next page

fehrest page

back page

عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه عليه السلام رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت : برويد بيعت كنيد. آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد. عمر به همراهان خود گفت : مواظب اين سگ باشيد. (206) سلمة بن اسلم (207) برجست و شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على عليه السلام را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت : من بنده خدا و رسول خدايم . آنان او را پيش ابوبكر آوردند و به او گفته شد : بيعت كن . گفت : من به اين حكومت از شما سزاوارترم ، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم . اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد.
عمر گفت : دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى . على به او فرمود : اى عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد. امروز حكومت ابوبكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم . ابوبكر به على گفت : اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم . ابوعبيدة گفت : اى اباالحسن تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم هستند و براى تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابوبكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است . اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت نزديك با رسول خدا و سابقه جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود.
على عليه السلام گفت : اى گروه مهاجران ! خدا را خدا را، حكومت محمد صلى الله عليه و آله را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور نسازيد. اى گروه مهاجران ! به خدا سوگند، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم . مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا؛ و در كار رعيت تواناست از ما نيست ؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد و تا فاصله شما از حق خود افزون نگردد.
در اين هنگام بشير بن سعد گفت : اى على ! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت خود با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند، ولى اينك بيعت كرده اند.
على به خانه خود برگشت و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه عليه السلام درگذشت و سپس بيعت كرد.
***
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص ‍ براى خلافت اميرالمؤ منين على و هر كس ديگر غير از او دارد. كه اگر نص ‍ صريحى وجود مى داشت همانا كه على عليه السلام به آن استناد مى كرد و حال آنكه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابوبكر و احتجاج ابوبكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اگر نصى در مورد اميرالمؤ منين على يا ابوبكر وجود مى داشت ابوبكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و اميرالمؤ منين هم از آن در مقابل ابوبكر بهره مى برد. وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد، گفته مى شده است . مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر پيچى مى كند و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على عليه السلام خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است . (208)
اين موضوع همچنين دليل بر آن است كه خبر نص در مورد ابوبكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند : (209) پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مؤ منان جز ابوبكر را نمى خواهند.
و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است . (210)
***
احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين مى گويد : احمد، از ابن عفير، از ابوعفيف عبدالله بن عبدالرحمان ، از ابى جعفر محمد بن على (211) كه خدايشان از هر دو خشنود باد، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است : على عليه السلام شبها فاطمه عليه السلام را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعده حق على عليه السلام از آنان طلب يارى مى كردند. انصار مى گفتند : اى دختر رسول خدا! بيعت ما براى اين مرد تمام شده است ، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابوبكر پيش ما مى آمد و ما از او عدول نمى كرديم . و على عليه السلام پاسخ مى داد : آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم ؟ فاطمه عليه السلام هم مى گفت : ابوالحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است . آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است .
(212) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين از احمد، از سعيد بن كثير، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابوبكر حاكم شده بود. گفت : آرى بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد و حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند.
جوهرى همچنين از ابوزيد عمر بن شبه ، از ابوقبيصه محمد بن حرب نقل مر كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت ، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست : آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند.
قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش  
ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى ، (213)نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربى (214) از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود (215) او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر (216) خليفه بود. قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان برسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فرو گرفت و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است . قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت : او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است .
نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت : درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست ، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.
ابوجعفر نقيب مى گفت : ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها؛ در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه ؛ در تشييع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر و نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت . اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود (و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد. قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود. تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسند
قادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشتند. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت . (217) نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس ‍ آهنگ شام كرد و در راه درگذشت . او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمؤ منين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شد
من (ابن ابى الحديد) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آن را براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم ، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم . ابوالقاسم مغربى در آغاز قصيده پيامبر صلى الله عليه و آله را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت . ولى ابيات ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم ، از جمله گفته است :
ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت . آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرو مى افتادم ....
اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است . در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن رواست ، نظير : ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد يا جان سالم برد... و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به بنده قبيله تيم ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است ...
اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده ... از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است . عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت : به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم . و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات متزندق و حمار (بى دين - خر) يد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است .
كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر 
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد : چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم همه بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابيطالب عليه السلام در آن بود گذشت ، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود :
اى بنى هاشم ! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد و به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست ...
على به ابوسفيان فرمود : همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم ، و همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم . ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت : اى اباالفضل ! تو به ميراث برادرزاده سزاوارترى ، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت : اى ابوسفيان ! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نا اميد برگشت .
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق گفته است : قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است .
من (آن ابى الحديد) مى گويم : بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كند؛ زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت مى دهند. و مى گويند : نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور (و سست عهد) بوده است .
