next page

fehrest page

back page

اعمش از عمرو بن مرة ، از سعيد بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت : به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى داديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى داريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود.
گويد: هر گاه عبدالرحمان بن شريك ، اين حديث را نقل مى كرد مى گفت : به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى ، از يحيى بن معين ، از ابوحفص لبان ، از عبدالرحمان بن شريك ، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى گفته است : معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهماالسلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت : اى كسى كه از على به زشتى نام بردى ، من حسن ام و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است ، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است ، پدربزرگ تو عتبة بن ربيعة است ، مادربزرگ من خديجه و مادربزرگ تو قتيله است ، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه تر و گمنام تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه دارتر هستيم ، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند.
فضل مى گويد: يحيى بن معين : مى گفت من هم آمين مى گويم ، ابوالفرج اصفهانى مى گويد: ابوعبيد گفت : فضل هم افزود كه من هم آمين مى گويم ، و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى گويد مى گويم ، من هم عبدالحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى گويم .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مى كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى كشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند.
ابوالفرج مى گويد: ابوعبيد صيرفى و احمد بن عبيدالله بن عمار، از محمد بن على بن خلف ، از محمد بن عمرو رازى ، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبدالله ليثى ، از عطاء بن سائب ، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السلام بر منبر كوفه بود، مردى درآمد و گفت : اى اميرالمؤ منين خالد بن عرفطه درگذشت . فرمود: نه ، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه با او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت . گويد: مردى از جاى برجست و گفت : اى اميرالمومنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام . على عليه السلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم ، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: مالك بن سعيد مى گفت : اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت : صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب كرد برايم نقل كرد كه خودش از على عليه السلام اين سخن را شنيده است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: و چون صلح ميان حسن عليه السلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فرا خواند.
قيس كه مردى بسيار بلندقامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلندقامت هم كه مى نشست پاهايش بر زمين كشيده مى شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او مرد بى ريش انصار مى گفتند. چون خواستند او را پيش معاويه درآورند، گفت : من سوگند خورده ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد.
معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس ‍ برآورده شود.
ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهارهزار سواركار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم ؟ فرمود: آرى . براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست . معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مى كنى ؟ گفت : آرى ، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد.
ابوالفرج مى گويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت ، سخنرانى كند و چنين مى پنداشت كه نخواهد توانست . امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست ، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است ، اندكى بهره مند مى شود و سپس از آن جدا مى شود، لذت آن قطع مى گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى ماند و نمى دانم من ، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره اى تا هنگامى .(57)
گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم درگذشتند.
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبيدالله بن عمار، از عيسى بن مهران ، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد درمى آورم و براى او يكصدهزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السلام را مسموم كرد.
معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت . پس از امام حسن ، مردى از خاندان طلحه آن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد هر گاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى گرفت ، آنان را سرزنش ‍ مى كردند و مى گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت .
گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه ، از ابوبكر حفص نقل مى كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند (58) و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است .
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عون ، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى گفته است : من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بودم ، حسن عليه السلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چندبار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است ، پاره اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم .
حسين عليه السلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است ؟ فرمود: با او مى خواهى چه كنى ، لابد مى خواهى او را بكشى ، اگر همانى است كه من مى پندارم خداوند از تو سخت انتقام تر است و اگر او نباشد، خوش نمى دارم كه بى گناهى به خون من گرفتار آيد.
ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله در بقيع دفن شد وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلى الله عليه و آله به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت : چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است .(59)
مگر مى شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلى الله عليه و آله ، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند.
مروان مى گفت شمشير مى كشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السلام را كنار پيامبر نمى پذيرفت . عبدالله بن جعفر گفت : اى ابا عبدالله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت .
ابوالفرج مى گويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت : آرى ، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست . مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليهاالسلام به خاك سپردند.
ابوالفتوح مى گويد: يحيى بن حسن (60) مولف كتاب النسب مى گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فرا خواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است روزى بر استر و روزى بر شتر نر همين موضوع است .
مى گويم ابن ابى الحديد در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است ، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت ، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده مى شود.(61)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جويرية بن اسماء مى گويد: چون امام حسن عليه السلام رحلت فرمود و جنازه اش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السلام به او گفت : امروز تابوت را بر دوش مى كشى و حال آنكه ديروز جرعه هاى خشم بر او مى آشامانيدى ؟ مروان گفت : آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست .
و مى گويد: حسين عليه السلام براى نمازگزاردن بر پيكر حسن عليه السلام ، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است ، تو را براى نماز مقدم نمى داشتم .
ابوالفرج مى گويد: به ابواسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند؟
گفت : در آن هنگام كه امام حسن درگذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدى كشته شد.
و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم از جعفر بن محمد عليه السلام روايت شده است ، و گفته شده است چهل و شش ‍ ساله بوده است و اين هم در روايت ابوبصير از حضرت صادق نقل شده است .
گويد: سليمان بن قتة (62) كه از دوستداران امام حسن بوده است ، در مرثيه او چنين سروده است :
خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمى توان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژه ام بودى و هر قبيله از خويشتن مايه آرامشى دارند، در اين ديار مى گردم و تو را نمى بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه غبن و زيان است ، به جاى تو آنان نصيب من شده اند، اى كاش فاصله ميان من و ايشان تا كناره خليج عدن بود.
ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متاءثر از احاديث نبوى است ، روشن ساخته است . او ضمن شرح همين نامه ، پنجاه و هشت بيت از سروده هاى خود را در مناجات آورده است . فصلى هم در مورد وصف دنيا و فناى خلق بيان كرده است و ضمن اين شرح لطيفه هاى تاريخى هم گنجانيده است كه از آن جمله اين لطيفه است :
ماءمون خليفه عباسى به نامه هايى دست يافت كه محمد پسر اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام براى مردم كرخ بغداد و افراد ديگرى از نواحى اصفهان نوشته بود و آنان را براى بيعت با خود فرا خوانده بود. ماءمون آن نامه ها را آورد و به محمد داد و پرسيد آيا اين نامه ها را مى شناسى ؟ محمد از شرمسارى سر به زير افكند، ماءمون گفت : تو ايمنى ، اين گناه را به حرمت على و فاطمه عليهاالسلام بخشيد. به خانه خويش برو و هر گناهى كه مى خواهى انجام بده كه ما همچنين عفوى براى تو برمى گزينيم .
در مورد چگونگى رزق و روزى چنين مى نويسد:
ابوحيان روايت مى كند كه محمد بن عمر واقدى براى ماءمون رقعه اى نوشت و در آن وامدارى و عائله مندى و كم صبرى خود را متذكر شد. ماءمون بر آن رقعه نوشت : تو مردى هستى كه دو صفت در تو وجود دارد سخاوت و آزرم ، سخاوت تو موجب شده است تا آنچه در دست دارى از ميان برود، و شرم و آزرم سبب شده است كه به اين سختى كه متذكر شده اى ، گرفتار آيى . اينك براى تو صدهزار درهم فرمان داديم ، اگر ما مقصود تو را فهميده ايم و آنچه مى خواستى ، داده ايم ، بذل و بخشش خود را بيشتر كن و اگر از عهده بر نيامده ايم به سبب ستم تو بر خودت است و به ياد دارم آن گاه كه سرپرست منصب قضاوت رشيد بودى ، براى من حديثى را از قول محمد بن اسحاق ، از زهرى ، از انس بن مالك نقل مى كردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرموده است : اى زبير گنجينه ها و كليدهاى روزى كنار عرش خداوند است و خداوند متعال روزى بندگان را به ميزان هزينه و انفاق ايشان فرو مى فرستد هر كس هزينه و انفاقش را افزون كند، روزيش افزون مى شود و هر كس آن را اندك دارد، روزيش اندك مى شود.
واقدى مى گويد: اين حديث را فراموش كرده بودم و اينكه ماءمون آن را فرايادم آورد براى من خوشتر از صله اى بود كه بخشيد.
ابن ابى الحديد درباره روزى و رزق حساب نشده كه گاهى آن به جستجوى آدمى مى پردازد و بدون زحمت و كوشش به دست مى آيد، سه داستان زير را درباره عمادالدوله بويهى آورده است :
پس از شكست و گريز ابن ياقوت از شيراز، عمادالدوله ابوالحسن بن بويه در حالى كه دستش از مال تهى بود، آهنگ ورود به شيراز كرد. در صحرا پاى اسبش ‍ به سوراخى رفت و عمادالدوله از اسب فرود آمد، غلامانش دويدند و پاى اسب را از سوراخ بيرون كشيدند، نقبى فراخ پيدا شد. عمادالدوله دستور داد آن را حفر كنند و در آن اموال فراوان و گنجينه هاى بسيارى از ابن ياقوت را يافتند. روزى ديگر در خانه خود در شيراز كه پيش از او ابن ياقوت در آن سكونت داشت ، بر پشت دراز كشيده بود، مارى در سقف ديد، به غلامان خود دستور داد بالا روند و مار را بكشند. مار از آنان گريخت و وارد چوبها و پروازهاى سقف شد. عمادالدوله فرمان داد پروازها را بشكنند و مار را بيرون آورند و بكشند، همين كه چوبها را كندند بيش از پنجاه هزار دينار ذخيره ابن ياقوت را كه آنجا اندوخته بود، پيدا كردند.
عمادالدوله به بريدن پارچه و دوختن جامه براى خود و خانواده اش نياز پيدا كرد. به او گفتند: اينجا خياط ورزيده اى است كه معروف به ديندارى و نيكى است و براى ابن ياقوت جامه مى دوخته است ولى كر است و هيچ چيز نمى شنود. دستور داد احضارش كردند، هنگامى كه آمد ترس و بيم داشت و چون او را پيش ‍ عمادالدوله بردند با او سخن گفتند كه مى خواهم براى ما جامه هايى چنين و چنان بدوزى . خياط شروع به لرزيدن كرد و زبانش بند آمد و گفت اى مولا من به خدا سوگند چيزى جز چهار صندوق از ابن ياقوت پيش من نيست ، سخن دشمنانم را در مورد من مپذير. عمادالدوله شگفت كرد و فرمان داد صندوقها را آوردند، همه آنها را انباشته از زر و زيور و گوهر يافت كه امانت ابن ياقوت بود. ضمن شرح جمله اذا تغير السلطان تغير الزمان ، چون سلطان دگرگون شود، روزگار دگرگون مى شود، چنين آورده است :
در كتابهاى ايرانيان چنين آمده است كه انوشيروان همه كارگزاران منطقه سواد را جمع كرد. انوشيروان مرواريدى درشت در دست داشت كه آن را مى گرداند و به ايشان گفت : چه چيزى در برداشت حاصل زيان بخش تر است و آن را بيشتر از ميان مى برد، هر يك از شما آنچه را كه من در دل دارم بگويد، اين مرواريد را در دهانش مى نهم .
