next page

fehrest page

back page

لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنه .23
(( در شخصيت رسول خدا الگوى عالى براى شما وجود دارد.))
و درباره ابراهيم مى فرمايد:
قد كانت لكم اسوة حسنه فى ابراهيم والذين معه .24
(( در ابراهيم و آنانكه با او بودند براى شما الگوى عالى وجود دارد.))
قـرآن آنـجـا كه افرادى را به عنوان (( اسوه )) ذكر مى كند توجهى به شخصيت دنيايى آنـهـا نـدارد، شخصيت اخلاقى و انسانى را در نظر مى گيرد، آنچنانكه از غلام سياهى به نـام لقـمـان كـه نه در شمار پادشاهان است و نه در شمار فيلسوفان معمولى شهره به فيلسوفى و نه در شمار ثروتمندان بلكه برده اى است روشن بين ، به نام (( حكيم )) يـاد مـى نـمـايـد و او را بـه (( حـكـمـت )) در جـهـان عـلم مـى كـنـد. از ايـن قبيل است (( مؤ من )) آل فرعون و (( مؤ من )) آل ياسين .
مـا در ايـن كـتـاب كـه بـحـث جامعه و تاريخ را از نظر جهان بينى اسلامى طرح كرده ايم ، نـظـرمـان تنها به (( تاريخ علمى )) و به (( فلسفه تاريخ )) است ، زيرا اينها هستند كه در حوزه كلى جهان بينى قرار مى گيرند، از اين رو سخن خود را درباره اين دو اندكى گسترش مى دهيم و از تاريخ علمى آغاز مى كنيم .
تاريخ علمى
مـقـدمـتـا بـايـد ياد آورى كنيم كه تاريخ علمى مبتنى بر مطلبى است كه در گذشته بيان كـرده ايـم و آن ايـنـكـه جـامـعـه مـسـتـقـل از افـراد اصـالت و شـخـصـيـت دارد. اگـر جـامـعـه مستقل از افراد اصالت نداشته باشد جز افراد و قوانين حاكم بر آنها چيزى وجود نخواهد داشت و در نتيجه تاريخ علمى ، كه علم به قواعد و سنن حاكم بر جامعه هاست بلا موضوع اسـت . قـانون داشتن تاريخ فرع بر طبيعت داشتن تاريخ است و طبيعت داشتن تاريخ فرع بـر طـبـيـعـت داشـتـن جـامـعـه اسـت . در مـورد تـاريـخ عـلمـى مسائل ذيل بايد بررسى شود:
1. تـاريـخ عـلمـى چـنـانـكـه قبلا اشاره شد متكى به تاريخ نقلى است . تاريخ نقلى به مـنـزله مـواد اسـت بـراى لابـراتـوار تـاريـخ عـلمـى . پـس اول بـايـد تـحـقـيـق شـود كـه آيـا تـاريـخ نـقـلى ، مـعـتـبـر و قـابـل اعـتـمـاد اسـت يـا نه ؟ اگر قابل اعتماد نباشد هر گونه تحقيق علمى درباره قوانين حاكم بر جامعه ها در گذشته ، پوچ و بى مورد است .
2. فـرضـا تـاريـخ نـقـلى قـابـل اعـتـمـاد بـاشـد و فـرضا براى جامعه طبيعت و شخصيت مـسـتـقـل از افـراد قـائل شـويـم ، استنباط قوانين و قواعد كلى از وقايع و حوادث تاريخى مـوقـوف بـه ايـن اسـت كـه قـانـون (( عـليـت )) و (( جـبـرعـلى و مـعـلولى )) در حـوزه مسائل انسانى يعنى مسائل وابسته به اراده و اختيار انسان ، و از آن جمله حوادث تاريخى ، حـكـمـفـرمـا بـاشـد و الا قـابل تعميم و كليت نيست و تحت قاعده و ضابطه در نمى آيد. آيا قانون عليت بر تاريخ حكمفرماست ، و اگر حكمفرماست تكليف آزادى و اختيار انسان چه مى شود؟
3. آيـا تـاريـخ ، طبيعت مادى دارد و ماترياليست است ؟ آيا نيروى اصلى حاكم بر تاريخ نـيـروى مادى است و نيروهاى معنوى همه فرع و تابع و طفيلى نيروى مادى تاريخ است يا برعكس ، طبيعت تاريخ يك طبيعت معنوى است و نيروى حاكم بر تاريخ نيروى معنوى است و نيروهاى مادى فرع و تابع و طفيلى است يعنى تاريخ در ذات خود (( ايده آليست )) است و يـا شـق سـومـى در كـار اسـت و آن ايـنـكـه طـبـيـعـت تـاريـخ يـك طبيعت مزدوج است و تاريخ دونـيـرويـى و چـنـدنـيرويى است ، نيروهاى متعدد مادى و معنوى در نظامى كم وبيش هماهنگ و احيانا متضاد حاكم بر تاريخ است ؟
اعتبار و بى اعتبارى تاريخ نقلى
گـروهـى بـه تـاريخ نقلى به شدت بدبين اند، و تمام را مجعولات ناقلان مى دانند كه بـر اسـاس اغـراض و اهـداف شـخـصى با تعصبات ملى و مذهبى و قومى و يا وابستگيهاى اجتماعى ، در نقل حوادث كم و زياد جعل و قلب و تحريف كرده اند و تاريخ را آنچنانكه خود خـواسـتـه انـد شـكـل داده انـد. حـتـى افـرادى كـه اخـلاقـا از جـعـل و قـلب عـمـدى امـتـنـاع داشـتـه انـد در نـقـل حـوادث (( انـتـخـاب )) بـه عـمـل آورده انـد، يـعـنـى هـمـواره چـيـزهـايـى رانـقـل كـرده انـد كـه بااهداف و عقايد خودشان نـاسازگار نبوده است و از نقل حوادثى كه بر خلاف عقايد و احساساتشان بوده خوددارى نـمـوده انـد. ايـنـهـا هـر چـنـد در نـقـل حـوادث تاريخى چيزى از خود نيفزوده اند و ماده جعلى اضـافـه نكرده اند، اما با انتخابهاى دلخواهانه خود تاريخ را آنچنانكه خود خواسته اند (( صـورت )) بـخـشـيـده انـد. يـك حـادثـه يـا يـك شـخـصـيـت آنـگـاه دقـيـقـا قـابـل بررسى و تحليل است كه تمام آنچه مربوط به اوست در اختيار محقق قرارگيرد و اگر بعضى به او ارائه شود و بعضى كتمان گردد، چهره واقعى پنهان مى ماند و چهره اى ديگر نمايان مى گردد.
