شيخ بهايى از شاعران نامدار صفويه است . و شعرهاى او بويژه شعرهايى كه به سبك
عراقى سروده ، بسيار زيباست . وى در اشعارش به بهايى تخلص مى كرد. از وى
اشعار بسيارى به زبانهاى فارسى و عربى به يادگار مانده است . از اشعار عربى
اوست :
- شيفتگان جمالت سوختند و در درياى صفات تو غرق شدند
- در آسمان بخشايشت بست نشستند و جز جمال تو نشناختند
شعله هاى جدايى آنان را مى سوزاند و امواج اشك آنان را غرق مى سازد
و نيز از اشعار اوست :
ايها القوم الذى فى المدرسه
|
ذكركم ان كان فى غير الحبيب
|
مالكم فى النشاه الاخره نصيب
|
- اى دانش پژوهانى كه در مدرسه هستيد تمام آموخته هايتان وسوسه است .
- صحبتهاى شما اگر درباره غير از دوست (خدا) باشد، بهره اى در جهان آخرت نخواهيد
برد.
حيف باشد از تو اى صاحب هنر
|
كاندرين ويرانه ريزى بال و پر
|
در غريبى مانده باشى بسته پا
|
جهد كن اين بند از پا باز كن
|
تا به كى در چاه طبعى سرنگون
|
يوسفى ، يوسف بيا از چه برون
|
وارهى از جسم و روحانى شوى
|
لقمه نانى كه باشد شبهه ناك
|
گر به خاك كعبه ابراهيم پاك
|
گر به دست خود فشاند تخم آن
|
ور به گاو چرخ كردى شخم آن
|
ور مه نو در حصادش داس كرد
|
ور به سنگ كعبه اش دستاس كرد
|
مريم آيين پيكرى از حور عين
|
ور بخواندى بر خميرش بى عدد
|
ور شدى روح الامين هيزم كشش
|
ور تو برخوانى هزاران بسمله
|
نفس از آن لقمه تو را قاصر شود
|
در ره طاعت تو را بى جان كند
|
شيخ بهايى به اشعار حافظ و مولوى علاقه وافرى داشت . ديوان اشعار حافظ و مولوى
الهام گرفته از آيات و روايات است و مضامين عرفانى بلندى را در بر دارد. شيخ
بهايى درباره مولوى چنين سروده است :
هست پيغمبر، ولى دارد كتاب
|
حب وطن
پيامبر گرامى اسلام فرموده است : حب الوطن من الايمان (556): علاقه به وطن جزء
ايمان است . شيخ بهايى تفسيرى نو از اين حديث ارائه مى كند كه بسيار در خور
تامل است . تقريبا همه افرادى كه اين حديث را معنا كرده اند وطن را وطن جغرافيايى و
زادگاه دانسته اند، برخى از روشنفكران نيز اين حديث را به چيزى در تاييد
ناسيوناليسم ، وطن پرستى و ملى گرايى تفسير كرده اند. اما شيخ بهايى در تفسيرى
تازه از اين حديث چنين مى سرايد:
اين وطن مصر و عراق و شام نيست
|
اين وطن شهرى است كو را نام نيست
|
زانكه از دنياست اين اوطان تمام
|
مدح دنيا كى كند خير الانام
|
اى خوش آن كو يابد از توفيق بهر
|
كآورد رو سوى آن بى نام شهر
|
تو در اين اوطان غريبى اى پسر
|
خو به غربت كرده اى ، خاكت به سر
|
آنقدر در شهر تن ، مانده اى اسير
|
كان وطن يكباره رفتت از ضمير
|
رو بتاب از جسم و جان را شاد كن
|
زين جهان تا آن جهان بسيار نيست
|
در ميان جز يك نفس در كار نيست
|
تا به چندان شاهباز پر فتوح
|
باز مانى دور از اقليم روح
|
وصال
نوشته اند: زمانى شيخ بهايى به همراه گروهى از شاگردانش براى خواندن فاتحه
به قبرستان رفت . بر سر قبرها مى نشست و فاتحه اى نثار گذشتگان مى كرد. تا
اينكه به قبر باباركن الدين (557) رسيد. آوايى شنيد كه سخت او را تكان داد. از
شاگردان پرسيد: شنيديد چه گفت : گفتند: نه .
