next page

fehrest page

back page

ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اميرالمومنين عليه السلام به راى پسنديده و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرمايد : گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند (416) وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود و من گمراهان را يار خود نمى گيرم (417) آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است ؟ هيهات ! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه ، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است .
در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است .
ابن عباس گفت : اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است . مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل .
معاويه گفت : اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاورم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عارى را بزدايم كه خونهاى ما برگردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست .
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهند بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است . خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد
آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است :
مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...
و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى بودى كه بادها اگر در خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.
و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خود دارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد.
معاويه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده بر مى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت .
***
ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب (418) در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبة بن ابوسفيان گفت : آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود، و اين لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من كفايت كن . عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم .
عتبه مى گويد : برخاستم و رفتم و كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اكنون هنگام گفتگو نيست . من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم . سپس به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمروعاص رساند. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى ؟ گفتم : شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كرد. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب برا جو شيهه مى كشد. گويد : چون ابن عباس ‍ سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد.
ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم . (419)
عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه 
داستان عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى ، برادر خالد بن وليد، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است :
عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه هر دو مشرك بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .
عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت . پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت . (420) عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت : به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى . عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمروعاص به پدرش رسيد پيش ‍ مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : اين دو مرد كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كرد. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بيم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرده ايم و از گناه او تبرى مى جوييم . آن دو را رها كن . هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
گويد : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد (421) و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است . چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت ، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه سحرگاه بر مى گشت متوجه شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم . عماره گفت : چنين خواهم كرد.
عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت : گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچ يك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ام . آنان كه جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند.
عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پيش ‍ نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قريش همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم . تا كنون كه گزارش نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود. او پيش يكى از زنان توده مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام .
نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت : راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنان من جاى ديگرى موجود نيست . چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد.
عماره گريزان خود را ميان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او بر آمدند. اين عبدالله بن ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده اند و پنداشته اند كه عمراه همراه گله گورخرى مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت . سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند. عبدالله بن ربيع مى گويد : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيدالله مى گويد : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند. چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داد ياد كرده و چنين سروده است :
اى عماره بدان كه زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد... (422)
كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه 
اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه به جعفر بن ابيطالب و مهاجران مؤ من پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد :
محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى كه از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امة بن مغيره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است : (423) چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه ، يعنى نجاشى همسايه شديم ، بر دين خود ايمن يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم بينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قريشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.
آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم . هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند؛ اشراف قوم ايشان ما را به حضور ايشان گفتگو كردمى شما به پادشاه پيشنهاد كيند آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند : آرى همينگونه خواهيم كرد.
عبدالله بن ربيعة و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت . سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند :
پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند
***
ام سلمه مى گويد : هيچ چيز در نظر عبدالله بن ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! اين دو راست مى گويند، قوم بر آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند.
پادشاه خشمگين شد و گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد كرد! آنان راه به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند، بپرسم ، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.
ام سلمه مى گويد : نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند : چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند : به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت ، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش ‍ نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود، ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده است چيست ؟
ام سلمه مى گويد : كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابيطالب بود كه به او چنين گفت : پادشاها! ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش ‍ مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم ، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم ، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزوجل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم ، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش كنيم ، يعنى سنگها و بت ها را، از خدايى خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى خود خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امامت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم .
ام سلمه مى گويد : سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت : ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم . در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم ، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود. نجاشى به جعفر گفت : آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى ؟ جعفر گفت : آرى . گفت : براى من بخوان . جعفر نخستين آيات سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد (424)آنگاه نجاشى گفت : به خدا سوگند اين سخن و آيه موسى آورده است از چراغ سرچشمه مى گيرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم .
