next page

fehrest page

back page

عبدالله بن على نامه يى به سفاح نوشته بود و او را بر من انگيخته و از اينكه از من دست برداشته است سرزنش كرده بود و گفته بود : نبايد چنين كار و گفتارى را تحمل كرد . ولى ابوجعفر منصور نامه يى به خليفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگارى گذشت و ابوجعفر سفاح به من گفت : اى پسر هيبره بر جاى باش ! من نشستم ، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندكى درنگ كرد و سپس برگشت و در حالى كه دو جامه زردوزى شده و منقش و ردا و جبه يى پوشيده بود - و به خدا سوگند از آن بهتر نديده بودم - به من گفت : اى پسر هبيره ! موضوعى را براى تو مى گويم كه نبايد هرگز از زبانت براى هيچ كس بازگو شود. گفتم : باشد. گفت : مى دانى كه ما ولايت عهدى و حكومت را براى كسى كه مروان را بكشد قرار داده ايم ، و مى دانى كه عمويم عبدالله بن على او را با لشكر و يارانش و شركت خودش ‍ و تدبيرى كه انجام داد كشت . اينك من درباره ابوجعفر منصور سخت اندوهناكم و درباره فضيلت و علم و سن او و ايثارى كه كرده است مى انديشم ، اينك چگونه ولايت عهدى را از او بازستانم ؟ گفتم : خداوند كارهاى اميرالمومنين را قرين صلاح بدارد! من براى و حديث و سخنى مى گويم تا از آن عبرت گيرى و با شنيدن آن از مشورت با من بى نياز گردى . گفت : بگو : گفتم : در سال خليج من همراه مسلمة بن عبدالملك در قسطنطنيه بودم . ناگاه نامه عمر بن عبدالعزيز رسيد كه خبر مرگ سليمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پيش من انداخت . خواندم و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آؤ رد. مسلمه شروع به گريستن كرد و مدتى دراز گريست . گفتم : خداوند كار امير را قرين صلاح و بقاى او را طولانى فرمايد! گريه بر كار از دست شده نشان ناتوانى است ، مرگ هم آبشخورى است كه ناچار بايد از آن آشاميد .گفت : اى واى بر تو! من بر برادرانم نمى گريم . ابوالعباس سفاح گفت : كافى است كه دانستم و فهميد. سپس گفت : آى پسر هبيره ! برگشتم . گفت : ولى تو بدينگونه يكى از آن دو را پاداش دادى و انتقام خون خود را از ديگرى گرفتى . سعيد گفت : به خدا سوگند نفهميدم از كدام كار تعجب كنم از زيركى او يا از يادش .
***
در پايان روزگار بنى اميه ، عبدالله بن على با عبدلله بن حسن بن حسن در حال حركت بود و داود بن على نيز همراهشان بود. داود به عبدالله گفت : چرا به دو پسرت فرمان نمى دهى عبدالله بن حسن گفت : هنوز زمان آن دو فرا نرسيده است . عبدالله بن على برگشت و به آن دو نگريست و گفت : چنين مى بينم كه مى پندارى دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود! عبدالله بن حسن گفت : آرى همين گونه است . عبدالله بن على گفت : هيهات ! و سپس ‍ به اين بيت تمثل جست :
بزودى كار اين جوانمرد لاغر اندامى كه تن به مرگ داده و از قبيله جزم است او تو كفايت خواهد كرد.
به خدا سوگند، من مروان را مى كشم و پادشاهى او را از او سلب مى كنم نه تو و دو پسرت . (497)
***
ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت ديگرى درباره علت كشته شدن شمارى از بنى اميه به دست سفاح كه از او امان گرفته بودند، آورده است . او مى گويد : زبير بن بكار از عموى خود روايت مى كند كه سفاح روزى در حالى كه پيش او گروهى از بنى اميه ، كه آنان را بر جاى امان داده بود نشسته بود قصيده يى را كه در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضى از ايشان روى كرد و گفت : اين قصيده كجا قابل مقايسه با قصائدى است كه شما را با آنها ستوده اند؟ آن شخص در پاسخ ابوالعباس سفاح گفت : هيهات ! به خدا سوگند، هيچ كس درباره شما آن چنان كه ابن قيس الرقيات درباره ما گفته نسروده است .
