fehrest page

back page

83- ماجراى قتل مالك بن نويره  
در ايضاح آمده : جرير بن عبدالحميد از اعمش از خيشمه نقل كرده كه مى گويد: ماجراى قتل مالك بن نويره نزد عمر مطرح گرديد، عمر گفت : بخدا سوگند خالد بن وليد مالك را كشت در حالى كه وى مسلمان بود (نه مرتد آنچنان كه خالد ادعا كرده بود). و من درباره منصرف ساختن ابوبكر از تصميم قتل مالك بسيار با او گفتگو نمودم ولى او نپذيرفت . و همچنين درباره حكم قتل مانعين زكات وقتى كه احساس ‍ كردم شيطان بر او چيره گشته و كوشش من در او بى فايده است ، به علت ترس و ياسى كه از او داشتم سكوت نمودم ، و اتفاقا يك روز كه در اين خصوص صحبت زيادى با او كردم برگشت و به من گفت : گويا تو بر اهل كفر و مرتدين از اسلام مهربان و دلسوز هستى . و من پاسخى به او ندارم ، ولى مى دانم آن كس كه خون آنان را مباح نموده نسبت به اهل كفر دلسوزتر است (764).
مؤ لّف :
آنجا كه عمر گفته : و نيز درباره قتال با مانعين زكات مقصود او همان كسانى بوده اند كه زكات خود را به ابوبكر نمى دادند، نه اين كه منكر اصل وجوب زكات باشند، بلكه مى گفتند: ما زكات مالمان را مانند زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان فقرا و مستمندان محل خودمان صرف مى نماييم ، و ابوبكر از آنان نپذيرفته و مى گفت : حتى اگر از پرداخت اندكى از زكات خود به من هم خوددارى كنند با آنان خواهم جنگيد.
مقصود عمر از اين جمله كه درباره ابوبكر گفته : و هنگامى كه ديدم شيطان نفس بر او چيره گشته ... اشاره به همان چيزى است كه ابوبكر درباره خودش مى گفت : چنانچه از طرق عامه نقل شده كه ابوبكر در خطبه اى به مردم گفت : اى مردم ! من والى و زمامدار شما شده ام . حال آن كه هيچ گونه امتياز و برترى بر شما ندارم ، هان ! كه مرا شيطانى است همراه ، پس هرگاه مرا خشمگين يافتيد از من بپرهيزيد (765).
مؤ لّف :
جا دارد به عمر گفته شود كه تو خودت در مقام بيان عدم لياقت زبير براى تصدى خلافت به او گفتى : تو يك روز انسان و روز ديگر شيطانى ، پس اگر تو خليفه مسلمين باشى ، آن روز كه خوى شيطانى بر تو غلبه كرده چه كسى امام و رهبر اين مردم خواهد بود. بنابراين ، تو چگونه با ابوبكر بيعت نموده و او را به عنوان خليفه مسلمين برگزيده اى ، با اين كه ابوبكر خودش اعتراف نموده كه داراى چنان حالتى است و تو خودت نيز به وجود چنين حالتى در او اذعان نموده اى ، يكى در مورد حكم قتل مانعين زكات و ديگرى در مورد تاييد و امضاى عمل خالد بن وليد در كشتن مالك بن نويره و...
در هر حال ، با اين كه عمر در جهات مختلف با ابوبكر يكى بوده و تفاوتى با هم نداشته اند ولى آن كار خلاف ابوبكر را (عدم اجراء حد قصاص و حد زنا درباره خالد) نپسنديده و به آن راضى نبوده است و نيز به لقب دادن ابوبكر خالد را به سيف الله كه آن را به مسخره مى گرفت .
در كامل ابن اثير آمده : عمر به ابوبكر مى گفت : در شمشير خالد نافرمانى و معصيت هست ، و اين مطلب را بارها به او تذكر مى داد، تا اين كه ابوبكر به او گفت : خالد در تاويلش ‍ به خطا رفته است (يعنى خطايش عمدى نبوده )، زبانت را از او برگير، و من شمشيرى را كه خدا بر سر كافران فرود آورده نيام نخواهم كرد، و خود خونبهاى مالك را پرداخت نمود و آنگاه خالد را به نزد خود فراخواند، پس خالد در حالى كه قبايى بر تن و عمامه اى كه تير در آن فرو كرده بود بر سر داشت وارد مسجد گرديد، عمر چون نگاهش به او افتاد به وى حمله كرد و لباسش را از تنش بيرون آورده او را لگد كوب نمود به او گفت : مسلمانى را مى كشى و سپس با همسرش زنا مى كنى ! به خدا سوگند تو را سنگسار خواهم كرد، و خالد هيچ سخن نمى گفت ؛ زيرا تصور مى كرد كه نظر ابوبكر درباره او نيز همين است .