شيخ بهايى پس از آن ، حال ديگرى داشت . همواره در
حال دعا و گريه و زارى بود. گر چه او هيچ گاه از عبادت
غافل نبود ولى اكنون بيش از پيش ، به مناجات و دعا اهميت مى داد. مدتى بعد شاگردانش
از او پرسيدند آن روز چه شنيدى ؟ او گفت : به من گفتند آماده مرگ باشم .
شش ماه گذشت . دوازدهم شوال 1030 ق (يا 1031 ق ) فرا رسيد. مرگ به پيشواز شيخ
بهايى آمد. او نيز سبكبال به سوى معبود پر كشيد بيش از پنجاه هزار نفر مردم اصفهان
در تشييع جنازه او شركت داشتند. اصفهان پايتخت صفويه غرق در ماتم بود. ملامحمد تقى
مجلسى بر وى نماز گزارد و سپس پيكرش را به مشهد مقدس برد و بنابر وصيتش او را
در خانه اش كه نزديك حرم امام رضا عليه السلام قرار داشت . به خاك سپردند. اكنون
آرامگاه شيخ بهايى در يكى از رواقهاى حرم مطهر امام رضا عليه السلام قرار دارد.
(558)
ملاصدرا متوفاى 1050 ق .
خورشيد انديشه
محمود لطيفى
سخن از پر فروغ ترين خورشيد معرفت و حكمت است كه عقلها را به شگفت آورد و انديشه
تحقيق را در شكوه تفكر متحير ساخت و بلنداى همتش سروهاى سرفراز را سر آمد و چينش
زيباى كلامش عقده ها از عقايد برداشت . صراحت در بيان و مرامش دلق رنگ و ريا از چهره ها
بر گرفت و چماقهاى توهم و تهمت با سندان پولادين اراده و استقامتش در هم شكست .
بزرگمرد حكمت برين و تك سوار افقهاى بيكران يقين ، صدرنشين مسند عرفان و
آموزگار نخستين حكمت متعاليه كه نامش فروغ بخش حلقه حكيمان است و يادش چشم اندازى
از خاك تا خدا و همراهى با مرامش زورقى از نبوغ مى خواهد تا با قطب نماى وحى و
بادبان اراده و ناخدايى قلبى پر از عشق در يم هستى گام نهد و سفرهاى چهارگانه از
مبدا تا معاد را يكى پس از ديگرى در نوردد و كليدهاى زمردين غيب و شهود را در فرازين
قله حكمت به چنگ آرد.
طلوع خورشيد
بنا به نقلى در ظهر روز نهم جمادى الاولى سال 980 ق (559) مژده تولد فرزندى را
به ميرزا ابراهيم بن يحيى قوامى شيرازى دادند و او كه سالهاى دراز انتظار چنين روزى
را داشت و بارها نذر و نياز كرده بود از فرط خوشحالى سراسيمه خود را به
منزل رسانيد و بر طبق عهدى كه نموده بود نام مبارك ((محمد)) را براى فرزندش
برگزيد و تا زمانى كه خود زنده بود روزانه يك سكه به شكرانه اين لطف الهى در
راه خدا انفاق مى نمود.
ميرزا ابراهيم از كارگزاران ولايت فارس يا بازرگانى سرشناس و امين در بازار بود.
