next page

fehrest page

back page

نصر بن مزاحم مى گويد: مردى كه اين سخن را به اشتر گفت اشعث بن قيس ‍ بود. گويد: گويى كه خود خواهى و بزرگى او منكوب شد، اشتر گفت : ولى من به آنچه اميرالمومنين بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى شوم و از آنچه او بيرون آمده است بيرون مى آيم كه اميرالمومنين جز در هدايت و صواب در نمى آيد.
نصر مى گويد: عمر بن سعد از ابو جناب كلبى از اسماعى بن شفيع از سفيان بن - سلمه (506) نقل مى كرد كه مى گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان ، گواهى دادند و مردم راضى شدند؛ اشعث همراه گروهى با رونوشتى از نامه بيرون آمد تا آنرا براى مردم بخواند و برايشان عرضه دارد؛ نخست از كنار صفهايى از شاميان كه كنار پرچمهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان خواند كه به آن راضى شدند؛ سپس از كنار صفهايى از عراقيان كه كنار درفشهاى خود ايستاده بودند عبور كرد و براى آنان هم خواند كه بر آن راضى شدند؛ تا آنكه از كنار پرچمهاى قبيله عنزة (507) عبور كرد كه چهار هزار مرد خفتان پوش از ايشان در صفين همراه على (ع ) بودند؛ و چون عهدنامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند كه لا حكم الا لله و سپس با شمشيرهاى خود به شاميان حمله كردند و مى كشتند تا آنكه كنار در خيمه معاويه كشته شدند و آن دو نخستين كسان بودند كه اين شعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود؛ سپس عهدنامه را كنار قبيله مراد (508) برد، صالح بن شقيق كه از سران آن قبيله بود اين بيت را خواند: على را چه پيش آمده است كه در مورد خونها حكميت را پذيرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ كند و آنانرا بكشد ستمى نكرده است .
و سپس گفت : حكم دادن جز براى خدا نيست هر چند مشركان را ناخوش ‍ آيد. آنگاه از كنار رايات بنى راسب (509) گذشت و عهدنامه را بر ايشان خواند مردى از ايشان گفت : فرمان و حكم جز براى خدا نيست ؛ راضى نمى شويم و در دين خدا حكميت مردان را نمى پذيريم . سپس از كنار رايات تميم (510) گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ايشان گفت : حكم جز براى خدا نيست كه بر حق حكم مى كند و او بهترين حكم كنندگان است ، مرد ديگرى از ايشان گفت : اما اين اشعث در اين مورد نيزه كارى زده است ؛ عروة بن اديه برادر مرداس بن اديه تميمى از صف بيرون آمد و گفت : آيا مردان را در امر خدا داور قرار مى دهيد؟ هيچ حكمى جز براى خدا نيست ؛ اى اشعث ، كشته شدگان ما كجايند؟! و سپس شمشير خود را كشيد كه بر اشعث فرود آورد، خطا كرد و ضربت سبكى به كفل اسب او زد؛ مردم بر او فرياد كشيدند كه دست نگهدار و او دست بداشت ؛ اشعث پيش قوم خود برگشت ، احنف و معقل بم قيس و مسعر بن فدكى و تنى چند از مردان بنى تميم پيش او رفتند و تنفر خود را از كار عروة اظهار داشتند و از او عذر خواستند؛ اشعث پذيرفت و به حضور على عليه السلام رفت و گفت : اى اميرالمومنين ! من موضوع حكميت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنوديم تا آنكه از كنار رايات بنى راسب و گروهى اندك از ديگر مردمان عبور كردم كه آنان گفتند: ما راضى نيستيم حكمى نيست مگر براى خدا و اكنون همراه مردم عراق و شاميان بر آنان حمله بريم و آنانرا بكشيم ، على عليه السلام فرمود مگر غير از يكى دو رايت و گروهى از مردم بوده اند؟ گفت نه ، فرمود: رهايشان كن .
نصر مى گويد: على عليه السلام چنين پنداشته بود كه شمار ايشان اندك است و نبايد به آنان اعتنايى كرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد كه از هر سو و ناحيه فرياد مى زدند، حكمى نيست مگر براى خدا، اى على ! حكم براى خداوند است نه براى تو، راضى نيستيم كه مردان در دين خدا حكميت و داورى كنند؛ خداوند فرمان خود را در مورد معاويه و يارانش ‍ صادر فرموده است ، كه بايد كشته شوند يا زير فرمان ما درآيند و به آنچه ما براى آنان حكم كنيم تن دهند، ما همان هنگام كه به تعيين آن دو داور راضى شديم لغزش و خطا كرديم و اينك كه خطا و لغزش ما براى ما آشكار شده است به سوى خدا باز گشته و توبه كرده ايم ؛ تو هم اى على همانگونه كه ما باز گشتيم بازگرد و همانگونه به درگاه خدا توبه كن و گرنه از تو بيزارى مى جوييم . على عليه السلام فرمود: واى بر شما آيا پس از رضايت و عهد و ميثاق برگرديم ؟ مگر خداوند متعال نفرموده است به عهدها وفا كنيد؟ (511) مگر نفرموده است چون با خدا عهدى بستيد وفا كنيد و هرگز پيمانها و سوگندهايى را كه استوار شده است مشكنيد و حال آنكه خداوند را بر خود كفيل قرار داده ايد؟ (512) و على (ع ) از اينكه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حكميت را گمراهى مى دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى كردند و از على (ع ) اظهار بيزارى كردند و على (ع ) هم از آنان تبرى فرمود.
نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن جريش (513)برخاست و به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين !آيا راهى براى برگشت از اين عهدنامه وجود دارد؟ و اى كاش چنين شود؛ به خدا سوگند بيم آن دارم كه مايه خوارى و زبونى شود. على عليه السلام فرمود: آيا پس از آنكه آنرا نوشته ايم بشكنيم ! نه اين روا نيست .
