next page

fehrest page

back page

(35): من اطال الامل اساء العمل (269)
هر كس آرزو را دراز كرد، كار را بد كرد.
(36): و قال عليه السلام و قد عند مسيره الى الشام دهاقين الانبار فترجلوا لهواشتدوا بين يديه : ما هذالذى صنعتموه ؟ فقالوا خلق منا نعظم به امراءنا،فقال والله ما ينتفع بهذا امراوكم و انكم لتشقون على انفسكم فى دنياكم و تشقون بهفى اخراكم و ما اخسر المشقة وراءها العقاب و اربح الدعة معها الامان من النار
به هنگام رفتن امام عليه السلام به شام دهقانان انبار او را ديدند، براى او پياده شدند و پيشاپيش او دويدند. پرسيد اين چه كارى بود كه كرديد؟ گفتند: خوى ماست كه با آن اميران خود را بزرگ مى داريم . فرمود: به خدا سوگند كه اميران شما از اين كار سودى نمى برند و شما در دنياى خود خويشتن را به رنج مى افكنيد و در آخرت بدبخت مى شويد، چه زيان بار است رنجى كه پس از آن كيفر است و چه سودمند است آسايشى كه با آن زينهارى از آتش است . (270)
(37): يا بنى احفظ عنى اربعا و اربعا لا يضرك ما عملت معهن : ان اغنى العنىالعقل ، و اكبر الفقر الحمق و اوحش الوحشة العجب و اكرم الحسب حسن الخلق
يا بنى اياك و مصادقة الاحمق فانه يريد ان ينفعك فيضرك و اياك و مصادقة البخيل فانه يقعد عنك احوج ما تكون اليه و اياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافه و اياك و مصادقة الكذاب فانه كالسراب يقرب عليك البعيد و يبعد عليك القريب
امام عليه السلام به پسرش حسن عليه السلام فرموده است :
پسرم ! چهار چيز و چهار چيز ديگر را از من به ياد دار كه هرگاه به آنها عمل كنى زيان نبينى . توانگرترين توانگرى ، خرد است و نابخردى ، بزرگترين درويشى است ، وحشت آورترين تنهايى ، خودپسندى است و گرامى ترين نسب ، خوش بويى است .
پسرم ! دوستى با نابخرد بپرهيز كه مى خواهد به تو سود رساند ولى زيان مى زند، و از دوستى با بخيل پرهيز كن كه او چيزى را كه سخت نيازمند آن باشى از تو دريغ مى دارد، و از دوستى تبهكار بپرهيز كه تو را به بهاى اندك مى فروشد، و از دوستى دروغگو بپرهيز كه چون سراب است دور را به تو نزديك و نزديك را به تو دور مى نمايد.
(271)
(38): لا قربة بالنوافل اذا اضرت بالفرائض  
اگر مستحبات ، واجبات را زيان رساند موجب نزديك شدن به خدا نخواهد بود.
اين سخن را ممكن است به حقيقت معنى كرد و ممكن است بر مجاز عمل كرد.
اگر آن را به حقيقت معنى كنيم بسيارى از فقيهان در مذاهب مختلف همين گونه معنى كرده اند و در مذهب اماميه هم همين گونه است ، يعنى انجام دادن كار مستحبى بر كسى كه قضاى واجب برعهده اوست صحيح نيست نه در مورد نماز و نه در ديگر عبادات . در مورد حج ميان همه مسلمانان اتفاق است كه براى كسى كه مستطيع بوده و حج واجب انجام نداده است ، جايز نيست حج مستحبى انجام دهد و بر فرض كه نيت مستحب كند حج او به حساب حج واجب نهاده مى شود. اما در مورد زكات هيچ كس را نمى شناسم كه بگويد پرداخت زكات مستحبى صدقه براى كسى كه زكات واجب را پرداخت نكرده است ثواب ندارد.
و اگر اين سخن را به مجاز معنى كنيم ، معنى آن چنين است كه بايد آنچه را كه مهم است بر آنچه كه مهم نيست مقدم بدارند و در آداب دربارى و برادرانه هم همين گونه است ، نظير آنكه به كسى سفارش مى كنى و مى گويى نبايد پيش از تعظيم و خدمت به فرزند پادشاه به حاجب تعظيم و خدمت كنى كه مقصود تو از تعظيم و خدمت تقرب به پادشاه است و در صورتى كه خدمت به غلام پادشاه را مقدم بر خدمت به پسر او قرار دهى ، بديهى است كه مايه تقرب نيست .
ولى بايد سخن على عليه السلام را حمل بر معنى حقيقى كرد كه اهتمام اميرالمؤ منين عليه السلام در سفارشهاى خود و خطبه هاى خويش بيشتر در مورد كارهاى دينى و شرعى است و امور شرعى در نظرش بزرگتر است .
(39): لسان العاقل وراء قلبه ، و قلب الاحمق وراء لسانه (272)
زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او.
سيدرضى مى گويد: اين سخن به گونه ديگرى هم از على عليه السلام نقل شده است كه چنين است قلب الاحمق فمه ، و لسان العاقل فى قلبه و معناى هر دو كلمه يكى است .
ابن ابى الحديد مى گويد: سخن درباره عقل و حماقت در مباحث گذشته بيان شد و اين جا افزونيهاى ديگرى مى آوريم . او سپس بحثى درباره سخنان و حكايات افراد احمق آورده است كه به ترجمه برخى از آنها قناعت مى شود.
گفته اند هر چيزى چون كمياب شود، گران و ارزشمند مى شود ولى عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر مى گردد.
عبدالملك مى گفته است : من به عاقلى كه به من پشت كرده باشد اميدوارتر از احمقى هستم كه به من روى آورده باشد.
به يكى از دانشمندان گفته شد، عقل كامل چيست ؟ گفت : آن را در كسى به صورت اجتماع و كمال نديده ام كه آن وصف كنم و هر چه در كمال يافت نشود آن را حد و مرزى نيست . گفته شده است احمق از هر چيز خود را حفظ مى كند جز از خويشتن .
