next page

fehrest page

back page

واقدى مى گويد: محمد بن قدامه از قول پدرش از عايشه دختر قدامه نقل مى كرد كه در مكه در حالى كه مادر صفوان بن اميه به خباب بن منذر مى نگريست به او گفتند: اين همان كسى است كه در جنگ بدر پاى على بن اميه را قطع كرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و يد افرادى كه در شرك و كافرى كشته شده اند رها كنيد. خداوند على - پسرم - را با ضربه شمشير خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با كشتن على گرامى فرمود، على هنگامى كه از اينجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنكه با شرك و كفر كشته شد.
اما محمد بن اسحاق مى گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست اميه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسير در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال كه با آن دو حركت مى كردم بلال ما را ديد. اميه در مكه همواره بلال را شكنجه مى داد، او را هنگامى كه ريگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانيد و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سينه اش مى نهادند و مى گفت همواره در اين شكنجه خواهى بود مگر آنكه از آيين محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هيچ كلمه اى بر آن نمى افزود. بدين سبب همينكه بلال او را ديد فرياد بر آود كه اين سر و سالار كفر، اميه بن خلف است . و به اميه گفت اگر تو رهايى يابى ، من رهايى نخواهم يافت . عبدالرحمان بن عوف مى گويد به بلال گفتم : اى بلال ! اين اسير من است . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . گفتم : اى پسر كنيزك سياه ، گوش بده . گفت : اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت و با تمام نيرو فرياد بر آورد كه اى انصار خدا! اين اميه بن خلف سر و سالار كفر است ، اگر او رهايى يابد، من رهايى نخواهم يافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند كه چون حلقه دست بند بود. من از او دفاع مى كردم ، در اين هنگام عمار بن ياسر با شمشير به على پسر اميه ضربتى زد كه به پاى او برخورد و آن را قطع كرد و على بر زمين افتاد. اميه چنان فريادى كشيد كه هرگز نظيرش را نشنيده بودم . دست از او برداشتم و گفتم : خود را نجات بده ، گرچه اميدى به نجات نيست و به خدا سوگند من ديگر براى تو نمى توانم كارى انجام دهم . گويد: آنان با شمشيرهاى خود اميه و پسرش را پاره پاره كردند و از آن كار آن آسوده شدند. گويد: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت كناد، زره هايى كه جمع كرده بودم از دستم رفت و اسير من را هم او از ميان برد. (118) واقدى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبيده بن سعيد بن عاص را در حالى كه سوار بر اسب بود و سلاح كامل پوشيده بود و فقط چشمهايش ديده مى شد ديدم . دختر كوچك بيمارى همراه داست كه شكمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترك شكم بر آمده ام . زبير مى گويد: من نيزه كوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد. پاى خود را بر گونه اش نهادم و نيزه كوتاه خود را بيرون كشيدم و حدقه چشم او هم بيرون آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله آن نيزه كوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پيشاپيش او مى بردند و بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله آن را همچنان پيشاپيش ابوبكر و عمر و عثمان مى بردند.
واقدى مى گويد: همينكه مردم حمله كردند و به هم در آويختند عاصم بن ابى عوف بن صبيره سهمى همچون گرگى پيش آمد و مى گفت : اى گروه قريش بر شما باد كه محمد را بگيريد، همان قطع كننده پيوند خويشاوندى و تفرقه اند از ميان جماعت و آورنده آيين ناشناخته ، كه اگر او رهايى يابد من رهايى نيابم . در اين هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل كرد و ابودجانه با ضربه خويش او را كشت و ايستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همين حال عمر بن خطاب از كنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها كن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در اين مورد گواهى مى دهم .
واقدى مى گويد: معبد بن وهب يكى از افراد خاندان عامر لوى پيش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد كه نخست همچون شتر زانو بر زمين زد و سپس ‍ برخاست و با شمشير خود چند ضربه به معبد زد كه كار ساز نيامد. در اين هنگام معبد در گودالى كه پيش رويش قرار داشت و آن را نديده بود، فرو افتاد. ابودجانه خود را بر او افكند و سرش را بريد و جامه و سلاحش را برگرفت .
واقدى مى گويد: در آن روز چون بنى مخزوم كشته شدن ياران خود را ديدند، گفتند كسى به ابوجهل دسترسى نخواهد يافت كه عتبه و شيبه پسران ربيعه مغرور شدند و عجله كردند و خويشاوندان ايشان از آنان پشتيبانى نكردند. بنى مخزوم ابوجهل را احاطه كردند و او را همچون درخت پر خارى كه دسترسى به آن ممكن نباشد، ميان خويش گرفتند، سپس چنين انديشيدند كه سلاح و جامه او را بر كس ديگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و او را كشت و تصور مى كرد كه ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقيس بن فاكه بن مغيره پوشاندند. حمزه كه مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله كرد و او را كشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند. على عليه السلام بر او حمله كرد و را كشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى كرد و نپذيرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گويد: در آن روز نگاه كردم ديدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است كه دسترسى به او دشوار است و مشركان مى گويند هيچ كس به ابوالحكم دسترسى نخواهد يافت ، دانستم كه خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز يا بايد در اين راه كشته شوم يا به ابوجهل دست يابم .
