next page

fehrest page

back page

نـقـطه مقابل اين نظريه ، نظريه اصالت نيازهاى معنوى است . طبق اين نظريه هر چند در فـرد انـسـان نـيـازهـاى مـادى از نـظـر زمـانى زودتر جوانه مى زند و خود را نشان مى دهد چنانكه از حال كودك پيداست كه از آغاز تولد در جستجوى شير و پستان مادر است ولى به تدريج نيازهاى معنوى كه در سرشت انسان نهفته است ، مى شكفند بطوريكه در سنين رشد و كـمـال ، انـسـان نـيـازهـاى مـادى خـويش را فداى نيازهاى معنوى مى كند به تعبير ديگر، لذتـهـاى مـعـنـوى در انـسـان ، هـم اصـيـل اسـت و هم نيرومندتر از لذتها و جاذبه هاى مادى .38 انـسـان بـه هـر انـدازه آمـوزش ‍ و پـرورش انـسـانـى بـيـابد، نيازهاى معنوى و لذتـهـاى مـعـنـوى و بـالاخـره حـيـات مـعـنـوى اش ، نـيازها و لذتها و حيات مادى اش را تحت تـاءثير قرار مى دهد جامعه نيز چنين است ، يعنى در جامعه هاى بدوى نيازهاى مادى بيش از نـيـازهـاى مـعـنـوى حـكـومـت دارد. ولى بـه هـر انـدازه جـامـعـه مـتـكامل تر گردد نيازهاى معنوى ارزش و تقدم مى يابند و به صورت هدف انسانى در مى آيـنـد و نـيـازهـاى مـادى را تـحـت الشـعـاع قـرار داده و در حـد وسـيـله تنزل مى دهند.39
3. اصل تقدم كار بر انديشه
انـسان موجودى است كه مى انديشد و مى شناسد و كار مى كند. آيا كار مقدم است يا انديشه ؟ آيـا جـوهـر انـسـان كار است يا انديشه ؟ آيا شرافت انسان به كار است يا انديشه ؟ آيا انسان مولود كار است يا انديشه ؟
مـاديـت تـاريـخ بـر اسـاس اصـالت كـار و تـقـدم آن بـر انـديـشـه اسـت ، كـار را اصـل و انـديـشـه را فـرع مـى شـمـارد. منطق و فلسفه قديم ، انديشه را كليد انديشه مى دانست . در آن منطق انديشه تقسيم مى شد به تصور و تصديق ، هر كدام تقسيم مى شد به بـديـهى و نظرى . آنگاه انديشه هاى بديهى كليد انديشه هاى نظرى شناخته مى شد. در آن مـنـطـق و در آن فـلسـفـه جـوهـر انـسـان (=مـن ) يـك انـديـشـه مـحـض شـنـاخـتـه مـى شـد كـمـال و شـرافـت انـسـان در دانـش مـعـرفـى مـى گـشـت ، انـسـان كامل مساوى بود با انسان انديشمند.40
ولى مـاديـت تـاريـخـى بر اين اصل استوار است كه كار كليد انديشه و كار معيار انديشه اسـت ، جـوهـر انـسان كار توليدى اوست ؛ كار، هم منشاء شناخت انسان است و هم سازنده او. ماركس گفته است : (( سراسر تاريخ جهانى ، جز خلقت انسان به وسيله كار بشرى نيست )) .41 انـگـلس گـفـتـه : (( خـود انـسان را نيز كار آفريده است )) .42 زيرا انـسـان از ابـتـدا بـه جـاى تـفـكـر عـليه ناملايمات طبيعى با كار پر زحمت خود بر محيط خـارجـى خـويـش غلبه كرده و از همين راه (عمل انقلابى ) در برابر زورمندان متجاوز، جامعه دلخواه خود را پيش مى برد و مى سازد.
در كتاب ماركس و ماركسيسم مى نويسد:
(( در حـالى كـه فلسفه هستى (فلسفه اى كه جهان را بر اساس (( بودن تفسير مى كند، در مقابل فلسفه (( شدن )) كه جهان را بر اساس ‍ حركت توجيه مى نمايد و ماركسيسم از گـروه فـلسـفـه (( شـدن )) اسـت مـعـمـول بـود كـه ابـتـدا انـديـشـه و اصـول مـطـرح شـود تـا سـپـس نـتـايـجـى عـمـلى از آن حـاصـل آيـد. پـراكـسـيـس (فـلسـفـه عـمـلى ) عـمـل را بـه عـنـوان اصـل انـديـشـه قـرار مى دهد. اين فلسفه ، قدرت را جايگزين ايمان به پندار مى سازد و هـمـراه بـا هـگـل بـيـانـگـر ايـن اعـتـقـاد مـى شـود كـه (( هـسـتـى حـقـيقى انسان در وهله نخست عـمـل اوسـت )) و در ايـن عـقـيده باصفاترين انديشمند آلمانى نيز مى پيوندد كه واژگون كردن اين سخن مشهور: (( در آغاز فعل بود)) يعنى روح بود و كلام كه نمايانگر آن است ، چنين اعلام داشته است : در آغاز عمل بود)) 43.
ايـن اصـل يـك اصـل فـلسـفـى مـاتـريـاليـسـتـى مـاركـسـيـسـتـى اسـت . ايـن اصـل هـمان است كه در ماركسيسم به (( پراكسيس )) معروف است و ماركس آن را پيشكسوت مـادى خـود فـويـربـاخ و از پـيـشـواى ديـگـر خـود هگل فراگرفته است .