هيچ چيز را بر بنى اميه ناپسند نمى شمردند جز آنكه آنان هنگام خشم هم بردبارى مى كنند، همانا ايشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح مى رسد..
سفاح به او گفت : فلان مادرت را گاز بگير! گويا هنوز هم هواى خلافت در دل توست ، فروگيريدشان ! آنان را فرو گرفتند و كشتند.
ابوالفرج همچنين روايت مى كند هنگامى كه آنان را كشتند ابوالعباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روى اجساد آنان افكندند و بر آن نشست و در حالى كه آن زير آنان زير آن فرش جان كندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت : هرگز به ياد ندارم كه غذايى خوشتر و گواراتر از اين خورده باشم . آن گاه گفت : پاهايشان را بگيريد و بكشيد و ميان راه دراندازيد تا مردم ايشان را هم همانگونه كه زنده شان را لعنت مى كردند لعنت كنند. گويد : خودمان سگها را ديديم كه پاهاى آنان را به نيش گرفته بودند و به اين سو و آن سو مى كشيدند و در حالى كه شلوارهاى گرانبها بر پايشان بود تا سرانجام گنديده شدند. آن گاه خندقى كندند و آنان را در آن افكندند.(498)
***
ابوالفرج مى گويد : عمر بن شبه مى گويد : محمد بن معن غفارى ، از معبد انبارى ، از پدرش نقل مى كند كه چون داود بن على از مكه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبى عليه السلام همراهشش بودند از جمله عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبدالله بن عفان كه برادر مادرى عبدالله بن حسن بود. ميان راه داود بن على مجلسى فراهم ساخت كه نخست او هاشمى ها نشستند و امويان هم زير دست ايشان نشستند، در اين هنگام ابن هرمه (499) آمد و قصيده يى خواند كه ضمن آن گفته بود :
خداوند هيچ مظلمه و ستمى را از مروان و بنى اميه ، نيامرزد و اين چه بد انجم و مجلس است ، بنى اميه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاك فرمود همان گونه كه گمراهان قوم عاد را هلاك كرد...
گويد : داود به چهره عبدالرحمان بن عنبسة بن سعيد بن عاص خنده يى كرد كه بيشتر به دندان نشان دادن شبيه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبدالله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت : زهر خند داود را به ابن عنبسة ديدى ؟ خدا را شكر كه آنرا از برادر من ، يعنى محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ، برگرداند. گويد : آنان هنوز به مدينه رسيده يا نرسيده بودند كه ابن عنسبة كشته شده بود.
***
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : محمد بن معن ، از محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : برادرم عبدالله بن حسن كه در سال يكصد و سى و دو هجرت با داود بن على گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش مليكه دختر داود بن حسن سوگند داده بود كه دو برادر مادرى اش ‍ محمد و قاسم ، پسران عبدالله بن عمرو بن عثمان ، را نكشد.
محمد مى گويد : بدين سبب بود كه من در كمال ايمنى پيش او رفت و آمد مى كردم و او همچنان بنى اميه را مى كشت . داود خوش نمى داشت خراسانيان مرا ببينند، و از سوى ديگر به سبب سوگند خود راهى براى كشتن من نداشت . روزى داود مرا نزدى خود فرا خواند و
و.ن نزديك او رفتم گفت : چقدر غفلت بسيار و دورانديشى اندك است ! انى موضوع را به برادرم عبدالله بن حسن گفتم . گفت : اى پسر مادرم ، خود را از اين مرد پنهان بدار و كمتر پيش او برو. من تا هنگامى كه داود مرد از او روى پنهان كردم .
مى گويم : اين كار از كه داود انجام نداد ابوجعفر منصور انجام داد.
همچنين ابوالفرج اصفهانى در همان كتاب روايت مى كند كه سديف در حالى كه گروهى از سران بنى اميه نزد ابوالعباس سفاح بودند براى او قصيده يى خواند و چنين گفت :
اى پسر عموى پيامبر، تو پرتوى هستى كه ما يقين آشكار را با تو روشن تر
مى بينيم .

