fehrest page

back page

حكمان از على و معاويه و دو سپاه ميثاق و پيمان و از مردم اطمينان گرفته اند كه جانشان و كسانشان در امان است و امت در كار حكميت يارشان است . پيمان و ميثاق خدا بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه مقرر است . ما ملتزم اين نامه ايم و حكم آنها بر مومنان نافذ است . هر كجا روند جانهاشان و كسانشان و اموالشان ، حاضرشان و غايبشان قرين امن و استقامت باشد و سلاح در ميان نيايد.
عبدالله بن قيس و عمرو بن عاص به پيمان و ميثاق خدا ملتزمند كه ميان اين امت حكميت كنند و آن را به جنگ و تفرقه باز نبرند كه عصيان كرده باشند.
مدت حكميت تا رمضان است .
اگر خواهند، آن را عقب اندازند، به رضايت عقب اندازند. اگر يكى از دو حكم بميرد، امير آن گروه به جاى وى برگزيند و بكوشد كه اهل عدالت و انصاف باشد.
محل حكميت كه در آن جا حكميت كنند، جايى فيمابين مردم كوفه و مردم شام باشد. اگر دو حكم مقرر كنند و بخواهند هيچ كس در آن جا جز آن كه بخواهند حضور نيابد.
دو حكم هر كه را بخواهند، شاهد گيرند و شهادت آنها را درباره مضمون ، اين نامه بنويسند. شاهدان بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد و از آن بگردد و ستم كند، يارى كنند، خدايا از تو بر ضد كسى كه مضمون اين نامه را واگذارد، يارى مى جوييم . (142)
سرانجام ابوموسى و عمرو، پاى در ركاب نهاده به سوى منطقه انتخابى - دومه الجندل - براى انجام مذاكرات حكميت راه افتادند.
هنگام حركت ابوموسى ، ياران و فرماندهان سپاه امام از آخرين فرصتها در جهت احياى حقيقت در ذهن مرده ابوموسى كوشيدند. امام نيز با جلسه اى كوتاه او را بدرقه كرد بر اساس كتاب خدا داورى كن و از آن گام فراتر مگذارد وقتى ابوموسى راه افتاد، امام فرمود: مى بينم كه او در اين جريان فريب خواهد خورد.
عبيدالله بن ابى رافع ، دبير امام گفت : اگر او فريب خواهد خورد، چرا او را اعزام مى كنى ؟
امام فرمود: اگر خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مى كرد، ديگر براى آنان پيامبرانى اعزام نمى كرد و به وسيله آنان با ايشان احتجاج نمى نمود. (143)
شريح بن هانى يكى از فرماندهان سپاه امام نيز برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ! تو را به كارى گران گماشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد ...
بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد تو بدان روزها كه به كوفه در آمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى ، گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است به نوميدى گرايد. (144)
صحابه و ياران ديگر اميرالمومنين نيز ابوموسى را به رعايت تقوا و كياست در مقابل عمروالعاص سفارش كردند.
آخرين نفرى كه با ابوموسى خداحافظى كرد، احنف بن قيس بود، وى براى آزمودن ابوموسى ، سخن از خلع احتمالى اميرالمومنين را به ميان كشيد و شاهد سكوت و عدم اعتراض ابوموسى شد، لذا به امام گزارش كرد كه نماينده ما در خلع تو بى رغبت نيست . اين سخن را به نقل از وقعه صفين دنبال مى كنيم :
(دعاى على و معاويه ): چون على نماز صبح و مغرب را مى گزارد و نمازش ‍ تمام مى شد، مى گفت : بارالها! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن سلمه و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه و عبدالرحمن بن خالد را لعنت كن . اين خبر به معاويه رسيد و او نيز چون دست به دعا بر مى داشت ، على و ابن عباس و قيس بن سعد و حسن و حسين را لعنت مى كرد. (145)
(فرستادگان على و معاويه به داورى ) ... سپس داوران را تنها گذاشتند و اطرافشان را خلوت كردند. عبدالله بن قيس ، ابوموسى ، به پسر عمر گرايش ‍ داشت و مى گفت : به خدا سوگند، اگر توانايى داشتم بى گمان روش عمر را زنده مى كردم ... چون ابوموسى آهنگ حركت كرد، شريح برخاست و دست ابوموسى را گرفت و گفت : اى ابوموسى ، تو را به كارى گران گذاشته اند كه (اگر كاهلى كنى ) دردسرش نخوابد و شكافش بر هم نيايد، هر چه به سود يا زيان خويش (و فرستنده خويش ) بگويى ، هر چند باطل باشد، به عنوان حقى ثابت گردد و درست و معتبر شمرده شود.
بى گمان اگر معاويه بر عراق چيره شود، مردم آن سامان را پايندگى نباشد (و او تمام ايشان را از بين ببرد) ؛ ولى اگر على بر شام غالب آيد، مردم شام را هيچ سختى و رنجى نرسد. تو بدان روزها كه به كوفه درآمدى ، گونه اى حيرت و سرگردانى داشتى . اگر همچنان بر اين سرگردانى بيايى (و ندانسته به كارى ادامه دهى ) گمان بدى كه بر تو مى رود، به يقين تبديل شود و اميدى كه به تو بسته شده است ، به نوميدى گرايد. شريح در اين باره چنين سرود: اى ابوموسى ! تو را برابر بدترين حريف افكنده اند. جانم به قربانت ! عراق را خوار و تباه مكن ، مبادا حق را به شام دهى و جانب آنها را بگيرى ، كه مهلت امروز به ديروز ماند و چون فردا با تمام دستاوردها و پيامدهاى خود در رسد، كار به بختيارى يا نگون بختى بگذرد. مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو بر هر بامداد (چون از جا خيزد از صبح تا شام ) دشمن خدا باشد.