نصر مى گويد: عمر بن نمير بن وعله از ابو الوداك نقل مى كند كه چون مردم تظاهر به پذيرفتن حكم قرآن كردند و نامه صلح و حكميت نوشته شد، على عليه السلام فرمود: همانا من اين كار را انجام دادم به سبب آنكه شما در جنگ ، پستى و سستى نشان داديد؛ در اين هنگام افراد قبيله همدان همچون كوه حصير كه نام كوهى در يمن است استوار پيش آمدند؛ سعيد بن قيس و پسرش عبدالرحمان كه نوجوانى بود و زلفى داشت با ايشان بودند، سعيد گفت : اينك من و قوم من آماده ايم و فرمان ترا رد نمى كنيم هر چه مى خواهى فرمان بده تا آنرا عمل كنيم ، فرمود اگر اين پيشنهاد شما قبل از نوشتن عهدنامه مى بود آنان را تار و مار مى كردم يا آنكه گردنم زده مى شد تا پاى جان ايستادگى مى كردم ولى اكنون به سلامت باز گرديد به جان خودم چنان نيستم كه فقط يك قبيله تنها را در قبال مردم روياروى بدارم . (514)
نصر بن مزاحم مى گويد شعبى روايت مى كند (515) كه على عليه السلام در جنگ صفين هنگامى كه مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار كردند، فرمود: همانا اين قوم شاميان مردمى نيستند كه به حق باز گردند و به سخن حق سر تسليم فرو آورند، مگر آنكه پيشاهنگان و طلايه داران آهنگ ايشان كنند و از پى ايشان لشكرها فرا رسند و تا آنكه با لشكرهاى گران آهنگ ايشان شود و سپس لشكرهاى ديگر نقاط از پى آن فرا رسند و تا آنگاه كه لشكر از پى به سرزمين آنان كشيده شود و تا آنگاه كه سواران به همه نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ايشان رها كنند تا از هر سو بر آنان يورش آورند و قومى راست اعتقاد و شكيبا با آنان روياروى شوند و چنان باشد كه كشته شدن كشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر كوشش ‍ ايشان در فرمانبردارى از خداوند بيفزايد و خود مشتاق و حريص به ديدار خدا باشند، همچنان كه ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و داييها و عموهاى خود جنگ مى كرديم و آنان را مى كشتيم و اين كار فقط بر ايمان و تسليم ما مى افزود و تحمل ما براى سخت ترين اندوهها و كوشش در جهاد با دشمنان ما را بيشتر مى كرد و همواره مبارزه با دليران و هماوردان را كوچك مى شمرديم و چنان بود كه مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به يكديگر حمله مى كردند كه دو حيوان نر قوى به يكديگر حمله مى كنند و جان خود را حفظ مى كردند، تا كداميك بتواند جام مرگ را به رقيب بنوشاند؛ گاه پيروزى از آن ما بود و گاه از آن دشمن ، و چون خداوند ما را شكيبا و پايدار و راست اعتقاد ديد، بر دشمن ما شكست و درماندگى و بر ما نصرت و پيروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند كه اگر ما اين چنين كه شما عمل مى كنيد عمل مى كرديم هرگز دين برپا نمى گشت و اسلام نيرومند نمى شد. به خدا سوگند در آن صورت از آن خون دوشيد پس از آنچه به شما مى گويم حفظ كنيد. (516)
نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضيل بن خديج نقل مى كند كه مى گفته است ، هنگامى كه عهدنامه نوشته شد به على عليه السلام گفتند: اشتر به آنچه در اين عهدنامه نوشته شده است راضى نيست و عقيده يى جز جنگ با آن قوم ندارد؛ (517) على (ع ) فرمود: چنين نيست ، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما به عهدنامه راضى شده ايم و پس از رضايت ، بازگشت از آن و تبديل آن پس از اقرار به مفاد آن مصلحت نيست مگر آنكه خداوند در موردى نافرمانى شود يا از حدودى كه در عهدنامه نوشته شده است تجاوز كنند، اما آنچه در مورد اينكه اشتر فرمان من و آنچه را كه من به آن معتقدم رها كرده است گفتيد؛ او از آن گروه نيست و من او را بر آن حال نمى دانم و اى كاش دو تن مثل او ميان شما مى بود، و نه ، اى كاش كه فقط يك تن ديگر چون او ميان شما بود كه نسبت به دشمن من مانند او مى انديشيد، در آن صورت زحمت شما بر من سبك مى شد و اميدوار مى شدم كه برخى از كژى هاى شما براى من راست گردد.
نصر مى گويد: ابو عبدالله زيد اودى نقل مى كند كه مردى از قبيله ايشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفين همراه على (ع ) بود؛ معاويه او را همراه گروه بسيارى به اسيرى گرفته بود، عمرو عاص به معاويه گفت : آنان را بكش ، عمرو بن اوس گفت : اى معاويه مرا مكش كه تو دايى من هستى ؛ افراد قبيله اود (518) برخاستند و از معاويه خواستند در مجازات او تخفيف دهد و او را به آنان ببخشد (519)، معاويه گفت از او دست بداريد كه به جان خودم سوگند اگر در اين ادعاى خود كه من دايى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى نياز مى كند وگرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزديك خود فرا خواند و گفت : من از كجا دايى تو هستم ؟ و حال آنكه به خدا سوگند هيچگاه ميان بنى عبد شمس و قبيله اود پيوند زناشويى نبوده است ، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگويم و آن را بشناسى مايه امان من خواهد بود؟ گفت آرى ، عمرو بن اوس گفت : مگر ام حبيبه خواهر تو همسر پيامبر (ص ) و مادر مومنان نيست ؟ من فرزند ام حبيبه ام و تو برادر اويى و در اين صورت تو دايى من خواهى بود، معاويه گفت : خدا پدر اين را بيامرزد، كه ميان اين اسيران كس ديگرى غير از او به اين موضوع توجه نكرده است ، و سپس او را آزاد كرد.