و چون در همين قصيده به اين گفتار خود رسيد كه :
شمشير را برهنه ساز و عفو را از ميانه بردار تا بر پشت زمين يك اموى را هم نبينى كه آنان از ديرباز كينه ورزيدند و اين كينه در دلهاى ايشان استوار شده است .
و اين قصيده طولانى است . ابوالعباس سفاح به او گفت : اى سديف ! انسان از شتاب آفريده شده است (500) و سپس به اين بيت تمثل جست :
پدران و نياكان درگذشته ما كينه ها را زنده كردند و اين كينه ها در حالى كه آن پدران را پسرانى است ، هرگز كهنه نمى شود.
و سپس فرمان داد همه كسانى را كه پيش او بودند كشتند.
***
همچنين ابوالفرج ، از على بن محمد بن سليمان نوفلى ، از پدرش از قول عموهاى خود نقل مى كند كه مى گفته اند : آنان در بصره نزد سليمان بن على بودند و گروهى از بنى اميه هم در حالى كه جامه هاى گرانقيمت رنگارنگ بر تن داشتند پيش او حضور داشتند. يكى از دو راوى ياد شده مى گويد : گويى هم اكنون به يكى از ايشان مى نگرم كه موهاى سپيد صورت خود را با مشگ و غاليه سياه كرده بود. سليمان بن على فرمان داد. آنان را كشتند و پاهاى ايشان را گرفتند و كشان كشان بيرون بردند و در حالى كه همچنان جامه هاى گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهايشان را به نيش گرفته و اين سو و آن سو مى كشيدند
***
ابوالفرج اصفهانى همچنين از طارق بن مبارك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : فرستاده عمرو بن معاوية بن عتبة بن ابى سفيان پيش من آمد و گفت : عمرو به تو پيغام داده و مى گويد : اين دولت (بنى عباس ) به هنگامى فرا رسيد كه من هنوز جوان هستم و عيالوار و اموال من هم پراكنده است . در هر قبيله كه مى روم شناخته و مشهور مى شو. تصميم گرفته ام از اين حالت پوشيده زيستن بيرون آيم و زنان و حرم خود را با فديه جانم از اين وضع بيرون آورم و من اينك به درگاه امير سليمان بن على مى روم ؛ اگر ممكن است پيش بيا. من پيش او رفتم . ديدم طليسان سپيده بسيار زيبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم : سبحان الله ! كه جوانى چه مى كند. آيا مى خواهى با اين جامه ها با اين قوم آن هم براى اين كار كه تو دارى ملاقات كنى ! گفت : نه به خدا سوگند، مى دانم كه درست نيست ولى هر جامه يى كه دارم از اين يكى كه مى بينى بهتر است . من طليسان خويش را به او دادم و طليسان او را گرفتم و پاچه هاى شلوارش را هم تا زانوهايش تا كردم . او پيش ‍ سليمان بن على رفت و شادان بيرون آمد. گفتم : براى من ، گفتم خداوند كار امير را قرين به صلاح دارد، سرزمينها مرا به سوى تو كشانده و فضل تو مرا به به سوى تو راه نموده است . اينكه يا مرا بكش يا به سلامت امانم بده . تو كيستى ، بگو تا بشناسمت .
نسب خود را براى او گفتم . گفت : خوش آمدى ، بنشين و در كمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روى به من كرد و گفت : اى برادرزاده ، نياز تو چيست ؟ گفتم : زنانى كه همراه ما هستند، و تو از همگان به ايشان نزديكتر و سزاوارترى ، به مناسبت ترسى كه بر ما دارند بيمناك اند و هر كس خائف باشد ديگران هم بر او خائف مى شوند. به خدا سوگند، در حالى كه اشكهايش بر گونه هايش فرو مى ريخت به من پاسخ داد و گفت : اى برادرزاده ، خداوند خون تو را حفظ كند و تو را براى زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برايت افزون فرمايد! به خدا سوگند، اگر براى من ممكن بود اين كار را نسبت به همه قوم تو انجام مى دادم .(501) اينك آشكارى به صورت متوارى و در حال امان و به صورت خائف زندگى كن و نامه هاى تو براى من برسد. به خدا سوگند، من براى او نامه مى نويسم همان گونه كه انسان براى پدر و عمويش نامه مى نويسد.
