next page

fehrest page

back page

ناگاه گروهى بسيار از لشكريان على (ع )، كه حدود بيست هزار بودند، در حالى كه سراپا مسلح بودند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهاده بودند و پيشانيهايشان از فراوانى سجده پينه بسته و سياه شده بود پيش آمدند. مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و گروهى از قاريان قرآن كه بعدها همگى از خوارج شدند پيشاپيش آنان حركت مى كردند و على عليه السلام را فقط با نام و بدون عنوان اميرالمومنين مورد خطاب قرار دادند و گفتند: اى على ، اكنون كه به كتاب خدا فرا خوانده شدى ؛ تقاضاى آن قوم را بپذير و گرنه ما ترا مى كشيم همانگونه كه پسر عفان كشتيم ؛ به خدا سوگند اگر به آنان پاسخ مثبت ندهى اين كار را خواهيم كرد!
على (ع ) به آنان فرمود: اى واى بر شما!من نخستين كس هستم كه به كتاب - خدا فرا مى خواند و نخستين كس هستم كه به آن پاسخ مى دهم ؛ و براى من روا نيست و در دين من نمى گنجد كه به كتاب خدا فرا خوانده شوم و نپذيرم ، و همانا من با آنان جنگ كردم براى اينكه به حكم قرآن گردن نهند، كه آنان خدا را در آنچه به ايشان فرمان داده است عصيان كردند و عهد خدا را شكستند و كتاب خدا را رها كردند؛ و من اينك به شما اعلام مى دارم كه آنان با شما خدعه و مكر مى ورزند و عمل به قرآن را نمى خواهند. آنان گفتند: هم اكنون كسى پيش اشتر بفرست كه پيش تو آيد، و اشتر بامداد شب هرير مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه وارد آن شود.
نصر بن مزاحم مى گويد: فضيل بن خديج ، از قول مردى از قبيله نخع ، براى من نقل كرد كه مصعب بن زبير، از ابراهيم پسر مالك اشتر (487) از چگونگى احضار مالك اشتر پرسيد. ابراهيم گفت : هنگامى كه على (ع ) كسى را پيش ‍ پدرم فرستاد كه باز گردد من حاضر بودم و اشتر مشرف بر لشكر معاويه موضع گرفته بود كه حمله كند. على (ع ) يزيد بن هانى را پيش اشتر فرستاد و گفت : به او بگو پيش من برگردد. يزيد رفت و اين پيام را به او رساند. اشتر گفت : به حضور على برگرد و بگو مناسب نيست در اين ساعت مرا از جايگاه خودم فرا خوانى كه اميدوار به فتح هستم و در مورد احضار من عجله مكن . يزيد بن هانى نزد على (ع ) برگشت و موضوع را گزارش داد. همينكه يزيد پيش ما رسيد؛ از جايى كه اشتر ايستاده بود بانگ هياهو و گرد و خاك برخاست و نشانه هاى فتح و پيروزى براى مردم عراق و نمودارهاى شكست و زبونى براى مردم شام آشكار شد، ولى در اين هنگام همان گروه به على (ع ) گفتند: به خدا سوگند ما چنين مى بينيم كه تو به اشتر فرمان جنگ دادى . گفت : آيا من با فرستاده خود پيش او سخن آهسته گفتم و راز گويى كردم ؟ مگر چنين نبود كه من در حضور شما و آشكارا با او سخن گفتم !مگر شما نشنيديد؟ گفتند: دوباره كسى را بفرست كه او فورى به حضورت بيايد و گرنه به خدا سوگند از تو كناره مى گيريم ! على (ع ) به يزيد بن هانى فرمود: بشتاب و بگويش كه پيش من بيا كه فتنه واقع شد!يزيد پيش ‍ مالك اشتر آمد و او را آگاه كرد. اشتر پرسيد: اين فتنه و اختلاف به سبب برافراشتن اين قرآنهاست ؟ گفت : آرى . گفت : به خدا سوگند همينكه قرآنها برافراشته شد گمان بردم كه بزودى فتنه اختلاف واقع خواهد شد، و اين رايزنى پسر نابغه عمرو عاص است . اشتر سپس به يزيد بن هانى گفت : واى بر تو، آيا نشانه فتح را نمى بينى آيا نمى بينى چه بر سر آنان آمده و خداوند چه رحمتى براى ما فراهم فرموده است ؟ آيا سزاوارتر است كه اين فرصت را از دست بدهيم و از آن باز گرديم !يزيد گفت : آيا دوست دارى كه تو اينجا پيروز شوى و اطراف اميرالمومنين آنجا خالى و تسليم دشمن شود؟ اشتر گفت : سبحان الله ، هرگز!به خدا سوگند كه آنرا دوست نمى دارم . يزيد گفت : آنان به اميرالمومنين چنين گفتند؛ و براى او سوگند خوردند و گفتند: يا پيش ‍ اشتر بفرست كه فورى پيش تو برگردد، يا آنكه ترا با اين شمشيرهاى خود مى كشيم ، همانگونه كه عثمان را كشتيم ، يا ترا به دشمن تسليم مى كنيم .
اشتر آمد و چون نزد ايشان رسيد، فرياد برآورد: اى اهل سستى و زبونى ، آيا پس از آنكه بر آن قوم برترى يافتيد و پس از آنكه پنداشتند شما بر ايشان چيره خواهيد شد، و اين قرآنها را برافراشتند كه شما را به حمل كردن آنچه در آن است فرا خوانند و حال آنكه به خدا سوگند خودشان آنچه را كه خداوند در آن فرمان داده است ترك كرده اند و سنت كسى را كه قرآن بر او نازل شده است رها كرده اند، سخن آنان را مپذيريد! به اندازه دوشيدن شير ناقه اى مرا مهلت دهيد كه من احساس فتح و پيروزى مى كنم . گفتند: ترا مهلت نمى دهيم . گفت : به اندازه يك تاخت اسب ، مهلتم دهيد كه به نصرت طمع بسته ام . گفتند: در آن صورت ما هم در خطاى تو وارد خواهيم بود.