ابراهيم بن حسين على كسائى كه به ابن ديزيل همدانى معروف است ، در كتاب صفين خود چنين نقل مى كند كه عبدالله بن عمر از عمرو بن محمد نقل كرده است كه معاويه عمرو عاص را فرا خواند تا او را به عنوان داور گسيل دارد؛ هنگامى كه عمرو آمد معاويه جامه جنگ و كمر بند بر تن داشت و شمشير حمايل كرده بود و برادرش و گروهى از قريش پيش او بودند. معاويه به عمرو گفت : مردم كوفه على را در مورد داورى ابو موسى مجبور كردند و على او را نمى خواست و حال آنكه ما به داورى تو خشنوديم ؛ مردى رقيب تو خواهد بود كه هر چند زبان آور است ولى كاردش كند و بى برش است ، در عين حال از دين بهره يى دارد؛ چون او شروع به سخن كرد بگذار هر چه مى خواهد بگويد، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندك كن و مفصل را برش بده و همه انديشه خود را به او باز گو مكن و بدان كه پوشيده نگهداشتن راى و انديشه موجب فزونى عقل است . اگر او ترا از مردم علاق بيم داد، تو او را از شاميان بترسان و اگر ترا از على بيم داد، تو او را از معاويه بيم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از يمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو رو به رو شد، تو سخنان كوتاه به او بگو. عمرو عاص به او گفت : اى معاويه ، اينك تو و على دو مرد قريش ‍ هستيد و تو در جنگ خود به آنچه اميد داشتى نرسيدى و از آنچه مى ترسيدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذكر شدى كه عبدالله ابو موسى متدين است و شخص دين دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگيزه هاى ديگر او را نابود مى سازم و انديشه پوشيده اش را بيرون مى كشم ولى هر گاه كه موضوع سبقت در ايمان و هجرت و مناقب على را پيش ‍ بكشد نمى دانم كه چه بايد بگويم ، معاويه گفت : هر چه به مصلحت بينى بگو، عمرو گفت : پس مرا با آنچه كه خود صلاح بدانم وا مى گذارى !و خشمگين از پيش معاويه رفت كه او با توجه به اعتقاد به نفس خويش ‍ خوش نمى داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود؛ و چون از پيش ‍ معاويه بيرون آمد به دوستان خود گفت : معاويه مى خواهد موضوع مذاكره با ابوموسى را كوچك نشان دهد زيرا مى داند كه من فردا ابوموسى را فريب مى دهم و دوست دارد بگويد عمرو عاص ، مرد زيرك خردمندى را فريب نداده است ؛ و من بزودى خلاف اين موضوع را بر او ثابت مى كنم و در اين مورد اشعارى سرود، كه مضمون برخى از آنها چنين است :
معاوية بن حرب مرا تشجيع مى كند، گويى من در قبال حوادث مردى درمانده ام ؛ نه كه من به لطف خدا از معاويه بى نيازم و خداوند يارى دهنده است ...
چون شعر او به اطلاع معاويه رسيد از آن خشمگين شد و گفت : اگر نه اين است كه بايد حركت كند و برود براى او فكرى مى كردم ! عبدالرحمان بن ام الحكم به معاويه گفت : به خدا سوگند نظير عمرو عاص ميان قريش بسيار است ولى تو خود را به او نيازمند مى پندارى ، نفس خود را از او به بى نيازى وادار. معاويه به عبدالرحمان گفت : شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش ‍ عمر و عاص از گريختن او از مقابل على (ع ) در جنگ صفين چنين سرود:
...اين سركشى و تسمى را كه در آن هستى رها كن كه ستمگر نفرين شده است ، مگر تو در صفين از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخيل نبودى ؟ آن هم از بيم آنكه مرگ ترا در ربايد و هر جوانمردى را بزودى مرگ در مى يابد...
نصر بن مزاحم مى گويد: آنگاه مردم روى به كشتگان خويش آوردند و آنان را به خاك سپردند. و نيز مى گويد. آنگاه كه عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست ، به او گفت : مى خواهم قضاوت حمص را به تو واگذارم ، چگونه انجام خواهى داد؟ گفت : نخست با كوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى كنم و سپس با همنشينان خود مشورت مى كنم . عمر گفت : به حمص برو؛ حابس اندكى دور شد و باز گشت و گفت : اى اميرالمومنين خوابى ديده ام و دوست دارم آنرا براى تو باز گو كنم . گفت : بگو. گفت : چنان ديدم كه خورشيد از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسيارند و گويى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسيارند. عمر گفت : تو در كدام گروه بودى ؟ گفت : همراه ماه بودم . عمر گفت : همراه نشانه يى بوده اى كه محو مى شود، برو كه به خدا سوگند نيايد براى من عهده دار كارى شوى . حابس ‍ در جنگ صفين همراه معاويه بود و رايت قبيله طى با او بود و كشته شد، عدى بن حاتم در حالى كه زيد پسرش همراهش بود از كنار او گذشت ، زيد كه او را ديد به عدى گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اين دايى من است ، گفت : آرى خداوند دايى ترا لعنت كناد و به خدا سوگند كشته شدن او چه بد كشته شدنى است !زيد همانجا ايستاد و چند بار گفت : چه كسى اين مرد را كشته است ؟ مردى كشيده قامت از قبيله بكر بن وائل كه موهاى خود را خضاب بسته بود بيرون آمد و گفت : من او را كشته ام . زيد پرسيد: چگونه او را كشتى ؟ و او شروع به نقل چگونگى آن كرد كه ناگاه زيد بر او نيزه زد و او را كشت . و اين موضوع پس از پايان يافتن جنگ بود، عدى پدر زيد بر او حمله كرد و در حالى كه او و مادرش را دشنام مى داد، مى گفت : اى پسر زن بى خرد و احمق ! من بر دين محمد (ص ) نخواهم بود اگر ترا به آنان نسپارم تا قصاص كنند. زيد بر اسب خود تازيانه زد و به معاويه پيوست ؛ معاويه او را گرامى داشت و او را بر مركب خاص نشاند و محل نشستن او را هم نزديك خود قرار داد؛ عدى دستهاى خويش را بر آسمان بر افراشت و بر زيد نفرين كرد و گفت : بار خدايا زيد از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پيوست ، پروردگارا تيرى از تيرهاى خودت را كه خطا نمى رود به او به بزن كه تير تو هيچ گاه بر خطاى نمى رود؛ به خدا سوگند از اين پس هرگز يك كلمه هم با او سخن نمى گويم و هرگز يك سقف بر من و او سايه نخواهد افكند.
