next page

fehrest page

back page

نصر گويد : منذر بن ابى حميصه وداعى كه فردى دلير و شاعر قبيله همدان بود به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، افراد قبايل عك و اشعرى ها از معاويه مقررى و عطا و مال خواستند و به آنان داد و ايشان دين خود را به دنيا فروختند، حال آنكه ما در قبال اين سرا به سراى ديگر و به عراق ، در قبال شام و به تو در قبال معاويه خوشنوديم و به خدا سوگند كه آخرت ما از دنياى آنان و عراق ما از شام آنان بهتر است و پيشواى ما از پيشواى آنان بسى راه يافته تر است . اينك دست ما را بر جنگ بگشاى و از سوى ما به نصرت و پيروزى اعتماد كن و ما را تا پاى مرگ پيش ببر و اين ابيات را خواند :
همانا مردم عك مقررى خواستند و مردم اشعر پاداشهاى بثنى (51) درخواست كردند، آرى پاداش و مقررى ، دين را رها كردند و با اين كار بدترين مردم بودند، ولى ما از خداوند پاداش پسنديده و پايدارى بر جهاد و نيت پاك را آرزو مى داريم ....
على عليه السلام فرمود : خداوند بسنده است و خدايت رحمت كند! و او و قومش را ستود و چون شعر منذر بن حميصه به اطلاع معاويه رسيد گفت : به خدا سوگند افراد مورد اعتماد على را به دنيا مايل خواهم كرد و ميان آنان چندان مال تقسيم كنم تا دنياى من بر آخرت على پيروز شود.
نصر مى گويد : مردم پگاه فردا در ميدان حاضر شدند. معاويه ميان افراد قبايل يمن حركت مى كرد و مى گفت : سواركاران نامدار خود را آماده سازيد و در اختيار من بگذاريد تا با آنان نيروى من براى جنگ با افراد قبيله همدان بيشتر شود. بدين گونه لشكرى گران بيرون آمد، چون على عليه السلام آن لشكر را ديد و دانست كه همگى مردان گزينه اند، فرياد برآورد : اى همدانيان ! سعيد بن قيس گفت : گوش به فرمانم . على (ع ) فرمود : حمله كن . او حمله كرد، سواران با يكديگر در آويختند و جنگ بالا گرفت و همدانيان آنان را چنان عقب راندند كه تا قرارگاه معاويه عقب نشستند. معاويه سخت بيتابى كرد و گفت : واى بر من كه از قبيله همدان چه كشيدم ! و بسيارى از سواركاران شام كشته شدند. على عليه السلام افراد قبيله همدان را فرا خواند و به ايشان گفت : اى گروه همدان ، شما زره و نيزه و سپر من هستيد، اى گروه همدان ، شما كسى جز خدا را يارى نداديد و فقط نداى او را پاسخ داديد. سعيد بن قيس عرضه داشت ما نداى تو را پاسخ داديم و رسول خدا (ص ) را در مرقدش يارى داديم و همراه تو با كسى كه هرگز چون تو نيست جنگ كرديم ، اينك هم ما را هر جا كه مى خواهى گسيل دار.
نصر مى گويد : على عليه السلام درباره همين روز چنين سروده است :
اگر دربان دروازه بهشت باشم بدون ترديد به افراد قبيله همدان مى گويم به خوشى و سلامت به بهشت درآييد.
على عليه السلام به پرچمدار همدان فرمود : مردم شهر حمص را از من كفايت كن كه من از هيچ گروه چنين ايستادگى و تحمل نديده ام . پرچمدار پيش رفت و همدانيان هم با او پيشروى كردند و همگان بر حمص حمله بردند و ضربه هاى سخت پياپى با شمشيرها و گرزهاى آهنين بر آنان زدند تا آنجا كه آنان را تا كنار خرگاه معاويه عقب راندند. مردى از تيره ارحب قبيله همدان اين گونه رجز مى خواند :
خداوند مردان حمص را كه به سبب سخنان ياوه و دروغ فريب خورده بودند و نيز به سبب حرص بسيار آنان بر جمع اموال ، كشت آن قوم پيمان خود را شكستند و چگونه شكستنى ؛ و از نص صريح و اطاعت خداوند سر بر تافتند.
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون سواران معاويه عقب رانده شدند اندوهگين شد، شمشير خويش را بيرون كشيد و همراه ياران گزيده و دلير خويش حمله آورد. سواران شجاع همدان بر او حمله بردند و او توانست با سرعت و فرار از چنگ ايشان بگريزد، دليران او شكست خوردند و افراد قبيله همدان به پايگاه خويش بازگشتند. حجر بن قحطان همدانى در اين باره خطاب به سعيد بن قيس چنين سروده است :
هان ، اى پسر قيس ! چشمها به ديدن سواركاران قبيله همدان بن زيد بن مالك روشن شد. سواركارانى كه بر اسبهاى جنگ آشناى نژاده كشيده قامت باريك ، ميان سوارند....