اشتر گفت : درباره خودتان كه اينك گزيدگان شما كشته شده و فرومايگان شما باقى مانده اند با من سخن بگوييد كه كدام هنگام بر حق بوديد! آيا در آن هنگام كه مردم شام را مى كشتيد بر حق بوديد يا اينك كه از جنگ با آنان خوددارى مى كنيد!آيا در اين خوددارى بر باطليد يا بر حق ! اگر در اين حال بر حق باشيد، كشته شدگان شما كه منكر فضيلت ايشان نيستيد و آنان از شما بهتر بودند در آتشند. گفتند: اى اشتر، ما را از بحث و جنجال خود رها كن ؛ با آنان در راه خدا جنگ كرديم و اينك هم در راه خدا جنگ با آنان را رها مى كنيم . ما توافقى با تو نخواهيم كرد، از ما دور شو. اشتر گفت : به خدا سوگند نسبت به شما خدعه شد و آنرا پذيرفتيد و براى ترك مخاصمه فرا خوانده شديد و پاسخ مثبت داديد. اى دارندگان پيشانيهاى - پينه بسته سياه ، ما تا كنون بسيار نماز گزاردنهاى شما را نشانه پارسايى در دنيا و شوق به ديدار خدا مى پنداشتيم و اينك فرار شما را جز براى گريختن از مرگ و شوق به دنيا نمى بينم ! اى كسانى كه شبيه ماده شتران پير و كثافتخواريد، اى زشتى بر شما باد! و شما پس از اين هرگز عزبى نخواهيد ديد؛ دور شويد همچنان كه قوم ستمگران از رحمت خدا بدورند.
آنان اشتر را دشنام دادند و او ايشان را دشنام داد و آنان با تازيانه هاى خود بر چهره مركب اشتر زدند و او هم با تازيانه خود بر چهره مركبهاى ايشان زد. در اين هنگام على (ع ) بر آنان فرياد كشيد و از آن كار دست بداشتند. اشتر گفت : اى اميرالمومنين اين صف را بر آن صف وادار به حمله كن و دشمن را از پاى در آورد. آنان بانگ برداشتند كه اميرالمومنين حكيمت را پذيرفته است و به اين راضى شده است كه قرآن حكم باشد. اشتر گفت : اگر اميرالمومنين اين موضوع را پذيرفته و به آن راضى شده است من هم به همان چيزى كه او پذيرفته و راضى است راضيم ؛ و در اين هنگام مردم شروع به گفتن اين جمله كردند كه همانا اميرالمومنين بدون ترديد پذيرفته و راضى است ؛ و على عليه السلام خاموش بود و يك كلمه هم سخن نمى گفت و به زمين مى نگريست .
آنگاه برخاست ، همگان سكوت كردند؛ فرمود: اى مردم ، كار من با شما همواره چنان بود كه دوست مى داشتم ، تا آنكه جنگ از شما كشتگانى گرفت ؛ به خدا سوگند از شما گرفت و رها كرد و حال آنكه از دشمنتان گرفته است و رها نكرده است و جنگ ميان آنان تاءثيرى سخت تر و فرسوده كننده تر داشت ، همانا كه من ديروز اميرالمومنين بودم و امروز ماءموم ، و در حالى كه نهى كننده بودم ، باز داشته و نهى شده گرديدم ؛ و شما زندگى را دوست مى داريد و بر من نيست كه شما را بر كارى كه خوش نمى داريد وادارم ، و نشست .
نصر بن مزاحم مى گويد: سپس سالارهاى قبايل سخن گفتند و هر يك هر چه مى خواست و بر آن عقيده داشت چه درباره جنگ و چه درباره صلح اظهار داشت . كردوس بن هانى بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند ما از هنگامى كه از معاويه تبرى جسته ايم هيچگاه او را دوست نداشته ايم و نخواهيم داشت و هرگز از هنگامى كه على را دوست داشته ايم
از او تبرى نجسته و نخواهيم جست . كشته - شدگان ما شهيدند و زندگان ما نيكو كارانند و همانا كه على بر برهان روشن از پروردگار خويشتن است و هيچ چيز جز انصاف انجام نداده است ؛ هر كس تسليم امر او باشد رستگار است و هر آن كس با او مخالفت ورزد هلاك و نابود است .
سپس شقيق بن ثور بكرى برخاست و گفت : اى مردم ، ما مردم شام را به كتاب خدا فرا خوانديم نپذيرفتند و آنرا رد كردند و به همين سبب با آنان جنگ كرديم و اينك امروز آنان ما را به كتاب خدا فرا مى خوانند و اگر ما اين تقاضا را رد كنيم براى آنان همان چيزى كه براى ما از ايشان روا بود حلال خواهد بود؛ و ما هرگز بيم آن نداريم كه خداوند و رسولش بر ما ستم روا دارند، و على هم مردى نيست كه از كار باز گردد و عهد بشكند و كسى نيست كه با شك و ترديد بايستد، و او امروز هم بر عقيده ديروز خود پايدار است و اين جنگ ما را فرو خورده است و بقا و زندگى را جز در صلح با يكديگر نمى بينيم .
نصر مى گويد (488): و چون مردم شام نتوانستند زود از عقيده مردم عراق آگاه شوند كه آيا پيشنهاد صلح را پذيرفته اند يا نه ، بى تابى كردند و گفتند: اى معاويه تصور نمى كنيم كه مردم عراق پيشنهادى را كه داده ايم بپذيرند؛ اين پيشنهاد را دوباره طرح كن كه تو با آن سخن خود ايشان را سرخوش كردى و در مورد خود به طمع انداختى .
معاويه ، عبدالله پسر عمرو عاص را خواست و به او فرمان داد با مردم عراق گفتگو كند و از نظر ايشان آگاه شود. او جلو رفت و ميان دو صف ايستاد و بانگ برداشت كه اى مردم عراق ، من عبدالله بن عمرو بن هستم ؛ همانا ميان ما و شما امورى پيش آمد كه يا براى دين بوده است يا براى دنيا؛ اگر براى دين بوده است كه به خدا سوگند ما و شما معذور شديم و اگر براى دنيا بوده است كه به خدا سوگند ما و شما زياده روى كرديم . و اينك شما را به كارى فرا خوانديم كه اگر شما ما را به آن فرا مى خوانديد مى پذيرفتيم ، و اگر خداوند ما و شما را بر آن راضى كند عنايت خداوند است . اين فرصت را غنيمت بشمريد، شايد زخمى و خسته زنده بماند و غم كشته شده فراموش شود كه زندگى آن كس كه كسى را هلاك مى كند پس از هلاك شده اندك خواهد بود.
