next page

fehrest page

back page

77- عمر و شورا  
و نيز ابن ابى الحديد آورده : آنگاه كه عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين كرد، درباره جانشين پس از خود به مشورت پرداخت ... و آنگاه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر از قريش راضى و خشنود بود؛ على ، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف ، و من تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يك نفر را از بين خودشان براى تصدى خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت : اين شش نفر را نزد من بخوانيد!
آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالى كه او در بستر مرگ آفرين لحظات زندگى خود را مى گذرانيد. عمر به آنان نگاهى افكنده به ايشان گفت : آيا همگى شما چشم طمع به خلافت نداريد؟
آنها از اين گفتار وى ناراحت شده سكوت اختيار كردند... و پس از آن به آنها گفت : آيا من همگى شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم ؟
گفتند: بگو! كه اگر بگوئيم نه ، اعتنا نخواهى كرد. پس به زبير رو كرده و گفت : اما تو اى زبير! مردى زيرك ، بد خلق ، و بخيل هستى ، در حال خشنودى ، مومن ، و در موقع غضب ، كافر، يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، اگر خلافت را به تو واگذار كنم مسلمانان در بطحا براى يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خرد مى كنند، و اگر تو خليفه مسلمين باشى آن روز كه خوى شيطانى بر تو غالب آيد چه كسى پيشواى اين مردم خواهد بود؟! و تا چنين خصلتهايى در تو هست خداوند سرنوشت اين امت را به دست تو نخواهد سپرد.
و آنگاه به طلحه رو كرد و در حالى كه هنوز از روز وفات ابوبكر كينه او را در دل داشت ، بدان جهت كه طلحه به ابوبكر گفته بود: تو زنده اى و عمر اين گونه با ما مخالفت مى كند، چه رسد به روزى كه تو نباشى و او زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت : آيا درباره تو هم بگويم و يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه سخن خير نمى گويى .
عمر: من تو را از روز جنگ احد مى شناسم كه بر اثر مختصر جراحتى كه به انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابى نمودى . و نيز رسول خدا از دنيا رحلت نمود در حالى كه نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخنى كه در موقع نزول آيه حجاب گفته بودى .
جاحظ گفته : سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين بود كه در حضور افرادى كه بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود: حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودى براى او خواهد داشت آنگاه كه از دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم ؟!
جاحظ پس از نقل خبر اضافه كرده : اگر در اينجا كسى به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتى رسول خدا از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر راضى بود، و اينك به طلحه مى گويى رسول خدا وفات كرد در حالى كه نسبت به تو غضبناك بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول آيه حجاب پاسخى از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت . وليكن كيست كه بتواند در برابر عمر كمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض ! (733).
مؤ لّف :
با توجه به اين تناقضى كه در گفتار عمر وجود دارد ناچار مى بايست يكى از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايى كه معمولا سخن دروغ به فراموشى سپرده مى شود ناگزير كلام اول او كه گفته : پيغمبر از اين شش نفر راضى بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش كرده است ، و اگر گفتار نخستين وى راست بود سخن دوم را كه ضد آن است نمى گفت .
بنابراين ، گفتار اولش افترايى بوده كه به پاى پيغمبر صلى الله عليه و آله بسته است آن هم به منظور زمينه سازى براى تضعيف خلافت اميرالمومنين عليه السلام و تقويت خلافت عثمان .
و اما سخن عمر به طلحه : من از روز جنگ احد تو را مى شناسم ... داستانش اين بوده چنانچه بلاذرى در انسابش (734) آورده كه در جنگ احد مالك بن زهير جشمى تيرى به جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله افكند پس طلحه دست خود را در برابر آن سپر نمود، و تير به انگشت كوچك او اصابت كرد و آن را فلج نمود. و او در موقع اصابت تير گفت : حس ، پس رسول خدا فرمود: اگر او به جاى اين كلمه بسم الله گفته بود داخل بهشت مى شد.
و اما راجع به اين مطلب كه در خبر آمده : عمر از روز وفات ابوبكر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبرى در تاريخش ‍ (735) از اسماء بنت عميس نقل كرده كه مى گويد: طلحه بر ابوبكر وارد شد به او گفت : عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفى نموده اى حال آن كه اكنون كه با او هستى مى بينى چگونه با مردم بدرفتارى مى كند، چه رسد به آن موقع كه تو نباشى و او خليفه مسلمين شده باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.
و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله كه عمر به آن اشاره كرده ، هنگامى كه ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا رفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با همسرانشان ام سلمه و حفصه ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان ازدواج كند ولى ما نتوانيم ... به خدا سوگند آنگاه كه او از دنيا رود بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام سلمه . پس آيه شريفه نازل شد.
و ما كان لكم ان توذوا رسول الله ولا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عندالله عظيما (736).
و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا گناهى بسيار بزرگ است .
و نيز اين آيه : ان تبدوا شيئا او تخفوه فان الله كان بكل شى ء عليما(737)؛ هر چيزى را اگر آشكار يا پنهان كنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان كاملا آگاه است
.
و همچنين اين آيه : ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا والاخره واعد لهم عذابا مهينا (738).
آنان كه خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت مى كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت كرده ، بر آنان عذابى خوار كننده مهيا ساخته است .
