next page

fehrest page

back page

(39): از نامه آن حضرت است به عمرو عاص (77) 
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: فانك قد جعلت دينك تبعا لدينا امرى ظاهر غيه همانا كه تو دين خود را پيرو دنياى مردى قرار دادى كه گمراهيش آشكار است ... ابن ابى الحديد پيش از آنكه كلمات و جملات را شرح دهد چنين مى گويد:
آنچه كه على عليه السلام درباره معاويه و عمرو عاص فرموده است ، عين حق و حقيقت است و بغض و خشم على عليه السلام نسبت به آن دو موجب نشده است كه در نكوهش آنان مبالغه كند، آن چنان كه ديگر سخن آوران به هنگام هيجان و خشم مبالغه مى كنند و هر چه مى خواهند به زبان مى آورند. در نظر هيچ يك از خردمندان با انصاف در اين موضوع ترديد نيست كه عمرو عاص دين خود را پيرو دنياى معاويه قرار داده است و عمرو با معاويه بيعت نكرد مگر طبق قرارى كه با تضمين نهاده بود و معاويه تعهد قطعى كرده بود كه حكومت مصر را در آينده به او خواهد سپرد. وانگهى اموال فراوان و زمينهاى حاصلخيز بسيار در حال به او واگذار كند و به دو پسر و غلامان عمرو عاص چندان بدهد كه چشم ايشان را پر كند.
اما سخن على عليه السلام درباره معاويه كه فرموده است : گمراهى او آشكار است ، هيچ شكى در آشكاربودن ستمگرى و گمراهى او نيست و هر ستمگرى گمراه است . و اينكه فرموده است : پرده دريده است ، همچنين بوده است كه او بسيار سبكى مى كرده و همنشينان ياوه گو و افسانه سرا داشته است و معاويه هيچ گاه موقر نبوده است و قانون رياست را رعايت نمى كرده است مگر وقتى كه به جنگ اميرالمؤ منين على آمد، آن هم براى آنكه نيازمند به رعايت ناموس دين و آرامش و وقار بوده است . وگرنه در روزگار عثمان بسيار پرده درى كرد و موسوم به انجام دادن هر زشتى بود. به روزگار عمر از بيم او اندكى خوددارى مى كرد و همان روزگار هم جامه هاى ابريشمى و ديبا مى پوشيد و در جامهاى زرين و سيمين مى آشاميد و سوار بر مركبهايى مى شد كه زين آراسته به سيم و زر داشت و جلهاى ديبا و پارچه هاى ابريشمى رنگارنگ بر آنها مى نهاد، در آن روزگار جوان بود و جوانى مى كرد و مستى جوانى و حكومت و قدرت در او جمع بود، مردم در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه او به روزگار حكومت عثمان در شام باده نوشى مى كرده است ، ولى پس از رحلت اميرالمؤ منين على عليه السلام و استقرار حكومت براى او، مساءله مورد اختلاف است . گفته شده است پوشيده باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى مى كرده است و هم گفته شده است كه ديگر باده نوشى نكرده است ، ولى در اينكه موسيقى گوش ‍ مى داده و طرب و شادى مى كرده است و در آن باره اموال و صله ها مى پرداخته است ، هيچ شكى و اختلافى نيست .
ابوالفرج اصفهانى روايت مى كند كه يكى از سفرهاى معاويه به مدينه به روزگار حكومتش عمرو عاص به او گفت : برخيز بر در خانه اين مردى كه شرفش نابود شده است و پرده اش دريده شده است ، يعنى عبدالله بن جعفر برويم و بايستيم و به آوازخواندن كنيزكانش گوش دهيم . آن دو شبانه برخاستند و در حالى كه وردان غلام عمرو عاص همراهشان بود در خانه عبدالله بن جعفر ايستادند و به آواز گوش دادند.
عبدالله كه وجود آن دو را احساس كرده بود در را گشود و معاويه را سوگند داد كه وارد خانه شود. معاويه وارد شد و بر سرير عبدالله نشست ، عبدالله براى او دعا كرد و خوراكى اندك براى او آورد و معاويه خورد. چون انس گرفتند، عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين آيا به كنيزكان خودت اجازه مى فرمايى كه ترانه خود را بخوانند كه تو با آمدن خود آن را قطع كردى . گفت : آرى حتما بخوانند. كنيزكان صداى خود را بلند كردند و معاويه نخست اندك اندك جنبشى داشت تا آنكه ناگاه با پاى خود روى سرير ضرب شديدى گرفت . عمرو عاص گفت : اى مرد برخيز كه اين مردى كه براى نكوهش و اظهار شگفتى از وضع او آمدى از تو نكوحال تر است . معاويه گفت : آرام باش كه بزرگوار همواره خوش است .
(40): و از نامه آن حضرت به يكى از كارگزارانش ‍ (78) 
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فقد بلغنى عنك امرء ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك ، اما بعد، خبر انجام دادن كارى از تو به من رسيده است كه اگر آن را انجام داده باشى ، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى كرده اى . ابن ابى الحديد ضمن شرح اين نامه يكى دو لطيفه نقل كرده است كه ترجمه آن موجب مسرت است . مردى ران شترى را براى عمر هديه آورد، از او پذيرفت . پس از چند روز آن مرد براى رسيدگى به دعواى خود با خصم خويش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى اميرالمؤ منين ميان من و او چنان حكم كن و موضوع را برش بده كه ران شتر را مى برند. عمر عليه او حكم كرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گرفتن هدايا را بر قاضيان و واليان حرام كرد.