پس از آن خالد بر ابوبكر وارد گرديده از او عذرخواهى نموده ابوبكر عذرش را پذيرفت و از گناه او درگذشت ! و او را وادار به تزويج نمود با اين كه عرب آن را در ايام جنگ مكروه و مذموم مى شمرد. و آنگاه از نزد ابوبكر بيرون رفته ، عمر او را ديد، پس به او گفت : نزد من بيا اى پسر ام شلمه ! و عمر دريافت كه ابوبكر او را بخشيده از اين جهت ديگر چيزى به او نگفت و متعرض او نگرديد.
مؤ لّف :
اين كه در خبر آمده : ابوبكر خالد را مجبور به ازدواج نمود... نقض مى كند آن را آنچه كه عمر گفته : ... آنگاه با همسر وى زنا كردى ... و آنچه را كه عرب در زمان جنگ مذموم مى شمرد مباشرت با زنان است نه تزويج با آنان . و بر فرض ارتداد مالك چنانچه خالد ادعا نموده ... چگونه با همسر او در حالى كه در عده بوده ، در شب قتل شوهرش ‍ ازدواج نموده است .
84- نصايح ابوبكر  
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از سقيفه جوهرى و او از يعقوب بن شيبه ... از رافع بن ابى ارفع نقل كرده كه مى گويد: رسول خدا لشكرى را به فرماندهى عمرو بن عاص ‍ تجهيز نموده ، ابوبكر و عمر نيز در آن لشكر بودند. پيامبر به آنان دستور داد هر كس را كه ديدند او را با خود در جنگ ببرند تا اين كه به ما رسيدند از ما خواستند تا با آنها خارج شويم ، ما دعوتشان را پذيرفته در غزوه ذات السلاسل غزوه اى كه شاميان به آن افتخار مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمرو بن عاص را بر لشكرى كه ابوبكر و عمر در ميان آن بوده امير و فرمانده نموده شركت كرديم . رافع مى گويد: من با خود گفتم فرصت مناسبى است كه من در اين غزوه يكى از ياران رسول خدا را برگزيده با او در باره خصوصيات دين اسلام صحبت نموده از او راهنمايى بخواهم ؛ زيرا كه براى من عزيمت به مدينه و تشرف به محضر حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله ميسر نبود، به همين جهت ابوبكر را براى اين منظور برگزيدم . ابوبكر عبايى (فدكى ) داشت كه به هنگام سوار شدن آن را زير پا مى انداخت ، و به هنگام پياده شدن آن را مى پوشيد و اين همان عبايى است كه هوازن او را بخاطر پوشيدن آن نكوهش نموده پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند ما به صاحب شكوه و جلال بيعت نمى كنيم و چون جنگ را به پايان رسانديم به ابوبكر گفتم : من در اين سفر مصاحب تو بودم ، از اينرو مرا بر تو حقى است ، اينك به من چيزى بياموز تا از آن بهره مند گردم .
ابوبكر گفت : خودم چنين قصدى داشتم ، خداى را بندگى كن ، و براى او شريك قرار مده نماز و زكات واجب خود را ادا كن ، و حج و روزه ماه رمضان را انجام ده ، و بر هيچ دو نفرى حكومت مكن .
گفتم سفارش تو را درباره انجام عبادات فهميدم ، اما علت نهى از امارت را خودت برايم توضيح ده ، مگر نه اين كه هر خوبى و بدى كه به مردم مى رسد بر اثر حكومت است .
ابوبكر گفت : حال كه توضيح خواستى بدان كه مردم طوعا و كرها به اسلام گردن نهادند و خداوند آنان را از ستم ستمگران در امان خود قرار داد، آنان همسايگان خدا و در پناه اويند، پس هر كس كه بر آنان ستم روا دارد پروردگار خود را كوچك شمرده ، به خدا سوگند يكى از شما گوسفند همسايه خود را به تعدى از او بگيرد خداوند يار و پشتيبان همسايه اوست .
اين گذشت و ديرى نپاييد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود، پس من از جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسش نمودم ، گفتند: ابوبكر است .
گفتم : همان كسى كه مرا از امارت باز مى داشت ؟
گفتند: بله .
پس من بار سفر بسته به مدينه رفتم و در پى فرصتى بودم تا بطور خصوصى با او ديدار كنم تا اين كه چنين فرصتى دست داده به او گفتم : مرا مى شناسى ؟ من فلان فرزند فلانم ، آيا بخاطر دارى همان وصيتى را كه به من نمودى ؟
گفت : بله ، ولى رسول خدا از دنيا رحلت نمود و مردم تازه عهد به جاهليت ، از اينرو مى ترسيدم دچار فتنه و فريب گردند، و همانا كه يارانم مرا به اين كار وادار نمودند و پيوسته عذر مى آورد تا اين كه من عذرش را پذيرفتم ... (766).
مؤ لّف :
اينكه در خبر آمده : همواره برايم عذر مى آورد تا اينكه عذرش را پذيرفتم در پاسخش بايد گفت : مردى نزد ابراهيم نخعى عذرخواهى مى نمود. ابراهيم به او گفت :
قد عذرتك غير معتذر
ان المعاذير يشوبه الكذب
و هر كس خود به حقيقت عذرهايش آگاه است ، خداى تعالى مى فرمايد: بل الانسان على نفسه بصيره ولو القى معاذيره ؛ (767) بلكه انسان خود بر نيك و بد خويش آگاه است ، و هر چند بر خود عذر بيفكند
. و اميرالمومنين عليه السلام در اين باره فرمود: اما والله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى ... (768).