آخرين كسى كه با ابوموسى بدرود كرد، احنف بن قيس بود كه دست وى را گرفت و به او گفت : اى ابوموسى ، اهميت اين كار را درياب و بدان كه آن را پيامدهاست و اگر تو عراق را تباه (و بى حق سازى ) ديگر عراقى نخواهد بود. پس از خداى بپرهيز كه اين تقوا، دنيا و آخرت تو را تامين كند. چون فردا با عمرو رو به رو شدى ، آغاز به سلام مكن . هر چند تقدم در سلام ، سنت است ؛ ولى او شايسته سلام مقدم نيست و بدو دست مده ؛ زيرا دست تو دست امانت است و مبادا بگذارى او تو را بر بالا دست مسند نشاند. چه اين نيرنگى است (كه خواهد تو را بدين بزرگداشت غره و غافل كند) و او را به تنهايى ديدار مكن و بپرهيز از اين كه در خانه اى سخن گويد كه به نيرنگ ، مردان و گواهانى در زواياى آن خانه نهان كرده باشد (كه به سخنهايت گوش ‍ داده و به زبانت گواهى دهند) سپس خواست آنچه را در ضمير ابوموسى نسبت به على مى گذرد، بيازمايد. از اين رو، به وى گفت : اگر عمرو در رضا دادن به حكومت على با تو همراه نشد. وى را چنان مخير گردان كه مردم عراق ، هر كس از قريشيان شام را خواستند، برگزينند، و چون اين انتخاب را به ما واگذارند. ما هر كس را خواهيم ، برگزينيم ، و اگر امتناع كردند، شاميان يكى از قريشيان عراق را كه خواهند برگزينند، و اگر چنين كردند، باز كار در ميان ما و به دست ما باشد. گفت :
آنچه گفتى ، شنيدم . و به گفته احنف اعتراضى نكرد. (كه با وجود على ، اين چه سختى است و چه نيازى به انتخاب كسى از قريشيان شام يا عراق باشد؟)
راوى گويد: احنف بازگشت و نزد على آمد و گفت : اى امير مومنان ! به خدا سوگند كه ابوموسى نخستين كره خويش را از اولين مشك خود برآورد (و ماهيت خود را آشكار كرد) به نظر من ، ما كسى را گسيل داشته ايم كه با عزل تو مخالفتى ندارد. على گفت : اى احنف خداوند بر كار خود چيره است . گفت : اى اميرمومنان ما نيز از همين نگرانيم (كه اين امر مهم به دست بى خردى چون ابوموسى سپرده شده است ).
ماجراى گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم پراكنده شد و شنى پا در ركاب كرد و اين ابيات را براى ابوموسى سرود و فرستاد: ... اى ابوموسى ، خدايت جزاى خير دهد. مواظب عراق خود باش كه بهره تو در عراق است . براستى شاميان پيشوايى از ميان احزاب مخالف بر خود گماشته اند كه به نفاق معروف است . اى ابوموسى ، ما همواره تا به روز رستاخيز با آنان داشتيم . چندان كه گام از گام بر توانى داشت (و جان در بدن دارى ) معاويه بن حرب را به پيشوايى مگير. ابوموسى ، مبادا عمرو تو را بفريبد كه عمرو براستى مارى گزنده است كه افسونگرانش فسون نتوانند كرد از او برحذر باش و راه راست خود را پيش گير كه دچار لغزش نشوى .
اى ابوموسى انبان دروغ او را انباشته از سخنان تلخ و ناهنجار خواهى ديد كه از حق گويى بسى دور است . داورى بر آن مكن كه جز على ، ديگرى پيشواى ما گردد؛ چه آن داورى ، شرى پايدار خواهد بود.
راوى گويد: صلتان عبدى كه در كوفه بود، ابيات زير را به دومه الجندل فرستاد.
به جان تو كه زمانه به جاست . به گفته اشعرى با عمرو به خلع على رضا ندهم . اگر بحق داورى كردند، از آن دو مى پذيرم وگرنه آن را چون آواى شتر بچه ثمود، شوم شمارم . ما سرنوشت روزگار خود را به كف آنان وا نمى نهيم كه اگر چنين كنيم و تن سپاريم ، پشت خود را شكسته ايم ، ولى شرط امر به معروف و نهى از منكر را به تمامى به جاى آريم و بگوييم ، و البته سرانجام كار به دست خداست . امروز نيز به سان ديروز است و ما ياور تنك آبى سراب گونه يا گرفتار گردابى ژرف به دريا هستيم .
چون مردم شعر صلتان را شنيدند، بر ضد ابوموسى انگيخته شدند و او را به طور كامل شناختند و گمانهاى بد بر او بردند. (از آن روى ) دو داور در دومه الجندل به يكديگر رسيدند و هيچ سخنى نمى گفتند. (146)
دو حكم و سپاه چهارصد نفرى همراه هر كدام در دومه الجندل فرود آمدند و روزها گذشت و ابوموسى و عمرو با هم سخن مى گفتند؛ ولى از كارى كه به دنبالش آمده بودند چنان سختى صريح و مشكل گشا بيان نمى كردند. سرانجام اطرافيان به تنگ آمدند و از بيم پايان گرفتن وقت موعود و آغاز دوباره جنگ بر ابوموسى اعتراض كردند. از آن طرف ، عمرو با حيله و برنامه خاص خود روز به روز ابوموسى را خامتر و مطيع نقشه خود مى كرد تا آن كه بالاخره هر دو به مسائل جدى در اين زمينه پرداختند.
عمرو از آغاز به دنبال تحصيل خلافت معاويه بر ابوموسى بود و ابوموسى از اول رايش بر خلع اين دو و نصب داماد خويش ، عبدالله بن عمر، قرار داشت ، سرانجام وقتى عمرو مشاهده كرد معاويه از نظر سابقه در اسلام ، زمينه اى براى طرح ندارد، دست به حيله زد و ابوموسى را با سخنان دلخواهش خام كرد. اين بخش از مذاكرات را به روايت ناسخ التواريخ مى آوريم كه :
نخسن عمرو بن العاص وارد دومه الجندل و از پس روزى چند، ابوموسى اشعرى نيز پرسيد. چون عمرو خبر ورود ابوموسى شنيد، برخاست و از خيمه خويش بيرون شد و ابوموسى را استقبال كرد، و به ورود او كمال بشاشت و خشنودى فرمود و مقدم او را عظيم بزرگ داشت و بر او سلام داد. ابوموسى از اسب پياده شد و دست عمرو را بگرفت و به سينه خويش ‍ برچسبانيد و گفت : اى برادر، حرمان تو مرا عظيم زحمت كرد و طول زمان مفارقت قلب مرا شكنجه نهاد. خوشا روزگارى كه در صحبت چون تو دوستى ، به پاى رود. و از اين پيش به قانون بود كه عمروعاص بر ابوموسى تقدم مى فرمود؛ چه در ميان اصحاب ابوموسى را محل و مكانت او نبود. اين وقت عمرو از بدو ورود ابوموسى را بر خود مقدم مى داشت و در خدمت او به تمام رغبت چاپلوسى و فروتنى مى فرمود.