به جانب او رفتم و همينكه فرصتى دست داد كه غافلگيرش كنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم كه پايش را از ساق قطع كرد و چنان شد كه او را به دانه اى تشبيه كردم كه از زير سنگ آسيا بيرون مى جهد. در همين هنگام پسرش عكرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد كه دستم را از شانه بريد و فقط به پوستش آويخته ماند. آن دستم را كه بر پوستش آويخته بود نخست پشت سرم آويختم و چون ديدم آزارم مى دهد زير پاى خود نهادم و آن را از بن كندم . سپس عكرمه را ديدم كه در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى كشتم . معاذ به روزگار حكومت عثمان در گذشته است .
واقدى مى گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد و آن شمشير امروز هم در اختيار خاندان معاذ بن عمرو است . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بعدها به عكرمه پسر ابوجهل پيام داد و پرسيد پدرت را چه كسى كشت ؟ او گفت : همان كسى كه من دستش را قطع كردم . و بدين سبب بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير ابوجهل را به معاذ بخشيد كه عكرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع كرده بود.
واقدى مى گويد: بنى مغيره در اين موضوع شك نداشتند كه شمشير ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .
واقدى مى گويد: درباره چگونگى كشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روايتى ديگر هم شنيده ام . عبدالحميد بن جعفر از عمر بن حكم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله شب جنگ بدر ما را آرايش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آورديم كه در صفهاى خود بوديم . دو پسر نوجوان كنار من بودند كه هر دو به سبب كم سن و سالى حمايل شمشير خود را بر گردن خويش ‍ آويخته بودند. يكى از آن دو به من نگريست و گفت : عمو جان ! كدام يك از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه كار دارى ؟ گفت : به من خبر رسيده است كه به پيامبر صلى الله عليه و آله دشنام مى دهد، سوگند خوردم كه اگر او را ببينم بكشمش يا در آن راه كشته شوم . من به ابوجهل اشاره كردم ، نوجوان ديگر هم به من نگريست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره كردم و نشانش دادم . گفتم : شما كه هستيد؟ گفتند: دو پسر حارث .
گويد: آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او كردند و او را كشتند و ابوجهل هم آن دو را كشت .
واقدى مى گويد: محمد بن عوف از ابراهيم بن يحيى بن زيد بن ثابت نقل كرد كه روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خويش ‍ نگريست و چون آن دو را ديد گفت : اى كاش كنار من كسانى تنومندتر از اين دو نوجوان مى بودند. چيزى نگذشت كه عوف به عبدالرحمان نگريست و گفت : ابوجهل كدام يك از ايشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا كه مى بينى . گويد: عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خيز برداشت و برادرش هم به او پيوست و به آنان نگاه مى كرد كه شمشير مى زند بعد هم ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله كه از ميان كشتگان مى گذشت از كنار آن دو گذشت و آنان كنار جسد ابوجهل بر زمين افتاده بودند.
واقدى مى گويد: محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنيدم كه منكر چيزى بود كه مردم درباره كمى و سن سال پسران عفراء مى گويند. پدرم مى گفت : در جنگ بدر كوچكترين آن دو برادر سى و پنج ساله بود، چگونه اين سخن درست است كه شمشيرش را بر گردنش آويخته باشد! واقدى مى گويد: همان گفتار نخست كه آنها نوجوان بوده اند درست تر است .
محمد بن عمار بن ياسر از قول ربيع معوذ نقل مى كند كه مى گفته است به روزگار حكومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پيش اسماء مادر ابوجهل رفتيم . پسرش عبدالله بن ابى ربيعه براى او از يمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با ديگر چيزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خريديم . همينكه شيشه هاى مرا پر كرد وز كرد. همان گونه كه از ديگران را وزن كرد و گفت : طلب خود را بايد بنويسيم . گفتم : آرى بر اين بنويس كه بر عهده ربيع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا را كشته است . گفتم : نه ، دختر كسى هستم كه بنده خود را كشته است . گفت : به خدا سوگند هرگز چيزى به تو نمى فروشم .
گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چيزى از تو نمى خرم كه به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نيست ، و حال آنكه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوييده بودم ، ولى خشمگين شدم .
واقدى مى گويد: چون جنگ پايان يافت ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پيدا كنند. ابن مسعود مى گويد: من او را يافتم كه هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بيخ گلويشس نهادم و گفتم : سپاس ‍ خداوند را كه ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را كه فرزند كنيزكى است - ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانك گوسپندان ، بر جايگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسيد: دولت و اقبال از كيست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . كلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من كشنده تو هستم .
گفت : نخستين بنده اى نيستى كه سرور خود را كشته است ، همانا سخت ترين چيزى كه امروز آن را ديده ام اين است كه تو مرا مى كشى ، مگر ممكن نبود مردى از هم پيمانان يا پاكان و افراد شركت كننده در پيمان مطيبين عهده دار كشتن من باشد. عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد كه سرش برابرش افتاد، سپس جامه و سلاح و زره و كلاهخود او را برداشت . (119) و با خود آورد و مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد و گفت : اى پيامبر خدا مژده بده كه دشمن خدا، ابوجهل ، كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عبدالله ! واقعا چنين است ؟ سوگند به كسى كه جان در دست اوست اين موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، يا سخنى نظير اين فرموده است . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس ‍ فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت كردم كه نشانه زخم بر زانويش مانده است ، بر بدنش نگريستند و آن نشان را ديدند.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت كه ابن مسعود آمده ، در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگين شد و روى به ابن مسعود كرد و گفت : ابوجهل را تو كشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را كشت .