نصر مى گويد : عمر بن سعد از قول رجال خود براى ما نقل كرد كه معاويه روزى در جنگ صفين مروان بن حكم را فرا خواند و به او گفت : مالك اشتر مرا سخت اندوهگين و نگران ساخته است اينك با سواركاران قبايل يحصب و كلاع به ميدان برو و با او روياروى شو. مروان گفت : براى فرماندهى آن دو قبيله عمروعاص ‍ را انتخاب كن كه با او صميمى هستى و چون جامه زرين توست . معاويه گفت : تو مانند جان و رگ گردنم هستى . مروان گفت : اگر چنين مى بودم مرا هم در بخشش و عطا همپايه او قرار مى دادى يا او را در حرمان و نااميد كردن همچون من . تو آنچه را دوست دارى به عمرو مى بخشى و در مورد آنچه در دست ديگران است او را اميدوار مى سازى ؛ اگر پيروز شوى مقام او پسنديده خواهد بود و اگر مغلوب شوى گريختن براى او آسان است . معاويه گفت : خداوند بزودى (مرا) از تو بى نيازى و بيزارى خواهد بخشيد. مروان گفت : البته تاكنون چنين نكرده است . معاويه عمروعاص را فراخواند و به او فرمان داد به مقابله اشتر برود. عمرو گفت : البته كه من آنچه را مروان به تو گفت نخواهم گفت . معاويه گفت : چگونه ممكن است تو آن گونه سخن بگويى و حال آنكه تو را مقدم و او را واپس داشته ام و تو را در زمره ياران و مستشاران خود در آورده و او را بيرون رانده ام . عمروعاص ‍ گفت : به خدا سوگند بر فرض كه چنين كرده باشى به سبب كفايت و خير انديشى من بوده است و اين قوم - مروان و امثال او - به دليل واگذارى حكومت مصر به من ، بر تو بسيار اعتراض مى كنند و اگر چيزى جر برگشتن تو از اين تعهد آنان را راضى نمى كند از تعهدى كه براى من كرده اى منصرف شو. آن گاه برخاست و همراه آن سواران به ميدان رفت . اشتر كه پيشاپيش قوم خود حركت مى كرد با او روياروى شد و دانست كه بزودى با او درگير خواهد شد. اشتر رجز مى خواند و چنين مى گفت :
اى كاش مى دانستم كه با عمروعاص چگونه برخورد كنم ، همان كسى كه بايد نذر خود را در مورد كشتن او بر آورم ، همان كسى كه خون خود را از او بايد بطلبم ....
عمروعاص همين كه اين رجز را شنيد سست شد و ترسيد، ولى از اين كه باز گردد آزرم كرد. آهنگ ناحيه اى كرد كه صداى مالك مى آمد و چنين رجز خواند :
اى كاش بدانم كه با مالك چه كنم ، چه بسيار شانه و سرشانه كه در جنگ بريده ام و چه بسيار سواركار دلير را كه كشته ام ....
اشتر با نيزه به عمروعاص حمله كرد، عمروعاص از او ترسيد و جا تهى كرد و نيزه اشتر كارگر نيفتاد. عمروعاص لگام اسب خود را گرداند و دست بر چهره خود نهاد و شتابان به سوى لشكر خويش گريخت ، نوجوانى از قبيله يحصب فرياد بر آورد : اى عمرو، تا نسيم مى وزد بر تو ننگ و عار باد! اى حميريان ، (تا هنگامى كه همراه شما باشد ما از آن شما خواهيم بود) (52) اينك پرچم را به من دهيد. آن تازه جوان پرچم را گرفت و پيشروى كرد و چنين رجز خواند.
اگر اشتر با نيزه اى كه پيكان درخشانى داشت بر عمرو چيره شد و برترى يافت ...
اشتر پسر خويش ابراهيم را فرا خواند و به او گفت : پرچم را بگير، نوجوانى در قبال نوجوان ديگر. ابراهيم پرچم را گرفت و پيش رفت و چنين رجز مى خواند :
اى كسى كه درباره من مى پرسى ، مترس پيش ‍ بيا كه من از شير مردان قبيله نخع هستم ...
ابراهيم بر آن نوجوان حميرى حمله برد و او هم به مقابله آمد و نيزه و پرچم در دست داشت . آن دو شروع به نيزه زدن به يكديگر كردند و سرانجام نوجوان حميرى كشته شد و بر زمين افتاد. مروان عمروعاص را سرزنش كرد و قحطانى ها بر معاويه خشم گرفتند و گفتند : كسى را بر ما مى گسارى كه همراه ما جنگ نمى كند؛ كسى از خود ما را بر ما بگمار وگرنه ما را به تو هيچ نيازى نيست . شاعر ايشان چنين سرود :
اى معاويه ، اينك كه ما را براى كار دشوارى فرا مى خوانى كه از سختى آن كمربند مرد با تنگ شتر اشتباه مى شود، كسى از حميريان را كه پادشاهان عرب اند بر ما فرماندهى بده كه بر حمايت ما توانا باشد...
معاويه به آنان گفت : به خدا سوگند، از اين پس ‍ فقط مردى از خودتان را بر شما فرماندهى خواهم داد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون عراقيان شتابان بر شاميان حمله آوردند، معاويه به شاميان گفت : امروز روز آزمايش و ايستادگى است و امروز را روزى ديگر از پى است ، همان گونه كه آنان بر شما شتاب گرفتند شما هم بر آنان شتاب گرفتيد، اينك پايدارى كنيد و با كرامت و بزرگوارى بميريد.
على عليه السلام هم ياران خود را به جنگ برانگيخت ، اصبغ بن نباته برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ، مرا گروهى از مردم به جنگ گسيل فرماى كه امروز شكيبايى و پايدارى مرا از دست نخواهى داد. ما شاميان را از پاى در آورده ايم ولى هنوز ميان ما گروهى باقى مانده اند، اجازه ده تا پيشروى كنم . على فرمود : در پناه نام و بركت خداوند حركت كن و برو. اصبغ پرچم را گرفت و چنين مى خواند :
اى اصبغ ، تا چه هنگام آرزوى زيستن و باقى ماندن را دارى و حال آنكه اين اميدوارى با نوميدى از ميان خواهد رفت ؟ مگر نمى بينى حوادث روزگار پياپى فرا مى رسد؟....