هان اى مردم ! سوگند به خدا آن شخص جامه خلافت را به تن كرد با اين كه مى دانست كه موقعيت من نسبت به خلافت ، موقعيت مركز آسياب به آسياب است كه به دور آن مى گردد. و خداى تعالى مى فرمايد: يعتذرون اليكم اذا رجعتم اليهم قل لا تعتذروا لن نومن لكم قد نبانا الله من اخباركم (769).
آنگاه كه به سوى آنان بر مى گرديد براى شما عذرهاى بيجا مى آورند، به آنها بگو عذر نياوريد كه تصديق شما نكنيم ، خدا حقيقت حال شما را براى ما روشن گردانيد... و جوهرى پس از نقل آن خبر از حبيب بن ثعلبه نقل كرده كه مى گويد: از على عليه السلام شنيدم كه مى گفت : سوگند به پروردگار آسمان و زمين - سه بار - رسول خدا صلى الله عليه و آله به من عهد سپرده كه امت پس از من با تو غدر خواهد كرد (770)
و اين كه ابوبكر گفته : مى ترسيدم امت دچار فتنه و فريب گردد. در پاسخ آن اكتفا مى كنيم به گفتار سرور زنان عالم ، فاطمه زهرا - سلام الله عليها - كه جمعى از بزرگان عامه آن را نقل كرده اند، از جمله احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء بدين شرح آورده كه آن مخدره در ميان زنان بنى هاشم به جانب ابوبكر روان گرديد در حالى كه راه رفتنش ‍ مانند راه رفتن رسول خدا بود، تا اين كه بر ابوبكر وارد گرديده با او به محاجه پرداخت ، و در ضمن آن به او فرمود:
... تا آن زمان كه خداوند جايگاه پيامبرانش را براى پيامبرش ‍ برگزيد ناگهان خار نفاق پديدار گشت ، و پيراهن دين پوسيده گرديد، و گمراه خاموش به سخن آمد، و دروغگوى بى درد جلو افتاد، و بزرگ تبهكاران فرياد برآورد، پس در ميان اجتماعات شما رخنه كرد، و شيطان سركشيده بر شما بانگ و فرياد زد، پس شما را فراخوانده اهل اجابتتان يافت ، و نگران فرمان وى ، سپس شما را به حركت واداشته سبكسرتان ديد، و شما را به خشم آورده ضعيفتان يافت ، تا اينكه بر شتر ديگرى داغ نهاديد، و در غير آبگاه خود وارد شديد، اينها همه در حالى روى داد كه عهد (به وفات رسول خدا) قريب ، و رنج مصيبت بزرگ ، و زخم التيام نيافته ، به خيال خود از فتنه مى ترسيديد: الا فى الفتنه سقطوا و ان جهنم لمحيطه بالكافرين ؛ آگاه باش كه خود به فتنه درافتادند، و همانا دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت ....
85- مس او طلا شد!  
طبرى در تاريخش از مثنى بن موسى بن سلمه ، از پدرش ، از جدش سلمه نقل كرده كه مى گويد: در فتح ابله شركت داشتم ، پس در ميان سهم من از غنائم ، ديگ مسى (قطعه اى از مس ) قرار گرفت ، و چون در آن دقت كردم ديدم طلاست ، به وزن هشتاد هزار مثقال ، پس در اين باره از عمر نظرخواهى شد، عمر پاسخ داد اگر او سوگند ياد مى كند كه روزى كه اين ديگ به وى تحويل داده شده مس بوده آن را به او تسليم مى كنند، وگرنه بين مسلمانان تقسيم مى شود. سلمه مى گويد: من بر آن قسم ياد كردم و ديگ را به من رد نمودند، و سرمايه اصلى اموال ما در امروز از همان است (771).
مؤ لّف :
اين سوگند تنها در اين جهت نافع است كه او سلمه با مسلمانان خيانت ننموده و مستحق كيفرى نيست ، نه اين كه بتواند مال مسلمين را كه بطور اشتباه گرفته براى خود تصرف نمايد و - بنا به نقل طبرى - تعداد شركت كنندگان در اين جنگ از مسلمانان سيصد نفر بوده و غنيمت به دست آمده ششصد درهم ، هر نفرى دو درهم ؛ بنابراين ، اين چه عدالتى است كه سيصد نفر جملگى ششصد درهم ببرند و يك نفر به تنهايى هشتاد هزار مثقال طلا؟!
86- خطيب در تاريخ بغداد آورده : عمر در جابيه براى مردم خطبه خواند، و در ضمن آن گفت : فان الله يضل من يشاء و يهدى من يشاء ؛ (772) خدا هر كس را كه بخواهد گمراه مى كند، و هر كس را كه بخواهد هدايت مى كند
. در اين موقع كشيش مسيحى از حاضران پرسيد؛ امير شما چه مى گويد؟
گفتند: مى گويد: ان الله يضل من يشاء...؛ خدا هر كه را بخواهد گمراه مى كند.