ابوسلمه پرسيد: مقصودم اين است كه تو عهده دار كشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستين خودش جاى مى داد. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند كه من او را كشتم و برهنه كردم . ابوسلمه پرسيد: چه نشانى در بدنش بود؟ گفت : خال سياه درشتى ميان ران راست او بود. ابوسلمه كه آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه كردى و حال آنكه قريشى ديگرى جز او را برهنه نكردند. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند ميان قريش و هم پيمانهاى آنان هيچ كس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود، و من از چيزى كه نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى كنم .
ابوسلمه سكوت كرد.
واقدى مى گويد: پس از آن از ابوسلمه شنيده مى شد كه از اين سخن خود كه به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از كشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدايا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! (120)
گويد: خاندان ابن مسعود (121) مى گفته اند شمشير ابوجهل كه نقره شان است پيش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنيمت گرفته است .
واقدى مى گويد: اصحاب ما بر اين عقيده متفقند كه معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى كه او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدين ترتيب همگى در كشتن ابوجهل شركت داشته اند.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار كشته دو پسر عفراء درنگ كرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرمايد كه هر دو در كشتن فرعون اين امت و سالار پيشوايان كفر شركت كردند. پرسيدند: اى رسول خدا چه كسى همراه آن دو ابوجهل را كشته است ؟ فرمود: فرشتگان و ابن مسعود كه سرش را بريد و او هم در كشتن او شريك است .
واقدى مى گويد: معمر از زهرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرمود: بار خدايا شر نوفل بن عدويه را كه همان نوفل بن خويلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من كفايت فرماى . نوفل در آن روز از اينكه كشته شدگان قوم خود را كه در نخستين برخورد كشته شده بودند، ديده بود، ترسان بود. او پيش آمد و با صداى بسيار بلند كه ظاهرا آميخته با نشاط بود گفت : اى گروه قريش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همينكه ديد قريش گريزان شد خطاب به انصار فرياد مى كشيد كه شما را چه نيازى به ريختن خونهاى ماست مگر اينها را كه كشته ايد نمى بينيد؟ مگر شما نيازمند به شير نيستند، جبار بن صخر او را به اسيرى گرفت و پيشاپيش خود او را مى آورد، نوفل كه چشمش به على عليه السلام افتاد كه جانب او مى آيد، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند اين مرد كيست كه مى بينم آهنگ من دارد، جبار گفت : اين على بن ابى طالب است . نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به اين چالاكى ميان قوميش نديده ام . على عليه السلام به او حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد ولى شمشير على در سپر چرمين نوفل لحظه اى گير كرد، سپس آن را بيرون كشيد و دو ساق پايش را هدف قرار داد كه چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع كرد و سپس او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از نوفل بن خويلد خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود من او را كشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله تكبير گفت و فرمود: سپاس خداوندى كه نفرين مرا در مورد او بر آورد.
واقدى مى گويد: عاص بن سعيد بن عاص هم براى جنگ آمد. او و على عليه السلام و رياروى شدند و على او را كشت . عمر بن خطاب به سعيد پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بينم ، آيا مى پندارى من پدرت را كشته ام ! سعيد گفت : بر فرض كه تو خردمندتر و امانت دارترند، هيچ كسى ستمى بر ايشان روا نمى دارد مگر اينكه خداوند پوزه اش را بر خاك مى مالد و او را بر روى مى افكند.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عمر به سعيد بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بينم ، گويى من پدرت را در جنگ بدر كشته ام ، و اگر هم كشته بودم از كشتن مشركى پوزش خواهى نمى كردم كه عاص بن هاشم بن مغيره دايى خودم را به دست خود كشتم .
و از كتابى غير كتاب واقدى نقل مى كنم كه عثمان به عفان و سعيد بن عاص ‍ به روزگار حكومت عمر بن خطاب پيش او رفتند. سعيد بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگريست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بينم ، گويى پدرت را كشته ام ! نه من او را نكشتم ، بلكه ابوالحسن او را كشت . على عليه السلام هم حاضر بود، فرمود: بار خدايا آمرزش مى خواهم ! سپس ‍ فرمود شرك و آنچه در آن بود از ميان رفت و اسلام امور پيش از محو كرده است ، اينك چرا دلها را به هيجان مى آورى و عمر سكوت كرد. سعيد گفت : همتايى گرامى پدرم را كشته است و اين براى من خوشتر از آن است كه اگر او را كسى كه از خاندان عبد مناف نيست ، مى كشت .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى كه صفهاى ما و مشركان درهم آويخت ، من به تعقيب يكى از مشركان پرداختم .
ناگاه مردى از مشركان را روى تپه اى ديدم كه مقابل سعد بن خيثمه ايستاده و جنگ مى كنند و آن مرد مشرك سعد را كشت . آن مشرك كه سوار بر اسب و سراپا پوشيده در آهن بود و نشانى بر سينه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا كرد كه اى پسر ابوطالب به نبرد من بيا. من كه او را نشناختم آهنگ او كردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد، من كه كوتاه قامت بودم كمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع پايين آيد كه بر من مسلط نباشد. او گفت : اى پسر ابوطالب گريختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومايه به زودى پابرجا خواهم بود. و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد، ايستادم . او پيش آمد و همينكه به من نزديك شد، پربتى به من زد كه آن را با سپر خويش گرفتم .
