next page

fehrest page

back page

واقدى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار خانه هاى سقيا فرود آمد به ياران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشيد و نخستين كس بود كه از آن آب نوشيد و كنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدينه دعا كرد و چنين عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهيم بنده و دوست و پيامبر تو براى مردم مكه دعا كرد و من ، محمد، كه بنده و پيامبر تو هستم ترا براى مردم مدينه فرا مى خوانم كه در پيمانه و كشت و كار و ميوه هاى آنان بركت دهى ؛ خدايا مدينه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبايى - تب و نوبه اى - را كه در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من ميان دو سنگلاخ مدينه را - اين سو و آن سوى آن را - محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه كه دوست تو ابراهيم مكه را آنچنان قرار داد.
واقدى مى گويد: خم در حدود 3 ميلى جحفه قرار داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پيشاپيش گسيل فرمود. در اين هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنكه اينجا فرود آمدى و سپاه خويش را سان ديدى بسيار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اينجا لشكرگاه ما كه بنى سلمه هستيم بود، در آن جنگى كه ميان ما و مردم حسيكه صورت گرفت .
واقدى مى گويد: منظور همان حسيكه الذباب است ، و ذباب نام كوهى كنار مدينه است و يهوديان آنجا خانه و سكونت داشتند. (73)
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همينجا سپاه خود را سان ديديم و به هر كس كه ياراى حمل سلاح داشت ، اجازه شركت در جنگ داديم و كسانى را كه كوچك بودند و ياراى حمل سلاح نداشتند برگردانديم . سپس به جنگ يهوديان حسيكه كه عزيزترين يهوديان آن روزگار بودند رفتيم و آنان را آنچنان كه مى خواستيم كشتيم ، و نتيجه آن شد كه يهوديان ديگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قريش هم كه روياروى مى شويم ، خداوند چشمت را روشن فرمايد.
واقدى مى گويد: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فكر مى كردم رفته ايد. خلاد گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله مردم را در بقع سان مى بيند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند اميدوارم غنيمت يابيد و به مشركان قريش پيروز شويد؛ همينجا محل فرود آمدن ما بود روزى كه به حسيكه مى رفتيم .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نام آنجا را تغيير داد و سقيا نام نهاد و خلا؛ گويد: در نظر داشتم آن چاه را بخرم كه سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خريد و هم گفته اند براى آن هفت وقيه پرداخت كرد. چون به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد كه سعد آن را خريده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقيا كوچ فرمود و مسلمانانى كه همراهش رفتند سيصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند كه پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را هم از غنايم عنايت فرمود. شمار شترانى كه همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، كه هر دو تن يا سه و چهار تن به ترتيب از يك شتر استفاده مى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و على بن ابى طالب عليه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زيد بن حارثه را نام برده اند از يك شتر استفاده مى كردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زيد بن حارثه و ابوكبشه و انسه بردگان آزاد كرده رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از يك شتر استفاده مى كردند. عبيده بن حارث و طفيل و حصين پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم يك شتر داشته كه شتر آبكش و متعلق به عبيده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خريده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ايشان هم يك شتر داشتند. ابى بن كعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر يك شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حديده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم يك شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طليب بن عمير يك شتر داشتند كه متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمير و سويبط بن حرمله و مسعود يك شتر داشتند، عبد الله بن كعب و ابوداوود مازنى وسليط بن قيس شتر نرى داشتند كه از عبد الله بن كعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر يك شتر سوار مى شدند.
ابوبكر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم يك شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس يك شتر آبكش ‍ داشتند كه از سعد بن معاذ بود و ذيال نام داشت . سعيد بن زيد و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن يزيد (74) بر شترى آبكش كه از سعيد بن زيد بود سوار مى شدند و چيزى جز يك صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.
واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعه (75)از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ بدر رفتيم . هر سه تن به نوبت سوار يك شتر مى شديم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتيم ، عبيده بن يزيد بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شديم . حركت كرديم و چون به روحاء رسيديم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدايا اگر ما را بر همين شتر تا مدينه برگردانى نذر مى كنم آن را در راه تو قربان كنم ؛ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار مات گذشت و ما بر آن حال بوديم .