ولى عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت ؛ زيرا كه به او علاقه مند بود، چون عثمان بر عكس طلحه با خلافت او موافق بود و زمانى كه ابوبكر درباره جانشين نمودن عمر پس ‍ از خود با عثمان مشورت كرد عثمان از عمر تعريف و تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعى كه ابوبكر خواست عهدنامه (مربوط به تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش ‍ گرديد، عثمان از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت كرد. چنانچه طبرى در تاريخش (739) آورده : ابوبكر به عثمان گفت : نظرت درباره عمر چيست ؟
عثمان گفت : خدايا تو مى دانى آنچه كه من درباره عمر مى دانم اين است كه نهان او از آشكارش بهتر، و در ميان ما هيچكس به خوبى او نيست !.
و نيز آورده (740): ابوبكر در بيمارى وفات خود عثمان را طلبيد و به او گفت : بنويس : اين عهدى است كه ابوبكر بن ابوقحانه براى مسلمين مى نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش گرديد، پس عثمان به انشاى خود چنين ادامه داد اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم براى شما تعيين نمودم .... و سپس ابوبكر به هوش ‍ آمد و به عثمان گفت : نوشته ات را برايم بخوان ، عثمان نوشتارش را براى او قرائت كرد، پس ابوبكر تكبير گفت و بر آن صحه گذاشت ، و به او گفت : گمانم مى ترسيدى كه من در حال بيهوشى بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!
عثمان : آرى ، و همينها سبب گرديد كه عمر نيز به عنوان تشكر و قدردانى از او، خلافت پس از خودش را براى وى تدبير كند.
گذشته از اينها، در صورتى كه طلحه متكبر و مغضوب رسول خدابوده ، و زبير نيز بخيل و كافر الغضب و شيطان صفت كه عمر در اول خبر گفته و سعد بن ابى وقاص نيز صاحب تير و كمان و احشام ، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و نالايق علاوه بر اين كه او و سعد از قبيله زهره بوده ، و زهره كجا و زمامدارى كجا؟! و عثمان را نيز قريش به خلافت رسانده ولى او بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايى كه گروهى از عرب بر او شوريده و او را در بسترش خواهند كشت . چنانچه اين مطالب را عمر در آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار داده با اين كه خودش به عدم صلاحيت آنان براى خلافت اعتراف نموده است ، بويژه عثمان ، با اين كه عمر خلافت را به وسيله تشكيل آن شورا، تنها براى عثمان تدبير كرده بود و مى دانست كه سرانجام نقشه او پياده شده و عثمان به خلافت خواهد رسيد.
چنانچه در ادامه همين خبر آمده : عمر به عثمان گفت : گويا مى بينم قريش خلافت را همچون قلاده اى در گردنت درآورده به علت علاقه اى كه به تو دارد و تو بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار خواهى نمود... به خدا سوگند اين پيش ‍ بينى كه درباره تو گفتم واقع خواهى شد، و آن موقع است كه مردم به انتقام تو را خواهند كشت . و سپس موهاى پيشانى عثمان را به دست گرفت و به او گفت : آنگاه كه اين حوادث اتفاق افتاد اين گفتار مرا بيادآور؛ زيرا اينها كه به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.
مؤ لّف :
و شايد پاسخ آنان از همه اين اشكالات اين است كه اين خبر دال بر فراست و صحت حدس عمر مى باشد چنانچه ابن ابى الحديد گفته كه : خبر مذكور را عده اى بجز جاحظ در باب فراست عمر ذكر كرده اند. همانگونه كه جاحظ نيز از تناقض ‍ گويى عمر درباره طلحه چنين عذر آورده : كه عمر داراى چنان مهابتى بوده كه كسى را يارى توجه دادن او به لغزشهايش ‍ نبوده است .
و نيز در ضمن خبر گذشته آمده : عمر به على عليه السلام رو كرد و گفت : به خدا سوگند تو شايسته خلافتى جز اين كه در تو حالت مزاح و دعابه هست ، به خدا سوگند اگر تو خليفه گردى مردم را در راه راست و طريق روشن رهنمون خواهى شد.
مؤ لّف :
به عمر بايد گفت : با اين كه تو خصلتى را كه موجب خدا و رسول او بوده ، و خود اميرالمومنين عليه السلام آن را از صفات مومنين شمرده مى فرمايد: المومن بشره فى وجهه فلى قلبه ؛ مومن همواره چهره اش خندان ، و اندوه او در قلبش ‍ پنهان مى باشد دعابه ناميده اى و بخاطر همين گفتار تو منافقين نيز جرات كرده همين سخن را با اضافه اى به آن حضرت بگويند، مانند عمرو بن عاص ، و هنگامى كه اميرالمومنين شنيد كه عمرو بن عاص چنين مطلبى درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به شاميان مى گويد كه در او دعا به است و او مردى بازيگر است ، حقا كه به دروغ سخن گفته و به گناه نطق كرده است .
اگر ما اين افتراى تو را نسبت به اميرالمومنين عليه السلام بپذيريم ، روشن است كه آن خوش خلقى به مراتب از خشونتى كه تو داشته اى بهتر بوده است ؛ زيرا طبع مردم نسبت به انسان خوشخو متمايل تر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همين سبب بوده كه مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همين هم به قيمت جانش تمام شد.