كشيش گفت : ياوه مى گويد خدا عادل تر از آن است كه كسى را گمراه سازد، اين مطلب به عمر رسيد، پس او را به نزد خود طلبيده به وى گفت بلكه خدا تو را گمراه نموده ، و اگر چنين نبود كه نسبت به دين اسلام تازه عهد هستى گردنت را مى زدم (773).
مؤ لّف :
اگر چه آن تعبير در قرآن آمده ولى از آيات متشابهه است كه به ظاهر آن نمى شود اخذ نمود و عقلا بايد آن را تاويل كرد، و خداوند در جملات بعد مقصود از آن را روشن ساخته كه مى فرمايد:
و ما يضل به الا الفاسقين الدين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ، و يقطعون ما امر الله به ان يوصل ... (774).
... و گمراه نمى كند به آن مگر فاسقان را، كسانى كه مى شكنند عهد خدا را پس از آن كه محكم بستند، و قطع مى كنند آنچه را كه خداوند به پيوند آن امر كرده است (صله رحم را قطع مى كنند)، و در زمين فساد مى كنند... يعنى ، هر كس كه به اراده و سوء اختيار خود مرتكب آن اعمال گردد، شايستگى هدايت الهى را نداشته ناچار خداوند او را به حال خود در گمراهيش رها مى كند، كه گويى او را گمراه نموده است ... بعلاوه ، آيا در اسلام ارشاد و راهنمايى كردن به تهديد به قتل و گردن زدن است ، در صورتى كه نتوان پاسخ صحيح گفت ؟!
87- عثمان گفت در قرآن لحن وجود دارد!  
ثعلبى در تفسيرش آورده : عثمان مى گفت : در قرآن لحن (خطاهاى اعرابى ) هست كه عرب آن را ناصحيح دانسته . كسانى به او گفتند: آيا آنها را تغيير نمى دهى ؟
گفت : آنها را به حال خود بگذاريد كه نه حرامى را حلال و نه حلالى را حرام مى كند.
88- خدا در اين باره با كسى مشورت نكرد 
ثعلبى در تفسير آيه شريفه والسابقون الاولون من المهاجرين والانصار والذين اتبعوهم باحسان (775).
آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند، از مهاجر و انصار، آنان كه به طاعت خدا پيروى آنان كردند از ساير امت ... آورده : روايت شده كه عمر بن خطاب آيه را به اين صورت قرائت كرد: والسابقون الاولون من المهاجرين ، والانصار الذين اتبعوهم باحسان برفع راء الانصار و بدون واو با الذين .
ابى بن كعب به او گفت : والانصار والذين به كسر راء، و با واو صحيح است . پس عمر آن گونه قرائت خود را چندبار تكرار نمود تا اين كه ابى به او گفت : به خدا سوگند من آن را نزد رسول خدا والذين اتبعوهم با واو خوانده ام و تو آن موقع در بقيع نان مى فروختى .
عمر گفت : راست گفتى ، شما حفظ كرديد و ما فراموش ‍ نموديم و شما خود را فارغ ساختيد و ما مشغول گشتيم ، و شما حاضر شديد و ما غائب .
و آنگاه عمر به ابى گفت : آيا انصار هم در ميان آنان هستند؟
ابى : بله ، و با خطاب و پسرانش در اين باره مشورت نشد. پس ‍ عمر گفت : من خيال مى كردم ما مهاجرين داراى چنان مقام و منزلتى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد (776).
مؤ لّف :
ظاهرا مقصود عمر از اين جمله كه گفته : آيا انصار نيز در ميان آنان هستند اين است كه آيا لفظ انصار به جر خوانده مى شود تا عطف بر مهاجرين باشد، كه در نتيجه انصار نيز بمانند مهاجرين (از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام ) باشند، يا اين كه نه ، بلكه مهاجرين تنها داراى آن امتيازند. پس ابى - كه خودش نيز از انصار بود - به او پاسخ داد كه : انصار هم از پيشى گيرندگان به ايمان صدر اسلام مى باشند، و آن زمان كه خداوند انصار را در زمره آنان قرار داد از پسر خطاب كه نسبت به انصار بى اعتنا بود نظرخواهى ننمود كه آيا انصار را جزء آنان بياورد يا نه .
و اما اينكه گفته : من گمان مى كردم كه ما مهاجرين داراى وجه و مقامى هستيم كه هيچ كس به آن نمى رسد به او گفته مى شود: علو مقام و رفعت شان سابقين اوليه از مهاجرين از حيث كبرى معلوم و اما صغراى آن از كجا؟ زيرا در ادامه آيه شريفه آمده : رضى الله عنهم و رضوا عنه ؛ (777) خدا از آنان خشنود است ، و آنان از خدا خشنود، و كسى كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به هنگام وفات او را از نزد خود بيرون كرده بخاطر منع او از وصيت نمودن رسول خدا و نسبت هجر به او و... چگونه خداوند از او راضى است ؟.