نـقـطـه مـقـابـل ايـن اصـل ،اصـل فـلسـفـى رئاليـسـتـى اسـت كـه بـه تـاءثـيـر مـتـقـابـل كـار و انـديشه بر كار قائل است . در اين فلسفه جوهر انسان ، انديشه است (علم حـضـورى جوهرى نفس به ذات خود ). انسان وسيله كار ممارست با جهان خارج مواد اطلاعات خـود را از جـهـان بـيـرون بـه دسـت مـى آورد و تـا ذهـن از ايـن مـواد اولى ، غـنـى نـشـود مجال هيچ گونه فعاليت شناختى پيدا نمى كند. پس از گردآورى اين مواد، ذهن متقابلا بر روى فـرآورده هـاى كـار بـه صـورتـهـاى مـخـتـلف (( تـعـمـيـم )) و (( انـتـزاع )) و (( استدلال )) عمل مى كند و زمينه شناخت صحيح را فراهم مى سازد، شناخت صرفا انعكاس سـاده مـاده عـيـنـى در ذهـن نـيـسـت . پـس ‍ از انـعـكـاس مـاده عـيـنـى در ذهـن ، وسـيـله يك سلسله اعـمـال ذهـنـى كـه نـاشـى از جوهر غير مادى روح است شناخت ميسر مى گردد. پس كار منشاء انـديـشـه و در هـمـان حـال انـديـشـه مـنـشـاء كـار اسـت ، كـار مـعـيـار انـديـشـه و در هـمـان حـال انـديشه معيار كار است ، و اين دور، دور محال نيست . شرافت انسان به دانش و ايمان و عـزت و كـرامـت نـفس اوست و كار از آن جهت مايه شرافت است كه وسيله تاءمين اين كرامتها و شـرافـتـهـاسـت . انسان ، هم سازنده كار است و هم ساخته شده او، و اين امتياز، خاص انسان اسـت كـه هيچ موجودى ديگر با او در اين جهت شريك نيست و از نوع خاص ‍ آفرينش الهى او سرچشمه مى گيرد.44
ولى سازندگى انسان نسبت به كار، سازندگى ايجادى و ايجابى است ، اما سازندگى كار نسبت به انسان سازندگى (( اعدادى )) است ، يعنى انسان واقعا كار خويش را خلق مى كـنـد، امـا كـار واقـعـا انـسـان را خـلق نـمـى كـنـد، بـلكـه كـار و مـمـارسـت و تـكـرار عـمـل زمـيـنـه خـلق شـدن انـسـان را از درون فـراهـم مـى كـنـد. و هـمـواره آنـجـا كـه رابـطـه متقابل دوشى ء، از يك طرف (( ايجابى )) و (( ايجادى )) است و از طرف ديگر (( اعدادى )) و (( امكانى )) ، تقدم با طرف ايجابى و ايجادى است .
پـس انـسـان كه جوهر ذاتش از نوع آگاهى است (علم حضورى نفس به ذات خود) با كار در عـيـن ايـنـكـه رابـطه متقابل دارد انسان سازنده و پديد آورنده كار است و كار پديد آورنده انـسان ، نظر به اينكه انسان علت ايجابى و ايجادى كار است و كار علت اعدادى و امكانى انسان ، پس ‍ انسان بر كار مقدم است نه كار بر انسان .
4.تقدم وجود اجتماعى انسان بر وجود فردى او
انـسـان از نـظـر زيـسـتـى كـامـل تـريـن حـيـوانـات اسـت ، اسـتـعـداد نـوعـى تـكـامل دارد كه تكامل انسانى ناميده مى شود. انسان از شخصيت خاصى برخوردار مى شود كـه ابـعـاد انـسـانـى وجـود او را تشكيل مى دهد، در اثر يك سلسله تجارب و آموزشها بعد فـكـرى و فـلسـفـى و عـلمـى پـيـدا مـى كـنـد، و تـحـت تـاءثـيـر يـك سـلسـله عـوامل ديگر بعدى ديگر مى يابد كه از آن به (( بعد اخلاقى )) تعبير مى كنيم . در اين بعد است كه ارزش مى آفريند، (( بايد)) و (( نبايد)) اخلاقى خلق مى كند، و همچنين است بـعـد هـنـرى و مـذهـبـى . انـسـان در بـعـد فـكـرى و فـلسـفـى خـود يـك سـلسـله اصـول و مـبـادى فـكـرى پـيـدا مـى كـنـد كـه پـايه و اساس انديشه او به شمار مى رود، همچنانكه در ارزيابيهاى اخلاقى و اجتماعى خود به يك سلسله ارزشهاى مطلق و نيمه مطلق مـى رسـد. هـمـه ايـنـهـا ابـعـاد انـسـانـى وجـود انـسـان را تشكيل مى دهد.
ابـعـاد انـسـانى يكسره معلول عوامل اجتماعى است . انسان در آغاز تولد فاقد همه اين ابعاد اسـت ، تـنـهـا يك ماده خام است كه آماده هر شكل فكرى يا عاطفى است ، بستگى دارد كه تحت تـاءثـيـر چه عواملى قرار گيرد، مانند يك ظرف تهى است كه از خارج آن را پر كنند، يك نـوار ضـبـط صوت خالى است كه آوازهايى در او ضبط مى شود و عينا هر چه در آن ضبط مـى شـود پس مى دهد. خلاصه سازنده شخصيت انسان و آنچه او را از صورت (( شى ء)) خـارج مـى كـنـد و (( شـخـص )) مـى سـازند، عوامل اجتماعى بيرونى است كه از آن به كار اجـتـمـاعـى تـعـبـيـر مـى شـود. انـسـان در ذات خـود (( شـى ء)) مـحـض اسـت و در پـرتـو عوامل اجتماعى (( شخص )) مى گردد.