گويد : چون سخن او تمام شد من طليسان او را به او داد. گفت : آرام باش كه چون جامه ما جدا شود ديگر براى ما بر نمى گردد.
***
همچنين ابوالفرج اصفهانى مى گويد : احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه براى من نقل كرد كه سديف در مورد تحريض بر كشتن بنى اميه خطاب به ابوالعباس سفاح چنين سرود و كسانى از خويشاوندان سفاح را كه مروان و بنى اميه كشته بودند به ياد آورد :
چگونه ممكن است از آنها گذشت و حال آنكه از ديرباز شما را كشتند و پرده هاى حرمت را دريدند. زيد و يحيى كجايند؟ اى واى از اين سوگها و خونا! آن را پيشوايى كه در حران كشته شد كه پيشواى هدايت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود كجاست ؟ آنان احمد را كشتند. خداى آمرزنده گناهان ، هيچ گناه مروان را نبخشايد!
***
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : على بن سليمان اخفش براى من نقل كرد و گفت : محمد بن يزيد، از قول يكى از شيعيان بنى عباس اش عار زير را كه در تحريض آنان بر كشتن بنى اميه سروده است براى من خواند :
برحذر باشيد مبادا در قبال عذر خواهى ايشان نرمش نشان دهيد كه عذرخواهى آنان جز خوف و طمع نيست . اگر ايشان ايمنى يابند، دشمنى خويش را آشكار مى سازدن ولى چون با زبونى سركوب شدند اينك آن را پذيرا شدند. آنان در طول هزار ماه حكومت گذشته ايشان شرنگ اندوهها را پياپى ننوشيده اند!....
***
ابوالفرج مى گويد : ابن معتز در داستان سديف همان چيزى را كه ما پيش از اين نقل كرديم نقل كرده و افزوده است كه چون سديف اين اش عار را خواند، ابوالغمر سليمان هشام به سديف گفت : اى كسى كه فلان مادرش را بايد گاز بگيرد، در قبال ما؟ برگزيدگان مردم هستيم چنين مى گويى ؟ سليمان بن هشام از ديرباز دوست سفاح بود و نيازهاى او را به روزگار بنى اميه بر مى آورد و به او نيكى مى كرد. سفاح اعتنايى به او نكرد و به خراسانيان بانگ زد : ايشان را فرو گيريد! و آنان همه حاضران جز سليمان را كشتند. سفاح روى به سليمان كرد و گفت : اى ابوالغمر، براى تو در زندگى پس از ايشان خيرى نمى بينم ، گفت : به خدا سوگند همين است . سفاح گفت : او را هم بكشيد. او را كه كنار سفاح بود كشتند اجسادشان را در باغ محل زندگى سفاح بر دار كشيدند و چندان بر دار ماندند كه بوى گندشان همنشينان سفاح را آزار مى داد و در اين باره با او سخن گفتند. گفت : به خدا سوگند، از شدت خشم و كينه يى كه برايشان دارم بوى گند ايشان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوى مشگ و عنبر است .
***
ابوالفرج اصفهانى مى گويد : ابوسعيد - وابسته فائد - از وابستگان عثمان بن عفان و بنى اميه بود .نام ابوسعيد، ابراهيم است او از جمله شاعران بنى اميه است كه ايشان را مرثيه گفته است و از جمله كسانى است كه بر زوال دولت و روزگار ايشان گريسته است . از جمله اش عار او پس از زوال دولت امويان اين ابيات است :
گريستم و گريه چيزى را برنمى گرداند، و براى كشته شدگان ناحيه كداء اندك گريسته اند. آنان با هم كشته شدند و پشت به جان كردند همان گونه كه به هنگام آسايش همگى با هم بودند...
ديگر از اشعار او در مورد ايشان اين شعر است :
روزگار در مورد مردان من چنان تاثير كرد كه آنان از جمع بودن پراكنده و اندك شدند و استخوانم از اندوه درهم شكسته بود. هرگاه آنان را به ياد مى آورم چشم از گريستن باز نمى ماند، و براى من شايسته و سزاوار است كه چشمم اشك ببارد
و نيز از شعر او درباره ايشان گفته است كه :
گويى هيچ مردى براى مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند ميان ايشان اشخاص منصف كه ستمگر نبودند وجود دارند....