89- دو شيوه متضاد  
در تاريخ طبرى آمده : عثمان مى گفت : عمر به خانواده و نزديكانش بخاطر رضاى خدا مالى نمى داد، و من بخاطر رضاى خدا بر آنان مى بخشم (778).
مؤ لّف :
اين گفتار عمثان مغالطه است ؛ زيرا بخل ورزيدن و نبخشيدن به نزديكان از اموالى كه خدا به انسان عطا نموده ، هيچ گونه قربتى نداشته بلكه موجب بعد از پروردگار خواهد بود؛ زيرا خداى تعالى فرموده : وآتى المال على حبه ذوى القربى واليتامى والمساكين ؛ (779) و دارايى خود را در راه دوستى به خدا به خويشاوندان و يتيمان و فقيران صرف كند
.
همچنين بخشيدن به آنان از مال ديگران و حقوق مسلمانان نيز به نتيجه اى جز دورى از پروردگار نخواهد داشت ، آن گونه كه عثمان عمل مى كرد.
چنانچه ابن قتيبه در معارف آورده : عثمان عموى خود، حكم بن عاص را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از مدينه تبعيد نموده و ابوبكر و عمر هم او را پناه نداده بودند، پناه داده و صد هزار درهم از بيت المال نيز به او بخشيد. و رسول خدا مهزور (محل بازار مدينه ) را به مسلمانان بخشيد و عثمان آن را به پسر عموى خود حارث بن حكم هبه كرد. و فدك را - كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را به دخترش فاطمه زهرا - سلام الله عليها - بخشيده بود - به پسر عمويش مروان هديه نمود. و افريقيه را فتح كرده ، خمس آن را گرفته يكجا به مروان تقديم داشت (780).
90- آينده نگرى عمر  
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده : هنگامى كه عمر مجروح گرديد گفت : اى ياران محمد! يكديگر را نصيحت و راهنمايى كنيد؛ زيرا اگر چنين نكنيد عمرو بن عاص و عثمان بر شما غلبه خواهند كرد.
آنگاه ابن ابى الحديد گفته : محمد بن نعمان معروف به مفيد يكى از علماى اماميه در بعضى از كتابهاى خود آورده : مقصود عمر از اين جمله تحريك و تطميع عمرو بن عاص و معاويه بوده در به دست آوردن خلافت ؛ زيرا معاويه كارگزار و امير او بر شام بوده و عمرو بن عاص بر مصر، و مى ترسيده عثمان از اداره خلافت باز مانده و خلافت به على برسد. از اينرو اين سخن را گفته تا در مصر و شام به گوش آنان رسيده پايه هاى حكومت و سلطنت خود را بر آن دو اقليم مستحكم گردانند، تا اگر على خليفه شود نفوذ و تسلطى بر آن دو مملكت نيابد.
سپس ابن ابى الحديد گفته : ولى به عقيده من اين استنباط نشات گرفته از كينه و عداوت است ، چرا كه عمر پرهيزكارتر از آن است كه چنين فكر و خيالى در دلش خطور كند، وليكن از جايى كه او مرد با فراستى بوده و در حدسهايش صائب ، از اينرو بسيارى از امور آينده را پيشگويى كرده است . چنانچه ابن عباس در باره او گفته : به خدا سوگند كه اوس بن حجر در اين شعرش غير او را قصد نكرده است :
الا لمعى الذى يظن بك الظن
كان قد راى وقد سمعا
مرد تيزهوشى كه هرگاه گمانى درباره تو برد، گويى آن را در تو ديده و يا شنيده است (781).
مؤ لّف :
ما منكر فراست عمر نيستيم ، عمرو بن عاص و معاويه هم با فراست بوده اند. و از جمله زيركيهاى عمرو بن عاص يكى در جنگ صفين بوده ، آن هنگام كه معاويه احساس كرد كه اميرالمومنين در آستانه پيروزى ، و لشكر او در حال اضمحلال است ، دست به دامان عمرو گرديد، عمرو به او گفت : من از آغاز، چنين روزى را براى تو پيش بينى مى كرده علاج كار را نيز براى تو تدبير نموده ام ، تنها راه چاره اين است كه قرآنها را بالا بريم ، و قائل به تحكيم قرآن شويم !.
همچنان كه براى معاويه آخر كارش را مانند اولش تدبير نموده به او گفت : تنها راه نگهدارى و حفظ شاميان در تحت نفوذ و سيطره تو، به اين است كه نظر شيخ عرب شام ، شراحيل را با خود مساعد گردانى ، بدين وسيله كه در ذهن او القا كنى كه على عثمان را كشته است و براى تامين اين مقصود بايد در اولين ملاقات با او، جمعى از معتمدين خود را وادار كنى كه نزد او بر آن موضوع گواهى دهند، و روحيه او طورى است كه اگر مطلبى را باور كرد هيچ چيز آن را از ذهن او بيرون نمى كند، معاويه همين كار را كرد، پس در همان مجلس شراحيل برخاست و به معاويه گفت : بر من ثابت شده كه على عثمان را كشته است ، حال اگر به خونخواهى او برنخيزى تو را از شام بيرون مى كنم ، پس معاويه صحت راى و درستى تدبير عمرو را دريافته به شراحيل گفت : سمعا و طاعه من مطيع و گوش به فرمان تو هستم (782).