گفتيم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه كرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشاييد، چنان كرديم ، از آن آب در دهان شتر ريخت و بر سر و گردن و شانه و كوهان و پاشنه و دمش پاشيد و فرمود: سوار شويد. پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد و رفت و ما پايين تر از جايى كه منصرف نام داشت به آن حضرت رسيديم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همينكه به مصلى رسيديم زانو به زمين زد. برادرم شتر را كشت و گوشتش را پخش كرد و صدقه داد.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن عباده در جنگ بدر بر بيست شتر مردم را سوار كرد، يا او را بر بيست شتر به بدر برده بودند. يعنى هر چندى بر شتر يكى از همراهان سوار مى شد. (76)
گويد: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله به بدر رفتيم و هفتاد شتر همراهمان بود كه هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در ميان ياران پيامبر صلى الله عليه و آله از بزرگترين چاره انديشان و توانگر بودم و از همگان بر پياده روى تواناتر و تيراندازتر بودم . در رفت و برگشت يك گام هم سوار نشدم .
واقدى مى گويد هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سقيا حركت كرد عرضه داشت : بار خدايا اينان پاى بر هنگان پياده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ايشان بپوشان .
گرسنگانند، سيرشان فرماى . بى نوايانند، به فضل خود بى نياز شان فرماى .
گويد: هيچيك از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اينكه اگر مى خواست سوار شود، مركوب داشت . به هر مرد يك يا دو شتر رسيد و هر آن كس كه برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قريش دست يافتند. چون فديه اسيران را گرفتند هر نيازمندى از ايشان بى نياز و توانگر شد.
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قيس بن ابى صعصعه را كه نام و نسب پدرش عمر بن يزيد بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پيادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قيس آنان را كنار چاه ابوعبيده (77) فرود آورد و شمرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خبر داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از بيوت السقيا حركت فرمود، دره عقيق را پيمود و سپس راه مكيمن (78) را پيمود و چون به ريگزار ابن ازهر رسيد زير درختى كه آنجا بود فرود آمد. ابوبكر برخاست و از چند سنگى كه آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان كرد كه ميان حفيره و ملل است .
واقدى مى گويد سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى كه در تربان بوديم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى سعد اين آهو را ببين . من تيرى در كمان نهادم ، پيامبر برخاست و چانه خود را ميان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تير او را استوار بدار و به هدف بنشان . تير من به گلوى آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو خورد. پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد، من دويدم و آهو را كه هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بريدم و لاشه اش را با خود برديم و چون در فاصله نزديكى فرود آمديم پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود گوشت آن را ميان يارانش تقسيم كردند.
واقدى مى گويد: همراه ياران رسول خدا فقط دو اسب بود، يكى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و ديگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پيمان بنى زهره . و گفته شده است اسب ديگر از زبير بوده است . در اينكه بيش از دو اسب نبوده است اختلافى نيست ، و اين هم قطعى است كه يك اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبير از مقداد روايت شده كه گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود كه سبحه نام داشت . سعد بن مالك غنوى هم از پدران خود نقل مى كند كه مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شركت كرد و بر اسبى به نام سيل سوار بود.
واقدى مى گويد: قريش همراه كاروان خود به شام رسيد. كاروان مركب از هزار شتر بود با سرمايه هاى بزرگ . در مكه هيچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود كه يك مثقال طلا يا هر چه بيشتر كه داشته بود همراه كاروان كرده بود و برخى از زنان سرمايه هاى بسيار اندك فرستاده بودند. گفته اند در آن كاروان پنجاه هزار دينار سرمايه بوده است ، برخى هم كمتر گفته اند. و گفته اند بيشترين سرمايه اى كه در آن كاروان بوده به خاندان سعيد بن العاص و ابواحيحه مربوط بوده است . بدين صورت كه يا سرمايه خودشان و يا سرمايه ديگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بيشترين سهم سرمايه كاروان از ايشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن كاروان دويست شتر و چهار يا پنج هزار دينار سرمايه داشته اند و هم گفته شده است كه حارث بن عامر بن نوفل در آن كاروان هزار دينار سرمايه داشت است .