سعد بن قيس همدانى (489) پاسخ او را چنين داد: اى مردم شام ، امورى ميان ما و شما صورت گرفت كه در آن از دين و دنيا حمايت كرديم و شما آنرا غدر و اسراف مى دانيد و امروز ما را بر كارى فرا مى خوانيد كه ما ديروز در آن مورد با شما جنگ مى كرديم ، و بهرحال مردم عراق به عراق خود و مردم شام به شام خود بر نمى گردند با كارى پسنديده تر از اينكه به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم شود و به هر صورت حكومت و امارت بايد در دست ما باشد نه در دست شما، و گرنه ما، ما خواهيم بود و شما، شما خواهيد بود.(490)
در اين هنگام مردم برخاستند و خطاب به على (ع ) گفتند: حكميت را از اين قوم بپذير (491). گويد. در دل شب يكى از شاميان شعرى خواند كه مردم آنرا شنيدند و مضمونش چنين بود: اى سران مردم عراق ! اين دعوت را بپذيريد كه سختى به كمال شدت رسيده است ؛ جنگ همه جهانيان و مردم اصيل و دلاور را از پاى درآورد. ما و شما نه از مشركانيم و نه از آنان كه مرتد هستند... فقط سه تن هستند كه ايشان اهل آتش افروزى جنگند و اگر آن گروه سكوت كنند آتش جنگ خاموش مى شود: سعيد بن قيس و قوچ عراق و آن مرد دلير قبيله كنده .
گويد: منظور از دلاور كنده ، اشعث بن قيس است و او نه تنها سكوت كرد، بلكه از مهمترين اشخاصى بود كه درباره خاموش كردن آتش جنگ و پذيرش صلح سخن مى گفت . منظور از قوچ عراق هم اشتر است كه عقيده يى جز جنگ نداشت و از ناچارى و با اندوه سكوت كرد؛ سعيد بن قيس هم گاه خواهان جنگ و گاه خواهان صلح بود.
ابن ديزيل همدانى (492) در كتاب صفين خود مى گويد:
عبدالرحمان پسر خالد بن وليد در حالى كه درفش معاويه را همراه داشت به ميدان آمد و رجز خواند. جارية بن قدامة سعدى به مقابله اش آمد و در پاسخ رجز او رجزى خواند و سپس با نيزه به يكديگر حمله كردند و هيچيك كارى از پيش نبردند و هر يك از مقابله با ديگرى منصرف شد؛ در اين هنگام عمرو عاص به عبدالرحمان پسر خالد گفت : اى پسر شمشير خدا، حمله كن و عبدالرحمان رايت خود را پيش راند و ياران خود را جلو آورد. در اين حال على (ع ) روى به اشتر كرد و گفت : مى بينى رايت معاويه تا كجا پيش آمده است ؟ بر قوم حمله كن !اشتر رايت على (ع ) را بدست گرفت و اين رجز را خواند:
من خود اشترم كه تشنج و پرش پلك چشمم معروف است ، من افعى نر - عراقم ؛ نه از قبيله ربيعه ام و نه از قبيله مضر، بلكه از قبيله مذحجم ، گزيدگان سپيد پيشانى . (493)
اشتر بر آن قوم ، شمشير نهاد و آنان را برگرداند. همام بن قبيصة طائى كه از همراهان معاويه بود، به مقابله اشتر آمد و بر او و قبيله مذحج حمله آورد. عدى بن حاتم طائى به يارى اشتر شتافت و به قبيله طى حمله كرد و جنگ بسيار سخت شد! و على (ع ) استر رسول خدا (ص ) را خواست و سوار شد و عمامه رسول خدا را بر سر بست و فرياد برداشت كه اى مردم ، چه كسى جان خود را به خدا مى فروشد؟ امروز روزى است كه روزهاى پس از آن بستگى به آن دارد. بين ده تا دوازده هزار نفر با او آماده شدند و على (ع ) پيشاپيش آنان حركت مى كرد و اين رجز را مى خواند:
نرم و پيوسته به يكديگر چون حركت مورچكان ، حركت كنيد و از دست مشويد و فكر شما در شب و روز فكر جنگ خودتان باشد، تا آنكه خون خود را بخواهيد و به آن دست يابيد، يا بميريد... (494)
على (ع ) حمله كرد و مردم هم همگى همراهش حمله كردند و براى مردم شام هيچ صفى باقى نماند مگر اينكه آنرا درهم ريختند و از جاى كندند، آنچنان كه همگى به معاويه پيوستند و معاويه اسب خود را خواست كه بر آن ، سوار شود و بگريزد.
معاويه پس از آن مى گفته است : در آن روز همينكه پاى خود را در ركاب نهادم اين ابيات عمرو بن اطنابة را به خاطر آوردم كه مى گويد:
عفت من و پايداريم و اينكه ستايش را با بهاى گران و سود بخش براى خود فراهم مى سازم مرا از گريز بازداشت ... (495)
پاى خود را از ركاب بيرون آوردم و بر جاى خود ايستادم و به عمرو عاص ‍ نگريستم و گفتم : امروز بايد صبر و پايدارى كرد و فردا افتخار. گفت : آرى ، راست مى گويى .
ابن ديزيل مى گويد: عبدالله بن ابى بكر از عبدالرحمان بن حاطب ، از معاويه نقل مى كند كه مى گفته است : گردن و يال اسب خود را گرفتم و پاى در ركاب نهادم كه بگريزم ، ناگاه شعر ابن اطنابه را به ياد آوردم و به جاى خود برگشتم و به خير دنيايى رسيدم و اميدوارم به خير آخرت هم برسم .
ابن ديزيل مى گويد: اين موضوع در روز هرير بود و پس از آن قرآنها برافراشته شد. و همو از ابن لهيعة از يزيد بن ابى حبيب از ربيعة بن لقيط نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين شركت كرديم و از آسمان خون تازه بر ما باريد.
مى گويد: در حديث ليث بن سعد در اين مورد آمده است كه از آسمان چنان خون تازه فرو مى ريخت كه مى توانستند با سينيها و ظرفها آنرا بگيرند، و ابن لهيعه مى گويد: چنان بود كه سينى و ظرف پر مى شد و دور مى ريختيم .
ابراهيم بن ديزيل مى گويد: عبدالرحمان بن زياد، از ليث بن سعد، از يزيد بن ابى حبيب ، از قول كسى كه براى او حديث كرده بود، از قول كسى كه در صفين حضور داشته است نقل مى كرده است كه بر آنان از آسمان خون تازه باريده است ، و اين موضوع در روز هرير بوده است و مردم خونها را با كاسه ها و ظرفها مى گرفته اند و مردم شام چنان ترسيده اند كه مى خواسته اند
بگريزند. گويد: در اين هنگام عمرو عاص ميان شاميان برخاست و گفت : اى مردم ، اين نشانه اى از نشانه هاى قدرت خداوند است . هر كس كارهاى خود را ميان خود و خداى خويش اصلاح كند، اگر اين دو كوه بر هم آيند او را زيانى نخواهد بود و آنان باز شروع به جنگ كردند.