و زيركى معاويه نيز به گونه اى بوده كه مردم مى پنداشتند كه او از اميرالمومنين عليه السلام زيرك تر است ، تا اينكه خود آن حضرت فرمود: والله ما معاويه بادهى و منى ولكنه يغدر و يفجر؛ به خدا سوگند معاويه از من زرنگتر نيست وليكن او خدعه و نيرنگ مى كند و دروغ مى گويد.
و نيز عمر درباه او به ياران خود گفت : شما از تيزهوشى كسرى و قيصر تعريف مى كنيد، حال آن كه نزد شماست جوان قريش ، معاويه !.
و از جمله زيركيهاى معاويه يكى اين بوده كه آن هنگام كه عمرو بن عاص دين خود را به معاويه فروخت و به او قول داد كه وى را در برابر اميرالمومنين مساعدت دهد - چنانچه گذشت كه جنگ صفين را از اول تا به آخرش براى او تدبير و طراحى نمود - و در عوض با معاويه شرط كرد كه آنگاه كه به مقصودش برسد فرمانروايى مصر را به او بدهد و معاويه هم قبول كرده و به شرط خود وفا نمود.
عمرو بن عاص تصميم گرفت كه با هياتى از ماموران عاليرتبه خود از معاويه ديدن كند، و معاويه حدس زد كه عمرو به همراهانش خواهد گفت : كه من در مصر مستقل بوده ، از اينرو به هنگام ورود بر معاويه او را به عنوان اميرالمومنين خطاب نكنيد، و به همين جهت معاويه به تمام نگهبانان و دربانان قصر خود دستور داد كه هنگام ورود آنان جلو تمام درها با آنان به شدت و خشونت برخورد كنند، آنها هم چنين كردند موقعى كه آنان بر معاويه وارد شدند از شدت ترس و وحشتى كه از معاويه در دلشان افتاده بود، بدون اختيار به او گفتند: السلام عليك يا رسول الله !. پس وقتى كه خارج شدند عمرو به آنان عتاب نمود كه من به شما گفتم به او يا اميرالمومنين نگوييد، شما يا رسول الله گفتيد!
و اگر آنان داراى فراست نبودند، قدرت انجام آن اعمال و رفتار را نداشتند، و آنچه كه آن عالم امامى ، شيخ مفيد، از گفتار عمر استنباط نموده لازمه آن فراست است .
و پاسخ ابن ابى الحديد به مفيد نظير پاسخى است كه شيخ بهايى از زبان بعض شيعه نقل كرده كه گفته : او بر بعض عامه اشكال كرده كه شما در كتب صحاح خودتان در فلان صفحه آورده ايد: غضب فاطمه غضب خدا و رسول اوست ، و در فلان صفحه نيز نقل كرده ايد كه : ابوبكر و عمر فاطمه را خشمگين نمودند، و فاطمه از دنيا رحلت نمود در حالى كه از آنان غضبناك بود و نتيجه اين دو روايت اين است كه آنان خدا و رسولش را به غضب آورده و مستحق عذاب شده اند پس آن مرد پاسخ داد: تا كتاب را ببينم ، و پس از چندى گفت : من كتاب را ديدم ، ولى تو شماره صفحات كتاب را صحيح نگفته بودى !.
و در خصوص همين مساءله نيز ابن ابى الحديد پاسخى گفته كه دست كمى از پاسخ آن مرد ندارد. او گفته : صحيح نزد من اين است كه گفته شود: فاطمه - سلام الله عليها - از دنيا وفات نمود در حالى كه از ابوبكر و عمر دلگير و ناراحت بود، و وصيت كرد كه بر او نماز نخوانند. ولى اصحاب ما بر اين عقيده اند كه اين از جمله خطاهاى بخشوده شده آنهاست . و البته بهتر اين بود كه آنان اكرام و احترام او را نگه مى داشتند، اما از وقوع فتنه و تفرقه ترس داشته اند و آنچه كه به نظرشان اصلح آمده انجام داده اند، چرا كه آنان دين و ايمانشان قوى و محكم بوده است (783)؛ زيرا كه قياس شكل اولى بديهى الانتاج و غير قابل تشكيك است مگر براى سوفيست ها كه در ضروريات نزد ترديد مى كنند.
و اين نص كلام ابن قتيبه است كه در كتاب خلفاء آورده : عمر به ابوبكر گفت : بيا با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رويم ؛ زيرا كه ما او را ناراحت كرده ايم پس با هم به نزد فاطمه - عليهاالسلام - رفته و اجازه حضور طلبيدند، ولى آن حضرت به آنان اجازه نداد، پس به نزد على - عليه السلام - رفته او را شفيع قرار دادند حضرت آنان را به نزد فاطمه برد، و چون در مجلس آن مخدره نشستند، فاطمه - عليهاالسلام - روى خود را از آنان برگردانده به جانب ديوار نمود، پس به آن حضرت سلام كرده ، آن مخدره پاسخشان را نداد - تا اين كه آورده - آنگاه فاطمه - سلام الله عليها - به آنان فرمود: اگر حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله برايتان نقل كنم كه خودتان هم آن را مى دانيد به آن اقرار مى كنيد؟ گفتند: آرى .
