next page

fehrest page

back page

(61): الشفيع جناح الطالب (302) 
شفاعت كننده بال و پر طلب كننده است .
در حديث مرفوع آمده است مرا شفيع آوريد تا پاداش بيشترى داده شويد، و خداوند هر چه را خواهد از گفتار پيامبر را بر مى آورد.
ماءمون به ابراهيم بن مهدى هنگامى كه او را عفو كرد، گفت : بهترين و بزرگترين نعمت من بر تو در عفوكردن من از تو، اين است كه تو را از منت كشيدن از شفيعان راحت كردم و تلخى آن را به تو نچشانيدم .
از سخنان قابوس بن وشمگير است كه گفته است : با آتش زنه شفيع چراغ رستگارى برافروخته مى شود و از دست بخشنده انتظار برآمدن و رسيدن به اهداف مى رود.
احنف با مصعب بن زبير در مورد گروهى كه ايشان را زندانى كرده بود سخن گفت و چنين اظهار داشت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد، اگر اين گروه به ناحق زندانى شده اند، حق ايشان را از زندان بيرون خواهد آورد و اگر به حق زندانى شده اند، عفو بايد آنان را فرو گيرد. مصعب فرمان به آزادى ايشان داد.
شاعرى چنين سروده است : هرگاه چنان باشى كه فقط شفاعت تو را به مهربانى وادارد، بدان در دوستى و مودتى كه به شفاعت وابسته باشد، خيرى نيست .
به روزگار منصور بر در كاخ او مقررى پرداخت مى شد مردى معروف به شقرانى كه از فرزندزادگان شقران برده آزادكرده پيامبر صلى الله عليه و آله بود، چند روز بر در كاخ مى ايستاد و مقررى او پرداخت نمى شد. قضا را جعفر بن محمد عليه السلام از پيش منصور بيرون آمد، شقرانى برخاست و نياز خود را به ايشان عرضه داشت . جعفر بن محمد به او خوشامد گفت و دوباره پيش منصور برگشت و در حالى بيرون آمد كه مقررى او را در آستين داشت و بر آستين شقرانى افشاند و سپس به او فرمود: اى شقرانى كار نيك از نكوهيده از هر كس نكوهيده تر است و از تو به همان سبب نكوهيده تر. مردم سخن جعفر بن محمد (ع ) را بسيار ستودند و اين بدان سبب بود كه شقرانى باده نوشى مى كرد.
مردم گفته اند: بنگريد كه چگونه جعفر بن محمد در عين حال كه به شقرانى با اطلاع از كار او محبت ورزيده و براى برآوردن نياز او كوشش كرده است و با گرامى داشتن او، او را پند و اندرز داده و نهى از منكر كرده است ، آن هم نه به صورت تصريح بلكه از صورت تعريض . زمخشرى گفته است : اين گونه رفتار از اخلاق پيامبران است . سعيد بن حميد براى مردى توصيه اى نوشت و در آن چنين آورد: اين نامه من با توجه به عنايت نسبت به كسى كه سفارش شده است و با اعتماد به لطف كسى كه به او توصيه شده است ، فراهم آمده است و هرگز به خواست خدا حامل اين نامه نااميد و تباه نمى شود.
محمد بن جعفر و منصور 
منصور شيفته معاشرت و گفتگوى با محمد بن جعفر بن عبيدالله بن عباس ‍ بود.
مردم هم به سبب گرانقدرى او در نظر منصور، براى شفاعت او در مورد برآمدن نيازهاى خود به او متوسل مى شدند، اين كار بر منصور گران آمد و مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد ولى سرانجام دلش هواى او را كرد و با ربيع وزير خود در آن باره گفتگو كرد و گفت : مرا از ديدار او صبر و چاره نيست ولى چه كنم كه شفاعتهاى او را به ياد مى آورم . ربيع گفت : من با او شرط مى كنم كه ديگر شفاعت نكند، ربيع با محمد بن جعفر گفتگو كرد و محمد پذيرفت . مدتى گذشت و او شفاعت نكرد. روزى كه آهنگ رفتن به خانه منصور را داشت ، گروهى از قريش و ديگران با نامه هايى بر سر راهش ايستادند و از او خواستند نامه هاى ايشان را بگيرد. او داستان را براى ايشان گفت ، آنان تضرع كردند و با اصرار از او خواستند. محمد گفت : اينك كه شما عذر را نمى پذيريد من آنها را از شما نمى گيرم ، ولى بياييد خودتان آنها را در آستين من نهيد و آنان چنان كردند. محمد پيش منصور رفت . منصور ميان كاخ خضراى خود كه مشرف به مدينة السلام بغداد بود، ميان باغها و قطعات سرسبز آن حركت مى كرد. منصور كه محمد بن جعفر گفت : زيبايى اين كاخ را مى بينى ؟ گفت : آى اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو بركت و فرخندگى دهاد و همه نعمتهاى خويش را بر تو تمام كناد، عرب در طول حكومت اسلام و عجم به روزگاران گذشته ، شهرى به اين خوبى و استوارى نساخته اند ولى در نظر من يك عيب كوچك دارد. منصور گفت : چه عيبى ؟ گفت : مرا در آن قطعه زمينى نيست ، منصور خنديد و گفت : آن را در نظرت آراسته مى كنيم ، سه قطعه زمين را به تو بخشيدم . محمد گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند كه از هر جهت شريف و بزرگوارى ، خداوند باقى مانده عمرت را بيش از آنچه گذشته است قرار دهد. ضمن گفتگوى محمد با منصور آن نامه ها گاهى از ميان آستين او ظاهر مى شد و او نگاهى به آنها مى كرد و مى گفت : خاموش بر جاى خود برگرديد و دوباره به گفتگو با منصور مى پرداخت . منصور گفت : موضوع چيست ؟ و تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه داستان را به من بگويى ، محمد موضوع را به او گفت :.