بالجمله ، دست ابوموسى را گرفت و بر بساط خويش آورد و در صدر مجلس جاى داد. و بفرمود تا خوردنى بياوردند و با هم بخوردند و بياشاميدند و ساعتى از در مصاحبت و مخالفت بنشستند و از هرگونه سخن كردند. پس ابوموسى برخاست و گفت : خداوند آنچه صلاح و صواب است . از بهر اين امت ، بر دست ما جارى كند. و به منزل خويش آمد.
بدين گونه هر روز مى آمد و ساعتى با هم مى نشستند و از هر در سخن مى كردند و باز مى شدند و روز تا روز، عمرو بن العاص بر عزت و منزلت او مى افروزد و جماعتى از صناديد شام و عراق حاضر بودند و در ايشان مى نگريستند كه اين كار چگونه به مقطع رسد. چون مدت به درازا كشيد و همگان را ضجرت و ملالت آمد، يك روز عدى بن حاتم طايى برخاست و گفت : اى عمرو، تو را خاطرى است از هوا و غرض آكنده . و روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، بازوى تو نيروى اين كار ندارد و عاقبت راى تو ضعيف شود و قواى تو با فنور قرين گردد. عمروعاص گفت : اى عدى ، تو كتاب خداى را چه دانى ؟! تو را و امثال ، را در اين ميدان ، مجال تركتازى نيست ! آن گاه روى با ابوموسى كرد و گفت : روا نيست هر كس به حكم اراده خويش ، حاضر اين مجلس شود و سخنان ما را گوش دارد و كلمات ما را انگشت رد و قبول فرا نهد. و مردمان از دور و نزديك همى گفتند، بدان مى ماند كه ابوموسى اين كار را از على بگرداند.
و از اين سوى مردم ، از تسويف و مماطله حكمين ملول شده ، ايشان را گفتند تا چند اين كار را باز پس مى افكنيد و ايام را به ترهات مى گذرانيد. ما از آن بيمناكيم كه مدت معلوم منقضى شود و ما را ديگر باره ، بر سر جنگ بايد رفت . عمرو برخاست و به نزديك ابوموسى آمد و عبدالله بن هشام و عبدالرحمن بن عبديغوث و ابوالجهم بن حذيفه العدوى را حاضر ساخت تا بر كلمات عمرو گواه باشد و مغيره بن شعبه نيز حاضر بود. پس روى با ابوموسى كرد و گفت : اى ابوموسى ، چه مى گويى در خلافت معاويه ! چه زيان دارد اگر او اين امت را خلافت و امامت كند؟ ابوموسى گفت : يا عمرو، اين سخن بگذار در خلافت معاويه ، هيچ حجتى به دست نتوان كرد. عمرو گفت : اى ابوموسى ، آيا عثمان را مظلوم نكشتند.
گفت : كشتند و اگر آن روز كه عثمان را حصار دادند من حاضر بودم او را نصرت كردم . عمرو گفت : اكنون معاويه ولى دم عثمان است و بيت او در قريش ، اشرف بيوت است . بر خلافت او اتفاق مى كنيم و اگر مردمان تو را گويند چرا در خلافت معاويه متفق شدى و حال آن كه كه او از مهاجرين اولين نيست و او را در اسلام سابقتى و منزلتى نباشد. بگو او را ولى دم خليفه مظلوم يافتم و خونخواه او ديدم و مردى است با حصافت عقل و حسن تدبير و از اصحاب رسول خدا، و برادر ام حبيبه زوجه رسول خداست . هان اى ابوموسى ! فرصت از دست مگذار؛ چون خلافت معاويه را امضا دارى و اين كار بر وى فرود آريم و زمام سلطنت با دست وى دهيم ، تو را فراموش نكند و در حق تو چندان جود فرمايد كه عطاياى تو را به مطايا نتوان حمل داد.
ابوموسى گفت : اى عمرو، از خداى بترس . از شرافت بيت معاويه با من مگوى ، اگر به حكم شرافت بيت كار بايد كرد، احق از همه كس ، ابرهه بن الصباح است . امر خلافت خاص از بهر اهل دين است و على عليه السلام افضل قريش است ، و اين كه گفتى اين كار را با معاويه گذارم . چه او ولى دم عثمان است ، من هرگز مهاجرين اولين را نتوانم گذاشت و معاويه را برداشت . و اين كه مرا به عطيت معاويه تطميع مى كنى ، اگر همه سلطنت خود را به من گذارد، من به ولايت او رضا ندهم و در كار حق ، رشوت نستانم . لكن اگر خواهى سنت رسول خداى را زنده كنم و صلاح امت را از دست فرو نگذارم . عبدالله بن عمر بن الخطاب را به خليفتى برداريم و على و معاويه را از خلافت خلع كنيم ؛ زيرا كه عبدالله داخل اين فتنه نشده و خونى به دست او ريخته نگشته ، عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اين امر خلافت كبرى و سلطنت عظمى و كار جهانگيرى و جهانبانى است . بينش ‍ عقاب و حذر غراب و غيرت خروس و حشمت طاووس و شجاعت شير و صلابت نهنگ مى خواهد و عبدالله بن عمر جبان تر از نعامه و ساده تر از ارنب و ضعيف تر از ذباب و مگس و خفيف تر از عصفور گنجشك است . چگونه اين كار ساخته تواند كرد.
اين وقت عبدالله بن عمرو عبدالله بن زبير با مجلس ايشان نزديك بودند و كلمات ايشان مى شمردند. عبدالله بن زبير با عبدالله بن عمر گفت :
شنيدى تا ابوموسى و عمروعاص چه گفتند. ساخته كار باش و امشب عمروعاص را ديدار كن و رشوتى بر ذمت گير تا هر دو تن متفق شوند و تو را به خليفتى بردارند. تو پسر عمر بن الخطابى ؛ چه بى رونق پسرى باشد كه سنت پدر زنده نكنى . عبدالله عمر گفت : مرا به حال خود گذار و به چنگ شير و دهان تنين مار بزرگ ، اژدها دلالت مكن . لكن عمروعاص را ديدار مى كنم و او را مى گويم ، اى پسر نابغه ، از خداى بترس ! از آن پس كه عرب شمشيرها زدند و نيزه ها به كار بردند، تو را از بهر حكومت اختيار كردند، از خداى بترس و مردم را ديگر باره به مهلكه ميفكن .