دو مرد، دختر ديماووس حكيم را خواستگارى كردند يكى از آن دو توانگر و ديگر فقيرى بود، او دخترش را به آن مرد فقير داد. اسكندر از او سبب اين كار را پرسيد، گفت : آن توانگر احمق بود و بيم آن داشتم كه فقير شود و آن فقير عاقل بود، اميدوار شدم كه توانگر گردد.
بدان كه داستانهاى لطيف افراد احمق بسيار است ولى ما در اين كتاب آنچه را كه لايق اين كتاب است مى آوريم و اين كتاب را به حرمت اميرالمؤ منين على عليه السلام از هرگونه سخن زشت و سبك منزه ساخته ايم .
عمر بن عبدالعزيز شنيد مردى ، ديگرى را با كنيه ابوالعمرين صدا مى زند. گفت : اگر عقلى مى داشت يكى هم او را كفايت مى كرد.
يكى از پسران عجل بن لجيم اسبى را براى مسابقه فرستاد، اسب برنده شد. گفتند نامى روى اين اسب بگذار كه شناخته شود، برخاست يكى از چشمهاى اسب را كور كرد و گفت : اينك او را اعور يك چشم نام نهادم و شاعرى ضمن نكوهش ‍ او اين موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است :
بنى عجل مرا به درد پدرشان متهم كرده اند و كدام يك از بندگان خدا خرفت تر از عجل است ، مگر پدر ايشان يك چشم اسب خود را كور نكرد و موجب آن شد كه در جهل او مثلها زده مى شود.
اوكعب افسانه سرا ضمن افسانه هاى خود گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است در جگر حمزه چيزى است كه مى دانيد، اينك دعا كنيد كه خداوند از جگر حمزه به ما روزى فرمايد!
بار ديگر در افسانه سرايى خود گفت : نام گرگى كه يوسف را خورده است ، چنين و چنان بوده است . گفتند: يوسف را گرگ نخورده است . گفت : بسيار خوب اين نام كه گفتم نام همان گرگى است كه يوسف را نخورده است .
يكى از افراد احمق بنى عجل حسان بن غضبان است كه ساكن كوفه بوده است . او نيمى از خانه پدرش را به ارث برد و مى گفت مى خواهم اين نيمه خودم را بفروشم تا با پول آن نيمه ديگر را بخرم و تمام خانه از من بشود!
يكى از افراد احمق قريش ، بكار بن عبدالملك بن مروان است . باز شكارى او پريد و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت : دروازه هاى شهر را ببند كه باز بيرون نرود!
ديگر از افراد احمق قريش ، معاوية بن مروان بن حكم است . روزى كنار دروازه دمشق بر در دكان آسيابانى منتظر آمدن برادر خود عبدالملك بن مروان بود، خر آسيابان بر گرد سنگ آسياب مى گرديد و بر گردنش زنگوله اى بود، معاوية بن مروان به آسيابان گفت : چرا بر گردن اين خر زنگوله بسته اى ؟ گفت : وقتى چرت مى زنم يا خسته هستم اگر صداى زنگوله را نشنوم ، مى فهمم كه خر بر جاى خود ايستاده است و حركت نمى كند، فرياد مى كشم و او حركت مى كند. معاويه گفت : اگر خر بر جاى خود بايستد و فقط سرش را تكان دهد زگوله صدا خواهد داد و از كجا مى فهمى كه او بر جاى خود ايستاده است ، گفت : اين خر من عقلى مانند عقل امير ندارد!
از جمله قبائل مشهور به حماقت ، قبيله ازد است . گويند چون يزيد بن مهلب بر مروانيان خروج كرد، مسلمة بن عبدالملك براى يزيد بن مهلب نوشت : تو صاحب حكومت و فرمانروايى نيستى ، صاحب آن شخصى اندوهگين و مصيبت رسيده و خون خواه است و تو مشهورى هستى ولى مصيبت ديده و خون خواه نيستى . مردى از قبيله ازد برخاست و به يزيد گفت : پسرت مخلد را روانه كن تا كشته شود و مصيبت زده و خونخواه شوى !
معاويه مردى از قبيله كلب را به حكومت گماشت ، آن مرد روزى خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسيان نام برد و گفت : خدايشان لعنت كناد، آنان با مادران خود ازدواج مى كنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمى كنم ، چون اين خبر به معاويه رسيد، گفت : خداوند او را زشت بدارد، يعنى اگر بيش از ده هزار درهم به او بدهند، آن كار را انجام مى دهد! و او را از حكومت عزل كرد.
شترى از هبنقه اين مرد ضرب المثل حماقت است گم شد. نام اصلى هبنقه ، يزيد بن شروان است ، او ندا مى داد هر كس شتر را بياورد و شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال يك شتر دو شتر مى پردازى ؟ گفت : براى شيرينى پيداشدن . از عربى صحرانشين خرى دزديدند. به او گفتند: خرت را دزيدند؟ گفت : آرى و خدا را حمد مى كنم . گفتند: براى چه حمد خدا را به جا مى آورى ؟ گفت : براى اينكه خودم سوارش نبودم ! در مسابقه اسب سوارى همين كه اسبى كه از همه جلوتر افتاده بود، ظاهر شد يكى از تماشاچيان شروع به گفتن تكبير كرد و از شادى به جست و خيز پرداخت . مردى كه كنارش بود از او پرسيد اى جوانمرد آيا اين اسب پيشتاز از توست ؟ گفت : نه ، لگامش از من است . يكى از افراد جاهل و احمق عرب كلاب بن صعصعة است ، برادرانش براى خريدن اسبى بيرون رفتند، او هم با ايشان رفت و در حالى كه گوساله اى را از پى مى كشيد بازگشت . پرسيدند: اين چيست ؟ گفت : اسبى است كه خريده ام ، گفتند: اين گاو است ، اى احمق مگر شاخهايش را نمى بينى . او به خانه اش رفت و شاخهاى گوساله را بريد و با آن برگشت و گفت همان گونه كه مى خواستيد او را به اسب تبديل كردم . به فرزندانش ، فرزندان سواركار گاو مى گفتند.