منصور خنديد و گفت اى پسر آموزگار خير و نيكى ! تو جز كرم و بزرگوارى چيزى را نمى پذيرى و سپس به اين ابيات عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب تمثل جست كه گفته است :
هر چند تبار و حسب ما كامل است ولى مباد آن روز كه بر حسب و نسب خود تكيه كنيم ، ما هم بايد همان گونه كه نياكان ما ساختند و رفتار كردند، بسازيم و رفتار كنيم .
منصور آن نامه ها را گرفت و همه را نگريست و همه را نگريست و بر همه توقيع كرد كه نياز صاحب نامه برآورده شود.
محمد بن جعفر مى گفته است : از پيش منصور بيرون آمدم ، در حالى كه هم سود بردم و هم سود رساندم . مبرد به عبدالله بن يحيى بن خاقان گفت : خداى كار تو را قرين صلاح بدارد من درباره فلان كس پيش تو شفاعت مى كنم . عبدالله بن يحيى گفت : شنيدم و اطعت مى كنم و در مورد كار او چنين رفتار خواهم كرد، هر كاستى برعهده من است و هر افزونى كخه شد براى او خواهد بود. مبرد گفت : خداوند عمرت را طولانى بدارد كه تو چنانى كه زهير گفته است :
پناهنده اى كه به سوى ما آمد، بيم و اميد او را آورده است ، ما براى او ضمانت كرديم و به سلامت ماند، كاستى او برعهده ماست و افزونى از آن اوست .
ابن ابى الحديد سپس ابيات ديگرى را هم در اين معنى شاهد آورده است .
(62): اهل الدنيا كركب يساربهم و هم نيام (303) 
اهل دنيا همچون مسافرانى هستند كه ايشان را مى برند و آنان خفتگان اند.
اين تشبيه صورت حالى است كه ناچار صورت مى گيرد، من هم در نامه تسليتى كه براى يكى از دوستان خود نوشته ام ، همين معنى را مورد استفاده قرار داده ام .
(63): فقد الاحبة غربة (304) 
از دست شدن نايافتن دوستان غربت است .
(64): فوت الحاجة اهون من طلبها الى غير اهلها 
از دست دادن نياز آسان تر است از خواستن آن از نااهل . (305)
نظير اين معنى در مباحث گذشته بيان شد و بسيارى از سخنانى را كه در اين باره گفته شده است آورديم . گفته شده است : از سه كس حاجت مطلبيد، از بنده اى كه بگويد در اين مورد اختيار و فرمان با كس ديگرى از غير من است ، و از كسى كه تازه به ثروت رسيده است و از بازرگانى كه تمام همت او در اين است كه در هر بيست دينار يك حبه سود برد.
(65): لا تستح من اعطاء القليل ، فان الحرماناقل منه (306)
از بخشيدن اندك آزرم مدار كه محروم كردن از آن اندك تر است .
اين سخن تشويق بر بخشش وجود است و فراوان در مورد هديه و پوزش خواهى از اندكى آن به كار رفته است ما بحثى مفصل در ستايش جود و سخاوت در مباحث گذشته آورده ايم .
و گفته شده است : بر هر كس كه مى خواهى فضل و بخشش كن تا امير او شوى ، و به هر كس مى خواهى اظهار نياز كن تا اسير او شوى ، و از هر كس كه مى خواهى بى نيازى كن تا همانند او شوى .
از ارسطو پرسيده شد: آيا وجود و بخششى وجود دارد كه از آن همگان بهره مند شوند؟ گفت : آرى ، اينكه براى همگان نيت خير داشته باشى .
(66): العفاف زينة الفقر و الشكر زينة الغنى (307) 
پارسايى پاكدامنى زيور درويشى و سپاسگزارى زيور توانگرى است .
(67): اذا لم يكن ما تريد، فلا تبل كيف كنت
چون آنچه مى خواهى نباشد بدان منگر كه چگونه بوده اى .
شرح اين سخن بر گروهى از مردم دشوار گرديده است و گفته اند مشهور سخن حكيمان اين است كه چون آنچه خواهى نباشد، همان را خواه كه هست زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز. و معنى گفتار اميرالمؤ منين كه فرموده است : بدان منگر كه چگونه بوده اى روشن نيست ، و آنان مقصود و مراد اميرالمؤ منين عليه السلام را درك نكرده اند.
مقصود آن حضرت اين است كه اگر آنچه مى خواهى نبود، اندوهگين مشو و اعتنايى مكن و اينكه مرادت برآورده نشد و محروم گشتى ، نوميد مشو. اين سخن نظير گفته ديگر على عليه السلام است كه فرموده است : بر آنچه از نعمت دنيا كه از دست مى دهى ، اندوه بسيار مخور و نظير اين گفتار خداوند متعال است كه فرموده است : براى آنچه از دست مى دهيد اندوه مخوريد (308) در عين حال اميرالمؤ منين سخن خود را مؤ كد ساخته و فرموده است به هر حال كه باشى اندوه مخور، و اگر آنچه را كه آرزومند بودى از دست دادى به هر حال كه باشى ، بر آن اندوه مخورد، چه بيمار و چه زندانى و چه تنگدست و چه دوست از دست داده باشى و به هر حال بر روزگار اعتنا مكن و اگر تو را از آرزويت نوميد ساخت و با خواسته تو برعكس رفتار كرد، اندوه بر دل مگير و اين حال سبك و كوچك شمردن روزگار را در همه احوال درنظر داشته باش و اين واضح است .
(68): لا يرى الجاهل الا مفرطا او مفرطا (309) 
نادان ديده نمى شود مگر آنكه در كارها افراط زياده روى مى كند يا تفريط كوتاهى مى كند.