مردى به مغيره چراغى بلورين هديه داد و ديگرى به او استرى هديه داد. پس از آن ميان آن دو تن در كارى خصومتى پيش آمد كه داورى پيش مغيره آوردند. آن كس كه چراغ هديه داده بود مى گفت : كار من از چراغ روشن تر است اين سخن را بسيار گفت ، مغيره گفت : اى واى بر تو، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شكند.
عمر از كنار ساختمانى كه با گچ و آجر براى يكى از كارگزارانش ساخته مى شد، گذشت و گفت : اين درهم هاست كه به هر صورت بايد گردنهاى خود را از زمين بيرون بكشد. اين سخن را از على عليه السلام هم روايت كرده اند، و عمر مى گفته است بر هر كارگزارى دو امين گماشته شده است كه آب و گل اند.
و چون ابوهريره از حكومت بحرين برگشت ، عمر به او گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا مال خداوند را مى دزدى ؟ ابوهريره گفت : من دشمن خدا و كتاب خدا نيستم بلكه دشمن كسى هستم كه با آن دو دشمنى كند و اموال خدا را هم ندزديده ام . عمر با تركه اى كه در دست داشت بر سر ابوهريره زد و ضربه دوم را با تازيانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت . پس از آن ، او را احضار كرد و گفت : اى اباهريرة ! اين ده هزار درهم را از كجا آوردى ؟ گفت : اسبهاى من زاييدند و مستمرى و سهام من از غنايم پياپى مى رسيد، عمر گفت : هرگز به خدا سوگند چنين نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت : آيا عهده دار عملى نمى شوى ؟ گفت : نه ، عمر گفت : اى اباهريره كسى كه از تو بهتر است ، عهده دار كارگزارى شده است ، اباهريره پرسيد: او كيست ؟ عمر گفت : يوسف صديق ، ابوهريره گفت : يوسف براى كسى كارگزارى كرد كه سر و پشتش ‍ را تازيانه نزد و با آبروى او بازى نكرد و اموالش را از چنگ او بيرون نياورد، نه به خدا سوگند كه براى تو هرگز كارگزارى نمى كنم .
(41): از نامه آن حضرت به يكى از عاملان خود (79) 
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فانى كنت اشركتك فى امانتى ، اما بعد، من تو را در امانت خويشتن شريك ساخته بودم ، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغت و اصطلاحات ، بحث زير را آورده است .
اختلاف نظر در اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است  
مردم درباره اينكه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است ، اختلاف كرده اند، بيشتر ايشان گفته اند آن شخص عبدالله بن عباس كه خدايش بيامرزد، بوده است و در اين مورد به برخى از الفاظ نامه استناد كرده اند، نظير اين عبارت و از هر كس به خويشتن نزدكيتر ساختم و ميان افراد خاندانم هيچ كس از تو بيشتر مورد اعتماد نبود.، و ابن گفتار على عليه السلام كه و چون ديدى روزگار پسرعمويت را بيازرد.، و اينكه براى بار دوم گفته است با پسرعمويت ستيز كردى و باژگونه شدى . و براى بار سوم فرموده است با پسرعمويت يارى نكردى .، و اين سخن كه جز تو را پدر مباد تت و اين سخنى است كه جز براى او از سوى على عليه السلام گفته نمى شود و براى ديگران مى فرموده است تو را پدر مباد. و اين سخن كه اى كسى كه در نظر ما از خردمندان شمرده مى شد.، و اين سخن كه اگر حسن و حسين چنين مى كردند. همه دليل بر آن است كه اين نامه براى چه كسى نوشته شده است كه در نظر على عليه السلام همچون حسن و حسين عليهماالسلام بوده است . كسانى كه اين عقيده را دارند، روايت مى كنند كه عبدالله بن عباس را در پاسخ اين نامه نامه اى براى على عليه السلام نوشته كه چنين بوده است :
اما بعد، نامه ات به من رسيد كه آنچه را از بيت المال بصره برداشته ام بر من گناهى بزرگ شمرده بودى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه حق در بيت المال بيشتر از چيزى است كه برداشته ام ، والسلام .
گويند على عليه السلام در پاسخ او نوشت :
اما بعد، اين از شگفتيهاست كه نفس تو كار را چنان در نظرت بيارايد كه تصور كنى براى تو در بيت المال حقى بيشتر از حق يك مرد از مسلمانان وجود دارد.