در كـتـاب مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى تـاءليـف (( پ . رويـان )) از كـتـاب مـسـائل اصـولى مـاركـسـيـسـم تـاءليـف (( پـلخـانـف )) صـفـحـه 42 نقل مى كند:
(( صـفـات مـحـيـط اجتماعى ، توسط سطح قواى توليدى هر زمان تعيين مى شوند، يعنى وقـتـى سـطـح قواى توليدى تعيين گرديد، صفات محيط اجتماعى و پسيكولوژى وابسته به آن و روابط متقابل بين محيط از يك طرف و افكار و رفتار از طرف ديگر نيز تعيين مى شود.))
همچنين همان كتاب مى گويد:
(( وقـتـى پـسـيـكـولوژى تـوسط قواى توليدى تعيين شد ايدئولوژى مربوطه نيز كه ريـشـه نـزديـكش در پسيكولوژى مى باشد بالمآل تعيين مى گردد، ولى براى اينكه يك ايدئولوژى كه در يك مرحله تاريخى از مناسبات اجتماعى ناشى شده است باقى بماند و مـنـافـع طـبـقه حاكم زمان را همواره حفظ كند، لازم است كه با تاءسيسات اجتماعى تقويت و تـكـمـيـل شود. پس در حقيقت تاءسيسات اجتماعى در جوامع طبقاتى با آنكه براى حفظ طبقه حـاكـمـه و تـقـويـت و بـسـط ايـدئولوژى بـه وجود مى آيد ولى اصولا از نتايج مناسبات اجتماعى بوده و در آخرين تحليل ، ناشى از چگونگى و خصلت توليد باشد. مثلا كليساها و مـسـاجـد بـراى نـشر عقايد مذهبى كه اصل آن در همه مذاهب ايمان به معاد است ، مى باشد. عـقـيـده بـه معاد ناشى از يك مناسبات مخصوص اجتماعى مبنى بر تقسيم طبقاتى ناشى از يـك مـرحـله تـكـامـلى وسـايـل تـوليـد مـى بـاشـد، يـعـنـى در آخـريـن تحليل ، عقيده به معاد نتيجه خصلت قواى توليدى است .))
نـقـطـه مـقـابـل ايـن اصـل ، اصـل انسان شناسى ديگرى است مبنى بر اينكه پايه و اساس شـخـصـيـت انسانى كه مبناى تفكرات او و گرايشهاى متعالى او است در متن خلقت او با دست عوامل آفرينش نهاده شده است . درست است كه انسان ، بر خلاف نظريه معروف افلاطون ، بـا شـخـصـيتى ساخته و پرداخته به دنيا نمى آيد، اما اركان و پايه هاى اصلى شخصيت خـود را از آفـريـنـش دارد نه از اجتماع . اگر بخواهيم با اصطلاح فلسفى سخن بگوييم ايـنـچنين بايد گفت كه مايه اصلى ابعاد انسانى انسان اعم از اخلاقى ، مذهبى ، فلسفى ، هـنـرى ، فـنـى ، عـشـقـى صـورت نـوعـيـه انـسـانـيـه و مـبـداء فـصـل او و نـفـس نـاطـقـه اوسـت كـه با عوامل خلقت تكوّن مى يابد. جامعه انسان را از نظر اسـتـعدادهاى ذاتى يا پرورش مى دهد و يا مسخ مى نمايد. نفس ناطقه نخست بالقوه است و تـدريـجـا بـه فـعـليـت مـى رسـد. عـليـهـذا انـسـان از نـظـر اصـول اوليـه فكر و انديشه و از نظر اصول گرايشها و جاذبه هاى معنوى و مادى مانند هـر مـوجـود زنـده ديـگـر اسـت كه نخست همه اصول به صورت بالقوه در او وجود دارد، و سـپـس بـه دنـبـال يك سلسله حركات جوهرى ، اين خصلتها در او جوانه مى زند و رشد مى كـنـد. انـسـان تـحـت تـاءثـير عوامل بيرونى شخصيت فطرى خود را پرورش مى دهد و به كـمـال مـى رسـانـد و يـا احـيـانـا آن را مـسـخ و مـنـحـرف مـى نـمـايـد. ايـن اصـل هـمـان اسـت كـه در مـعـارف اسـلامـى از آن بـه اصـل (( فـطـرت )) يـاد مـى شـود. اصـل فـطـرت اصـلى اسـت كـه در مـعـارف اسـلامـى ، اصل مادر شمرده مى شود.
بنا بر اصل فطرت ، روان شناسى انسان بر جامعه شناسى او تقدم دارد، جامعه شناسى انـسـان از روان شـنـاسـى او مـايـه مـى گـيـرد. بـنـا بـر اصـل فـطـرت ، انـسـان در آغـاز كـه مـتـولد مـى شـود در عـيـن ايـنـكـه بـالفـعـل نـه دركـى دارد و نـه تـصـورى و نـه تصديقى و نه گرايش انسانى ، در عين حـال ، بـا ابـعـاد وجـودى اى عـلاوه بـر ابـعاد حيوانى به دنيا مى آيد. همان ابعاد است كه تـدريـجـا يـك سـلسـله تـصـورات و تـصـديـقـات انتزاعى (و به تعبير منطقى و فلسفى (( مـعـقـولات ثـانـيه )) ) كه پايه اصلى تفكر انسانى است و بدون آنها هر گونه تفكر مـنـطقى محال است ، و يك سلسله گرايشهاى علوى در انسان به وجود آورد و همين ابعاد است كه پايه اصلى شخصيت انسانى انسان به شمار مى رود.