شمشير در سپرم گير كرد. ضربتى بر دوش او زدم . با اينكه زره بر تن داشت شمشيرم زره را درى و او به لرزه در آمد. پنداشتم همين ضربت من او را خواهد كشت . ناگاه از پشت سر خويش برق شمشير ديدم ، سرم فرو آوردم . شمشير كاسه سر دشمن را همراه با كلاه خودش بريد. كسى كه ضربه زد مى گفت : بگير كه من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگريست عمويم حمزه را ديدم و معلوم شد كسى كه كشته شده طعيمه بن عدى است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): در روايت محمد بن اسحاق بن يسار هم چنين آمده است كه طعيمه بن عدى را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه كشته است . در روايات شيعه چنين آمده است كه طعميه را على بن ابى طالب عليه السلام با نيزه كشته است و گفته است به خدا سوگند از اين پس هرگز در مورد خداوند با ما ستيز نخواهى كرد. محمد بن اسحاق هم اين موضوع را روايت كرده است .
محمد بن اسحاق روايت كرده و گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از سايبان بيرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگريست و مسلمانان را تشويق كرد و فرمود: هر كس در قبال كار درستى كه انجام دهد ارزش دارد. سپس ‍ فرمود: سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست امروز هر كه با اين گروه پايدارى و شكيبايى و جنگ كند و پيش رود و پشت به جنگ ندهد كشته نخواهد شد، مگر اينكه خداوند او را به بهشت وارد خواهد كرد. عمير بن حمام كه از قبيله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چيزى جز اينكه اينان مرا بكشند، نيست . آن چند خرما را از دست افكند و شمشير را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: عاصم بن عمرو بن قتاده برايم نقل كرد كه عوف بن حارث كه همان عوف بن عفراء است روز بدر به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى رسول خدا! چه چيزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد؟ فرمود: اينكه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست يازد. عوف (122) زرهى را كه بر تن داشت ، بيرون آورد و كنارى افكند و شمشير برگرفت و با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.
واقدى و ابن اسحاق مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشركان پاشاند و فرمود: چهره هايتان زشت باد. پروردگارا! دلهاى ايشان را بيمناك و پاهايشان را لرزان كن . و چنان دش كه مشركان بدون آنكه به چيزى توجه كنند، روى به گريز نهادند و مسلمانان آنان تعقيب مى كردند و مى كشتند و اسير مى گرفتند.
واقدى مى گويد: هبيره بن ابووهب مخزومى چون فرار قريش را ديد، پشتش شكست و بر جاى خود ميخكوب شد، آنچنان كه قادر به حركت نبود. ابواسامه جشمى هم پيمانش پيش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد. و گفته شده است ابوداود مازنى شمشيرى به او زد كه زرهش را دريد و او بر زمين افتاد و همان گونه باقى ماند. ابوداود او را رها كرد و رفت . مالك و ابواسامه پسران زهير جشمى كه هم پيمان هبيره بودند از او حمايت كردند و او را از معركه بيرون بردند و نجاتش دادند. پيامبر فرمود: آن دو سگى كه هم پيمانش بودند از او حمايت كردند و او را در ربودند.
واقدى مى گويد: عمر بن عثمان از قول عكاشه بن محصن نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر شمشيرم شكست . پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى به من داد كه ناگاه در دست من به صورت شمشير بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى كه خداوند مشركان را شكست داد جنگ كردم . آن شمشير تا هنگام مرگ عكاشه همچنان در اختيار او بود.
گويد: تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روايت كرده اند كه شمشير سلمه بن اسلم بن حريش روز جنگ بدر شكست و بدون سلاح باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب - نوعى از نخل است - به روزگار عمر - كشته شد، در اختيارش بود.
واقدى مى گويد: حارثه بن سراقه در حالى كه با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود، تيرى ناشناس از مشركان گلويش خورد و او را كشت و مردم در پايان آن روز ناچار از همان حوض كه آبش با خون او آويخته بود آشاميدند. خبر و چگونگى كشته شدن او به مادر و خواهرش كه در مدينه بودند رسيد. مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گريست تا پيامبر صلى الله عليه و آله بيايد و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گريم و اگر در آتش باشد، به خدايى خدا سوگند كه بر او سخت خواهم گريست ؛ و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا! جايگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگريم ، گفتم چنين نمى كنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گريست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گريست و شيون مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دست كم گرفته اى ! خيال مى كنى فقط يك بهشت است ؟ بهشتى بسيارى است و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست او در فردوس ‍ برين است .
مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گريست .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در اين هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن كرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد كه از آن آشاميد و سپس به دختر خود داد كه او هم از آن آشاميد. آنگاه پيامبر به آنان فرمان داد كه باقيمانده آن آب را در گريبان خود بريزند، چنان كردند و از حضور پيامبر برگشتند، در حالى كه هيچ كس در مدينه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود.