چنانچه عمر بن ميمون مى گويد: روزى كه عمر كشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم ، و هيبتش مانع گرديد از اين كه در صف اول شركت نمايم ؛ زيرا عمر عادت داشت كه قبل از شروع نماز شخصا صف اول را منظم مى نمود و اگر كسى جلو يا عقب ايستاده بود او را با تازيانه مى نواخت پس به نماز صبح مشغول گرديد و معمولا آن را در موقع تاريكى هوا به جاى مى آورد، در اين هنگام ابولولو، غلام مغيره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده از پاى درآورد (741).
و در هر حال اگر چنانچه اميرالمومنين عليه السلام تنها كسى بوده كه در صورت تصدى خلافت مردم را به سوى خدا و راه خدا و طريق روشن هدايت مى نموده بنا به گفته عمر ، و روشن است كه تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و كتابهاى آسمانى هم جز اين ، چيز ديگر نيست ، پس بر عمر واجب بوده كه حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند، نه اين كه آن حضرت را در صورت ظاهر همانند يك نفر از افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حكم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان كه تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نمايد.
و به همين جهت آن امام بزرگوار عليه السلام در خطبه شقشقيه مى فرمايد: زعم انى احدهم ؛ گمان مى كرد عمر كه من يكى از آنان هستم يعنى به دروغ . و آيا عمر گفتار خدا را نشنيده بود كه : افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون (742) .
آيا كسى كه خلق را به حق رهبرى مى كند سزاوارترست پيروى شود يا كسى كه راه نمى يابد مگر اين كه خود هدايت شود، شما را چه مى شود چگونه حكم مى كنيد؟.
78- عمر رسول خدا (ص ) را به عقب كشانيد!  
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عبدالله بن ابى (سركرده منافقين ) از دنيا رفت فرزند و بستگان او به نزد رسول خدا رفته و از آن حضرت خواستند تا بر جنازه عبدالله نماز بخواند. رسول خدا درخواست آنان را پذيرفت و مهياى نماز گرديد، در اين موقع عمر پيش رفت و آن حضرت را به عقب كشانيد و گفت : مگر خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟
رسول خدا به او فرمود: خداوند مرا در اين باره مخير ساخته و من خواندن را اختيار نمودم و به من گفته : استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مره فلن يغفرالله لهم (743).
اى پيغمبر! تو براى آنان مى خواهى طلب مغفرت بكن يا نكن ، اگر هفتاد مرتبه هم بر آنها از خدا آمرزش طلبى خدا هرگز آنان را نخواهد بخشيد. و اگر مى دانستم كه خداوند با بيش ‍ از هفتاد بار استغفار او را مى آمرزد بر آن اضافه مى كردم . پس ‍ مردم از جرات و جسارت عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله تعجب نمودند، و آيه شريفه نازل شد ولا تصل على احد منهم مات ابدا اولا تقم على قبره (744)؛ ديگر هرگز به نماز ميت آن منافقان حاضر نشده و بر جنازه آنها به دعا نايست
.
و پس از آن ديگر رسول خدا نماز خواندن بر منافقين را ترك كرد (745).
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : مردم از جرات و جسارت عمر در شگفت شدند بايد گفت كه : ابراز چنين جراتى از عمر نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله منحصر به اين مورد نبوده بلكه در موارد ديگرى نيز تكرار شده است ، مانند جلوگيرى او از وصيت كردن رسول خدا و نسبت هذيان گويى به آن بزرگوار، و گذشت كه در جريان صلح حديبيه نيز نسبت به تصميم و عمل رسول خدا اعتراض نمود.
و عجب اين كه در آخر همين خبر آمده كه پس از وقوع آن ماجرا آيه شريفه قرآن در تاييد و تصديق عمل عمر نازل گرديد، و پس از آن ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله بر منافقى نماز نخواند، و با جعل اين مطلب خواسته اند خلاف او عمر را اصلاح كنند، وليكن درست گفته آن كه گفته : ان الكذوب لا حافظه له ؛ دروغگو حافظه ندارد.
و در اين خبر نيز جعل كننده يادش رفته كه در اول خبر آمده : موقعى كه عمر پيامبر صلى الله عليه و آله را به عقب كشيد، به او گفت : آيا خداوند تو را از نماز خواندن بر منافقين نهى نكرده است ؟ و اين گفتار صريحى است در اين كه نزول آيه : ولا تصل ... قبل از اين جريان بوده ، و عمر تصور مى كرده كه عمل رسول خدا بر خلاف اين آيه است . و رسول خدا هم براى او روشن نموده كه نهى در آيه تنزيهى است نه تحريمى ؛ وليكن سهل است ، در جايى كه امام نفهمد، ماموم به طريق اولى نخواهد فهميد.