ابراهيم همچنين مى گويد: ابو عبدالله مكى از سفيان بن عاصم بن كليب حارثى از پدرش نقل مى كند كه ابن عباس گفته است : معاويه براى من نقل كرد و گفت : در آن روز ماديانش را كه داراى دست و پاى بلند بوده آماده ساخته بودند كه بر آن سوار شود و بگريزد؛ در همان حال كسى از مردم عراق نزد او آمده و گفته است : من ياران على را ترك كردم همچون كردن حاجيان در ليلة الصدر (496) از منى ، از اين رو من پايدار ماندم . ابن عباس ‍ مى گويد: به معاويه گفتيم آن مرد كه بود؟ خوددارى كرد و گفت : به شما خبر نخواهم داد كه او چه كسى بوده است .
نصر بن مزاحم و ابراهيم بن ديزيل هر دو مى گويند: در اين هنگام معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد همانا كه اين جنگ و ستيز ميان ما و تو و طول كشيد و هر يك از ما مى پندارند كه او برحق است و در آنچه از رقيب خود مى خواهد محق است ، و هرگز هيچيك ما از ديگرى اطاعت نخواهيم كرد و در اين ستيزى كه ميان ماست مردم بسيارى كشته شده اند و من بيم آن دارم كه آنچه از اين جنگ باقى مانده از آنچه گذشته است سخت تر باشد و بزودى از ما درباره اين جنگها پرسيده خواهد شد و به حساب هيچكس جز من و تو منظور نخواهد شد، و اينك ترا به انجام كاى دعوت مى كنم كه در آن براى ما و تو زندگى و عذر موجه و موجب تبرئه از تهمت است و براى امت هم مايه صلاح و حفظ خونها و دوستى و الفت در دين از ميان رفتن كينه ها و فتنه هاست ، و آن اين است كه ميان خود و دو حكم مورد رضايت و پسنديده تعيين كنيم ، يكى از ياران من و ديگرى از ياران تو، و آن دو ميان ما به آنچه خداوند نازل فرموده است حكم كنند كه اين براى من و تو بهتر است و اين فتنه ها خواهد بريد. و اينك درباره آنچه ترا به آن فرا خواندم از خداى بترس ‍ و به حكم قرآن راضى شو، اگر اهل قرآنى ، والسلام . (497)
على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت :
از بنده خدا على امير المومنين به معاوية بن ابى سفيان اما بعد؛ بهترين چيزى كه آدمى بايد خود را به آن وا دارد پيروى كردن از چيزى است كه كردارش را پسنديده كند و سزاوار فضل آن گردد و از عيب آن محفوظ و در امان بماند، و ستم و دروغ درباره دين و دنياى آدمى زيانبخش است . از دنيا حذر كن به هر چيز از آن كه برسى مايه شادمانى نيست و خود به خوبى مى دانى كه آنچه از دست شدنش مقدر باشد به آن نمى رسى . گروهى آهنگ كارى بدون حق كردند و آنرا به خداى عزوجل بستند و خداى اندكى ايشان را بهره مند كرد و دروغ آنانرا آشكار ساخت و سرانجام آنان را به عذاب سخت گرفتار فرمود و از آن روز بر حذر باش كه هر كس فرجام كردارش ‍ پسنديده باشد مورد رشك قرار مى گيرد، و هر كس شيطان لگامش را فرا چنگ آورد و او با شيطان ستيز نكرده باشد (498) و دنيا او را فريفته و او به آن مطمئن شده است پشيمان مى شود، و سپس تو مرا به حكم قرآن فرا خوانده اى ، و همانا خود مى دانى كه تو اهل قرآن نيستى و حكم آنرا نمى خواهى ، و خداوند يارى دهنده است . به هر حال ما حكميت قرآن را پذيرفتيم و چنان نيستيم كه براى خاطر تو پذيرفته باشيم و هر كس به حكم قرآن راضى نشود همانا گمراه شده است گروهى دورى .
و معاويه براى على عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، خداوند به ما و تو عافيت دهاد، وقت آن رسيده كه درباره آنچه صلاح ماست و موجب الفت ميان ما خواهد بود پاسخ مثبت دهى . من درباره آنچه كه كرده ام حق خود را در آن مى دانم ، اينك هم با عفو گذشت ، صلاح امت را خريدم !و درباره آنچه آمده و رفته است بر شادى خويش ‍ نمى افزايم و همانا قيام بر حق در مورد ستمگر و ستمديده و امر به معروف و نهى از منكر مرا به اين كار كشانده است ؛ و اينك به كتاب خدا فرا مى خوانم كه درباره آنچه ميان ما و تو است حكم باشد كه چيزى جز آن ما و ترا هماهنگ نمى سازد؛ آنچه را قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را قرآن ميرانده است مى ميرانيم ، والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام براى عمرو بن عاص اين نامه را نوشت و او را پند و اندرز داد.
اما بعد؛ همانا دنيا شخص دنيا دار را از كارهاى ديگر باز مى دارد، و دنيا دار به چيزى از دنيا نيم رسد. مگر آنكه براى او طمع و آزى را سبب مى شود كه رغبت او را به دنيا افزون مى كند، و مرد دنيا به آنچه از آن بدست آورد از آنچه به آن نرسيده است بى نياز نمى شود و پس از آن هم بايد از آنچه جمع كرده است جدا شود. سعادتمند كسى است كه از غير خود پند گيرد. اى اباعبدالله !پاداش و ثواب خود را ضايع مكن و معاويه را در كارهاى باطلش ‍ همراهى مكن ، والسلام . (499)
عمرو بن عاص در پاسخ نامه على (ع ) براى او چنين نوشت :
اما بعد؛ مى گوييم آنچه صلاح و الفت ما در آن است بازگشت به حق است و ما قرآن را ميان خود حكم قرار داده ايم و حكم آنرا پذيرفته ايم ؛ هر كدام از ما بايد نفس خود را در آنچه قرآن براى او حكم كند وادار به صبر كند و پس از پايان جنگ هم مردم او را معذور خواهند داشت ، والسلام .