وى با انتخاب معلمان و اساتيد خوب و مجرب در تربيت يگانه فرزندش كوشيد و در
آموزش علوم متعارف زمان كوتاهى نكرد تا آنكه در 16 سالگى او را به كار تجارت به
بصره فرستاد و محمد در مدت سه ماهى كه آنجا بود به زيارت عتبات نيز مشرف شد و
با شنيدن خبر مرگ پدر به شيراز برگشت و مدتى
مشغول رسيدگى به امور داراييهاى پدر شد اما در همه اين مدت
دل در گرو تحصيل داشت تا سرانجام با سپردن مغازه و املاك پدر به دايى خود كه مردى
درستكار بود براى ادامه تحصيل راهى اصفهان شد. (560)
همان گونه كه روال عادى حوزه هاى علميه آن زمان بوده است به
احتمال قوى صدرا علاوه بر فقه و اصول و ديگر علوم اسلامى متعارف ، علوم ديگرى چون
رياضيات و نجوم و طب و هيئت و... بخصوص منطق و فلسفه را در شيراز آغاز نموده و به
مرحله اى رسانده كه مجبور شده است براى تكميل رشته هاى مورد علاقه خود به مسافرت
و حضور در محضر اساتيد مشهور نواحى ديگر اقدام نمايد.
آغاز سفر
كسانى كه به زندگى صدر المتالهين پرداخته اند مقصد او را از شيراز به اصفهان
نوشته اند اما به احتمال زياد بايد با ورود شاه عباس به شيراز در
سال 998 كه قاعدتا شيخ بهايى نيز همراه او بوده است صدر المتالهين جوان با شيخ
بهايى آشنا شده و بهمراه آنان يا مدتى پس از آنان به پايتخت كه در آن تاريخ قزوين
بوده ، آمده باشد. در اين مورد نسخه اصلى كتاب حديقه هلاليه شيخ بهايى كه شرح
دعاى چهل و سوم صحيفه سجاديه است راهگشاست . زيرا در پايان نسخه و پس از اتمام
كتاب نوشته است : ((عبده الراجى صدر الدين محمد شيرازى محروسه قزوين شهر ذى
الحجه سنه الف و خمس من الهجره النبوه .)) معلوم مى شود كه ملاصدرا در تاريخ 1005
و شايد قبل از آن در قزوين مشغول تحصيل بوده و تا حدى با استادش آشنايى داشته كه
از روى كتابهاى او نسخه بردارى مى نموده است . بنابراين مى توان گفت يك
سال پس از اين تاريخ و با انتقال پايتخت از قزوين به اصفهان صدر المتالهين نيز
راهى اصفهان شده باشد.
اساتيد ملاصدرا
در عصر صدر المتالهين اصفهان - و پس از آن قزوين - پايتخت و مركز علمى ايران بود و
اكثر اساتيد بزرگ در اين شهرها اقامت داشتند و جاذبه ويژه اى براى دانش دوستان داشت
.
صدر المتالهين ابتدا در محضر درس شيخ الاسلام شهر بهاء الحق و الدين محمد بن عبد
الصمد عاملى - معروف به شيخ بهايى - كه در علوم نقلى مورد اعتماد و دانشمند زمان و
برناى عصر خويش بود حاضر شد و سنگ بناى شخصيت علمى و اخلاقى ملاصدرا توسط
اين دانشمند جهانديده كم نظير و علامه رهرو ذيفنون عصر بنا نهاده شد و
تكميل اين بناى معنوى را استاد ديگرش دانشمند سترگ و استاد علوم دينى و الهى و معارف
حقيقى و اصول يقينى سيد بزرگوار و پاك نهاد حكيم الهى و فقيه ربانى امير محمد
باقر بن شمس الدين مشهور به - ميرداماد - عهده دار گشت . اين نوجوان خوش استعداد و پر
شور حديث و درايه و رجال و فقه و اصول را از شيخ بهايى و فلسفه و كلام و عرفان و
ديگر علوم ذوقى را از محضر ميرداماد آموخت و علوم طبيعى و رياضى و نجوم و هيئت را نيز از
محضر اين دو استاد و احتمالا نزد حكيم ابوالقاسم مير فندرسكى عارف زاهد و رياضى دان
بنام عصر فرا گرفت .