79- موارد مشابه  
و البته اين گونه مطالب بى اساس كه براى آنان جعل كرده اند كم نيستند از جمله ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه گروهى از مشركين در جنگ بدر كشته و جمعى نيز بالغ بر هفتاد نفر به اسارت لشكر اسلام درآمدند، رسول خدا درباره اسراى مشركين با ابوبكر و عمر مشورت كرد. ابوبكر گفت : اينها همه عموزادگان و فاميل و برادران ما هستند، به نظر من از آنان فدا بگيريد تا بنيه مالى ما در برابر مشركين قوى گشته ، و بسا خداوند در آينده آنان را هدايت نموده براى ما دست و بازويى باشند. آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: نظر تو چيست ؟ عمر گفت : اعتقاد من اين است كه از ميان اسرا فلان شخص را يكى از بستگان عمر به من بدهيد تا گردنش را بزنم ، و نيز عقيل را به على ، و برادر حمزه را به حمزه بدهيد تا گردنهايشان را بزنند، تا خداوند بداند كه در دلهاى ما هيچ گونه ميل و علاقه اى نسبت به مشركين وجود ندارد. و گفت : آنان را بكشيد كه اينها سران و رهبران مشركينند. ولى رسول خدا به سخن عمر گوش نكرد و به گفته ابوبكر ميل نمود و از آنان فدا گرفته و سپس آزادشان كرد. اما در آينده گرفتار اين كار خود گرديد.
عمر مى گويد: و آنگاه من به نزد رسول خدا آمدم و ديدم كه او با ابوبكر نشسته و هر دو مى گريند، از آنان سبب پرسيدم ، و گفتم : به من هم بگوييد اگر گريه ام گرفت بگريم و گرنه تباكى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: گريه من بخاطر فدا گرفتن از اسراى مشركين است ، و عذاب شما از آن درخت اشاره به درختى در آن نزديكى هم به من نزديك تر شده است .
پسر عمر نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: نزديك بود در اثر مخالفت با عمر شرى دامنگير ما بشود!
مؤ لّف :
بنابراين ، حق اين بود كه خداوند عمر را پيغمبر مى نمود نه آن حضرت را؛ زيرا اين عمر بوده كه در رايش صائب بوده نه رسول خدا صلى الله عليه و آله !
و از جمله شواهد بر كذب آن خبر اين كه در آن آمده كه : عمر به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت : آنان را بكش كه سران و رهبران مشركينند. پس آيا فاميل عمر كه قطعا وجود خارجى نداشته ، چرا كه نامى از او در تاريخ برده نشده و نه در ضمن اسراى بدر او را شمرده اند از روساى مشركين بوده و يا عباس و عقيل از سران مشركين بوده اند كه قريش بطور اجبار آنان را به جنگ آورده بودند؟ چنانچه در تاريخ طبرى آمده كه رسول خدادر روز بدر به ياران خود فرمود: من كسانى از بنى هاشم و غير آنان را مى شناسم كه بطور اكراه به جنگ آورده شده اند و خود انگيزه اى در جنگيدن با ما نداشته اند، از اين رو هيچ كس از بنى هاشم را نكشيد.
و رهبران مشركين در جنگ بدر ابوجهل و عتبه و شيبه و گروهى ديگر بوده اند كه در جنگ كشته شده اند، و حتى ابوسفيان نيز در جنگ بدر از رهبران نبوده و بعد در جنگ احد و احزاب از سران و روساى آنان گشته كه در اشعار آنان آمده كه اگر در جنگ بدر سران مشركين كشته نمى شدند ابوسفيان رئيس نمى گرديد...
و از جمله آورده اند كه : آنگاه كه ابوبكر و عمر درباره اسراى بدر با هم اختلاف كردند پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مثل ابوبكر در ميان فرشتگان مانند ميكائيل است كه پيام آور خشنودى و عفو خداوند است . و در ميان انبياى الهى مانند ابراهيم است كه گفت : فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم (746) و مانند عيسى است كه گفت : ان تعدبهم فانهم عبادك و ان تغفرلهم ... (747).
و مثل عمر در ميان پيامبران مانند نوح است كه گفت : ... رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا (748) و مانند موسى كه گفت : ربنا اطمس على اموالهم ... (749)و اين خبر از جمله اخبارى است كه به دستور معاويه در برابر اخبارى كه در فضائل اميرالمومنين عليه السلام آمده جعل شده است ، و دليل بر مجعول بودن آن به جز آنچه كه ابن ابى الحديد آورده از اين كه : گفتار عيسى در سوره مائده است كه در آخر عمر رسول خدا نازل شده بنابر اين ، چگونه پيغمبر آن را در جنگ بدر كه در سال دوم از هجرت اتفاق افتاده فرموده است ، اين كه : ميكائيل پيام آور رضا و خشنودى خداوند است در يك مورد و جبرئيل آورنده عذاب در موردى ديگر، نه هر دو در يك مورد، بنابر اين ، تشبيه از اساس غلط بوده و مقام پيغمبر صلى الله عليه و آله از بيان آن منزه است .
80- مدارايى عمر با زبير  
ابن ابى الحديد آورده : زيد بن اسلم از پدرش نقل كرده كه مى گويد: روزى عمر براى انجام كار خصوصى ، خانه را خلوت نموده به من گفت : بر در خانه بايستم ... در اين هنگام زبير از دور نمايان شد و من از او خوشم نيامد، زبير مى خواست داخل خانه شود، پس به او گفتم : عمر مشغول بعضى از كارهاى شخصى است و به كسى اجازه ورود و ملاقات نداده است ، ولى زبير بى اعتنايى به من ننموده خواست وارد شود، در اين هنگام من دستم را جلو سينه اش ‍ قرار دادم ، ناگهان زبير بر بينى ام كوفت بطورى كه خون از آن جارى شد. و آنگاه برگشت ، من نزد عمر رفتم ، عمر چون مرا ديد و نگاهش به شكستگى بينى ام افتاد با تعجب پرسيد؛ چه كسى بينى تو را شكسته است ؟ گفتم : زبير.
