اى از كتاب ها آمده خوددارى مى نماييم .
سليمان پس از آن كه از بناى بيت المقدس فراغت يافت ، عازم حج گرديد و همره گروهى به مكه رفت و خانه كعبه را زيارت كرد و پرده اى قيمتى از پارچه هاى قباطى مصر بر آن پوشاند و پس از اين كه مدتى در آن سرزمين توقف كرد، تصميم به بازگشت گرفت .
پيش از اين گفتيم كه سليمان زبان پرندگان را مى فهميد و هرگاه مى خواست آن ها را به دنبال ماءموريّتى مى فرستاد و پرندگان نيز مانند جنّيان و شياطين و باد در اختيار او بودند.
بين راه در جست وجوى آب مقدارى كاوش كردند، ولى آبى نيافتند و سليمان براى برطرف شدن اين مشكل ، متوجه پرندگان شد، اما هدهد را كه مى توانست در اين باره كمكى بدو بنمايد و به جاى گاه آب راهنمايى اش كند، نديد(1061) و سوگند ياد كرد كه اگر براى غيبت خود عذرى موجّه و حجتى روشن نياورد، او را به سختى تنبيه كرده يا ذبحش ‍ كند.
طولى نكشيد كه هدهد آمد و گفت : به چيزى اطلاع يافتم كه تو از آن خبر ندارى و براى تو از سبا خبرى قطعى آورده ام . من در آن جا زنى را ديدم كه بر مردن آن سامان فرمان روايى مى كرد و داراى همه گونه قدرتى بود و نيز تخت بزرگى داشت .(1062) ولى او و قومش آفتاب را به جاى خدا مى پرستند و شيطان اين كار را براى آن ها جلوه داده و از راه حق بازشان داشته است و راستى چرا نبايد آن ها خدايى را بپرستند كه آن چه در آسمان ها و زمين است را آشكار مى سازد و آشكارا مى داند، خداى يكتايى كه جز او معبودى نيست و پروردگار عرش بزرگ است .
سليمان پس از شنيدن سخن هدهد فرمود: ما در اين باره تحقيق خواهيم كرد تا ببينيم تو راست مى گويى يااز دروغ گويانى ؟ آن گاه نامه اى نوشت و مهر كرده به هدهد داد و فرمود: اين نامه مراببر و نزد ايشان بيفكن ، آن گاه از آن ها دور شو و در گوشه اى گوش فرا دار و ببين چه مى گويند.
هدهد نامه را گرفت و بياورد و نزد بلقيس افكند. ملكه سبا نامه را خواند و بزرگان مملكت و امراى لشكر خود را جمع كرد و به ايشان گفت : نامه اى گرامى به سوى من افكنده شد و آن نامه از سليمان است ك اين چند جمله در آن نوشته شده است : بسم اللّه الرحمن الرحيم ، بر من برترى مجوييد و مطيعانه پيش من آييد.
پس از خواندن نامه از آن ها نظر خواست تا راءى خود را درباره آن بگويند و گفت : اكنون بگوييد چه بايد كرد كه من بدون نظر شما كارى نخواهم كرد؟ بزرگان مملكت سبا و امراى لشكر بلقيس ك به نيرو و قدرت خود مغرور بودند و تحت تاءثير احساسات سلحشورانه خود قرار گرفته بودند، گفتند: ما از هر نظر نيرومند و آماده و مجهز براى جنگ و نبرد هستيم ، اما كار به دست توست و ما مطيع فرمان توييم تا چه باشد و چه حكم فرمايى .
ملكه سبا به فكر عميقى فرو رفت و بدون آن كه تحت تاءثير احساسات حماسى آن ها قرار گيرد، زير و روى كار را سنجيد و صلح را بهتر از جنگ ديد و زيان هايى را كه جنگ و ستيز به دنبال داشت ، پيش خود مجسم ساخت و به آن ها گفت : پادشاهان وقتى شهرى را بگيرند و با جنگ و نبرد آن را فتح كنند ويران و تباهش مى كنند و عزيزانش را خوار و زبون مى سازند و كارشان اين گونه است .(1063)
من مصلحت ديده ام كه هديه اى به سوى آن ها بفرستم تا ببينم فرستادگان ما چه خبر مى آورند و آيا هديه ما را مى پذيرند يا نه ؟
مولوى دراين باره مى گويد:
هدهدى نامه بياورد و نشان
از سليمان چند حرفى با بيان
خواند او آن نكته هاى باشمول
و از حقارت ننگريد او در رسول
چشم هدهد ديد و جان عنقاش ديد
حسّ چو كفّى ديد و دل درياش ديد
مفسران گفته اند: بلقيس با اين كار خواست بداند كه سليمان پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهى ، چون مى دانست عادت و شيوه پادشاهان آن است كه از هديه خوششان مى آيد و معمولاً آن را مى پذيرند، ولى پيغمبران الهى آ را نپذيرفته و باز مى گردانند.
درباره اين كه هديه بلقيس كه به دربار سليمان فرستاد چه بوده ميان تاريخ ‌نگاران و مفسران اختلاف اس و از مجموع گفتارشان به دست مى آيد كه هديه مزبور مقدار زيادى جواهر قيمتى و غلام و كنيزانى زيبا بود كه آن ها را به همراه چند تن از خردمندان و بزرگان دربار خود به نزد سليمان فرستاد.
هدهد پيش از رسيدن فرستادگان بلقيس خود را به سليمان رسانيد و موضوع را به آن حضرت اطلاع داد و سليمان خود را آماده ورود حمل كنندگان هداياى بلقيس ، پيش روى آن ها صف كشيدند تا عظمتش در دل آن ها جاى گيرد.
فرستادگان بلقيس وارد بيت المقدس شدند و از مشاهده آن همه زيبايى و شكوه خيره و بهت زده گرديدند و با ديده حقارت به خود و هدايايى كه آورده بودند نگريسته و شرمنده شدند. سپس وارد قصر سليمان شده و هداياى بسيارى را كه همراه خود آورده بودند تقديم كردند.
سليمان هداياى ايشان را نپذيرفت و به آن ها فرمود: آيا مرا به مال و منال كمك مى دهيد؟ آن چه را خداوند به من عطا فرموده ، بهتر است از آن چه كه شما آورده ايد و اين شماييد كه به هداياى خود شادمان و دل خوشيد. من هرگز با مال به طمع نمى افتم و از دعوت به حق و پرستش خداى يكتا دست نخواهم كشيد.