(40): و قال عليه السلام لبعض اصحابه فى علة اعتلها:جعل الله ما كان منك من شكواك حطا لسياتك فان المرض لا اجر فيه و لكنه بحط السيآتو يحتها حت الاوراق ، و انما الاجر القول باللسان والعمل بالايدى و الاقدام ، و ان الله سبحانه يدخل بصدق النية و السريرة الصالحة منيشاء من عباده الجنة
و او كه درود بر او باد به يكى از يارانش در بيمارى او چنين فرمود: خداوند آنچه را كه از آن شكايت دارى بيمارى تو را مايه كاستن گناهانت قرار دهد. در بيمارى مزدى نيست ولى گناهان را مى كاهد و همچون فروريختن برگ درختان آن را فرو مى ريزد. مزد در گفتار با زبان و كردار با دستها و گامهاست و همانا كه خداوند سبحان به سبب نيت راست و نهاد پسنديده ، هر كس از بندگان خود را كه بخواهد به بهشت درمى آورد. (273)
(41): آن حضرت درباره خباب چنين فرموده است : 
يرحم الله خباب بن الارت ، فلقد اسلم راغبا، و هاجر طائعا و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله ، و عاش مجاهدا
طوبى لمن ذكرالمعاد، و عمل للحساب ، و قنع بالكفاف ، و رضى عن الله (274)
خداى خباب بن ارت را رحمت فرمايد، كه با ميل و رغبت مسلمان شد و فرمانبردار هجرت كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود و مجاهد زندگى كرد.
خوشا بر آن كس كه معاد را فراياد آورد و براى حساب كار كرد و به آنچه بسنده بود قناعت كرد و از خداى خشنود بود.

خباب بن الارت  
نام و نسب او، خباب بن ارت بن جندلة بن سعد بن خزيمة بن كعب بن سعد بن زيد منات بن تميم است ، كنيه او را ابوعبدالله و ابومحمد و ابويحيى گفته اند. گروهى او را به اسيرى گرفتند و در مكه او را فروختند.(275) مادرش هم از زنانى بود كه ختنه مى كردند.
خباب از فقراى برگزيده مسلمانان است . او بيمار هم بود. در دوره جاهلى هم بنده اى آهنگر بود كه شمشير مى ساخت . او از مسلمانان بسيار قديمى است و گفته شده است ششمين مسلمان است . در جنگ بدر و ديگر جنگها شركت مى كرد و از شمار شكنجه شدگان در راه خداوند است . عمر بن خطاب به روزگار خلافت از او پرسيد از مردم مكه چه كشيدى ؟ گفت : پشت مرا نگاه كن ، عمر به پشت او نگريست و گفت : تاكنون پشت هيچ مردى را چنين نديده ام ، خباب گفت : آرى ، براى من آتشى مى افروختند و مرا با پشت بر آن مى افكندند و چربى و آب گوشتهاى پشت من آن را خاموش مى كرد.
بارى ديگر كه خباب پيش عمر آمد، عمر گفت : او را نزديك و نزديكتر بنشانيد.
سپس به او گفت : هيچ كس جز تو شايسته براى نشستن اين جا نيست ، مگر عمار بن ياسر اگر بيايد. خباب ساكن كوفه شد و در همان شهر به سال سى و هفت و هم گفته شده است به سال سى و نهم پس از شركت در جنگهاى صفين و نهروان در التزام على عليه السلام درگذشت .
على عليه السلام بر پيكرش نماز گزارد و عمر او به هنگام مرگ هفتاد و سه سال بود و پشت كوفه به خاك سپرده شد.
پسرش عبدالله بن خباب را خوارج كشتند و على عليه السلام خون او را از ايشان مطالبه كرد و همين موضوع را بر ايشان حجت مى آورد، و اين موضوع را پيش از اين آورديم . (276)
(42): و قال عليه السلام : لو ضربت خيشوم المؤ من بسيفى هذا على ان يبغضنى ماابغضنى ، و لو صببت الدنيا بجماتها على المنافق على ان يحبنى ما احبنى ، و ذلك انهقضى فانقضى على لسان النبى الامى صلى الله عليه و آله انهقال : يا على لا يبغضك مومن ، و لا يحبك منافق
اگر با اين شمشير خود بر بينى مؤ من زنم تا مرا دشمن بدارد، مرا دشمن نخواهد داشت و اگر همه جهانيان را بر منافق فرو ريزم كه مرا دوست بدارد، دوستم نخواهد داشت و اين بدان سبب است كه قضا جارى شد و بر زبان پيامبر امى صلى الله عليه و آله گذشت كه فرمود: اى على مؤ من تو از دشمن نمى دارد و منافق تو را دوست نمى دارد. (277)
مراد على عليه السلام از بيان اين فصل يادآورى مطالبى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد او فرموده است كه تو را مؤ من دشمن نمى دارد و منافق دوست نمى دارد، و اين سخن حقى است كه ايمان و دشمن على عليه السلام با يكديگر جمع نمى شود، زيرا دشمن داشتن على عليه السلام گناه كبيره است و كسى كه مرتكب گناه كبيره مى شود در نظر و عقيده ما، مسلمان ناميده نمى شود. منافق هم كسى است كه تظاهر به اسلام مى كند و در باطن كافر است ، و كافر نمى تواند به اعتقاد خود على را دوست بدارد زيرا مقصود از اين خبر، محبت دينى است و كسى كه معتقد به اسلام نباشد نمى تواند هيچ كس از اهل اسلام را به سبب مسلمانى دوست بدارد تا چه رسد در مورد على عليه السلام آن هم با توجه به جهاد او در راه دين . بنابراين ، اين سخن حق است و در كتابهاى صحاح به صورتى ديگر نقل شده است كه چنين است : كسى جز مؤ من تو را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد. و ما در مباحث گذشته اين كلمه را شرح داديم .
(43): سيئة تسوك خير عندالله من حسنة تعجبك (278) 
گناهى كه تو را زشت آيد در پيشگاه خداوند بهتر از كار نيكى است كه تو را شگفت آيد.