بنابراين اگر باطل تو را اين چنين اميدوار سازد و مدعى چيزى شوى كه هرگز از گناه رهايت نمى كند و حرام را براى تو حلال قرار مى دهد، به راستى هدايت شده كاميابى خواهى بود! اينك به من خبر رسيده است كه مكه را وطن خود ساخته و در آن رحل اقامت انداخته اى ، كنيزكان كم سن و سال مكه و مدينه و طائف را مى خرى خود را با چشم خويش آنان را برمى گزينى و مال ديگرى را به بهاى آنان مى پردازى . خدايت هدايت كناد، به سعادت خود برگرد و به سوى پروردگار خود بازگرد و توبه كن و از اموال مسلمانان خود را بيرون آر و به سوى ايشان بازگرد كه به زودى از كسانى كه با ايشان الفت گرفته اى جدا مى شوى و آنچه را گرد آورده اى رها مى سازى و در شكافى كه آماده و داراى فرش و تشك نيست ، پنهان مى شوى . در آن حال از دوستان جدا گشته و در خاك مسكن گرفته اى و با پرداخت حساب روياروى خواهى بود، از آنچه از خود بازگذاشته اى بى نياز و نسبت به آنچه پيش فرستاده باشى نيازمندى ، والسلام .
گويند ابن عباس در پاسخ نوشت :
اما بعد، همانا كه براى من بسيار سخن گفتى و به خدا سوگند اگر من خدا را ديدار كنم در حالى كه همه گنجينه هاى زمين را از زرينه و سيمينه زرناب تصرف كرده باشم ، براى من خوشتر از آن است كه با او در حالى ديدار كنم كه خون مردى مسلمان برعهده ام باشد، والسلام .
ديگران كه گروهى اندك اند، مى گويند، اين غيرممكن است و هرگز نبوده است و عبدالله بن عباس از على عليه السلام جدا نشده است و با او ستيز و مخالفتى نكرده است و همواره تا هنگامى كه على عليه السلام كشته شد، امير بصره بوده است .
اينان مى گويند: يكى از چيزهايى كه به اين كار دلالت دارد، مطلبى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نقل مى كند و آن نامه اى است كه ابن عباس پس ‍ از كشته شدن اميرالمؤ منين عليه السلام از بصره به معاويه نوشته است ، ما هم پيش ‍ از اين نامه را نقل كرده ايم . اين گروه مى گويند چگونه ممكن است كار بدان گونه باشد و حال آنكه معاويه نتوانسته است او را فريب دهد و به سوى خود بكشد و خود مى دانيد كه او چگونه بسيارى از كارگزاران اميرالمؤ منين عليه السلام را فريب داد و با بخشيدن اموال ، آنان را به خود جلب كرد و آنان هم ميل به او پيدا كردند و على عليه السلام را رها ساختند. معاويه اختلاف و تفاوتى را كه ميان آن دو پديد آمده بود، مى دانست و به همين سبب هم ابن عباس را استمالت نكرد و به سوى خود نكشيد و هر كس سيره خوانده باشد و تاريخ بداند از ستيز ابن عباس با معاويه پس از رحلت على عليه السلام آگاه است و مى داند كه معاويه چه سخنان كوبنده و ستيز سختى از ابن عباس شنيده و ديده است ، و چه ستايشى از على عليه السلام مى كرده و همواره فضايل و خصايص او را بازگو مى كرده است ، به علاوه مناقب و مآثر فراوانى از على عليه السلام از سوى ابن عباس انتشار يافته است و اگر ميان ايشان گرد كدورتى مى بود، حال بدين گونه نبود بلكه برعكس ‍ آنچه كه تاكنون مشهور و مشهود است ، مى بود. در نظر خود من هم ابن ابى الحديد اين بهتر و درست تر به نظر مى رسد.
قطب راوندى مى گويد: اين نامه به عبيدالله بن عباس نوشته شده است ، نه عبدالله بن عباس و اين درست نيست زيرا عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . و داستان او را با بسر بن ارطاة در مباحث گذشته بيان كردم و چيزى هم درباره او نقل نشده است كه اموالى را برداشته يا از اطاعت بيرون رفته باشد.
به هر حال موضوع اين نامه براى من دشوار است . اگر چيزهايى را كه نقل شده است ، تكذيب كنم و بگويم اين نامه جعلى است كه آن را بر على عليه السلام بسته اند با همه راويانى كه درباره صدور اين نامه سخن گفته اند و در بيشتر كتابهاى سيره آن را آورده اند، مخالفت كرده ام ؛ و اگر اين نامه را مربوط به عبدالله بن عباس بدانم ، آنچه كه از ملازمت اطاعت او از اميرالمؤ منين عليه السلام در زمان زندگى و پس از شهادت او مى دانم مرا از اين كار بازمى دارد؛ و اگر آن را براى كس ديگرى غير از عبدالله بن عباس بدانم ، نمى دانم به كدام يك از خويشاوندان على عليه السلام برگردانم و اين نامه هم نشان مى دهد كه مخاطب آن از خويشاوندان و پسرعموهاى اميرالمؤ منين است و به هر حال من در اين موضوع متوقفم . (80)
(42): از نامه آن حضرت به عمر بن ابى سلمه مخزومى كه والى بحرين بود و او را ازكار برداشت و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را گماشت . (81)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد فانى قدوليت النعمان بن عجلان الزرقى على البحرين و نزعت يدك بلاذم لك و لا تثريب عليك ... اما بعد، من نعمان بن عجلان زرقى را بر بحرين گماشتم و دست تو را از آن بركنار كردم بدون هيچ سرزنش و نكوهشى كه بر تو باشد، ابن ابى الحديد در شرح آن آورده است :
عمر بن ابى سلمه و نسب و برخى از اخبار او 
عمر بن ابى سلمه ربيب رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، پدرش ابوسلمة بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمر مخزوم بن يقظة است .(82) كنيه عمر، ابوحفص بوده است . او به سال دوم هجرت در حبشه متولد شد و هم گفته اند به هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمر بن ابى سلمه نه ساله بوده است . او به روزگار حكومت عبدالملك مروان در سال هشتاد و سوم هجرى در مدينه درگذشت . او از پيامبر صلى الله عليه و آله حديث حفظ كرده بود و سعيد بن مسيب و ديگران از او روايت كرده اند و همه اين امور را ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب آورده است .