مراحل سير و سلوك
صدر الدين محمد بتدريج در علوم متعارف زمان و بويژه در فلسفه اشراق و مكتب مشاء و
كلام و عرفان و تفسير قرآن مهارت يافت . روشهاى گذشتگان را دقيقا بررسى نمود و
موارد ضعف آنها را باز شناخت و مسائل مبهم مكاتب اشراق بهره ها برد ولى هرگز تسليم
عقايد آنان نشد و گر چه شاگرد مكتب مشاء گرديد ليكن هرگز مقيد به اين روش نشد.
علامه محمد رضا مظفر اين بخش از زندگى صدر المتالهين را اولين دوره زندگانى فكرى
و سلوك روحانى او مى شمرد كه در درس و بحث و تتبع آثار فلاسفه و سير در افكار
فلسفى و كلامى سپرى نموده و نشانى از ذوق عرفانى و ابتكارات فلسفى در او مشهود
نبوده است . صدر المتالهين خود در مقدمه اسفار مى گويد: ((من تمام نيرو و توان خود را در
گذشته و از آغاز دوره جوانى صرف در فلسفه الهى نمودم تا حدى كه به قدر امكان
به آن دسترسى يافتم و در اثر سعى زياد بخش شايان توجهى از آن نصيبم شد و در
آن زياد مراجعه كردم و از نتايج انديشه هاى آنان بهره ها بردم و از ابتكارات فكرى و
اسرار نهفته آنان سود فراوان يافتم و چكيده كتب و
رسائل فلسفى يونان و ديگر معلمان بزرگ را به خاطر سپرده ، از هر بابى چكيده آن
را اختيار نمودم ... و در اين مدت صدفهاى پر از مرواريد گرانبهاى حكمت و معرفت را از
درياى حكمت به چنگ آوردم .)) (561)
البته در آخر همين مقدمه و در مقدمه تفسير سوره واقعه اين دوره يا
حداقل بخشى از آن را براى خود نوعى وقفه مى شمرد، نه سير، و غفلت محسوب مى نمايد
نه ذكر و فكر. و آن را از باب حسنات الابرار سيئات المقربين جزء ضايعات عمر خود مى
داند و مى گويد: ((من به دليل اينكه مقدارى از عمر خود را در بررسى آثار فيلسوف
نمايان و جدل و مناظره اهل كلام و دقتهاى علمى و تواناييهاى منطقى و شيوه هاى بيانى آنان
ضايع نموده و بر باد دادم همواره به درگاه خدا استغفار مى نمايم . زيرا كه در آخر كار
و در اثر تابش نور ايمان و تاييد و دستگيرى خداى منان بر من روشن شد كه پاى
استدلاليان چوبين و قياسهاى منطقى آنان عقيم و راه آنان در معرفت حق غير مستقيم است .
(562) آنگاه چشم باز نمودم و به حال خود گريستم و ديدم گر چه در شناخت ذات
بارى تعالى و تنزيه او از صفات ضعف و نقص و حدوث و نيز در معرفت به معاد و حشر
روح انسانى به اندوخته هايى دست يافتم اما از معرفت حقيقى و شهود حق كه جز با ذوق
الهى و دريافت قلبى حاصل نمى شود دستم خالى است .)) (563)
فرزانه انديشمند حضرت آيه الله جوادى آملى پس از اين دوره چهار دوره ديگر را در
زندگى موسس حكمت متعاليه تصوير مى نمايد و اين مجموعه را
مراحل تحول روحى و جوهرى او مى شمارد (564) كه اگر آن دوره
اول را مقدمه سفر اول سالكان عارف حكيم شيراز با
مراحل چهارگانه سلوك و اسفار اربعه عارفان منطبق خواهد بود.