دادگرى و عدالت عبارت از اخلاق متعادل و پسنديده اى است كه حد ميان دو چيز نكوهيده است . چنان كه شجاعت محصور ميان بى باكى و ترس است و زيركى حدفاصل ميان كودنى و گربزى است و بخشش حدفاصل بخل و تبذير است و بردبارى حدفاصل بى تفاوتى و خشم است و به همين گونه ميان هر دو چيزى از اخلاق كه ضد يكديگرند حد متوسط و اخلاق ميانه اى است كه موسوم به اعتدال است و به همين سبب است كه جاهل ديده نمى شود مگر آنكه يا مرتكب افراط مى شود يا تفريط، مثلا غيرتمند اگر در غيرت افراط و زياده روى كند، از قانون صحيح پاى بيرون مى نهد و بدون هيچ موجبى فقط با پندار و گمان و وسواس غيرت نشان مى دهد يا چنان كاستى مى كند كه از احوال زنان خود نمى پرسد و اعتنا نمى كند كه چه مى كنند كه اين هر دو حال ناستوده است و آنچه ستوده خواهد بود اعتدال است .
از سخنان يكى از حكيمان است كه گفته است : هرگاه عقل صحيح باشد باادب چنان التيام مى پذيرد كه التيام خوراك با بدن سالم ، و چون عقل بيمار شد هر ادبى از آن گريزان است و از هر ادبى رويگردان ، همچنان كه شخص با معده بيمار، هر خوراكى را بخورد برمى گرداند، و بر فرض كه نادان بخواهد چيزى از ادب بياموزد، آن ادب در او به جهل تبديل مى شود، همان گونه كه هر خوراك پسنديده كه درون معده شخص بيمار مى شود و به بيمارى مبدل مى گردد.
(69): اذا تم العقل نقص الكلام (310) 
چون عقل كمال پذيرد، سخن گفتن كاستى گيرد.
در اين باره درگذشته سخن گفته شد و گفته اند: هرگاه مردى را ديديد كه سكوت و خاموشى او طولانى است و از مردم مى گريزد به او نزديك شويد كه حكمت القاء مى كند.
(70): الدهر يخلق الابدان ، و يجدد الامال ، و يقرب المنية و يباعد الامنية من ظفر بهنصب ، و من فاته تعب (311)
روزگار تنها را فرسوده مى سازد و آرزوها را تازه مى كند، مرگ را نزديك و اميد را دور و دراز مى كند، هر كس به آن دست يافت ، اندوهگين شد و آن كس كه آن را از دست داد، به رنج افتاد.
گفتارى مفصل درباره روزگار و دنيا در مباحث گذشته ، گذشت و اينك مى گوييم . يكى از حكيمان گفته است : دنيا براى آنكه فريب دهد، شادى مى آورد و براى مكر و حيله گرى بهره اى مى رساند، چه بسيار خفته در سايه خود را كه از خواب پرانده است و چه بسيار كسان را كه به او اعتقاد داشته اند، زبون ساخته است . دنيا با اين خوى و سرشت شناخته شده و با همين شرط قرين و مصاحب بوده است .
اسكندر به ارسطو نوشت : اندرزم بده . ارسطو براى او نوشت : هرگاه در كمال سلامتى ، از رنج و گرفتارى يادآور، و هرگاه در كمال امانى ، احساس بيم و ترس ‍ كن ، و هرگاه به نهايت آرزوى خود رسيدى ، مرگ را به يادآور و هرگاه مى خواهى خواسته دل خود را برآورى ، براى او بهره اى در بدى قرار مده . شاعرى در اين باره چنين سروده و چه نيكو گفته است : گويا تو اخبار گذشتگان را نشنيده اى و نديده اى كه روزگار با بازماندگان چه كرده است ...
(71): من نصب نفسه للناس اماما فعليه ان يبداء بتعلم نفسهقبل تعليم و غيره ؛ وليكن تاءديبه بسيرتهقبل تاءديبه بلسانه و معلم نفسه و مودبها احقبالاجلال من معلم الناس و مودبهم (312)
هر كس خويشتن را پيشواى مردم سازد بر اوست كه پيش از تعليم ديگرى به تعليم خويش پردازد و بايد تعليم او باكردار خود مقدم بر تعليم زبانى باشد، و آن كس كه خويش را تعليم مى دهد و نفس خود را ادب مى كند سزاوارتر به تعظيم است از آن كس كه مردم را ادب مى كند و تعليم مى دهد.
فروع ، تابع اصول است و اگر اصل چيزى كژ باشد، محال است فرع آن مستقيم باشد آن چنان كه در مثل گفته شده است مگر ممكن است وقتى چوب كژ است ، سايه آن راست باشد. آن كس كه خود را براى مردم پيشوا مى سازد و خويشتن را تعليم نداده است همچون كسى است كه خود را براى آموزش زرگرى يا درودگرى پيشواى مردم قرار دهد و خود نتواند انگشترى و لوحى بسازد، و اين تنها نوعى سفاهت بلكه تمام سفاهت است . آن گاه على عليه السلام فرموده است : و سزاوار است تعليم دادن مردم را پيش از آنكه با زبان خويش شروع كند باكردار و رفتار خود آغاز كند كه كردار از گفتار براى نشان دادن احوال آدمى رساتر است .
سپس فرموده است : كسى كه خود را تعليم مى دهد و ادب مى آموزد، براى تعظيم شايسته تر از كسى است كه معلم مردم و مؤ دب ايشان باشد، و اين حق است ، زيرا آن كس كه محاسن اخلاق را به خود مى آموزد، بزرگ منزلت تر از كسى است كه عهده دار آموزش مردم مى شود و خود به چيزى از آن عمل نمى كند. اما آن كس ‍ كه خود آموخته است و به مردم هم مى آموزد، بدون ترديد برتر و گرامى تر از كسى است كه فقط به آموختن قناعت مى كند و به ديگران آموزش نمى دهد.