برخى گفتند قطع آبيارى ، برخى گفتند نيامدن باران ، برخى گفتند بسيارى باد جنوب و نبودن باد شمال . انوشروان به وزير خويش گفت : تو بگو كه گمانم چنين است كه عقل تو معادله عقل همه رعيت يا افزون از آن است . او گفت : دگرگون شدن انديشه پادشاه درباره رعيت و انديشه ظلم و ستم بر آنان . انوشروان گفت : درود خدا بر پدرت ، به سبب اين عقل و خرد تو است كه پدران و نياكانم تو را به اين منزلت رسانده اند و مرواريد را در دهان او نهاد.
ضمن شرح جمله اى كه اميرالمؤ منين فرموده است زنان را به طمع ميندازيد كه ياراى شفاعت براى ديگران پيدا كنند، اين داستان را آورده است :
زبير بن بكار روايت كرده است كه چون موسى عباسى (63) به خلافت رسيد، مادرش خيزران در امور بسيارى سخن مى گفت و در مورد حوايج مردم شفاعت مى كرد، موسى هم با هر چه كه او مى خواست ، موافقت مى كرد. چون چهار ماه از خلافت او گذشت ، مردم بر در خانه مادرش جمع مى شدند و به او طمع مى بستند و چنان بود كه هر بامداد گروههايى بر در خانه خيزران گرد مى آمدند، تا آنكه روزى در موردى با موسى سخن گفت كه راهى براى برآوردن خواسته اش نبود. موسى براى مادرش دليلى آورد، ولى او گفت : چاره اى از برآوردن اين خواسته من نيست . موسى گفت : انجام نخواهد داد.
خيزران گفت : من برآوردن اين حاجت را براى عبدالله بن مالك تضمين كرده ام . موسى خشمگين شد و گفت : اى واى بر من از دست اين پسر زن بدكاره ، دانستم كه او اين كار را مى خواهد به خدا سوگند نه براى تو و نه براى او اين كار را نخواهم كرد. خيزران گفت : به خدا سوگند از اين پس هرگز حاجتى از تو نخواهم خواست . موسى گفت : به خدا سوگند كه هيچ اهميت نمى دهم . خيزران خشمگين برخاست ، موسى گفت : بر جاى خود بايست و سخن مرا گوش كن ، به خدا سوگند من از خويشاوندى خود با پيامبر صلى الله عليه و آله برى خواهم بود كه اگر به من خبر برسد كسى از ويژگان و فرماندهان سپاه و دبيران و خدمتكارانم بر در خانه تو آمده اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نكنم ، اينك هر كس كه مى خواهد چنين كند. آخر تجمع هر بامداد اين گروهها بر در خانه تو چه معنى دارد، مگر تو دوكدانى ندارى كه سرگرمت كند، مگر قرآنى كه تو را تذكر دهد، مگر خانه اى ندارى كه تو را محفوظ بدارد، هان برحذر باش كه ديگر دهانت را براى حاجت مسلمان يا كافرى ذمى نگشايى . خيزران برگشت و نمى انديشيد كه چه مى كند ولى ديگر تا هنگام مرگ موسى هيچ سخنى نه تلخ و نه شيرين با او نگفت .
ضمن شرح اين جمله كه فرموده است فان المراة ريحانة و ليست بقهرمانه همانا زن گل بهارى است و پهلوان نيست ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده است :
اين سخن را حجاج بن يوسف ثقفى اقتباس كرده و به وليد بن عبدالملك گفته است ، ابن قتيبة در كتاب عيون الاخبار مى گويد: حجاج نخستين بارى كه از عراق به شام آمد در حالى كه عمامه اى سياه بر سر و زره بر تن و كمانى عربى (64) و تيردانى همراه داشت ، پيش وليد وارد شد. ام البنين دختر عبدالعزيز بن مروان كه همسر وليد بود نگران شد و به وليد پيام فرستاد كه اين عرب تمام مسلح كيست كه پيش توست و حال آنكه تو فقط پيراهن بر تن دارى ؟ وليد پيام داد كه اين حجاج است . ام البنين فرستاده را پيش او برگرداند و او به وليد گفت : ام البنين مى گويد به خدا سوگند اگر ملك الموت با تو خلوت كند، براى من خوشتر از آن است كه حجاج . وليد كه با حجاج شوخى مى كرد اين سخن را به او گفت . حجاج گفت اى اميرالمؤ منين شوخى كردن و خوش منشى با زنان را با سخنان ياوه بگذران كه زن گل بهارى است و پهلوان نيست ، و زنان را بر راز خود و چگونگى ستيز و حيله گرى با دشمنان آگاه مساز. چون وليد ام البنين رفت در حالى كه با او شوخى مى كرد، سخن حجاج را براى او نقل كرد. ام البنين گفت : اى اميرالمؤ منين خواسته من اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا براى سلام پيش من آيد. وليد چنان كرد و فردا حجاج آمد. ام البنين نخست مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد و حجاج همچنان بر پاى ايستاده بود، سپس ام البنين اجازه داد و او را به حضور پذيرفت و گفت : آيا تو هستى كه به سبب كشتن عبدالله بن زبير و پسر اشعث به اميرالمؤ منين منت مى نهى ! همانا به خدا سوگند اگر خدا نمى دانست كه تو بدترين آفريده اويى تو را به سنگ باران كردن كعبه و به كشتن پسر اسماء ذات النطاقين كه نخستين مولود مسلمانان در مدينه بوده است ، گرفتار نمى فرمود. اما اينكه اميرالمومنين را از شوخى كردن و خوش منشى با زنان و برآوردن لذتها و خواسته هايش منع كرده اى ، اگر قرار باشد زنان از كسى چون تو اندوه زدايى كنند، چه درست گفته اى و بايد سخنت را پذيرفت ولى اگر قرار باشد از كسى چون او اندوه بزدايند، نبايد هرگز سخنت را بپذيرد. همانا به خدا سوگند در آن هنگامى كه تو در سخت ترين حالت بودى و نيزه هاى ايشان بر تو سايه افكنده بود و ستيز و جنگ ايشان تو را بر جاى داشته بود، زنان اميرالمؤ منين از مصرف عطر گيسوهاى خود كاستند و آن را براى پرداخت حقوق سواران و سپاهيان شام فروختند، و اميرالمؤ منين براى آنان محبوب تر از پسران و پدران ايشان بود و خداوند تو را از دشمن اميرالمؤ منين به سبب محبت ايشان بر او نجات داد. خداى بكشد آن كسى را كه هنگامى كه نيزه غزاله را نام يكى از زنان خارجى ميان شانه هايت ديد، چنين سرود: نسبت به من شيرى و حال آنكه در جنگها همچون شترمرغ ماده خاكسترى رنگى كه از صداى سوت مى گريزد.