مولوى در اين جا چه لطيف سروده است :
هديه بلقيس چل استر بد است
بار آن ها جمله خشت زر بد است
چون به صحراى سليمانى رسيد
فرش آن را جمله زر پخته ديد
بر سر زر تا چهل منزل براند
تا كه زر را در نظر آبى نماند
تا آنجا كه مى گويد:
پس روان گشتند هديه آوران
تا به تخت آن سليمان جهان
خنده ش آمد چون سليمان آن بديد
كز شما من كى طلب كردم مزيد
من نمى گويم مرا هديه دهيد
بلكه گفتم لايق هديه شويد
كه مرا از غيب نادر هديه هاست
كه بشر آن را نيارد نيز خواست
مى پرستيد اخترى كو زر كند
رو به او آريد كو اختر كند
مى پرستيد آفتاب چرخ را
خوار كرده جام عالى نرخ را
آفتاب از امر حق طباخ ماست
ابلهى باشد كه گوييم او خداست
سپس فرستادگان را مخاطب ساخته و فرمود: به سوى مردم سبا بازگرديد كه من لشكرى به جنگ آن ها خواهم فرستاد كه تاب مقاومت در برابر آن ها را نداشته باشند و اگر سر به فرمان ننهند از آن سرزمين به خوارى بيرونشان خواهيم كرد.
فرستادگان بلقيس هداياى خود را به نزد ملكه سبا بازگرداندند و آن چه را ديده و شنيده بودند بدو بازگفتند. بلقيس ‍ دانست كه تاب مقاومت و نبرد با سليمان را ندارد، ازاين رو تصميم گرفت به عنوان تسليم و اطاعت ، با سران قوم و بزرگان مملكت خود به دربار سليمان و شهر اورشليم برود و به دنبال آن به سوى بيت المقدس حركت كند.
جبرئيل مجرا را به اطلاع سليمان رسانيد و او براى آن كه بزرگى خود و نعمت هاى بسيارى را كه خدا بدو عنايت كرده بود به بلقيس بنمايد يا چنان كه برخى گفته اند: براى اين كه معجزه اى به عنوان اثبات نبوت خويش بدو نشان دهد، يا براى اين كه عقل و زيركى او بيازمايد، خواست تا به وسيله اى پيش از آمدن بلقيس ، تخت عظيم و قيمتى او را به اورشليم و نزد خود بياورد، ازاين رو به ياران و لشكريان خود فرمود: كدام يك از شما مى تواند پيش از ورود آن ها تخت بلقيس را نزد من حاضر سازد؟
ديوى نيرومند از جنّيان گفت : من مى توانم پيش از آن كه از جاى خود برخيزى آن را به نزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم كه در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاى مى آورم .
سليمان كه به گفته برخى مى خواست تا كسى را بيابد كه زودتر از آن تخت مزبور را نزدش بياورد باز هم نگريست تا اين كه آصف بن خيا وزير و برادر زاده سليمان (1064) كه از علم كتاب نيز بهره مند بود و چنان كه در روايات آمده و جمعى از مفسران نيز گفته اند، قسمتى از اسم اعظم الهى را مى دانست به سليمان عرض كرد: من پيش از آن كه چشم برهم زدنى آن را نزد تو حاضر مى كنم و چنان كه در حديثى از امام صادق (ع ) روايت شده ، آصف بن برخيا از طريق طىّ الارض تخت را نزد سليمان حاضر كرد. هنگامى كه سليمان آن تخت را نزد خود ديد، سپاس خدا را به جاى آورد و گفت : اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايد كه آيا سپاس او را مى دارم يا كفران مى كنم .
ضمناً سليمان دستور داد تا براى ورود و پذيرايى بلقيس قصرى از آبگينه بسازند و وضع تخت بلقيس را عوض كنند و تغييراتى در آن پديد آرند تا در وقت ورود او را بيازمايند و ببينند آيا تخت را مى شناسد يا نه ؟
وقتى بلقيس وارد شد، بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است ؟ بلقيس گفت : گويى همان است . و سخت در حيرت فرو رفت ، زيرا آن تخت بزرگ را در شهر سبا به جاى گذاشته و نگهبانانى بر آن گماشته بود و همين سبب بالا رفتن شناخت وى به مقام نبوت سليمان گرديد.
سپس دستور ورود به قصر آبگينه را به وى دادند و چون به قصر درآمد، شيشه هاى بلورين را آب پنداشت و ساق ها را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت : پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم كه سال ها را در كفر به سر بردم و اكنون به سليمان ايمان آورده و مطيع پروردگار جهانيان هستم .
در آخر كار بلقيس نيز اختلاف است جمعى گفته اند كه سليمان او را به ازدواج خويش در آورد و سلطنتش رابه او بازگرداند و بعضى از پادشاهان حبشه خود خود را از نسل سليمان و بلقيس دانسته اند. برخى هم گفته اند كه او را به عقد پادشاهى به نام تبّع درآورد.
وفات سليمان  
سليمان پيغمبر با همه حشمت و سلطنتى كه داشت و مال و منال بسيارى كه در اختيارش بود، خود در كمال زهد و بى اعتنايى به دنيا زندگى مى كرد و خوراكش نان جو سبوس دار بود.
ديلمى در ارشاد القلوب گويد: سليمان با همه سلطنتى كه داشت ، جامه مويى مى پوشيد و در تاريكى شب ، دست هاى هود را به گردن مى بست و تا به صبح گريان به عبادت حق مى ايستاد و خوراكش از زنبيل بافى اداره مى شد كه به دست خود مى بافت و اين كه از خدا آن سلطنت عظيم را درخواست كرد، براى آن بود كه پادشاهان كفر را مقهور خويش ‍ سازد.(1065)به نظر مى رسد آن چه ديلمى در اين باره ذكر كرده ، مضمون حديث يا احاديثى باشد كه بدان تصريح نكرده است .
شيخ طبرسى در مجمع البيان نقل كرده كه سليمان گاهى يك سال يا دو سال و يك ماه و دو ماه و بيشتر و كمتر در مسجد بيت المقدس اعتكاف مى كرد و آب و غذاى خود را همراه خود مى برد و به عبادت پروردگار مشغول بود تا در آن وقتى كه مرگش فرا رسيد. روزى گياهى را ديد كه سبز شده از وى نامش را پرسيد و او گفت : نام من خرنوب است . سليمان دانست كه به زودى خواهد مرد، از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنّيان پنهان دار تا انسان ها بدانند كه جنّيان عالم به غيب نيستند و از بناى ساختمان او يك سال مانده بود و به خاندان خود نيز سپرد كه جنّيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناى ساختمان فراغت يابند، سپس به محراب عبادت داخل شد و تكيه زده بر عصاى خود ايستاد و از دنيا رفت و يك سال هم چنان بر سر پا بود تا بناى يزبور به پايان رسيد، آن گاه خداى متعال موريانه را ماءمود كرد تا عصا را بخورد و سليمان بر زمين افتاد و جنيان از مرگ آن حضرت مطلع شدند $ در روايتى است كه خداى تعالى سليمان را از فرا رسيدن زمان مرگش مطلع ساخت . پس آن حضرت غسل و حنوط كرد و كفن پوشيد. از امام صادق (ع ) روايت شده كه در اين مدت كه سليمان بر سر پا ايستاده بود، آصف بن برخيا كارها را اداره مى كرد تا وقتى كه موريانه عصارا خورد.(1066)
در حديثى كه صدوق در عين الاخبار و علل الشرائع از امام صادق (ع ) روايت كرده ، همين داستان با اختلاف و شرح بيشترى نقل شده است . در آن حديث ، ذكرى از مدت يك سال نشده و امام (ع ) آن مدت را به اجمال بيان فرموده است .