ايـن بدبينان در مورد تاريخ نقلى همان نظر را دارند كه برخى بدبينان فقها و مجتهدين بـه نـقـل احاديث و روايات دارند كه از آن به (( انسداد باب علم )) تعبير مى شود. اينان نـيـز در تـاريـخ (( انـسـدادى )) مـى بـاشـنـد. برخى به طنز درباره تاريخ گفته اند: (( تاريخ عبارت است از يك سلسله حوادث واقع نشده به قلم كسى كه حاضر نبوده )) . از يـك روزنـامـه نـگار اين طنز نقل شده كه (( واقعيات مقدس اند اما عقيده آزاد است )) . برخى ديگر در اين حد بدبين نيستند، اما ترجيح داده اند كه در تاريخ فلسفه شك را بپذيرند.
كـتـاب تـاريـخ چـيـسـت ؟25 از (( پـروفـسـور سـر جـرج كـلارك )) نقل مى كند كه :
(( ....مـعـرفـت گـذشـتـه پـس از آنـكـه توسط يك يا چند مغز بشرى تصفيه شده ، به ما رسـيـده اسـت ، بـنـابـرايـن حـاوى ذرات بسيط و جامد تغيير ناپذير نيست . پژوهش در اين رشـتـه بـى پـايان مى نمايد و به همين جهت پاره اى محققان ناشكيبا به فلسفه شك پناه بـرده اند يا دست كم به اين عقيده توسل جسته اند كه چون در تمام قضاوتهاى تاريخى پـاى افـراد و عـقـايـد شـخـصـى در مـيـان اسـت ، اعتبار يكى به اندازه ديگرى است و حقيقت تاريخ عينى وجود ندارد.))
حـقـيـقـت ايـن است كه هر چند نمى توان به طور دربست حتى به نقلهاى راويان موثق اعتماد كـرد، اما اولا تاريخ يك سلسله مسلميات دارد كه از نوع بديهيات در علوم ديگر به شمار مـى رود و هـمـان مـسـلمـيـات خـود مـى تـوانـد مـورد تـجـزيـه و تـحـليـل مـحـقق قرار گيرد، ثانيا محقق بانوعى اجتهاد مى تواند صحت و عدم صحت برخى نـقـلهـا را در مـحـل نـقـد قـرار دهـد و نـتـيـجـه گـيـرى كـنـد. امـروز مـى بينم كه بسيارى از مـسـائل كه در دوره هايى شهرت زائدالوصفى پيداكرده ، پس از گذشت چند قرن ، محققان بـى اعـتـبارى آنها را مانند آفتاب روشن مى سازند (داستان كتاب سوزى اسكندريه كه از قـرن هـفـتـم - آرى ، فـقط از قرن هفتم هجرى - بر سر زبانها افتاد آنچنان شايع شد كه تدريجا در اكثر كتابهاى تاريخى راه يافت اما تحقيق محققان قرن اخير ثابت كرد كه بى اسـاس مـحـض ‍ اسـت و سـاخته مسيحيان مغرض بوده است ) همچنانكه گاهى حقيقتى كتمان مى شـود امـا پس از مدتى آشكار مى شود بنابراين به نقلهاى تاريخى نمى توان به طور كلى بدبين بود.
عليت در تاريخ
آيـا اصـل عـليـت بـر تـاريـخ حـكـمـفـرمـاسـت ؟ اگـر اصـل عـليـت حـكمفرماست ، لازمه اش اين است كه وقوع هر حادثه اى در ظرف خودش حتمى و اجـتـنـاب نـاپـذيـر بـوده اسـت و يـك نوع (( جبر)) بر تاريخ حكمفرماست . اگر جبر بر تاريخ حكمفرماست پس تكليف آزادى و اختيار انسانها چه مى شود؟ اگر واقعا وقوع حوادث تاريخى جبرى است پس هيچ فردى مسؤ وليت ندارد و هيچ فردى استحقاق تمجيد و ستايش و يا استحقاق ملامت و نكوهش ندارد. و اگر اصل عليت حكمفرما نيست ، پس كليت وجود ندارد، و اگـر كـليت وجود ندارد پس تاريخ قانون و سنت ندارد زيرا قانون فرع بر كليت است و كليت فرع بر اصل عليت .