مطابق نظريه مبنى بر تقدم جامعه شناسى انسان بر روان شناسى او، انسان صرفا يك موجود (( پذيرنده )) است نه (( پوينده )) ، يك ماده خام است كه هر شكلى به او بدهند از نـظـر ذات او بـى تفاوت است ، يك نوار خالى است كه هر آوازى در آن ضبط شود از نظر خـود نـوار عـيـنا مانند آواز ديگرى است كه در او ضبط شود. در درون اين ماده خام حركت به سـوى شـكـل مـعـيـن نـيـسـت كـه اگـر آن شـكـل بـه او داده شـود، شـكـل خـودش بـه او داده شـده و اگـر شـكل ديگرى به او داده شود، او را از آنچه (( بايد بـشـود)) مـسـخ كـرده بـاشـنـد. در درون آن نـوار تقاضاى يك آواز معين نيست كه اگر آواز ديـگـرى در او ضـبـط شود (( بيگانگى )) با حقيقت و ذات او داشته باشد نسبت آن ماده با همه شكلها و نسبت آن نوار با همه آوازها و نسبت آن ظرف با همه محتواها يكسان است .
اما مطابق اصالت فطرت و اصل تـقـدم روان شـنـاسـى انـسـان بـر جـامـعه شناسى او، انسان در آغاز هر چند فاقد هر ادراك بـالفعل و هر گرايش بالفعل است ، اما از درون خود به صورت ديناميكى به سوى يك سـلسـله قـضـاوتـهـاى اولى كـه بـديـهـيات اوليه ناميده مى شود و به سوى يك سلسله ارزشـهاى متعالى كه معيارهاى انسانيت اوست ، پوياست . پس از آنكه يك سلسله تصورات ساده (كه ماده هاى اولى تفكر است و به اصطلاح فلسفى (( معقولات اوليه )) ) از بيرون وارد ذهن شد، آن اصول به صورت يك سلسله تصديقات نظرى يا عملى جوانه مى زند و آن گرايشها خود را نشان مى دهد.
مطابق نظريه اول اينكه انسان هم اكنون در شرايط حاضر مثلا حكم مى كند كه 4 = 2*2 و آن را يـك حـكـم مـطـلق پـندارد كه شامل همه زمانها و همه مكانهاست ، در واقع مولود شرايط خـاص محيط اوست ، يعنى اين محيط و اين شرايط خاص است كه اين حكم را او داده و اين حكم عـكـس العـمـل انسان در اين شرايط خاص است و در حقيقت آوازى است كه در اين محيط اين چنين ضبط شده و ممكن است در محيط ديگر و شرايط ديگر، حكم و قضاوت به گونه اى ديگر بـاشـد، مـثـلا 26 = *2 2 بـاشـد. ولى مـطـابـق نـظريه دوم آنچه محيط به انسان مى دهد تـصـور 42، 8، 10 و امـثـال ايـنهاست . اما حكم به اينكه 4 = *2 2 و يا 25 = 5*5 لازمه سـاخـتـمـان روح انـسـان اسـت و مـحـال اسـت كـه شـكـل ديـگر پيدا كند همچنانكه گرايشهاى كمال جويانه انسان نيز لازمه خلقت روح اوست (1).45
5. تقدم جنبه مادى جامعه بر جنبه معنوى آن
جامعه از بخشها و سازمانها و نهادها تشكيل مى شود: سازمان اقتصادى ، سازمان فرهنگى ، سـازمـان ادارى ، سـازمـان سياسى ، سازمان مذهبى ، سازمان قضايى و غيره . از اين نظر، جـامـعـه مـانـنـد يـك سـاخـتـمـان كـامـل اسـت كـه يـك خـانـواده در آن زنـدگـى مـى كـنـنـد كـه مشتمل است بر اطاق پذيرايى ، اطاق خواب ، آشپزخانه ، دستشويى و غيره .
در مـيـان سـازمـانـهـاى اجـتـماعى يك سازمان است ، كه در حكم زيربنا يعنى شالوده اصلى سـاخـتـمـان اسـت كـه تـمـام بـنـا بـر روى آن و بـر مـبـنـاى آن ساخته مى شود كه اگر آن متزلزل شود و يا فرو ريزد، جبرا همه بنا فرو مى ريزد، و آن ساخت اقتصادى جامعه است سـاخـت اقـتـصـادى جـامـعـه يـعـنـى آنـچه به توليد مادى اجتماع مربوط مى شود از ابزار توليد، منابع توليد، روابط و مناسبات توليدى .
ابـزار تـوليـد كـه اسـاسـى تـريـن قـسـمـت سـاخـت جـامـعـه اسـت در ذات خـود مـتـغـيـيـر و مـتـكـامـل اسـت . هـر درجـه تـكـامـلى ابـزار تـوليـد، مـستلزم نوعى خاص روابط و مناسبات تـوليـدى اسـت مـغـايـر بـا آنـچـه قـبـلا بـوده اسـت . روابـط تـوليـدى يـعـنـى اصـول و مـقـررات مـربـوط بـه مـالكـيـتـهـا كـه بـه چـه شـكـل بـاشـد، و در حـقـيـقـت ، مـقـررات مـربـوط بـه رابـطـه قـراردادى انـسـانـهـا بـا مـحـصـول كـار جـامـعـه . بـا تـغـيـيـر قـهـرى و جـبـرى روابـط تـوليـدى جـبـرا تـمـام اصـول حـقـوقـى و فـكرى و اخلاقى و مذهبى و فلسفى و علمى بشر تغيير مى كند. در يك جمله : (( زيربنا اقتصاد است )) .