***
همچنين ابوالفرج مى گويد : مامون در دمشق به شكار سوار شد تا كنار كوه برف و يخ برود. ميان راه كنار آبگير بزرگى ايستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود كه بهتر از آن ديده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگريستن به آثار بنى اميه كرد و از آن در شگفت ماند و آنان را ياد آورد و خوراك خواست طبقى طعام آوردند، خورد و به علويه (502) دستور داد تا برايش آواز بخواند، علويه كه از وابستگان بنى اميه بود اين بيت را خواند :
آنان قومى بودند كه پس از توانگرى و قدرت نيست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگريد از اندوه ميرم .
مامون خشمگين شد و گفت : اى پسر روسپى ، آيا براى تو وقت ديگرى كه بر قوم خود گريه كنى جز اين وقت نبود! گفت : چرا بر ايشان نگريم و حال آنكه وابسته شما زرياب كه به روزگار ايشان بود همراه صد سوار با آنان سوار مى شد و من كه وابسته ايشان و همراه شمايم از گرسنگى مى ميرم ، مامون برخاست و سوار شد و مردم پراكنده شدند و او بيست روز بر علويه خشمگين بود. سرانجام درباره او با مامون گفتگو كردند از او راضى شد و به او بيست هزار درم بخشيد.
هنگامى كه عبدالله بن على گردنهاى بنى اميه را زد يكى از اصحابش به او گفت : به خدا سوگند اين سخت ترين بلاست . هرگز، اين كار با كار تيغ حجام يكسان و برابر است (503) همانا بلاى سخت و حد نهايت آن ، فقر خوار كننده پس از ثروت بسيار است .
***
سليمان بن على پس از اينكه بنى اميه را در بصره كشت خطبه خواند و چنين گفت :
به تحقيق در زبور پس از ذكر نوشتيم كه همانا زمين را بندگان شايسته من ارث مى برند (504) آرى حكم استوار و گفتارى قطعى است . سپاس ‍ خداوندى را كه سخن بنده خويش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و دورى از رحمت خداوند براى گروه ستمگران باد (505) كسانى كه كعبه را وسيله رسيدن به اهداف و دين را بازيچه و درآمد عمومى مسلمانان را ميراث و قرآن را پاره پاره (506) قرار دادند و آنچه كه به آن ريشخند مى زدند ايشان را فرو گرفت و چه بسيار چاههاى معطل و كاخ ‌هاى بر افراشته كه از آن باقى مانده است مى بينى ، آرى اين به چيزى است كه پيش فرستاد دستهاى ايشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم كردند و سنت را كنار افكندند و طلب فتح كردند و هر ستمگر سركش نوميد شد (507) آن گاه خداوند فرو گرفتشان آيا مى يابى از ايشان هيچ كس را يا مى شنوى از ايشان آوازى را (508)
***
وليد بن عبدالملك ، على بن عبدالله بن عباس را تازيانه زد و در حالى كه او را بر شترى نشانده بودند و روى او به طرف دم شتر بود ميان شهر و مردم گرداندند و جارچى پيش روى او جار مى زد اين على بن عبدالله دروغگوست . در آن حال كسى به او گفت : اى ابومحمد، به چه سبب آنان تو را به كذب و دروغ نسبت مى دهند؟ گفت : اين سخن من كه مى گويم اين حكومت بزودى به فرزندان من خواهى رسيد به اطلاع آنان رسيده است و به خدا سوگند، اين حكومت ميان خود بنى اميه خواهد بود تا هنگامى كه بردگان كوچك چشم پهن چهره آنان كه گويى چهره هايشان چون سپرهاى پر چين تركان مغول است حكومت كنند.