برخيز و برو، حجاج برخاست و رفت .
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين جمله كه على عليه السلام در اين نامه فرموده است عشيره خود را گرامى بدار كه آنان بال و پر تو هستند.، اين داستان را آورده است :
ابوعبيدالله محمد بن موسى بن عمران مرزبانى روايت كرده است كه وليد بن جابر بن ظالم طايى (65) از كسانى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و مسلمان شد و سپس در زمره ياران على عليه السلام درآمد و در جنگ صفين شركت كرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود او پس از استقرار حكومت براى معاويه ، پيش او آمد. معاويه او را نمى شناخت ، وليد همراه ديگر مردم پيش ‍ معاويه آمده بود و چون نوبت او شد، معاويه از او خواست نسب خويش را بگويد. چون نسب خود را گفت و خويش را معرفى كرد، معاويه گفت : تو همان مرد شب هرير هستى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : به خدا سوگند هنوز آوارى رجزى كه تو در آن شب مى خواندى در گوش من است ، آن شب صداى تو از همه صداهاى مردم بلندتر بود و چنين مى خواندى . پدر و مادرم فدايتان باد سخت حمله كنيد كه حكومت فردا از آن كسى است كه پيروز شود، اين پسرعموى مصطفى و شخص برگزيده اى است كه همه سران عرب در بلندى رتبه او سرگشته اند، و چون نسب او بيان شود، هيچ عيب و ننگى ندارد، نخستين كسى است كه نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزديك ساخته است .
وليد گفت : آرى من اين رجز را خواند. معاويه گفت : به چه سبب گفتى ؟ گفت : بدين سبب كه ما در خدمت مردى بوديم كه هيچ خصلتى كه موجب خلافت و هيچ فضيلتى كه موجب تقدم باشد نبود مگر اينكه همه اش در او جمع بود. او نخستين كسى بود كه مسلمان شد و دانش او از همگان بيشتر و بردباريش بر همه افزون بود، از همه سواران گزيده پيشى مى گرفت و به گرد او نمى رسيدند، بر آرمان خود مى رسيد و بيم لغزش او نمى رفت ، راه هدايت را روشن ساخت و پرتوش كاستى نپذيرفت و راه ميانه و راست را پيمود و آثارش كهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حكومت را به هر يك از بندگان خويش ‍ كه خواست محول فرمود ما هم چون ديگر مسلمانان در آن حكومت درآمديم و دست از حلقه طاعت بيرون نكشيديم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تيره نكرديم . با آنچه كه ما از براى تو ظاهر شد، بايد بدانى كه دلهاى ما به دست خداوند است و خدا بيش از تو مالك دلهاى ماست ، اينك صفاى ما را بپذير و از كدورت ها درگذر و كينه هاى پوشيده را برمينگيز كه آتش با آتش زنه افروخته مى شود. معاويه گفت : اى مرد طايى گويا مرا با اوباش عراق كه اهل نفاق و معدن ستيز هستند تهديد مى كنى . وليد گفت : اى معاويه به هر حال همان عراقيها بودند كه موجب شدند آب دهانت از بيم به گلويت بگيرد و تو را چنان در تنگنا افكندند و از شاهراه بيرون راندند كه به ناچار از دست آنان به قرآنها پناه بردى و در حالى كه كسى را به قرآن فرا مى خواندى كه او به قرآن تصديق داشت و تو آن را تكذيب مى كردى و او به قرآن ايمان داشت و تو به آن كافر بودى و از تاءويل قرآن چيزهايى را مى شناخت كه تو منكرش بودى . معاويه خشمگين شد و به اطرافيان خود نگريست و ديد كه بيشتر بلكه عموم ايشان از افراد قبيله مضر هستند و تنى چند از يمانيان حضور دارند. معاويه به وليد گفت : اى خائن بدبخت چنين مى پندارم كه اين آخرين سخنى بود كه بر زبان آوردى ، در اين هنگام عفير بن سيف بن ذى يزن كه بر درگاه معاويه بود و از مقصود و مراد معاويه و ايستادگى وليد آگاه شد ترسيد كه معاويه او را بكشد، اين بود كه وارد شد و روى به يمانيان كرد و گفت : روهايتان سياه باد با اين زبونى و اندكى ، بينى هايتان بريده و چهره هايتان دژم باد و خداوند اين بينى را از بن بريده دارد. سپس به معاويه نگريست و گفت : اى معاويه به خدا سوگند من اين سخن را به سبب محبت به عراقيان يا گرايش به ايشان نمى گويم ولى به هر حال حميت خشم را از ميان مى برد، من در گذشته ديروز تو را ديدم كه با آن مرد ربيعى يعنى صعصعة بن صوحان سخن مى گفتى و حال آنكه او در نظر تو داراى جرمى بيشتر از اين بود و دل تو را بيشتر ريش كرده بود و در برشمردن صفات ناپسند تو و دشمنى با تو و شركت بيشتر در جنگ با تو كوشاتر بود، او را زنده نگه داشتى و آزاد كردى و اينك به پندار خودت براى بى ارزش كردن جماعت ما تصميم به كشتن اين گرفته اى و ما اين چنين تلخ و شيرين را تحمل نمى كنيم . وانگهى