ايـن اسـت مـشـكـلى كـه در مـورد تـاريـخ عـلمـى و فـلسـفـه تـاريـخ وجـود دارد. برخى به اصـل عـليـت و بـه اصـل كـليـت گـراييده ، آزادى و اختيار را انكار كرده اند و آنچه به نام آزادى پـذيـرفـتـه انـد در حـقـيـقـت آزادى نـيـسـت ، و بـرخـى ديـگـر بـرعـكـس ، اصـل آزادى را پـذيـرفـتـه و قـانـونـمـندى تاريخ را نفى نموده اند. اكثر جامعه شناسان اصل عليت و آزادى را غير قابل جمع دانسته و به عليت گراييده و آزادى را نفى كرده اند.
هـگـل ، و بـه پـيـروى او مـاركـس طـرفـدار جـبـر تـاريـخ اسـت . از نـظـر هگل و ماركس آزادى جز آگاهى به ضرورت تاريخى نيست . در كتاب ماركس و ماركسيسم از كتاب آنتى دورينگ تاءليف انگلس نقل مى كند كه :
(( هـگـل نـخستين كسى بود كه رابطه آزادى و ضرورت را دقيقا نشان داد از نظر او، آزادى هـمـانـا درك ضـرورت اسـت . ضـرورت بـه هـمان اندازه نابيناست كه درك نشود. آزادى در اسـتـقـلال رويـايى نسبت به قوانين طبيعت نيست ، بلكه در شناخت اين قوانين و در امكان به كـار انـداخـتـن اصـولى آنـهـا در جـهت مقاصد معينى است . اين مطلب چه در مورد قوانين طبيعت خـارجـى و چـه در مـورد قـوانـيـن حـاكـم بـر وجـود جـسـمـى و روحـى خـود انسان صادق است .)) 26
و نيز در آن كتاب پس از بحثى مختصر درباره اينكه انسان تحت شرايط خاص تاريخى و در جهتى كه آن شرايط تعيين كرده مى تواند و بايد اقدام كند، مى گويد:
(( در واقـع شـنـاخـت اين داده ها عمل انسان را مؤ ثرتر خواهد ساخت . هر اقدام در جهت مخالف ايـن داده هـا بـه مـنـزله واكـنـش و مـقـابـله با مسير تاريخ خواهد بود ... اقدام كردن در جهت سازگار با اين داده ها به معناى حركت در جهت تاريخ و قرار گرفتن در مسير تاريخ است ، امـا ايـن سـؤ ال مطرح خواهد شد كه آزادى چه مى شود مكتب ماركس پاسخ مى دهد كه آزادى عـبـارت خـواهد بود از آگاهى يافتن فرد به ضرورت تاريخى و به مسير جمعى كه وى به سوى آن كشانيده مى شود.)) 27
بـديـهـى اسـت كـه ايـن گـفـته ها مشكلى را حل نمى كند. سخن در رابطه انسان با شرايط تاريخى است كه آيا انسان حاكم بر شرايط تاريخى است و مى تواند به آنها جهت بدهد و يـا جـهـت آنـها را تغيير دهد يا نه ؟ اگر انسان قادر نيست كه به تاريخ جهت بدهد و يا جهت تاريخ را تغيير دهد، پس ‍ قهرا اگر خودش در جهت تاريخ قرار گيرد مى تواند به بـقـاى خـود ادامـه دهـد و بـلكـه تكامل يابد، و اگر در خلاف جهت تاريخ قرار گيرد قهرا نـابـود شـود اكنون اين پرسش مطرح است كه آيا انسان در قرار گرفتن و قرار نگرفتن در جـهـت تـاريـخ آزاد اسـت يـا مـجـبـور؟ و آيـا بـنـابـر اصـل تـقـدم جـامـعـه بر فرد و اينكه وجدان و شعور و احساس فرد يكسره ساخته شرايط اجتماعى و تاريخ ، مخصوصا شرايط اقتصادى است جايى براى آزادى باقى مى ماند
وانـگـهـى (( آزداى هـمـان آگـاهـى بـه ضـرورت اسـت )) يـعنى چه ؟ آيا فردى كه در يك سـيـل بـنـيـان كـن قـرار گـرفـتـه و آگـاهـى كـامـل دارد كـه سـاعـتـى بـعـد سـيـل او را تـا اعـمـاق دريـا فـرو خـواهـد برد و يا فردى كه از قله اى بلند پرت شده و آگـاهـى دارد كـه بـه حـكـم ضرورت قانون ثقل لحظاتى بعد قطعه قطعه خواهد شد، در فـرورفـتن به دريا و يا سقوط به دره آزاد است ؟ بنابر نظريه ماديت جبرى تاريخى ، شـرايـط اجـتماعى مادى ، محدود كننده انسان و جهت دهنده به او و سازنده وجدان و شخصيت و اراده و انـتـخـاب اوسـت و او در مقابل شرايط اجتماعى جز يك ظرف خالى و يك ماده خام محض نـيـسـت ، انـسان ساخته شرايط است نه شرايط ساخته انسان ، شرايط پيشين مسير بعدى انسان را تعيين مى كند نه انسان مسير آينده شرايط را. بنابراين آزادى به هيچ وجه معنى و مفهوم پيدا نمى كند.