بالجمله عمروعاص گفت : اى ابوموسى ، اكنون كه امر خلافت را از پسر عمر بن الخطاب دريغ ندارى ، چه زيان دارد كه از بهر اين كار، پسر مرا اختيار كنى و فضل و صلاح او را نيك مى دانى . ابوموسى گفت : دانسته ام كه او مردى فاضل و صادق است ؛ لكن چون در اين فتنه داخل گشت و خونريزى كرد، صلاحيت اين كار نخواهد داشت . عمروعاص چون ديد كه از هيچ در ملتمس او به اجابت مقرون نيفتاد، سخت غمنده گشت و سخن بدين جا فرو گذاشت و برخاست و روان شد.
بالجمله روز ديگر، عمروعاص به نزديك ابوموسى آمد و چون روباه حيلتگر روغانى (147) بكرد و روى سخن را بگردانيد و گفت : اى ابوموسى ، سخنى از در صدق خواهم . گفت : همانا تو اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق را چنان ناصح مشفق نيستى كه من اهل شام را و على ابوطالب را چنان نمى خواهى كه من معاويه را، و اهل عراق نيز با تو وثوقى به كمال ندارند؛ چه تو را دوستار عثمان و دشمن تفرقه انداز مى دانند، با اين همه بشنو تا چه گويم ؛ اگر كسى گويد معاويه طليق بن طليق نيست ، گوييم ، هست و اگر گويد، معاويه و پدر او در شمار احزاب نيستند، گوييم هستند و از آن جانب نيز روشن است كه على ابوطالب كشندگان عثمان را در جوار خود جاى داد و مورد شفقت و عنايت داشت ، و از ايشان استظهار فرمود و فرمان كارزار را داد. چه فرمايى كه من معاويه را از حكومت ، حكم عزلت دهم و تو على را از خلافت خلع فرمايى .
آن گاه اگر خواهى اين امر بر عبدالله عمر فرود آريم و اگر نه به شورى باز گذاريم تا مسلمانان هر كه را خواهند اختيار كنند. ابوموسى گفت :
رحمت خدا بر تو باد! چه نيكو راى زدى و چه نيكو سخن گفتى ، سخن حق اين است ، و هيچ كس را درين سخن ، مجال طعن و دق نيست . عمرو گفت : امروز اين سخن بگوييم و اين امر خطير را به خاتمت باز دهيم و مردم را از انتظار برآريم . ابوموسى گفت : فردا روز شنبه است و روز مباركى است . حاضر شويم و دست در دست دهيم و اين سخن بگوييم و ازين غم برهيم . عمرو گفت : حكم تو راست ، فردا پگاه حاضر شوم و تو را به گفتار و كردار اقتفا و اقتدا كنم . اين بگفت و برفت و دوستان خود را انبوه كرد و ايشان را از قصه آگاه ساخت تا از بامداد حاضر شوند و بر آنچه ابوموسى گويد، گواه باشند. ديگر روز كه آفتاب سر از كوه برزد، گواهان را برداشت و حاضر مجلس شد و از دو جانب مردمان انبوه شدند، تا سخن حكمين را بشنوند.
پس عمرو نشست و گفت : اى ابوموسى تو را سوگند مى دهم بدان خداى كه جز او خدايى نيست ! آيا خلافت در خور آن كس است كه وفا به عهد كند و احقاق حق فرمايد يا آن كس كه چشم از حق بپوشد و پيمان بشكند؟ ابوموسى گفت : پاسخ اين سخن را زحمت بيان واجب نيست .
عمرو گفت : در عثمان چه گويى او را بحق كشتند يا بناحق ! خون بريختند. ابوموسى گفت : عثمان مظلوم كشته شد. گفت : در حق كشندگان عثمان چه انديشى ! واجب مى كند كه ايشان را قصاص كنند، بازنده گذارند. ابوموسى گفت : قاتل عثمان را در هر حال بايد كشت . عمرو گفت : كدام كس بايد كشندگان عثمان را باز كشد؟ گفت : اولياى دم عثمان كه خداى فرمايد:
و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل (148)
عمرو گفت : اكنون بگوى معاويه در شمار اولياى دم عثمان است و يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : از اولياى دم است . عمرو فرياد برداشت كه : اى مردمان ، گواه باشيد كه معاويه از اولياى دم عثمان است !
اين وقت ابوموسى گفت : اى عمرو، برخيز و معاويه را از خلافت خلع كن تا من على را عزل فرمايم . عمرو گفت : معاذ الله ! اين چه سخن است كه گويى چگونه من بر تو تقدم جويم و حال آن كه تو وافد رسول خدا و صاحب مقاسم ابوبكر و عامل عمر بن الخطايى و در ايمان و هجرت در من تقدم دارى ، برخيز و سخنى كه دارى ، بگوى تا من نيز برخيزم و سخنى كه دارم بگويم .
پس ابوموسى برخاست و خداى را سپاس گذاشت و گفت : اى مردم ! بدانيد كه فاضلتر كسى است كه حفظ و حراست خويشتن نيكوتر كند و خوار مايه تر كسى است كه خويشتن را دست باز دارد و همگان ديديد و شنيديد كه چه جانهاى گرامى بر سر اين جنگ رفت و چه جانهاى عزيز، طعمه شمشير تيز شد، اكنون من و رفيق من عمرو بن العاص ، در امرى متفق شده ايم كه اميد مى رود كه مصلحت حال امت باشد و موجب صلاح و سلامت گردد. عمروعاص آواز برداشت كه : سخن از در صدق و صواب مى كند. اكنون اى ابوموسى ، سخن تمام كن و آن كلمه كه بايد گفت : بگوى ؛ چون ابوموسى خواست اقدام در كلام كند، عبدالله بن عباس او را بانگ زد كه : اى ابوموسى ! خويش را واپاى . سوگند با خداى . پسر نابغه ، را بفريفت . در سخن از وى پيشى مجوى . بگذار تا بر وفق آن مواضعه كه با هم نهاده ايد او نجست سخن كند، تو از پس او بگوى ، و اگر نه ، دانسته باش كه بعد از تو با تو موافقت نخواهد جست و بر حسب آرزوى خويش ، چيزى خواهد گفت . ابوموسى مردى گول و احمق بود و ساحت خاطرش با عداوت اميرالمومنين عليه السلام آلايشى داشت . در پاسخ ابن عباس گفت : من نخست آنچه مى دانم مى گويم .