واقدى مى گويد: هشام بن عماره بن ابى الحويرث برايم نقل كرد كه خاندان عبد مناف در آن كاروان ده هزار مثقال طلا سرمايه داشتند و محل بازرگانى ايشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گويد: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد كرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون به شام رسيديم مردى از قبيله جذام به ما رسيد و به ما خبر داد كه محمد در آغاز حركت ما مترصد فرو گرفتن كاروان بوده است و هم اكنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته كه منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پيمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گويد: ما از شام ترسان بيرون آمديم كه از كمين مى ترسيديم بدين سبب بود كه چون از شام بيرون آمديم ضمضم بن عمرو را گسيل داشتيم . (79)
واقدى مى گويد: عمرو بن عاص هم در آن كاروان بوده است . او پس از آن چنين مى گفته است : همينكه به زرقاء كه از ناحيه شام و در دو منزلى اذرعات است رسيديم و آهنگ مكه داشتيم ، مردى از قبيله جذام ما را ديد و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به كاروان شما را با ياران خود داشت . گفتيم : متوجه نشديم . گفت : آرى اين چنين بود، يك ماه در كمين بود و سپس به يثرب برگشت ، شما آن روز كه محمد قصد حمله به شما را داشت سبكبار بوديد و امروز او آماده تر است كه متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب كاروان خود باشيد و رايزنى و چاره انديشى كنيد كه به خدا سوگند نمى بينم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار كافى داشته باشيد. در اين هنگام بود كه تصميم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسيل داشتند. ضمضم در كاروان بود، قريش هنگامى كه از كنار دريا مى گذشتند به او كه دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بيست مثقال (80) اجير كردند. ابوسفيان به او گفت برود و به قريش خبر دهد كه محمد حتما قصد حمله به كاروان دارد و به او دستور داد بينى شتر خويش را ببرد و به هنگام ورود به مكه پالان و جهاز آن را واژگون كند و جلو و پشت پيراهن خود را پاره كند و فرياد بر آورد: كمك ... كمك ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوك گسيل داشته اند، در آن كاروان سى مرد قرشى بودند كه از جمله ايشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.
واقدى مى گويد: پيش از آمدن ضمضم به مكه ، عاتكه دختر عبد المطلب خوابى ديده بود كه او را ترسانده و در سينه اش بزرگ آمده بود. عاتكه به عباس بن عبد المطلب پيام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى ديده ام كه مرا ترسانده است و بيم آن دارم كه مصيبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را كه براى تو مى گويم پوشيده بدار. خواب ديدم شتر سوارى آمد و كنار ابطح ايستاد و با صداى بسيار بلند فرياد بر آورد كه : اى فيبكاران تا سه روز ديگر به كشتارگاههاى خود برويد و اين موضوع را سه بار فرياد كشيد و چناد ديدم كه مرد پيش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز كعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تكرار كرد و سپس شترش او را بر قله كوه ابوقيس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از كوه ابوقيس برگرفت و آن را رها كرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه كوه رسيد پاره پاره شد و هيچ خانه و حجره اى در مكه باقى نماند مگر اينكه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.
واقدى مى گويد: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه اين امور را در خواب ديدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را ديدم كه از ابوقبيس جدا شده بود. و همه اين امور مايه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود كه مسلمان شويم و اسلام ما را تا هنگامى كه اراده فرموده بود به تاخير انداخت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): يكى از ياران ما مى گفت : آيا براى عمرو عاص ‍ كافى نبود كه از طريق استهزاء و مسخرگى و سبك شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگويد كه من خود آشكارا پاره سنگ را در خانه هاى مكه ديدم كه به آن بسنده نكرده و به صراحت مى گويد خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود كه ما در آن هنگام مسلمان شويم .
واقدى مى گويد: در هيچيك از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چيزى از پاره هاى آن سنگ نيفتاد. گويد: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگين بيرون رفت . وليد بن ربيعه را كه با او دوست بود ديد و آن خواب را براى او بازگو كرد و از او خواست آن را پوشيده بدارد، ولى اين سخن ميان مردم پراكنده شد. عباس مى گويد: بامداد فردايش كه براى طواف كعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قريش درباره آن خواب گفتگو مى كردند. ابوجهل از من پرسيد: داستان اين خواب عاتكه چيست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چيست ؟ گفت : اين خاندان عبد المطلب ! به اين بسنده نكرديد و خوشنود نشديد كه مردان شما پيشگويى كنند كه اينك زنان شما هم پيشگويى - پيامبرى - مى كنند. عاتكه مى پندارد كه چنين و چنان در خواب ديده است . ما سه روز منتظر مى مانيم و به شما فرصت مى دهيم . اگر آنچه گفته است حق باشد كه صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نيفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهيم نوشت كه شما دروغگوترين خاندان در عرب هستيد! عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با يكديگر همپايه بوديم . گفتيد: سقايت با ما باشد، گفتيم : به آن اهميتى نمى دهيم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتيد: رياست ندوه - انجمن خانه - با ما باشد، گفتيم : مهم نيست شما عهده دار فراهم ساختن خوراك و خوراندن آن به مردم باشيد. پس از آن گفتيد: رفاده و مواظبت از ضعيفان با ما باشد، گفتيم : مهم نيست ؛ شما هر چه را كه با آن مى توانيد به ضعيفان كمك كنيد فراهم آوريد و چون ما و شما مردم را خوراك مى داديم و مسابقه به اوج خود رسيد و ما و شما چون دو اسب مسابقه بوديم و ما به بزرگى پيشى مى گرفتيم ، ناگاه گفتيد: ميان ما پيامبرى مردى وجود دارد؛ بس نكرديد و گفتيد: پيامبر زن هم داريد. نه سوگند به لات عزى كه اين ديگر هرگز نخواهد بود.