به جان خودم سوگند كه اگر قحطانيان تو را به قوم خودت وامى گذاشتند يارى نمى دادند بدون ترديد زبون و گمنام مى شدى و تيزى شمشيرت كند و تخت تو واژگون مى شد. اينك برجاى باش و ما را با همه بى ادبى كه در ماست تحمل كن تا سركشى افراد ما براى تو آسان شود و افراد رمنده ما براى تو آرام گيرند، كه ما در برابر زبونى دوستى نمى كنيم و ياراى نوشيدن جام خوارى را نداريم و سخن چينى و فتنه انگيزى را تحمل نمى كنيم و از خشم درنمى گذريم . معاويه گفت : آرى كه خشم شيطان است ، آسوده باش كه ما نسبت به دوست تو ناخوشايندى انجام نخواهيم داد و خشمى درباره او به كار نمى بنديم و حرمتى از او نمى شكنيم ، او را با خود ببر و چنين نخواهد بود كه بردبارى ما ديگران را فراگيرد و شامل حال او نشود. عفير دست وليد را گرفت و او را به خانه خويش برد و گفت : به خدا سوگند تو بايد با اموال بيشترى از معدى كه از معاويه دريافت كرده است به ديار خويش برگردى .
عفير همه يمانيانى را كه در دمشق بودند، جمع كرد و مقرر داشت كه هر مردى دو دينار بر مقرريش افزوده شود و آن مبلغ به چهل هزار دينار رسيد. عفير آن مبلغ را به سرعت از بيت المال گرفت و به وليد بن جابر داد و او را به عراق گسيل داشت . (66)
(33): از نامه آن حضرت به قثم بن عباس كه كارگزارش ‍ بر مكه بوده است 
در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود، اما بعد فان عينى بالمغرب كتب الى ، اما بعد همانا جاسوس من در مغرب براى من نوشته است .
ابن ابى الحديد چنين مى گويد: معاويه پنهانى گروهى از داعيان خود را به مكه گسيل داشته بود تا مردم را به اطاعت از او فرا خوانند و اعراب را از يارى دادن اميرالمؤ منين على بازدارند و در دلهاى ايشان اين شبهه را بيفكنند كه على عليه السلام يا قاتل عثمان است يا از يارى دادن او خوددارى كرده است و به هر حال كسى كه مرتكب قتل يا از يارى دادن خوددارى كرده باشد، شايسته خلافت نيست ، و به آنان گفته بود به زعم او اخلاق پسنديده و روش خوب معاويه را ميان مردم منتشر سازند. بدين سبب اميرالمؤ منين عليه السلام اين نامه را به كارگزار خويش در مكه نوشته است تا او را بر آن كار آگاه فرمايد تا به مقتضاى سياست رفتار كند و در اين نامه چيزى در مورد آنكه اگر بر آنان دست يافت چه كند، تصريح نفرموده است . مقصود از مغرب سرزمين شام است ، يعنى خبرگزاران على عليه السلام كه در شام و پيش معاويه بوده اند، چنين گزارش داده اند و چون شام از سرزمينهاى غربى است آن را مغرب ناميده است . ابن ابى الحديد پس از توضيح جمله هاى نامه بحث كوتاه زير را درباره قثم آورده است .
قثم بن عباس و پاره اى از اخبارش  
مادر قثم بن عباس همان مادر ديگر برادران اوست . ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول عبدالله بن جعفر روايت مى كند كه مى گفته است من و عبيدالله بن قثم ، پسران عباس سرگرم بازى بوديم ، پيامبر صلى الله عليه و آله سواره از كنار ما گذشت و فرمود اين نوجوان را بلند كنيد و به من بدهيد، منظور قثم بود. او را بلند كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله او را پشت سر خود نشاند و مرا هم جلو مركب خود سوار كرد و براى ما دعا فرمود، قثم در سمرقند به شهادت رسيد.
ابن عبدالبر همچنين مى گويد: عبدالله بن عباس روايت كرده است كه قثم آخرين كسى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله يعنى با پيكر مقدس آن حضرت تجديد عهد كرده است ، بدين معنى كه او آخرين كسى بود كه از گور پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد. مغيرة بن شعبه مدعى بود كه او چنين بوده است ، على عليه السلام منكر اين موضوع شد و فرمود: نه چنين است بلكه آخرين كسى كه از گور بيرون آمد قثم بن عباس بود.
ابن عبدالبر مى گويد: (67) قثم از طرف على عليه السلام والى مكه بود. على عليه السلام خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى را كه از سوى عثمان والى مكه بود، عزل فرمود و ابوقتاده انصارى را بر آن شهر گماشت و سپس او را بركنار ساخت و قثم بن عباس را به جاى او گماشت و قثم تا هنگامى كه على عليه السلام به شهادت رسيد، همچنان حاكم مكه بود.
ابن عبدالبر مى گويد: اين سخن خليفه است ، (68) ولى زبير بن بكار گرفته است على عليه السلام قثم بن عباس را به حكومت مدينه گماشته است .
ابن عبدالبر مى گويد: قثم در سمرقند شهيد شد. قثم همراه سعيد بن عثمان بن عفان به روزگار معاويه به سمرقند رفت و آنجا شهيد شد.