زيد بن عدى در مورد كشتن آن مرد بكرى چنين سروده است :
چه كسى از من به افراد قبيله طى اين پيام را مى رساند كه من انتقام خون دايى خويش را گرفتم و خود را در آن گنهكار نمى بينم ...
نصر مى گويد: شعبى از زياد بن نضر روايت مى كند كه على (ع ) چهار صد تن را گسيل داشت كه شريح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبدالله بن عباس هم همراهشان بود كه عهده دار امامت در نماز باشد و كارهاى آنان را سرپرستى كند (520) و ابوموسى اشعرى هم با آنان بود. معاويه هم عمرو بن عاص را با چهار صد تن گسيل داشت (521) و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبدالله بن قيس ابوموسى در انديشه بود كه عبدالله عمر بن خطاب را خليفه كند و همواره مى گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى كنم .
نصر مى گويد: در حديث از محمد بن عبيدالله ، از جرجانى آمده است كه چون ابوموسى خواست حركت كند، شريح بن هانى برخاست و دست او را در دست گرفت و گفت : اى ابوموسى تو به كارى بزرگ گماشته شده اى كه شكست در آن غير قابل جبران است و اگر فتنه يى در آن روى دهد اصلاح نمى شود؛ و تو هر چه بگويى چه به سود و چه زيان خودت باشد تصور مى شود حق است و آنرا صحيح مى پندارند، هر چند باطل باشد، و مى دانى كه اگر معاويه بر مردم عراق حكومت كند آنان را بقايى نخواهد بود و حال آنكه اگر على بر شاميان حاكم شود برايشان باكى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام كه به كوفه آمده بودى و نيز در جنگ جمل نوعى فرو مايگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است كه اگر اينك آن يك كار را به كارى ديگر نظير آن ، به دو كار ناپسند مبدل كنى گمان بد درباره ات به يقين و اميد به نوميدى مبدل خواهد شد و سپس شريح در اين باره براى ابو موسى اشعارى سرود كه چنين است :
اى ابوموسى !گرفتار بدترين دشمن شده اى ، جانم فدايت ، مبادا عراق را تباه كنى ...
ابو موسى گفت : براى قومى كه مرا متهم مى دارند سزاوار نيست مرا گسيل دارند كه باطلى را از ايشان دفع كنم يا حقى را به سوى ايشان بكشم .
مدائنى (522) در كتاب صفين خود مى گويد، چون عراقيان با وجود كراهت على عليه السلام ، بر داورى ابوموسى اتفاق كردند و او را براى آن كار آوردند، عبدالله بن - عباس نزد او آمد و در حالى كه اشراف و سرشناسان مردم كوفه آنجا بودند به او گفت : اى ابوموسى مردم كوفه به تو راضى نشده اند از اين جهت كه فضل و برترى داشته باشى كه كسى با تو در آن شريك نباشد و چه بسيار كسانى از مهاجران و انصار و پيشگامان كه از تو بهتر بودند، ولى عراقيان فقط داورى مى خواستند كه يمانى باشد و مى ديدند كه بيشتر سپاهيان شام هم يمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى كنم كه اين كار براى تو و ما شر است ؛ و زيركترين مرد عرب را به جان تو انداخته اند؛ و در معاويه هيچ صفتى كه به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را در هم بكوبى آنچه را كه حاجت تو است از او به دست خواهى آورد و اگر باطل او در حق طمع بندد آنچه را كه خواسته اوست از تو بدست خواهد آورد؛ و اى ابوموسى بدان كه معاويه ، اسير آزاد شده (523) اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است ؛ وانگهى معاويه بدون رايزنى و بدون آنكه با او بيعت شده باشد ادعاى خلافت مى كند؛ و اگر براى تو مدعى شود كه عمر و عثمان او را به حكومت و كارگزارى گماشته اند راست مى گويد ولى توجه داشته باش كه عمر در حالى كه خودش بر معاويه والى بود او را به كارگزارى گماشت همچون طبيب كه او را از آنچه اشتهاى آنرا داشت پرهيز داد و به آنچه خوش نمى داشت واداشت ؛ سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسيارند كسانى كه عمر و عثمان آنان را به حكومت و شغلى گماشته اند و ادعاى خلافت ندارند؛ و بدان كه عمرو عاص همراه هر چيز پسنديده كه ترا خوش آيد چيز ناپسندى دارد كه ترا ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش كنى اين را فراموش مكن كه با على همان قومى بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بيعت او بيعت هدايت است و على فقط با سركشان و پيمان گسلان جنگ كرده است .