اين سخن حق است زيرا هرگاه گناهى از انسان سرزند و او را زشت آيد و پشيمان شود و به راستى توبه كند، توبه او گناهش را از ميان مى برد و عقابى را كه مستحق آن بوده است ، برطرف مى سازد و پاداش توبه هم براى او حاصل مى شود. ولى آن كس كه واجبى را اطاعت مى كند و مستحق ثواب مى شود اگر بر خود شيفته شود و به خداوند متعال با علم خود ناز فروشد و بر مردم تكبر كند، ثواب عبادتش به سبب شيفتگى و غرور و نازكردن به خداوند متعال از ميان مى رود، نه ثوابى مى برد و نه عقابى مى بيند و آن دو يكديگر را نفى مى كند، و ترديد نيست آن كس كه ثواب توبه براى او فراهم مى شود و عقاب معصيت از او ساقط مى گردد، بهتر از كسى است كه كارى انجام دهد كه نه برايش سودى داشته باشد و نه زيانى .
(44): قدر الرجل على قدر همته و صدقه على قدر مروءته و شجاعته على قدر انفتهو عفته على قدر غيرته (279)
ارزش مرد به اندازه همت اوست و راستى او به اندازه جوانمردى اش ، دليرى او به اندازه ننگ داشتن اوست و پاكدامنى او به اندازه غيرت اوست .
(45): الظفر بالحزم ، والحزم باجالة الراءى ، والراءى بتحصين الاسرار (280)
پيروزى به دورانديشى است و دورانديشى در به كارگيرى انديشه و انديشه در نگهداشتن رازهاست .
(46): احذروا صولة الكريم اذا جاع ، و اللئيم اذا شبع (281)
حذر كنيد از حمله شخص بزرگوار هنگامى كه گرسنه شود و از فرومايه و زبون چون سير شود.
منظور از گرسنگى و سيرى آنچه ميان مردم معمول است ، نيست ، بلكه منظور اين است كه از حمله شخص گرامى هنگامى كه ستم بر او شود و خوار گردد، پرهيز كنيد و از حمله فرومايه به هنگامى كه توانگر گردد. نظير و مناسب با معنى اول اين سخن شاعر است كه مى گويد:
آزاده زير ستم و زبونى شكيبايى نمى ورزد و همانا خر شكيبايى مى كند.
و نظير و مناسب معنى دوم ، اين شعر ابوالطيب متنبى است كه مى گويد:
هرگاه بزرگوار را گرامى دارى ، او را مالك شده اى و اگر فرومايه را گرامى دارى سركشى مى كند.
(47): قلوب الرجال وحشية ، فمن تاءلفها اقبلت عليه (282)
دل مردمان رمنده است ، هر كس به آن الفت بخشيد به او رو مى آورد.
(48): عيبك مستور ما اسعدك جدك  
تا هنگامى كه بخت تو را يارى كند عيب تو پوشيده خواهد بود. (283)
درباره بخت و اقبال مردم بسيار سخن گفته اند و تاكنون درباره معنى آن تحقيق نشده است ، يكى از مردم گفته است چون بخت روى آورد، ماكيان روى ميخ تخم مى نهند و چون بخت برگردد هاون سنگى در آفتاب مى تركد، و از سخن حكيمان است كه بخت سنگى را چنان در بر مى گيرد كه او را پروردگار مى خوانند.
ابوحيان مى گويد: كارهاى شگفت انگيزى كه از ابن جصاص سرزده و نشانه كودنى و نابخردى اوست ، بسيار زياد است به گونه اى كه در آن باره كتابهايى تصنيف شده است . از جمله آنكه شنيد كسى غزل عاشقانه اى مى خواند كه در آن نام هند آمده بود، آن را كارى بسيار زشت دانست و گفت : خويشاوندان پيامبر را جز به نيكى ياد مكنيد. چيزهاى ظريف تر از اين هم از او نقل شده است ، در عين حال بخت و سعادت او هم ضرب المثل بود و اموال او چنان بود كه براى قارون هم آن اندازه گرد نيامده بود.
ابوحيان مى گويد: مردم از اين موضوع شگفت مى كردند و چنان شده بود كه گروهى از كامل مردان بغداد مى گفتند: ابن جصاص دورانديش تر و عاقل مردم است ، و همو بود كه توانست كدورت ميان معتضد و خمارويه بن احمد بن طولون (284) را برطرف سازد و عهده دار سفارت ميان آن دو گرديد و به طرز بسيار پسنديده اى توفيق يافت و از قطرالندى دختر خمارويه براى معتضد خواستگارى كرد و او را از مصر به بهترين ترتيب و صورت به بغداد گسيل كرد. ولى ابن جصاص تظاهر به نادانى و غفلت و بلاهت و كم عقلى مى كرد تا بدان وسيله اموال و نعمت خويش را پاسدارى كند و چشم تنگ نظران و رشك دشمنان را از خويش دفع كند.
ابوحيان مى گويد: به ابوغسان بصرى گفتم چنين گمان مى كنم كه آنچه كامل مردان بغداد مى گويند درست است زيرا معتضد عباسى با حزم و عقل و كمال و درست انديشى خود، در غير آن صورت را براى سفارت و مذاكره درباره صلح انتخاب نمى كرد و معلوم است كه نسبت به كارهاى آينده او اعتماد داشته است و لابد از گذشته او هم كارهاى بزرگ مشاهده شده است وگرنه مگر ممكن است كارى كه به تباهى كشيده و سخت دشوار شده است با فرستادن شخصى كودن و سفارت مردى بيخرد به اصلاح انجامد! ابوغسان گفت : به هر حال بخت و اقبال ، احوال نابخرد را دگرگون مى كند و عيب احمق را پوشيده مى دارد و از آبروى سفله و نادان دفاع مى كند.
به زبان او سخن درست و به فكر او راءى روشن القاء مى كند و كوشش او را نتيجه بخش قرار مى دهد و بخت و اقبال چنان است كه عاقلان را به استخدام درمى آورد و كسى كه نيكبخت است و اقبال يار اوست همه آراء و افكار عاقلان و دانشمندان را در برآوردن شده است ، ولى بخت و اقبال او حماقت و آثار نابخردى او را كفايت كرده است ، و اگر بدانى كه چگونه خردمند بى اقبال گرفتار سختى و اشتباه و محروم بودن مى شود، خواهى دانست كه شخص نادان خوش اقبال به چيزهايى مى رسد كه عالم در پناه علم خود به آن نمى رسد.