***
روايت شده است كه على بن عبدالله در حالى كه دو نوه او، يعنى سفاح و منصور كه به خلافت رسيدند، همراهش بودند پيش هشام رفت ، و در امورى كه مى خواست با او گفتگو كرد و برخاست و چون پشت كرد هشام گفت : اين پيرمرد خرف شده است و ياوه مى گويد و اظهار مى دارد كه اين حكومت به پسران او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند، اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
ابوالعباس مبرد اين سخن را در كتاب الكامل روايت كرده و مى گويد : طبق روايت محمد بن شجاع بلخى ، على بن عبدالله بن عباس پيش سليمان بن عبدالملك رفت و دو نوه او، ابوالعباس سفاح و ابوجعفر منصور كه بعد خليفه شدند، همراهش بودند. سليمان براى او روى تخت خويش جا باز كرد و نسبت به او نيكى و از نياز او سوال كرد. او گفت : سى هزار درهم وام دارم ، سليمان دستور پرداخت آن را داد. على بن عبدالله گفت : نسبت به اين دو نوه من سفارش به نيكى كن و او چنان كرد. على از او سپاسگزارى كرد و گفت : پيوند خويشاوندى ترا پاداش دهاد! چون على پشت كرد سليمان به ياران خود گفت : اين پير مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتى شده است و مى گويد : اين پادشاهى به فرزندان او منتقل خواهد شد. على بن عبدالله اين سخن را شنيد و به سوى او برگشت و گفت : آرى به خدا سوگند اين كار صورت مى گيرد و همين دو پادشاهى خواهند كرد.
ابوالعباس مبرد مى گويد : در اين روايت غلط و تباهى است زيرا خليفه در آن هنگام سليمان نبوده است و ظاهرا بايد بر هشام وارد شده باشد زيرا پسر على ، يعنى محمد بن على بن عبدالله بن عباس ، در صدد اين بود كه با يكى از زنان خاندان حارث بن كعب ازدواج كند و سليمان بن عبدالملك به او اجازه نمى داد، و چون عمر بن عبدالعزيز به حكومت رسيد، او پيش وى آمد و گفت : قصد دارم با دختر دايى خود كه از خاندان حارث بن كعب است ازدواج كنم آيا اجازه مى دهى ؟ عمر بن عبدالعزيز گفت : خدايت رحمت كناد! با هر كس كه مى خواهى ازدواج كن . او با دختر دايى خود ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براى او آورد. عمر بن عبدالعزيز پس از سليمان به حكومت رسيده است و براى امثال ابوالعباس سفاح تا هنگامى كه نوجوان برومندى نشده است امكان باريابى به حضور خليفه فراهم نبود و اين امر انجام نيافت مگر به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك (509)
ابولعباس مبرد مى گويد :(510) روايت شده است كه چون براى عبدالله بن عباس فرزندى متولد شد اميرالمومنين عليه السلام او را در نماز ظهر نديد. فرمود : ابن عباس را چه پيش آمده است كه در نماز حاضر نشده است ؟ گفت : اى اميرالمومنين براى او پسرى متولد شده است . فرمود : پيش او برويم و چون پيش او آمد فرمود : سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردى و براى تو در اين فرزند فرخندگى و بركت داده شد. او را چه نام گذاشته اى ؟ گفت : اى اميرالمومنين آيا براى من جايز و رواست كه او را پيش از تو نام بگذارم ؟ فرمود : او را پيش من بياور و چون او را گرفت و كام كودك را برداشت و برايش دعا كرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود : اين پدر پادشاهان را بگير، او را على نام نهاديم و كنيه اش را ابوالحسن قرار داد. مبرد مى گويد : هنگامى كه معاويه به حكومت رسيد به عبدالله بن عباس گفت : اجازه نمى دهم كه بر پسرست اين نام و كنيه جمع باشد. من او را كنيه ابومحمد دادم و همين كنيه بر او اطلاق مى شد.
مى گويم : از ابوجعفر يحيى بن محمد بن ابى زيد نقيب - كه خدايش ‍ رحمت كناد - پرسيدم : بنى اميه چگونه مى دانستند كه حكومت از آنان بزودى منتقل مى شود و بنى هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستين كس ‍ از بنى هاشم كه عهده دار حكومت مى شود نامش عبدالله خواهد بود، و از كجا مى دانستند نخستين كس كه از بنى هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همين سبب آنانرا از ازدواج با ايشان منع مى كردند و بنى هاشم از كجا مى دانستند كه حكومت به آنان خواهد رسيد، آن هم پس از اينكه بردگان بنى اميه حكومت كنند و چگونه درست مى دانستند چه كسى به حكومت خواهد رسيد آن هم بدينگونه كه در اين خبر آمده است ؟
نقيب ابوجعفر گفت : همه اين امور نخست از ناحيه محمد بن حنيفه و سپس از ناحيه پسرش عبدالله كه كنيه اش ابوهاشم است ناشى شده است .