حـقـيـقت اين است كه آزادى انسانى جز با نظريه (( فطرت )) ، يعنى اينكه انسان در مسير حـركـت جـوهـرى عـمـومى جهان با بعدى علاوه به جهان مى آيد و پايه اولى شخصيت او را هـمـان بـعـد مـى سـازد و سـپـس ‍ تـحـت عـوامـل مـحـيـط تـكـمـيل مى شود و پرورش مى بايد، قابل تصور نيست . اين بعد وجودى است كه به انسان شخصيت انسانى مى دهد تا آنجا كه سـوار و حاكم بر تاريخى مى شود و مسير تاريخ را تغيين مى كند. ما قبلا در بحث جامعه تـحـت عـنـوان (( جـبـر يـا اخـتـيـار)) دربـاره اين مطلب بحث كرده ايم و در آينده تحت عنوان (( ابعادتاريخ )) ، آنجا كه درباره نقش قهرمانان سخن مى گوييم ، به توضيح بيشتر خواهيم پرداخت .
آزادى انـسـان بـه مـفهومى كه اشاره كرديم نه با قانون عليت منافات دارد و نه با كليت مـسـائل تـاريـخـى و قـانـونـمـنـدى تـاريخ . اينكه انسان در عين اختيار و آزادى و به موجب انـديـشـمـنـدى و اراده ، مـسـيـرى مـعـيـن و مـشـخـص و غـيـر قابل تخلف در زندگى اجتماعى داشته باشد، يعنى ضرورت بلا اختيار، جز اين است كه ضرورتى كور و حاكم بر انسان و اراده انسان حكمفرما باشد.
در مـسـائل قـانـونـمـنـدى و كـليـت داشـتـن مـسـائل تـاريـخـى اشكال ديگرى هست و آن اينكه از مطالعه حوادث و وقايع تاريخى روشن مى شود كه مسير تـاريـخ را احـيـانـا يـك سـلسله حوادث جزيى تصادفى تغيير داده است . البته مقصود از حوادث تصادى بر خلاف تصور بعضى از افراد ناوارد حوادث بدون عليت نيست ، بلكه مـقـصـود حوادثى است كه از يك علت عام و كلى ناشى نشده است و از اين رو ضابطه كلى نـدارد. اگـر حـوادثـى كـه ضـابـطـه كـلى ندارد نقش موثر در حركتهاى تاريخى داشته باشند، تاريخ خالى از هر نوع قاعده قانون و سنت و جريان مشخصى خواهد بود. ضرب المثل حوادث تاريخى تصادفى كه در مسير تاريخ موثر بوده ، (( بينى كلئوپاترا)) مـلكـه مـعـروف مـصر است . در جهان حوادث جزيى و اتفاقى كه مسير جريانهاى تاريخ را عوض كرده ، و به قول معروف (( از نسيمى دفتر ايام بر هم خورده است )) ، فراوان است .
(( ادوارد هـالت كـار)) در كـتـاب تـاريـخ چـيـست ؟ مى گويد: (( منشاء ديگر حمله (به جبر تاريخ ) معماى مشهور (( بينى كلئوپاتررا)) است . اين همان نظريه اى است كه تاريخ را بـا بـيـش و كـم فـصـلى از اعراض ، يك سلسله حوادث ناشى از رويدادهاى اتفاقى ، و مـنـتـسـب بـه تصادفى ترين علل مى داند: نتيجه جنگ اكتيوم مربوط به عللى كه مورخان عـمـوما مسلم مى پندارند نبوده بلكه ناشى از شيفتگى آنتونى نسبت به كلئوپاترا بود، زمـانـى كـه بـايـزيـد در اثـر بيمارى نقرس از پيشروى در اروپاى مركزى باز ايستاد، گـيـون نـوشـت كه (( غلبه خلطى قليل بر مزاج فردى از افراد بشر ممكن است بدبختى مـلتـهـايـى را مانع شود يا معلق كند)) ، هنگامى كه الكساندر پادشاه يونان را در پاييز 1920 ميمون دست آموزى گاز گرفت و در گذشت ، اين تصادف سلسله حوادثى به بار آورد كـه سـر ويـنـستن چرچيل را بر آن داشت تااظهار دارد كه (( دويست و پنجاه هزار تن از گزش ميمون مردند)) ، يا تروتسكى در حين شكار اردك مبتلا به تب و در لحظه مبارزه اش با زينويف ، كامنف و استالين در پاييز 1922 بسترى مى گردد و مى نويسد: شخص ‍ مى تـوانـد انـقـلاب يـا جـنگى را پيش بينى كند، اما پيش بينى عواقب شكار پاييزى اردكهاى وحشى ناممكن است .)) 28
در جـهـان اسـلام داسـتـان شـكـست مروان بن محمد آخرين خليفه اموى شاهد خوبى است براى دخـالت تـصادف در سرنوشت تاريخ . مروان در آخرين جنگ با عباسيها در ميدان نبرد دچار فشار ادرار شد و به كنارى رفت . تصادفا يكى از افراد دشمن كه از آنجا مى گذشت او را ديد و كشت . شهرت كشته شدنش به ميان سپاهيانش پيچيد. چون قبلا چنين حادثه اى پيش بينى نشده بود ولوله در ميان سپاهيان افتاد و فرار كردند و دولت بنى اميه منقرض شد. آنجا بود كه گفته شد: (( ذهبت الدوله ببوله )) .