ابوموسى به ابن عباس گفت : خدايت رحمت كناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نيست و من در آنچه او آنرا مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاويه و مردم شام است و من و تو فقط بايد به خدا توكل كنيم و به او توجه داشته باشيم .
بلاذرى (524) در كتاب انساب الاشراف مى گويد: به عبدالله بن عباس گفته شد چه چيز على را بازداشت كه ترا به عنوان داور به مقابله عمرو عاص گسيل دارد؟ فرمود: سرنوشت باز دارنده ، سختى آزمايش و كوتاهى مدت ؛ آرى به خدا سوگند اگر من مى بودم چنان مى نشستم كه راه نفس كشيدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى كرد در هم مى شكستم و آنچه را او در هم مى شكست استوار مى كردم چون او در ارتفاع كم مى پريد من اوج مى گرفتم و اگر او اوج مى گرفت من پايين پرواز مى كردم ، ولى سرنوشت پيشى گرفت و فقط تاءسف و اندوه باقى ماند، و در عين حال با امروز فردايى خواهد بود و آخرت براى اميرالمومنين على بهتر است .
همچنين بلاذرى مى گويد، عمرو بن عاص در موسم حج برپا خاست و معاويه و بنى اميه را بسيار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از كارهاى خود در صفين و روزى كه ابوموسى را فريب داده بود سخن گفت ؛ ابن عباس از جاى برخاست و گفت : اى عمرو!تو دينت را به معاويه فروختى ، آنچه را كه در دست داشتى به او دادى و او ترا وعده چيزى داد كه در دست كسى غير از او بود؛ چيزى كه آنرا از تو گرفت بسيار برتر از چيزى بود كه به تو داد و چيزى كه از او گرفتى بسيار پست تر از چيزى بود كه به او بخشيدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بوديد؛ و حال آنكه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاويه از پى نقض فرمان تو برآمد و روى دستور تو دستور ديگر مى داد و آهنگ عزل تو كرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى بودى ؛ اما از روز داورى خود با ابوموسى سخن گفتى ، ترا نمى بينم جز اينكه به غدر و مكر افتخار مى كنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسيدى . و از حضور و دلاوريهاى خودت در صفين سخن به ميان آوردى ، به خدا سوگند كه گام تو بر ما هيچ سنگينى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن نديديم كه در آن فقط زبان دراز و كوته دست بودى چون به جنگ مى آمدى آخرين كس ‍ بودى و از پى همگان ، و چون لازم بود بگريزى نخستين كس بودى كه مى گريختى ؛ ترا دو دست است كه يكى را از شرو بدى باز نمى دارى و ديگرى را هرگز براى انجام خير نمى گشايى و دو روى دارى يكى به ظاهر مونس و ديگرى موحش ؛ و به جان خودم سوگند آن كس كه دين خود را به دنياى ديگرى بفروشد بر چيزى كه فروخته و خريده شايسته اندوه است ؛ همانا ترا سخن آورى و بيان است ولى در تو تباهى است و هر چند راءى و انديشه داراى ولى در تو سست راءيى است و همانا كوچكترين عيب كه در تو وجود دارد معادل بزرگترين عيبى است كه در غير تو باشد.
نصر بن مزاحم مى گويد، نجاشى شاعر (525) دوست ابوموسى بود، اين اشعار را براى او نوشت و او را از عمرو عاص بر حذر داشت .
شاميان به عمرو اميد بسته اند و حال آنكه من درباره حقايق به عبدالله ابوموسى اميد بسته ام و اينكه ابوموسى با زدن صاعقه يى به عمرو بزودى حق ما را خواهد گرفت ...
ابوموسى در پاسخ او نوشت من اميدوارم كه اين كار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار كنم كه خداوند سبحان راضى باشد.
نصر مى گويد: شريح بن هانى ابوموسى را به صورتى بسيار پسنديده و با اسباب كامل تجهيز كرد و روانه ساخت و كار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را ميان قوم خودش شريف كند و اعور شنى (526) در اين مورد خطاب به شريح اشعارى سرود:
اى شريح ! پسر قيس را با جهازى همچون عروس به دومة الجندل (527) گسيل داشتى و حال آنكه در اين كار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه كه قضا باشد فرو خواهد آمد...
شريح گفت : به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چيزى در ابوموسى هستند كه به زيان ماست و بدترين طعنه ها را به او مى زنند و درباره او سوء ظنى دارند كه انشاء الله خداوند، خود او را از آن حفظ مى فرمايد.
نصر گويد: شرحبيل بن سمط با سواران بسيارى همراه عمرو عاص حركت كرد تا آنكه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت ، او را وداع كرد و به او گفت : اى عمرو!تو مرد نام آور قريشى و معاويه ترا نفرستاده است مگر از اين جهت كه مى دانسته است نه ناتوانى و نه مى توان ترا فريب داد؛ و مى دانى كه من اين كار را براى تو و سالارت هموار ساخته ام ؛ پس چنان باش ‍ كه درباره ات گمان دارم . و سپس باز گشت ؛ شريح بن هانى هم پس از اينكه مطمئن شد كه سواران شام بر ابوموسى حمله نخواهند كرد بازگشت و با ابوموسى وداع كرد.