پس از حمد و ندا گفت : اى مردم ! ما در امر اين امت نيك نظر كرديم و پشت و روى آن را نيكو نگريستيم . چيزى كه پراكندگى ايشان را فراهم كند و فساد امير ايشان را به اصلاح آرد و امور ايشان را از انقطاع و انفصام حفظ كند، نيافتيم ؛ الا آن كه من و رفيق من . عمرو بن العاص متفق شويم بر خلع على و معاويه از خلافت و بيفكنيم اين كار را در ميان مسلمانان به شورى ، تا هر كه را دوست دارند بر خويشتن والى گيرند. لاجرم ، من بيرون آوردم على و معاويه را از خلافت ، پس شما امر خويش را از ايشان بگردانيد و باز گذاريد بدان كس كه اهل اين كار دانيد.
و به روايت احمد بن اعثم كوفى ، انگشترى خويش را از انگشت برآورد و گفت : من على را از خلافت برآوردم ؛ چنان كه اين انگشترى را از انگشت خويشتن . اين بگفت و كنارى گرفت و خاموش ايستاد. پس عمرو بن العاص ‍ برخاست : فحمد الله و اثنى عليه فقال : ان هذا قال ما قد سمعتم فخلع صاحته و انا اخلع صاحته كما خلعه و اثبت صاحبى معوبه فانه ولى عثمان و الطالب بدمه و احق الناس بمقامه .
پس از ستايش يزدان پاك گفت : اى مردم ! آنچه ابوموسى گفت :
شنيديد و دانستيد كه على را از خلافت خلع كرد. من نيز على را خلع كردم ؛ چنان كه ابوموسى خلع كرد و معاويه را به خلافت نصب كردم ؛ زيرا كه او ولى دم عثمان و خونخواه او است و سزاوارتر است ، جاى او را. و به روايت ابن اعثم كوفى گفت : چنان كه ابوموسى در خلع على انگشترى خويش را از انگشت برآورد، من در نصب معاويه ، انگشترى خويش را در انگشت مى كنم . و چنان كرد ابوموسى چون اين كلمات بشنيد، مغزش از آتش خشم تافته گشت و بانگ بر عمروعاص زد و گفت :
مالك لا و فقك الله قد غدرت و فجرت و انما مثلك مثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه ليهث .
يعنى : چيست تو را اى عمرو! خداوند تو را موفق ندارد، تو سگ را مانى كه در هيچ حال از تو آسوده نتوان بود. عمرو گفت : انما مثلك مثل الحمار يحمل اسفارا
عمروعاص گفت : تو خرى را مانى كه حمل اسفار كرده باشى و هيچ ندانى .
بالجمله ابوموسى و عمرو، فراوان يكديگر را برشمردند و شتم كردند و فحش گفتند و به روايتى ، دست در گريبان شدند و جنگ در روى و ريش ‍ زدند. (149)
پس از اين ماجرا، ابوموسى خجالت زده از روى على عليه السلام و اهل عراق و مومنان ، راهى مكه شد و با خود گفت ، تا زنده است ، به چشمان اميرالمومنين على عليه السلام نگاه نكند. اين ننگ و عار، سرنوشت زبان دراز كم عقلى است كه به قول عمرو، همچون خرى است كه كتابها را بر او بار كرده اند (كنايه از آيه قرآن در مورد علماى بنى اسرائيل )
اما آيا كار به همين سادگى است كه ابوموسى فقط از ديدن على شرمگين شود؟ يا آثار سياسى ، اجتماعى و فرهنگى حكميت ابوموسى ، تاريخ اسلام را متحول كرد؟ شاميان پس از اين جريان ، به معاويه سلام خلافت دادند و موقعيت امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين متزلزل شد. لشكر شام در ايالات دور دست جهان اسلام به تاخت و تاز و غارت مسلمين مشغول شد و دنياطلبان از بزرگان و اطرافيان و لشكريان اسلام ، بتدريج اطراف امام را رها كرده ، كنج عزلت گزيده ، يا به معاويه پيوستند.
حكميت ابوموسى و سرانجام شرمش ، تفرقه ديگرى در سپاه اسلام پديد آورد و متحجران ، كج انديشان و منافقانى از درون جامعه ، علمى برافراشتند كه به خوارج مشهور شدند و پس از دو سال ، در ادامه اين جريان ، شب نوزدهم رمضان شمشير ابن ملجم خارجى را بر فرق ولى خدا و مولاى متقيان فرود آورد و اسلام را زير سيطره سلطنت طلبان اموى درآورد، و اسلام ناب از مسير خود خارج و اسلام اموى در بخش وسيعى از جامعه جارى شد. اين همه ، با انديشه انحرافى ابوموسى كه عمرى را در ميان مومنان به صحابى ، فقيه ، قارى ، والى ، فرمانده فتحهاى بزرگ و ... مشهور بود، انجام گرفت . راستى چرا؟ چرا ابوموسى كه نماينده مردم عراق بود، يك بار هم در جريان حكميت از اميرالمومنين نام نبرد؟
چگونه بود كه عمرو و شاميان در پى تراشيدن عنوان خليفه براى معاويه كه از آزادشدگان فتح مكه بود و بيست و يك سال از بيست و سه سال دوران رسالت ، از روساى مشركين بود، برآمدند و ابوموسى حاضر نشد از خليفه رسمى و استقرار يافته مسلمين كه سه سال از خلافتش مى گذشت و اول مومن به رسول اسلام بود. طرفدارى كند؟ آيا على عليه السلام كارى خلاف انجام داده بود؟ آيا از نظر ابوموسى ، تجمع مهاجر و انصار بر انتخاب على عليه السلام به خلافت در سال 35 هجرى ، ايرادى داشت كه اينك در سال 38 هجرى به دنبال خليفه كردن فرزند عمر است ؟ آيا از نظر ابوموسى ميان على عليه السلام اول گرونده به آيين اسلام و برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز اخوت و معاويه - پسر ابوسفيان و فرزند هند جگر خوار فرقى وجود نداشت ؟ كه هر دو بايد خلع شوند؟ چه كسى مى تواند جايگزين مناسب على عليه السلام باشد؟
آيا عبدالله بن عمر - كه به گفته پدرش - قدرت طلاق دادن زن خودش را هم نداشت ، مى توانست در موقعيتى باشد كه على را از خلافت عزل و او را جايگزينش كند؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه على عليه السلام فرزندانش ‍ حسن و حسين عليهم السلام را مامور حفاظت از جان عثمان نمود و به قتل وى راضى نبود؟ آيا ابوموسى نمى دانست كه از جمله كشندگان عثمان و كسانى كه راضى به قتل او بودند طلحه و زبير بودند؟ آيا نمى دانست كه معاويه نيز در يارى عثمان - با اين كه از او درخواست كمك كرده بود - درنگ نمود تا عثمان به قتل برسد و او را بهانه اى پديد آيد؟
اين چراها باز هم ما را به آن سخن نخست هدايت مى كند، آن جا كه گفتيم ابوموسى تا زمان روى كار آمدن اهل بيت عليهم السلام در زمان خلفاى ثلاث ، رزمنده اى مطيع ، فرمانده اى كاردان و مامورى جانباز بود؛ اما همين كه اهل بيت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مدار ولايت جامعه را به دست گرفتند، سر ناسازگارى و تمرد را آغاز كرد و در حساسترين برهه تاريخ مردم را از پيوستن به امام على عليه السلام بازداشت .