گويد: قثم شبيه رسول خدا بوده است و داود بن مسلم (69) در مدح او چنين سروده است :
اى ناقه من اگر مرا به قثم برسانى از رنج بار و سفر آزاد خواهى شد، اگر فردا مرا به او برسانى ، توانگرى بهره من مى شود و تنگدستى از ميان مى رود كه دريا در دست اوست و ماه تمام در چهره اش خانه دارد و گرانقدر است ...
(34): از نامه آن حضرت به محمد بن ابى بكر هنگامى كه از دلتنگى او به سبب عزل او از حكومت مصر با انتصاب اشتر آگاه شد، اشتر هم ضمن حركت خود به مصر پيشاز رسيدن به آن شهر درگذشت .(70)
در اين نامه كه با عبارت اما بعد فقد بلغنى موجدتك من تسريح الا شتر الى عملك اما بعد، همانا خبر دلتنگى تو از فرستادن اشتر براى تصدى كار تو به من رسيد شروع مى شود، ابن ابى الحديد نخست بحث زير را مطرح كرده است :
محمد بن ابى بكر و برخى از اخبار او 
مادر محمد كه خدايش رحمت كناد، اسماء دختر عميس و از قبيله خثعم است .
او خواهر ميمونه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله و خواهر لبابه مادر فضل و عبدالله و همسر عباس بن عبدالمطلب است . اسماء از زنانى است كه به حبشه هجرت كرده است و در آن هنگام سفر جعفر بن ابى طالب عليه السلام بود و براى او همان جا محمد و عبدالله و عون را آورد و سپس همراه جعفر به مدينه هجرت كرد و چون جعفر در جنگ موته شهيد شد، ابوبكر اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى او همين محمد بن ابى بكر را آورد. پس از مرگ ابوبكر، على عليه السلام اسماء را به همسرى گرفت و اسماء براى على عليه السلام يحيى را آورد و در اين موضوع هيچ خلافى نيست .
ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد: ابن كلبى گفته است نام مادر عون پسر على عليه السلام اسماء بنت عميس بوده ولى هيچ كس جز او اين سخن را نگفته است .
و هم روايت شده است كه اسماء بنت عميس همسر حمزة بن عبدالمطلب هم بوده است و براى او دخترى به نام امة الله يا اءمامة آورده است . محمد بن ابى بكر از كسانى است كه به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله عليه و آله متولد شده است . ابن عبدالبر در الاستيعاب مى گويد: محمد بن ابى بكر در سال حجة الوداع به آخر ذيعقده و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ حج فرموده بود در ذوالحليفه متولد شد، عايشه او را محمد نام نهاد و پس از آنكه قاسم پسر محمد متولد شد به او كنيه ابوالقاسم داد و اصحاب پيامبر در اين كار مانعى نمى ديدند يعنى اينكه نام و كنيه رسول خدا را بر كسى نهند. محمد بن ابى بكر سپس در دامن على عليه السلام تربيت شد و در كنف حمايت او بود تا آنكه در مصر كشته شد. على عليه السلام بر او محبت مى كرد و او را مى ستود و برترى مى داد. محمد كه خدايش رحمت كناد اهل عبادت و اجتهاد بود و از كسانى است كه در محاصره عثمان دست داشت و چون پيش عثمان رفت ، عثمان به او گفت : اگر پدرت تو را در اين حال مى ديد خوشحال نمى شد. محمد بيرون آمد و پس از او كس ديگرى وارد شد و عثمان را كشت و هم گفته شده است كه محمد به كسانى كه همراهش ‍ بودند، اشاره كرد و آنان او را كشتند.
ابن ابى الحديد سپس ديگر الفاظ و جملات نامه را توضيح داده و ضمن آن گفته است اگر بپرسى چه چيزى در دست على عليه السلام بوده است كه براى محمد بن ابى بكر بهتر و كم زحمت تر از حكومت مصر باشد كه او را بر آن بگمارد، مى گويم تمام مناطق اسلامى غير از شام در اختيار على بوده است و ممكن است على عليه السلام چنين تصميمى داشته است كه محمد را به حكومت يمن ، خراسان ، ارمينيه يا فارس بگمارد. سپس على عليه السلام در اين نامه شروع به ستودن مالك اشتر فرموده است و على عليه السلام سخت به او اعتماد داشته است ، همان گونه كه اشتر هم به راستى دوستدار و فرمانبردار بوده است . پس از آن على عليه السلام براى اشتر دعا كرده است كه خداوند از او راضى باشد و من ابن ابى الحديد شك ندارم كه خداوند با اين دعاى على او را مى آمرزد و از گناهان اشتر درمى گذرد و او را به بهشت مى برد و در نظر من فرقى ميان دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام نيست ، و خوشا به حال آن كس كه به چنين دعايى از على عليه السلام يا به كمتر از آن دست يابد.
