next page

fehrest page

back page

مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند. عبيدالله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عمارة خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد و بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت . امام حسن عليه السلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابوعبيد حاكم آنجا بود، و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت .
مدائنى گويد: حسن عليه السلام بزرگترين فرزند على عليه السلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلى الله عليه و آله سخت او را دوست مى داشت ، روزى مسابقه اى ميان او و حسين عليه السلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى دارى ؟ فرمود: همان چيزى را مى گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى دارى ؟ گفت : بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلى الله عليه و آله از او متولد مى شود.
همو از زيدبن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پيامبر صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند حسن عليه السلام كه كوچك بود و برده اى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است ، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم . سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود. (35)
همچنين مدائنى روايت مى كند كه عمرو بن عاص ، امام حسن عليه السلام را در طواف ديد، گفت : اى حسن ! مى پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى ماند، اينك مى بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود، و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه اى نازك و لطيف تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى ، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى گردد، بر گرد كعبه طواف كنى ؟ به خدا سوگند بهترين راه براى اصلاح تفرقه و همواركردن كار اين است كه معاويه ترا از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد.
امام حسن عليه السلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه هايى است كه با آنها شناخته مى شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا با دشمنان خداوند است . به خدا سوگند كه تو خود مى دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد، و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى (36) هدف قرار مى دهم و سوراخ مى كنم و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من برحذر باش ‍ كه من چنانم كه خود مى دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست ، و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى شوم ، و تو خود چنانى كه مى دانى و مردم هم مى دانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه ترين و بى حسب ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد.
بنابراين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى ، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت .
ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت . معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود:
سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست ، به هركس كه خواهد پادشاهى را ارزانى مى دارد و از هر كس كه خواهد باز مى ستاند، و سپاس خداوندى را كه مؤ من شما را به وسيله ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ما حفظ فرمود. آزمون و كوشش ما در مورد شما از ديرباز تاكنون پسنديده بوده است ، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم ! همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود باز برد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى توانيد به شمار آوريد يا سابقه اى همچون سابقه او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامهاى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى گرفت و بنابراين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود.
من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى مانده است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى كنم . سپس فرمود اى مردم كوفه ! همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى كرد و مايه درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش ‍ نشد و به دزدى اموال خدا ادا كرد، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار باز نمى داشت ، درودها و رحمت خدا بر او باد، و از صندلى فرود آمد.
معاويه با خود گفت : نمى دانم ، خطايى شتابان كردم يا كارى درست . من از خطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم .
ابوالفرج على بن حسين اصفهانى مى گويد: ابومحمد حسن بن على نوعى سنگينى در گفتار داشته است . محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى گفته است ، در گفتار حسن عليه السلام نوعى تندگويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى گفته ، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السلام برده است . (37)
ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مى خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السلام و سعد بن ابى وقاص ‍ فرستاد و آن دو به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند. (38) كسى كه عهده دار مسموم ساختن امام حسن عليه السلام شد، همسرش ، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت كرد و گفته اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان كه نامش جعده بوده است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عمرو بن ثابت گفته است ؛ يك سال نزد ابواسحاق سبيعى آمد و شد مى كردم تا از خطبه اى كه حسن بن على پس از رحلت پدرش ‍ خوانده است بپرسم و سبيعى (39) براى من نقل نمى كرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم ، در حالى كه جامه كلاه دار خود را پوشيده بود همچنين غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت : تو كيستى ؟ نام و نسب خود را گفتم ، گريست و گفت : پدر و خانواده ات چگونه اند؟ گفتم : خوب هستند. گفت : در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى ؟ گفتم : براى شنيدن خطبه حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش .
گفت : هبيرة بن مريم برايم نقل كرد (40) كه حسن عليه السلام پس از رحلت اميرالمؤ منين على عليه السلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متاءخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ مى كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مى داد، (41) رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى فرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى گرفتند و باز نمى گشت تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى داشت . او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون (42) در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آرد.
آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با گريستند.
حسن بن على عليه السلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مر مى شناسد كه مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم ، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان ام ، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى ، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى افزاييم ، (43) انجام دادن كار پسنديده ، دوستى ما خانواده است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبدالله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فرا خواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه اندازه كه دوست مى داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد.
ابوالفرج مى گويد: معاويه مردى از قبيله حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت . هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند، و حسن عليه السلام براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى دارى ، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى دارى ، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش ، وانگهى به من خبر رسيده است ، به چيزى شاد شده اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى شود يعنى كشته شدن اميرالمومنين على عليه السلام و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است : همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود.
معاويه چنين پاسخ داد:
اما بعد، نامه ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم ، من از حادثه اى كه پيش آمده است آگاه شدم ، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على جان چنان است كه اعشى بن قيس بن ثعلبه سروده و گفته است تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه ها را انباشته سازند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدالله بن عباس هم از بصره نامه اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت : گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى ، همان گونه كه بر يمانى ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه امية بن ابى الاسكر سروده است به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است ، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى كند.
معاويه در پاسخ او نوشت : اما بعد، حسن بن على هم براى من نامه اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه اى كه سوءظنى و بدانديشى را درباره من محقق نمى سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده اى ، درست نگفته اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ امية بن ابى الاسكر سروده و گفته است :
به خدا سوگند من راستگويم و نمى دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دوبرابر كرد و على عليه السلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همينكه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده اند.