آواره كوى دوست
ملاصدرا از دانشمندان كم نظيرى بود كه از همراهى با صاحبان قدرت و زندگى با
اهل دنيا و دنيا پرستان و تعريف و تمجيد شاهان صفوى بيزار بود و عظمت روحى كه در او
وجود داشت به او اجازه سر فروآوردن در برابر مقامات پست دنيايى را نمى داد. و البته
دنيا طلبان نيز چنين مزاحمى را نمى توانستند
تحمل كنند و او را از حسادت و توهين و تهمت خود در امان نمى گذاشتند. صدر المتالهين پس
از طى مراحل علمى در اصفهان و احتمالا آغاز حسادتها و مخالفتها به زادگاه خود باز مى
گردد تا شايد در حمايت خانواده و خويشان خود بتواند در امان باشد.
تاريخ بازگشت صدر المتالهين به شيراز همچون كوچ قبلى و بعدى او از اين شهر معلوم
نيست . همچنانكه از مدت اقامت و فعاليتهاى علمى و اجتماعى او در اين مرحله اطاعى نداريم و
احتمالا در همين سالها كه بايد بين سالهاى 1010 تا 1020 باشد الله وردى خان
فرمانرواى شجاع و آگاه و دلسوز فارس تصميم مى گيرد تا مدرسه اى مخصوص به
نام ملاصدرا بنا كند و آن مدرسه را پايگاه علوم عقلى در منطقه قرار دهد. اما
اجل او را مهلت نمى دهد و در سال 1021 قبل از اتمام مدرسه به
قتل مى رسد و مقارن همين احوال ملاصدرا نيز در اثر ناسازگارى علماى شيراز و شروع
آزار و اذيت و اهانت او ناگزير به ترك شيراز و بازگشت به اصفهان مى شود و يا به
گفته آيه الله سيد ابوالحسن قزوينى از همان جا به نواحى قم عزيمت مى نمايد. ايشان
در شرح حال ملاصدرا مى نويسد:
((... پس از مراجعت به شيراز چنانچه عادت ديرينه ابناى عصر قديم و حديث همين است
محسود بعضى از مدعيان علم قرار گرفت و به قدرى مورد تعدى و ايذاء و اهانت آنان قرار
گرفت كه در نتيجه از شيراز خارج و در نواحى قم در يكى از قرا
منزل گزيد و به رياضات شرعيه از اداى نوافل و مستحبات
اعمال و صيام روز و قيام در شب ، اوقات خود را صرف مى نمود.))(565)
صدر المتالهين حكيم خانه به دوشى بود كه به جرم آزادگى روح و فكر مجبور شد تا
از پايتخت و پايتخت نشينان روى گرداند و به زندگى در روستايى دورافتاده و خالى از
امكانات رفاهى - كه در آن روز و در بارگاه صفويان براى دانشمندان منظور شده بود -
بسنده نمايد و خود را براى ((انقطاع الى الله )) آماده سازد. او خود در توجيه انتخاب اين
راه مى گويد: ((من وقتى ديدم زمانه با من سر دشمنى دارد و به پرورش
اراذل و جهال مشغول است و روز به روز شعله هاى آتش جهالت و گمراهى برافروخته تر
و بد حالى و نامردمى فراگيرتر مى شود ناچار روى از فرزندان دنيا برتافتم و دامن
از معركه بيرون كشيدم و از دنياى خمودى و جمود و ناسپاسى به گوشه اى پناه بردم و
در انزواى گمنامى و شكسته حالى پنهان شدم
دل از آرزوها بريدم و همراه شكسته دلان بر اداى واجبات كمر بستم .)) (566)
اين مرحله از زندگى رادمرد حكمت و شهود سرآغاز چشم پوشى از مظاهر دنيوى و جاه و
جلال مجازى و دل بريدن از دنيا و دنيا پرستان و رو به سوى
جمال و جلال حق نمودن است كه همواره با مشقتهاى فراوان و نيروى عزم و اراده اى آهنين تنها
براى افرادى انگشت شمار حاصل مى گردد؛ كه در اصطلاح سالكان سير از خلق به
سوى حق نام دارد.