در كـتـاب مـاركـس و مـاركـسـيـسـم از رسـاله نـقـد اقـتـصـاد سـيـاسـى كارل ماركس ‍ نقل مى كند كه :
(( انـسـانـهـا در تـوليـد زنـدگـى شـان وارد روابـط ضـرورى و مـعـيـنـى مـى شـوند كه مـسـتـقـل از اراده آنـهـاسـت . آن روابـط تـوليـدى بـا درجـه مـعـيـنـى از تـكـامل و توسعه نيروهاى مادى مطابقت دارد. مجموع اين روابط روبناى اقتصادى اجتماع را تـشـكـيـل مـى دهد، يعنى پايه واقعى كه بر روى آن يك روبناى حقوقى و سياسى كه با شـكـل هـاى مـعـيـنـى از شعور اجتماعى مطابقت دارد ساخته مى شود. در زندگى مادى ، شيوه تـوليـد تعيين كننده پويه زندگى اجتماعى ، سياسى و روشنفكرى مى باشد، اين شعور بشر نيست كه تعيين كننده وجود اوست ، بلكه بر عكس ، وجود اجتماعى اوست كه تعيين كننده شعورش مى باشد.)) 46
وهم در آن كتاب از نامه ماركس به آننكوف نقل مى كند:
(( وضـعـى از توسعه قواى توليدى انسانها را در نظر بگيريد. در برابر آن ، شكلى از بـازرگـانـى و مـصـرف وجـود خواهد داشت . درجه اى از توسعه توليد بازرگانى و مـصرف را در نظر بگيريد، و شكلى از تركيب اجتماعى سازمان خانواده ، صنفها يا طبقات و به طور خلاصه از جامعه مدنى وجود خواهد داشت )) 47
پى يتر نظر ماركس را اينچنين توضيح مى دهد:
(( و بدين ترتيب ، ماركس جامعه را به بنايى تشبيه مى كند كه زير بنا و شالوده آن را قـواى اقـتـصـادى و روبـنـاى آن را (يـعـنـى خـود بـنـا را) افـكار و آداب و رسوم و نهادهاى قـضـايـى ، سـيـاسـى ، مـذهـبى و غيره تشكيل مى دهد. همان طور كه وضع يك ساختمان به وضـع پـى و اساس آن بستگى دارد، اوضاع اقتصادى روابط توليدى ) نيز به اوضاع فـنـى وابـسـتـه اسـت . هـمـچـنين چگونگى افكار و رسوم و نظام سياسى نيز هر يك تابع وضع اقتصادى است .)) 48
و نـيـز هـمـان كـتـاب بـه نـقـل از لنـيـن (در كـتـاب مـاركـس و انـگلس ) از سرمايه جلد سوم نقل مى كند:
(( شـيوه توليد نمودار فعاليت انسان در قبال طبيعت و فرآيند فورى توليد زندگانى وى . به دنبال آن نمودار شرايط اجتماعى و مفاهيم فكرى ناشى از آن است .)) 49
ايضا در پيشگفتار نقد اقتصاد سياسى گويد:
(( پـژوهـشـهايم اين انديشه را در من پديد آورد كه روابط قضايى و شكلهاى گوناگون دولت نـه مـى تـوانـد بـه خـودى خـود پـديـد آمـده بـاشـد و نـه نـاشـى از بـه اصطلاح تحول عمومى فكر بشر باشد، بلكه اين روابط و اين صور گوناگون از شرايط مادى مـوجـود ريـشـه مـى گـيـرد ... كـالبـد شـنـاسـى جامعه را بايد در اقتصاد سياسى جستجو كرد...)) 50
ماركس در كتاب (( فقر فلسفه )) نوشته است :
(( مناسات اجتماعى به طور كامل با نيروهاى مولد پيوند دارد. انسانها با اكتساب نيروهاى مولد تازه اى ، وجه توليد خويش را عوض مى كنند و با تغيير وجه توليد و طرز امرار مـعـاش خـود، كـليـه مـنـاسـبـات اجـتماعى را تغيير مى دهند. آسياب دستى نمودار جامعه ملوك الطوايفى و آسياب بخار نمودار جامعه سرمايه دارى صنعتى است .)) 51
نظريه تقدم نهاد مادى جامعه ، بر ساير نهادهاى اجتماعى متناظر است با نظريه تقدم كار بـر انـديشه . نظريه تقدم كار بر انديشه در سطح فرد مطرح مى شود و نظريه تقدم نهاد مادى بر ساير نهادهاى اجتماعى ، در حقيقت همان تقدم كار بر انديشه است اما در سطح اجـتـماعى و با توجه به اينكه طرفداران اين نظريه طرفدار تقدم جامعه شناسى انسان بر روان شناسى او نيز هستند پس تقدم كار فردى بر انديشه فردى مظهر و نتيجه تقدم نهاد مادى بر ساير نهادهاى اجتماعى است برخلاف اينكه اگر روان شناسى انسان را بر جـامـعـه شـنـاسـى او مـقـدم بـدانـيـم ، تـقـدم نـهـاد مـادى جـامـعـه بـر نـهـادهـاى ديـگـر معلول و نتيجه تقدم كار فردى بر انديشه فردى محسوب مى شود.