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چون شكست خورديم من شروع به دويدن كردم و گفتم : خداوند ابن الحنظليه - ابوجهل - را بكشد كه مى پندارد روز به پايان رسيده است و به خدا سوگند كه همچنان بر حال خود باقى است .
حكيم مى گفته است : چيزى را دوست نمى داشتم مگر اينكه شب فرار سد و تعقيب مسلمانان از ما كاستى پذيرد. عبيدالله و عبدالرحمان پسران عوام كه بر شتر نرى سوار بودند به حكيم رسيدند، عبدالرحمان به برادرش ‍ عبيدالله گفت : پياده شو تا حكيم را سوار كنيم . عبيدالله لنگ بود و ياراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت : مى بينى كه من ياراى راه رفتن ندارم . عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداريم ، بايد اين مرد را سوار كنيم كه اگر بميريم عهده دار جمع آورى و هزينه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانيم هزينه همه ما را بر عهده مى گيرد. اين بود كه عبدالرحمان و برادر لنگش پياده شدند و حكيم را سوار كردند و خود پياده از پى شتر حركت مى كردند. حكيم همينكه نزديك مكه و به مرالظهران رسيد گفت : به خدا سوگند همين جا نشانه و چيزى ديدم كه هيچ كس نمى بايست پس از ديدن آن بيرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود كشاند.
حكيم افزود: اينجا چند شتر كشته شد و هيچ خيمه اى باقى نماند مگر اينكه ديديم كه تو و قومت به راه خود ادامه داديد ما هم همراه شما آمديم كه در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتيم .
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : در جنگ بدر قريش زره بسيار داشتند و چون روى به گريز نهادند زره ها را به زمين مى افكندند و مسلمانان كه ايشان را تعقيب مى كردند زره هايى را كه آنان مى انداختند جمع مى كردند. من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم كه پيش ما باقى بود. مردى از قريش ‍ كه بعدها يكى از آن زره ها را پيش ما ديد شناخت و گفت : اين زره حارث بن هشام است .
واقدى مى گويد: محمد بن حميد از عبدالله بن عمرو بن اميه براى من نقل كرد كه مى گفته است : يكى از افراد قريش كه در آن جنگ گريخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هيچ نديده ام كه از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزد.
واقدى مى گويد: قباث بن اشيم كنانى مى گفته است : همراه مشركان در جنگ بدر شركت كردم و من به كمى شمار محمد مى نگريستم و شمارشان به چشم من كم مى آمد و با توجه به شمار بسيارى از سواران و پيادگانى كه همراه ما بودند من هم همراه ديگران گريختم و به هر سو كه مى نگريستم مشركان را در حال گريز مى ديدم و با خود مى گفتم : شگفت است كه هرگز نديده ام از چنين جنگى كسى غير از زنها بگريزند. مردى هم با من همراه شد، در همان حال كه او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزديك مى شدند، به آن مردى كه همراه بود گفتم : آيا ياراى دويدن و قيام دارى ؟ گفت : نه ، به خدا سوگند. او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گريختم و بامداد در غيقه بودم كه بر سمت چپ سقيا قرار دارد، فاصله آن تا فرع يك شب راه است و فاصله فرع تا مدينه هشت چاپار است . من پيش از طلوع خورشيد آنجا رسيدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقيب مى ترسيدم راه اصلى را نپيمودم و از آن كناره گرفتم . مردى از خويشاوندانم در غيقه مرا ديد و پرسيد: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم : خبرى نبود! كشته شديم ، اسير داديم و شكست خورديم و گريختيم . اينك آيا تو مركوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار كرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسيدم و سپس رفتم تا وارد مكه شدم . در غميم چشمم به حيسمان بن حابس خزاعى افتاد، دانستم كه او براى اعلان كشته شدن قرشيان به مكه مى رود، اگر مى خواستم از او پيشى بگيرم مى توانستم ولى خود را عقب كشيدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من هنگامى وارد مكه شدم كه خبر كشتگان ايشان به آنان رسيده بود، حيسمان را لعنت مى كردند كه خبر خوشى براى ما نياورده است . من در مكه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود، با خود گفتم : چه خوب است به مدينه بروم و بينم محمد چه مى گويد.
به مدينه رفتم و سراغ پيامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سايه ديوار مسجد همراه گروهى از ياران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را ميان ايشان نمى شناختم ، سلام دادم . پيامبر فرمود! اى قباث بن اشيم تو بودى كه در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنين كارى نديده ام فقط زنها از اين جنگ مى گريزند. گفتم : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى و اين ام را هرگز به كسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نياورده ام بلكه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پيامبر نمى بودى خدايت بر آن آگاه نمى كرد. دست فراز آر تا با تو بيعت كنم ، و مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون مشركان به بدر رفتند از جمله كسانى كه با ايشان همراهى نكردند و در مكه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند كه در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا ديرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند. شبى در همان حال آوايى نزديك شنيدند و گوينده را نديدند و چنين مى سرود:
حنيفيان چنان سوگى در بدر فزودند كه پايه هاى حكومت خسرو و قيصر از آن شكسته خواهد شد. سنگهاى سخت كوهها از آن به خروش آمد و قبايل ميان و تير و خيبر هراسان شدند دو كوه ابوقبيس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حريرى كه دليران هم سن و سال بر سينه مى بستند گشوده شد.