آخرين كس كه با ابوموسى بدرود گفت ، احنف بن قيس بود كه دست او را گرفت و گفت : اى ابوموسى متوجه خطر و بزرگى اين كار باش و بدان كه همه چيز پس از آن به آن پيوسته است و اگر تو عراق را تباه كنى ديگر عراقى وجود نخواهد داشت ؛ و از خداى بترس و بدان كه دقت در اين كار دنيا و آخرت را براى تو فراهم مى كند؛ و چون فردا با عمرو عاص رو به رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شايسته آن نيست و دست خود را به او مده كه دست تو امانت است ؛ و بر حذر باش كه ترا در جاى بالاى فرش ننشاند كه آن خدعه است و با او فقط در حالى كه تنها باشد ديدار كن و بر حذر باش كه در حجره يى كه داراى پستو باشد با تو گفتگو نكند، زيرا ممكن است مردان و گواهانى را در آن پنهان كند و بخواهد ترا نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بيازمايد؛ و گفت : اگر عمرو به هيچ روى براى تو با خلافت على موافقت نكرد چنين پيشنهاد كن كه مردم عراق يكى از قريشيان شام را كه خودشان بخواهند اختيار كنند يا آنكه مردم شام يكى از قريشيان عراق را كه خودشان بخواهند برگزينند.
ابو موسى گفت : آنچه را گفتى شنيدم . و آنچه را كه احنف در مورد از بين بردن خلافت از على پيشنهاد كرده بود انكار نكرد.
احنف پيش على عليه السلام آمد و گفت : به خدا سوگند ابوموسى خامه و كره مشك شير خود را نشان داد آنچه در ضمير و انديشه داشت بروز داد چنين مى بينم كه مردى را به داورى گسيل داشته ايم كه خلع ترا از خلافت كار مهمى نمى داند، على (ع ) فرمود خداوند بر فرمان خود چيره است .
نصر مى گويد: موضوع گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم شايع شد و صلتان عبدى (528) كه مقيم كوفه بود اين اشعار را سرود و به دومة الجندل فرستاد:
سوگند به جان خودت ، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى و عمرو عاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست ؛ اگر آن دو به حق داورى كنند از ايشان مى پذيريم وگرنه آنرا همچون بانگ ناقه ثمود مى دانيم ...
مردم چون اين اشعار صلتان عبدى را شنيدند نسبت به ابوموسى برانگيخته و تيز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دريافت نكردند درباره اش ‍ گمانها بردند. دو داور همچنان در دومة الجندل بودند و چيزى نمى گفتند.
سعد بن ابى وقاص كه از على (ع ) و معاويه كنار گرفته بود در صحرا كنار آبى از بنى سليم فرود آمده بود كه از اخبار آگاه شود؛ سعد مردى شجاع بود و ميان قريش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاويه را؛ ناگاه سوارى را ديد كه از دور شتابان مى آمد و چون نزديك شد پسرش عمر بن سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى ؟ گفت : مردم در صفين روياروى شدند و ميان ايشان چنان شد كه از آن آگاهى و چون نزديك به فناء و نيستى شدند مخاصمه را ترك كردند و عبدالله بن قيس ابوموسى و عمرو عاص را حكم قرار دادند؛ گروهى از قريش هم پيش آن دو آمده اند؛ تو كه از اصحاب رسول خدا (ص ) و از اهل شورا هستى و پيامبر (ص ) درباره تو فرموده اند از نفرين او بر حذر باشيد و در كارهايى كه امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته اى ، به دومة الجندل بيا كه فردا خودت خليفه خواهى بود، سعد گفت : اى عمر آرام باش كه من خود از پيامبر (ص ) شنيدم مى فرمود: پس از من فتنه يى خواهد بود كه بهترين مردم در آن كسى است كه پرهيزگار و از همگان پوشيده باشد و اين كارى است كه من در آغاز آن نبوده ام و شركت نداشته ام پس در پايان آن هم نخواهم بود و اگر مى خواستم در اين كار دستى داشته باشم بدون ترديد دست من همراه على بن ابى طالب بود (529)، و تو خود ديدى كه پدرت چگونه حق خود را در شورى به ديگران بخشيد و خوش نداشت كه وارد كار شود، عمر بن سعد كه قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت .
نصر مى گويد: چون اخبار داوران ، دير به معاويه رسيد و از تاءخير آن نگران شد به تنى چند از مردان قريش كه خوش نداشتند او را در جنگ يارى دهند پيام فرستاد كه جنگ تمام شده و اين دو مرد در دومة الجندل مشغول گفتگويند، پيش من آييد.
عبدالله بن عمر بن خطاب و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و عبدالرحمان بن عبد يغوث زهرى و عبدالله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغيرة بن شعبه هم كه مقيم طايف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد؛ مغيره به او گفت : اى معاويه اگر امكان مى داشت كه ترا يارى دهم يارى مى دادم و اينك بر عهده من است كه خبر اين دو داور را براى تو بياورم ، مغيره حركت كرد و به دومة الجندل آمد و نخست به عنوان ديدار ابوموسى پيش او رفت و گفت : اى ابوموسى درباره كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ ابوموسى گفت : آنان بهترين مردمند، پشت ايشان از بار اين خونها سبك است و شكمشان از اموال ايشان خالى ؛ مغيره سپس پيش عمرو رفت و گفت : اى ابو عبدالله در مورد كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى ؟ گفت : آنان بدترين مردمند، نه حق را شناختند و قدردانى كردند و نه از باطل نهى كردند؛ مغيره پيش معاويه برگشت و گفت مزه دهان اين دو مرد را چشيدم ، ابوموسى سالار خود را خلع مى كند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد كه در جنگ شركت نداشته است و ميل او به عبدالله بن عمر است و اما عمرو عاص دوست تو است كه او را مى شناسى ، هر چند مردم گمان مى كنند خلافت را براى خود دست و پا مى كند و معتقد نيست كه تو از او براى آن كار سزاوارتر باشى .