اين حركتهاى ابوموسى اشعرى ، جهانى را به تحير وا مى دارد و عقلهاى تيز و انديشه هاى روان و بصير را سرگردان و مضطرب مى كند.
آيا ابوموسى اساسا ايمان به خدا و حشر و رسالت پيامبر اسلام و حقوق اهل بيت عليهم السلام نداشت ؟ آيا ابوموسى در عين دين باورى ، ميان على عليه السلام و معاويه فرق قائل نبود؟ و هر دو را در يك ترازو مى نهاد؟ به چنين ايمانى هم عقل دچار شك و ترديد مى شود. آيا ابوموسى انسانى كم عقل و بى درايت بود؟ و آيا اين مسائل ، از كند ذهنى او سرچشمه گرفته است ، چنان كه در تاريخ به سخن درازى و كوتاه عقلى شهره است ؟ چنين گمانى هم بويژه در مورد چنين مسائل روشن و آشكارى ، قانع كننده نيست . ابوموسى فرمانده پيروز و فاتح ده ها شهر ايران در جنگ مسلمانان با سپاه ساسانيان است . او بيش از پانزده سال در بزرگترين بلاد استاندار بوده و با اين كه از قريش نبوده ، توانسته در ميان آن همه افراد صاحب قدرت و عقل و انديشه و اصل و نسب مقام خود را حفظ كند و در مقابل خليفه سختگير و دقيق و حساس چون عمر بن خطاب كه با اندك سوءظن حاكمان را تنبيه و عزل مى كرد، مقاومت كند. پس حقيقت را بايد در چيز ديگرى جست . اين جا هم عقل و منطق به كرانه آرامش و آسودگى رضايت نمى دهد.
بياييد بار ديگر به دومه الجندل برويم ، سرزمينى كه دو گروه جمعيت ، آن جا تجمع كردند، از وراى تاريخ و اوراق نوشته مورخان ، سخنان ، رفتار و نتايج كار ابوموسى و عمروالعاص را بنگريم .
ابوموسى را در ميان چهارصد رزمنده كه شريح بن هانى و عبيدالله بن عباس آنها را فرماندهى مى كنند و مى بينيم . ابن عباس او را از مكر عمرو آگاه مى كند:
ابوموسى بدان كه عمرو اهل تقوا نيست . در راه رسيدن به هدف ، هر حيله اى را مرتكب مى شود. مبادا فريب سخنانش را بخورى !
اميرالمومنين على ، چيزى كم ندارد كه او را خلع كنى ، ابوموسى بدان ، همانان كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند، با على هم بيعت كرده اند و على كارى كه مستوجب خلع از خلافت باشد، انجام نداده است ...
جواب ابوموسى ، نگاهى است با خاموشى . شريح با او صحبت مى كند، از على مى گويد، از علم على عليه السلام ، از مقامش نزد رسول خدا، از منزلتش در اسلام ، از حق ولايت اهل بيت عليهم السلام و از ظلمى كه به عراق خواهد رفت ، اگر شاميان بر آن تسلط يابند جواب ابوموسى سكوت است و نگاهى ترديدآميز، تنها مى گويد: اميدوارم كارى بكنم كه امت به خير و صلاح برسند.
به روز اوج محاجه ابوموسى و عمرو باز مى گرديم . عمرو چون روباهى مكار، از راست و چپ و عقب و جلو مى آيد و از همه طرف ابوموسى را محاصره مى كند كه خلافت معاويه را بپذيرد تا حكومت مصر نيز به خودش ‍ برسد، چرا كه شرط كرده بودند چنانچه خلافت را براى معاويه گرفت . حكومت دائمى مصر، بدون ماليات ، به او مى رسد مهمترين دليل عمرو، هم اين بود كه عثمان ، مظلوم كشته شده است و معاويه ، ولى خون او است ، پس بگذار او را خليفه كنم تا قاتلان عثمان را قصاص كند.