اصبغ نزد على عليه السلام بازنگشت تا آنكه شمشير و نيزه اش خون آلود شد. او پيرمردى پارسا و عابد بود و هرگاه مى ديد مردم روياروى مى شوند شمشيرش را در نيام مى كرد. او از اندوخته هاى على عليه السلام بود كه تا پاى مرگ و جان با او بيعت كرده بود على عليه السلام از شركت دادن او در رويارويى و كشتار خوددارى مى كرد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى مالك اشتر ياران خود را فراخواند و گفت : آيا كسى هست كه جان خويش را در راه خدا بفروشد؟ اثال بن حجل بن عامر مذحجى بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلبيد. معاويه حجل بن عامر، پدر امثال ، را كه نمى شناخت و نمى دانست پدر اوست ، فرا خواند و گفت : بر تو باد مبارزه و پاسخ دادن به اين مرد. گويد : آن دو در كار و انديشه خود ماهر و روشن بودند و هر يك به نبرد ديگرى آمد، نخست پيرمرد شروع به نيزه زدن كرد و سپس پسر پاسخ او را داد و پس از آن از نسب يكديگر پرسيدند و پدر دانست كه اثال پسر اوست ، هر دو از اسب فرو آمدند و يكديگر را در آغوش كشيدند و هر دو گريستند. پدر به پسر گفت : پسر جان ! به دنيا روى آور و پسر در پاسخ گفت : پدر جان ، تو به آخرت روى آور و بشتاب . اثال به پدرش گفت : پدر جان ، به خدا سوگند اگر عقيده من بر اين قرار مى گرفت كه به مردم شام بپيوندم بر تو واجب بود كه مرا از آن باز دارى ، افسوس ! من به على و مومنان شايسته چه بگويم . به هر حال تو بر عقيده خود باش و من بر عقيده خويش . حجل به سوى صف شاميان برگشت و اثال به عراقيان پيوست و هر يك موضوع را به ياران خود خبر داد و حجل در اين باره چنين سرود :
همانا حجل بن عامر و اثال چنان شدند كه داستان آنان ضرب المثل گشت . اثال ، آن سواركار سراپا پوشيده از آهن ميان گرد و خاك پيش آمد و هماورد مى خواست و آهنگ نبرد با من داشت ...
چون اين شعر او به اطلاع مردم عراق رسيد، پسرش اثال در پاسخش سرود :
همانا نيزه زدن من ميان آوردگاه به حجل با نيتى كه داشتم آزار دادن پدر نبود. من با مبارزه خويش از خداوند اميد پاداش داشتم و اينكه در شمار ياران پيامبر باشم ...
نصر مى گويد : عمرو بن شمر با همان اسناد براى ما نقل كرد كه معاويه نعمان بن بشير بن سعد انصارى و مسلمه بن مخلد انصارى را - كه فقط همان دو تن از همه انصار با او بودند - فرا خواند و گفت : اى دو تن ! آنچه از اوس و خزرج مى بينم مرا سخت اندوهگين مى دارد، آنان شمشيرهاى خويش را بر دوشهاى خود نهاده و هماورد مى جويند و چنان شده است كه همه ياران من چه شجاع و چه ترسو را به بيم انداخته اند. به خدا سوگند، كار به آنجا كشيده است كه در مورد هيچيك از دليران شام نمى پرسم مگر اينكه مى گويند : انصار او را كشته اند، همانا به خدا سوگند با تمام نيرو و سلاح آهنى خود با آنان روياروى مى شوم و همانا براى هر سواركار ايشان سواركارى فراهم مى آورم كه بر گلويش تير و نيزه زدند و به شمار ايشان كه از خوردن خرماى خشك و عدس ‍ پخته (53) سيرى ندارند، مردانى از قريش ‍ گسيل خواهم داشت . آنان مى گويند : ما انصار هستيم ، آرى به خدا سوگند راست مى گويند كه پناه دادند و يارى بخشيدند ولى حق خود را با باطل تباه ساختند.
نعمان بن بشير خشمگين شد و گفت : اى معاويه انصار را در مورد دوست داشتن جنگ و شتاب آنان بر آن سرزنش مكن كه آنان در جاهليت هم همين گونه بودند، اما در مورد هماورد خواهى ايشان ، بايد بگويم كه همانا خودم آنان را همراه رسول خدا (ص ) ديدم كه فراوان اين كار را كردند، اما اينكه مى خواهى با گروهى از قريش كه شمار ايشان باشند با آنان روياروى شوى ، مى دانى كه قريش درگذشته از انصار چه ديده است ؛ اينك اگر مى خواهى نظير آن را باز هم ببينى اين كار را انجام بده . اما در مورد خرما و عدسى پخته بايد بگويم خرماى خوب از سرزمين ماست و شما همين كه مزه آن را چشيديد در خوردن آن با ما شريك شديد، اما عدسى از يهوديان بود و ما پس از آنكه آن را خورديم در آن مورد بر ايشان غلبه يافتيم ، همان گونه كه قريش هم به خوردن اشگنه آرد - كاچى - مشهور شده است .
سپس مسلمه بن مخلد سخن گفت و اظهار داشت : اى معاويه نسب و نژاد و دليريهاى انصار هرگز نكوهيده نيست ، اما اينكه تو را اندوهگين ساخته اند به خدا سوگند كه ما را هم اندوهگين ساخته اند. اگر آنان از ما راضى بودند از ما جدا نمى شدند و ما هم از جمع ايشان جدا نمى شديم و در اين كار براى ما دورى از عشيره و خاندان است ولى اين كار را براى تو تحمل كرديم و عوض آن را هم از تو اميد داريم ، اما درباره خرما و عدسى سخن مگو كه موجب كاچى خوردن و كور (54) خوردن تو مى شود. گويد : اين سخن به اطلاع انصار رسيد، قيس بن سعد انصار را جمع كرد و ميان ايشان برخاست و چنين گفت : همانا معاويه سخنانى گفته است كه به اطلاع شما رسيده است و دو دوست شما از سوى شما پاسخ او را داده اند و به جان خودم سوگند، اگر امروز معاويه را خشمگين ساختيد ديروز هم او را خشمگين ساخته ايد و اگر در اسلام او را مصيبت زده كرديد همانا در آن هنگام كه مشرك بود او را مصيبت زده ساخته بوديد. شما را در نظر او گناهى بزرگتر از نصرت دادن اين دين نيست . امروز كوششى كنيد كه گذشته را از يادش ببريد و فردا كوششى كنيد كه امروز را از يادش ببريد، شما همراه اين پرچم هستيد كه جبرائيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ آن جنگ مى كرد و حال آنكه اين قوم همراه و زير پرچم ابوجهل و كافران جنگ مى كردند، اما موضوع خرما خوردن ما چنان بوده است كه ما نخل آن را نكاشته ايم ولى در خوردن اين ميوه بر كسانى كه آن را كاشته اند پيشى گرفته ايم . عدس پخته هم اگر غذاى ما مى بود ما هم به آن مشهور مى شديم ، همان گونه كه قريش به خوردن اشكنه آرد - كاچى - معروف شده است .