عمر زبير را نزد خود طلبيد، وقتى كه زبير خواست بر عمر وارد شود من هم به همراه او رفتم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. ديدم عمر به زبير گفت : چرا چنين كردى آيا بخاطر ديدار با من مردم را خون آلود مى كنى ؟
زبير در پاسخ عمر چند بار اين گفتار وى را با لحن مسخره آميزى تكرار نمود اداى او را در آورد و به عمر اعتراض كرد و گفت : آيا براى ما، دربان مى گذارى ، به خدا سوگند نه رسول خدا ونه ابوبكر پيش از تو نسبت به من چنين نكرده اند. پس عمر مانند عذرخواهنده به او گفت : من در آن موقع كار خصوصى داشتم . اسلم مى گويد: وقتى كه ديدم عمر از او عذرخواهى مى كند مايوس شدم از اين كه حقم را از او بگيرد، و زبير هم از نزد او خارج شد، در اين موقع عمر به من رو كرد و به منظور دلدارى به من گفت : اين شخص زبير بود و تو سوابق آثار او را مى دانى پس من هم گفتم حق من حق شماست ، هر چه كنيد من قبول دارم (750).
مؤ لّف :
چه شد آن عدالت عمر كه خواست از جبله بن ايهم كه قبلا از پادشاهان روم بود بخاطر يك سيلى كه در مطاف به مردى زده بود قصاص بگيرد، كه به ارتداد او منجر گرديده به روم رفت و چه شد آن شدت تعصبش در اجراى احكام الهى كه پسر خودش را بخاطر يك گناه دو بار حد زد كه منجر به مرگ او گرديد، و در اينجا اين گونه مداهنه و سازشكارى او با زبير چه معنى دارد؟!
81- حمايت عمر از مغيره  
ابوالفرج در اغانى از ابوزيد عمر بن شبه نقل كرده كه مى گويد: عمر در صورت ظاهر به منظور تحقيق و بررسى ماجراى زنا مغيره بن شعبه تشكيل جلسه داد، مغيره و شهود بر زناى وى را به نزد خود فراخواند، در اين جلسه سه نفر از شهود به نامهاى ابوبكره ، نافع ، شبل بن معبد بطور صريح و كامل بر زناى مغيره گواهى دادند... در اين موقع زياد براى اداى شهادت از دور نمايان گرديد عمر چون نگاهش به او افتاد، گفت : كسى را مى بينم كه هرگز خداوند مسلمان مهاجرى را بر زبان او خوار نخواهد كرد، پس زياد به اشاره عمر به گونه اى گواهى داد كه عمر آن را ناقص دانست ، در اين هنگام عمر تكبير گفت و به مغيره گفت : برخيز! و بر آن سه شاهد حد افترا جارى كن (751).
مؤ لّف :
از جمله آداب و سنن شرع در باب قضا اين است كه قاضى بايد كسى را كه به زنا يا لواط خود اقرار نموده پيش از تمام شدن چهار بار اقرارش او را به رجوع از اقرارش تلقين و تشويق كند چنانچه در فصل چهارم از بخش نخست گذشت ، كه اميرالمومنين عليه السلام اين گونه عمل كرد، ولى در باره شاهد، چنين چيزى وجود ندارد كه قاضى او را از اداى شهادتش منع كند. آن چنان كه عمر درباره زياد عمل كرده است با اين كه در حقيقت گواهى زياد نيز مانند ساير شهود كامل و تمام بود، و تنها او بخاطر جانبدارى از عمر از تصريح به لفظ خاص امتناع ورزيده بود.
مطلب ديگر، اين كه از كجا كه مغيره از مهاجرين بوده چنانچه در گفتار عمر آمده با اين كه بلاشك او از منافقين بوده است ، و بر نفاق او خليفه سوم آنان (عثمان ) گواهى داده ، هنگامى كه به او اعتراض كردند كه چرا وليد بن عقبه را كه در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت براى مردم خوانده ، و همچنين ابى ابن سرح را كه آيه قرآن بر كفر او نازل شده و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح نموده بود، عاملان و كارگزاران خود قرار داده ، عثمان در پاسخ اعتراض كنندگان به كار عمر استناد كرد كه او نيز مغيره بن شعبه را كه در فسق و فجور دست كمى از آنها نداشته عامل خود گردانده است .
و نيز عبدالرحمن بن عوف از جمله عشره مبشره ، و يكى از شش نفر شوراى عمر، و حكم او در شورا، بر نفاق مغيره گواهى داده است . آن هنگام كه عبدالرحمن با عثمان بيعت نمود و او را به عنوان خليفه برگزيد مغيره به منظور خوشايند عثمان به عثمان گفت : بخدا سوگند اگر با ديگرى بيعت كرده بودند، ما هرگز با او دست بيعت نمى داديم . در اين موقع عبدالرحمن به مغيره گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، اگر با ديگرى هم بيعت كرده بودند تو نيز با او بيعت مى نمودى و همين سخن را هم بخاطر مصالح و منافع دنيوى خود به او مى گفتى ، و تو آنگونه نيستى كه در ظاهر خودت را مى نمايانى .