چه استدلال بى پايه اى ! و چه دليل معيوب و پريشانى ! اولا عثمان داراى فرزندانى است كه آنها ولى خون او هستند و معاويه برغم درخواست مكرر خليفه مقتول ، نيروى كمكى برايش نفرستاد، تا آن كه تنها در مدينه كشته شد. ثانيا اين فرض را هم بپذيريم كه معاويه ، ولى خون عثمان باشد، مگر عقل و منطق اجازه مى دهد. هر ولى خونى را براى آن كه قاتل را قصاص ‍ كند، بايد به مقام خلافت مسلمين نصب كرد؟ اگر اين طور است ، هر روز قتلهاى مختلفى روى مى دهد و قصاص همه آنها هم در شرع اسلام واجب شمرده شده ؛ پس هر روز بايد زمام امور مملكت را به صدها صاحب خون سپرد و آنها را خليفه كرد، كه قصاص مقتول خود را بگيرد. اما تعجب از اين نيست ؛ عمرو، آن مكار قريش ، اگر دليل محكمترى داشت ، از بيان آن عاجز نمانده بود كه ما اينك بر او خرده بگيريم . او، معاويه ، پسر ابوسفيان را كه سردسته احزاب و مشركان بود، مى خواست بر مردم قالب كند، اما هيچ شرطى از شرايط رهبرى و خلافت را در او نمى ديد؛ الا اين كه پسرعموى خليفه مقتول است و با همين كورسوى ضعيف در مقابل نماينده سپاه كوفه و مردم عراق جولان مى داد. از آن طرف ابوموسى وكيل كسى بود كه همه صحابه به فضل بلا رقيب او اعتراف داشتند و اول گرونده به اسلام بود و برادر رسول خداست . ده ها آيه قرآن كه ابوموسى حافظ و قارى آنها بود. در شان او نازل شده است . منتخب رسول خدا براى خلافت بوده است . جزو اهل بيت عليهم السلام است كه ابوموسى خود از راويان حديث آن است . سه سال است كه مردم با طيب خاطر او را خليفه كرده اند و سنت رسول خدا را در جامعه جارى كرده است و ...؛ اما اين نماينده ، يك بار هم از موكل خود نام نبرد و اولين و آخرين سخنش اين بود كه بياييد عبدالله بن عمر را خليفه و على و معاويه را خلع كنيم . راستى چرا سخن از خلع معاويه مى گويد؟ مگر معاويه خليفه است كه او را خلع كند. معاويه استاندارى است كه خليفه او را خلع كرده و الان يك شورشى طاغى است . در واقع ابوموسى مى گفت بياييد على را از خلافت خلع كنيم و داماد خودم عبدالله را جايگزين او كنيد. عجب نماينده اى و عجب دفاعيه اى كه از امام خود و مردم عراق به جاى آورد! او تنها در واپسين ساعات كه فهميد قدرت نصب ابن عمر بر خلافت را ندارد، پيشنهاد كرد على و معاويه را خلع كنند و مردم ، خودشان هر كسى را راضى شدند، به عنوان خليفه برگزينند و عمرو نيز از همين پيشنهاد عوامانه ابوموسى استفاده كرد و آن كرد كه به روايت منابع تاريخ اسلام از نظر گذرانيدند.
براستى كسى نمى داند كه كار ابوموسى را با چه قانون و منطقى قياس كند. تناه يك راه منطقى كه از وراى انديشه و تامل بسيار در اين حوادث پيچيده در به روى حس حقيقت يابى و كنجكاورى انسان مى گشايد، همان است كه ابوموسى اساسا از على و اهل بيت عليهم السلام دل خوشى نداشته و اسلام را در حكومتى جستجو مى كرده كه كسانى همچون خودش در مركز آن قرار گيرند، چرا كه اگر على عليه السلام فقيه باشد، جايى براى عرض ‍ اندام فقاهت ابوموسى باقى نمى ماند. على صاحب اسرار رسول خداست و به گفته خليفه دوم تا وقتى على حاضر است ، كسى حق فتوا ندارد، اگر على قارى و مفسر قرآن باشد، ديگر قرائت و تفسير امثال ابوموسى رنگ مى بازد؛ زيرا على مصدر و محل فوران انديشه الهى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله است و ستاره اى است كه زمينيان در انديشه رسيدن به او زمينگير مى شوند.
اگر على و اهل بيت عليهم السلام مدار حكومت باشند، ابوموسى را ياراى قدرت نمايى و حضور در مصدر كارها نيست چه آن دو، از قبيل شب و روزند، اگر على ميدان دار عدالت جامعه باشد، اموال فراوان ابوموسى در معرض خطر قرار مى گيرد.
ابوموسى اشعرى ، در اثر سياستهاى عمر و عثمان ، به سرمايه دارى بزرگ تبديل شده بود، درباره ثروت او، محققان بسيار نوشته اند كه ما به يك نمونه آن بسنده مى كنيم تا معلوم شود كه ريشه مخالفتهاى او، دنياطلبى است راس كل خطيئه الحب الدنيا. ابوموسى در ولايت على عليه السلام هم عزل خود را مى بيند و هم ثروتهاى خود را در خطر مصادره چه على عليه السلام در همان روز پذيرش حكومت فرموده بود كه تمام اموالى كه از بيت المال به ناحق بخشيده شده است ، باز پس مى گيرد، اگر چه به كابين زنان رفته باشد. دنياطلبى و ترس از عدالت على عليه السلام ، همان علتى است كه سبب طغيان طلحه و زبير و پيمان شكنى آن دو گشت اما ابوموسى را از در مكر و فريب وارد ساخت و چنين كرد كه به حماقت مشهور شد.
جناب ابوموسى اشعرى حاكم بصره بود همين ابوموساى معروف حكميت ، مردم مى خواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحريض كرد. در فضيلت ، جهاد و فداكارى ، سخنها گفت . خيلى از مردم اسب نداشتند كه سوار بشوند بروند؛ هر كسى بايد سوار اسب خودش ‍ مى شد و مى رفت . براى اين كه پياده ها هم بروند، مبالغى هم درباره فضيلت جهاد پياده گفت ؛ كه آقا جهاد پياده چه قدر فضيلت دارد، چه قدر چنين است ، چنان است ! اين قدر دهان و نفسش در اين سخن گرم بود كه يك عده از اينهايى كه اسب هم داشتند، گفتند: ما، هم پياده مى رويم ، اسب چيست ! فحملوا الى فرسهم ؛ به اسبهايشان حمله كردند. آنها را راندند و گفتند برويد شما اسبها ما را از ثواب زيادى محروم مى كنيد؛ ما مى خواهيم پياده برويم ، بجنگيم تا با اين ثوابها برسيم ! عده يى هم بودند كه يك خرده اهل تامل بيشترى بودند؛ گفتند صبر كنيم ، عجله نكنيم ، ببينيم حاكمى كه اين طور درباره ى جهاد پياده حرف زد، خودش چگونه بيرون مى آيد؟ ببينيم آيا در عمل هم مثل قولش هست . يا نه ، بعد تصميم مى گيريم كه پياده برويم يا سواره . اين عين عبارت ابن اثير است . او مى گويد: وقتى كه ابوموسى از قصرش خارج شد، اخرج ثقله من قصره على اربعين بغلا؛ اشياى قيمتى كه با خودش داشت ، سوار بر چهل اشتر با خودش خارج كرد و به طرف ميدان جهاد رفت ! آن روز بانك نبود و حكومتها هم اعتبارى نداشت . يك وقت ديديد كه در وسط ميدان جنگ ، از خليفه خبر رسيد كه شما از حكومت بصره عزل شده ايد. اين همه اشياى قيمتى را كه ديگر نمى تواند بيايد و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمى دهند؛ هر جا مى رود؛ مجبور است با خودش ‍ ببرد. چهل استر، اشياى قيمتى او بود كه سوار كرد و با خودش از قصر بيرون آورد و به طرف ميدان جهاد بود! فلما خرج تتعله بعنافه ؛ اينهايى كه پياده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند.