على عليه السلام براى عمرو عاص چنين نوشت :
اما بعد؛ آنچه ترا شيفته كرده و به دنيا خواهى واداشته است و نفس تو در آن باره با تو ستيز مى كند بر تو دگرگون و از و رويگردان خواهد شد؛ به دنيا اطمينان مكن كه بسيار فريبنده است و اگر از آنچه گذشته است عبرت گيرى ، آنچه را كه باقى مانده است حفظ خواهى كرد و با پند و اندرزى كه بگيرى از آن بهره مند خواهى شد، والسلام .
عمرو در پاسخ چنين نوشت :
اما بعد، هر كس قرآن را حكم و پيشوا قرار داده و مردم را به احكام آن فرا خوانده است انصاف داده است . اى اباالحسن ، شكيبا باش كه ما چيزى را جز آنچه قرآن درباره تو حكم كند نمى خواهيم و انجام نمى دهيم والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: اشعث پيش على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، اينچنين مى بينم كه مردم خوشنود شده اند و پذيرفتن تقاضاى آن قوم كه ايشان را به حكم قرآن فرا خوانده اند آنان را شاد كرده است . اگر بخواهى پيش معاويه بروم و از او بپرسم چه مى خواهد و بررسى كنم و ببينم چه مى خواهد. فرمود: اگر خودت مى خواهى پيش او برو. اشعث نزد معاويه رفت و از او پرسيد كه اين قرآنها را براى چه برافراشته ايد؟ گفت : براى اينكه ما و شما به آنچه خداوند در آن حكم فرموده است باز گرديم ؛ شما از ميان خود مردى را كه به او راضى باشيد گسيل داريد، ما هم مردى از خود گسيل مى داريم و از آن دو تعهد مى گيريم كه به آنچه در كتاب خداوند آمده است عمل كنند و از آن در نگذرند، و سپس از آنچه مورد اتفاق آن دو قرار گيرد پيروى خواهيم كرد. اشعث گفت : آرى ، همين حق است .
اشعث نزد على (ع ) برگشت و به او خبر داد و على (ع ) تنى چند از قاريان كوفه را فرستاد و معاويه تنى چند از قاريان شام را؛ و آنان در حالى كه قرآن با خود داشتند ميان دو صف اجتماع كردند و بر قرآن نگريستند و تبادل نظر كردند و بر اين اتفاق نمودند تا آنچه را قرآن زنده كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميرانده است بميرانند و هر گروه پيش سالار خود برگشت ، مردم شام گفتند: ما عمر عاص را انتخاب مى كنيم و به او راضى هستيم و اشعث و قاريان سپاه على (ع )، كه بعد هم همگى از خوارج شدند، گفتند: ما ابوموسى اشعرى را انتخاب كرديم و به او راضى شديم . على (ع ) به آنان گفت : ولى من به ابوموسى راضى نيستم و صلاح نمى بينم كه او را بر اين كار بگمارم . اشعث و زيد بن حصين و مسعر بن فدكى همراه گروهى از قاريان قرآن گفتند: ما به هيچكس جز او رضايت نمى دهيم ، زيرا همو بود كه ما را قبلا از آنچه در آن افتاديم بر حذر داشت . على (ع ) فرمود: ولى او از خود من راضى نيست و من هم به او رضا نمى دهم كه او از من جدا شد و مردم را از يارى دادن من باز داشت و سرانجام هم از من گريخت ، تا آنكه پس از چند ماه او را امان دادم ؛ ولى معتقدم كه ابن عباس را بر اين كار بگمارم . گفتند: به خدا سوگند در اين صورت براى ما چه فرقى مى كند كه تو باشى يا ابن عباس !و اين را نمى پذيرم و فقط مردى را مى خواهيم كه نسبت به تو و معاويه يكسان باشد و به هيچيك از شما نزديك تر از ديگرى نباشد. على (ع ) فرمود: در اين صورت من اشتر را بر اين كار مى گمارم . اشعث گفت : مگر كسى غير اشتر در اين سرزمين بر ما آتش افروخته است ! و مگر اين نيست كه ما هم اكنون هم زير فرمان اشتريم !على عليه السلام پرسيد: اشتر چه فرمان مى دهد؟ گفت : او فرمان مى دهد كه برخى از ما برخى ديگر را با شمشير بزنند تا آنچه كه تو و او مى خواهيد صورت گيرد.
نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو بن شمر از ابو جعفر محمد بن على امام باقر عليه السلام نقل مى كرد كه مى گفته است : چون مردم از على عليه السلام خواستند كه حكم تعيين كند به آنان گفت : معاويه هرگز براى اين كار كسى غير از عمرو عاص را نمى گمارد، زيرا به راءى و نظر او كمال وثوق را دارد و مصلحت نيست كه در قبال او كه قرشى است غير از قرشى حكم باشد، و بر شما باد كه عبدالله بن عباس را به حكميت برگزينيد و او را به جان عمرو عاص بيندازيد كه عمرو بر هيچ كارى گره نمى زند مگر اينكه عبدالله آنرا مى گشايد و هيچ پيوند لازمى را از هم نمى گسلد مگر اينكه آنرا پيوند مى زند و هيچ كارى را استوار نمى كند مگر اينكه آنرا در هم مى شكند و هيچ چيز را در هم نمى شكند مگر اينكه آنرا استوار مى سازد. اشعث گفت : نه ، به خدا سوگند تا قيام قيامت ممكن نيست دو تن كه هر دو از قبيله مضر تيره قريش ‍ باشند ميان ما حكم شوند؛ اينك كه آنان مردى مضرى را تعيين كرده اند، تو مردى يمنى را بر اين كار بگمار. على (ع ) گفت : مى ترسم يمنى شما فريب بخورد و نسبت به او خدعه شود كه عمرو عاص اگر نسبت به كارى ميل و هوس داشته باشد خدا را در نظر نمى گيرد. اشعث گفت : به خدا سوگند اگر يكى از آن دو يمنى باشد و به چيزى كه آنرا خوش نمى داريم حكم كند براى ما بهتر از اين است كه آن دو مضرى باشند و به چيزى كه دوست مى داريم حكم كنند.
نصر مى گويد: شعبى عم نظير همين را روايت كرده است .