واقدى مى گويد: اين ابيات را براى من عبدالله بن ابى عبيده از محمد بن عمار بن ياسر خواند و نقل كرد. گويد: و چون آنان صدا را شنيدند و كسى را نديدند، در جستجوى گوينده بر آمدند و هيچ كس را نديدند. هراسان خود را به حجر اسماعيل رساندند و گروهى از پيرمردان و بزرگان افسانه سرا را ديدند و اين خبر را به آنان دادند.
ايشان گفتند: اگر اينچنين كه مى گوييد بوده است ، محمد و يارانش را حنيفان مى نامند.
گويد: هيچ يك از جوانانى كه در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنكه از ترس ‍ تب بر آورد. دو يا سه شب بيشتر نگذشت كه حيسمان خزاعى خبر اهل بدر و كسانى را كه كشته شده بودند آورد. او شروع به خبر دادن كرد و گفت : عتبه و شيبه پسران ربيعه كشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود كشته شدند. گويد: در آن هنگام صفوان بن اميه در حجر اسماعيل نشسته بود، گفت : اين شخص نمى فهمد چه مى گويد، درباره من از و بپرسيد. گفتند: آيا از صفوان بن اميه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او كه همين جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را كشته ديدم . سهيل بن عمرو و نضر بن حارث را هم ديدم كه اسير شده و با ريسمان بسته بودند.
واقدى مى گويد: و چون به نجاشى خبر كشته شدن قريش و پيروزى كه خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسيد، دو جامه سپيد پوشيد و بيرون آمد و بر خاك نشت و حمزه بن ابى طالب و يارانش را احضار كرد و پرسيد: كدام يك از شما منطقه بدر را مى شناسد؟ به او خبر دادند. گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى كردم ، با دريا نصف روز راه است ولى مى خواست با گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پيامبر خويش را در بدر يارى فرمود، خداى را بر اين نعمت ستايش ‍ كنيد.
سردارانش گفتند: خداوند كارهاى پادشاه را رو به راه فرمايد. اين كارى است كه تا كنون انجام نمى دادى كه دو جامه سپيد بپوشى و بر خاك بنشينى ! گفت : من از گروهى هستم (123) كه چون خداوند بر ايشان نعمتى عنايت فرمايد بر تواضع و فروتنى خود مى افزايند. و گفته شده است كه نجاشى گفت : عيسى بن مريم عليه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد، بر تواضع خود مى افزود.
واقدى مى گويد: و چون قريش به مكه برگشت ، ابوسفيان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قريش ! بر كشتگان خود مگوييد و بر ايشان نوحه سرايى مكنيد و هيچ شاعرى بر آنان مرثيه نسرايد، تظاهر به چالاكى و بردبارى كنيد كه چون بر ايشان بگرييد و مرثيه بسراييد اين كار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و يارانش سست مى كند. وانگهى اگر به محمد و يارانش خبر برسد، شاد مى شدند و شما را سرزنش ‍ مى كنند و اين دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شايد بتوانيد انتقام خون خود را بگيرند. اينك روغن ماليدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ كنم . قريش مدت يك ماه شكيبايى و درنگ كرد، نه شاعرى بر كشتگان مرثيه گفت و نه نوحه سرايى نوحه اى سرود.
واقدى مى گويد: اسود بن مطلب نابينا شده بود و بر فرزندان كشته شده اش ‍ سخت افسرده اندوهگين بود. دوست مى داشت بر آنان بگريد و قريش او را از اين كار باز مى داشت . هر دو روز يك بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر كه ابوحكيمه - يعنى پسرش زمعه كه در جنگ بدر كشته شده بود - در آن راه مى رفت .
غلامش او را كنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند كه سياه مست مى شد و بر ابو حكيمه و برادرانش مى گريست و خاك بر سر خود مى افشاند و به غلام خويش مى گفت : اى واى بر تو! بايد اين كار را پوشيده بدارى كه خوش نمى دارم قريش بر اين حال من آگاه كه مى بينم جمع نمى شوند بر كشتگان خود بگريند.
واقدى مى گويد: مصعب بن ثابت از عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبير، از عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است : قريش چون به مكه برگشتند گفتند: بر كشتگان خود مگوييد كه خبر به محمد و يارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش كنند و در پى آزادى اسيران خود كسى را گسيل مداريد كه براى فديه گرفتن پافشارى بيشترى خواهند كرد.
گويد: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش كشته شده بودند كه عبارتند از زمعه و عقيل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر كشتگان خود بگريد، در همان حال نيمه شبى صداى گريه و شيونى شنيد. او كه كور بود به غلامش گفت : برو بنگر آيا قريش بر كشتگان خود مى گريند. اگر چنان است من هم بر ابوحكيمه ، يعنى زمعه ، بگريم كه دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است كه بر شتر گم شده خود مى گريد اسود اين ابيات را سرود:
از اينكه شترى از او گم شده است مى گريد و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.
بر شتر گريه مكن بر بدر گريه كن كه چهره ها را كوچك كرد و زبون ساخت . اگر مى گريى بر عقيل گريه كن و بر حارث كه شير شيران بود. بر همه گريه كن و به ستوه ميان كه ابوحكيمه را مانندى نيست . بر بدر و كشته شدگانى كه سران خاندانهاى هصيص و مخزوم و ابوالوليد بودند، آرى پس از ايشان كسانى به سالارى رسيدند كه اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسيدند.