(35): از نامه آن حضرت به عبدالله بن عباس پس از كشته شدن محمد بن ابى بكر 
در اين نامه كه با عبارت اما بعد فان مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد، اما بعد، همانا كه مصر گشوده شد و آن را گرفتند و محمد بن ابى بكر كه خدايش رحمت كناد شهيد شد. شروع مى شود، ابن ابى الحديد پيش از شروع به شرح الفاظ اين نامه مساءله اى را در مورد فصاحت اميرالمؤ منين طرح كرده است كه هر چند جنبه ادبى دارد ولى اطلاع از آن براى خوانندگان گرامى سودمند خواهد بود. مى گويد: به فصاحت بنگر كه چگونه زمام و گردن خود را در اختيار اين بزرگ مرد نهاده است ، وانگهى به اين كلماتى كه همگى به صورت منصوب و پياپى در كمال سلامت و آسانى و بدون هيچ گونه تعقيد تكليف به كار رفته است ، دقت كن كه چگونه تا آخر نامه همه فواصل به صورت منصوب آمده است و حال آنكه تو و هر شخص فصيحى چون شروع به ايراد خطبه و نگارش نامه كنيد، كلمات و فواصل گاه مرفوع و گاه منصوب و گاه مجرور خواهد بود و اگر بخواهند همه فواصل را فقط با يك اعراب آورند آثار تكليف در نامه ظاهر مى شود و نشان تعقيد آشكار مى گردد. اين نوع از اعراب و بيان ، خود يكى از انواع اعجاز قرآن است كه عبدالقاهر (71) آن را بيان داشته و گفته است به عنوان مثال در سوره نساء و سوره مائده كه يكى پس از ديگرى است اگر بنگرى در نخستين همه فواصل منصوب است و حال آنكه در دومى اصلا فاصله منصوب نيست و اگر آن دو سوره را با يكديگر بياميزند، نشان تركيب در آن دو آشكار مى شود و گويى هيچ يك به ديگرى نمى آميزد...
سبحان الله از اين همه مزاياى گرانبها و خصايص شريف كه به اين مرد ارزانى شده است ، چگونه ممكن است پسرى از اهالى مكه كه فقط ميان افراد خانواده خود پرورش يافته و با حكيمان هيچ آميزشى نداشته است ، در حكميت و دقايق علوم الهى از افلاطون و ارسطو جلوتر باشد و با دانشمندان اخلاق و آداب نفسانى هيچ معاشرتى نداشته است كه هيچ يك از قريش به چنين علومى شهره نبوده اند و او در اين مورد از سقراط هم شهره تر است . او ميان شجاعان تربيت نشده است زيرا مردم مكه بازرگان بودند و اهل جنگ نبودند اما از هر كس ‍ كه روى زمين گام برداشته ، شجاع تر بوده است . به خلف احمر (72) گفته شد: آيا عنبسه و بسطام دليرتر بوده اند يا على بن ابى طالب ؟ گفت : عنبسه و بسطام را بايد با مردم مقايسه كرد، نه با كسى كه از مردم فراتر است . گفتند: به هر حال بگو، گفت : به خدا سوگند كه اگر على بر سر آنان فرياد مى كشيد، پيش از آنكه به آنان حمله كند، مى مردند. على عليه السلام فصيح تر از سحبان و قس ‍ (73) بود و حال آنكه قريش سخن آورترين قبيله عرب نيست و قبايل ديگر از ايشان سخن آورتر بوده اند، گفته اند سخن آورترين قبيله عرب جرهم بوده است ، هر چند خردمندى نداشته اند. و على عليه السلام پارساتر و پاك دامن ترين مردم است و حال آنكه قريشيان مردمى آزمند و دنيادوست بودند. آرى جاى شگفتى نيست آن هم در مورد كسى كه محمد صلوات الله عليه و آله مربى و پرورش دهنده او بوده است ، وانگهى عنايت خداوندى هم او را يار و ياور بوده است ، بايد از او چنين حالاتى ظاهر شود.
سپس پاره اى از جملات و تاءثير آيات قرآنى را در آن بيان كرده است . (74)
(38): از نامه آن حضرت به مردم مصر هنگامى كه اشتر را بر آنان حكومت داد (75)
در اين نامه كه با اين عبارت شروع مى شود. من عبدالله على اميرالمؤ منين ، الى القوم الذين غضبوالله حين عصى فى ارضه از بنده خدا على اميرمؤ منان به قومى كه براى خدا خشم آمدند، هنگامى كه خداوند را در زمين او نافرمانى كردند.، ابن ابى الحديد بحث زير را طرح كرده است :
تاءويل و تفسير اين فصل بر من دشوار است زيرا مردم مصر كسانى هستند كه عثمان را كشته اند و هر گاه اميرالمؤ منين عليه السلام گواهى دهد كه آنان براى خدا و به پاس او خشم گرفته اند، آن هم به هنگامى كه در زمين خدا را نافرمانى مى كرده اند، شهادت قطعى به عصيان عثمان و ارتكاب كار خلاف از جانب اوست ، هر چند با دشوارى ممكن است چنين گفت كه درست است خدا را نافرمانى كرده اند ولى اين نافرمانى از سوى شخص عثمان نبوده است ، بلكه از سوى اميران و خويشاوندان و واليان او بوده است و آنان بوده اند كه حق خدا را از ميان برده اند و به سبب ولايت آنان و فرمان روايى ايشان بر نيكوكار و تبهكار و مقيم و مسافر پرده هاى ستم و خيمه هاى آن برافراشته شده و تبهكارى شايع گرديده و كار پسنديده از ميان رفته است . ولى گفته خواهد شد بر فرض كه اين چنين باشد، آنانى كه به پاس خدا خشم گرفتند، كارشان به كجا انجام پذيرفت ، مگر نه اين است كه كار به آنجا كشيد كه ايشان مسافت ميان مصر و مدينه را پيمودند و عثمان را كشتند، و وضع ايشان از دو حال بيرون نيست يا آن كه با كشتن عثمان اطاعت فرمان خدا را رها كرده اند، در اين صورت عثمان ، سركش و سزاوار كشته شدن بوده است ، يا آن كه ايشان با كشتن عثمان خداوند را به خشم آورده اند و نافرمانى كرده