ادوارد هـالت كـار پـس از تـوضـيـحـى دربـاره ايـنـكه هر تصادف نتيجه يك رشته على و مـعـلولى اسـت كه يك رشته على و معلولى ديگر را قطع مى كند نه آنكه حادثه اى بدون علت رخ دهد، مى گويد:
(( چـگـونـه مـى تـوان تـوالى منطقى علت و معلول را در تاريخ كشف كرد و مبنايى براى تاريخ قائل شد در حالى كه توالى ما هر آن ممكن است توسط توالى ديگرى كه از نظر ما نامربوط است قطع يا منحرف گردد؟)) 29
پاسخ اين اشكال بستگى دارد به اينكه جامعه و تاريخ ، طبيعت جهت دارى داشته باشد يا نداشته باشد. اگر تاريخ از طبيعتى جهت دار برخوردار باشد، نقش حوادث جزيى ناچيز خـواهـد بـود يـعـنـى حـوادث جـزيـى هـر چـند مهره ها را عوض مى كند، در مسير كلى تاريخ تـاءثـيرى ندارد، حداكثر اين است كه جريان را تند يا كند مى كند. اما اگر تاريخ فاقد طـبـيـعت و شخصيت و راه تعيين شده از ناحيه آن طبيعت و شخصيت باشد، البته تاريخ مسير مـعـيـن و مـشـخـص نـخـواهـد داشـت و فـاقـد كـليـت خـواهـد بـود و غـيـر قابل پيش بينى .
از نـظـر مـا كـه بـراى تـاريـخ ، طـبـيـعـت و شـخـصـيـت قـائليـم و ايـن شـخـصـيـت و طـبـيعت مـحـصـول تـركـيـب شـخـصـيـتـهـاى فـردى انـسـانـهـاسـت كـه بـالفـطـره تـكـامـل جـو مـى بـاشـنـد، نـقـش حـوادث تصادفى به كليت و ضرورت تاريخ زيان نمى رساند.
مـنـتـسـكـيـو سـخـنـى زيـبـا دربـاره نـقـش تـصـادف دارد كـه قـسـمـتـى از آن را قـبـلا نقل كرديم ، مى گويد:
(( اگـر تصادف يك نبرد، يعنى علتى خاص ، دولتى را واژگون كرده باشد يقينا علت كـلى در كـار بـوده كـه مـوجـب گـرديـده اسـت تـا دولت مـذكـور بـه دنبال يك نبرد از پادر آيد.)) 30
و هم او مى گويد:
(( نـبـرد بـولتـاوا نـبـود كـه مـايـه سـقـوط شارل دوازدهم پادشاه سوئد شد. او اگر در بولتاوا شكست نمى خورد در جاى ديگر دچار شكست مى گرديد. پيشامدهاى تصادفى به آسـانـى جـبـران مى شوند اما در برابر آن پيشامدهايى كه دائما از طبيعت چيزها ناشى مى شود نمى توان مصون ماند.)) 31
آيا طبيعت تاريخ مادى است ؟
اينكه طبيعت تاريخ چه طبيعتى است ، آيا طبيعت اصلى تاريخ فرهنگى است يا سياسى است يا اقتصادى است يا مذهبى است يا اخلاقى است و بالاءخره آيا طبيعت اصلى تاريخ مادى است يا معنوى و يا طبيعتى مزدوج است از مهمترين مسائل مربوط به تاريخ است . تا اين مساءله حل نگردد شناخت ما از تاريخ ، شناخت صحيح نخواهد بود.
بـديهى است كه همه عوامل مادى و معنوى نامبرده در بافت تاريخ مؤ ثر بوده و هست . سخن در اوليـت و تـقـدم و اصـالت و تـعـيـيـن كـنـندگى است . سخن در اين است كه كداميك از اين عـوامـل روح اصـلى تـاريـخ و هـويـت واقـعـى او را تـشـكـيـل مـى دهـد؟ كـدامـيـك از ايـن عـوامـل مـى تـوانـد سـايـر عـوامـل را تـوجـيـه و تـفـسـيـر كـنـد؟ كـدامـيـك از ايـنـهـا زيـربـنـاسـت و سـايـر عوامل روبنا؟
مـعـمـولا صـاحـبنظران ، تاريخ را يك ماشين چند موتوره مى دانند كه هر موتورى نسبت به موتور ديگر استقلال دارد، و در حقيقت تاريخ را چند طبيعيتى مى دانند نه تك طبيعتى . ولى اگـر تـاريـخ را چـنـد مـوتـوره و چـنـد طـبـيـعـتـى بـدانـيـم تـكـليـف تـكـامـل و سـيـر تـكـامـلى تـاريخ چه مى شود؟ امكان ندارد چند موتور اصلى - كه هر كدام نـوعـى حـركـت ايجادكند و تاريخ را در جهتى مى خواهد براند - بر تاريخ حاكم باشد و تـاريـخ بـتـوانـد يـك خـط سـيـر تـكـامـلى مـشـخـصـى را طـى كـنـد مـگـر آنـكـه عـوامـل نـامـبـرده رابـه مـنزله غرايز تاريخ به شمار آوريم و فوق همه اين غرايز براى تـاريـخ روحى قائل شويم كه آن روح با استفاده از غرايز گوناگون تاريخ ، آن را در جـهـت تـكـامـلى مـعـيـن مـى رانـد و آن روح اسـت كـه هـويـت واقـعـى تـاريـخ را تشكيل مى دهد. ولى اين تعبير، بيان ديگرى است از تك طبيعتى تاريخ . طبيعت تاريخ همان است كه از آن به روح تاريخ تعبير شد نه آن چيزها كه از آن به عنوان (( غرايز تاريخ )) ياد گرديد.