نعمان بن عجلان و نسب و برخى از اخبار او 
نعمان بن عجلان زرقى از انصار و از خاندان زريق است . او پس از شهادت حمزة عبدالمطلب كه خدايش بيامرزاد خولة ، همسر حمزه را به همسرى گرفت .
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابن نعمان زبان آور و سخنگو و شاعر انصار بود، مردى سرخ ‌روى و كوته قامت بود و در نظر كوچك مى آمد، ولى سرور بود هموست كه به روز سقيفه چنين سروده است :
شگفتا كه گفتيد منصوب كردن سعد بن عباده حرام است ولى نصب كردن خودتان ابوبكر را حلال ... (83)
(44): از نامه آن حضرت است به زياد بن ابيه ، به على عليه السلام خبر رسيده بودكه معاويه براى زياد نامه نوشته است و مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد اورا برادر خود بداند.(84)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود و قد عرفت ان معاوية كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك چنين دانسته ام كه معاويه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصميم عزم ترا سست كند.، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى كه از قرآن متاءثر است و استناد به برخى از احاديث ، مبحث مفصلى درباره نسبت زياد بن ابيه و برخى از اخبار و نامه هاى او ايراد كرده است كه موضوعات تاريخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود.
نسب زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش  
زياد، پسر عبيد است و برخى از مردم عبيد را عبيد بن فلان گفته اند و او را به قبيله ثقيف نسبت داده اند ولى بيشتر مردم معتقدند كه عبيد برده بوده است و همچنان رزوگار زياد زنده بوده و سرانجام زياد او را خريده و آزاد كرده است و ما به زودى آنچه را در اين باره آمده است ، خواهيم نوشت .
اينكه زياد را به غير پدرش نسبت داده اند به دو سبب است ، يكى گمنامى پدرش و ديگر ادعاى ملحق شدن او به ابوسفيان . گاهى به او زياد بن سميه مى گفته اند و سميه نام مادر اوست كه كنيزى از كنيزكان حارث بن كلدة بن عمرو بن علاج ثقفى ، طبيب عرب بوده است و همسر عبيد. گاهى هم به او زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفته اند. و چون معاويه او را به خود ملحق ساخت ، بيشتر مردم به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند كه مردم پيرو و همراه پادشاهان هستند زيرا بيم و اميد از آنان مى رود، و پيروى مردم از دين در قبال پيروى از ايشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقيانوس است ، ولى آنچه كه پيش از پيوستن او به ابوسفيان به او گفته مى شد زياد بن عبيد بود و در اين هيچ كس شك نكرده است .
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش از ابوصالح از ابن عباس نقل مى كند كه عمر، زياد را براى اصلاح فسادى كه در يمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسيل داشت و چون برگشت پيش عمر خطبه اى ايراد كرد كه نظير آن شنيده نشده بود. ابوسفيان و على عليه السلام و عمروبن عاص هم حاضر بودند.
عمروبن عاص گفت : آفرين بر اين غلام كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : بدون ترديد او قرشى است و من كسى را كه او را در رحم مادرش نهاده است ، مى شناسم . على عليه السلام فرمود: او كيست ؟ گفت : خودم ، على گفت : اى ابوسفيان آرام باش . ابوسفيان اين ابيات را خواند:
اى على ! به خدا سوگند اگر بيم اين شخص از دشمنان كه مرا مى بيند نبود، صخر بن حرب كار خود را آشكار مى ساخت و از گفتگو درباره زياد بيم نمى داشت ، مجامله كردن من با قبيله ثقيف و رهاكردن ميوه دل را ميان ايشان طولانى شده است .
ابن عبدالبر مى گويد: منظورش از بيم اين شخص ، عمر بن خطاب است . (85)
احمد بن يحيى بلادزى هم مى گويد: زياد در حالى كه نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ايراد كرد كه همه حاضران را به شگفت انداخت . عمروبن عاص گفت : آفرين كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند كه او قرشى است . و اگر او را مى شناختى ، مى دانستى كه از اهل خودت هم بهتر است . عمرو عاص گفت : پدرش كيست ؟ گفت : نطفه اش را من در شكم مادرش نهاده ام . عمرو گفت : چرا او را به خود ملحق نمى سازى ؟ گفت : از اين گورخرى كه نشسته است ، بيم دارم كه پوستم را بدرد.
محمد بن عمر واقدى هم مى گويد: در حالى كه ابوسفيان پيش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زياد، سخنانى نيكو بر زبان آورد. ابوسفيان گفت : مناقب جز در شمايل زياد آشكار نمى شود. على عليه السلام پرسيد از كدام خاندان بنى عبد مناف است ؟ ابوسفيان گفت : او پسر من است . على پرسيد: چگونه ؟ گفت : به روزگار جاهلى با مادرش زنا كردم . على فرمود: اى ابوسفيان خاموش باش كه عمر در اندهگين ساختن شتابان است ، گويد: زياد از گفتگوى ميان آن دو آگاه شد و در دلش بود.