قيس بن سعد اين ابيات را سرود :
اى پسر هند! هنگامى كه ما با اسبان گزينه براى جنگ حركت مى كنيم دست از تحريك و برانگيختن به جنگ بردار، ما كسانى هستيم كه خود مى دانى . بنابراين در آوردگاه با هر كس كه مى خواهى و هرگاه كه مى خواهى به ما نزديك شو...
چون شعر و سخنان قيس بن سعد به اطلاع معاويه رسيد، عمروعاص را احضار كرد و گفت : نظر تو درباره دشنام دادن و بدگويى به انصار چيست ؟ گفت : عقيده من اين است كه آنان را تهديد كن ولى دشنام مده ، وانگهى چه مى خواهى بگويى ! و با اين همه اگر خواستى آنان را نكوهش كنى فقط خودشان را نكوهش ‍ كن و حسب و نسب آنان را مورد سرزنش قرار مده . معاويه گفت : قيس بن سعد همه روزه سخنرانى مى كند و به خدا سوگند اگر خداوندى كه فيل را از ويران كردن كعبه بازداشت ، او را از ما باز ندارد فردا همه ما را نابود خواهد كرد و با اين حال تدبير چيست ؟ گفت : صبر و توكل . معاويه به گروهى از سران انصار كه همراه على (ع ) بودند پيام فرستاد و گله هاى خود را بيان كرد و گفت : شما هم هر گله اى داريد بگوييد. همچنين كسانى را نزد ابو مسعود و براء بن عازب و حزيمه بن ثابت و حجاج بن غزيه و ابو ايوب انصارى فرستاد و گله گزارى كرد. آنان به حضور قيس بن سعد رفتند و به او گفتند : معاويه ديگر دشنام دادن و سرزنش كردن را دوست نمى دارد تو هم از دشنام دادن و نكوهيدن او خوددارى كن . او گفت : براى كسى چون من دشنام دادن نمى زيبد ولى من تا هنگامى كه خدا را ملاقات كنم دست از جنگ با او بر نمى دارم .
پگاه فرداى آن روز سواران شام به حركت در آمدند، قيس پنداشت معاويه هم ميان آنان است و بر مردى كه شبيه معاويه بود حمله كرد و او را با شمشير زد و بعد معلوم شد معاويه نبوده است . قيس به مردى ديگر كه شبيه او بود حمله كرد و او را هم از دم شمشير گذراند. چون دو گروه از يكديگر جدا شدند معاويه دشنامى زشت به قيس داد و انصار را هم سرزنش كرد. نعمان بن بشير و مسلمه بن مخلد سخت خشمگين شدند و تصميم گرفتند به قوم خود انصار بپيوندند ولى معاويه آن دو را راضى و خشنود ساخت .
معاويه پس از اين موضوع ، از نعمان بن بشير خواست نزد قيس برود و ضمن گله گزارى از او تقاضاى صلح و سازش كند. نعمان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد بر آورد كه : اى قيس بن سعد! من نعمان بن بشيرم . قيس برابر او ايستاد و گفت : اى نعمان چه مى خواهى ، حاجت تو چيست ؟ نعمان گفت : اى قيس ، آن كس كه شما را به چيزى كه براى خود آن را مى پسندد فرا خواند نسبت به شما انصاف داده است . اى گروه انصار، شما در يارى ندادن و زبون ساختن عثمان در جنگى كه در خانه اش ‍ صورت گرفت مرتكب خطا شديد، وانگهى در جنگ جمل هم ياران او را كشتيد، سپس در جنگ صفين سواران خود را سوى شاميان به تاخت و تاز درآورديد. اگر شما كه عثمان را يارى نكرديد على را هم يارى نمى كرديد اين هر دو برابر بود، ولى شما نخواستيد كه چون ديگر مردم باشيد و (مردم شام را) به مبارزه فرا خوانديد، وانگهى هر شكست كه به على مى رسد آن را براى او سبك مى شمريد و او را وعده نصرت و پيروزى مى دهيد، حال آنكه اين جنگ چندان از ما و شما كشته گرفته است كه مى بينيد. اينك در مورد بازماندگان از خدا بترسيد.
قيس خنديد و گفت : اى نعمان ! هرگز گمان نمى كردم اين گونه سخن بگويى ، بديهى است كسى كه نسبت به خود غل و غش بورزد نسبت به برادرش خيرخواهى نخواهد كرد و تو فريفته و گمراه و گمراه كننده اى . اما در مورد عثمان اگر اخبار صحيح تو را كفايت مى كند اينك يك خبر را از من بپذير؛ عثمان را كسانى كشتند كه تو بهتر از آنان نيستى و افرادى او را يارى دادند كه همگان از تو بهترند؛ اما در مورد اصحاب جمل ، ما با آنان به سبب پيمان شكنى جنگ كرديم ، اما در مورد معاويه به خدا سوگند، اگر همه اعراب بر او گرد آيند باز هم انصار با او جنگ خواهند كرد؛ اما اين سخن تو كه مى گويى ما همچون ديگران نيستيم ، آرى ، ما در اين جنگ همان گونه هستيم كه در خدمت پيامبر (ص ) بوديم ، يعنى شمشيرها را با چهره خويش ‍ و نيزه ها را با گلوهاى خويش پذيرا مى شويم تا آنكه حق فرا رسد و فرمان خدا آشكار گردد و اگر چه آنان را ناخوش آيد. (55)
وانگهى اى نعمان ، دقت كن و بنگر آيا همراه معاويه كسى جز اسير آزاد شده يا عرب بيابان نشين يا افراد يمانى شيفته به خود و فريفته مى بينى ؟! بنگر مهاجران و انصار و كسانى كه با نيكى پيرو آنان بوده اند و خداوند از ايشان و ايشان از خداوند خشنودند كجايند؟ دقت كن آيا همراه معاويه كسى از انصار را جز خودت و دوست ناچيزت مى بينى ؟ به خدا سوگند شما دو نفر نه از شركت كنندگان در بيعت عقبه ايد و نه از شركت كنندگان در جنگ بدر و احد. شما دو تن را هيچ پيشگامى و سابقه اى در اسلام نيست و هيچ آيتى از قرآن ناظر به شما نيست و به جان خودم سوگند كه اگر تو به فتنه انگيزى بر ضد ما قيام مى كنى همانا پدرت هم نسبت به ما چنين كرد. (56)
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرده كه مى گفته است : سواركار دلير و بدون منازع شاميان ، عوف بن مجزاه مرادى بود كه كنيه ابواحمر داشت . سواركار دلير مردم كوفه هم عكبر بن جدير اسدى بود. عكبر كه مردى زبان آور بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين در دست ما از جانب خداوند عهدى است كه با آن نيازمند به مردم نيستيم . ما مى پنداشتيم كه شاميان شكيبايى خواهند كرد و آنان هم درباره ما همين گونه گمان داشتند. ما ايستادگى كرديم آنان هم ايستادگى كردند و من از پايدارى اهل دنيا در قبال اهل آخرت و پايدارى اهل حق در قبال اهل باطل و نيز از دلبستگى و شيفتگى دنياداران شگفت كردم تا آنكه آيه اى از كتاب خدا را خواندم و دانستم كه آنان شيفته اند و در حال آزمايش ، الم ، آيا مردم چنين گمان مى برند همين كه بگويند ايمان آورديم رها مى گردند و آزموده نمى شوند و همانا كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموديم و همانا خداوند آنانى را كه راست گفتند و دروغگويان را مى شناسد(57). على عليه السلام او را ستود و دعاى خير كرد.