مى گويد (ابن ابى الحديد): سخن ابوجهل را پيوسته و مرتب نمى بينم ، زيرا در صورتى كه همه اين صفات و خصال پسنديده را كه مايه شرف و مباهات قبايل بر يكديگر است براى عباس مى پذيرد، چگونه مى گويد مهم نيست و اهميت نمى دهيم .
وانگهى چگونه مى گويد همينكه ما و شما براى مردم خوراك فراهم ساختيم ، و حال آنكه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود كه مى گفت براى ما در قبال اين افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گويد ما همچون دو اسب مسابقه بوديم و بر مجد پيشى گرفتيم و مسابقه به اوج خود رسيد و سواران شانه به شانه پيش مى تاختند و حال آنكه هيچ چيزى را بيان نمى كند و افتخارات خود را نمى شمرد و شايد ابوجهل سخنانى گفته است كه نقل نشده است .
واقدى مى گويد: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من كارى جز انكار ساخته نبود و بدين سبب منكر شدم كه عاتكه اصلا چنان خوابى ديده باشد. چون روز را به شب رساندم هيچ زنى كه نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنكه پيش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شديد كه اين تبهكار - ابوجهل - در پوستين مردان شما درافتد و ياوه سرايى كند و اينك درباره زنانتان سخن مى گويد و تو در اين باره هيچ غيرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از اين جهت سخنى نگفتم كه براى سخن او ارزشى قائل نيستم و اينك به خدا سوگند مى خورم كه فردا مترصدش هستم و اگر تكرار كرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.
چون فرداى آن روز كه عاتكه خواب ديده بود فرا رسيد، ابوجهل گفت : يك روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : اين هم روز سوم و چيزى ديگرى باقى نمانده است . (81) عباس مى گويد: بامداد روز روم در حالى كه سخت خشمگين و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببينم و گذشته را جبران كنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگويم . به خدا سوگند همانگونه كه به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه ديدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بيرون رفت . ابوجهل مردى سبك و داراى چهره خشن و بد زبان و تيز چشم بود. همينكه ديدم شتابان از در بنى سهم بيرون مى رود، با خود گفتم خدايش لعنت كناد، همه اين بازيها از بيم آن است كه من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنيده است كه مى گفته است : اى معشر قريش ! اى آل بن غالب ، كالا و كاروان خود را دريابيد كه محمد همراه ياران خود متعرض آن شده است ، كمك كمك ! به خدا سوگند خيال نمى كنم بتوانيد آن را دريابند.
ضمضم ميان دره مكه چنين فرياد مى كشيد. او هر دو گوش شتر خود را بريده و جهاز آن را باژ گونه كرده بود و جلو و پشت پيراهن خويش را دريده بود و مى گفت : من پيش از آنكه وارد مكه شوم همچنان كه بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب ديدم در وادى مكه از سوى بالا به پايين خون روان است . ترسان از خواب بيدار شدم و آن را براى قريش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت كه براى جانهاى ايشان مصيبتى خواهد بود.
واقدى مى گويد: عمير بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چيزى شگفت انگيزتر از كار ضمضم نديده ام ، شيطان بر زبان او سخن مى گفت و تصريح مى كرد كه گويى ما از خود هيچ اختيارى نداشتيم ، آنچنان كه همگى بر شتران هموار و سر كش بيرون آمديم .
حكيم بن حزام هم مى گفته است : آن كسى كه آمد و از ما خواست كه براى نجات كاروان حركت كنيم انسان نبود كه بدون ترديد شيطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از اين جهت شگفت مى كنم كه هيچ اختيارى از خود نداشتيم .
واقدى مى گويد: مردم آماده شدند و چنان بود كه از كار يكديگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و گروهى كسى را به جاى خود گسيل مى داشتند. قريش از خواب عاتكه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گرديدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است كه شما پنداشته ايد كه ما دروغ مى گوييم و عاتكه دروغ مى گويد. قريش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بيرون مى آوردند و سلاح مى خريدند و نيرومندان ايشان ناتوانا را تقويت مى كردند. سهيل بن عمرو همراه تنى چند از سران قريش برخاست و گفت : اى گروه قريش ! اين محمد و جوانان از دين برگشته شما و مردم يثرب كه همراه اويند بر كاروان و كالاهاى شما حمله آورده اند، اينك هر كس مركب مى خواهد اين مركب آماده و هر كس ‍ نيرو و يارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى كه هيچ كارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل يثرب براى شما وجود ندارد كه مى خواهند متعرض كاروانى شوند كه همه گنجينه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شويد و هيچكس از شما باز نايستد و هر كس نيرو و توان ندارد، اينك فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و يارانش كاروان شما را فرو گيرند چيزى شما را از اينكه به خانه هايتان در آيند باز نمى دارد و به ناگاه خواهيد ديد به خانه هايتان وارد شدند. طعيمه بن عدى گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند كارى بزرگتر از اين براى شما پيش نيامده است كه كاروان و كالاهاى شما را كه در واقع همه اموال و گنجينه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گيرند. به خدا سوگند كه من هيچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اينكه در اين كاروان سرمايه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بيشتر. اينك هر كس ‍ امكانات حركت ندارد، ما امكانات داريم ، مركب كه سوارش كنيم و زاد و توشه كه در اختيارش نهيم . طعيمه بيست تن را بر بيست شتر روانه كرد و به آنان زاد و توشه داد و هزينه خانواده آنان را هم پرداخت كرد.