در كنج غربت
دوره سوم زندگى صدر المتالهين مرحله دوم انقلاب روحى او و حركت از وحدت به وحدت و
سفر حق به سوى حق با يارى حق است . اين مرحله طولانى ترين
منازل در سفرهاى چهارگانه سير و سلوك است و صدر الدين شيرازى براى اين مرحله كه
دوران سخت رياضتهاى جسمانى و مجاهدتهاى نفسانى و عبادت و طى مقامات كشف و شهود
است محلى به نام كهك (در سى كيلومترى جنوب شرقى شهر مقدس قم ) را بر مى گزيند
و يا در اثر توفيق جبرى و به عنوان تبعيد از مركز علمى و فرهنگى رسمى (اصفهان )
بر او تحميل مى شود و در هر صورت فارغ از
قيل و قال و جاه و رفاه شهر و شهرنشينى در جوار لطف و كريمه
اهل بيت عليه السلام و حرم آنان پناه مى گيرد تا ضمن بهره گيرى از درياى علوم
آل محمد صل الله عليه و آله از گزند فتنه ها در امان باشد. چرا كه از امام صادق عليه
السلام نقل شده است : ((به هنگام فراگير شدن فتنه ها به قم و اطراف آن پناه
ببريد.)) (567)
سال ورود و مدت اقامت ملاصدرا در كهك همانند ورود و اقامتش در اصفهان بخوبى روشن
نيست . از تطبيق و انطباق بعضى يادداشتها مى توان نتيجه گرفت كه بين سالهاى
1025 تا 1039 در كهك بوده است و البته از شيوه زندگى او در آن قريه اطلاعى
نداريم جز مطالبى كه از نوشته هاى خود او مى توان استفاده نمود. در مقدمه اسفار
رنجنامه خود را چنين ادامه مى دهد:
((با گمنامى و شكسته حالى به گوشه اى خزيدم .
دل از آرزوها بريدم و با خاطرى شكسته با اداى واجبات كمر بستم و كوتاهيهاى گذشته
را در برابر خداى بزرگ به تلافى برخاستم . نه درسى گفتم و نه كتابى تاليف
نمودم . زيرا اظهارنظر و تصرف در علوم و فنون و القاى درس و رفع اشكالات و
شبهات و... نيازمند تصفيه روح و انديشه و تهذيب
خيال از نابسامانى و اختلال ، پايدارى اوضاع و
احوال و آسايش خاطر از كدورت و ملال است و با اين همه رنج و ملالى كه گوش مى شنود
و چشم مى بيند چگونه چنين فراغتى ممكن است ... ناچار از آميزش و همراهى با مردم
دل كندم و از انس با آنان مايوس گشتم تا آنجا كه دشمنى روزگار و فرزندان زمانه
بر من سهل شد و نسبت به انكار و اقرارشان وعزت و اهانتشان بى اعتنا شدم . آنگاه روى
فطرت به سوى سبب ساز حقيقى نموده ، با تمام وجودم در بارگاه قدسش به تضرع
و زارى برخاستم و مدتى طولانى بر اين حال گذراندم .)) (568)
صدر المتالهين در طى نامه اى از كهك نيز به استادش ميرداماد وضع روحى خود را چنين
ترسيم مى كند:
((و اما احوال فقير بر حسب معيشت روزگار و اوضاع دنيا به موجبى است كه اگر خالى از
صعوبتى و شدتى نيست ... اما بحمدالله كه ايمان به سلامت است و در اشراقات علميه و
افاضات قدسيه و واردات الهيه ... خللى واقع نگشته ... از حرمان ملازمت كثير السعاده
بى نهايت متحسر و محزون است . روى طالع سياه كه قريب هفت هشت
سال است كه از ملازمت استاد الاماجد و رئيس الاعاظم محروم مانده ام و به هيچ روى ملازمت آن
مفتخر اهل دانش و بينش ميسر نمى شود... به واسطه كثرت وحشت از صحبت مردم وقت و ملازمت
خلوات و مداومت بر افكار و اذكار بسى از معانى لطيفه و
مسائل شريفه مكشوف خاطر عليل و ذهن كليل گشته ...))(569)