و مغيره همان كسى است كه معاويه را به استخلاف فرزند پليدش يزيد كه زمامدارى او نابودى امت اسلام را در برداشت ترغيب و تشويق نمود، آن هنگام كه معاويه خواست مغيره را به علت پيريش از كار بركنار كند. و او كسى است كه معاويه را برخلاف مقررات شرع وادار به استلحاق زياد نمود او را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست (752) زيرا از زناى پدر معاويه (ابوسفيان ) با مادر زياد متولد شده بود، به انگيزه سپاسگزارى از بر طرف نمودن حكم رجم كه زياد درباره او انجام داده بود. و جنايات و تبهكاريهاى مغيره از اشعث بن قيس كه ابوبكر به هنگام مرگ آرزو مى كرد: اى كاش ! موقعى كه او را اسير به نزد او آورده بودند، وى را كشته بود و زنده اش ‍ نمى گذاشت فزون تر بوده ؛ زيرا مغيره در تمام فتنه گريها و ستمكاريهاى زمان خود به نحوى دست داشته و به آنها كمك نموده است .
بنابراين ، چگونه عمر او را از مهاجرين دانسته ، آن هم از مهاجرين اوليه ؛ زيرا قبلا گذشت كه عمر به ابن عباس گفته بود كه : مهاجرين اوليه نگذاشتند خلافت به يار شما (اميرالمومنين ) برسد و مغيره از پرنقش ترين آنان در اين باره بوده ؛ زيرا او نخستين كسى بوده كه آنان را به اين فكر انداخته است .
چنانچه ابن ابى الحديد از سقيفه جوهرى از ابوزيد نقل كرده كه مى گويد: مغيره از كنار ابوبكر و عمر مى گذشت در حالى كه آنان بر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودند و آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت : اينجا چه كار مى كنيد؟
گفتند: منتظر اين مرد (اميرالمومنين ) هستيم تا از خانه بيرون آمده با او بيعت كنيم .
مغيره به آنان گفت : خلافت را در ميان قريش گسترش دهيد تا توسعه يابد. پس آنان برخاسته و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
و همواره آنان به منظور استحكام پايه هاى خلافتشان به فكر و تدبير او مغيره نيازمند بوده و برايشان رايزنى مى نمود، از جمله موقعى كه مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و حذيفه و جمعى ديگر از شيعيان اميرالمومنين عليه السلام تصميم گرفتند كه خلافت ابوبكر را نقض كنند، ابوبكر و عمر كسى را به نزد مغيره فرستاد و از او تعيين تكليف و چاره جويى نمودند، مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و پسرانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على آسوده خاطر باشيد (753). و چگونه عمر حكم رجم را از مغيره برطرف نسازد با اين كه او اولين كسى بوده كه عمر را به عنوان اميرالمومنين خوانده ، در حالى كه ابوبكر جرات نمى كرد خود را به اين لقب ملقب گرداند.
و بهترين دليل بر اين كه عمر حد ثابت و مسلمى را از مغيره برداشته اين كه خود عمر بعدها به آن اقرار نموده ، و همچنين اميرالمومنين و فرزندش امام حسن عليهماالسلام دو امام معصومى كه قرآن بر پاكى آنان گواهى داده ، اين مطلب را درباره مغيره فرموده اند.
امام اعتراف خود عمر؛ ابوالفرج در اغانى آورده : كه عمر پس از ماجراى زناى مغيره سالى به حج رفته بود، اتفاقا در موسم حج زنى را كه مغيره با او زنا كرده بود ديد، و مغيره نيز آن روز در آنجا حضور داشت ، در اين موقع عمر به مغيره گفت : واى بر تو! نسبت به من تجاهل مى كنى ؟ بخدا سوگند گمان ندارم كه ابوبكره در باره تو افترا بسته باشد، و من هيچ گاه تو را نمى بينم مگر اين كه مى ترسم از آسمان بر من سنگ ببارد (754). و چنانچه عمر حد ثابتى را درباره مغيره تعطيل نكرده بود هرگز چنين ترسى را نداشت كه از آسمان بر او سنگ ببارد.
و اما فرمايش اميرالمومنين على عليه السلام را در اين زمينه نيز اغانى آورده : كه على عليه السلام مى فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار خواهم كرد (755).
و نقل شده كه ابوبكره پس از آن كه حد افتراء بر او جارى شده بود، مى گفت : گواهى مى دهم كه مغيره چنين و چنان كرده است ، پس عمر تصميم گرفت كه دوباره به او حد زند، اميرالمومنين به عمر فرمود: اگر ابوبكره را تازيانه بزنى من هم يار تو (مغيره ) را سنگسار خواهم نمود، و بدين وسيله او را از تصميمش منصرف كرد.
و اما فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام در اين باره ابن ابى الحديد آورده : كه امام حسن در مجلس معاويه به مغيره فرمود: حقا كه حد خدا درباره تو قطعى و ثابت بوده و عمر حقى را از تو برطرف نموده كه خداوند از او سوال و بازخواست خواهد نمود (756).
و گناه ديگر عمر در اين قضيه اين كه ابوبكره را از ساير شهود شديدتر تازيانه زده است ، با اين كه در حد قذف دستور به تشديد نيامده است . چنانچه در اغانى آمده پس از آن كه عمر ابوبكره را تازيانه زد، او بسيار ضعيف و ناتوان شده بود كه مادرش گفت : گوسفندى را ذبح نموده و پوست آن را بر كمر خود ببندد.