نصر بن مزاحم مى گويد: على عليه السلام فرمود: بنابراين فقط ابوموسى را قبول داريد؟ گفتند: آرى . فرمود: در اين صورت هر چه مى خواهيد بكنيد. آنان كسى پيش ابوموسى فرستادند - كه در شهر عرض (500) شام بود و از جنگ كناره گرفته بود. يكى از بردگان آزاد كرده ابوموسى به او گفت : مردم آماده پذيرفتن صلح شده اند. گفت : سپاس خداوند جهانيان را. گفت : ترا حكم قرار داده اند. گفت : انالله و انا اليه راجعون !
ابوموسى آمد و به لشگر گاه على (ع ) وارد شد. در اين هنگام مالك اشتر به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، مرا به مقابله عمرو بن عاص ‍ بفرست و سوگند به كسى كه خدايى جز او نيست اگر چشم من بر او افتد او را خواهم كشت . احنف بن قيس هم به حضور على آمد و گفت : اى اميرالمومنين تو گرفتار زيركترين و گربزترين شخص شده اى (501)، كسى كه در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و من هم ابوموسى را آزموده و سنجيده ام ، او را مردى تنك مايه يافته ام كه تيغش كند است ، و براى اين گروه فقط مردى لازم است كه چنان با آنان نزديك شود كه تصور كنند در دست ايشان فاصله داشته باشد. اگر مى خواهى مرا حكم قرار بده يا آنكه مرا نفر دوم يا سوم قرار بده كه عمرو عاص هر گرهى را بزند آن را مى گشايم و هر گرهى را بگشايد استوارتر از آنرا براى تو مى زنم .
على عليه السلام اين موضوع را بر مردم عرضه داشت ؛ نپذيرفتند و گفتند: كسى جز ابوموسى نبايد باشد.
نصر بن مزاحم همچنين مى گويد، احنف به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين من در جنگ جمل ترا مخير كردم كه آيا با كسانى كه مطيع من هستند به حضورت بيايم ، يا بنى سعد را از تو باز دارم و فرمودى قوم خود را باز دار كه همين كار تو براى يارى من بسنده است و من فرمان ترا انجام دادم و عبدالله بن قيس مردى است كه او را سنجيده ام و او را مردى تنك مايه و كم ژرفا يافته ام و تيغش كند است و مردى يمانى است و قوم او هم همراه معاويه اند؛ اكنون هم تو گرفتار گربزترين مرد زمين شده اى ، كه با خدا و رسول خدا جنگ كرده است و كسى كه با اين قوم درافتد بايد چنان از آنان دور باشد كه گويى به ستاره پيوسته است و از سوى ديگر چنان به آنان نزديك باشد كه گويى در كف ايشان است . مرا گسيل دار كه به خدا سوگند او گرهى را نخواهد گشود مگر اينكه براى تو استوارتر از آن را مى بندم و اگر مى گويى من از اصحاب رسول خدا نيستم مردى از اصحاب رسول خدا را روانه كن و مرا همراه او بفرست .
على عليه السلام فرمود: اين قوم عبدالله بن قيس را كه كلاه دراز بر سر نهاده است نزد من آوردند و گفتند اين را بفرست كه بر او راضى شده ايم . و خداوند فرمان خود را انجام مى دهد.
نصر مى گويد: روايت شده است كه اين كواء برخاست و به على عليه السلام گفت : اين عبدالله بن قيس نماينده مردم يمن به حضور پيامبر (ص ) و تقسيم كننده غنيمتهاى ابوبكر و كارگزار عمر بوده است و آن قوم به او راضى شده اند و ما اين عباس را هم به ايشان پيشنهاد كرديم ، نپذيرفتند و گفتند: خويشاوند نزديك تو مى باشد و متهم به طرفدارى در كار تو است .
چون اين خبر به مردم شام رسيد، ايمن بن حزيم اسدى كه از همكارى با معاويه كناره گرفته بود و خواسته اش اين بود كه عراقيان امير و حاكم باشند، اين ابيات را سرود و فرستاد:
اگر عراقيها راءى درستى مى داشتند كه به آن دست يازند و از گمراهى مصون بمانند، ابن عباس را به مقابله شما مى فرستادند، پاداش پدرى كه چنين پسرى پرورش داده بر خداوند است ، چه مردى كه نظيرش در برش ‍ كارهاى بزرگ ميان مردم نيست ...
و چون اين شعر به اطلاع مردم رسيد، گروهى از دوستان و شيعيان على به ابن عباس مايل شدند؛ ولى قاريان كسى جز ابوموسى را نپذيرفتند.
نصر مى گويد: ايمن بن حزيم مردى عابد و مجتهد بود و معاويه براى او حكومت فلسطين را در نظر گرفته بود به شرطى كه از او پيروى كند و در جنگ با على (ع ) با او همراه شود، ايمن حكم حكومت فلسطين را به او برگرداند و اين ابيات را سرود:
من هرگز با مردى كه نمازگزار است به سود پادشاه ديگرى از قريش جنگ نمى كنم ؛ كه در نتيجه ، قدرت او براى خودش باشد و براى من بار گناهم ، پناه بر خدا از نادانى و سبكى ؛ آيا مسلمانى را بدون جرمى بكشم ، در آن صورت زندگى من هر چند هم زندگى كنم براى من سودبخش ‍ نيست !
نصر بن مزاحم مى گويد: پس از اينكه شاميان به عمرو عاص و عراقيان به ابوموسى راضى شدند، شروع به نگارش صلحنامه كردند و سطر نخست آنرا چنين نوشتند:
اين عهدى است كه على اميرالمومنين و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند. معاويه گفت : چه بد مردى خواهم بود كه اقرار كنم او اميرالمومنين است و با او جنگ كرده باشم !عمرو عاص خطاب به عراقيان گفت : در اين عهدنامه نام على و نام پدرش را مى نويسيم ، كه او امير شماست ولى امير ما نيست . و چون عهدنامه را به حضور على (ع ) برگرداندند، فرمان داد عنوان اميرالمومنين را محو كنند؛ احنف گفت : عنوان اميرالمومنين را از نام خويشتن محو مكن كه بيم آن دارم اگر آنرا محو كنى ديگر هرگز به تو باز نگردد، آن را محو مكن . على عليه السلام فرمود: امروز هم چون روز صلح حديبيه است كه چون صلحنامه را نوشتند آغاز آن چنين بود: اين عهدى است كه بر طبق آن محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو مصالحه نمود (502) سهيل گفت : اگر من مى دانستم و معتقد بودم كه تو رسول خدايى هرگز با تو جنگ و مخالفت نمى كردم و در آن صورت من در جلوگيرى از تو كه رسول خدا باشى براى طواف به بيت الله الحرام ستمگر خواهم بود، و بنويسيد از محمد بن عبدالله ، پيامبر (ص )به من فرمودند اى على من به طور قطع رسول خدايم و من محمد بن عبدالله هستم و اينكه در عهدنامه خود براى ايشان بنويسم ، از محمد بن عبدالله ، رسالت مرا از من محو نمى كند؛ همانگونه كه مى خواهند بنويس و آنچه را مى خواهند محو كنى محو كن و همانا كه براى تو هم نظير اين موضوع پيش ‍ خواهد آمد و در حالى كه مورد ستم خواهى بود، عنوان خود را عطا خواهى كرد.