على بن محمد مدائنى مى گويد: به روزگار حكومت على عليه السلام ، زياد از سوى او به ولايت فارس يا يكى از نواحى فارس گماشته شد. آنجا را نيكو اداره كرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى كرد و آن را پايگاه خويش قرار داد. معاويه كه اين موضوع را دانست براى او چنين نوشت : اما بعد، گويا دژهايى كه شبها به آن پناه پناه مى برى ، همانگونه كه پرندگان به لانه خود پناه مى برند، تو را فريفته است . به خدا سوگند اگر اين است كه در مورد تو منتظر كارى هستم كه خداوند از آن آگاه است ، همانا از جانب من براى تو همان چيزى صورت مى گرفت كه آن بنده صالح سليمان عليه السلام گفته است همانا با سپاههايى كه آنان را ياراى مقابله با ايشان نيست به سوى ايشان مى آييم و آنان را از آن ديار در حالى كه كوچك و زبون شده باشند، بيرون مى كنيم (86)، در پايين نامه هم اشعارى نوشت كه از جمله آنها اين بيت بود:
پدرت را فراموش كرده اى كه به هنگامى كه عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت .
چون آن نامه به زياد رسيد، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگرخواره و سر نفاق ، مرا تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسرعموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانيان و پدر دو نوه پيامبر و صاحب ولايت و منزلت و برادرى با صدهزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض كه از همه اينان بگذرد و به من برسد مرا سرخ ‌روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشير خواهد ديد و سپس نامه اى براى على عليه السلام نوشت و نامه معاويه براى زياد، چنين نوشت :
اما بعد، همانا من تو را ولايت قرار دادم به آنچه ولايت دادم و تو را شايسته آن ديدم و همانا از ابوسفيان به روزگار عمر لغزشى سر زد كه از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار ميراثى و نه مستحق نسب و معاويه همچون شيطان رجيم است كه از روبه رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آيد، از او برحذر باش ، برحذر باش ، برحذر والسلام .
ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام زياد را به ناحيه اى از نواحى فارس ولايت داد و او را برگزيد و چون على عليه السلام كشته شد، زياد بر سر كار خويش باقى ماند و معاويه از جانب او بيمناك شد و سختى ناحيه او را هم مى دانست و ترسيد كه زياد، حسن بن على عليه السلام را يارى دهد، براى زياد چنين نوشت :
از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن عبيد، اما بعد، همانا تو بنده اى هستى كه كفران نعمت كرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنكه سپاسگزارى براى تو بهتر از كفران نعمت بود. درخت ريشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو كه برايت مادرى بلكه پدرى هم نباشد، هلاك شدى و ديگران را به هلاك افكندى و پنداشتى كه از چنگ من بيرون مى روى و قدرت من تو را فرو نمى گيرد. هيهات چنان نيست كه هر خردمندى ، خردش را به صواب انجامد و هر انديشمندى در رايزنى خيرخواهى كند. تو ديروز برده اى بودى و امروز اميرى هستى ، آرى مقامى كه نبايد كسى مثل تو اى پسر سميه به آن برسد؛ اينك چون اين نامه من به تو رسيد، مردم را به اطاعت فرا خوان و بيعت بگير و شتابان پاسخ مثبت بده كه اگر اين چنين كنى خون خود را حفظ كرده اى و خويشتن را دريافته اى و در غير اين صورت ، با اندك كوشش و با ساده ترين وضع تو را درمى ربايم و سوگند استوار مى خورم كه تو را با پاى پياده از فارس تا شام خواهند آورد و بر گرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار برپا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا برمى گردانم كه بوده اى و از آن بيرون آمده اى ، والسلام .