پس فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا مى فرمود: خشنودى فاطمه خشنودى من و غضب فاطمه غضب من است ؟ گفتند: بله .
سپس فرمود: من خدا و فرشتگان او را شاهد مى گيرم كه شما مرا خشمگين نموده ، خشنودم نساختيد، و آنگاه كه رسول خدا را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد... و پس ‍ از آن به ابوبكر فرمود: به خدا سوگند من در هر نمازم بر تو نفرين مى كنم (784).
و اما آن قداستى كه ابن ابى الحديد براى عمر ادعا كرده ، تنها تاريخ درباره آن قضاوت مى كند. اينك به اين فراز از تاريخ توجه كنيد:
يحيى حمانى از... از ابوصادق نقل كرده كه مى گويد: هنگامى كه عمر خلافت را در ميان شوراى شش نفره قرار داد به آنان گفت : اگر دو نفر با يك نفر بيعت كرد و دو نفر ديگر با يكى ديگر، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست ، و سه نفر ديگر را بكشيد.
على عليه السلام از خانه بيرون آمد در حالى كه بر دست عبدالله بن عباس تكيه زده ، پس به او فرمود: اى ابن عباس ! همانا كه قوم ، پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله با شما دشمنى كردند آن گونه كه با رسول خدا در زمان حياتش ، آرى ، به خدا سوگند هيچ چيز شمشير، آنان را به حق بر نمى گرداند. ابن عباس پرسيد، مگر چطور؟
اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: آيا شنيدى گفتار عمر را كه گفت : اگر دو نفر با يكى و دو نفر ديگر با يكى ديگر بيعت كردند، با آن سه نفرى باشيد كه عبدالرحمن در ميان آنهاست و سه نفر ديگر را بكشيد.
ابن عباس : آرى .
امير المومنين : آيا مى دانى كه عبدالرحمن پسر عموى سعد و نيز عثمان داماد عبدالرحمن است ؟
ابن عباس : بله .
اميرالمومنين : پس با اين ترتيب عمر مى دانست كه اين سه نفر؛ سعد، عبدالرحمن ، عثمان با هم اتفاق نظر دارند و با هر كدامشان بيعت شد دو نفر ديگر نيز با او خواهند بود، بنابراين ، عمر دستور قتل مخالفين آنها را داده ، و با كشتن من اهميتى به كشته شدن طلحه و زبير نمى دهد، آنچه براى او مهم است كشتن من است .
و از جمله فراستهاى عمر اين بود كه تركيب شورايش را طورى قرار داد كه بجز اين كه عثمان را بر اميرالمومنين مقدم داشت ، خلافت آن حضرت را پس از عثمان نيز متزلزل نمود؛ زيرا او بخوبى مى دانست كه مردم عثمان را بخاطر كردارش ‍ مى كشند و طبيعتا با اميرالمومنين عليه السلام بيعت مى كنند، و از طرفى هم مى دانست كه طلحه و زبير كاملا با هم توافق نظر دارند، پس آنان را نيز مانند آن حضرت در ميان شورا قرار داد تا در برابر آن حضرت قيام كنند؛ چنان كه اين كار را هم انجام دادند و جنگ جمل را به وجود آوردند. و نيز مى دانست كه معاويه آن اعجوبه مكر و تزوير با تسلطى كه بر شام دارد، و مدتى طولانى - از زمان خلافت عمر تا زمان قتل عثمان - اهل آن سامان را به دلخواه خود تربيت نموده مى تواند در مقابل اميرالمومنين عليه السلام به بهانه خونخواهى پسر عمش عثمان قيام كند و عمرو بن عاص نيز يار و همراه او، و چنين هم شد، و جنگ صفين پديد آمد.
و همان گونه كه عمر فردى مانند معاويه را كه دشمنى او را نسبت به پيامبر - صلى الله عليه و آله - و اهل بيتش ‍ مى شناخت فرمانرواى اقليمى چون شام نمود به منظور تضعيف اميرالمومنين تا اگر خلافت به آن حضرت برسد نفوذى در آن منطقه نداشته باشد. همچنين هيچ پست و مقامى به احدى از بنى هاشم هم نمى داد، تا سبب تقويت آن حضرت نگردد. چنانچه مسعودى در مروج الذهب از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: عمر به نزد من فرستاد و گفت : عامل شهر حمص از دنيا رفته ، و او مردى درستكار و خير بوده ، و اهل خير هم اندك ، و من اميد دارم كه تو از جمله آنان باشى ، ولى درباره تو چيزى در دلم هست - و آن را از تو نديده ام - كه مرا رنج مى دهد، حال بگو نظرت درباره عمل (عامل شدن ) چيست ؟
ابن عباس : قبول نمى كنم مگر اين كه آنچه كه در دلت هست آن را به من بگويى .