حنظه و عمرو پسران ابوسفيان برخاستند و مردم را به خروج تشويق كردند ولى هيچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مركب و پرداخت هزينه نكردند. به آن دو گفته شد آيا در اين مورد تعهدى براى روانه و سوار كردن كسى نمى كنيد؟ گفتند: به خدا سوگند كه ما ثروتى نداريم و همه اموال از ابوسفيان و در اختيار اوست .
نوفل بن معاويه ديلمى پيش توانگران قريش رفت و با آنان درباره پرداخت هزينه و فراهم ساختن مركب گفتگو كرد. و چون با عبدالله بن ابى ربيعه سخن گفت : او پانصد دينار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزينه كن . با حويطب بن عبد العزى هم گفتگو كرد و از او هم دويست يا سيصد دينار گرفت و آن را هزينه فراهم ساختن سلاح و مركب كرد.
واقدى مى گويد: گفته اند هيچكس از قريش از حركت خود دارى نكرد، مگر اينكه به جاى خويش كسى را گسيل داشت . قريش پيش ابولهب رفتند و به او گفتند تو يكى از سروران قريشى و اگر تو از حركت باز ايستى افراد ديگر قوم آن را دستاويز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى كه نه خو مى آيم و نه كسى را گسيل مى دارم . ابوجهل پيش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخيز كه به خدا سوگند ما فقط براى آيين تو و نيا كانت به خشم آمده ايم و براى جنگ بيرون آمد و نه كسى را به جاى خود گسيل داشت . هيچ چيز جز ترس از خواب عاتكه ، مانع بيرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتكه دست را بسته است و تحقق خواهد يافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغيره را گسيل داشته و چنين بوده است كه از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا كرد كه مفلس شد.
ابو لهب آن را به او بخشيد به شرط آنكه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گويد: عتبه و شيبه زره هاى خود را بيرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و ديگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگريست و پرسيد چه مى كنيد؟ گفتند: آيا آن مردى را كه از تاكستان خودمان در طائف همراه تو برايش انگور فرستاديم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بيرون مى رويم . عداس گريست و گفت : بيرون مرويد كه به خدا سوگند او پيامبر است . آن دو نپذيرفتند و بيرون رفتند.
عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو كشته شد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): داستان فرستادن انگور و تاكستان پسران ربيعه را در طائف سيره نويسان نوشته اند و طبرى در مكه در گذشت ، قريش نسبت به آزار دادن پيامبر صلى الله عليه و آله طمع بست و كارها انجام داد كه به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه بر جان خود بيمناك بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مكه بيرون رفت و آهنگ طائف كرد، به اين اميد كه مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذيرند و اين كار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله ده روز و گفته شده است يك ماه آنجا درنگ كرد و هيچيك از اشراف ثقيف را از ياد نبرد و پيش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمين ايشان بيرون رود و به سرزمينهاى ناشناس و جايى كه او را نشناسند برود.
در همان حال سفلگان خويش را تحريك كردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند كه هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد. زيد بن حارثه هم همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه خود را سپر قرار مى داد تا آنجا كه سرش شكسته شد. شيعيان روايت مى كنند كه على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله اندوهگين از پيش ثقيفيان برگشت . او پيش عبد ياليل و مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير كه در آن هنگام سران قبيله ثقيف بودند رفته بود و كنارشان نشسته و آنان را به خدا و يارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا كرده بود با او بر ضد قريش قيام كنند. يكى از آنان گفته بود: من بر در خانه كعبه پليدى كرده باشم اگر خداوند ترا به پيامبرى فرستاده باشد؛ ديگرى گفته بود: مگر خداوند كس ديگرى جز تو پيدا نكرد كه به پيامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو كلمه اى سخن نمى گويم كه اگر همانگونه كه مى گويى پيامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى كه من سخنت را نپذيرم يا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نيست كه با تو سخن بگويم . پيامبر صلى الله عليه و آله از پيش ايشان اندوهگين برخاست و از خير ايشان نااميد شد. در اين هنگام كودكان و سفلگان ثقيف جمع شدند و بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرياد مى كشيدند و دشنامش مى دادند و او را از پيش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند كه با تاكستانى كه از عتبه و شيبه پسران ربيعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاكستان بودند. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد تاكستان شد، سفلگان ثقيف باز گشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سايه تاكى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربيعه مى ديدند و مى نگريستند كه چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسيده است .