نـهـاد مـادى جـامـعـه كـه از آن بـه سـاخـت اقـتـصـادى و بـنياد اقتصادى نيز تعبير مى شود شـامـل دو بـخـش است يكى ابزار توليد كه محصول رابطه انسان با طبيعت است ، و ديگر روابـط اقـتـصـادى افـراد جـامـعـه در زمينه توزيع ثروت كه از آن به روابط توليدى تـعـبـيـرمـى شـود.52 و غـالبا از مجموع ابزار توليد و وابط توليد به (( وجه تـوليـد يـا شـيـوه تـوليـد)) تـعبير مى شود و ضمنا بايد دانست كه اين اصطلاحات در زبـان پـيـشـوايـان مـاتـريـاليـسـم تـاريـخـى خـالى از ابـهـام نـيـسـت و كـامـلا صـيقل نخوره و مشخص نشده است .53 آنجا كه مى گويند اقتصاد زير بناست و نهاد مـادى جـامـعـه بر ساير نهادها تقدم دارد، مقصود مجموع دستگاه توليدى است اعم از ابزار توليد و روابط توليدى .
نـكـتـه اى كـه حتما بايد توجه داشت و از لابلاى سخنان پيشروان ماترياليسم تاريخى كـامـلا هـويداست اينكه خود زيربنا به صورت دو اشكوبه است و بخشى از آن زيربناى بخشى ديگر است و ديگرى بر روى آن استوار است . اساس و پايه اصلى و سنگ زيرين بـنـا ابـزار تـوليـد يـعـنـى كـار تـجسم يافته است ، كار تجسم يافته است كه روابط اقـتـصادى خاصى را از نظر توزيع ثروت ايجاب مى كند. اين روابط كه انعكاس ‍ درجه رشـد ابـزار تـوليـد اسـت ، در آغـاز پيدايش نه تنها هماهنگ با ابزار توليد است بلكه مـحـرك و مـشوق آن شمرده مى شود، يعنى بهترين وسيله بهره بردارى از آن ابزارهاست و مـانـنـد جـامـه اى اسـت مـتناسب با اندام ابزار توليد. ولى ابزار توليد در ذات خود رشد يابنده است . رشد ابزار توليد هماهنگى ميان دو بخش دستگاه توليدى را بر هم مى زند. روابط توليدى و اقتصادى ، يعنى همان قوانين كه متناسب با ابزار توليدى پيشين به وجـود آمـده بـود، بـه صـورت جـامه اى تنگ و دست و پاگير بر اندام رشد يافته ابزار تـوليد در مى آيد و مانع و سدى براى آن شمرده مى شود و تضاد ميان دو بخش برقرار مى گردد. در نهايت امر، ناچار روابط توليدى جديدى متناسب با ابزار توليدى جديدى بـرقـرار مـى گـردد و زيـربـنـاى جـامـعـه يـكـسـره دگـرگـون مـى گـردد و بـه دنـبـال ايـن دگـرگـونـى اسـت كـه هم هروبناهاى حقوقى ، فلسفى ، اخلاقى مذهبى و غيره واژگون مى گردد.
بـا تـوجـه بـه اولويـت كـار اجـتـمـاعـى يـعـنـى كار تجسم يافته كه از آن به (( ابزار توليد)) تعبير مى شود، و با توجه به اينكه ماركس از جامعه شناسانى است كه جامعه شـنـاسـى انـسان را بر روان شناسى او مقدم مى شمارد و انسان بما هو انسان را يك موجود اجتماعى و به تعبير خود او (( ژنريك )) مى داند، نقش فلسفى كار از نظر ماركسيسم كه جوهر فلسفه ماركسيسم است و كمتر به آن توجه شده است روشن مى شود.
مـاركس درباره موجوديت انسانى كار و موجوديت كارى انسان آن چنان مى انديشد كه دكارت دربـاره مـوجـوديـت عـقـلانى انسان ، و برگسون درباره موجوديت استمرارى انسان ، و ژان پل سارتر درباره موجوديت عصيانى انسان مى انديشيده و مى انديشند.
دكـارت مـى گـويـد: (( من مى انديشم پس من هستم )) ، برگسون مى گويد: (( من استمرار دارم پـس هـسـتـم )) ، سـارتر مى گويد: (( من عصيان مى كنم پس هستم )) ، ماركس بگويد: (( من كار مى كنم پس ‍ هستم )) .
ايـن دانـشـمـنـدان هيچ كدام نمى خواهند صرفا از اين راههاى گوناگون ، موجوديت (( من )) انـسـانـى در وراى ايـن امـور (انـديشه يا استمرار يا عصيان و غيره ) را اثبات كنند، بلكه بـرخـى بـه مـوجـوديـتـى بـراى انـسـان غـيـر از ايـنـهـا قائل نيستند، بلكه هر كدام ضمنا مى خواهند جوهر انسانيت و واقعيت وجودى انسان را تعريف كـنـنـد. دكـارت ضـمـنا مى خواهد بگويد موجوديت من مساوى است با موجوديت انديشه ، اگر انـديـشه نباشد (( من )) نيستم . برگسون مى خواهد بگويد موجوديت انسان همان موجوديت اسـتـمـرار و زمان است . سارتر هم بگويد جوهر انسانيت و موجوديت واقعى انسان عصيان و تـمـرد است ، اگر عصيان را از انسان بگيرند، ديگر او انسان نيست . ماركس هم به نوبه خـود مـى خـواهـد بـگـويـد تـمـام مـوجوديت انسان و هستى واقعى اش (( كار است . كار جوهر انـسـانـيـت اسـت . مـن كـار مـى كـنـم پـس هـسـتـم ، نـه بـه ايـن مـعـنـى كـه كـار (( دليـل )) مـوجوديت (( من )) است ، بلكه به اين معنى كه (( كار)) عين موجوديت (( من )) است . كار هستى واقعى من است .