مردم به آوردگاه آمدند. عوف بن مجزاه تنها به ميدان آمد، او مرد كم نظيرى بود و همواره تنها به ميدان مى آمد و تنى چند از عراقيان را كشته بود. او فرياد برآورد : اى عراقيان ، آيا كسى هست كه شمشير به دست با من نبرد كند و من شما را در مورد خود فريب نمى دهم . من عوف بن مجزاه هستم . مرد عكبر را ندا دادند و او هم به تنهايى از ياران خود جدا شد و به ميدان رفت تا با او مبارزه كند، عوف اين چنين رجز خواند :
در شام امنيت است و بيمى در آن نيست . آنجا دادگرى وجود دارد و ستم نيست ...
عكبر هم در پاسخ او چنين سرود :
شام سرزمين خشك كم باران و عراق پر آب و باران است و در آن پيشواى پاك و پاكيزه است ...
آن دو شروع به نبرد با نيزه كردند و سرانجام عكبر عوف را بر زمين افكند و كشت . در آن حال معاويه همراه سران قريش و گروهى اندك از مردم بالاى تپه اى بود. عكبر در حالى كه بر اسب خود مهميز مى زد آن را شتابان به سوى تپه به حركت درآورد. معاويه بر او نگريست و گفت : اين مرد ديوانه شده است يا امان مى خواهد؟ برويد از او بپرسيد. مردى خود را به او رساند و در حالى كه او همچنان بر اسب بود و آن را به سرعت مى تاخت ندايش داد، ولى عكبر پاسخى نداد و همچنان سريع رفت و خود را به معاويه رساند و شروع به نيزه زدن به سواران و اسبها كرد و اميدوار بود كه به معاويه دست يابد و او را بكشد. گروهى به رويارويى آمدند عكبر تنى چند از آنان كشت و ديگران با شمشيرها و نيزه هاى خود ميان او و معاويه حايل شدند : عكبر همين كه ديد به معاويه دسترس نخواهد داشت گفت : اى پسر هند! مرگ و نابودى براى تو شايسته تر است ، من جوان اسدى هستم . او بدون اينكه سخنى بگويد به جايگاه خود و صف عراقيان برگشت . على عليه السلام به او گفت : چه چيزى تو را به اين كار واداشت ؟ خويشتن را به مهلكه مينداز! گفت : اى اميرالمؤ منين ، قصد داشتم پسر هند را غافلگير سازم ، ميان من و او حايل شدند. عكبر كه شاعر بود اين ابيات را سرود :
من آن مرادى سركش را كه ميان آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مى طلبيد كشتم ...
گويد : مردم شام به سبب كشته شدن عوف مرادى شكسته خاطر شدند. معاويه اعلان كرد كه خون عكبر پايمال شده است . عكبر گفت : دست و قدرت خداوند فراتر از قدرت اوست و دفاع و نگهبانى خداوند متعال از مومنان كجاست ؟
نصر گويد : عمر بن سعد، از حارث بن حصين ، از ابو الكنود نقل مى كرد كه شاميان بر كشتگان خود سخت بيتابى كردند؛ معاويه بن خديج گفت : خداوند زشت دارد پادشاهى اى را كه آدمى پس از كشته شدن حوشب و ذوالكلاع به دست آورد. به خدا سوگند، پس از كشته شدن آن دو اگر بدون هيچ زحمتى بر همه مردم جهان پيروز شويم پيروزى نخواهد بود. يزيد بن اسد هم به معاويه گفت : در كارى كه پايان آن شبيه به آغازش نباشد خيرى نيست . تا اين جنگ و فتنه تمام و روشن نشود نه مى توان زخمى و مجروحى را علاج كرد و نه مى توان بر كشته اى گريست . بر فرض كه كار به سود تو تمام شود بايد با آرامش به علاج مجروحان پردازى و بر كشتگان سوگوارى كنى . و اگر جز اين باشد سوگ تو بزرگتر خواهد بود.
معاويه در پاسخ گفت : اين مردم شام ، چه چيزى شما را بر گريستن و بيتابى كردن بر كشتگانتان از گريستن مردم عراق بر كشتگانشان سزاوارتر كرده است ؟ به خدا سوگند ذوالكلاع ميان شما بزرگتر و مهمتر از عمار بن ياسر ميان آنان نيست و حوشب ميان شما بزرگتر از هاشم مرقال ميان آنان نيست و عبيدالله بن عمر ميان شما بزرگتر از پسر بديل ميان آنان نيست و اين مردان همگى شبيه يكديگرند و اين آزمون و كشته شدن آنان فقط از جانب خداوند است . اينك بر شما مژده باد كه خداوند سه مرد بزرگ از آنان را كشته است : عمار را كشته است كه جوانمرد دليرشان بود، هاشم را كشته است كه همچون حمزه ايشان بود و ابن بديل را كشته است و او همان است كه آن كارها را انجام داد. اينك اشتر و اشعث و عدى بن حاتم باقى مانده اند. از اشعث شهر و ديارش حمايت مى كند اشتر و عدى براى فتنه انگيزى خشم آوردند، آن دو را هم خداوند متعال فردا خواهد كشت .