ترجمه حديث اين است كه امام هشتم از پدرش از حضرت صادق (ع ) روايت كرده است كه روزى سليمان بن داود به اصحاب خود فرمود: خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايسته ديگرى نبود به من عنايت كرده ، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را در اختيار من قرار داده و زبان پرندگان را به من آموخته و از همه چبز به من داده و با همه اين احوال ، خوشى يك روز تاشب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خود درآيم و به بالاى آن بروم و بر آن چه در فرمان روايى من است بنگرم . كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش ‍ بگذرانم .
اصحاب پذيرفتند و فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت وارد قصر شده به بلندترين نقطه آن رفت و هم چنان تكيه بر عصا زده و با خوش حالى به اطراف قصر مى نگريست و از آن چه خدا بدو عطا كرده بود مسرور بود كه ناگاه جوانى زيبا صورت و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر پديدار شد.
سليمان كه او را ديد گفت : چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازه چه كسى داخل شدى ؟
جوان پاسخ داد: پروردگار قصر مرا داخل آن كرده و به اجازه او وارد شدم .(1067)
سليمان گفت : البته پروردگار آن سزاوارتر از من بوده ، اكنون بگو كه كيستى ؟
جوان گفت : من فرشته مرگ (و ملك الموت ) هستم .
سليمان پرسيد: براى چه آمده اى ؟
جوان گفت : آمده ام تا جانت را بگيرم و قبض روحت كنم .
سليمان گفت : ماءموريت خود را انجام ده كه اين روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواست كه من جز به وسيله ديدار او سرورى داشته باشم .
فرشته مرگ جان سليمان را هم چنان كه به عصا تكيه داده بود بگرفت و تا وقتى كه خدا مى خواست با اين كه مرده بود هم چنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه رده بود و مردم او را مى نگريستند و خيال مى كردند زنده است . همان وضع سبب شد كه مردم درباره آن حضرت سخنانى بگويند: جمعى مى گفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده و احساس ‍ خستگى نمى كند و نمى خوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كه شايسته پرستش است .
دسته اى مى گفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است ، ولى مردمان مؤ من گفتند: سليمان بنده خداو پيغمبر اوست كه خدا هر چه مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفت وگو و اختلاف در آن ها پديد آمد، خداوند موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد و بدين ترتيب عصاى مزبور بشكست و سليمان از بالاى قصر بر زمين افتاد.(1068)
آرى اميرمؤ منان (ع ) در اين باره فرموده است :
وَ لَوْ اَنَ اَحَداً اِلَى البَقاءِ سُلَمَاً اَو الى دَفْع المُوتِ سَبيلاً لَكانَ ذلِكَ سُليمانُ بنُ داود عليه السلام الذُّى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الجِن و الانس مَعَ النَّبُوةِ و عظيم الزُّلفَةِ، فلَما اسْتوفى طُعمَتَه و استكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَقَهُ قسىُّ الفنا بِنَبالِ الموتِ، وَ اءَصْبَحتِ الدِّار مَنْهُ خاليِةً و المساكين مُعَطَّلةً و وَرثها آخرونَ؛(1069)
اگر كسى براى ماندن در دنيا وسيله اى به دست مى آورد يا براى جلوگيرى از مرگ راهى داشت آن كس سليمان بن داود بود كه جن و انس مسخر او بودند، علاوه بر منصب پيغمبرى و منزلت والايى كه داشت ، ولى هنگامى كه از روزى مقدّر خود بهره مند گرديد و مدّتش به سر آمد، كمان نيستى با تيرهاى مرگ او را ز پاى درآوردو ديار از وجود او خالى و خانه ها تهى ماند و ديگران آن ها را به ارث بردند.
بيشتر مورخان مدت عمر سليمان را 55 سال نوشته اند. البته برخى هم مانند يعقوبى 52 سال ذكر كرده اند. قبر آن حضرت در كنار قبر پدرش داود در بيت المقدس است .
قوم سبا 
چون در داستان سليمان و بلقيس نام قوم سبا برده شده و خداى تعالى نيز داستان آن ها را در قرآن كريم نقل فرموده و سوره اى بدين نام نازل كرده است ، در اين جا اجمال سرگذشت مردم سبا را از نظر شما مى گذرانيم .
اما آن چه قرآن كريم درباره آن ها فرموده است :
لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلا الْكَفُورَ
مردم سباء را در جايگاهشان برهانى بود: دو باغستان از راست و چپ (به آن ها گفت شد) بخوريد از روزى پروردگارتان و سپاس گزارى و شكر وى را بجا آريد، كه شهرى پاكيزه و پروردگارى آمرزنده داريد، ولى آن ها (از اطاعت حق و سپاسگزارى او) روى گرداندند و ما نيز سيلى سخت بر آن ها فرستاديم ، و در باغستان (پر نعمت ) آن ها را به دو باغستان تبديل كرديم كه بار درختانش ميوه تلخ و شوره گز و اندكى سدر بود، و اين كيفر ما بدان جهت بود كه كفران نعمت كردند، و آيا ما جز كفران پيشه را كيفر كنيم ؟
و اما وضع جغرافيايى سبا و اجمال داستان مردم آن :
كشور يمن در جنوب غربى شبه جزيره عربستان قرار دارد و از زمان هاى قديم بين كشورهاى بزرگ آن زمان بر سر تصرف آن ناحيه جنگ و اختلاف بوده است و يك بار هم در زمان ساسانيان به دست ايرانيان افتاد. گاهى هم دولت هاى خود مختارى در آن جا تشكيل مى شد، از آن جمله به گفته يكى از دانشمندان ، در حدود سال 850 قبل از ميلاد، ملوك سبا در يمن دولتى تشكيل دادند كه بيش از ششصد سال حكومتشان طول كشيد و از آثار و اكتشافاتى كه اين اواخر به دست آمده و اكنون در موزه هاى اروپا نمونه ها آن موجود است ، معلوم شده كه مردم سبا از عالى ترين تمدن ها بر خوردار بوده اند و در ساختن ظروف طلا و نقره و بناهاى باشكوه و آبادى و نزيين شهرها مهارتى كامل داشته اند.