چون اين نامه به دست زياد رسيد، سخت خشمگين شد و مردم را جمع كرد و به منبر رفت و خدا را ستايش كرد و چنين گفت : اين پسر هند جگرخواره و قاتل شير خدا يعنى حمزه و كسى كه آشكاركننده خلاف و پنهان دارنده نفاق و سالار احزاب است و كسى كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا هزينه كرده است ، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى كرده است كه آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگين كمان در خواهد آورد. آنچه دليل بر ضعف اوست ، تهديدكردن پيش از قدرت يافتن است ، آيا تصور كرده است به سبب مهربانى به من بيم مى دهد و حجت تمام مى كند، هرگز بلكه راه نادرستى را مى پيمايد و براى كسى هياهو راه انداخته كه ميان صاعقه هاى تهامه پرورش يافته است . چرا و چگونه بايد از او بترسم و حال آنكه ميان من و او پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسرعموى او همراه صدهزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاويه به من اجازه دهد و مرا سوى او گسيل دارد، چنان مى كنم كه ستارگان را در روز ببيند روزش را شام سياه مى سازم و آب خردل بر بينى و دهانش مى مالم . امروز در قبال او بايد سخن گفت و فردا بايد مجتمع شد و به خواست خدا رايزنى پس از اين خواهد بود، و از منبر فرود آمد و براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، اى معاويه نامه ات به من رسيد و آنچه را در آن بود، فهميدم و تو را همچون غريقى يافتم كه امواج او را فرو گرفته است و به هر جلبك چنگ مى زند و به اميد زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آويزد. كسى كفران نعمت كرده و خواهان نقمت است كه با خدا و رسولش ستيز كرده و تباهى در زمين پرداخته است . اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه اين بود كه مرا خردى است كه از تو باز مى دارد و اگر بيم آن نبود كه سفله و نادان خوانده شوم ، زبونيهايى را كه براى تو ترسيم مى كردم كه با هيچ آبى شسته نشود. اما اينكه مرا به سميه سرزنش كرده اى ، اگر من پسر سميه ام ، تو پسر جماعه اى ، اما اينكه پنداشته اى با كمترين زحمت و به ساده ترين صورت مرا درمى ربايى ، آيا ديده اى كه گنجشكان كوچك باز را بترسانند يا شنيده اى كه بره ، گرگ را دريده و خورده باشد. اينك كار خود را باش و تمام كوشش خود را انجام بده كه من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرو نمى آيم و جز در مواردى كه تو را بد آيد كوشش نخواهم كرد و به زودى خواهى دانست كدام يك از ما براى ديگرى فروتنى مى كند و كدام يك بر ديگر هجوم مى آورد، والسلام .
چون نامه زياد به معايه رسيد، او را افسرده و اندوهگين ساخت و به مغيرة بن شعبه پيام داد و او را خواست و با او خلوت كرد و گفت : اى مغيرة مى خواهم با تو در موضوعى كه مرا اندوهگين ساخته است ، رايزنى كنم . در آن كار براى من خيرخواهى كن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در اين رايزنى براى من باش ‍ تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزيدم و در اين مورد تو را بر پسران خويش ترجيح دادم . مغيره گفت : آن راز چيست ؟ و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشيبى و بهتر از شمشير رخشان در دست شجاع دلير خواهى يافت . معاويه گفت : اى مغيره ! زياد در فارس اقامت گزيده و براى ما همچون افعى خش خش مى كند و او مردى روشن راءى و بازانديشه و استوار است و هر تيرى كه مى افكند به هدف مى زند و اينك كه سالارش درگذشته است ، چيزى را كه از او در امان بودم ، مى ترسم كه انجام دهد و نيز بيم آن دارم كه حسن را يارى دهد، چگونه ممكن است به او دست يافت و چه چاره اى براى اصلاح انديشه او بايد انديشيد؟ مغيره گفت : اگر نمردم خودم اين كار را اصلاح مى كنم ، زياد مردى است كه شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چيزى بخواهى و نامه اى نرم براى او بنويسى ، او به تو مايل تر خواهد بود و اعتماد بيشترى خواهد داشت و براى او نامه بنويس و من خود رسالت اين كار را برعهده مى گيرم . معاويه براى زياد چنين نوشت :
از اميرالمؤ منين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان ! اما بعد، گاهى هوس ‍ آدمى را به وادى هلاك مى افكند و تو مردى هستى كه در مورد گسستن پيوند خويشاوندى و پيوستن به دشمن ضرب المثل شده اى . بدگمانى تو و كينه ات نسبت به من سبب شده است تا خويشاوندى نزديك مرا بگسلى و پيوند رحم را قطع كنى و چنان حرمت و نسب مرا بريده اى كه پندارى برادر من نيستى و صخر بن حرب پدرت نيست و پدر من نيست . چه تفاوتى ميان من و تو است كه من خون پسر ابى العاص عثمان را مطالبه مى كنم و تو با من جنگ مى كنى . آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسيده است و چنان شده اى كه آن شاعر گفته است .
همچون پرنده اى كه تخم خويش را در بيابان رها كرده است و بال بر تخم پرنده ديگرى گسترده است .
و من چنين مصلحت ديدم كه بر تو مهربانى كنم و تو را به بدرفتارى تو نگيرم و پيوند خويشاوندى تو را پيوسته دارم و در كار تو درصدد كسب ثواب باشم ، وانگهى اى ابامغيره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفاى دريا روى و چندان شمشير زنى كه تيغه آن از كار افتد، باز هم بر دورى خود از ايشان خواهى فزود كه بنى عبد شمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از كارد تيز براى گاو به زمين خورده و دست و پاى بسته براى كشتن هستند خدايت رحمت كناد به اصل خويش بازگرد و به قوم خود بپيوند و همچون كسى مباش كه بر بال و پر ديگرى پيوسته است و تو بدين گونه نسبت خود را هم گم كرده اى و به جان خودم سوگند كه اين كار را چيزى جز لجبازى بر سر تو نياورده است ، آن را از خود كنار افكن كه اينك بر كار خود و حجت خويش آگاه گشتى . اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى كنى ، حكومتى به حكومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى كنى ، كار پسنديده آن است كه نه به سود من باشى و نه زيان ، والسلام .