ابوحيان مى گويد: به ابوغسان بصرى گفتم : اين بخت و اقبال چيست ؟ كه همه اين احكام بر آن وابسته است ؟ گفت : عبارتى كه بتوانم آن را بيان كنم ندارم ولى از راه اعتبار و تجربه و شنيدن از كوچك و بزرگ به آن علم كافى دارم ، و به همين سبب از زنى از اعراب شنيده شد كه چون پسرك خويش را مى گرداند، برايش چنين سخن مى گفت : خداوند به تو بخت و اقبالى ارزانى فرمايد كه خردمندان در پناه آن خدمتكار تو باشند نه اينكه عقلى دهد كه بدان وسيله خدمتكار نيك بختان باشى .
(49): اولى الناس بالعفو اقدرهم على العقوبة (285) 
سزاوارترين مردم به عفوكردن ، تواناترين ايشان بر عقوبت است .
در مورد عفو و بردبارى سخنان مفصل و كافى بيان داشته ايم .
احنف گفته است : هيچ چيز به چيزى پيوسته تر از بردبارى به عزت نيست .
حكيمان گفته اند: براى آدمى شايسته است كه چون كسى را كه مستحق عقوبت است عقوبت مى كند، در انتقام گرفتن همچون جانور درنده نباشد و نبايد تا شدت خشم او تسكين نيافته است ، عقوبت كند كه مبادا مرتكب كارى شود كه روا نيست و بدين سبب است كه سنت پادشاه بر اين قرار گرفته است كه نخست گنهكار را زندانى كند تا بر گناه او بنگرد و دقت كند. گنهكارى را به حضور اسكندر آوردند، از گناهش درگذشت ، يكى از همنشيان گفت : پادشاها اگر من به جاى تو بودم او را مى كشتم . اسكندر گفت : اينك كه تو به جاى من نيستى و من به جاى تو نيستم ، او كشته نخواهد شد.
به اسكندر خبر رسيد كه يكى از يارانش بر او عيب مى گيرد. به اسكندر گفته شد: پادشاها اگر صلاح دانى بايد او را به سختى عقوبت كنى . گفت : در آن صورت براى اجتناب از من زبان گسترده تر و داراى عذر بيشتر خواهد بود.
و حكيمان همچنين گفته اند: خوشى عفو گواراتر از خوشى انتقام است ، كه همراه خوشى ، عاقبت پسنديده هم هست و حال آنكه خوشى انتقام را درد پشيمانى همراه است . و هم گفته اند پست و فرومايه تر حالت قدرتمند، عقوبت كردن است كه در واقع نمودارى از بى تابى است ، و هر كس خشنود باشد كه ميان و او ستمگر فقط پرده نازكى وجود داشته باشد، بايد كه داد دهد.
(50): السخاء ما كان ابتداء فاذا كان عن مساءلة و خياء و تذمم (286)
سخاوت آن است كه در آغاز بدون خواهش باشد و آن گاه كه در پى خواهش باشد، شرمندگى يا از بيم نكوهش است .
(51): لا غنى كالعقل ، و لا فقر كالجهل ، و لا ميراث كالادب ، و لا ظهير كالمشاورة (287)
هيچ توانگرى چون عقل نيست و هيچ فقرى چون جهل نيست ، هيچ ميراثى همچو ادب نيست ، و هيچ پشتيبانى چون مشورت نيست .
ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل از قول ابوعبدالله عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : پنج چيز است كه اگر در كسى نباشد خير و بهره درخورى در او نخواهد بود، عقل و دين و حيا و حسن خلق . و نيز فرموده است : چيزى ميان مردم از اين پنج چيز كمتر تقسيم نشده است . يقين و قناعت و صبر و شكر و پنجمى كه با آن همه اينها كامل مى شود عقل است . و نيز فرموده است : نخستين چيزى كه خداوند آفريد عقل بود و به او فرمود روى كن ، عقل روى كرد و سپس فرمود پشت كن ، پشت كرد. خداى فرمود هيچ آفريده اى محبوب تر از تو در نظر خود نيافريده ام ، كه پاداش و عقاب ويژه توست .
و همو كه درود بر او باد گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : خداوند ناتوانى را كه داراى زبر نيست دشمن مى دارد و فرمود زبر يعنى عقل .
و از همو كه درود بر او باد از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده است : چيزى را برتر از عقل ، خداوند براى بندگان تقسيم نفرموده است ، خواب عاقل برتر از بيدارى جاهل است و روزه نگرفتن مستحبى او و برتر از روزه جاهل است و برجاى ماندن عاقل و درنگ او برتر از حركت جاهل است ، و خداوند هيچ پيامبرى را تا به كمال عقل نرسد، مبعوث نمى فرمايد و بايد كه عقل او از عقل همه امتش برتر باشد و آنچه در دل دارد، برتر از اجتهاد همه مجتهدان است . و بنده ، فرايض خداى متعال را ادا نخواهد كرد مگر آنكه نخست انديشيده باشد و همه عبادت كنندگان خود به آن چيزى كه عاقل مى رسد، نمى رسند.
عاقلان همان اولوالالباب هستند كه خداى متعال درباره آنان فرموده است و پى نبرند مگر خردمندان اوالالباب
.
مردى از ياران ابوعبدالله امام صادق عليه السلام كه خود از ايشان شنيده بود كه مى فرمود هرگاه حسن احوال مردى را براى شما نقل كردند، به حسن عقل او بنگريد كه به ميزان عقل خود پاداش داده مى شود، به ايشان گفت : اى پسر رسول خدا، مرا همسايه اى است كه بسيار صدقه مى دهد و بسيار نماز مى گزارد و بسيار به حج مى رود، و او را بدى و زيانى نيست . امام صادق پرسيد عقل او چگونه است ؟ گفت : عقلى ندارد، فرمود: آن اعمال او فرا نمى رود.