نصر مى گويد: و روايت شده است كه عمرو عاص نامه را نزد على (ع ) آورد و از او خواست عنوان اميرالمومنين را از نام خود پاك كند و در اين هنگام بود كه على (ع ) داستان صلح حديبيه را براى عمرو عاص و حاضران بيان كرد و فرمود: آن عهدنامه را من ميان خودمان مشركان نوشتم ، امروز هم چنان نامه يى ميان خودمان و فرزندان آنان مى نويسم ، همانگونه كه رسول خدا (ص ) براى پدران ايشان نوشت و اين هم شبيه و نظير آن است . عمرو گفت : سبحان الله آيا ما را به كافران تشبيه مى كنى و حال آنكه ما مسلمانيم ! على (ع ) گفت : اى پسر نابغه !كدام زمان دوست كافران دشمن مسلمانان نبوده اى !عمرو برخاست و گفت : به خدا سوگند پس از امروز ميان من و تو مجلسى صورت نخواهد گرفت . و على فرمود: همانا به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند ما را بر تو و يارانت چيره گرداند.
در اين هنگام گروهى كه شمشيرهاى خود را بر دوش خويش نهاده بودند پيش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين به هر چه مى خواهى فرمان بده ، سهل بن حنيف به آنان گفت : اى مردم اين انديشه خود را باطل بدانيد كه ما شاهد صلح پيامبر (ص ) در حديبيه بوده ايم و اگر جنگ را به مصلحت مى دانستيم همانا جنگ مى كرديم .
ابراهيم بن ديزيل بر گفتار سهل بن حنيف اين را هم افزوده است : من خودم در حديبيه ، ابو جندل را با آن حال ديدم (503) و اگر مى توانستم فرمان رسول خدا را رد كنم رد مى كردم و بعد هم از آن صلح چيزى جز خير نديديم .
نصر بن مزاحم مى گويد: ابو اسحاق شيبانى روايت مى كند و مى گويد: آن صلحنامه را نزد سعيد بن ابى بردة ديدم و خواندم ، صحيفه يى زرد رنگ بود و بر آن دو مهر خورده بود مهرى پايين آن و مهرى بالاى آن بود، بر مهر على (ع ) نوشته شده بود محمد رسول الله صلى الله عليه و بر مهر معاويه نوشته شده بود محمد رسول الله ، و چون خواستند ميان على (ع ) و معاويه و شاميان عهدنامه بنويسند به على (ع ) گفته شد: آيا اقرار مى كنى كه آنان مؤ من و مسلمانند؟!فرمود: من براى معاويه و يارانش اقرار نمى كنم كه مؤ من و مسلمان باشند، ولى معاويه هر چه مى خواهد بنويسد و به هر چه مى خواهد اقرار كند و هر نامى كه مى خواهد بر خود و اصحابش نهد؛ و چنين نوشتند:
اين عهدى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كردند، على بن ابى طالب براى مردم عراق و ديگر پيروان مؤ من و مسلمان خود كه همراه اويند و معاوية بن ابى سفيان براى مردم شام و ديگر پيروان مؤ من و سلمان خود كه همراه اويند؛ چنين مقرر مى دارند كه ما به حكم خداوند متعال و كتابش گردن مى نهيم و هيچ چيزى جز آن ما را هماهنگ نخواهد كرد و كتاب خدا از آغاز تا انجامش ميان ما حكم خواهد بود، آنچه را قرآن زنده كرده است ما زنده مى كنيم و آنچه را قرآن از ميان برده است از ميان ببريم ، اگر دو حكم موضوع اين حكم را در كتاب خدا يافتند، از آن پيروى خواهند كرد و اگر دو داور، آنرا در قرآن نيافتند به سنت عادله كه پراكنده كننده نباشد عمل خواهند كرد؛ دو داور، عبدالله بن قيس ‍ و عمرو بن عاص هستند. و دو داور از على و معاويه و از هر دو لشكر پيمان گرفته اند كه از جهت جان و مال و فرزندان و زنان خود در امان باشند و اينكه امت ، آن دو و حكمى را كه صادر مى كنند يارى خواهند داد و بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه ، عهد و پيمان خداوند است كه به آنچه آن دو داور حكم مى كنند، عمل كنند به شرط آنكه موافق كتاب و سنت باشد. ضمنا بر زمين گذاشتن اسلحه و امنيت و صلح تا هنگام صدور حكم ، مورد توافق هر دو گروه است ، و بر هر يك از داوران عهد و پيمان خداوند است كه ميان امت ، به حق حكم كنند، نه به هوى و هوس ؛ مدت داورى ، يك سال كامل است ولى اگر دو داور دوست داشتند كه آنرا زودتر تمام كنند مى توانند. اگر يكى از دو داور بميرد، امير و پيروان او مى توانند مردى ديگر به جاى او برگزينند و نبايد از حق و عدل فرو گذارى كنند و اگر يكى از دو امير بميرد، انتصاب كس ديگرى به امارت كه به اميرى او راضى باشند و روش او را بپسندند براى اصحاب آن امير محفوظ است . پروردگارا ما از تو بر ضد كسى كه آنچه را در اين صحيفه آمده است رها كند و در آن اراده ستم و از حد درگذشتن كند يارى مى طلبيم .