اند، در اين صورت عثمان بر حق بوده است و ايشان سركشان تبهكار هستند، و چگونه ممكن است على عليه السلام از ايشان تبجيل كند و آنان را صالحان خطاب كند. ممكن است به اين اشكال چنين پاسخ داد كه آنان به پاس خدا خشم گرفته اند و از مصر آمده اند و اين كار عثمان را كه امير تبهكار را به اميرى گماشته است ، مورد اعتراض قرار داده اند و آن را زشت شمرده اند و او را در خانه اش محاصره كرده اند به اين اميد كه مروان را به ايشان بسپارد تا او را زندانى يا ادب كنند كه چنان نامه اى در مورد ايشان نوشته بوده است . و چون عثمان محاصره شد، كينه توزان و دشمنان او از مردم مدينه و ديگر نقاط بر او طمع بستند و بيشتر مردم بر او شورش كردند و شمار مصريها به نسبت ديگر مردمى كه در محاصره او شركت كردند اندك بود. وانگهى ايشان از عثمان مى خواستند خود را از خلافت خلع كند و مروان و افراد ديگرى از بنى اميه را به ايشان بسپارد و حاكمان ولايات را عزل و به جاى ايشان كسان ديگرى را منصوب كند و در آن هنگام در جستجوى جان او و كشتن او نبودند، ولى مردمى از ايشان و غيرايشان از ديوار خود را به خانه عثمان رسيدند و برخى از بردگان عثمان آنان را با تير زدند و تنى چند از ايشان زخمى شدند و ضرورت كار را به آنجا كشاند كه از ديوار به خانه فرود آيند و عثمان را احاطه كنند و يكى از آنان با شتاب خود را به عثمان رساند و او را كشت و آن قاتل هم همان دم كشته شد. ما همه اين امور را در مباحث گذشته آورده و شرح داده ايم و از تبهكارى و سركشى اين قاتل نمى توان به تبهكارى ديگران حكم كرد و اما آنان فقط منظورشان نهى از منكر بود و ايشان نه تنها مرتكب قتل نشدند بلكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه قصد آن را هم نداشتند و جايز است گفته شود كه ايشان به پاس خداوند خشم گرفته اند و اينكه بر آنان ستايش شود و آنان را بستايند.
سپس اشتر را وصف كرده است و پس از آن به ايشان گفته است در فرمانهايى كه اشتر مى دهد، آنچه را كه مطابق با حق است از او فرمانبردارى كنند و اين از شدت ديندارى و استوارى على عليه السلام است كه در مورد اشتر هم كه از محبوب ترين افراد پيش اوست ، قيد مطابقت فرمان با حق را به كار برده است ، پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است : در كارى كه معصيت خداوند است از هيچ مخلوقى فرمانبردارى جايز نيست .
ابوحنيفه مى گويد: ربيع (76) در دهليز كاخ منصور دوانيقى و در حضور مردم از من پرسيد: اميرالمومنين يعنى منصور در كار پادشاهى خود پياپى به من فرمان مى دهد و من در اين باره بر دين خود بيمناكم تو چه مى گويى ؟ گويد: من به ربيع گفتم : مگر اميرالمؤ منين به غير حق هم فرمان مى دهد؟ گفت : هرگز، گفتم : بنابراين عمل كردن به حق براى تو اشكالى ندارد. ابوحنيفه مى گويد: ربيع مى خواست مرا شكار كند، اما من او را شكار كردم .
كسى كه در اين مقام در حضور مردم حق را گفته است ، حسن بصرى است و چنان بود كه عمر بن هبيرة امير عراق به هنگام حكومت يزيد بن عبدالملك در حضور مردم كه از جمله ايشان شعبى و ابن سيرين بودند به حسن بصرى گفت : اى اباسعيد! اميرالمؤ منين گاه به من فرمانى مى دهد كه مى دانم اجراى آن مايه نابودى دين من است ، در اين باره چه مى گويى ؟ حسن گفت : من چه بگويم ، خداوند مى تواند تو را از شر يزيد حفظ فرمايد ولى يزيد هرگز نمى تواند تو را از عذاب خدا حفظ كند. اى عمر! از خدا بترس و آن روزى را به ياد بياور كه شب آن آبستن قيامت است و فرشته اى از آسمان فرود مى آيد و تو را از تخت فرماندهى به حجره هاى كاخ و سپس از آن به بستر بيمارى فرو مى كشد و از بستر تو را به گور منتقل مى كند و آن گاه هيچ چيز جز عمل تو براى تو كارساز نخواهد بود. عمر بن هبيره در حالى كه زبانش بند آمده بود، گريان برخاست و رفت .
گفتار اميرالمؤ منين على عليه السلام در مورد مالك اشتر كه فرموده است : او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است ، لقب خالد بن وليد هم بوده است و اختلاف است كه چه كسى او را به اين لقب ، ملقب ساخته است . قول ضعيفى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد را به اين لقب مفتخر فرموده اند ولى صحيح آن است كه ابوبكر به سبب كشتارى كه خالد از اهل رده كرد و مسيلمه كذاب را هم كشت او را به اين لقب ، ملقب ساخت .
ابن ابى الحديد، در شرح اين عبارت كه على عليه السلام خطاب به مردم مصر مرقوم فرموده است من در مورد او شما را بر خود ترجيح دادم ، مى گويد: عمر هم هنگامى كه عبدالله بن مسعود را به كوفه فرستاد در نامه خويش ‍ به ايشان همين گونه نوشت و اين بدان سبب بود كه عمر در احكام از عبدالله بن مسعود استفتاء مى كرد و على عليه السلام هم با اشتر بر دشمنان حمله مى كرد و دل سپاهيان را با بودن او ميان ايشان محكم مى ساخت و چون او را به مصر روانه فرمود، طبيعى است كه مردم مصر را بر خود ترجيح داده است .

next page

fehrest page

back page