و از همان حضرت روايت است كه خداوند هيچ پيامبرى را جز عاقل برنمى انگيزد و برخى از پيامبران در آن باره بر برخى ديگر رجحان دارند و داود (ع )، سليمان (ع ) را به جانشينى خود نگماشت تا عقل او را بياموزد و سليمان سيزده ساله بود. و سى سال در پادشاهى درنگ كرد. به صورت مرفوع از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است كه عقل هر كس ، دوست او و نادانى هر كس ، دشمن اوست و نيز به صورت مرفوع از همان حضرت نقل شده است كه ما گروه پيامبران با مردم به ميزان عقل ايشان سخن مى گوييم .
ابوالعباس مبرد مى گويد: از ابوعبدالله عليه السلام پرسيده شد: عقل چيست ؟ فرمود: آنچه با آن خداوند رحمان پرستش و بهشت كسب شود.
و همو مى گويد: از ابوجعفر عليه السلام روايت است كه فرموده است : موسى عليه السلام مردى از بنى اسرائيل را به سبب طولانى بودن سجده ها و طولانى بودن سكوت او به خود نزديك ساخت و هرجا كه مى رفت ، او همراهش بود. روزى همراه او از كنار مرغزارى كه علفهاى آن موج مى زد گذشت ، آن مرد آهى كشيد، موسى (ع ) فرمود: چراه آه كشيدى ؟ گفت : آرزو كردم كه اى كاش خداى مرا خرى مى بود كه آن را در اين مرغزار مى چرانيدم . موسى (ع ) از اندوه اين سخن كه از او شنيد مدتى دراز چشم بر زمين دوخت . به موسى وحى آمد كه چه چيز از سخن اين بنده مرا زشت شمردى ، من بندگان خويش را به ميزان عقلى كه به آنان عرضه داشته ام مى گيرم .
ابوالعباس مى گويد: از على عليه السلام روايت شده است كه جبريل سه چيز براى آدم عليه السلام آورد كه يكى را برگزيند و دو چيز را رها كند. آن سه چيز عقل و آزرم و دين بود، آدم عليه السلام را برگزيد، جبريل به آزرم و دين گفت : برگرديد، آن دو گفتند به ما فرمان داده شده است آنجا باشيم كه عقل آنجاست ، گفت : خود دانيد و آدم عليه السلام بر هر سه فائز آمد.
درباره اين سخن على عليه السلام كه فرموده است و ميراثى چون ادب نيست .، من در پندنامه هاى ايرانيان از گفته بزرگمهر ديده ام كه گفته است : پدران براى پسران خويش ميراثى ارزنده تر از ادب برجاى نمى گذارند كه اگر فرزندان از پدران به ارث برند، در پناه آن مال هم به دست مى آورند، در حالى كه اگر مال بدون ادب براى ايشان به ميراث نهند، مال را هم با جهل و بى ادبى از ميان مى برند و از ادب و مال تهى دست مى شوند.
و گفته شده است : بر شما باد به ادب كه در سفر يار است و در تنهايى همنشين و مايه زيور انجمن و وسيله اى براى حاجت خواستن است .
بزرگمهر گويد: آن كس كه ادبش فزون شود، شرفش فزون مى شود، هر چند پيش ‍ از آن از فرومايگان بوده باشد، نامور مى شود، اگر چه گمنام بوده باشد و سرورى و مهترى خواهد كرد، هر چند بيگانه و غريب بوده باشد، و حاجتها به سوى او افزون مى شود، هر چند تهيدست باشد.
يكى از پادشاهان به يكى از وزيران خود گفت : بهترين چيز كه بنده ارزانى شود چيست ؟ گفت : عقلى كه در پناه آن نيكو زندگى كند. گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : ادبى كه با آن آراسته گردد. گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : مالى كه در پناهش پوشيده بماند.
گفت : اگر آن را نداشت ، گفت : صاعقه اى كه او را بسوزاند و بندگان و سرزمينها را از او آسوده گرداند.
(52): الصبر صبران : صبر ما تكره ، و صبر عما تحب (288)
شكيبايى دوگونه است ، شكيبايى بر آنچه خوش نمى دارى و شكيبايى از آنچه خوش مى دارى .
نوع نخست از نوع دوم دشوارتر است ، زيرا اولى شكيبايى بر مضرت و زيانى است كه نازل مى شود و دومى صبر از چيزى است كه آدمى انتظار وصول آن را دارد و هنوز حاصل نشده است ، و درگذشته سخنى مفصل درباره صبر گفتيم .
از بزرگمهر در گرفتارى كه براى او پيش آمده بود، پرسيدند: چگونه اى ، گفت : انديشيدن در چهار مورد اين گرفتارى را بر من سبك مى كند، نخست آنكه مى گويم از قضا و سرنوشت چاره اى نيست ، دوم آنكه مى انديشم كه اگر شكيبايى نكنم ، چه كنم ، سوم آنكه مى گويم ممكن است گرفتارى اى از اين سخت تر هم وجود داشته باشد و چهارم آنكه مى گويد گشايش كار نزديك باشد.
انوشروان گفته است : همه كارهاى دنيا بر دو گونه است و نوع سومى ندارد، يا چيزهايى است كه براى دفع آن چاره اى هست كه در آن صورت شكيبايى و حوصله كردن داروى آن است ، يا چيزهايى است كه براى آن چاره اى نيست كه صبر و شكيبايى شفاى آن است .
(53): الغنى فى الغربة وطن ، و الفقر فى الوطن غربة  
توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و فقر در وطن در غربت به سر بردن .
در مطالب گذشته سخن كافى درباره توانگرى و فقر و ستودگى و ناستودگى آن گفته ايم همان گونه كه عادت ماست كه خوبيها و بديهاى چيزى را مى گوييم و اينك افزون بر آن مى گوييم .
مردى به بقراط گفت : اى حكيم سخت درويش و بينوايى ، گفت : اگر آسايش ‍ درويشى را بشناسى ، اندوه خوردن بر خودت ، تو را از اندوه خوردن براى من بازمى دارد، درويشى پادشاهى است كه بر آن محاسبه نيست .