از كارهاى مهم پادشاهان سبا كه با نبودن وسايل امروزى انجام داده اند، ساختن سدّ ماءرب است و ماءرب پايتخت سلاطين سبا بود.
اين شهر در دامنه درّه اى قرار داشت كه بالاى آن كوه هاى بزرگى وجود داشت . در آن درّه ، تنگه اى كوهستانى و در دو طرف آن تنگه ، دو كوه معرو به كوه بلق است كه فاصله آن ها ششصد قدم است .
خاك يمن پهناور و حاصل خيز بود، ولى در آن جا هم مانند ساير نقاط عربستان ، آب كمياب بود و رودخانه هاى مهمى نداشت و گاه گاهى بر اثر باران هاى فصلى ، سيلى بر مى خاست و در دشت پهناور به هدر مى رفت ، از اين رو مردم يمن به فكر ساختن سدّ افتادند تا زيادى آب باران رادرپشت آن سدها ذخيره كنند و در فصل تابستان از آن ها استفاده نمايند.
طبق اين فكر و چنان چه برخى گفته اند: سدهاى بسيارى ساختند و مهم ترين آن ها، سدّ ماءرب در فاصله دو كوه بلق بود كه طبق اصول هندسى ، در دو طرف آن دريچه هايى براى استفاده از آب سد قرار دادند و در اوقات لازم مى توانستند به وسيله آن دريچه ها آب را كم و زياد كنند.
طول اين سد به گفته مورخان ، در حدود هشت صد قدم و عرض آن حدود پنجاه قدم بود .
بعد از ساختن اين سد، دو طرف آن بيابان به شهرهاى سر سبزى تبديل شر كه به گفته بعضى مجموعاً سيزده شهر بود و آن ريگ هاى سوزان ، به باغ جنان مبدّل گشت و درباره توصيف آن شهرها و فراوانى نعمت در آن جا سخن هاى اغراق آميزى گفته اند:
به گفته برخى ، كسى كه در آن باع ها قدم مى گذشت ، درختان ميوه آن طورى بود كه ده بوز راه ، رنگ آفتاب را نمى درد و اين راه بسيار رادر زير سايه درختان خرم و پر ميوه طى مى كرد.
برخى گفته اند: زن ها زنبيل ها را روى سر مى گذاشتند و چون چند قدم از زير درختان مى گذشتند، زنبيل هاشان پر از ميوه مى شد.
به هر صورت بر اثر بستن آن سدها، از هواى لطيف و ميوه هاى فراوان و آب هاى روان و ساير نعمت هاى بى حساب آن جا استفاده مى كردند و البته شايسته بود كه مردم سبا در برابر آن همه نعمت بى كران كه خداوند به ايشان بخشيده بود سپاس گزارى كند و خدايى را كه از آن بى چارگى و گرسنگى نجاتشان داده بود شكر گويند، ولى اندك اندك غفلت برآن ها چيره گشت و به سركشى و خود پرستى دچار شدند.
خداى تعالى براى ارشاد و هدايتشان پيمبرانى فرستاد، ولى آن مردم به جاى اين كه سخنان پيمبران الهى را بشنوند و به موعظه ها و نصيحت هاشان گوش دل فرا دهند، به تكذيب آن ها پرداخته و در خوش گذرانى و شهوت رانى غرق گشتند و شايد مانند ساير ملت هاى سركش و شهوت ران كه انبيا را سدّ راه لذت و شهوت خود مى ديدند به آزار آن ها نيز كوشيدند و بدين ترتيب مستحق عذاب الهى گشتند.
خداى تعالى سيل عرم را بر آن سدّ بزرگ گماشت تا آن را ويران ساخت و آب ، تمام دشت و باغ ها و خان ها ر بگرفت و همه را ويران كرد و پس از چندى آن وادى خرم را به صحراى خشك و سوزان تبديل كرد و به جاى آن همه درختان ميوه و باغ ها سر سبز، چند درخت اراك و درخت شوره گز و اندكى درخت سدر به جاى ماند و آن بلبلان خوش الحان جاى خود را به فغان بومان سپردند.
از رهروان عشق جز افسانه اى نماند
آشفته را زسيل بلا خانه اى نماند
بلبل زدست بُرد خزان خامشى گرفت
الّا فغان بوم به ويران هاى نماند
20: يونس 
داستان يونس پيغمبر(ص ) در قرآن به اجمال ذكر شده و سوره اى نيز به نام آن حضرت آمده است ، و در آن سوره نيز تنها در يك آيه ، اشاره به تو به و ايمان قوم يونس شده است . در مجموع در شش موره نام يونس ذكر شده كه در دو سوره ، يعنى سوره نساء و سوره انعام فقط نام آن حضرت همراه با نام جمعى از پيمبران ديگر آمده و در چهار سوره ديگر با تفصيل بيشترى كه مربوط به قوم آن حضرت يا قسمتى از حالات خود آن بزرگوار است ذكر گرديده است .
خداوند در مورد قوم يونس مى فرمايد: چرا نبود قريه اى كه مردم آن (هنگام مشاهده عذاب ) ايمان آورند و ايمان آوردنشان به آن ها سود دهد، مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند، عذاب خوارى و ذلّت را از آن ها بر طرف نموده و تا مدتى از زندگى بهره مندشان كرديم .(1070)
در سوره انبيا آمده است : و ذالنون يعنى يونس را ياد كن آن گاه كه خشمناك از ميان مردم برفت و گمان داشت كه بر او سخت نخواهيم گرفت ، پس در ظلمات (و تاريكى ها) ندا كرد كه معبودى جز تو نيست و من در زمره ستمكاران بوده ام . پس اجابتش كرديم و از اندوه نجاتش داديم و مؤ منان را اين چنين نجات مى دهيم .(1071)
در سوره صافات نيز آمده است : و يونس از پيغمبران بود، هنگامى كه به صورت فرار به سوى كشتى (پر از مردم بود) رفت . پس قرعه زدند و او مغلوب قرعه شد (و قرعه به نام وى اصابت كرد). ماهى او را بلعيد در حالى كه وى خود راملامت مى كرد (يا از ملامت شدگان بود) و اگر نبود كه او از تسبيح گويان بود تا روز قيامت و آن روزى كه مردمان بر انگيخته مى شوند، در شكم آن ماهى مى ماند. پس او را به صحرا افكنديم و در آن وقت بيمار بود و درخت كدويى بر او رويانديم و او را به سوى صد هزار نفر يا بيشتر از مردم فرستاديم . پس ايمان آوردند و تا مدتى كه (مقدّر شده بود) از زندگى بهره مندشان ساختيم .(1072)
در سوره قلم هم آمده است كه خداى تعالى پس از آن كه پيغمبر اسلام (ص ) را مخاطب ساخته و مى فرمايد: در برابر حكم پروردگارت صبور باش (1073) به دنبال آن فرمود: و مانند صاحب ماهى نباش كه در حال غم زدگى ندا داد و اگر رحمت پروردگارش او را فرانگرفته بود، در صحرا به حال نكوهيدگى افتاده بود. پس پروردگارش او را برگزيد و از شايستگانش كرد.(1074)
در روايات و تفاسير نيز داستان بعثت يونس و ايمان و توبه قوم آن حضرت و رفتن به كشتى و ساير مطالب به طور اجمال و تفصيل ذكر شده كه ما ان شاء اللّه با رعايت اختصار مجموعه اى از آن چه را نقل كرده اند در زير براى شما ذكر مى كنيم :
يونس پيغمبر ماءمور راهنمايى مردم شهر نينوا در سرزمين موصل شد. در روايتى آمده كه وقتى آن حضرت به پيامبرى مبعوث گرديد، بيش از سى سال (1075) از عمرش نگذشته بود. در نقل ديگرى است كه بيست و هشت ساله بود و طبق حديث عياشى ،(1076) سى و سه سال ميان آن مردم به كار تبليغ ماءموريت الهى قيام فرمود، ولى در طول اين مدت ، جز دو نفر به نام روبيل و تنوخا شخص ديگرى به او ايمان نياورد. روبيل از خاندان علم و نبوت بود و پيش از بعثت يونس نيز با آن حضرت ماءنوس و آشنا بود، ولى تنوخا مردى عابد و زاهد بود كه از علم و حكمت بهره اى نداشت .