واقدى مى گويد: زنان قريش پيش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آيا نمى خواهى بر پدر و عمو و دايى و خويشاوندانت بگريى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد اين است كه به محمد يارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نكوهش مى كنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گريست تا انتقام خون خود را از محمد و يارانش بگيرم . بر من حرام باد كه بر سر خويش روغن بمالم تا آنگاه كه با محمد جنگ كنيم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گريستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گريست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اينكه به چشم خويش خون كسانى را كه عزيزان را كشته اند ببينم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن ماليد و نه به بستر ابوسفيان نزديك شد تا آنكه جنگ احد سپرى شد.
واقدى مى گويد: به نوفل بن معاويه ديلى كه همراه قريش در جنگ بدر شركت كرده بود و در آن هنگام پيش خانواده خود بود خبر رسيد كه قريش ‍ بر كشتگان خود مى گويد، او خود را به مكه رساند و گفت : اى گروه قريش ! گويا خرد شما كاسته و انديشه شما ويران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى كنيد. مگر بر كشته شدگانى چون كشتگان شما مى شود گريست ! آنان فراتر از گريه اند، وانگهى اين گريستن دشمنى شما را نسبت به محمد و يارانش كاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نيست كه خشم شما از ميان برود تا آنكه انتقام خون خود را از دشمن خويش بگيرند. ابوسفيان بن حرب كه سخن او را شنيد گفت : اى ابو معاويه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هيچ زنى از خاندان عبد شمس بر كشته شده خود نگريسته و هيچ شاعرى نخواسته است مرثيه بگويد، و من آنان را از اين كار باز داشته ام تا هنگامى كه انتقام خون خويش را از محمد و يارانش بگيريم و من خونخواه انتقام گيرنده هستم ، پسرم حنظله و سران اين سرزمين كشته شده اند و اين سرزمين به سبب فقدان ايشان افسرده است .
واقدى مى گويد: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه چون مشركان كه سران و بزرگانشان كشته شده بودند به مكه برگشتند، عمير بن وهب بن عمير جمحى آمد و در حجر اسماعيل كنار صفوان بن اميه نشست . صفوان به او گفت : پس از كشته شدن كشتگان بدر زندگى زشت است . عمير گفت : آرى ، به خدا سوگند كه پس از آنان در زندگى خيرى نيست ، و اگر وام نمى داشتم كه راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند كه چيزى ندارم كه براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى كشتم تا چشم خود را از او پر كنم - آرام بگيرم - و به من خبر رسيده است كه او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گويم براى ديدن و پرداخت فديه پسر اسيرم آمده ام . صفوان از اين سخن او شاد شد و گفت : اى ابواميه ممكن است ببينيم كه اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار اين خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى كه در مكه هيچ كس چون من بر زن و فرزند خود گشايش ‍ نمى دهد. عمير گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چيزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اينكه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خويش را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون هزينه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهر آلوده كنند. چون آهنگ رفتن به مدينه كرد به صفوان گفت : چند روزى پوشيده بدار تا من به مدينه برسم . عمير رفت و صفوان هم از او سخنى به ميان نياورد.
عمير چون به مدينه رسيد بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشير خود را برداشت و بر دوش افكند و آهنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد. در اين هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همينكه عمير را با شمشير ديد ترسان شد و به ياران خود گفت : اين سگ را مواظب باشيد كه عمير بن وهب است ، همان دشمن خدا كه در جنگ بدر بالا و پايين مى رفت و بر ضد ما تحريك مى كرد و شمار ما را براى دشمن تخمين مى زد و به آنان مى گفت كه ما داراى نيروى امدادى و كمين نيستيم . ياران عمر برخاستند و عمير را گرفتند. عمر بن خطاب پيش ‍ پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! اين عمير بن وهب است كه با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حيله گران پاكى است كه نمى توان بر چيزى از او ايمنى داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را پيش من آور، عمر رفت با يك دست حمايل شمشير او با دست ديگر دسته شمشيرش را گرفت و او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه او را ديد به عمر فرمود: از او فاصله بگير. چون عمير به پيامبر نزديك شد گفت : بامدادتان خوش باد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غير از درود تو گرامى داشته و آن سلام است كه درود بهشتيان است . عمير گفت : خودت هم تا همين اواخر آن را مى گفتى ! پيامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اينك بگو چه چيزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسيرى كه پيش شما دارم آمده ام كه فديه اى مناسب تعيين كنيد و معامله خويشاوندى انجام دهيد كه خود خانواده دار و اهل عشيره ايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين شمشير چيست ؟ گفت : خداوند شمشيرها را زشت و تباه سازد و مگر كارى براى ما انجام داد. وقتى كه پياده شدم فراموش كردم آن را از گردن خود باز كنم و به جان خودم سوگند كه كار و منظورى ديگر دارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمير! راست بگو چه چيزى ترا اينجا كشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسير خودم آمده ام . پيامبر فرمود: اى عمير! در حجر اسماعيل با صفوان بن اميه چه شرط كردى ؟ عمير ترسان شد و پرسيد: چه شرطى براى او كرده ام ؟ فرمود: عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده بگيرد، و خداوند مانع ميان من و تو است . عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و راستگويى ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست . اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسيد تكذيب داشتيم ، تكذيب داشتيم ، و حال آنكه اين سخن فقط ميان من و صفوان بوده است و هيچ كس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم كه چند شبانه روز اين سخن را پوشيده بدارد و اينك خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را كه آورده اى حق است و سپاس خداوندى كه مرا بر اين راه كشاند. همينكه خداوند عمير را هدايت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه عمير آشكار شد، خوكى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اينك در نظرم از يكى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بياموزيد و اسيرش را رها كنيد. عمير گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش كردن نور خدا كوشا بود مخ ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش پيوندم و آنان را به خدا كوشا بودم ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش بپيوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شايد خداوند هدايت فرمايد و ايشان را از هلاك نجات بخشد. پيامبر اجازه فرمود و عمير به مكه رفت .