نصر بن مزاحم در حديثى از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است ، ابوموسى به عمرو گفت : اى عمرو آيا حاضرى كارى را انجام دهى كه صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند؟ و آن اين است كه حكومت را به عبدالله بن عمر بن خطاب واگذاريم كه در هيچ مورد از اين فتنه و تفرقه اندازى شركت نداشته است ، گويد: عبدالله پسر عمرو عاص و عبدالله بن زبير هم نزديك آن دو بودند و اين گفتگو را مى شنيدند، عمرو عاص به ابوموسى گفت : چرا از معاويه غافلى و ابوموسى اين پيشنهاد را نپذيرفت گويد: عبدالله بن هشام و عبدالرحمان بن اسود بن عبد يغوث و ابوالجهم بن حذيفة عدوى و مغيرة بن شعبه هم حضور داشتند (530) عمرو سپس به ابوموسى گفت : مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفت : آرى مى دانم ، عمرو به حاضران گفت : گواه باشيد، و سپس به ابوموسى گفت چه چيزى ترا از معاويه باز مى دارد و حال آنكه معاويه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است هر كس مظلوم كشته شود به تحقيق براى خونخواه او حجتى قرار داديم (531) وانگهى موقعيت خاندان معاويه در قريش چنان است كه مى دانى و اگر از آن بيم دارى كه مردم بگويند معاويه خليفه شده است و او را سابقه يى در اسلام نيست تو مى توانى بگويى او را ولى عثمان خليفه مظلوم خونخواه او مى دانم و حسن سياست و تدبير دارد و برادر ام حبيبه همسر رسول خدا (ص ) و ام المومنين است و معاويه افتخار مصاحبت پيامبر را داشته و يكى از صحابه است . عمرو سپس به ابوموسى چيرگى معاويه را يادآور شد و به او گفت اگر او عهده دار خلافت شود ترا چنان گرامى خواهد داشت كه هيچكس هرگز ترا چنان گرامى نداشته است . ابوموسى گفت : اى عمرو از خدا بترس ، اما آنچه درباره شرف معاويه گفتى عهده دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترين فرد به آن ابرهة بن صباح بود، اين كار تنها از آن مردم متدين و با فضيلت است ؛ با توجه به اينكه اگر من آنرا به برترين فرد قريش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى دهم ، اما اين سخن تو كه مى گويى معاويه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نيستم كه او را به سبب نسبتى كه با عثمان دارد خليفه كنم و مهاجران نخستين را رها كنم ؛ اما تعريض تو، كه من به امارت و قدرت مى رسم ، به خدا سوگند كه اگر معاويه به سود من از همه قدرت خود نيز كناره گيرى كند او را خليفه نمى كنم وانگهى در كار خدا رشوه نمى گيرم ولى اگر موافقى بيا سنت و روش عمر بن خطاب را زنده كنيم .
نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابو جناب برايم نقل كرد كه ابوموسى چند بار گفت : به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى كنم . گويد: عمرو عاص به ابوموسى گفت : اگر مى خواهى با عبدالله بن عمر به سبب ديندارى او بيعت كنى چه چيز ترا از بيعت با پسر من عبدالله باز مى دارد در حالى كه تو خود فضل و صلاح او را مى شناسى ؟ گفت : پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به اين جنگها و فتنه كشانده اى .
نصر مى گويد: عمر بن سعد (532) از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى كند كه ابوموسى به عمرو گفت : اگر بخواهى مى توانيم خلافت را به پاكيزه پسر پاكيزه يعنى عبدالله بن عمر واگذار كنيم . عمرو به او گفت : خلافت شايسته نيست مگر براى مردى كه چنان دندانى داشته باشد كه خود بخورد و به ديگران بخوراند و عبدالله بن - عمر چنان نيست .
نصر مى گويد: در ابوموسى غفلتى وجود داشت ، ابن زبير هم به ابن عمر گفت : پيش عمرو عاص برو و به او رشوه يى بپرداز؛ ابن عمر گفت : نه به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم رشوه يى براى خلافت نخواهم پرداخت ؛ ولى به عمرو عاص گفت : اى عمرو! مردم عرب پس از آنكه شمشيرها و نيزه ها زدند، كار خود را به تو واگذار كردند از خداى بترس و ايشان را به فتنه مينداز.
نصر همچنين ، از عمر بن سعد، از ازهر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است ، در جنگ سجستان همراه شريح بن هانى بودم ، او برايم نقل كرد كه على (ع ) او را گفته است كه اگر عمرو عاص را ديدى به او بگو على به تو مى گويد همانا برترين خلق در پيشگاه خداوند كسى است كه عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بكاهد و دورترين خلق از خداوند كسى است كه عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بيفزايد؛ به خدا سوگند اى عمرو تو مى دانى كه موضع حق كجاست ، چرا خود را به نادانى مى زنى ؟ آيا فقط به طمع اينكه به چيزى اندك برسى دشمن خدا و اولياى او شده اى ؟ چنان فرض كن كه آن چيز اندك از تو گرفته شده است ، به سود خيانت پيشگان ستيزه جو مباش و از ستمكاران پشتيبانى مكن . همانا من مى دانم آن روز كه تو در آن پشيمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى كرد كه اى كاش با من دشمنى نمى كردى و در حكم خداوند رشوه نمى گرفتى .
شريح گفت : روزى كه عمرو عاص را ملاقات كردم و اين پيام را به او دادم چهره اش از خشم دگرگون شد و گفت : من چه وقت مشورت على را پذيرفته ام و به انديشه و راءى او باز گشته ام و به فرمان او اعتنا كرده ام ؟ گفتم : اى پسر نابغه ! چه چيزى تو را باز مى دارد از اينكه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پيامبرشان را بپذيرى ؟ و همانا كسانى كه از تو بهتر بودند يعنى ابوبكر و عمر با على مشورت مى كردند و به راءى او عمل مى نمودند. گفت : كسى چون من با كسى چون تو سخن نمى گويد. گفتم : با كدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رويگردانى ؟ آيا با پدر فرومايه و خسيس خود يا با مادر نابغه ات !او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم .
نصر بن مزاحم مى گويد: ابو جناب كلبى روايت مى كند كه چون عمرو عاص ‍ و ابوموسى در دومة الجندل يكديگر را ملاقات كردند، عمرو ابوموسى را در سخن گفتن مقدم مى داشت و مى گفت : تو پيش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص ) رسيده اى و از من مسن ترى ، نخست بايد تو سخن بگويى و سپس من سخن خواهم گفت ، و اين را به صورت عادت و سنت ميان خودشان در آورد و حال آنكه اين كار مكر و فريب بود و مى خواست او را فريب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع كند و سپس خودش تصميم بگيرد.
ابن ديزيل هم در كتاب صفين خود مى گويد: عمرو عاص نشستن بالاى مجلس را به ابوموسى واگذاشت و حال آنكه پيش از آن با ابوموسى سخن نمى گفت ؛ و همچنين او را در نماز و خوراك برخود مقدم مى داشت و تا ابوموسى شروع به خوردن نمى كرد او چيزى نمى خورد و هرگاه او را مورد خطاب قرار مى داد با بهترين اسماء و القاب نام مى برد و به او مى گفت : اى صحابى رسول خدا، تا ابوموسى به او اطمينان كند و گمان برد كه عمرو عاص غل و غشى با او نخواهد كرد.
نصر مى گويد: و چون كار ميان آن دو استوار شد عمرو به ابوموسى گفت : به من خبر بده كه قصد و راءى تو چيست ؟ ابوموسى گفت : معتقدم اين دو مرد را از خلافت خلع كنيم و خلافت را به شورايى ميان مسلمانان واگذار كنيم تا هر كه را مى خواهند برگزينند؛ عمرو گفت : آرى به خدا سوگند راءى درست همين است كه تو انديشيده اى . آن دو پيش مردم كه جمع شده بودند آمدند. نخست ابوموسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : راءى من و عمرو بر كارى قرار گرفته است كه اميدواريم خداوند به آن وسيله كار اين امت را اصلاح كند. عمرو هم گفت : راست مى گويد، و سپس به ابوموسى گفت : بيا و سخن بگو. ابوموسى : برخاست كه سخن بگويد، ابن عباس او را فرا خواند و گفت : مواظب باش كه من گمان مى كنم او تو را فريب داده است و اگر بر كارى اتفاق كرده ايد او را مقدم بدار كه پيش از تو سخن بگويد و تو پس از او سخن بگو كه او مردى فسون باز و حيله گر است و مطمئن نيستم كه به ظاهر با تو موافقت كرده باشد و همينكه آنرا براى مردم بگويى او بر خلاف تو سخن بگويد، ابوموسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت : خود را باش كه ما اتفاق كرده ايم .
ابوموسى برخاست و پيش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت : اى مردم !ما در اين امت به دقت نگريستيم و هيچ چيز را براى صلاح كار و از بين بردن پراكندگى آنان و اينكه كارهايشان در هم نشود از اين بهتر نديديم كه راءى من و دوستم بر اين قرار گيرد كه على و معاويه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خليفه به شوراى ميان مسلمانان واگذار شود و خودشان كار خود را به هركس دوست دارند بسپارند و من همانا كه على و معاويه را از حكومت خلع كردم ؛ خود به كارهاى خويش ‍ بنگريد و هر كس را براى حكومت شايسته مى دانيد به حكومت برگزينيد، و سپس كنار رفت .
عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت : اين شخص چيزى گفت كه شنيديد و سالار او را همانگونه كه او خلع مى كنم و سالار خودم معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم كه او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست .
ابوموسى به او گفت ترا چه مى شود! خدايت موفق ندارد كه مكر و تبهكارى كردى و مثل تو همان است كه مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى كند و اگر رهايش كنى باز هم عوعو مى كند. (533) عمرو به ابوموسى گفت : مثل تو هم مثل خرى است كه كتابى چند حمل مى كند. (534)
در اين هنگام شريح بن هانى به عمرو عاص حمله كرد و تازيانه بر روى او زد و پسر عمرو عاص هم به شريح حمله كرد و تازيانه بر روى او زد، مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند. شريح پس از اين واقعه مى گفته است : بر هيچ چيز آن قدر پشيمان نشدم كه اى كاش آن روز به جاى تازيانه ، شمشير بر عمرو عاص مى زدم و هر چه مى خواست بشود مى شد.
ياران على عليه السلام به جستجوى ابوموسى بر آمدند كه سوار بر ناقه شد و خود را به مكه رساند.
ابن عباس مى گفته است : خداوند ابوموسى را زشت بدارد! او را بر حذر داشتم و به راى درست راهنمايى كردم و نينديشيد. خود ابوموسى هم مى گفته است : ابن عباس مرا از مكر آن تبهكار بر حذر داشت ولى من به او اطمينان كردم و پنداشتم كه او چيزى را بر خير خواهى براى امت ترجيح نمى دهد و بر نمى گزيند.
نصر مى گويد: عمرو از دومة الجندل به خانه برگشت (535) و براى معاويه اشعارى را نوشت كه مضمون آن چنين است :
خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم كه چشمها را روشن مى كند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسيار آسانتر از نيزه زدن تو به اشخاص زره پوشيده ...
نصر مى گويد: سعد بن قيس همدانى برخاست و خطاب به ابوموسى و عمرو گفت : به خدا سوگند اگر بر هدايت هم متفق شده بوديد چيزى بر آنچه كه هم اكنون بر آن اعتقاديم بر ما نمى افزوديد و پيروى از گمراهى شما براى ما لازم نيست و شما به همان چيز برگشتيد كه از آن آغاز كرده بوديد و ما امروز هم بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم . كردوس بن هانى (536) هم خشمگين برخاست و ابياتى خواند كه مضمون آن چنين است :

next page

fehrest page

back page