مغيره همراه آن نامه حركت كرد و به فارس آمد و چون زياد او را ديد وى را به خود نزديك ساخت و مهربانى كرد. مغيره نامه را به او داد، زياد به نامه دقيق شد و شروع به خنديدن كرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زير پاى خويش ‍ نهاد و گفت : اى مغيره بس است كه من به آنچه در انديشه دارى آگاه شدم ، اينك از سفرى دور و دراز آمده اى برخيز و بار فرو نه و آسوده گير. مغيره گفت : آرى خدايت بيامرزد، تو هم لجبازى را كنار بگذار و پيش قوم خود برگرد و به برادرت بپيوند و بر كار خويش بنگر و پيوند خويشاوندى را مگسل . زياد گفت : من مردى با گذشت و در كار خودم داراى روش ويژه اى هستم ، بر من شتاب مكن و تو نسبت به من كارى را آغاز مكن تا من نسبت به تو آغاز كنم .
زياد پس از دو يا سه روز مردم را جمع كرد و به منبر رفت و حمد و ستايش را به جاى آورد و گفت : اى مردم تا آنجا كه ممكن است بلا را از خود دفع كنيد و از خداوند مسئلت كنيد كه صلح و عافيت را براى شما باقى بدارد. من از هنگامى كه عثمان كشته شده است در كار مردم نظر افكندم و درباره آنان انديشيدم ، ايشان را همچون قربانيهايى يافتم كه در هر عهد كشته مى شوند و اين دو جنگ يعنى جمل و صفين چيزى افزون از صدهزار تن را نابود كرده است و هر يك پنداشته است كه طالب حق و پيرو امامى است و در كار خود كاملا روشن است ، اگر چنين باشد قاتل و مقتول در بهشته خواهند بود. هرگز چنين نيست و اين كار به راستى مشكل است و مايه اشتباه قوم شده است و من بيمناكم كه كار به صورت نخست برگردد، و چگونه بايد آدمى دين خود را سلامت بدارد، من در كار مردم نگريستم و پسنديده تر (87) فرجام را صلح ديدم . به زودى در كارهاى شما چنان خواهم كرد كه عاقبت و انجام آن را بپسنديد و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد، و پاسخ نامه معاويه را چنين نوشت :
اما بعد، اى معاويه نامه تو همراه مغيرة بن شعبه به من رسيد و آنچه را در آن بود فهميدم . سپاس خداوندى را كه حق را به تو شناساند. و تو را به پيوند خويشاوندى برگرداند و من از كسانى نيستم كه كار پسنديده را نشناسد و از حسب هم غافل نيستم و اگر بخواهم آن چنان كه لازم است و با دليل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى كشد و نامه طولانى مى شود. همانا اگر اين نامه ات را با عقيده صحيح و نيت پسنديده نوشته باشى و قصد نيكى كرده باشى ، در دل من درخت دوستى خواهى كاشت و پذيرفته خواهد شد و اگر قصد فريب و حيله گرى و نيت تباه داشته باشى نفس از آنچه مايه نابودى است سرباز مى زند.
من روزى كه نامه ات را خواندم كارى انجام دادم و سخنانى ايراد كردم ، همان گونه كه خطيب كار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد كه همه حاضران را در حالتى درآوردم كه نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن ، همچون افراد سرگشته در بيابانى كه راهنماى آنان ايشان را گمراه كرده باشد و من به امثال اين كار توانايم . و در پايين نامه اين ابيات را نوشت :
هنگامى كه خويشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان مى يابم كه هر گاه زنده باشم زبونى را از كنار خويش مى رانم ... اگر تو به من نزديك شوى ، من هم به تو نزديك مى شوم و اگر تو از من دورى بجويى ، در آن حال مرا هم دورى كننده خواهى يافت .

معاويه همه چيزهايى را كه زياد از او خواسته بود پذيرفت و به خط خود براى او چيزى نوشت كه به آن اعتماد كند. زياد به شام و پيش معاويه رفت و معاويه او را به خود نزديك ساخت و بر حكمفرمايى ولايتى كه داشت گماشت و سپس او را به حكومت عراق منصوب كرد.
على بن محمد مدائنى روايت مى كند: پس از رفتن زياد به شام پيش معاويه ، وى تصميم گرفت زياد را به خود ملحق سازد برادر خويش بداند. آن گاه مردم را جمع كرد و به منبر رفت و زياد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پايين تر از پله اى كه خود مى نشست ، نشاند. نخست حمد و ستايش خدا را به جا آورد و سپس گفت : اى مردم من نسب خانواده خودمان را در زياد مى بينم ، هر كس در اين مورد شهادتى دارد برخيزد و گواهى دهد. گروهى برخاستند و گواهى دادند كه زياد پسر ابوسفيان است و گفتند پيش از مرگ ابوسفيان از او شنيده اند كه به اين موضوع اقرار كرده است . آن گاه ابومريم سلولى كه در دوره جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ! من گواهى مى دهم كه ابوسفيان به طائف و پيش ما آمد، من براى او گوشت و نان و شراب خريدم ، چون خورد و نوشيد گفت : اى ابومريم براى من و روسپى فراهم آور. من از پيش او بيرون آمدم و پيش سميه رفتم و گفتم : ابوسفيان از كسانى است كه جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم ، آيا تو حاضرى ؟ گفت : آرى ، هم اكنون عبيد با گوسپندانش برمى گردد عبيد شبان بود و همين كه شامى خورد و سر بر زمين نهاد و خوابيد پيش او خواهم آمد. من پيش ابوسفيان برگشتم و خبر دادمش ، چيزى نگذشت كه سميه دامن كشان آمد و پيش ابوسفيان و در بستر او رفت و تا بامداد پيش او بود. چون سميه رفت به ابوسفيان گفتم : اين همخوابه ات را چگونه ديدى ؟ گفت : خوب همخوابه اى بود اگر زير بغلهايش ‍ بوى گند نمى داد. زياد از فراز منبر گفت : اى ابومريم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مكن كه مادرت سرزنش شماتت مى شود، و چون سخن و گفتگوى معايه با مردم تمام شد، زياد برخاست و مردم سكوت كردند. زياد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت : اى مردم معاويه و شاهدان چيزهايى را كه شنيديد گفتند و من حق و باطل اين موضوع را نمى دانم ، معاويه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبيد پدرى نيكوكار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود، و از منبر فرود آمد.