(72): نفس المرء خطاه الى اجله (313) 
نفس آدمى ، گام او به سوى مرگ اوست .
اين سخن را منسوب به عبدالله بن معتز ديدم در فصلى كه آغاز آن چنين است : مردم گرفتاران بلا و ساكنان خاك اند، نفسهاى شخص زنده گامهاى او به سوى مرگ است و آرزويش او را از كردارش فريب مى دهد و دنيا دروغگوترين وعده دهنده اوست و هواى نفس نزديك ترين دشمن اوست و مرگ بر او نگران است و منتظر است كه فرمان را درباره او اجرا كند. من ابن ابى الحديدد نمى دانم آيا اين كلمه به راستى از ابن معتز است يا از اميرالمؤ منين عليه السلام گرفتار است ، ولى ظاهر موضوع اين است كه اين سخن از على عليه السلام است و به كلمات آن حضرت شبيه تر است ، وانگهى سيدرضى آن را از قول آن حضرت روايت كرده است و خبرى را كه شخص عادل نقل كرده است بايد به آن عمل كرد.
(73): كل معدود منقض ، و كل متوقع آت  
هر چيز قابل شمردن سپرى مى شود و هر چه چشم داشتنى است ، فرارسنده است .
سخن نخست ، مذهب عموم متكلمان را تاءكيد مى كند كه گفته اند همه جهان به ناچار سپرى و نابود مى شود، البته متكلمانى كه اين عقيده را دارند نمى گويند جهان از اين جهت كه شمردنى است ، واجب است كه نابود و سپرى شود و آن را لازم نمى دانند و مى گويند ممكن است معدودى وجود داشته باشد و فناى آن واجب و لازم نباشد. به همين سبب است كه ياران معتزلى ما مى گويند علم ما به اينكه عالم فنا مى شود از طريق سمع و شنيدن اخبار است نه از طريق عقل ، و بنابراين بايد سخن اميرالمؤ منين را هم همين گونه معنى كرد، يعنى عدد و شمردنى بودن دليل تامه براى وجوب فناى آن نيست ، ظاهر سخن هم همين معنى را مى دهد كه در اصطلاح اصوليان به آن ايماء مى گويند، مقصود آن حضرت اين است كه بدانيد هر چيز قابل شمارش سپرى شونده و منقضى است ، و بدين گونه در مورد هر معدودى حكم به انقضاء داده است ولى حكمى كه مجرد از علت است ، همان گونه كه اگر گفته شود زيد ايستاده است ، معنى آن اين نيست كه چون نام او زيد است ايستاده است .
اما اين سخن آن حضرت فرموده است : هر چه چشم داشتنى است فرارسنده است . نظير اين گفتار عامه مردم است كه مى گويند: اگر منتظر قيامت هستى ، فرا خواهد رسيد. و اين سخن حقى است زيرا خردمندان و عاقلان معمولا منتظر كارى كه امكان آن محال باشد، نيستند و منتظر چيزى هستند كه وقوع آن امكان دارد و آنچه كه قريب الوقوع و مورد انتظار است ، خواهد آمد.
(74): ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها (314) 
همانا كارها هنگامى كه مشتبه شوند، پايان آن را به اول آن قياس توان كرد.
اين كلمه را به صورت استبهمت ، مبهم شود نيز نقل شده است و معنى يكى است و اين سخن حق است كه مقدمات دلالت بر نتايج و اسباب دلالت بر مسباب دارد و چه بسا كه ميان دو چيز رابطه علت و معلولى وجود ندارد ولى ميان آن دو اندك تناسبى وجود دارد و به حال يكى بر ديگرى استدلال مى شود. هرگاه چنين باشد و كارهايى بر خردمند زيرك مشتبه شود و نداند كار به كجا مى كشد، از انجام و آغاز آن مى توان به پايان و فرجام آن استدلال كرد. مثلا اگر رعيتى داراى پادشاهى سست عنصر و سياست ضعيف باشد و امور كشور او شروع به اضطراب و ناآرامى كند و بر عاقل مبهم گردد كه آينده چگونه خواهد بود، بر او واجب است كه پايان آن را بر آغاز آن قياس گيرد و بداند كه كار آن سامان به زودى در آينده به پراكندگى و انحلال خواهد كشيد، زيرا كارهاى نخستين دليل و بيم دهنده بر آن است و وقوع آن را وعده مى دهد و اين واضح است .
(75): و من خبر ضرار بن حمزه الضبابى عند دخوله على معاوية ، و مسالته له عناميرالمؤ منين عليه السلام ، قال : لقد رايته فى بعض مواقفه و قد اخى ارخىالليل سدوله و هو قائم فى محرابه قابض على لحيته ،تيململ تململ السليم ، و يبكى بكاء الحزين و هويقول
يا دنيا اليك عنى ، ابى تعرضت ، ام الى تشوقت ! لاحان حينك ، هيهات غرى غيرى ، لاحاجة لى فيك ، قد طلقتك ثلاثا، لارجعة فيها، فعيشك قصير، و خطرك يسير، و املك حقير. آه من قلة الزاد، و طول الطريق ، و بعد السفر، و عظيم المورد (315)
از جمله خبر ضراره بن حمزه ضبابى است كه چون پيش معاويه رفت و معاويه درباره اميرالمؤ منين عليه السلام از او پرسيد، گفت : گواهى مى دهم كه شبى در حالى كه پرده هاى تاريكى خود را آويخته بود در يكى از جنگهايش او را در محراب عبادتش ديدم كه ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و چون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگينانه مى گريست و مى گفت : اى دنيا از من دور شو، خود را به من عرضه مى دارى ، يا شيفته من شده اى ، هرگز زمان تو نرسد، هرگز، جز مرا فريب ده كه مرا نيازى به تو نيست ، تو را سه طلاقه كرده ام و در آن بازگشتى نيست ، عيش زندگى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوى تو كوچك و حقير است ، آه از اندكى توشه و درازى راه و دورى سفر و سختى آنجا كه بايد در آن در آمد.
ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات ، در اين مورد چنين آورده است :

خبر رفتن ضرار بن ضمره را پيش معاويه ، رياشى (316) نقل كرده است و من ابن ابى الحديد آن را از قول عبدالله بن اسماعيل بن احمد حلبى در كتاب التذييل على نهج البلاغه نقل مى كنم . او مى گويد: ضرار كه از ياران على بود، پيش ‍ معاويه آمد.
معاويه به او گفت : اى ضرار على را براى من وصف كن . گفت : آيا مرا از اين كار معاف نمى دارى ؟ گفت : نه معافت نمى دارم . ضرار گفت : چه بگويم ، به خدا سوگند سخت نيرومند و داراى انديشه اى ژرف بود كه از همه حركات و سكنات او دانش و حكمت مى تراويد. نيك محضر و خوش رفتار بود. در حالى كه خوراكش خشن و جامه هايش كوتاه بود، اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. كف دست خويش را مقابل چهره اش مى گرفت و خويشتن را مخاطب مى ساخت . ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه چيزى از او مى پرسيديم ما را پاسخ مى داد و هرگاه ما سكوت مى كرديم او شروع به سخن مى كرد. ما با همه نزديكى و دوستى او، از هر كسى هيبت او را بيشتر مى داشتيم و به سبب بزرگى او هرگز آغاز سخن نمى كرديم . درويشان را دوست مى داشت و دينداران را به خود نزديك مى ساخت و گواهى مى دهم او را در يكى از جنگهايش ديدم كه ... تا آخر كلام .
ابوعمر بن عبدالبر هم اين خبر را در كتاب الاستيعاب آورده و گفته است : عبدالله بن محمد بن يوسف ، از قول يحيى بن مالك بن عائله ، از قول ابوالحسن محمد بن محمد بن مقله بغدادى در مصر و ابوبكر محمد بن حسن دريد، از قول عكلى ، از حرمازى ، از قول مردى از قبيله همدان نقل مى كردند كه معاويه به ضرار ضبابى گفت : اى ضرار براى من على را توصيف كن ، گفت : اى اميرمؤ منان مرا معاف دار. گفت : بايد او را توصيف كنى . گفت : اينك كه چاره اى نيست ، به خدا سوگند سخت ژرف انديش و نيرومند بود. سخن حق مى گفت و به عدل حكم مى كرد. از همه جوانب او دانش مى تراويد و همه اعضاى او به حكمت گويا بود. از دنيا و فريبندگى آن بيم داشت و با شب و تنهايى آن انس مى ورزيد. اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. لباسهاى كوتاه را خوش مى داشت و خوراكهاى خشن را. ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه پرسشى مى كرديم پاسخ مى داد و چون فتوايى از او مى خواستيم آگاهمان مى كرد. به خدا سوگند با همه نزديكى او به ما و اينكه ما را به خود نزديك مى فرمود، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او نداشتيم . اهل دين را تعظيم مى كرد و بينوايان را به خود نزديك مى ساخت . هيچ نيرومندى در باطل خود به او طمع نمى بست و هيچ ناتوانى از عدل او نوميد نمى شد. گواهى مى دهم در آوردگاه به نيمه شبى كه گيسوى شب فروهشته به دامن و ستارگان در حال فروشدن بود، برپاى ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و همچون مارگزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگين مى گريست و مى گفت : اى دنيا كس ديگرى جز مرا بفريب ، آيا خود را به من عرضه مى دراى يا شيفته من شده اى ، هرگز هرگز من تو را سه طلاقه كرده ام و مرا در آن حق رجوع نيست ، عمر تو كوتاه و ارزش تو اندك است ، آه از كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه . معاويه گريست و گفت : خداوند اباحسن را رحمت كناد، آرى به خدا سوگند همين گونه بود. اينك اى ضرار اندوه تو بر جدايى از او چون است ؟ گفت : اندوه مادرى كه فرزندش را ميان دامنش بكشند.(317)
(76): و من كلامه عليه السلام للسائل الشامى لماساله : اكان مسيرنا الى بقضاءمن الله و قدر؟ بعد كلام طويل هذا مختاره
و يحك ! لعلك ظننت قضاء لازما، و قدرا حاتما! لوكان ذلك كذلك ، لبطل الثواب و العقاب ، و سقط الوعد و الوعيد؛ ان الله سبحانه امر عباده تخييرا، و نهاهم تحذيرا، و كلف يسيرا، و لم يكلف عسيرا، و اعطى على القليل كثيرا، و لم يعص مغلوبا، و لم يطع مكرها، و لم يرسل لعبا، و لم ينزل الكتب العباد عبثا، و لا خلق السماوات و الارض و ما بينهما باطلا؛ ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار (318)
و از سخنان آن حضرت به آن مرد شامى (319) است كه چون پرسيد: آيا اين رفتن ما به شام از قضا و قدر خداوند بود؟ پس از سخنانى طولانى كه اين گزيده آن است ، گفت : واى بر تو! شايد قضا و قدر لازم و حتمى را پنداشته اى ؟ اگر چنين بود كه ديگر پاداش و عقاب باطل است و وعد و وعيد از ميان برداشته است ، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه داراى اختيار هستند، امر فرموده است و براى ترس و بيم نهى فرموده است .