و قالوا احملنا على بعضى هذا الفضول ؛ ما را هم سوار همين زياديها بكن ؛ اينها چيست كه دارى با خودت به ميدان جنگ مى برى ؟ ما داريم پياده مى رويم ؛ ما را هم سوار كن . و ارغب فى المشى كما رغبتنا؛ همان طورى كه به ما گفتى پياده راه بيفتيد، خودت هم قدرى پياده شو و پياده راه برو. فضرت القوم بسوطه ؛ تازيانه اش را كشيد و به سر و صورت اينها زد و گفت برويد، بيخودى حرف مى زنيد! فتركوا دايه فمضى ؛ آمدند متفرق شدند، اما البته تحمل نكردند، به مدينه پيش جناب عثمان آمدند و شكايت كردند؛ او هم ابوموسى را برداشت . اما ابوموسى يكى از اصحاب پيامبر و يكى از خواص و يكى از بزرگان است ؛ اين وضع اوست ! (150)
در اين جا مناسب است كه سخن را با دلى گرفته ، از نقل اين صفحات تلخ تاريخى و عرض ادب به ساحت مقدس اول مظلوم عالم ، اميرالمومنين على عليه السلام - كه همه ناگواريها را پذيرفت و وجود امثال ابوموسى را تحمل كرد تا درس انسان سازى و دين پرورى را به ما بياموزد - به پايان ببريم ، اما به دليل آن كه شايد خوانندگان اين اوراق ، مايل باشند حكايت ابوموسى را تا دم مرگ همراهى كنند، سطورى چند را به بخش آخر زندگى او سياه مى كنيم تا در صحراى محشر، شاهد قضاوت حق تعالى در مورد او باشيم .
بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت !  
در مجموع گفتيم كه بسيارى از صحابه ، اين حديث را از رسول گرامى اسلام نقل كرده اند كه خطاب به ابوموسى فرموده بود: بعد از من ، فتنه اى رخ خواهد داد؛ تو اگر در آن خفته باشى ، بهتر از نشسته است و اگر نشسته باشى ، بهتر است از آن كه راه بروى (كنايه از ضرورت عدم ورود ابوموسى ).
اما ابوموسى اين حديث را كه براى خود او صادر شده بود به تمام جامعه تعميم داد و از آن طرفى نبست . بلكه خوار و ذليل از عمارت كوفه رانده شد و ترسان و لرزان ، چند ماهى گذراند تا اميرالمومنين او را بخشيد.
بار ديگر در صفين ظاهر شد و نمايندگى مردم عراق را برغم ميل اميرالمومنين پذيرفت و كوشيد. در هر حال على عليه السلام را از خلافت عزل نمايد؛ با آن كه نماينده او در حكميت بود و خواست كه دامادش ، عبدالله بن عمر را خليفه كند، كه عمرو نپذيرفت . بناچار او پذيرفت على عليه السلام و معاويه خلع شوند كه از سوى عمرو سخت فريب خورد و درگير و دار آن رسوايى ، كتكى هم خورد و تنهايى بر اشترى سوار، رسواى خاص و عام و مورد غضب هر دو گروه شامى و عراقى ، سوى مكه راند و اين ، تنها كوچكترين نتيجه پشت گوش انداختن نصيحت رسول خدا بود كه دامن ابوموسى را گرفت . پير اشعرى كه پيش از اين ، مقام و منزلتى والا داشت ، در باقى عمر، با ترس و ذلت زيست و شايد آرامترين بخش ‍ باقيمانده عمرش ، سالهاى 38 تا 40 هجرى بود كه با بزرگوارى و گذشت امام على عليه السلام در مكه زيست . پس از آن كه معاويه روى كار آمد، ابوموسى جزء لايه هاى زيرين طبقات اجتماعى قرار گرفت و پايگاه و منزلتش متزلزل شد. همچنين روز و شب ، هراسان از خشم و قهر پسر ابوسفيان روزگار گذراند.
در همان سال چهلم كه امام على عليه السلام به شهادت رسيد، يسر بن ارطاه فرمانده خونريز معاويه به سوى حجاز، مامور شد. طرفداران على عليه السلام را مى كشت و خانه هايشان را آتش مى زد. ابوموسى رانده شده اهل بيت عليهم السلام ، از اموى نيز هراسان شد، تا آن كه يسر به او اطمينان داد كه او را نخواهد كشت . سپس به سوى معاويه حركت كرد كه او در راه آمدن به كوفه بود، در نخيله بر معاويه وارد شد و گفت : سلام بر تو اى اميرالمومنين ! معاويه گفت : سلام بر تو. و اين هم مردى بود كه ابوموسى در خلع على عليه السلام و مهيا كردن زمينه خلافت معاويه دريافت كرد. هنگامى كه خارج شد، معاويه گفت : حتى بر دو تن هم حكومت نخواهد يافت تا بميرد. (151)
و در حوادث سال 54 ذكر شده است كه ابوموسى نيز درگذشت وفات او را در سنه 52 هم گفته اند. (152) و به خاطر آن ظلم فاحش در حق ولايت اميرمومنان على عليه السلام و خصلت دنباطلبى و عافيت جويى و بى اعتنايى به نصايح رسول خدا و على عليه السلام و عالمان و آگاهان و بيش از اندازه تقوا و بينش خود گام برداشتن ، ابوموساى صحابى ، قارى ، فقيه ، والى فاتح ، فرمانده و ... پانزده سال آخر عمر خود را در خاموشى گذراند و اينك نيز كه حدود چهارده قرن از مرگ او گذشته است ، مورد نفرت و نكوهش است .
قطره تا با درياست ، درياست
ورنه آن قطره و، دريا درياست
و درود بر آنان كه عمر كوتاه و زودگذر را معلبه نفس افزون طلب نكردند و به رغم تمناى دل ، سر در گرو حق نهادند، خود را نديدند و با خداى خود معامله كردند.
پايان كتاب

fehrest page

back page