راوى خبر، ابراهيم از پدرش نقل كرده كه مى گفت : اين بيمارى و نقاهت ابوبكره علتى نداشت جز ضربات شديدى كه به او رسيده بود (757).
و نيز آورده : كه عمر پس از آن ماجرا ابوبكره را توبه داد، ابوبكره به عمر گفت : مرا توبه مى دهى تا در آينده گواهيم را بپذيرى ؟
عمر: آرى .
ابوبكره ، ولى من تا زنده هستم بين هيچ دو نفرى گواهى نخواهم داد. و از آن پس هرگاه او را براى اداى شهادتى مى خواندند مى گفت : از ديگرى بخواهيد، چرا كه زياد شهادت مرا فاسد وتباه نموده است (758).
و اينها همه دال بر اين است كه ابوبكره در شهادتش صادق بوده و زياد با القاء و تلقين عمر، قضيه را لوث كرده است ، وگرنه ابوبكره با اين كه مرد بظاهر آراسته اى بوده بر آن گفتار خود ثابت نمى ماند زيرا خداى تعالى فرموده : فاذلم ياتوا بالشهداء فالئك عندالله هم الكاذبون ؛ (759) پس اگر شاهد نياورند، آنان نزد خدا مردمى دروغگويند
.
حال آن كه ابوبكره بنا به نقل ابوالفرج در اغانى تا آخر بر آن گفتار خود ثابت و پا برجا بوده است .
مؤ لّف :
چگونه عمر گاهى زن آبستنى را با تهديد وادار به اقرار به زنا نموده و به سنگساريش فرمان مى دهد چنانچه در بخش اول گذشت و گاهى هم شاهدى را از اداى شهادتش درباره مرد منافقى كه در زمان جاهليت و پس از اسلام معروف به فحشا بوده جلوگيرى مى كند؟!
چنانچه مدائنى روايت نموده كه مغيره زناكارترين مردم در جاهليت بوده ، و پس از اسلامش نيز آن را داشته تا اين كه در ايام ولايتش بر بصره آشكارا و برملا گرديده است (760).
ابوالفرج در اغانى آورده : روزى مغيره زمانى كه فرماندار كوفه بود در بيرون كوفه و نجف گردش مى كرد، پس به مردى ناشناس رسيد كه هيچ كدام ديگرى را نمى شناخت ... مغيره به مرد ناشناس گفت : درباره امير خود مغيره چه مى گويى ؟
گفت : اعوى زناكار است . در اين هنگام هيثم بن اسود به آن مرد گفت : خدا دهانت را بشكند اين شخص ، امير كوفه ، مغيره است .
مرد پاسخ داد: اين كه گفتم سخنى بود كه مردم درباره او مى گفتند! (761).
و نيز ابن ابى الحديد نقل كرده كه حسن بن على عليه السلام در مجلس معاويه به مغيره گفت : تو كسى هستى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدى آيا جايز است مردى به زنى كه قصد ازدواج با او را دارد نگاه كند، پس رسول خدا به تو فرمود: بله ، جايز است اما در صورتى كه قصد زنا نداشته باشد، و اين تعريض به تو بود، زيرا رسول خدا مى دانست كه تو زناكارى (762).
و دليل ديگر بر اين كه ، عمر در اين قضيه از مغيره حمايت نموده بخاطر تشكر از خدمات گذشته او و اميد به آينده اش ، اين كه پس از وقوع اين ماجرا و انتشار آن در شهر بصره و نقل و گفتگوهاى مردم در آن باره ، او را از امارت بصره معزول نموده وليكن امير كوفه گردانيد، در واقع اين ترفيعى بود براى او؛ زيرا كوفه در آن زمان مهمتر از بصره بوده ، بطورى كه اين برخورد عمر با او ضرب المثل شد. چنانچه ابن قتيبه در عيون آورده : محمد بن سيرين گفته : مردم به يكديگر مى گفتند: غضب الله عليك كما غضب اميرالمومنين على المغيره ، عزله عن البصره و استعمله على الكوفه .
خدا تو را غضب كند آن گونه كه خليفه بر مغيره غضب نمود، او را از امارت بصره عزل ، و بر كوفه گمارد.
و البته اين گونه جانبدارى از مغيره اختصاص به عمر نداشته ، ابوبكر نيز در اين جهت با او شريك بوده است چنانچه در ايضاح آمده : اسبى به رسم هديه براى ابوبكر آورده بودند، ابوبكر به حاضران گفت : كجاست اسب سوار ماهرى كه اين اسب را به او ببخشم ؟
جوانى از انصار گفت : من .
ابوبكر به جوان اعتنايى ننموده او را توهين كرد.
جوان انصارى به ابوبكر گفت : بخدا سوگند اسب سوارى من از تو و پدرت هم بهتر است . مغيره از اين سخن جوان برآشفت و با زانو به بينى او حمله ور شده بينى او را شكست . موقعى كه انصار از اين جريان باخبر شدند تصميم گرفتند از مغيره قصاص بگيرند ابوبكر وقتى ماجرا را شنيد براى مردم خطبه خواند و گفت : چه خيال كرده اند كسانى كه مى پندارند من براى آنان از مغيره قصاص خواهم گرفت ! بخدا سوگند اين كه آنان را از وطنشان بيرون كنم بر من آسانترست تا براى آنان از مغيره قصاص بگيرم .