در عـصـر مـا نـظـريـه اى پديد آمده كه طرفداران بسيارى براى خود به دست آوره و به (( مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى )) و يـا مـاتـريـاليـسـم ديـالكـتيك تاريخى معروف است . مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى يـعـنـى برداشتى اقتصادى از تاريخ و برداشتى اقتصادى و تـاريخى از انسان بدون برداشتى انسانى از اقتصاد و يا از تاريخ . به عبارت ديگر، ماترياليسم تاريخى يعنى اينكه تاريخ ماهيتى مادى دارد و وجودى ديالكتيكى . ماهيت مادى دارد يـعـنـى اسـاس هـمـه حـركـات و جنبشها و نمودها و تجليات تاريخى هر جامعه سازمان اقتصادى آن جامعه است ، يعنى نيروهاى توليد مادى آن جامعه و روابط توليدى آن جامعه و مجموعا وضع توليد و روابط توليدى است كه به همه نمودهاى معنوى اجتماعى اعم از اخـلاق و عـلم و فـلسـفـه و مـذهـب و قـانـون و فـرهـنـگ شكل مى دهد و جهت مى بخشد و با دگرگون شدن خود، آنها را دگرگون مى سازد.
امـا ايـنـكـه تـاريـخ وجـود ديـالكـتيكى دارد به معنى اين است كه حركات تكاملى تاريخ ، حـركات ديالكتيكى است ، يعنى معلول يك سلسله تضادهاى ديالكتيكى تواءم با همبستگى خـاص آن تضادهاست . تضاد ديالكتيكى كه با تضادهاى غير ديالكتيك فرق دارد اين است كـه هـر پـديـده اى جـبـرا نـفـى و انكار خود را در درون خود مى پرورد و پس از يك سلسله تـغـيـيـرات در نـتـيجه اين تضاد درونى ، آن پديده ضمن يك تغيير شديد كيفى به مرحله عـالى تـرى كـه تـركـيـبـى از دو مـرحـله قـبـلى اسـت تكامل مى يابد.
پـس مـاتـريـاليسم تاريخى متضمن دو مساءله است : يكى مادى بودن هويت تاريخ ، ديگر ديالكتيكى بودن حركات آن . ما مساءله اول را اينجا بررسى مى كنيم و مساءله دوم را به فـصـل بـعـد كـه دربـاره تـطـور و تـكـامـل تـاريـخ تـحـقـيـق مـى كـنـيـم موكول مى نماييم .
نـظـريـه (( مـاديـت هـويـت تـاريـخ )) از يـك سـلسـله اصول ديگر ريشه مى گيرد كه فلسفى و يار روان شناسانه و يا جامعه شناسانه است و بـه نـوبـه خـود يـك سـلسـله نـظـريـات ديـگـر در مـسـائل ايدئولوژى نتيجه مى دهد. ما براى اينكه اين مطلب با اهيمت روشن شود - خصوصا بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه برخى نويسندگان روشنفكر مسلمان مدعى هستند كه اسلام هر چند مـاديـت فـلسفى را نمى پذيرد ولى ماديت تاريخى را پذيرفته ، و نظريات تاريخى و اجـتـمـاعـى خـود را بـر ايـن اصل بنا نهاده اند - لازم مى دانيم درباره اين مطلب اندكى به تـفـصـيل بحث كنيم ، از اين رو هم به ذكر (( پايه ها)) و (( مبانى )) اين نظريه ، يعنى اصولى كه اين نظريه بر آن اصول استوار است مى پردازيم و هم به ذكر (( نتايج )) آن . آنگاه اصل نظريه را، چه از نظر علمى و چه از نظر اسلامى ، نقد و بررسى كنيم .
مبانى نظريه ماديت تاريخ
1.تقدم ماده بر روح
انـسـان هـم جـسـم دارد و هـم روح . جـسم انسان موضوع مطالعات زيستى ، پزشكى ، وظايف الاعضايى و غيره است ، اما روح و امور وحى موضوع مطالعات فلسفى و روانشناسى است . انـديـشـه هـا ايـمانها، احساسها، گرايشها، نظريه ها و ايدئولوژيها جزء امور روانى اند اصل تقدم ماده بر روح يعنى امور روانى اصالتى ندارند، صرفا يك سلسله انعكاسات مادى ازماده عينى بر اعصاب و مغز مى باشند.
ارزش ايـن امـور تـنـها در اين حد است كه ميان قواى مادى درونى و جهان بيرون رابطه بر قـرار سـازنـد، ولى هـرگـز خـود ايـن امـور نـيـرويـى در مـقـابـل نـيـروهـاى مـادى حـاكـم بـر وجـود انـسـان بـه شـمـار نـمـى رونـد. در مـقـام مـثـال ، امـور روانـى را بـه چـراغ اتـومـبـيـل بـايـد تـشـبـيـه كـرد. اتـومـبـيـل در شـب بـدون چـراغ نـمـى تـوانـد حـركـت كـنـد، در پـرتـو چـراغ ، اتـومـبـيل راه خود را ادامه مى دهد، اما آنچه اتومبيل را به حركت در مى آورد نور چراغ نيست ، موتور است .