ام سلمه مى گويد : چون مسلمانان و آن قوم را از پيش نجاشى بيرون رفتند، عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گفت كه همه را ريشه كن سازد. عبدالله بن ربيعه كه از عمروعاص ‍ باپرواتر بود گفت : اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند. عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است ، صبح زود بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت : پادشاها! اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند. نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.
ام سلمه مى گويد : اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند : اگر در مورد عيسى عليه السلام از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت : به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عزوجل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است ، هر چه مى خواهد بشود.
چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت : شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى ؟ جعفر گفت : مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است .
در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت : ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر مى گويد به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست .
ام سلمه مى گويد : هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت : هر چند شما همهمه و هياهو كنيد!
آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت : برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت : هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم . سپس گفت : هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست . به خدا سوگند، خداوند آن گاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه گرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم .
ام سلمه مى گويد : آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود و از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم . به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.
گويد : نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل آن دو بود. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : كدام مرد آماده است برود و از آرامگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . براى او مشكى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شنا كردن از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز به ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن چنان كه او مى شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه خويش را تكان مى داد ظاهر شد و گفت : هان ! مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت . به خدا سوگند، براى خود چنان شاديى به خاطر نداريم ، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين ود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آن گاه كه به مكه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتيم . (425)
***
از عبدالله بن جعفر بن محمد عليه السلام (426) روايت شده است كه گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابيطالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او برطرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد. اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند، و چون شمشير اتهام او از صفات پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو، زهرى را فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد واژگون كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و مكر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتر كش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است .
كار عمروعاص در جنگ صفين 
داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على عليه السلام خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است .
نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود (427) كه از ياران على عليه السلام بود، و همه شجاعان و سواركاران شام از على عليه السلام مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنانرا پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود.
گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند. على شمشير خود را بر دوش راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد....
اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد، و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيز آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را بر انگيخت تا او را فرو گيرد، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كره بود دعوت خود را آشكار ساخت . على عليه السلام چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على مى دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.
***
نصر بن مزاحم مى گويد : محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت : يكى از شبهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن عقبة و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحة الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند. عتبه گفت : كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است .
اما در مورد، خود من على جد مادرى ام ، عتبة بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است و در ريختن خون عمويم شبيه هم شريك بوده است . اما تو اى وليد! پدرت را اعدام كرده است و تو اى پسر عامر! پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عمويت را در آورده است ، و تو اى پسر طلحه ! پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و تو اى مروان ، چنانى كه آن شاعر سروده است :
علباء (428)از جنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرو مى برد گريخت . آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود. (429)
معاويه گفت : اين سخنان اقرار (به ستم كشيدن ) است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد : كدام غيرتمندان را مى خواهى . گفت : غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود كوبند. مروان گفت : اى معاويه ! به خدا سوگند، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى ؛ و چنين مى بينم كه بر ما بر تو سنگينى مى كند.
ابن عقبه هم چنين سرود :
معاويه حرب به ما مى گويد : آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را با كوشش مطالبه كند و با نيزه بر ابوالحسن على حمله برد...
تا آنجا كه با تمسخر مى گويد :
فقط عمروعاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد.
عمروعاص خشمگين شد و گفت : اگر وليد در سخن خود راست مى گويد با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد، و ابيات زير را سرود :
وليد موضوع فرا خواندن على را به جنگ به ياد من آورد، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است . هر گاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد. بنابراين ، معاوية بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند...
***
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاة مى نويسد : بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود. معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت : شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى ، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت . و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند.
على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمروعاص ‍ كرده بود انجام داد و عمرو خود را برهنه و آشكار كرد
ابن عبدالبر مى گويد : كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاة روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد و او را بر زمين افكند، بسر عورت خود را برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همان گونه كه از عمروعاص دست برداشته بود.
گويد : شعرا درباره عمروعاص و سبر بن ارطاة در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است . از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمروعاث و بسر بن ارطاة بوده است آورده اند كه چنين سروده است :
آيا هر روز بايد سوار كار و شجاعى براى تو كارزار كند و كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد! على عليه السلام سرنيزه خود را از مردم باز مى دارد و معاويه در خلوت مى خندد. ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد. به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد؟ پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد...
***
واقدى روايت مى كند و مى گويد : معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد. عمرو پرسيد : به چه سبب !؟ گفت : آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابوتراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بدنام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى . عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد! زيرا روزى به ياد مى آورم كه على عليه السلام ترا به مبارزه دوعت كرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حركت بازماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار مى شود كه خوش نمى دارم براى ، تو بازگو كنم ، معاويه گفت : همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند! عمروعاص گفت : خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى . پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست .

next page

fehrest page

back page