صفوان از هر مسافرى كه از مدينه مى آمد، درباره عمير بن وهب سوال مى كرد و مى پرسيد: آيا در مدينه اتفاقى نيفتاده است ؟ و به قريش هم مى گفت بر شما مژده باد كه واقعه اى رخ مى دهد كه اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدينه آمد و چون صفوان درباره عمير از او پرسيد، گفت : عمير مسلمان شد. صفوان و مشركان مكه او را نفرين مى كردند و مى گفتند: عمير از دين برگشته است . صفوان سوگند خود كه هرگز با عمير سخن نگويد و كار سودمندى برايش انجام ندهد و عيال او را از خود طرد كرد.
عمير چون به مكه آمد به خانه خويش رفت و پيش صفوان نيامد و اسلام خويش را آشكار ساخت . چون اين خبر به صفوان رسيد گفت : همينكه نخست پيش من نيامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود كه او دگرگون شده است ، از اين پس يك كلمه با او سخن نمى گويم و هيچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمير پيش صفوان كه در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمير گفت : تو سرورى از سروران قريشى آيا مى پندارى آيين قبلى ما كه سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى كرديم دين و آيين بود؟ گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان يك كلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمير گروه بسيارى مسلمان شدند.
واقدى مى گويد: پنج تن از جوانان (124) قريش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى كرده بودند و آنان همراه خويشاونندان خود در حال شك و ترديد و بدون اينكه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. اين پنج تن عبارتند از قيس بن وليد بن مغيره ، ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همينكه به بدر آمدند و كمى ياران پيامبر را ديدند گفتند: اينان را دينشان فريفته است و در مورد آنان اين آيه نازل شد: هنگامى كه منافقان و آنان كه در دلشان بيمارى است گفتند اين گروه را دين ايشان فريفته است (125) و سپس اين آيه هم درباره آنان نازل شد كه مى فرمايد: آنانى كه فرشتگان در حالى ايشان را قبض روحى مى كنند كه نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گويند شما در چه حالى بوديد؟ مى گويند: ما در زمين مردمى ناتوان و درمانده بوديم ، فرشتگان مى گويند: مگر زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد (126) و دو آيه بعد هم در همين مورد نازل شده است .
گويد: اين آيات را مهاجرانى كه به مدينه آمده بودند براى مسلمانانى كه ساكن مكه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : ديگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مكه باقى نماند، او كه بيمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مكه بيرون بريد شايد رحمتى يابم . پرسيدند كدام طرف را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعيم ببريد. او را آنجا بردند. تنعيم در راه مكه و مدينه قرار دارد و فاصله اش تا مكه چهار ميل است . (127)
جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نيت مهاجرت به سوى تو بيرون آمدم و خداوند اين آيه را نازل فرمود: هر كس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بيرون آيد... (128) مسلمانانى كه در مكه بودند و ياراى بيرون آمدن داشتند بيرون آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى كرد و گروهى از ايشان پس از آنكه گرفتار شدند از دين برگشتند و خداوند متعال در مورد ايشان اين آيه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گويند به خدا ايمان آورديم و چون در راه خدا آزارى ببينند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بينند... (129) كه تمام اين آيه و آيه بعد در اين مورد است . مهاجرانى كه در مدينه بودند اين آيات را هم براى مسلمانان مكه نوشتند. و چون اين نامه و آياتى كه در مورد ايشان نازل شده بود، به ايشان رسيد گفتند: پروردگارا با تو عهد مى كنيم كه اگر از اين گرفتارى رهايى يابيم ، هيچ چيزى را با تو برابر نگيريم ، و براى بار دوم از مكه بيرون آمدند. ابوسفيان و مشركان به تعقيب ايشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نيافتند كه از راه كوهستانها خود را به مدينه رسانده بودند.
در نتيجه نسبت به مسلمانانى كه به مكه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بيشتر شد.
آنان را مى زدند و شكنجه مى كردند و مجبور مى ساختند كه اسلام را رها كنند. در اين هنگام ابن ابى سرح هم از مدينه گريخت و مشرك شد و به قريش گفت : محمد را ابن قمطه (130) كه برده اى مسيحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى كه براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را كه مى خواستم تغيير مى دادم و خداوند در اين مورد اين آيه را نازل فرمود: همانا مى دانيم كه آنان مى گويند كه پيامبر را انسانى تعليم مى دهد، زبان آن كس كه به او چنين چيزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است . (131)

next page

fehrest page

back page