اگـر مـاركـس مـى گـويد: براى انسان سوسياليست سراسر به اصطلاح تاريخ جهانى چيزى جز خلقت انسان به وسيله كار بشرى نيست )) .54 يا آنكه ميان آگاهى انسان و وجـود واقـعـى او فـرق مـى گـذارند و مى گويد: (( آگاهى انسانها وجود آنها را معين نمى كند، بلكه بر عكس ، وجود اجتماعى آنها آگاهى شان را معين مى سازد)) .55 يا آنكه مـى گـويـد: (( مـقـدماتى كه از آنها عزيمت مى كنيم پايه هاى خود خواسته و جزمى نيست ، بـلكـه افراد واقعى ، كنش آنها و شرايط هستى مادى آنهاست )) ، آنگاه افراد واقعى را اين چنين توضيح مى دهد (( اما اين افراد نه آن سان كه مى توانند در تصور خود آنها پديدار شوند ... بلكه آن سان كه به طور مادى توليد مى كنند و مى سازند، يعنى آن سان كه بـر اسـاس شـرايـط و حـدود مـادى مـعـيـن و مـسـتـقـل از اراده خـودشـان عمل مى كنند)) 56 و يا انگلس مى گويد: (( اقتصاددانان مى گويند كار منبع تمامى ثـروت اسـت . امـا كـار، بـى نـهـايـت بـيـش از ايـن اسـت . كار شرط اساسى اوليه تمامى زنـدگـى بـشـر اسـت آنـچـنانكه از يك نظر بايد گفت خود انسان را نيز كار آفريده است )) 57، ناظر بر چنين اصلى است .
البـتـه مـاركـس و انـگـلس ايـن نـظـريـه را در مـورد نـقـش كـار در مـوجـوديـت انـسـان از هـگـل گـرفـتـه انـد. هـگـل اوليـن بـار گـفـتـه اسـت : (( هـسـتـى حـقـيقى انسان در وهله نخست عمل اوست )) 58
پـس از نـظـر مـاركـسـيـسـم مـوجوديت انسانى انسان ، اولا اجتماعى است و نه فردى ، ثانيا مـوجـوديـت انـسان اجتماعى ، كار اجتماعى يعنى كار تجسم يافته است و هر امر فردى مانند احـسـاس فـردى خـود و احـسـاسـات خـود، و يـا هـر امـر اجـتـمـاعـى ديـگـر از قبيل ، فلسفه ، اخلاق ، هنر، مذهب ، و ... مظاهر و تجليات موجوديت واقعى انسان است نه عين مـوجـوديـت واقـعـى انـسـان بـنـابـرايـن تـكـامـل واقـعـى انـسـان عـيـنـا هـمـان تـكـامـل كـار اجـتـمـاعـى اسـت ، امـا تـكـامـل فـكـرى ، عـاطـفـى ، احـسـاسـى و يـا تـكـامـل نـظـام اجـتـمـاعـى ، مـظـاهـر و تـجـليـات تـكـامـل واقـعـى مـى بـاشـنـد نـه عـيـن تـكـامـل . تـكـامـل مـادى جـامـعـه مـعـيـار تـكـامـل مـعـنـوى آن اسـت ، يـعـنـى هـمـان طـور كـه عـمـل مـعـيـار انـديـشـه اسـت ، صـحـت و سـقـم انـديـشـه را بـا عـمـل بـايـد سـنـجـيـد نـه بـا مـعـيـارهـاى فـكـرى و مـنـطـقـى ، مـعـيـار تكامل معنوى نيز تكامل مادى است . پس اگر پرسيده شود كدام مكتب فلسفى و يا اخلاقى يا مـذهـبـى يـا هـنـرى مـتـرقـى تـراسـت ، معيارهاى فكرى و منطقى نمى تواند پاسخگوى اين پـرسـش بـاشد. يگانه معيار اين است كه سنجيده شود آن مكتب مولود و مظهر چه شرايط و چه درجه اى از تكامل كار اجتماعى يعنى ابزار توليد است .
اين طرز تفكر البته براى ما كه هستى واقعى انسان را (( من )) او مى دانيم و اين (( من )) را جـوهـرى غـيـر مـادى تلقى مى كنيم و آن را محصول حركات جوهرى طبيعت مى شماريم نه مـحـصـول اجتماع ، شگفت مى نمايد، ولى كسى مانند ماركس كه مادى مى انديشد و به جوهر غيرمادى باور ندارد، بايد جوهر انسان و واقعيت او را از نظر زيستى توجيه كند و بگويد جـوهـر انـسـان هـمـان سـاخـتـمـان مـادى انـدام اوسـت ، آنـچـنـانـكـه مـاديـيـن قـديـم از قـبـيـل مـاديـيـن قـرن هـيـجـدهـم مى گفتند. اما ماركس اين نظر را رد مى كند و مدعى است جوهر انـسـانـيـت در اجـتـمـاع شـكـل مـى گـيـرد نـه در طـبـيـعـت ، آنـچـه در طـبـيـعـت شكل مى گيرد انسان بالقوه است نه بالفعل . از اينكه بگذريم ، ماركس بايد يا فكر و انـديـشـه را جـوهـر انـسانيت بشمارد و كار و فعاليت را مظهر و تجلى انديشه بداند و يا بـرعـكـس ، كـار را جوهر انسانيت بداند و فكر و انديشه را مظهر و تجلى كار تلقى كند. مـاركـس كـه مـادى فـكـر مـى كند و نه تنها در فرد اصالت ماده را مى پذيرد و منكر جوهر مـاوراى مـاده در فـرد اسـت ، در بـاب جـامـعـه و تـاريـخ نـيـز قائل به اصالت ماده است و ناچار شق دوم را انتخاب مى كند.