امـور روانـى يـعـنـى انـديـشـه هـا، ايمانها، نظريه ها، ايدئولوژيها اگر در مسير جريان نـيـروهـاى مادى تاريخ قرار گيرند به حركت تاريخ كمك مى كنند، ولى هرگز خود آنها نـمـى تـوانـند حركتى بوجود آورند و هرگز نيرويى در برابر نيروهاى مادى به شمار نـمـى رونـد. امور روانى اساسا نيرو نيستند، نه اينكه نيرو هستند ولى واقعيت مادى دارند. نـيـروهـاى واقـعى وجود انسان همانهاست كه به عنوان نيروى مادى شناخته مى شوند و با مقياسهاى مادى قابل اندازه گيرى مى باشند.
از اين رو امور روانى قادر نيستند كه حركت زا و جهت بخش بشوند و هرگز
(( اهـرمـى )) براى حركت جامعه به شمار نمى روند. ارزشهاى روانى مطلقا اگر متكى و تـوجـيـه كـننده ارزشهاى مادى نباشد، امكان ندارد كه منشاء يا غايت يك حركت اجتماعى واقع گردند.
بـنـابـرايـن در تـفسير تاريخ بايد دقيق بود و فريب ظاهر را نخورد. اگر احيانا در يك مـقـطع تاريخى به ظاهر ديده شد كه انديشه اى ، عقيده اى ايمانى جامعه اى را به حركت در آورده و يـك مـرحـله تـكاملى سوق داده اگر درست تاريخ را كالبد شكافى كنيم خواهيم ديد كه اين عقيده ها اصالت ندارند، انعكاس نيروهاى مادى جامعه اند و آن نيروهاى مادى است كـه در شـكل ايمانها جامعه را به حركت در آورده است . نيروى مادى پيش ‍ برنده تاريخ از نظر فنى ، نظام توليدى جامعه است و از نظر انسانى ، طبقه محروم و استثمار شده جامعه مى باشند.
(( فـوير باخ )) فيلسوف مادى معروف كه ماركس بسيارى از نظريات مادى خود را از او گـرفـتـه اسـت مـى گويد: (( نظريه چيست ؟ پراكسيس ‍ 32چيست ؟ تفاوت اين دو در چيست ؟))
بـه ايـن پـرسـش چـنين پاسخ مى دهد: (( هر چيزى كه محدود به ذهن من باشد نظرى است . آنـچـه در بسيارى اذهان مى جنبد عملى است . آنچه بسيارى از اذهان را با هم متحد مى سازد، تشكيل توده مى دهد و بدين ترتيب براى خود جايى در جهان مى يابد.)) 33
و ماركس ، شاگرد وفادار وى مى نويسد:
(( واضـح اسـت كـه سـلاح انـتـقـاد نمى تواند جايگزين انتقاد سلاحها شود نيروى مادى را فقط با نيروى مادى مى توان سركوب كرد.))
مـاركـس بـراى ايـنـكـه اصـالتـى بـراى نـيـروهـاى غـيـر مـادى قائل نشده باشد و ارزش روشنگرى آنها را، و نه بيشتر، روشن كرده باشد به سخن خود اينچنين ادامه مى دهد:
(( امـا نـظـريـه نـيـز بـه مـحـض ايـنـكـه در تـوده هـا رسـوخ كـرد، بـه نـيـروى مـادى مبدل مى شود.)) 34
اصـل تـقـدم مـاده بـر روح و تـقـدم جـسـم بـر روان و اصـالت نـداشـتـن نـيروهاى روانى و ارزشهاى روحى و معنوى ، از اصول اساسى ماترياليسم فلسفى است .
نـقـطه مقابل اين اصل ، اصل فلسفى ديگرى است مبنى بر اصالت روح و اينكه همه ابعاد اصـيـل وجـود انـسـان را نمى توان با ماده و شؤ ون آن توجيه و تفسير كرد. روح واقعيتى اسـت اصـيـل در حـوزه وجـود انـسـان و انـرژى روحـى ، مـسـتـقل از انرژيهاى مادى است ، از اين رو نيروهاى روانى يعنى نيروهاى فكرى ، اعتقادى ، ايـمـانى و عاطفى عامل مستقلى براى پاره اى حركتها چه در سطح وجود فرد و چه در سطح جـامـعـه بـه شـمـار مـى رونـد و از ايـن اهـرمـهـا براى حركت تاريخ مى توان استفاده كرد. بـسيارى از حركات تاريخ مستقلا از اين اهرمها ناشى شده و مى شوند. مخصوصا حركات متعالى فردى و اجتماعى انسان مستقيما از اين نيروها سرچشمه مى گيرد و تعالى خود را از همين جهت كسب كرده است .