طبرى مى گويد: آنچنان كه براى من گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همينكه آرام گرفت چنين عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندكى چاره خويش و زبونيم در نظر مردم به پيشگاه تو شكايت مى كنم . اى مهربان ترين مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدايا مرا به چه كسى وا مى گذارى ! به بيگانه اى دور كه با من ترشرويى مى كند يا دشمنى كه او را بر كار من چيره فرموده اى ؟ بار خدايا! اين همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگيرد، بر من آسان است و مهم نمى گيرم كه عافيت تو بر من گشاده تر است .
بار خدايا! به پرتو چهره تو كه همه تاريكيهاى را با آن روشن مى فرمايى پناه مى برم .
بار خدايا! اگر خشم تو مرا فرو نگيرد و غضب تو بر من وارد نشود كار دنيا و آخرت سامان مى گيرد. بار خدايا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هيچ توان و نيرويى جز به يارى تو نيست .
و چون عتبه و شيبه ديدند چه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است ، حس خويشاوندى آنان به حركت آمد، غلام مسيحى خود را كه نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در اين بشقاب بگذارد و پيش اين مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان كرد و آن ظرف انگور را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و پيش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند كه اين كلمه را مردم اين شهر زبان نمى آورند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت : تو از كدام سر زمين و بر چه آيينى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نينوايم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا يونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از كجا مى دانى يونس بن متى كيست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و من پيامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پيامبر صلى الله عليه و آله را مى بوسيد. گويد: در اين هنگام يكى از پسران ربيعه به ديگرى گفت : اين غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پيش ايشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پيش آمد كه بر سر و دست و پاى اين مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمين بهتر و گزينه تر از اين كسى نيست كه مرا از كارى آگاه ساخت كه جز پيامبر صلى الله عليه و آله از آن آگاه نيست . (82)
واقدى مى گويد: قريش براى بيرون رفتن به جنگ كنار بت هبل با تيرهاى خود فال زدند. اميه بن خلف و عتبه و شيبه با تيرهاى امر كننده و نهى كننده قرعه كشيدند، تير نهى كننده بيرون آمد، تصميم گرفتند در مكه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پيچيده و گفت : من قرعه نكشيدم و هرگز از نجات كاروان خود باز نمى ايستم .
واقدى مى گويد: زمعه را بيرون آورد و قرعه كشيد. تيرى كه از خروج نهى مى كرد بيرون آمد. آن را خشمگين بركنارى افكند و دوباره تيرى بيرون كشيد كه مثل همان بود، آن را شكست و گفت : به مانند امروز تيرى اينچنين دروغگو نديده ام . سهيل بن عمرو در همان حال از كنار او گذشت . و گفت : چه شده است كه چنين خشمگين مى بينمت ؟ زمعه به او خبر داد كه موضوع چيست . سهيل گفت : اى ابو حكيمه دست بردار كه هيچ چيز دروغگوتر از اين تيرها نيست . عمير بن وهب هم به من گفت تيرهايش ‍ چنين بوده است ، و در حالى كه در اين باره سخن مى گفتند حركت كردند.
واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش برايم نقل كرد كه ابوسفيان به ضمضم گفته است چون پيش قريش رسيدى به آنان بگو با تيرها قرعه نكشند.
واقدى مى گويد: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبكر بن سليم بن ابى خيثمه برايم نقل كرد كه مى گفته است از حكيم بن حزام شنيدم كه مى گفت : هيچگاه به جايى كه برايم از بدر ناخوشايندتر باشد. نرفته ام و در هيچ موردى هم پيش از حركت آن همه دليل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنين افزود كه چون ضمضم رسيد و بانگ بيرون شدن برداشت با تيرهاى خود قرعه كشيدم ، مرتبا تيرهايى بيرون مى آمد كه خوش نمى داشتم .