از ايـنـجـا تـفـاوت نظريه ماركس با ساير ماديين درباره هويت تاريخ روشن مى شود. هر مـتـفـكـر مـادى خواه ناخواه به حكم اينكه انسان را و تجليات وجودى انسان را مادى مى داند، هـويـت تـاريـخ را مـادى مـى شـمارد، اما آنچه ماركس مى گويد بيش از اين است . ماركس مى خـواهـد بـگويد هويت تاريخ اقتصادى است و در اقتصاد نظر به اين روابط كه توليدى اقـتـصـادى يـعـنـى روابـط مـالكـيـت انـسـان و محصول كار را امرى قهرى و ضرورى و به صـورت انـعـكـاسـى از مرحله رشد (( ابزار توليد)) يعنى كار تجسم يافته تلقى مى كند، در حقيقت مى خواهد بگويد هويت تاريخ ، ابزارى است . پس تنها اينكه بگوييم هويت تـاريخ مادى است و حتى اگر بگوييم هويت تاريخ اقتصادى است ، كاملا بيانگر نظريه ماركس نيست . بايد توجه داشته باشيم كه روح و هويت تاريخ از نظر ماركس (( ابزارى )) است . اين است كه ما در برخى نوشته هاى خود 59 ماترياليست تاريخ ماركس را نـظـريـه ابـزارى اصـطـلاح كـرده ايم در مقابل نظريه خودمان كه (( نظريه انسانى )) تاريخ است و براى تاريخ ماهيت انسانى قائل شده ايم .
حـقـيـقت اين است كه ماركس آنچنان غرق در (( فلسفه كار)) است و آنچنان برداشتى از كار اجـتـمـاعـى دارد كـه دقيقا بايد طبق اين فلسفه چنان انديشيد كه انسانها آنها نيستند كه در كـوچـه هـا و خيابانها راه مى روند و مى انديشند و تصميم مى گيرند، انسانهاى واقعى آن ابـزارهـا و مـاشـيـنـهـا هـسـتـنـد كـه كـارخـانـه هـا را فـى المـثـل مـى چـرخـانـنـد انـسـانـهـايـى كـه سـخـن مـى گـويـنـد و راه مـى رونـد و مى انديشند (( مـثال )) انسان اند نه (( خود)) انسان . برداشت ماركس از كار اجتماعى و ابزار توليد بـه مـانـنـد بـرداشـت از يـك مـوجـود جـاندار است كه خود به خود و كوركورانه و خارج از تـصـمـيم و اراده (( مثالها)) ، يعنى مظاهر انسان نه خود انسان ، جبرا و ضرورتا رشد مى كـنـنـد و تكامل مى يابند و اراده و انديشه (( انسانهاى نمودى )) را يعنى همان (( مثالها)) كـه انـديـشـه و اراده دارنـد تـحـت نـفـوذ جـبـرى و قـهـرى خـود قـرار مـى دهـنـد و بـه دنبال خود مى كشانند.
از يـك نظر مى توان گفت كه ماركس در مورد كار اجتماعى و سيطره و تسلطش بر شعور و آگـاهـى و اراده انـسـان هـمـان چـيـزى را مـى گـويـد كـه بـرخـى از حـكـمـاى الهـى در مورد فـعـاليـتهاى ناآگاهانه بدنى انسان از قبيل فعاليتهاى جهاز هاضمه ، قلب و كبد و غيره تـحت نفوذ اراده پنهان (( واحدى التعلق )) نفس مى گفتند. از نظر اين حكما ميلها، خواستها و بـايـدهـا و نبايدها و بالاخره همه امورى كه به جنبه عملى نفس ، يعنى به جنبه سفلى و تدبيرى ، و تعلقى و به بدن مربوط است كه در سطح شعور آگاه براى ذهن مطرح مى شـود انـعكاسى است از يك سلسله نيازهاى طبيعى كه شعور آگاه بدون آنكه بداند ريشه ايـن امـور كـجـاسـت قهرا و جبرا تحت تدبير پنهان نفس قرار مى گيرد وهم شبيه آن چيزى است كه (( فرويد)) در مورد آن چيزى كه خود آن را (( شعور باطن )) يا (( شعور ناآگاه )) اصطلاح كرده است و بر شعور آگاه تسلط مقتدرانه دارد، مى گويد با اين تفاوت كه آنچه حكماى پيشين گفتند يا آنچه فرويد مى گفت اولا اختصاص داشت به بخشى از شعور ظـاهـر و ثـانـيا حكومت يك شعور مخفى ، بعلاوه آنچه آنها مى گفتند بيرون از وجود انسان نـبـود و آنـچـه مـاركس مى گويد بيرون از وجود انسان است . اگر درست دقت شود نظريه ماركس از نظر فلسفى سخت حيرت انگيز است .
مـاركس اين كشف خود را مقايسه مى كند با كشف معروف زيست شناسى داروين . داروين ثابت كـرد كـه چـگونه جرياناتى خارج از اراده و شعور حيوان ، به تدريج و ناآگاهانه سبب مـى شـود انـدامهاى حيوان در طول زمان ساخته شود. ماركس نيز مدعى شد كه جريانى كور (كـه هـسـتـى واقـعـى انـسـان نـيـز هـمان است ) تدريجا و ناآگاهانه سبب مى شود كه اندام اجـتـمـاعى انسان يعنى همه آن چيزهايى كه ماركس آنها را روبنا مى نامد و بلكه قسمتى از زيربنا يعنى روابط اجتماعى اقتصادى ، ساخته شود مى گويد:

next page

fehrest page

back page