نـيـروهاى روانى احيانا نيروهاى مادى بدنى را نه تنها در سطح فعاليتهاى اختيارى حتى در سطح فعاليتهاى مكانيكى و شيميايى و زيستى تحت تاءثير شديد خود قرار مى دهد و آنها را در جهت خاص خود استخدام مى نمايد. تاءثير تلقينات روانى در بهبود بيماريهاى جـسـمـى و تـاءثـيـر خـارق العـاده عـمـليـات هـيـپـنـوتـيـزمـى از ايـن قبيل و غير قابل انكار است 35
عـلم و ايـمـان ، خـصـوصـا ايـمـان ، بـالاخـص آنجا كه اين دو نيروى روانى هماهنگ گردند، نـيرويى عظيم و كار آمد است و مى تواند نقش زيرورو كننده و پيش برنده خارق العاده اى در حركات تاريخى داشته باشد.
اصالت روح و نيروهاى روحى ، يكى از اركان (( رئاليسم فلسفى )) است .36
2. اولويت و تقدم نيازهاى مادى بر نيازهاى معنوى :
انـسـان لااقـل در وجـود اجـتـمـاعـى خـويـش ، دو گـونـه نـيـاز دارد: نـيـازهـاى مـادى از قـبـيـل نـيـاز بـه نـان و آب و مـسـكـن و جـامـه و دوا و امـثـال ايـنـهـا، نـيـازهـاى مـعـنـوى از قـبـيـل نـيـاز به تحصيل و دانش و ادبيات و هنر و تفكرات فلسفى وايمان و ايدئولوژى و نـيـايـش و اخـلاق و امـورى از ايـن قـبـيـل . هـر دو نـوع از نـيـاز، بـه هـر حـال و بـه هـر علتى ، در انسان وجود دارد سخن در اولويت و تقدم اين نيازهاست كه كداميك بر ديگرى تقدم دارد: نيازهاى مادى يا نيازهاى معنوى و يا هيچكدام ؟ نظريه تقدم نيازهاى مـادى بـر آنست كه نيازهاى مادى دارند و اين اولويت و تقدم تنها در اين جهت نيست كه انسان در درجـه اول در پـى تاءمين نيازهاى مادى است و آنگاه كه اين نيازها تاءمين شد به تاءمين نيازهاى معنوى مى پردازد، بلكه خاستگاه نيازهاى معنوى نيازهاى مادى است و نيازهاى مادى سرچشمه نيازهاى معنوى است . چنين نيست كه انسان در متن آفرينش خود با دو گونه نياز و دو گـونـه غـريـزه آفـريـده شـده بـاشد: نيازها و غرايز مادى ، و نيازها و غرايز معنوى . بـلكه انسان با يك گونه نياز ويك گونه غرايز آفريده شده و نيازهاى معنوى نيازهاى ثانوى است و در حقيقت وسيله اى است براى رفع بهتر نيازهاى مادى .
بـه هـمـيـن جهت نيازهاى معنوى از نظر شكل و كيفيت و ماهيت نيز تابع نيازهاى مادى است . در انـسـان هـر دوره اى بـه تـنـاسـب رشـد ابـزار تـوليـد نـيـازهـاى مـادى اش شكل و رنگ و كيفيت ويژه اى دارد. نيازهاى معنوى وى نيز كه برخاسته از نياز مادى اوست ، از نـظـر شـكل و كيفيت و ويژگيها متناسب با نيازهاى مادى است . پس در حقيقت ، ميان نيازهاى مادى و نيازهاى معنوى دو نوع اولويت برقرار است : اولويت وجودى يعنى نياز معنوى مولود نياز مادى است ، و ديگر اولويت ماهوى يعنى شكل و خصوصيت و چگونگى نياز معنوى تابع شـكـل و خـصـوصـيـت و چـگـونـگـى نـيـاز مـادى اسـت و ديـگـر اولويـت مـاهـوى يـعـنـى شـكـل و خـصـوصـيـت و چـگـونـگـى نـيـاز مـعـنـوى تـابـع شكل و خصوصيت و چگونگى نياز مادى است . در كتاب ماترياليسم تاريخى تاءليف (( پ . رويـان )) از كـتـاب تـفـكـرات فـلسـفـى (( هـايـمـن لوى )) صـفـحـه 92 چـنـيـن نقل مى كند:
(( راه مـادى زنـدگـى بـشـر وى را بـر آن داشـت كـه تـئوريـهـايـى بـر طـبـق وسـايـل رفـع احـتـيـاجـات مـادى زمان راجع به دنيا (جهان بينى ) و اجتماع و هنر و اخلاق و ساير معنويات كه از همين راه مادى و توليد ناشى شده بودند، بيان نمايد.)) 37
از ايـن رو طـرز داورى عـلمـى ، تـفـكـر فـلسـفـى ، ذوق و احـساس زيبايى و هنر، ارزيابى اخـلاقـى ، گـرايـش مـذهـبـى هـر فـرد تـابـع طرز معاش اوست . اينجاست كه وقتى كه اين اصـل در مـورد فـرد پـيـاده مـى شـود بـه ايـن صـورت ادا مـى شـود: بگو چه مى خورد تا بـگـويـم چـه فـكـر مـى كند.)) و اگر در سطح جامعه پياده شود گفته مى شود: (( بگو درجه رشد ابزار توليد چيست و بگو چه روابط اقتصادى ميان افراد جامعه حكمفرماست تا بگويم چه ايدئولوژى و چه فلسفه و چه اخلاق و چه مذهبى در آن جامعه وجود دارد.))

next page

fehrest page

back page