بر همان حال بيرون آمدم . چون به مرالظهران (83) رسيديم ، ابن الحنظليه (84) چند شتر كشت كه يكى از آنها نيم جانى داشت و جست و خيز كرد و هيچ خيمه اى از خيمه هاى لشكرگاه باقى نماند مگر اينكه به خون آغشته شد و اين دليلى روشن بود. تصميم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظليه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصميم به بازگشت در من شدت پيدا مى كرد و با همه اين احوال به راه خود ادامه دادم . حكيم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنيه البيضاء - گردنه سپيد، كه گردنه اى است كه هنگام بازگشت از مدينه از آن كه فرود آيى به فخ مى رسى - رسيديم عداس را ديديم كه بر آن گردنه نشسته است و مردم از كنارش مى گذشتند. در اين هنگام دو پسر ربيعه از كنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را كه در ركاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند كه او پيامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى كشتارگاه خود نمى رويد. از دو چشم عداس بر گونه هايش اشك فرود مى ريخت . آنجا هم آهنگ بازگشت كردم ولى باز به راه خود ادامه دادم . در اين هنگام عاص بن منبه بن حجاج از كنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شيبه رفته بودند، ايستاد و از اعداس پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت : وضع اين دو سرورم كه سروران مردم اين وادى هستند مرا به گريه واداشته است كه آن دو به سوى كشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پيامبر خدا جنگ كنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پيامبر خداوند است ؟ در اين هنگام عداس به هيجان آمد و موهايش سيخ شد و با گريه گفت : آرى به خدا سوگند كه او رسول خدا براى همه مردم است . گويد: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شك و ترديد با آنان بود و سرانجام همراه مشركان كشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و كشته شده است . واقدى مى گويد سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .
واقدى مى گويد: پيش از جنگ بدر سعد بن معاذ بريا عمره به مكه آمد و بر اميه بن خلف وارد شد. ابوجهل پيش او آمد و گفت : اين شخص را كه به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه كاروان شما از كنار ما مى گذرد. اميه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحكم كه سرور مردم اين سرزمين است چنين مگو. سعد بن معاذ گفت : اى اميه تو اينچنين سخن مى گويى ؟ همانا به خدا سوگند شنيدم كه محمد مى گفت : اميه بن خلف را حتما خواهم كشت . اميه گفت : تو خود اين سخن را شنيدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . اين سخن بر دلش نشست و از آن ترسيد و بدين جهت چون بانگ كوچ براى جنگ بدر برخاست ، اميه بن خلف از اينكه با آنان برود خود دارى كرد، عقبه بن ابى معيط و ابوجهل پيش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد كه در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و ميل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زير دامن اميه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان كه تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بكش كه تو زن هستى . اميه گفت : براى من بهترين شترى را كه در ين وادى موجود است بخريد و براى او شتر نرى را به سيصد دينار خريدند كه از شتران بنى حشير بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنيمت گرفتند و آن در سهم حبيب بن يساف قرار گرفت .
واقدى مى گويد گفته اند هيچكس از رفتن به سوى كاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر كراهت نداشت . او مى گفت : اى كاش قريش تصميم به نشستن و انصراف بگيرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در كاروان از ميان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قريشى ، مگر نمى توانى ايشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بينم كه قريش در اين باره تصميم قطعى گرفته اند و هيچكس بدون علت از رفتن خود دارى نمى كند. به همين سبب نمى خواهم با آنان مخالف كنم ، وانگهى دوست ندارم قريش آنچه را مى گويم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارك است ، سرنوشتى براى او نمى بينم جز اينكه قوم خويش ‍ را دستخوش سلطه مردم يثرب قرار خواهد داد. حارث بخشى از اموال خود را ميان فرزندان خويش تقسيم كرد و در دلش چنين افتاده بود كه به مكه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو كه حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پيش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى ديده ام كه آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود ميان خواب و بيدارى و گويى در بيدارى چنين ديدم كه در اين وادى شما از بالا به پايين خود جارى است . حارث گفت : هيچكس به راهى ناخوشتر از اين راه كه من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه باز نشينى . حارث گفت : اگر اين سخنت را پيش از آنكه بيرون مى آمدم شنيده بودم يك گام هم بر نمى داشتم ، اينك از اين سخن درگذر و به آگهى قريش مرسان كه آنان هر كسى را كه از حركت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم اين خبر را در بطن ياجج (85) به حارث داده بود. گويند: خردمندان قريش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى ديگر رفتند. از جمله كسانى كه در آن كار درنگ مى كردند و ترديد داشتند حارث بن عامر و اميه بن خلف و عتبه و شيبه دو پسر ربيع و حكيم بن حزام و ابوالبخترى و على بن اميه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس كرد.
عقبه بن ابى معيط و نضر بن حارث بن كلده هم ابوجه را يارى مى دادند و آنان را به خروج تشويق مى كردند و مى گفتند اين ترس و بيم و خود دارى از خروج كار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شويد. قريش هم مى گفتند نبايد هيچكس از دشمنان را پشت سر خود - در مكه - باقى بگذاريد.