و گفته اند: ناتوان ترين مردم كسى است كه توانگرى را تحمل نكند.
به كندى (289) گفته شد: فلان كس توانگر است ، گفت : مى دانم كه مال دارد، ولى نمى دانم توانگر است يا نه ، چون نمى دانم در مال خود چگونه عمل مى كند.
به اين عمر گفته شد: زيد بن ثابت درگذشته است و دويست هزار درهم برجاى نهاده و ترك كرده است . گفت : آرى ، او از مال دست برداشته و رها كرده است ولى مال گرفتارى حساب آن او را رها نكرده است . و گفته شده است : براى تو در شرف فقر همين بس كه كسى را نمى بينى براى اينكه فقير شود، عصيان پروردگار را پيشه سازد و همين موضوع را شاعرى هم در شعر گنجانيده و گفته است : اى سرزنش كننده درويشى ، دلگير مباش كه اگر پند و عبرت بگيرى ، عيب توانگرى بيشتر است ، تو در جستجوى توانگرى از فرمان خدا سرپيچى مى كنى ولى براى آنكه فقير شوى عصيان خدا نمى كنى .
و گفته شده است : حلال قطره قطره فرو مى چكد و حرام به صورت سيل مى آيد.
(54): القناعة مال لاينفد 
قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد.
سيدرضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله هم روايت شده است .
در مباحث گذشته نكته هاى گرانقدرى درباره قناعت گفتيم و اينك افزونيهاى ديگرى مى آوريم . از سخن حكيمان است كه در قبال درويشى باقناعت مقاومت كنيد، و بر توانگر با تعفف چيره شويد، و با كردار نيك رنج حسود را افزون كنيد و با نام نيك و بر مرگ غلبه كنيد.
و گفته شده است : مردم دو گروهند، كسى كه مى يابد و بسنده نمى كند و كسى كه در جستجو و نمى يابد، و شاعر اين سخن را گرفته و چنين گفته است : مردم يا يابنده غيرقانع به روزى خود هستند يا جستجوگرى كه نمى يابند.
مردى ، بقراط را ديد كه علف مى خورد، گفت : اگر خدمت پادشاه مى كردى نيازمند به خوردن علف نمى بودى . بقراط گفت : و اگر تو علف مى خوردى نيازمند خدمت به پادشاه نبودى .
(56): المال مادة الشهوات (290) 
مال مايه شهوتهاست .
در گذشته سخن ما درباره نكوهش و ستايش مال بيان شد.
عربى صحرانشين به پسران خود گفت : درهمها را جمع كنيد كه مايه پوشيدن جامه پسنديده و خوراندن گرده نان است .
گفته شده است : سه تن مال را بر جان خويش ترجيح مى دهند بازرگان دريايى و جنگجوى مزدور و كسى كه براى صدور حكم رشوه مى گيرد و اين يكى از همه بدتر است ، براى اينكه آن دو تن ديگر چه بسا به سلامت مانند ولى سومى از گناه به سلامت نمى ماند.
در عين حال گفته اند: خداوند متعال در گفتار خود مال را خير ناميده است در آنجا كه مى فرمايد اگر خيرى باقى بگذارد (291) و آنجا كه مى فرمايد او در دوست داشتن خير مال سخت استوار است . (292)
(57): من حذرك ، كمن بشرك  
آن كس كه تو را مى ترساند و برحذر مى دارد چون كسى است كه تو را مژده رساند.
اين سخن نظير سخنى است كه گفته اند از فرمان كسانى كه تو را به گريه وامى دارند، پيروى كن ، نه از فرمان كسانى كه تو را به خنده وامى دارند. و نظير آن اين است كه دوست تو كسى است كه تو را نهى كند، نه آن كس كه تو را تشويق كند. و اين سخن كه خداى رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا نشانم دهد. منظور از تحذير، خيرخواهى است كه واجب است و آن شناساندن چيزى به انسان است كه صلاح او در آن است و مايه دفع زيان مى گردد.
در خبر صحيح آمده است كه دين همان خيرخواهى است ، گفته شد: اى رسول خدا نسبت به چه كسى ؟ فرمود: براى عموم مسلمانان . نخستين چيزى كه بر انسان واجب است ، اين است كه خود را بيم دهد و نفس ‍ خويش را خيرخواهى كند، هر چند به ظاهر اين خيرخواهى براى او زيان داشته باشد و به همين مورد در كتاب خدا اشاره شد كه فرموده است :
اى كسانى كه گرويده ايد براى خدا به عدالت گواهى دهندگان باشيد اگر چه به زيان خودتان باشد (293) و فرموده است و چون مى گوييد عدالت كنيد هر چند كه خويشاوند باشند. (294) معنى اين سخن على عليه السلام كه فرموده است چون كسى است كه تو را مژده دهد اين است كه سزاوار است از بيم دادن و تحذير او شاد شوى ، همان گونه كه اگر به كارى كه آن را دوست دارى مژده ات دهد، شاد مى شوى و بايد در اين باره از او سپاسگزارى كنى ، كه اگر او براى تو اراده خير نكرده باشد، تو را از اينكه در شر گرفتار شوى برحذر نمى دارد.
(58): اللسان سبع ، ان خلى عنه عقر (295) 
زبان درنده اى است كه اگر واگذارندش ، بگزد. (296)
قبلا در اين باره سخنى مفصل گفتيم .
گفته شده است : اگر در سخن گفتن رسيدن و درك كردن است ، در سكوت عافيت نهفته است .
حكيمان گفته اند: سخن گفتن شريف ترين چيزى است كه انسان به آن ويژه شده است زيرا بزرگترين مشخصه آدمى از ديگر جانوران است و بدين جهت خداوند سبحان فرموده است آدمى را آفريد گفتار روشن را به او آموخت .، بدون آنكه ميان اين دو جمله واو عطف بياورد؛ و اين بدان سبب است كه جمله دوم تفسير جمله نخست است و عطف بر آن نيست ، يعنى اگر گفتار آدمى گرفته شود انسانيت او مرتفع مى شود و به همين سبب است كه گفته شده است : اگر زبان نباشد، آدمى فقط جاندار مهمل و صورتى بيش نيست . شاعر هم گفته است :
نيمى از جوانمرد زبان و نيمى ديگر دل اوست وگرنه چيزى جز صورتى مركب از گوشت و خون باقى نمى ماند.