گفتم : مگر محمد بن حنفيه از ناحيه اميرالمؤ منين عليه السلام علوم مخصوصى را فرا گرفته بود كه بر دو برادرش حسن و حسين برترى داشته باشيد؛ گفت : هرگز! ولى آن دو موضوع را پوشيده مى داشتند و محمد بن حنفيه اظهار مى داشت . سپس نقيب گفت : براى ما از نياكان ما و محدثان ديگر روايت صحيح رسيده است كه چون على عليه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفيه پيش دو برادر خود، امام حسن و امام حسين عليه السلام آمد و گفت : ميراث مرا از پدرم به من بدهيد. گفتند : مى دانى كه پدرت هيچ گونه سيم و زرى از خود بجا نگذارده است . آرى اين را به خوبى مى دانم و ميراث مال مطالبه نمى كنم بلكه ميراث علم مطالبه مى كنم .
ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - گفت : ابان بن عثمان از قول كسانى كه براى او روايت كرده بودند از قول جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه آن دو صحيفه يى به برادر خود ارزانى داشتند كه اگر او را بر بيشتر از آن آگاه مى كردند هلاك مى شد. در آن صحيفه موضوع دولت بين عباس ذكر شده بود
ابوجعفر نقيب همچنين مى گفت : ابوالحسن على بن محمد نوفلى ، از عيسى بن على بن عبدالله بن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را فرو گرفت و ما خواستيم از چنگ مروان بگريزيم نسخه يى از آن صحفيه را كه ابوهاشم پسر محمد بن حنيفه (511)به محمد بن على بن عبدالله بن عباس داده بود و نيكان ما آنرا صحيفه دولت نام نهاده بودند در صندوقچه كوچك مسى قرار داديم و آنرا زير چند درخت زيتون كه در شرات (512) قرار داشت و آنجا درخت زيتونى غير آنها نبود، دفن كرديم . چون پادشاهى به ما رسيد و بر كار چيره شديم فرستاديم آنجا را كندند و جستجو كردند و چيزى پيدا نشد دستور داديم ى جريب را چندان حفر كردند كه به آب رسيدند باز هم چيزى پيدا نكرديم .
ابوجعفر گفت : محمد بن حنفيه موضوع را براى عبدالله بن عباس توضيح داد و آن را به تفصيل بيان كرد و حال آنكه اميرالمومنين عليه السلام موضوع را براى عبدالله بن عباس به تفصيل بيان نفرمود بلكه به صورت مجمل نظير آنچه رد همين خبر آمده است كه اين پدر پادشاهان را بگير و جملات كوتاهى كه تعريضى داشت اظهار فرمود، ولى آن كسى كه پرده برداشت و موضوع را آشكار ساخت محمد بن حنفيه بود.
آنچه در اين مورد به اطلاع بنى اميه هم رسيده است همين گونه و از طريق محمد بن حنفيه است كه آنان را بر رازى كه مى دانست آگاه كرد ولى براى آنان بدانگونه كه براى بنى عباس به طور كاملتر گفته بود نگفت :
ابوجعفر نقيب گفت : اما ابوهاشم موضوع را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس گفت و او را بر آن آگاه كرد و براى او توضيح داد. چون هنگام بازگشت از پيش وليد بن عبدالملك از شرات عبور كرد همانجا بيمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسيد نامه ها و كتابهاى خويش را به محمد بن على بن عبدالله بن عباس سپرد و او را وصى خويش قرار داد و به شيعيان فرمان داد نزد محمد بن على آمد و شد داشته باشند.
ابوجعفر نقيب مى گويد : به هنگام مرگ ابوهاشم سه تن از بنى هاشم حضور داشتند كه همين محمد بن على بن عبدالله بن عباس و معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بودند . چون ابوهاشم درگذشت محمد بن على (513) و معاوية بن عبدالله بن جعفر از خانه ابوهاشم بيرون آمدند و هر كدام مدعى بودند؟ وصى ابوهاشم هستند ولى عبدالله بن حارث در اين مورد سخنى نگفت .