خداوند آنچه را آسان است تكليف فرموده و كار دشوار را تكليف قرار نداده است و در قبال كار اندك پاداش فراوان عنايت مى كند. خداوند را هرگز در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى كنند و با زور و ناگزير اطاعت نمى شود، پيامبران را به ياوه و بازيچه گسيل نفرموده است و براى بندگان كتابها را بيهوده نازل نكرده است ، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست باطل نيافريده است ؛ اين گمان كسانى است كه كافر شده اند، واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . (320)
شيخ ما ابوالحسين (321) كه خدايش رحمت كناد اين خبر را در كتاب الغرر از اصبغ بن نباته نقل كرده و چنين آورده است كه پيرمردى برخاست و از على عليه السلام پرسيد كه به ما بگو آيا اين رفتن ما به شام به قضا و قدر خداوند بوده است ؟ على فرمود: سوگند بدان كس كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش ‍ مى دهد، بر هيچ جا گام ننهاديم و بر هيچ جا فرود نيامديم مگر به قضا و قدر خداوند. آن مرد گفت : من رنج خود را در پيشگاه خدا حساب مى كنم هر چند در اين صورت براى خود پاداشى نمى بينيم . على فرمود: اى شيخ خاموش باش كه خداوند متعال پاداش شما را در مسيرتان و هنگامى كه مى رفتيد و هم در بازگشت شما هنگامى كه بازمى گشتيد بسيار بزرگ قرار داده است ، شما در هيچ يك از حالات خود مجبور نبوده ايد و اضطرارى نداشته ايد. شيخ پرسيد: پس چگونه قضا و قدر ما را برده اند؟ فرمود: اى واى بر تو، شايد قضاى لازم و قدر محتوم را گمان كرده اى ؟ اگر چنان مى بود كه پاداش و عقاب باطل مى شد و بيم و اميد و امر و نهى ياوه مى بود و هرگز از جانب خداوند سرزنشى براى گنهكار و ستايشى براى نيكوكار نمى آمد و نيكوكار از تبهكار شايسته تر براى ستايش و تبهكار از نيكوكار سزاوارتر به نكوهش نبودند. اين اعتقاد بت پرستان و سپاهيان شيطان و دروغگويان و كوردلان است كه قدريه و محبوس اين امت اند، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه مختار هستند به كارى فرمان داده است و آنان را با بيم دادن از كارى نهى كرده است . كار آسان را تكليف قرار داده است و با او در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى شود و به زور هم فرمان برده نمى شود. او پيامبران را ياوه براى خلق خود گسيل نفرموده است و آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست بيهوده نيافريده است اين پندار كسانى است كه كافر شده اند واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش . آن شيخ پرسيد: پس آن قضا و قدرى كه ما به سبب آن رفته ايم چيست ؟ فرمود: امر و حكم خداوند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: و خدايت فرمان داده است كه پرستش مكنيد مگر او را. (322) شيخ ما خشنود برخاست و اين دو بيت را مى خواند:
تو همان امامى هستى كه ما با اطاعت از او، روز رستاخيز از خداى رحمان رضوان را آرزو مى كنيم ، آنچه از دين را كه بر ما مشتبه بود واضح ساختى ، خدايت از جانب ما پاداش و نيكى ارزانى دارد.
ابوالحسين اين خبر را در اين مورد آورده است كه كلمه قضا و قدرگاه به معنى حكم و امر و از الفاظ مشترك است .
(77): خذاالحكمة انى كانت فان الحكمه تكون فى صدر المنافق فلجلج فى صدره ،حتى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدرالمؤ من
قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد قال على عليه السلام فى مثل ذلك
الحكمة ضالة المؤ من ، فخذالحكمة ولو من اهل النفاق (323)
حكمت را هركجا باشد فراگير، كه حكمت گاه در سينه منافق است و همچنان در سينه اش مى جنبد تا بيرون آيد و در سينه مؤ من ، كنار ديگر حكمتها آرام گيرد.
سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت فرمايد مى گويد: على عليه السلام سخن ديگرى هم نظير اين فرموده است كه : حكمت گمشده مؤ من است ، حكمت را هر چند از منافقان فراگير.
حجاج خطبه خواند و ضمن آن گفت : خداوند متعال ما را به طلب آخرت فرمان داده و زحمت و هزينه دنياى ما را كفايت كرده است ، اى كاش زحمت آخرت ما كفايت مى شد و به طلب دنيا فرمان داده مى شديم .
چون حسن بصرى اين سخن را شنيد، گفت : آرى گمشده مؤ من است كه از دل منافق برون آمده است . سفيان ثورى هم از سخنان ابوحمزه خارجى همين گونه ياد كرده و گفته است گمشده مؤ من است كه از دل منافق تراوش كرده است .
(78): قيمة كل امرى ما يحسنه 
قال الرضى رحمه الله تعالى : و هذه الكلمة التى لا تصاب لها قيمة ، و لا توزن بها حكمه ، و لا تقرن اليها كلمة . (324)
ارزش هر مرد آن چيزى است كه آن را خوب بداند. سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت كناد گفته است : اين كلمه اى است كه قيمتى براى آن نمى توان تعيين كرد و هيچ حكومتى همسنگ آن نيست ، و هيچ سخنى همتاى آن نمى شود.
سخنان بسنده در فضيلت علم درگذشته بيان داشته ايم و اينك نكته هاى ديگرى مى آوريم .