آنچه در نظر من (ابن ابى الحديد) ثابت شده است اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير ابوعبيدة بن جراح و سالم - وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه - بوده اند.
زبير بن بكار مى گويد : دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردند
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم از دوستان ابوبكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سبب است كه در كتاب القبائل ابوعبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.
عويم بن ساعده (218) همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت : اى گروه خزرج ! اگر اين ملت به جاى آنكه در قريش باشند از شماست دليل بياوريد و به ما نشان بدهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشمنانش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت .
اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است . مدائنى و واقدى گفته اند : معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردند حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند : معن بن عدى ، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند
***
زبير بن بكار مى گويد : چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت : اى گروه انصار! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست .
زيد بن ارقم گفت : اى عبدالرحمان ! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستمى و همانا بدان كه سرور انصار؛ يعنى سعد بن عباده ، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندش گوش فرا دهد، يعنى ابى بن كعب ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذبن جبل ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل ، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت ، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابيطالب است .
زبير بن بكار مى گويد : فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه چنين خواند و چنين گفت : اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم . اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند! پس هرگاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم . شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت . ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضغيف است تا حق را از او بازگيرم . همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد! براى نماز خود برخيزد.
ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است :
سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است ، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد..
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد : عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش و به ويژه بنى تميم ! شما خلافت را به عوض ‍ نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست . هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم بر آييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما (على عليه السلام ) عهدى شده است كه او پايند آن است .
يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است :
گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على ! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست ؟... (219)
***
زبير بن بكار مى گويد : على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد : و فرمود : سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است .
زبير بن بكار مى گويد : خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على عليه السلام بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اى مردم ! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم . و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد، و پس از آن كه از ايمان آوردند افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره برحق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم . به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم ، بلكه توفيق (خداوند) بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم . امروز شمار ما از ديروز بيشتر است ، در حالى كه درگذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم . و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابوبكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيست
مردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است - خالد را ستود و اين ابيات را سرود :
مردان بسيارى از قريش برپا خواستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود...
***
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرفه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابيطالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش ‍ نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو، يكى از افراد خاندان عامر بن لوى ، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شما ايشانند. و آنان كه اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند.
سهيل بن عمرو را در جنگ بد مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد و در حالى كه او از برادر خود مى گريخت . عكرمة بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود. (220)
و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند. سهيل بن عمرو برخاست و گفت : اى گروه قريش ! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابيطالب فرا مى خوانند. على بن ابيطالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود (ابوبكر) فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.
سپس حارث بن هشام (221) برخاست و گفت : هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى داند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است .
سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت : به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : پيشوايان از قريش ‍ هستند نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست ، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت . اينك بر آنان حجت آورديد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمود
گويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت :
اى گروه قريش ! انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويد مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا كه رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابيطالب ، به خدا سوگند سزاورارتر و شايسته تر است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.
چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس شماس ‍ (222) برخاست و گفت : اى گروه انصار! اگر اين سخنان را دينداران قريش ‍ مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك دنيا داران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهى اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد، و سخن پسنديده ، سخن مهاجران برگزيده است . بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت چه خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد.
حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد...
چون اين شعر حسان بن قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة (223) كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت :
اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد و من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است . اى كاش سعد وجود نمى داشت ...
***
زبير بن بكار مى گويد : پس از آن كه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند، قريش ، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو نفر را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت :
اى گروه انصار! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست . اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد و همان كارى كه ايشان كردند انجام بدهيد، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم ، اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ياد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود
مى گويم (ابن ابى الحديد) : مقصود از اين كه از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست . اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطر بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه بزرگ برپا مى شد.
و اين سخن معن كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد...... به اين معناست كه : اگر شما بر قريش برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آن مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.
زبير بن بكار مى گويد : سپس عويم به ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت : كه اى گروه انصار! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست . اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش ‍ كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است . اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم .
انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت : گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد : ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است ؟ به خدا سوگند اين سخنى است هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. گاه مادر باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است .
معن در اين باره اين ابيات را سروده است :
انصار به من گفتند : سخن درست و صواب نگفتى . گفتم : آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است !..
عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است :

next page

fehrest page

back page