معاويه بن خديج گفت : اگر مردان در نظر و عقيده تو يكسان هستند در نظر و عقيده ما چنين نيست ، و خشمگين شد. شاعر يمن در مرثيه ذوالكلاع و حوشب چنين سرود :
اى معاويه ، همانا بر ما و بزرگان ما مصيبت بزرگ رسيد و به راستى بينى قبايل كلاع و يحصب بريده شد...
نصر، از عمر بن سعد، از عبيدالرحمان بن كعب نقل مى كند كه چون عبيدالله بن بديل در جنگ صفين كشته شد، پيش از مرگش و در حالى كه هنوز رمقى داشت اسود بن طهمان خزاعى از كنار او گذشت و به او گفت : به خدا سوگند بر زمين افتادن و كشته شدن تو بر من سخت گران است و به خدا سوگند اگر ترا ديده بودم با تو مواسات و از تو دفاع مى كردم و اگر ديده بودم چه كسى به تو اين چنين ضربه زده است دوست مى داشتم دست از سرش برندارم تا او را بكشم يا او مرا به تو ملحق سازد. او پياده شد و كنار وى نشست و گفت : اى عبدالله ، خدايت رحمت كند! به خدا سوگند، همسايه همواره از گزند تو در امان بود و از كسانى بودى كه فراوان خدا را ياد مى كردى ، اينك خدايت رحمت كند! مرا اندرزى بده . عبدالله بن بديل گفت : نخست تو را به پرهيزگارى و بيم از خداوند سفارش مى كنم و سپس به خيرخواهى اميرالمؤ منين و اينكه همراه او جنگ كنى تا حق آشكار و پيروز شود يا تو به خداوند ملحق شوى . سلام مرا هم به اميرالمؤ منين ابلاغ كن و به او بگو : در اين آوردگاه چندان نبرد كن تا آن را پشت سرت بگذارى و هر كس شب را به صبح آورد و آوردگاه پشت سرش باشد پيروز خواهد بود و چيزى نگذشت كه عبدالله بن بديل شهيد شد.
اسود بن طهمان نزد على عليه السلام آمد و موضوع را به او گفت . فرمود : خدايش رحمت كند! تا هنگامى كه زنده بود همراه ما با دشمن ما جنگ و جهاد كرد و به هنگام مرگ هم براى ما خيرخواهى كرد.
نصر مى گويد : نظير اين موضوع از عبدالرحمان بن كلده روايت شده است . او گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى بحر، از عبدالرحمان بن حاطب براى من نقل كرد كه مى گفته است : ميان كشتگان صفين در جستجوى برادرم سويد بودم ؛ ناگاه مردى كه ميان كشتگان افتاده بود دامن جامه ام را گرفت ، ديدم عبدالرحمان بن كلده است ، انالله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم و گفتم : ظرف آب همراه من است ، آيا آب نمى خواهى ؟ گفت : نه اسلحه چنان در من كارگر افتاده كه معده ام را دريده است و نمى توانم آشاميدنى بياشامم ، آيا اگر پيامى براى اميرالمؤ منين بدهم به او مى رسانى ! گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى نخست سلام مرا به او برسان و بگو : اى اميرالمؤ منين : همين دم زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش منتقل كن و چنان باشد كه آنان را پشت سر خويش قرار دهى كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. گويد : هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه عبدالرحمان بن كلده درگذشت . من بيرون آمدم و خود را به اميرالمؤ منين رساندم و گفتم : عبدالرحمان بن كلده سلامت رساند. فرمود : كجا بود؟ گفتم : او را در حالى يافتم كه نيزه به شكمش خورده و آن را دريده بود و نمى توانست آب بياشامد و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه درگذشت . على عليه السلام انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. من گفتم : عبدالرحمان پيامى هم به وسيله من براى تو فرستاده است . فرمود : چيست ؟ گفتم : گفت زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش ببر و آنان را پشت سر خود قرار بده كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. على (ع ) فرمود : راست گفته است و منادى او ميان لشكرگاه ندا داد كه زخميهاى خود را از ميان كشته شدگان بيرون بياوريد و به لشكرگاه برسانيد. آنها چنين كردند.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صمصعه بن صوحان براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابرهه بن صباح حميرى در صفين برخاست و گفت : اى مردم يمن ، چنين گمان مى كنم كه خداوند فرمان به نيستى شما داده است . دريغ از شما، ميان اين دو مرد (على و معاويه ) را رها كنيد تا با يكديگر جنگ تن به تن كنند، هر كدام ديگرى را كشت همگى به او مى پيونديم . ابرهه از سران و سالارهاى ياران معاويه بود. چون اين گفتارش به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود : ابرهه راست مى گويد و به خدا سوگند از هنگامى كه به منطقه شام آمده ايم هيچ سخنى نشنيده ام كه از اين بيشتر مرا شاد كند. چون سخن ابرهه به معاويه رسيد كه در آخر صفها و پشت جبهه بود به اطرافيان خود گفت : گمان مى كنم ابرهه ديوانه شده است . شاميان در پاسخ مى گفتند : چنين نيست ، به خدا سوگند، ابرهه كاملترين فرد ما از لحاظ عقل و دين و خرد و شجاعت است ، ولى امير معاويه از نبرد تن به تن با على كراهت دارد. اين گفتگوها را ابو داود عامرى كه از سواركاران دلير معاويه بود، شنيد و گفت : بر فرض كه معاويه نبرد ابو حسن را خوش نداشته باشد اينك من با او مبارزه مى كنم و ميان ميدان آمد و فرياد بر آورد من ابو