يونس در آن مدت طولانى مردم را موعظه و ارشاد كرد، ولى ديد غير از آن دو نفر، ديگران بدو ايمان نمى آورند و پيوسته او را تكذيب كرده و حتى در صدد قتل و آزار او بر آمده اند. او نيز به درگاه خدا شكايت كرده و نزول عذاب الهى را براى آن مردم خواستار شد، روبيل به خاطر دل سوزى بر ان مردم و علم و حكمتى كه داشت ، از يونس خواست تا نفرين نكند، ولى تنوخا با يونس هم عقيده و تعجيل عذاب و نفرين بر آن قوم را خواستار بود. عاقبت يويس به طور جدّى از خدا خواست تا بر آن قوم عذاب نازل كند. خداى متعال نيز به يونس خبر داد كه ما رد فلان روز عذاب را بر آن ها نازل خواهيم كرد و تو اين جريان را به ايشان اطلاع بده و آگاهشان كن .
يونس ماجرا را به روبيل اطلاع داد. روبيل هر چه خواست آن حضرت را منصرف كند تا وى از خدا بخوهد عذاب را از آن ها باز گرداند، نتوانست و يونس پيش مردم آمده و آن چه را هداوند درباره نازل شدن عذاب در روز موعودبدو خبر داده بود، به اطلاع مردم رسانيد. مردم نينوا هم چون دفعات پيش او را تكذيب كرده و با تندى او را از خود براندند.
يونس همراه با تنوخا از شهر بيرون آمدند و در نزديكى شهر جايى كه مشرف به ايشان بود مسكن گزيده و به انتظار ديدن عذاب الهى در آن جا توقف كردند.
از آن سو روبيل نزد مردم نينوا آمد و بر جاى بلندى ايستاد و با صداى رسا فرياد زد:
اى مردم ! من روبيل هستم كه به شما مهربان و دل سوز مى باشم . اكنون شما را آگا مى كنم كه يونس پيغمبر شما بود و به شما خبر داد خداوند بدو وحى كرده و در فلان روز عذاب بر شما نازل مى شود و وعده اى كه خداوند به پيغمبران خود مى دهد، تخلّف پذير نيست . اينك بنگريد تا چه مى خواهيد بكنيد؟
سخن روبيل در دل مردم اثر كرد و از روى پشيمانى نزد او آمدند و گفتند: اى روبيل تو مرد حكيم و دانشمندى هستى . اكنون بگو ما چه بايد بكنيم ؟
روبيل به آن ها گفت : هنگامى كه روز موعود فرا رسيد، پيش از آن كه آفتاب طلوع كند زن ها و بچه هاى خود را برداريد و به صحرا برويد و ميان مادران و فرزندان جدايى بيندازيد و چون باد زردى را ديديد كه از سمت مشرق متوجه شما شده و پيش مى آيد، آوازها را به گريه و تضرع به درگاه خدا بلند كنيد و راه توبه و استغفار را پيش گيريد. سرها را به سوى آسمان بلند كرده باحال تضرع و زارى بگوييد: پروردگارا! ما به خود ستم كرديم و پيغمبر تو را تكذيب نوديم ، اكنون از گناهان خود توبه مى كنيم و اگر تو ما را نيامرزى از زيان كاران خواهيم بود. اى مهربان ترين ! توبه ما را بپذير و هم چون بى آن كه خسته شويد به گريه و زارى ادامه دهيد تا وقتى كه خداوند عذاب را از شما برطرف سازد.
مردم تصميم گرفتند دستور روبيل را عملى كنند و چون روز موعود فرا رسيد، طبق دستور او زنان و كودكان را با خود برداشته و به صحرا رفتند و ميان آن ها جدايى افكنده و وقتى آثار غذاب الهى را ديدند، صداها را به شيون و زارى بلند كردند و از گناهان خود توبه نموده و آمرزش و مغفرت حق را خواستار شدند تا وقتى كه آثار عذاب برطرف گردند.
طبرسى از سعيد بن جبير و ديگران نقل كرده است كه يونس به آن ها خبر داد: اگر توبه نكنيد، تا سه روز ديگر عذاب خدا بر شما فرود خواهد آمد. مردم به هم ديگر گفتند: ما تاكنون دروغى از يونس نشنيده ايم ، اينك بنگريد اگر يونس ‍ امشب ميان شما به سر برد، چيزى نخواهد بود، ولى اگر از ميان شما رفت ، بدانيد كه فردا صبح عذاب بر شما خواهد آمد. نيمه شب يونس از ميان مردم بيرون رفت و صبح ، عذاب به سراغشان آمد.(1077)
برخى گفته اند كه ابر تاريكى آسمان را فرا گرفت و دود غليظى از ابر بيرون آمد و سراسر شهر را تاريك كرد و هم چنان پايين آمد تا پشت بام ها را نيز تاريك و سياه كرد.(1078) ابن عباس گفته است كه عذاب تا دو سوم ميل بالاى سرشان رسيد.(1079)
هنگامى كه مردم عذاب را ديدند، به هلاكت خويش يقين كردند و به سراغ يونس آمدند، امّا او را نيافتند. پس همان دم سر به صحرا نهاده و زن ها و بچه ها و حيوانات را نيز با خود بردند. جامه هاى زبر و خشن به تن كرده و با دلى پاك و نيّتى خالص ايمان آورده و توبه كردند و ميان زنان و بچه ها و حيوانات كوچك و مادرهاشان جدايى انداخته و آن ها را از هم دور كردند.(1080) در اين موقع صداى ضجّه و شيون از بچه ها و مادرها بلند شد و فضا را فرا گرفت و خودشان نيز شروع به تضرع و زارى كردند و گفتند: پروردگارا! هر آن چه يونس پيغمبر آورده ما بدان ايمان آورديم .