شيخ ما ابوعثمان جاحظ روايت مى كند كه زياد در آن هنگام كه حاكم بصره بود از كنار ابوالعريان عدوى كه پيرمردى كور و سخن آور و تيززبان بود گذشت . پرسيد: اين هياهو چيست ؟ گفتند: زياد بن ابى سفيان است . ابوالعريان گفت : به خدا سوگند ابوسفيان پسرى جز يزيد و معاويه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت ، اين زياد از كجا آمده است ؟ اين سخن به آگهى زياد رسيد، و كسى به او گفت چه خوب است زبان اين سگ را درباره خودت ببندى . زياد دويست دينار براى او فرستاد. فرستاده زياد به ابوالعريان گفت : پسرعمويت امير زياد براى تو دويست دينار فرستاده است كه هزينه كنى . گفت : پيوند خويشاونديش پيوسته باد، آرى به خدا سوگند كه او به راستى پسرعموى من است . فرداى آن روز كه زياد با همراهان خود از كنار او گذشت ايستاد و بر ابوالعريان سلام داد. ابوالعريان گريست ، به او گفته شد چه چيزى تو را به گريه واداشت ؟ گفت : صداى ابوسفيان را در صداى زياد شنيدم و شناختم ! چون اين خبر به معاويه رسيد براى ابوالعريان چنين نوشت :
دينارهايى كه براى تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهاى ديگر درآورد.
ديروز زياد با دار و دسته اش از كنار تو گذشت ، ناآشنا بود و فرداى آن همان چيزى كه نمى شناختى آشنا شد، آفرين بر زياد اى كاش زودتر اين كار را مى كرد كه قربانى چيزى بود كه از آن مى ترسيد.
چون اين ابيات را كه نامه معاويه بود بر ابوالعريان خواندند گفت : اى غلام پاسخ او را بنويس و چنين سرود:
اى معاويه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود، و اى پسر ابوسفيان نزديك است كه ما را فراموش كنى ، اما زياد و نسب او در نظر من صحيح است و در مورد حق بهتان نمى زنم ، هر كس كار خير كند هماندم نتيجه اش به او مى رسد و اگر كار شر انجام دهد هر جا كه باشد نتيجه اش به او خواهد رسيد.
جاحظ همچنين روايت مى كند كه زياد براى معاويه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست . معاويه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت اميرالحاج منصوب كردم و اجازه هزينه يك ميليون درهم دارى . در همان حال كه زياد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابوبكره خبر رسيد. ابوبكره از هنگام حكومت عمر كه زياد در گواهى دادن براى زناى مغيرة كار را مشتبه كرد با او قهر بود و سوگندهاى گران خورده بود كه با زياد هرگز سخن نگويد. در اين هنگام ابوبكره براى ديدن زياد وارد كاخ شد، پرده دار كه او را ديد خود را شتابان پيش زياد رساند و گفت : اى امير، اينك برادرت ابوبكره وارد كاخ شد. زياد گفت : خودت او را ديدى ؟ گفت : آرى پيدايش شد آمد. در آن هنگام پسركى كوچك در دامن زياد بود كه با او بازى مى كرد، ابوبكره آمد و مقابل زياد ايستاد و خطاب به آن كودك گفت : اى پسر چگونه اى ؟ همانا پدرت در اسلام مرتكب گناهى بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من نمى دانم كه سميه هرگز ابوسفيان را ديده باشد. اينك پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتكب شود، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبيبة دختر ابوسفيان كه از زنان پيامبر و مادر مؤ منان است برساند. اگر پدرت از ام حبيبه اجازه بخواهد كه او را ببيند و او اجازه دهد كه به عنوان برادرى از او ديدار كند اى واى از اين كار زشت و مصيبت بزرگ براى پيامبر، و اگر ام حبيبه به او اجازه ندهد، چه رسوايى بزرگى براى پدرت خواهد بود و برگشت . زياد گفت : اى برادر خداى از اين خيرخواهى پاداشت دهد، چه خشنود باشى و چه خشمگين . زياد براى معاويه نامه نوشت كه من از رفتن به حج منصرف شدم و اميرالمؤ منين هر كس را دوست مى دارد، گسيل فرمايد و معاويه برادرش عتبة بن ابى سفيان را فرستاد.

next page

fehrest page

back page