داودم ، اى ابو الحسن به مبارزه من بيا. على عليه السلام به جانب او رفت ؛ مردم فرياد بر آوردند : اى اميرالمؤ منين از نبرد با اين سگ منصرف شو كه همسنگ تو نيست . فرمود : به خدا سوگند، معاويه هم امروز از او بر من خشمگين تر نيست ، مرا با او واگذاريد. على (ع ) بر او حمله كرد و ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيمه كرد، نيمى از پيكرش به جانب راست و نيمى ديگر به جانب چپ افتاد و هر دو لشكر از آن ضربه به لرزه در آمدند. يكى از پسر عموهاى ابو داود بانگ برآورد كه : اى واى از اين بامداد شوم و خداوند زندگى را پس از ابو داود زشت بدارد! او بر على عليه السلام حمله آورد و به سوى او نيزه پرتاب كرد. (58) على نخست با ضربه اى كه بر نيزه زد آن را از دست او افكند و سپس با ضربه شمشير او را به ابو داود ملحق ساخت . معاويه همچنان فراز تپه ايستاده بود و مى نگريست و گفت : اى مرگ و زشتى بر اين مردان باد! آيا كسى ميان ايشان نيست كه اين مرد (على ) را در مبارزه تن به تن يا غافلگير كردن يا ميان گير و دار و شدت گرد و خاك بكشد. وليد بن عقبه گفت : خودت به مبارزه تن به تن او برو كه از همه بر اين كار سزاوارترى . معاويه گفت : به خدا سوگند، مرا به مبارزه فراخواند چندان كه در آن مورد از قريش شرمسار شدم و به خدا سوگند هرگز به مبارزه با او نمى روم و لشكر فقط براى حفظ و نگهدارى رئيس و سالار قوم است . عتبه بن ابى سفيان - برادر معاويه - گفت : از اين سخن در گذريد و چنين تصور كنيد كه نداى او را نمى شنويد، و شما مى دانيد كه على حريث را كشته است و عمروعاص را رسوا ساخته است و من چنين مى بينم كه هيچ كس با او درگير نمى شود مگر اينكه على او را مى كشد. معاويه به بسر بن ارطاه گفت : آيا براى نبرد با او برمى خيزى ؟ بسر گفت : هيچكس به اين كار سزاوارتر از خود تو نيست ولى اگر شما از اين كار خوددارى كنيد در آن صورت من با او جنگ مى كنم . معاويه گفت : بنابراين فردا پيشاپيش ‍ سواران با او روياروى خواهى شد.
يكى از پسر عموهاى بسر كه از حجاز براى خواستگارى دختر بسر آمده بود پيش او آمد و گفت : شنيده ام داوطلب شده اى كه با على نبرد تن به تن كنى ، مگر نمى دانى كه پس از معاويه ، عتبه و پس از او برادرش محمد به حكومت مى رسد و هر يك از آنان هماورد على هستند چه چيز ترا بر اين كار واداشته است ؟ گفت : شرم و رودربايستى ، سخنى از دهانم بيرون آمد و اينك شرم دارم كه از سخن خود برگردم .
آن جوان خنديد و اين ابيات را خواند :
اى بسر، اگر همتاى اويى به مبارزه اش برو وگرنه بدان كه شير بره را مى خورد. اى بسر، گويى تو به آثار و كارهاى على (ع ) در جنگ آشنا نيستى يا خود را به نادانى مى زنى ...
بسر گفت : مگر چيز ديگرى جز مرگ هست و در هر حال از ديدار خداوند چاره نيست . فرداى آن روز على عليه السلام در حالى كه از سواركاران خود جدا بود و دست در دست اشتر داشت و آهسته حركت مى كردند و در جستجوى جاى بلندى بودند كه آنجا بايستند، ناگاه بسر در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و شناخته نمى شد به سوى على آمد و بانگ برداشت كه : اى ابو الحسن به نبرد من بيا. على عليه السلام با آرامش و بدون اينكه از او پروايى داشته باشد آهنگ او كرد و همينكه نزديك او رسيد بر او نيزه زد و او را بر زمين افكند و چون بسر زره بر تن داشت نيزه بر او كارگر نيفتاد و بسر خواست شرمگاه خود را برهنه كند و بدينگونه خشم على را از خود براند؛ على (ع ) پشت بر او كرد و بازگشت ، همين كه بسر بر زمين افتاد اشتر او را شناخت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين مرد دشمن خدا و دشمن تو بسر بن ارطاه است . فرمود : پس از آنكه چنان كارى كرد رهايش كن كه لعنت خدا بر او باد! در اين هنگام جوانى كه پسر عموى بسر بود از ميان شاميان بيرون آمد و بر على عليه السلام حمله آورد و چنين رجز خواند :
بسر را بر زمين افكندى ولى اين جوان خونخواه اوست . پيرمردى را كه يارى دهنده اش حاضر نبود بر زمين افكندى و حال آنكه همه ما حمايت كننده بسر و خونخواه اوييم .
على عليه السلام اعتنايى به او نكرد و اشتر به مقابله او رفت و اين رجز را خواند :
آيا هر روز بايد پاى پيرمردى بالا رود و شرمگاهى ميان ميدان آشكار شود؟...
اشتر نيزه اى بر آن جوان زد و پشتش را درهم شكست . بسر هم پس از ضربه نيزه على (ع ) برخاست و پشت كرد و سوارانش گريختند. على عليه السلام او را ندا داد و گفت : اى بسر، معاويه بر اين پيكار از تو سزاوارتر بود. بسر پيش معاويه برگشت ، معاويه به او گفت : شرمگين مباش كه خداوند متعال در اين مورد عمروعاص را بر تو مقدم داشته است . شاعر در اين مورد چنين سروده است :
آيا هر روز سواركارى را گسيل مى داريد كه شرمگاهش در ميدان و گرد و غبار آشكار است و بدين گونه على سنان خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت از آن كار مى خندد....
گويد : پس از آن روز بسر هرگاه سوارانى مى ديد كه على ميان آنها بود خود را كنارى مى كشيد و پس از آن سواركاران دلير شام از على عليه السلام پروا داشتند.