در اين هنگام خداى تعالى دعايشان را اجابت كرد و عذابى را كه بر سرشان سايه افكنده بود از آن ها دور ساخت .
ابن مسعود گفته است : توبه مردم نينوا آن چنان بود كه هر كس حقى از ديگرى به گردن داشت همه را پرداخت تا آن جا كه اگر شخصى قطعه سنگى در زير پايه ديوار خانه اش مال مردم بود، آن را بيرون آورد و به صاحبش برگرداند.
به هر ترتيب ، خداى تعالى بر آن ها ترحّم فرمود و عذابى را كه بالاى سرشان آمده بود از آن ها دور كرد، امّا يونس كه از تكذيب مردم و راندن وى از شهر افسرده بود، به شهر بازنگشت و خشمناك به جانب دريا پيش رفت . هنگامى كه به دريا رسيد، كشتى اى را ديد كه آماده مسافرت است و جمعى در آن نشسته اند. يونس از آن ها خواست تا او را نيز با خود سوار كنند و ايشان هم پذيرفتند و يونس را سوار كردند و كشتى به راه افتاد.
همين كه كشتى به وسط دريا رسيد، امواجى برخاست و كشتى دچار توفان شد. در اين جا برخى گفته اند كه اهل كشتى اظهار كردند: براى آن كه كشتى سبك شود، بايد يك نفر را از راه قرعه به دريا افكنيم . قول ديگر آن است كه كشتى از حركت ايستاد و پيش نرفت . كشتى بان به مسافران گفت : ميان شما بنده اى فرارى وجود دارد، زيرا عادت كشتى بر اين است كه چون بنده اى فرارى در آن باشد، پيش نمى رود. وقتى قرعه زدند، به نام يونس درآمد.
در پاره اى از روايات آمده است كه ماهى بزرگى سر راه كشتى آمد و مانع عبور كشتى شد. كشتى بان گفت : در اين جا بنده اى فرارى وجود دارد. يونس گفت : آرى آن بنده فرارى من هستم و خود را به دريا انداخت و ماهى او را بلعيد. برخى احتمال داده اند كه اهل كشتى به رب النوع دريا عقيده داشتند و توفان دريا را نشانه خشم او مى دانسته اند، از اين رو خواستند براى تسكين خشم رب النوع دريا، قربانى به آن تقديم كنند. پس هنگامى كه بدين منظور قرعه زدند، به نام يونس در آمد.
به هر صورت گفته اند: سه بار يا هفت بار قرعه زدند و در هر بار قرعه به نام يونس اصابت كرد و دانستند در اين كار رمزى است و يونس را به دريا انداختند. ماهى بزرگى كه ماءمور بلعيدن يونس شده بود، پيش آمد و يونس را بلعيد و ماءموريت او همين اندازه بود كه يونس را در شكم خود نگاه دارد نه آن كه گوشتش را بخورد يا استخوانى را از وى بشكند.
در حديثى آمده كه خداوند به ماهى وحى كرد: من يونس را روزى تو نساخته ام ، مبادا استخوانى از وى بشكنى يا گوشت او را بخورى .(1081)
يونس به اختلاف اقوال و روايات مدت هفت ساعت يا سه روز(1082) يا بيشتر در شكم ماهى بود و ماهى او را در تاريكى هاى دريا و ظلمات فرو برده و مى گردانيد. خدا مى داند كه در اين مدت چه بر يونس گذشت و در ظلمات شكم ماهى و قعر دريا و تاريكى هاى شب كه ظلماتى علاوه بر ظلمات ديگر بود، چه هاله سنگينى از غم و اندوه آن پيغمبر بزرگوار را احاطه كرد و چه اندازه زندگى بر آن حضرت دشوار و سخت شد؟ در چنين وضعى آيا جز توجه به آفريننده جهان و خداى مهربان ، وسيله ديگرى مى توانست موجب آرامش جان او گردد و آيا پناه دهنده اى جز پناه بى پناهان مى توانست يونس را پناه دهد و آيا دادرسى به غير از دادرس بى چارگان به داد او مى رسيد؟
يونس كه خود معلّم مكتب يكتا پرستى و راهنماى مردم به سوى خداى يكتا بود روى نياز به درگاه خالق بى نياز برده و از روى تضرع عرض كرد: اى خداى سبحان ! معبودى حز تو نيست . منزهى تو و من از ستم كاران به نفس خود هستم ..(1083)
خداى تعالى نيز دعاى اورا مستجاب كرد و از گرداب اندوه و غم نجاتش داد و ماهى را ماءمور كرد تا او را كه به حال بيمارى افتاره بود به ساحل دريا افكند.
در تفسير است كه وقتى ماهى يونس پيغمبر را به ساحل افكند، چون جوجه بى بال و پرى بود كه قدرت و رمقى در بدن او نمانده بود(1084) خداى تعالى كدويى براى او روياند تا يونس از سايه و ميوه اش استفاده كند بزى كوهى را ماءمور كرد كه به نزد وى برود تا يونس از شير او استفاده كند و بنوشد.
چندى نگذشت كه آن كدو خشك شد و يونس براى آن گريست . خداى تعالى بدو وحى كرد: تو براى خشك شدن درختى گريه مى كنى ، ولى براى صدخزار مردم يا بيشتر كه درخواست هلاكت آن ها را از من كرده بودى نمى گريى ؟
يونس از آن جا برخاست و ماءموريت يافت تا دوباره به نزد قوم خود باز گردد. در نزديكى شهر به پسركى برخورد كه گوسفند مى چرانيد، به آن پسرك فرمود: به شهر برو و مردم را از بازگشت من مطلع ساز. پسرك رفت و مردم به استقبال يونس آمدند و او را وارد شهر كردند و فرمان بردار حق و پيامبر الهى گشتند.
برخى گفته اند كه بار دوم ماءمور تبليغ مردم ديگرى غير از مردم خويش گرديد.
در شهر كوفه در كنار شط فرات ، قبرى است كه گنبد و بارگاهى دارد و بنابر مشهور، قبر يونس پيغمبر است ، واللّه اءعلم .