(59): المراءة عقرب حلوة اللسبة 
زن كژدمى است شيرين گزنده
به سقراط گفته شد كدام يك از درندگان گستاخ ‌تر است ؟ گفت : زن .
حكيمى به زنى كه بر درختى به دار كشيده شده بود نگريست و گفت : اى كاش هر درختى چنين ميوه اى داشته باشد.
يكى از حكيمان معلمى را ديد كه به دوشيزه اى نوشتن مى آموزد، گفت : بر بدى ، بدى ميفزاى ، همانا تيرى را زهرآلود مى كنى كه روزى آن را خواهد زد.
يكى از حكيمان كنيزكى را ديد كه آتش با خود مى برد، گفت : آتش بر آتش و آن كس كه آن را مى برد بدتر است از چيزى كه مى برد.
يكى از حكيمان زنى لاغر را به همسرى گرفته بود، در آن باره از او پرسيدند گفت : از بدى و شر كمتر و كوچكترش را برگزيده ام .
فيلسوفى بر در خانه خود نوشته بود: هرگز شرى به اين خانه وارد نشده است .
يكى از يارانش گفت : بنويس جز زن .
در حديث مرفوع آمده است از زنان بد به خدا پناه بريد و از نيكان ايشان هم برحذر باشيد.
سلاح ابليس از كنايه هاى مشهورى است كه در مورد زنان گفته شده است .
در حديث آمده است زنان دامهاى شيطان اند و فتنه اى را زيان بخش تر از زنان براى مردان پس از مرگ خودم باقى نگذاشته ام .
و هم در حديث آمده است كه زن دنده كژ است ، اگر با او مدارا كنى از او بهره مند مى شوى و اگر بخواهى آن را راست كنى ، او را خواهى شكست .
در امثال آمده است هيچ كنيزى را در سالى كه او را خريده اى و هيچ زن آزاده اى را در سال نخست ازدواج با او ستايش مكن .
يكى از گذشتگان گفته است . مكر زنان شيطان بزرگتر است كه خداوند متعال ضمن يادكردن از شيطان فرموده است همانا كيد شيطان سست است . (297) و زنان را ياد كرده و فرموده است : اين از مكر و كيد شماست كه كيد شما بزرگ است . (298) از سخنان عبدالله ماءمون درباره زنان است كه آنان همگى بد هستند و بدترين چيزى كه در مورد ايشان است ، اين است كه چاره اى از آنان نيست .
(60): اذا حييت بتحية فحى باحسن منها، و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربىعليها، والفضل مع ذلك للبادى
چون تو را تحيت و درودى گويند به از آن پاسخ گوى ، و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزون تر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است .
جمله نخست مقتبس از قرآن عزيز است (299) و جمله دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است .
مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبدالله قشيرى (300) آمد و گفت : خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد، مرا بر تو حق نعمتى است . اسد گفت : نعمت تو چيست ؟ گفت : فلان روز ركابت را گرفتم و سوار شدى ، گفت : راست مى گويى نياز تو چيست ؟ گفت : مرا به حكومت ابيورد بگمار. گفت : به چه سبب ؟ گفت : براى آنكه صدهزار درهم به چنگ آورم . اسد گفت : هم اكنون فرمان مى دهيم كه صدهزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مى دارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش ‍ باقى گذاشته ايم . آن مرد گفت : خداى كار امير را قرين صلاح دارد، خواسته مرا آن چنان كه بايد بر نياوردى . اسد گفت : براى چه ، من آنچه كه آرزو داشتى به تو دادم . گفت : پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مى رود. اسد گفت : تو را حاكم ابيورد قرار مى دهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم ، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بركنار سازم ، از محاسبه معاف خواهم داشت . گفت : به چه سبب مرا بركنار سازى كه بركنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم ، اسد گفت : تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود. و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بركنار شد، همچنان حاكم ابيورد بود.
مدائنى مى گويد: مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد نصر پرسيد: قرابت تو چيست ؟ گفت : فلان بانو، من و تو را زاييده است . نصر گفت : قرابتى با رخنه و گسسته است ، آن مرد گفت : در اين صورت چون مشك فرسوده و پاره اى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مى شود. نصر گفت : نيازت چيست ؟ گفت : صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش . نصر گفت : صد بز آماده است ، آن را بگير، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازد.
شعبى مى گويد: در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم ، مردى هم حضور داشت كه گفت : اى امير مرا بر تو رحمتى است ، اجازه مى دهى بگويم ؟ گفت : بگو. آن مرد به زياد گفت : تو را در حالى كه پسربچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسربچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مى راندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى ، آنها گاهى از تو كناره مى گرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند. من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه همگى زخمى بودند. زياد پرسيد: راست مى گويى تو همان مردى ؟ گفت : آرى من همانم . زياد گفت : نياز تو چيست ؟ گفت : اينكه از گدايى بى نياز شوم . زياد به غلام خود گفت : اى غلام هر سيمينه و زرينه اى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و رفت . پس از اين موضوع به آن مرد گفتند: آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديده اى ؟ گفت : آرى به خدا سوگد او را در حالى ديدم كه فقط دو پسربچه كه چون دو بزغاله بودند، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمى شتافتم ، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند.
مردى پيش معاويه كه در جلسه بارعام خود بود آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين مرا بر تو حق و حرمتى است . گفت : چيست ؟ گفت : روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه مادر معاويه به جاى تو بود، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت ، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى : اى بى مادر آرام سخن بگو. ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه تو و خودت به جنبش آمديد و شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم هرچه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد، مى گفتم برجاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى . (301) معاويه گفت : راست گفتى ، هم اكنون هم دوست مى دارم آرام و آهسته سخن بگويى . سپس معاويه به غلام خود گفت : پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت : اگر ادب بيشترى مى داشتى ، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مى افزوديم .

next page

fehrest page

back page