نصر گويد : عمر بن سعد، از اجلح بن عبدالله كندى ، از ابو جحيفه نقل مى كرد كه مى گفته است : معاويه همه قريشيان را كه در شام بودند جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه قريش براى هيچ كدام از شما غير عمروعاص در اين جنگ كار و هنرى نيست كه فردا زيانش دراز باشد، شما را چه شده است ، غيرت قريش كجا رفته است ؟ وليد بن عقبه از اين سخن خشمگين شد و گفت : چه كار و هنرى مى خواهى ؟ به خدا سوگند ما ميان همتاهاى قرشى خود در عراق كسى را نمى شناسيم كه از لحاظ سخنورى و قدرت و توان همچون ما باشد. معاويه گفت : چنين نيست كه آنان با جان خود على را حفظ كردند. وليد گفت : هرگز چنين نيست بلكه على با جان خود آنان را حفظ مى كند. معاويه گفت : اى واى بر شما! آيا ميان شما كسى نيست كه با همتاى خود از آن قوم براى افتخار مبارزه كند. مروان گفت : اما در مورد مبارزه همانا على به پسران خود حسن و حسين و محمد و به ابن عباس و برادرانش اجازه جنگ نمى دهد و خودش آتش جنگ را برمى افروزد؛ بنابراين ، ما با كداميك نبرد كنيم ؟ اما در مورد فخرفروشى بر آنان به چه چيزى فخر كنيم ، به اسلام يا به جاهليت ؟ اگر به اسلام است كه تمام افتخار به نبوت است و از آن ايشان است و اگر به دوره جاهليت افتخار است ، پادشاهى از ملوك يمن است و اگر بگوييم ما قريشى هستيم خواهند گفت ما زادگان عبدالمطلبيم .
عتبته بن ابى سفيان گفت : از اين سخن در گذريد كه من فردا با جعده بن هبيره روياروى خواهم شد. معاويه گفت : به به ! قوم او خاندان مخزوم و مادرش ام هانى دختر ابوطالب و هماوردى بزرگوار و شايسته است .
ميان ايشان بگو و مگو بسيار شد و همگان نسبت به مروان خشم گرفتند و مروان هم به آنان خشونت كرد و گفت : به خدا سوگند اگر داستان من به روزگار عثمان با على عليه السلام نبود و اگر نه اين بود كه من در بصره (جنگ جمل ) حاضر بوده ام در مورد على رايى داشتم كه شايسته مرد متدين و نژاده بود، ولى اگر و مگر پيش آمد. معاويه در آن ميان نسبت به وليد بن عقبه درشتى كرد وليد هم به معاويه درشتى كرد. معاويه گفت : تو به سبب خويشاوندى خودت با عثمان بر من گستاخى مى كنى و حال آنكه عثمان بر تو حد زد و ترا از حكومت كوفه عزل كرد.
هنوز آن روز را به شب نرسانده همگى با يكديگر آشتى كردند و معاويه آنان را از خود راضى كرد و اموال بسيار به ايشان بخشيد. او به عتبه پيام داد : در مورد جعده چه مى كنى ؟ گفت : امروز با او ملاقات و فردا با او جنگ خواهم كرد. جعده ميان قريش داراى شرف بزرگى بود، او سخنور و از محبوب ترين مردم در نظر على عليه السلام بود.
صبح زود عتبه به ميدان آمد و جعده را فرا خواند. جعده از على عليه السلام براى رفتن پيش عتبه اجازه خواست كه اجازه فرمود، مردم هم جمع شدند . عتبه گفت : اى جعده ، به خدا سوگند تنها چيزى كه تو را به جنگ ما آورده است محبت نسبت به دايى (على عليه السلام ) و عمويت مى باشد كه كارگزار بحرين است ، ما هم به خدا سوگند اگر كار على در مورد عثمان نمى بود هرگز نمى گفتيم معاويه از او براى خلافت سزاوارتر است ، ولى معاويه براى حكومت بر شام شايسته تر است زيرا مردم شام به حكومت او راضى هستند و شما براى ما از شام چشم بپوشيد و به خدا سوگند هر كس در شام اندك نيرويى دارد در جنگ با شما از معاويه كوشاتر است و حال آنكه در عراق هيچ كس نيست كه در جنگ كوششى چون كوشش ‍ على داشته باشد، وانگهى ما نسبت به سالار خود فرمانبردارتر از شما نسبت به سالارتان هستيم ، و اين براى على چه زشت است كه با آنكه در دل و اعتقاد مسلمانان از همه براى خلافت شايسته تر بود چون به قدرت رسيد عرب را نابود ساخت .
جعده پاسخ داد : اما دوستى من نسبت به دايى ام ، يقين بدان كه اگر براى تو چنين دايى اى وجود مى داشت پدرت را فراموش مى كردى ، اما عمويم پسر ابى سلسه چيزى بيشتر از قدر و منزلت خود به دست نياورده است ، براى من جهاد بهتر و دوست داشتنى تر از كارهاى حكومت است . اما فضيلت على بر معاويه ، چيزى است كه در آن مورد دو نفر هم با يكديگر بگو و مگو ندارند؛ اما راضى شدن شما به حكومت شام ، كار امروز شما نيست كه ديروز و در گذشته هم به آن راضى شديد و ما نپذيرفتيم . اما اين سخن تو كه مى گويى : هيچ كس در شام نيست مگر اينكه در جنگ كوشاتر از معاويه است و در عراق هيچ كس به كوشش على نيست ، بايد همين گونه باشد، زيرا على در پى يقين است و همين يقين او را به كوشش وا مى دارد و معاويه گرفتار شك است و شك و ترديدش او را از كوشش باز مى دارد؛ وانگهى ميانه روى اهل حق بهتر از كوشش و تندروى اهل باطل است ، اما اين سخنت كه مى گويى : شما نسبت به معاويه فرمانبردار و مطيع تر از ما نسبت به على هستيد چنين نيست و به خدا سوگند، او هرگاه سكوت مى كند ما از او چيزى نمى پرسيم و اگر سخنى بگويد آن را رد نمى كنيم ، اما موضوع كشته شدن اعراب چنين است كه خداوند جنگ و جهاد را مقرر داشته است و هر كس را كه حق بكند كارش با خداوند است .

next page

fehrest page

back page