21: زكريا 
نام زكريا در چهار سوره از قرآن كريم ذكر شده كه به ترتيب عبارتند از سوره هاى آل عمران ، انعام ، مريم و انبيا. در سوره انعام فقط به ذكر نام آن حضرت در ضمن ساير انبيا اكتفا شده ، ولى در آن سه سوره ديگر، شمه اى از احوالات او نيز ذكر شده است .
در سوره آل عمران ،داستان كفالت آن حضرت از مريم دختر عمران و مادر عيسى و دعايى كه براى فرزند دار شدن خود كرد و مژده فرشتگان به ولادت يحيى و ساير مطالب مربوط به آن حضرت اين گونه ذكر شده است :
زكريا سرپرستى مريم را به عهده گرفت و هرگاه به محراب نزد مريم مى رفت ، نزد او رزق و روزى مى يافت . بدو مى گفت : اى مريم ! اين روزى تو از كجا آمده ؟ مريم مى گفت : از پيش خداست كه خداوند هر كه را خواهد بى حساب روزى مى دهد در اين جا بود كه زكريا پروردگار خويش را خواند و گفت : پروردگارا! به من از جانب خود فرزندى پاكيزه بيخش كه تو شنواى دعا (و پذيراى درخواست ) هستى . فرشتگان به او در وقتى كه در محراب به نماز ايستاده بودند ندا دادند كه خدا تو را به يحيى بشارت مى دهد و او تصديق كننده كلمه خدا (يعنى عيسى ) است و آقا و پارسا و پيغمبرى از شايستگان است . زكريا (با تعجب ) گفت : پروردگارا! چگونه مرا پسرى باشد كه پير شده ام و همسرم نازاست . خداوند فرمود: اين چنين (خواهد شد) و خدا هر چه خواهد انجام مى دهد. زكريا گفت : پروردگارا! براى من نشانه (و علامتى ) قرار بده (كه اين انعام چه خواهد بود) خداوند فرمود: نشانه تو آن است كه سه روز جز به رمز با مردم سخن نگويى و پروردگار خود را بسيار ياد كن و شبان گاه و بامداد او را تسبيح گوى .(1085)
توضيحى براى آيات فوق  
1 داستان كفالت زكريا از مريم بنابر قرعه اى بود كه خدمت كاران بيت المقدس براى سرپرستى مريم زدند و قرعه به نام زكريا اصابت كرد و قرار شد وى از مريم سرپرستى كند كه شرح آن خواهد آمد.
2 دعاى زكريا براى صاحب فرزند شدن پس از آن بود كه فضل و رحمت خدا را درباره مريم ديد و مقام او را در پيش گاه خداوند مشاهده كرد كه هر گاه به محراب او داخل مى شد، نزد او رزق و روزى مى يافت . پس چون زكريا فرزندى نداشت ، از خدا درخواست فرزندى پاكيزه كرد كه مقامى هم چون مقام مريم در نزد خدا داشته باشد. خداوند هم مژده پسرى به او داد كه شبيه ترين مردم به عيسى (فرزند مريم ) باشد، چنان كه شرحش در احوالات يحيى خواهد آمد.
3 از آيات فوق استفاده مى شود كه نام گذارى يحيى به وسيله خداى تعالى انجام شد، چنان كه آيات سوره مريم نيز بدان دلالت دارد.
4 درباره اين كه چرا زكريا از خداى تعالى درخواست نشانه كرد اختلاف است . برخى گفته اند: براى آن بود كه مى خواست يقين كند كه اين بشارت و خطاب از جانب خداى رحمان است و نه از وساوس شيطان ، ولى دسته ديگر گفته اند كه پيمبران الهى با مقام عصمتى كه دارند، هيچ گاه چنين خيالى نخواهند كرد وچنين ترديدى براى آن ها پيدا نخواهد شد واساساً شيطان به آن ها دسترسى ندارد تا چنين القايى بكند و آن ها به ترديد بيفتند، از اين رو گفته اند: درخواست نشانه فقط براى آن بود كه به وسيله آن ، وقت حمل همسرش را بداند و از روى ان نشانه بفهمد كه اين مژده چه وقت تحقق مى يابد تا به خاندان خود، از پيش اين خبر خوشحال كننده را بدهد.(1086)
5 در اين كه نشانه اى كه خداوند به زكريا فرمود چگونه بود، اختلاف است ؛ يعنى در اين كه خداوند فرمود: نشانه اش ‍ آن است كه سه روز جز از راه رمز و اشاره با مردم گفت وگو نكنى ، اختلاف كرده اند كه آيا به صورت اختيار بوده يا بى اختيار و آيا در آن سه روز، زبان زكريا به فرمان الهى از سخن بازماند كه جز از راه رمز و اشاره نمى توانست سخنى بگويد، يا آن كه اين جملات به منزله دستورى مذهبى بود وترين وسيله خداوند به زكريا دستور داد كه هرگاه اين مژده تحقق يافت ، به شكرانه آن بايد سه روز روزه سكوت بگيرى يا چنان كه برخى گفته اند: خود زكريا از خداوند درخواست كرد تا وظيفه و عبادتى را براى او تعيين كند كه به شكرانه اين نعمت آن را انجام دهد كه خداوند هم بدو دستور روزه سكوت داد، ولى فهم وجه دوم از آيه و تطبيق آن با كلام خداى تعالى در اين سوره مشكل و بعيد به نظر مى رسد، چنان كه تطبيق آن با آيه سوره مريم مشكل تر خواهد بود و ظاهر همان وجه اول است ، واللّه اءعلم .
اما آياتى كه در سوره مريم درباره زكريا آمده چنين است :
$ اين خبر رحمت پروردگار تو با بنده اش زكرياست ، هنگامى كه پروردگارش را در پنهانى ندا كرد و گفت : پروردگارا! استخوانم سست شده و سرم از پيرى سپيد شده و در مورد دعاى تو پروردگارا محروم و بدبخت نبوده ام (و هرگاه دعا كرده ام اجابت فرموده اى ) و از وارثان پس از خود بيم دارم و همسرم نازاست ، و خودم از پيرى فرتوت گشته ام ؟ خداوند فرمود: اين چنين است پس پروردگار تو فرمود: اينكار بر من آسان است و من خود تو را (با اين كه هيچ نبودى ) پيش از اين آفريدم (و از عدم به وجود آوردم ) زكريا گفت : پروردگارا! براى من نشانه اى قرار ده . خداوند فرمود: نشانه آن است كه سه شب تمام با مردم سخن نگويى . پس زكريا از عبادت گاه خود به نزد قوم آمد و به آن ها اشاره كرد (و به صورت رمز و اشاره گفت ) كه بامداد و شبانگاه خدا را تسبيح گوييد.(1087)
در سوره انبيا نيز به داستان زكريا اشاره اى اجمالى كرده و در ضمن دو آيه چنين فرموده است : $ ياد كن زكريا را هنگامى كه پروردگار خويش را ندا داد و گفت : پروردگارا! مرا تنها مگذار و البته تو از همه وارثان بهترى . پس دعايش را مستجاب كرديم و يحيى را بدو بخشيديم و همسر او را شايسته (براى حمل و زاييدن ) كرديم ، به راستى كه آن ها به كارهاى خير مى شتافتند و در حال بيم و اميد ما را مى خواندند و براى ما فروتن بودند.(1088)
اين آيات قرآنى درباره حضرت زكريا بود كه با مختصر توضيحى در پاره اى از جاها از نظر شما گذشت .