واقدى مى گويد: از چيزهايى كه دليل بر كراهت حارث بن عامر و عتبه و شبيه براى بيرون شدن به جنگ بدر دارد يكى هم اين است كه نه هيچيك آنان به كسى مركبى داد و نه كسى را سوار كردند. اگر كسى از هم پيمانها كه در شمار ايشان بود و مركب نداشت پيش آنان مى آمد و مركب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حركت كنى چنان كن ، وگرنه بر جاى خود باش و اين موضوع در حدى بود كه قريش هم دانستند.
واقدى مى گويد: و چون قريش تصميم به خروج و حركت گرفتند از دشمنى و ستيز ميان خود و قبيله بنى بكر ياد آوردند و ترسيدند كه آنان بر كسانى كه در مكه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بيشتر عقبه بن ربيعه از اين موضوع بيم داشت و مى گفت : اى گروه قريش بر فرض كه شما بر آنچه مى خواهيد پيروز شويد، ما نسبت به كسانى كه اينجا مى مانند و زنان و كودكان و افراد ناتوان هستند تامين نداريم . در اين باره نيك بينديشيد و رايزنى كنيد. ابليس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ايشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مكانت مرا در قوم من مى دانيد، من متعهد مى شوم اگر قبيله كنانه بخواهند كارى را كه ناخوش داريد نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آيم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : ديگر چه مى خواهى ؟ اين سالار كنانه است كه پناه افرادى كه باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : ديگر چيزى نيست و من بيرون خواهم آمد.
واقدى مى گويد: آنچه ميان بنى كنانه و قريش بود، چنين است كه پسر بچه اى از حفض بن احتف يكى از افراد خاندان بنى معيط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بيرون شد. او پسركى بود كه بر سر زلف و كاكل و بر تن جامه اى زيبا داشت و خوش چهره بود. پسرك از كنار عامر بن يزيد بن عامر بن ملوح بن يعمر كه يكى از سران بنى كنانه و ساكن ضجنان - نام كوهى نزديك مكه - بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو كيستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بكر مگر شما از قريش ‍ خونى نمى خواهيد؟ گفتند: چرا گفت : هر كس اين پسر را به جاى مردى هم بكشد حسابش را كامل گرفته است . مردى از بنى بكر كه خونى از قريش ‍ مى خواست آن پسر را تعقيب كرد و كشت . قريش در آن باره اعتراض و گفتگو كردند. عامر بن يزيد گفت : ما خونهاى بسيارى بر عهده شما داريم ، چه مى خواهيد؟ اگر مى خواهيد ديه هايى را كه ما از شما مى خواهيم بپردازيد تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازيم . و اگر مى خواهيد اين خونى است كه ريخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهيد شما از آنچه بر ما داريد بگذريد ما هم از آنچه بر شما داريم مى گذريم . خون آن پسربچه در نظر قريش خوار آمد و گفتند: راست مى گويد: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نكردند. در اين ميان بردار آن پسر مكرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن يزيد برخورد كه سوار بر شتر خويش بود. عامر بن يزيد سالار بنى بكر بود، مكرر همين كه عامر را ديد گفت : اينك پس از آنكه به اصل چيزى رسيده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم . او كه شمشير به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله كرد و او را كشت و شبانه به مكه آمد و شمشير عامر بن يزيد را بر پرده هاى كعبه آويخت . بامداد آن شب كه قريش شمشير عامر را بر پرده هاى كعبه ديدند دانستند مكرر بن حفص او را كشته است كه قبلا از او در اين باره سخنى شنيده بودند. بنى بكر هم از كشته شدن سالار خويش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند كه در قبال او دو يا سه تن از سران قريش را بكشند. در همين حال خبر كاروان و فرياد خواهى رسيد و بدين سبب بود كه قريش ‍ از بنى بكر نسبت به زنان و كودكان كه در مكه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شيطان چنان گفت قريش گستاخ شدند.
واقدى مى گويد: قريش شتابان بيرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره كنيز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه كنيز اسود بن مطلب و فلانه كنيز اميه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قريش شتران پروار مى كشتند. با سپاه و به قصد جنگ حركت كردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمايى و تكبر يدك مى كشيدند، همانگونه كه خداوند متعال در كتاب خود فرموده است و مباشيد چون آن كافران كه از خانه هاى خود به قصد سركشى و نمايش به مردم بيرون آمدند (86) و ابوجهل مى گفت : آيا محمد مى پندارد كه او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند كه در نخله رسيدند؛ به زودى خواهد دانست كه ما كاروان خود را حفظ مى كنيم يا نه .

next page

fehrest page

back page