گفته مى شود: از جمله سخنان اردشير بابكان در رساله او كه براى شاهزادگان نوشته ، اين است كه براى شما بهترين دليل در مورد فضيلت علم اين است كه با همه زبانها آن را ستوده اند و كسانى كه علم ندارند مدعى عالم بودن مى شوند و خود را با آن مى آرايند و بهترين دليل براى عيب جهل كه شما را بسنده است ، اين كه همه كس آن را از خود دفع مى كند و اگر او را جاهل بنامند، خشمگين مى شود. به انوشروان گفته شد: شما را چه مى شود كه هر چه از علم چيزى مى آموزيد باز هم بر آموزش آن كوشاتر مى شويد؟ گفت : بدين سبب كه هر چه از آن مى آموزيم بر عزت و بلندى رتبت ما افزوده مى شود. گفتندش چرا از آموختن از هيچ كس ‍ خوددارى نمى كنيد؟ گفت : چون مى دانيم علم از هر كجا گرفته شود، سودبخش ‍ است .
به بزرگمهر گفته شد: به اين همه دانش كه فرا گرفته اى چگونه رسيده اى ؟ گفت : به سحرخيزى ، چون سحرخيزى كلاغ و آزى چون آزمندى خوك و صبرى چون صبر خر.
و به بزرگمهر گفته شد: علم بهتر است يا مال ؟ گفت : علم . گفتند: پس به چه سبب اهل علم را بر در خانه توانگران بيشتر مى بينيم تا توانگران را بر در خانه عالمان ؟ گفت : اين هم به علم و جهل برمى گردد و آن چنان كه مى بينيد بدين سبب است كه عالمان به نياز به مال آگاه هستند و توانگران از فضيلت علم آگاه نيستند.
شاعر گفته است :
بياموز كه آدمى عالم آفريده نشده است و قرين علم و دانش قابل مقايسه و همچون جاهل نيست ، سالخورده و بزرگ قوم اگر دانش نداشته باشد به هنگام حضور در انجمنها كوچك و خردسال خواهد بود.
(79): اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباطالابل لكانت لذلك اهلا: لا يرجون احد منكم الاربه ، و لا يخافن الاذنبه ، و لا يستحين احدمنكم اذا سئل عما لا يعلم ان يقول لا اعلم ، و لا يستحين احد اذا لم يعلم الشى ء ان يتعلمه ، وعليكم بالصبر، فان الصبر من الايمان كالراءس من الجسد و لا خير فى جسد لا راءس معه، و لا خير فى ايمان لا صبر معه (325)
شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر شتران را با شتاب براى دسترسى به آن برانيد سزاوار است هيچ يك از شما جز از خداى خويش اميدى نداشته باشد و جز از گناه خويش نترسد و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند بپرسند، آزرم نكند كه بگويد نمى دانم ، و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند از آموختن آن آزرم نكند، و بر شما باد به صبر كه صبر ايمان را چون سر است تن را، و خيرى در جسد بدون سر نيست و نه در ايمانى كه با شكيبايى نبود.
در همه حكمتهاى مندرج در اين فصل به تفصيل سخن گفته ايم . ابوالعتاهيه ، در اين باره چنين سروده است : اى خدا، به خودت سوگند كه به كسى جز تو اميد ندارم و از چيزى جز گناهانم بيم ندارم . اى مهربان ، گناهانم را بيامرز كه تو پوشنده عيبهايى . گفته شده است كسى كه از گفتن نمى دانم آزرم كند، همچون كسى است كه از برهنه كردن زانوى خود آزرم كند و بعد عورت خويش را برهنه كند. و اين بدان جهت است كه هر كس از گفتن نمى دانم آزرم كند و با نادانى پاسخ دهد و به خطا افتد، در واقع به كارى افتاده است كه بايد از آن آزرم كند و چيزى كه آزرمى نداشته است خوددارى كرده است و شبيه همان زانو و عورتى است كه گفته ايم .
و گفته شده است تا هرگاه كه نادانى براى آدمى نكوهيده است ، آموختن ستوده است ، و همان گونه كه تا آدمى زنده است نادانى براى او نكوهيده است ، كسب دانش و آموختن براى او ستوده است .
درباره صبر در مطالب گذشته به اندازه كافى سخن گفته شده است و در مباحث آينده هم بخشى ديگر گفته خواهد شد.
(80): و قال عليه السلام لرجل افرط فى الثناء عليه و كان له متهما انا دون ماتقول ، و فوق ما فى نفسك (326)
به مردى كه در ستايش آن حضرت افراط كرد و در نظر على عليه السلام متهم بود، فرمود: من كمتر از آنم كه مى گويى و برتر از آنم كه در دل دارى .
در مورد نكوهيده بودن ستايش آدمى در حضور او پيش از اين به حد كافى سخن گفته شد. عمر نشسته بود و تازيانه اش كنار او بود. جاروى عبدى (327) آمد، مردى گفت : اين جارود سرور ربيعه است . عمرو كسانى كه گرد او بودند و خود جارود اين سخنن را شنيدند. همين كه جارود نزديك آمد، عمر بر روى او تازيانه كشيد. جارود گفت : براى اميرالمؤ منين ! چه چيزى ميان من و تو پديد آمده است ؟ عمر گفت : چه چيزى ! مگر سخن او را نشنيدى . گفت : در آنچه شنيدم چه زيانى ! گفت : از آن سخن در دل تو چيزى پديد مى آيد كه دوست دارم آن را از تو بزدايم .
حكيمان گفته اند براى كسى كه او را در حضورش مى ستايند، دو چيز خطرناك پيش مى آيد يكى آنكه به خود شيفته مى شود، ديگر آنكه اگر او را به ديندارى يا علم ستايش كنند، در كار خود سست مى شود و كوشش او كاستى مى پذيرد و از خودراضى مى شود در نتيجه كوشش او در طلب دين و علم سستى مى پذيرد. معمولا كسى دامن همت به كمر مى زند كه خود را در كارى كامل نبيند، ولى هنگامى كه زبانها به ستايش او مى پردازند، او گمان مى كند به حد كمال رسيده است و همه چيز را درك كرده است و به همان حيثيتى كه براى او در نظر مردم پديد آمده است ، اعتماد مى كند و كوشش او كم مى شود.