نصر بن مزاحم مى گويد: روايت بالا، روايت محمد بن على بن حسين (ع ) و شعبى است ، ولى جابر از زيد بن حسن بن حسن افزونيهايى بر آن نسخه روايت مى كند و روايت او چنين است :
اين پيمان نامه يى است كه على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان بر آن موافقت كرده اند و پيروان آن دو هم به آنچه ايشان رضايت داده اند توافق كرده اند كه حكم كتاب خدا و سنت رسول خدا حاكم باشد؛ و اين فرمان على براى همه اهل عراق و شيعيان او اعم از شاهد و غايب است و فرمان معاويه براى همه مردم شام و پيروانش اعم از شاهد و غايب است ؛ كه ما راضى شده ايم به قرآن ، هر گونه كه حكم كند و اينكه مطيع امر آن باشيم در هر چه كه به آن امر كند، كه چيزى جز قرآن نمى تواند ما را هماهنگ و متحد سازد، و در آنچه ميان ما مورد اختلاف است ، كتاب خداوند سبحان را از آغاز تا انجامش داور قرار داده ايم ؛ آنچه را كه قرآن زنده كرده است زنده مى داريم و آنچه را از ميان برده است از ميان مى بريم ؛ بر اين توافق كرديم و راضى شديم ؛ على و شيعيانش راضى شدند كه عبدالله بن قيس را ناظر و داور بفرستند و معاويه و پيروانش راضى شدند كه عمرو عاص را ناظر و داور گسيل دارند و آنان از آن دو، عهد و ميثاق استوار گرفته اند و بزرگترين عهدى كه خداوند از بندگان خويش گرفته است از آن دو گرفته اند تا در آنچه براى آن برگزيده شده اند قرآن را پيشواى خود قرار دهند و از آن به چيزى ديگر توجه نكنند و هر چه را در آن نبشته يافتند از آن در نگذرند و هر چه را در قرآن نيافتند به سنت جامع رسول خدا (ص ) ارجاع دهند و به عمد برخلاف آن ، كارى نكنند و از هواى نفس پيروى نكنند و در موردى كه مشتبه است وارد نشوند. عبدالله بن قيس و عمرو عاص از على و معاويه عهد و پيمان خدايى گرفتند كه به آنچه بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) حكم كنند راضى باشند و حق نداشته باشند كه آن حكم را بشكنند يا با آن مخالفت ورزند، و اينكه دو داور پس از صدور حكم خود، به جان و اموال و خاندان خود تا آنگاه كه از حق تجاوز نكرده اند در امان باشند؛ چه كسى به آن حكم راضى باشد و چه آنرا ناخوش داشته باشد؛ و حكمى را كه بر مبناى عدل صادر كنند بايد مردم در آن مورد يار و ياورشان باشند، و اگر يكى از دو داور پيش از پايان داورى بميرد امير آن گروه و پيروانش مى توانند مرد ديگرى را به جاى او برگزينند و نبايد از اهل عدل و داد درگذرند و بديهى است بر عهده آن داور كه برگزيده مى شود همان عهد و ميثاق كه بر شخص قبل از او بوده است خواهد بود كه به كتاب خدا و سنت رسول خدا داورى كند؛ و براى او همان امانى خواهد بود كه براى شخص قبل ؛ و اگر يكى از دو امير بميرد بر پيروان اوست كه به جاى او مردى را كه به عدل و داد گريش راضى باشند به اميرى بگمارند؛ اين حكم در حالى كه امنيت و مذاكره و بر زمين نهادن سلاح و ترك مخاصمه را همراه خواهد داشت اجراء مى شود؛ و بر هر دو دارو عهد و ميثاق خداوند است كه كمال كوشش ‍ خود را مبذول دارند و مرتكب ستمى نشوند و در كارى كه شبهه انگيز است وارد نشوند و از حكم قرآن تجاوز نكنند و اگر چنين نكنند امت از داورى آنان بيزار خواهد بود و هيچ عهد و پيمانى براى آن دو نخواهد بود. و رعايت اين مقررات و شرايط كه در اين عهدنامه آمده و نام برده شده است بر هر يك از دو داور و بر دو امير و افراد هر دو گروه واجب است ؛ و خداوند متعال ، خود نزديكترين گواه و محافظ خواهد بود و مردم بر جان و مال و خاندان خود تا پايان مدت در امانند و بايد سلاح بر زمين نهاده و راهها امن باشد و حاضر و غايب افراد دو گروه همگى در امان خواهند بود؛ دو داور بايد در جايى كه فاصله آن با مردم عراق و شام يكسان باشد منزل كنند و كسى آنجا حق حضور ندارد، مگر كسى كه دو داور بر حضور او رضايت دهند؛ مسلمانان به دو داور تا پايان ماه رمضان مهلت داده اند و اگر داوران مصلحت ديدند كه در اعلان راءى شتاب كنند، مى توانند چنان كنند و اگر خواستند پس از ماه رمضان هم آنرا به تاءخير اندازند تا پايان موسم حج مى توانند تاءخير كنند؛ و اگر نتوانستند تا پايان موسم حج بر طبق حكم قرآن و سنت پيامبر خدا حكم كنند، مسلمانان به حال نخست خود در جنگ بر مى گردند و پس از آن ، هيچيك از اين شرايط ميان آنان نخواهند بود؛ و بر امت عهد و ميثاق خداوند است كه به آنچه در اين عهدنامه آمده است وفا كنند و آنان همگى بر ضد كسى خواهند بود كه در اين پيمان اراده مخالفت و ستم كند يا براى نقض آن چاره انديشى كند؛ ده تن از ياران على و ده تن از ياران معاويه گواه اين عهدنامه اند و تاريخ نگارش آن يك شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است . (504)
نصر مى گويد: عمرو بن سعيد (505) از ابو جناب از ربيعه جرمى نقل مى كند كه مى گفته است چون عهدنامه نوشته شد، مالك اشتر را فرا خواندند كه همراه ديگر گواهان گواهى دهد، گفت : دست راستم بر بدنم نباشد و دست چپم براى من بهره يى نداشته باشد اگر در اين صحيفه نام من براى صلح و ترك مخاصمه نوشته شود، آيا من در اين مورد داراى دليلى روشن از خداوند خود نيستم و يقين به گمراهى دشمنم ندارم ؟! آيا اگر شما تن به پستى نمى داديد پيروزى را بدست نمى آورديد؟ مردى از ميان مردم به اشتر گفت : به خدا سوگند من نه پيروزى ديدم و نه پستى و زبونى را؛ اينك بيا بر خودت گواه باش و آنچه را در اين صحيفه نوشته شده است اقرار كن كه ترا از مردم چاره نيست ؛ اشتر گفت : آرى به خدا سوگند كه من در دنيا براى منافع اين جهانى و در آخرت براى ثوابهاى آخرت از تو رويگردانم و خداوند با اين شمشير من خون مردانى را ريخته است كه تو در نظرم بهتر از آنان نيستى و خون تو هم از خون آنان محترم تر نيست .

next page

fehrest page

back page