اما نظر تاريخ ‌نگاران و مفسران چنين است كه گفته اند: زكريا يكى از پيغمبران بنى اسرائيل و از فرزندان هارون بود.(1089) نام پدر آن حضرت را برخيا ضبط كرده اند و نام همسرش را ايشاع دانسته و گفته اند: ايشاع خاله حضرت مريم بود و برخى هم ايشاع را خواهر مريم دانسته اند، ولى قول اوّل مشهورتر است .
هنگامى كه مريم به دنيا آمد، طبق نذرى كه پدرش عمران كرده بود تا چون وى به دنيا بيايد او را به خدمت كارى كليسا بگمارد، مريم را به مسجد الاقصى آوردند و سرپرستى او را به احبار و رؤ ساى آن جا واگذار كردند. البته به گفته برخى پدرش عمران ، هنگامى كه هنوز مريم به دنيا نيامده بود از دنيا رفت . پس وقتى مريم به دنيا آمد، مادرش حنّه او را در پارچه اى پيچيد و نزد بزرگان قوم آورد تا او را سرپرستى كنند.
آن ها براى سرپرستى او نزاع كردند. در اين ميان زكريا كه سمت رياست احبار را به عهده داشت پيش آمد و گفت : من به سرپرستى او سزاوارترم ، زيرا خاله اش همسر من است . ولى بزرگان به اين سخن قانع نشده و گفتند: اگر بناى شايستگى بود، مادرش از همه كس شايسته تر و سزاوارتر براى پرستارى و كفالت او بود. اكنون قرعه مى زنيم و قرعه به نام هر كه اصابت كرد، سرپرستى او را به عهده وى واگذار مى كنيم .
آن ها نوزده نفر بودند و براى قرعه به جاى گاه مخصوص كه نهر آبى بود رفتند و طبق معمول تيرهاى نشانه دار خود را در آب انداختند و با قرار گرفتن تير زكريا در روى آب ، قرعه به نام او اصابت كرد و كفالت مريم به عهده او محوّل گرديد. زكريا مريم را به خانه و پيش خاله اش آورد و او دوران شيرخوارگى و كودكى را در خانه زكريا و با پرستارى خاله اش ‍ ايشاع پشت سرگذارد. چون به سنّ رشد رسيد، زكريا اتاقى براى عبادت او در مسجد بساخت و درى براى آن قرار داد كه به وسيله نردبان بدان بالا مى رفتند و كسى جز زكريا پيش مريم نمى رفت و آب و غذاى او را خودش پيش او مى برد.
هرگاه زكريا به اتاق مريم وارد مى شد، ميوه هاى گوناگون و تازه در نزد او مى يافت . در زمستان ميوه تابستانى و در تابستان ميوه زمستانى و چون از وى مى پرسيد كه اين ها از كجاست ؟ حضرت مريم مى گفت : كه از جانب خداست كه هر را خواهد بى حساب روزى مى دهد.
زكريا كه تا آن وقت فرزند دار نشده بود و به سبب نازا بودن همسرش ايشاع نيز اميدى به فرزنددار شدن خود نداشت و شايد از اين ماجرا رنج مى برد، با ديدن آن منظره بار ديگر به فكر فرزند افتاد و به ويژه كه مى ديد با نداشتن فرزند كسى را ندارد كه پس از وى وارث حكمت و پاسدار دين و آيين او گردد و پيوسته در اين آرزو بود، اما با گذشت سنين بسيار از عمر زكريا و همسرش ايشاع و پشت سرگذاشتن دوران جوانى و به خصوص عقيم بودن همسرش ، ديگر اميد زكريا كم كم به نوميدى تبديل مى شد. اما وقتى مشاهده كرد خداى تعالى بدون هيچ وسياه و با نبودن اسباب و علل عادى ميوه هاى گوناگون و غذا براى مريم مى فرستد، بارقه اميدى در دلش پيدا شد و به فكر آرزوى ديرين خود افتاد و با خود گفت : آن خداى قادرى كه مى تواند ميوه زمستانى را در فصل تابستان و ميوه تابستانى را در فصل زمستان براى مريم بفرستد، مسلماً قادر است كه در سن پيرى و با عقيم بودن همسرم ايشاع نيز به من فرزندى عنايت كند.
در اين جا بود كه روى نياز به درگاه پروردگار بى نياز كرده و از وى درخواست فرزندى پاك و شايسته نمود(1090) و طولى نكشيد كه دعاى او مستجاب شد و فرشتگان ، مژده ولادت يحيى را از همسرش ايشاع بدو دادند.
زكريا با شنيدن اين مژده بى اندازه خوشحال شد، ولى چون خودش طبق نقلى 120 ساله و همسرش نيز 98 ساله و نازا بود، براى اطمينان خاطر بيشتر در اين باره براى اين كه بداند آيا چنين فرزندى از ايشاع به دنيا خواهد آمد يا از زن ديگرى ، پرسيد كه چگونه ممكن است با اين وضع من فرزند دار شوم ؟ اما وقتى كه فرشتگان قدرت حق تعالى را به او تذكر دادند، مطمئن شد و از خدا خواست تا براى وى پيش از عملى شدن آن مژده علامتى قرار دهد كه به همسرش و ديگران بگويد.
چنان كه در ترجمه و تفسير آيات گذشت ، خداوند نشانه اين كار را آن قرار داد كه سه روز زبانش در بند شود و جز به رمز و اشاره نتواند سخن بگويد.
وعده حق تعالى تحقق يافت و يحيى به دنيا آمد. د رحديثى است كه فاصله بين بشارت خداوند و ولادت يحيى ، پنج سال طول كشيد، و پس از گذشت پنج سال از مژده اى كه خداوند به زكريا داده بود، يحيى به دنيا آمد و از همان كودكى ، مورد لطف خداى مهربان قرار گرفت و مقام پيامبرى به او داده شد و از زاهدان گرديد و رد عبادت حق تعالى بسيار كوشا و جدّى بود، به شرحى كه در احوال آن حضرت پس از اين خواهد آمد.

next page

fehrest page

back page