به همين سبب است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به كسى كه ديگرى را ستود و آن شخص آن را نشنيد فرمود: اى واى بر تو! كه گردن دوست خود را زدى ، اگر اين ستايش را شنيده بود هرگز رستگار نمى شد.
اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است و از آنچه در دل دارى برترم ظاهرا براى اين بوده است كه او را آگاه سازد كه مى داند چگونه است و او را از آن كار منصرف سازد و مصلحت دانسته است موضوع را به او بفهماند تا به گمان خود او را از آن حال بيرون آورد يا بدان گونه او را بيم و اندرز دهد يا به هدفى ديگر.
(81): بقية السيف انمى عددا، و اكثر ولدا(328) 
بازمانده شمشير از لحاظ شمار نموكننده تر و از نظر فرزند فزون تر است .
شيخ ما ابوعثمان جاحظ درباره اين كلمه نخست گفته است اى كاش اين حكم را كه بيان كرده است علت آن را هم مى فرمود. سپس گفته است : مصداق اين گفتار را در شمار فرزندان و اعقاب خود على عليه السلام و زبير و خاندان و امثال ايشان كه سخت مورد حمله و كشتار واقع شده اند، مى بينيم .
زنى در خوارج را پيش زياد آوردند، زياد به او گفت : همانا به خدا سوگند شما را درو مى كنم دروكردنى شما را بى شمار نابود مى سازم . گفت : هرگز كه كشتار مايه كاشتن و روييدن ماست . و چون خواست او را بكشد آن زن با جامه خويش خود را پوشيده داشت . زياد گفت : پرده اش را بدريد كه خدايش لعنت كناد. گفت : خداوند پرده و پوشش اولياى خود را نمى درد، و آن كس كه پرده اش به دست پسرش دريده شده است ، سميه است ، زياد گفت : در كشتن او شتاب كنيد، خداى از رحمت خود دورش دارد! و آن زن كشته شد.
(82): من ترك قول : لا ادرى ، اصيبت مقاتله (329) 
هر كس گفتن نمى دانم را رها كند، جايگاه كشته شدنش به او مى رسد.
زنى پيش بزرگمهر آمد و مساءله اى از او پرسيد، گفت : نمى دانم . گفت : آيا پادشاه همه ساله چنين و چنان به تو مى پردازد كه بگويى نمى دانم . بزرگمهر گفت : آرى ، پادشاه اين مقدار را در قبال چيزهايى كه مى دانم عطا مى كند و اگر بخواهد در قبال چيزهايى كه نمى دانم به من عطا كند، تمام موجودى بيت المال او كافى نخواهدب بود.
و بزرگمهر مى گفته است : كلمه نمى دانم نيمى از علم است .
يكى از فاضلان گفته است : هرگاه كسى به ما بگويد نمى دانم ، او را تعليم مى دهيم تا بداند، و اگر بگويد مى دانم ، او را چندان مى آزماييم تا بفهمد كه نمى داند.
(83): راءى الشيخ احب الى من جلد الغلام 
و يروى : من مشهد الغلام (330)
تدبير پير در نظر من دوست داشتنى تر و بهتر از چابكى جوان است و روايت شده است از حضور جوان در كارزار.
اين سخن را از اين جهت فرموده است كه پير داراى تجربه است و با راءى و انديشه خود دشمن را چنان از پاى درمى آورد كه جوان كم سن و سال و بى تجربه در پناه دليرى خود نمى تواند به آن برسد. چه بسا كه جوان كار ناآزموده به خود شيفته گردد و خود و يارانش را به هلاكت اندازد، و شك نيست كه راءى و انديشه مقدم بر دليرى است . بدين سبب ابوالطيب متنبى چنين سروده است :
جايگاه انديشه مقدم بر دليرى دليران است ، انديشه نخست و دليرى در مرتبه دوم است ، هرگاه آن دو براى نس نيرومندى جمع شود، به تمام برترى مى رسد، چه بسا كه جوانمرد هماورد خويش را پيش از نيزه زدن هماوردان با انديشه نيزه مى زند...
از جمله سفارشهاى خسروپرويز به پسرش شيرويه اين است كه بر سپاه خود نوجوان شيفته و آسايش پرورده را فرمانده مساز كه تجربه او در مورد ديگران اندك و شيفتگى او به خودش بسيار است ، و پير سالخورده شكسته حال را هم روزگار همان گونه كه از لحاظ جسمى او را فرسوده كرده ، عقل او را هم گرفته است بر فرماندهى سپاه مگمار و بر تو باد به گماشتن ميان سالان خردمند و باانديشه .
(84): عجبت لمن يقنط و معه الاستغفار (331) 
در شگفتم از آن كس كه نوميد مى شود و حال آنكه آمرزش خواهى همراه اوست .
گفته اند: استغفار، بازدارنده گناهان است . يكى از بزرگان گفته است : بنده محصور ميان گناه و نعمت است و چيزى جز سپاستگزارى و استغفار آن دو حالت را اصلاح نمى كند. ربيع بن خثعم خيثم گفته است ، هيچ يك از شما نبايد بگويد از خداى آمرزش مى خواهم و به بارگاهش توبه مى كنم ، كه اين را اگر چنان كه شايد و بايد انجام ندهد، گناه و دروغ است ، و بايد بگويد: بارخدايا بيامرزم و توفيق توبه ام ارزانى فرماى .
فصيل گفته است : آمرزش خواهى بدون رهاكردن گناه ، توبه دروغگويان است .
و گفته شده است : هر كس آمرزش خواهى را بر پشيمانى از گناه مقدم بدارد، بدون اينكه بداند، خدا را مسخره كرده است .

next page

fehrest page

back page