گويد: حسن عليه السلام براى معاويه همراه حرب بن عبدالله ازدى (44) چنين نوشت :
از حسن بن على اميرالمومنين به معاوية بن ابى سفيان ، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه مؤ منان و براى همه مردمان گسيل فرموده است تا هر كه را زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد. (45) او رسالتهاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله او حق را پيروز و شركت را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود همانا قرآن و دين مايه شرف و قوم تو است . (46) چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان قبيله اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلى الله عليه و آله با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى گويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد. مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده محمد صلى الله عليه و آله و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند. وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولى و نصرت دهنده است . و ما از اينكه ستيزكنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خوددارى كرديم ، و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ وجه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده اى در دين دارى و نه كار پسنديده اى در اسلام . تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى ، و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى شوى و خواهى دانست سرانجام پسنديده از چه كسى است . و به خدا سوگند كه با فاصله اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست . همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد چه آن روزى كه قبض ‍ روح شد و چه آن روزى كه خداى با اسلام بر او منت نهاد و چه روزى كه زنده مى شود هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مساءلت مى كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود. چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده اند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم . از خداى بترس ، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى ندارد كه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته آن هستند، ستيز مكن ، تا خداوند بدين گونه آتش فتنه را خاموش ‍ فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى ، با مسلمان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است ، ميان ما حكم فرمايد.
معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت :
از بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به حسن بن على ، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم ، اما بعد، نامه ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم ، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا تو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است . آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خيرخواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كوردلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته ترين پاداش دهاد به شايسته ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى شود.
از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى ، و به تهمت ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيدة امين و حوارى (47) پيامبر صلى الله عليه و آله و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده اى (48) و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم ، هيچ گمان بدى به تو برده نمى شود و بى ادب و فرومايه نيستى و من دوست مى دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به نيكنامى باشى .
اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند، و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش ‍ بدهند كه اسلامش از همگان قديمى تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب تر و براى اجراى فرمان خدا از هماگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابوبكر را برگزيدند. اين انديشه متدينان و خردمندان و خيرخواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه هاى شما نسبت به آنان بدگمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابوبكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مى كردند و از او روى گردان نمى شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند. و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد.
دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى ، فهميدم ، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است ، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ميان شما و ابوبكر بوده است ، و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره انديش تر هستى ، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده اى پاسخ مى دادم و تو را شايسته آن مى دانستم ، ولى به خوبى مى دانم كه مدت ولايت من طولانى تر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به اين امت از تو قديمى تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من درآيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است ، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مى دارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم و بدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم ، خداوند ما و تو را بر طاعت خود يارى دهد كه او شنوا و برآورنده دعاست ، والسلام .
جندب مى گويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم ، گفتم : اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى ، و اگر تصور مى كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مى شود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود.
فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد.
گويند، و معاويه براى حسن عليه السلام چنين نوشت :
اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى دهد، هيچ چيز مواخذكننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است . اينك برحذر باش كه مبادا مرگ تو دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه اى بيابى ، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى ، آنچه را كه به تو وعده داده ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ام ، انجام مى دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه (49) سروده و گفته است :
و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى ، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است ، رشك مبر و آن گاه كه تهى دست مى شود بر او ستم روا مدار.
وانگهى خلافت پس از من ، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى ، والسلام .
امام حسن براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى ، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم ، رها كردم و به خدا از آن پناه مى برم . از حق پيروى كن ، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است ، والسلام .
چون اين نامه حسن عليه السلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود:
از بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به فلان پسر و فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم ، و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه شما را كشت ، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگيركردن على بن ابى طالب برانگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى طلبند، چون اين نامه من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود، و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.
گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو برآمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد، و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند.
حسن عليه السلام گفت : هر گاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت : براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت : همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را دشوار (50) نام نهاده است و سپس به مؤ منان مجاهد فرموده است ، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است . واى مردم ، شما به آنچه دوست داريد، نمى رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى داريد. به من خبر رسيده است كه معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است ، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره انديشى كنيم و شما هم چاره انديشى كنيد.
گويد: در سخن امام حسن عليه السلام اين موضوع احساس مى شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند، و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد.
عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت : سبحان الله ! من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است ، مگر نمى خواهيد به خواسته امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبان هايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرا رسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد.
عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت : خداوند آنچه را به صلاح است ، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى پسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم ، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى دارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت ، برايش ‍ ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت . قيس بن سعد بن عبادة انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السلام به ايشان گفت : خدايتان رحمت كناد كه راست مى گوييد و از هنگامى كه شما را مى شناسم ، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ام ، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد.
مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السلام هم به لشكرگاه آمد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را برانگيزاند و پيش امام عليه السلام گسيل دارد و مغيرة مردم را تشويق مى كرد و گسيل مى داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد.
حسن عليه السلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبدالرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آن گاه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را فرا خواند و به او گفت : اى پسرعمو! من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است ، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد اميرالمؤ منين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن (51) برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى ، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن ، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود.
عبدالله بن عباس حركت كرد نخست به شينور(52) و سپس به شاهى (53) رسيد و همچنان از كرانه فرات پيش مى رفت و از فلوجه (54) گذشت و به مسكن رسيد.
امام حسن عليه السلام حركت كرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود:
سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى گويند و گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست ، همان گونه كه همه گواهى دهندگان گواهى مى دهند و گواهى مى دهم كه محمد فرستاده خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او و خاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خيرخواه ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم ، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مى داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى پنداريد، در نظر دارم .
بنابراين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه مرا رد مكنيد، خداى من و شما بيامرزد، و من و شما را به آنچه كه دوست مى دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد.
گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود؟ برخى گفتند: گمان مى كنيم مى خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد، و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمان بن عبدالله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند. حسن عليه السلام فرمود: افراد قبيله هاى ربيعه و همدان را فرا خوانيد، ايشان فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السلام به ناحيه مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه اى همراه داشت ، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر! اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند. عبدالله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره اش زدند كه كشته شد.
امام حسن عليه السلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت .
از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده اى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيدالله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيدالله فرستاد، عبيدالله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فرو كوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرا رسيد معاويه به عبيدالله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من درآيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى ، بر عهده من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد.
عبيدالله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيدالله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعيد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فرا خواند و عبيدالله بن عباس را نكوهش كرد (55) و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاة به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق ! واى بر شما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است ، براى چه خويشتن را به كشتن مى دهيد.
قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت : يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. بدون حضور امام جنگ مى كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فرو كوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فرا خواند. قيس در پاسخ نوشت : نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود. چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودى زاده اى ، خود را بدبخت مى كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى دهى ، اگر آن گروهى كه خوشتر مى دارى ، پيروز شود، تو را از خود مى راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى دارى ، پيروز شود، تو را فرو مى گيرد و مى كشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى كرد و سرانجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرا رسيد و در منطقه حوران غريب و رانده شده از وطن درگذشت ، والسلام .
قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت :
اما بعد، همانا كه تو بت و بت زاده اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام درآمدى ، و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره اى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده اى و گروهى ديگر از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مؤ من بوده اى . از پدرم نام برده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى رسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشته اى كه من يهودى و يهودى زاده ام و حال آنكه خودت مى دانى و مردم هم مى دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن درآمدى و گرويدى ، والسلام .
چون معاويه نامه قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمرو عاص به او گفت : خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى ، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد.
گويد: آن گاه ، معاويه ، عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن سمره را براى گفتگو درباره صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است ، و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت . قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مى گريستند و او را نكوهش ‍ مى كردند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: (56) محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم ، از قول سرى بن اسماعيل ، از شعبى ، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى ، از عباد بن يعقوب و عمرو بن ثابت ، از حسن بن حكم ، از عدى بن ثابت ، از سفيان ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى گفته است ؛ پس از بيعت حسن بن على با معاويه ، به حضور حسن عليه السلام رفتم و او را كنار خانه اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم : سلام بر تو اى خواركننده مؤ منان ، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم . فرمود: اى سفيان چه گفتى ؟ گفتم : سلام بر تو اى خواركننده مؤ منان . فرمود: چرا نسبت به ما چنين مى گويى ؟ گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگرخواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صدهزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى مردند و خداوند هم امر مردم را براى تو جمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى شويم و من شنيدم على مى فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ ‌گلو خواهد رسيد كه مى خورد و سير نمى شود و خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه اى باقى نمى ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى ؛ و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى فرمايد.
در اين هنگام موذن اذان گفت ، برخاستيم و كنار كسى كه شير مى دوشيد، ايستاديم . امام حسن ظرف شير را از او گرفت ، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم . از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است ؟ گفتم : سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم ، على مى فرمود: شنيدم رسول خدا مى فرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى دارند كنار من بر حوض وارد مى شوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد، و دنيا نيكوكار و تبهكار را در بر مى گيرد تا آن گاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلى الله عليه و آله برانگيزد.
مى گويم - ابن ابى الحديد - منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى تواند دين مرا به سود معاويه تاءويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه اى بتراشد.
و اگر مى پرسى : اين سخن امام حسن كه فرموده است . بدون ترديد آن شخص معاويه است .، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السلام يا امام حسن از آن كرده اند. مى گويم : ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد.
و اگر بپرسى : امام حق از خاندان محمد صلى الله عليه و آله كيست ؟ مى گويم : اماميه چنين مى پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليهاالسلام است كه خاندان او را در آخر زمان خواهد آفريد.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته ايم ، نقل مى كنيم .
شعبى مى گويد: معاويه در خطبه خود گفت : كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى شوند، سپس ‍ متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است .
ابواسحاق سبيعى مى گويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت : همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده ام ، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد.
ابواسحاق مى گويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود.

next page

fehrest page

back page