ابوجعفر نقيب - كه خدايش رحمت كناد! - مى گفت : در اين باره محمد بن على بن عبدالله بن عباس راست مى گفت كه ابوهاشم به او وصيت كرده بود و آن صحيفه دولت را به او سپرده بود. معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت ولى چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندكى در مورد خود ديده بود مدعى وصيت شد و چون معاوية بن عبدالله درگذشت پسرش عبدالله مدعى شد كه وصى پدر است و او هم وصى ابوهاشم بوده است و آشكارا بر بنى اميه عيب مى گرفت . او را پيروانى بود كه نهانى معتقد به امامت او بودند تا هنگامى كه كشته شد.
(514) يكى از زنان بنى اميه بر سليمان بن على وارد شد و اين به هنگامى بود كه او در بصره بنى اميه را مى كشت . آن زن گفت : اى امير، اگر در دادگرى زياده روى شد موجب افسردگى مى شود و از زياده روى در آن به ستوه مى آيند. چگونه است كه تو از ستم بسيار خود و قطع پيوند خويشاوندى ملول نمى شوى و به ستوه نمى آيى ؟ او نخست سكوت كرد و سپس براى آن زن اين بيت را خواند :
شما كشتن ما را سنت و مرسوم كرديد و آن را زشت نشمرديد. اينك شما بچشيد همان گونه كه ما به روزگار گذشته چشيديم .
سپس خطاب به آن زن گفت : اى كنيزك خدا، بايد نخستين كس كه به سنتى راضى مى شود كسى باشد كه آن را معمول داشته است . (515)
آيا شما با على جنگ نكرديد و او را از حق خودش باز نداشتيد؟ آيا شما حسن را مسموم نكرديد و شرط و پيمانش را نشكستيد؟ آيا شما حسين را نكشتيد و سرش را(در آفاق ) نگردانديد؟ آيا زيد را نكشتيد و جسدش را بردار نكشيديد؟ آيا يحيى را نكشتيد و او را مثله نكرديد؟ آيا على را بر منابر خود لعن و نفرين نكرديد؟ آيا شما جد ما، على بن عبدالله بن عباس ، را تازيانه نزديد؟ آيا شما ابراهيم امام را در جوال آهك ، آن هم در زندان خودتان خفه نكرديد! سليمان بن على سپس به آن زن گفت : اينك بگو چه نيازى دارى ؟ گفت : كارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سليمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند
***
هنگامى كه مروان به زاب رفت ، گرد قرارگاه خويش خندقى حفر كرد. ابوعون عبدالله بن يزيد ازدى كه قحطبة بن شبيب او را گسيل داشته بود و ابوسلمه خلال هم براى او نيروهاى امدادى بسيارى گسيل داشت بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابوالعباس سفاح هم در آن هنگام در كوفه بود به وابستگان و خويشاوندان خود گفت : چه كسى به جنگ مروان مى رود كه از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بكشد ولايت عهد براى او خواهد بود؟ عبدالله عموى سفاح گفت : من اين كار را مى كنم . سفاح گفت : در پناه بركت خدا حركت كن . عبدالله حركت كرد و چون پيش ‍ ابوعون رسيد، ابوعون به احترام او از سرا پرده هاى خويش كنار رفت و آنها را براى او خالى كرد و هر چه در آن بود براى او گذاشت . سپس عبدالله از محل مناسبى از رودخانه زاب كه تنگ باشد پرسيد. و آنها او را راهنمايى كردند. و به فرمان عبدالله يكى از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور كرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ كرد و سپس دو لشكر از جنگ باز ايستادند و آن سردار با ياران خود از همان تنگه برگشت و به لشگرگاه عبدالله بن على پيوست . مروان فرداى آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشكر خويش از آنجا عبور كرد و مقابل عبدالله بن على ايستاد. پسرش عبدالله فرماندهى مقدمه لشكر مروان را بر عهده داشت بر ميمنه لشكر او وليد بن معاوية بن عبدالملك بن مروان و بر ميسره عبدالعزيز پسر عموى عبدالعزيز فرماندهى داشتند. عبدالله بن على هم سپه خود را آرايش جنگى داد و دو سپاه روياروى شدند.

next page

fehrest page

back page