و بلكه حمايت ابوبكر از مغيره بيش از عمر بوده ؛ زيرا در همين قضيه عمر از ابوبكر خواست تا از مغيره قصاص بگيرد ولى او نپذيرفت .
82- ابوبكر و فرمان قتل اميرالمومنين (ع )!  
در ايضاح فضل آمده : سفيان بن عيينه و حسن بن صالح و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و جمعى ديگر از فقهاى عامه روايت كرده اند كه : ابوبكر به خالد بن وليد گفت : آنگاه كه من از نماز صبح فارغ شدم گردن على را بزن ، و چون نماز صبح را با مردم بجاى آورد در آخر نماز از آن فرمان خود پشيمان شده در فكر فرو رفت و بدون اين كه سلام نماز را بگويد متفكر و حيران به قدرى در جاى خود ساكت نشست كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، و آنگاه سه بار گفت : اى خالد! آنچه كه به تو دستور داده بودم انجام مده و سپس ‍ سلام داد. و على عليه السلام آن روز در كنار خالد نماز مى خواند، در اين هنگام حضرت به خالد رو كرده در حالى كه خالد شمشيرش را در زير پيراهنش پنهان كرده بود به او فرمود: آيا آن كار را انجام مى دادى ؟
خالد: بله بخدا سوگند شمشير را بر سر تو فرود مى آوردم .
على عليه السلام : دروغ گفتى و فرومايه شدى ، تو كوچكتر از آنى كه بتوانى چنين كارى را انجام دهى ، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و موجودات را آفريده اگر نبود اينكه آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته ، واقع خواهد شد، به تو نشان مى دادم كه كداميك از دو گروه (مومن و كافر) روزگارش بدتر و سپاهش ضعيف تر است .
فضل مى گويد: بعضى به سفيان و ابن وحى و وكيع گفتند: چه مى گوييد درباره اين اراده و تصميمى كه ابوبكر گرفته ؟ همگى پاسخ دادند گناهى بوده كه انجام نگرفته است ...
و آنگاه فضل مى گويد: اين روايتى است كه خود شما درباره ابوبكر نقل كرده ايد وليكن گروهى از شما آن را كتمان نموده و دور از حقيقت دانسته آن را اظهار نمى دارند، حال آن كه شما در كتابهاى فقهى خود در كتاب الصلوه در اين مساءله ، كه هرگاه نماز گزار پس از خواندن تشهد و پيش از سلام مبطلى از او سر زند، گفته ايد نماز او صحيح است به دليل همين عمل ابوبكر. و ابويوسف قاضى در بغداد اين حديث را در ميان گروهى از شاگردان خود نقل كرده ، يكى از آنان به او گفت : ابوبكر خالد را به چه چيز فرمان داده بود؟ ابويوسف او را از سخن گفتن بازداشته به او گفت : خاموش تو را چه به اين كار؟!
فضل مى گويد: به خدا سوگند اگر على مطيع و فرمانبردار ابوبكر و راضى به بيعت با او بوده ، پس در اين كره خاكى حكمى جائرانه تر از اين نخواهد بود كه او ابوبكر فرمان قتل كسى را صادر كند كه به اقرار خود او و يارانش او كسى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گواهى به بهشت داده ، حال آن كه مطيع و تسليم وى نيز بوده است . و اگر راضى نبوده پس مطلب چنان است كه شيعه مى گويد، از اين كه پيشى گرفتن ابوبكر بر او بدون رضايت او بوده است (763).
مؤ لّف :
بسى جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد گفته : اين حديث از مجعولات شيعه است در برابر احاديث مجعول بكريه در فضائل ابوبكر زيرا با توجه به اين كه افراد زيادى از اكابر آنان ، آن را روايت كرده اند، و فقهاى آنان نيز در كتب فقهى خود در كتاب الصلوه به آن استدلال نموده اند، از جمله ابويوسف قاضى و ديگران ، چگونه آن را از مجعولات شيعه مى داند؟! با اينكه خود ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استاد خود ابوجعفر نقيب كه بنا به گفته او شيعه نبوده نقل كرده كه مى گويد: مردى نزد زفر بن هذيل ، شاگرد ابوحنيفه ، آمده از او فتواى ابوحنيفه مبنى بر جواز خروج از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن يا فعل كثير يا حدث پرسش نمود؛ زفر گفت : جايز است ؛ زيرا ابوبكر در تشهد نماز خود آن سخن را گفت .
مرد پرسيد؛ سخن ابوبكر چه بوده ؟
زفر: كار نداشته باش .
مرد اصرار كرد در اين موقع زفر گفت : او را بيرون كنيد من قبلا شنيده بودم اين مرد از شاگردان ابوالخطاب است .
مؤ لّف :
تعجب ندارد، اين كه ابوبكر آن فرمان را به خالد داده باشد، و در نامه اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر نوشته آمده : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود پدر تو و فاروق او نخستين كسانى بودند كه حق او (على ) را گرفته و درباره خلافت رسول الله با او از در مخالفت و ستيز وارد شده بر آن اتفاق كردند و سپس او را به بيعت با خود دعوت نموده و چون امتناع ورزيد درباره وى تصميمهاى خطرناك گرفتند...

next page

fehrest page

back page