عمر: مى خواهى چه كنى ؟
ابن عباس : مى خواهم آن را بدانم تا اگر واقعا در من عيبى هست كه موجب نگرانى تو شده خودم نيز از آن نگران باشم ، و اگر برى هستم بر تو معلوم شود و رفع نگرانيت گردد، و در اين صورت عمل تو را در آنجا (حمص ) مى پذيرم ، زيرا كمتر اتفاق افتاده كه من چيزى را ببينم و يا احتمال آن را بدهم ، مگر اين كه آن را مورد بررسى قرار مى دهم . عمر گفت : اى ابن عباس ! از اين مى ترسم كه تو عامل من باشى و در آن حال مرگ من فرا رسيده بگويى بيا به سوى ما نه ديگران (خلافت را براى خود بخواهيد) - تا اين كه آورده : - عمر به او گفت : بالاخره نظرت چيست ؟
ابن عباس : نظرم منفى است .
عمر: چرا؟
ابن عباس : زيرا اگر قبول كنم با آن گمانى كه تو درباره من دارى همواره خاشاكى خواهم بود در چشم تو.
عمر: پس مرا در اين باره راهنمايى كن .
ابن عباس : به عقيده من كسى را انتخاب كن كه از هر جهت مورد اطمينان و اعتماد تو باشد (785).
مؤ لّف :
چنين كسى كه ابن عباس به عمر گفته افرادى مانند مغيره بن شعبه و معاويه بن ابوسفيان و امثال اينها از منافقين و دشمنان اميرالمومنين - عليه السلام - مى باشند.
علت گرفتن فدك  
و نيز گرفتن فدك از حضرت فاطمه - عليهاالسلام - به وسيله او و ابوبكر به همين منظور - تضعيف جانب اميرالمومنين - بوده ، و گرنه چگونه آنان ادعاى هر كسى را كه نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله ادعايى داشته مى پذيرفته اند، و بلكه مردم را به آن تشويق مى نموده اند، تا چنين وانمود كنند كه آنان جانشينان پيغمبر بوده قرض او را ادا و به وعده هاى او وفا مى كنند، چرا كه اين موضوع را از رسول خدا درباره اميرالمومنين شنيده بودند، ولى ادعاى فاطمه زهراء - سلام الله عليها - سرور زنان عالم را درباره فدك ، و همچنين شهادت اميرالمومنين عليه السلام را براى آن مخدره نپذيرند، با اين كه قرآن به طهارت و عصمت آنان گواهى داده است . چنانچه در فتوح البلدان آمده : هنگامى كه مامون در سال 210 هجرى ، فدك را به اولاد فاطمه زهرا - عليهاالسلام - برگرداند، در نامه اى به عامل خود در مدينه چنين نوشت : رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فدك را به دخترش فاطمه بخشيده و اين موضوع نزد خاندان رسول خدا معروف و مشهور و بدون هيچ گونه اختلاف و ترديدى بوده - تا اين كه نوشته - پس اگر بعد از وفات رسول خدا اعلام شود كه هر كس كه صدقه و يا هبه و يا حقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله طلب دارد بگويد كه قولش مقبول و ادعايش مسموع خواهد بود، همانا گفتار فاطمه - عليهاالسلام - درباره آنچه كه رسول خدا به او بخشيده ، اولى و احق به پذيرش است (786).
مؤ لّف :
گرچه تصديق فاطمه - عليهاالسلام - از تصديق ديگران اولى است وليكن از آنجا كه اين تصديق موجب ضعف حكومت و سلطنت آنان مى شده ، لاجرم از پذيرفتن آن سرباز زده اند، و اميرالمومنين خود دراين باره در نامه اى كه به عثمان بن حنيف نوشته مى فرمايد: بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين ، و نعم الحكم الله .
بله ، از تمام آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده (از مال دنيا) فدك در دست ما بود، پس گروهى بر آن بخل ورزيده (به غصب آن را از ما گرفتند)، و گروهى ديگر (امام عليه السلام و اهل بيتش ) بخشش نموده از آن گذشتند، وخداوند نيكو داورى است (787).
و جوهرى در سقيفه و احمد بن ابوطاهر در بلاغات النساء - كه از بزرگان آنان هستند - مى نويسند: كه فاطمه - عليهاالسلام - در ضمن خطبه اش به ابوبكر فرمود:اى پسر ابى قحافه ! ابا دارد خدا از اين كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم ؟ عجب دروغى گفتى ! بگير آن را مهار كرده ، و زين بسته (با تمام توابع و ضمائم ) كه در روز رستاخيز تو را ملاقات خواهد نمود، همانا خداوند نيكو داورى است و ضامن محمد، و وعده گاه قيامت ، و به هنگام ساعت (رستاخيز) اهل باطل زيانكار، و براى هر خبرى وقت معينى است ، و بزودى بر شما معلوم مى شود كه كداميك از ما و شما به عذاب ذلت و خوارى گرفتار، و عذاب دائم خدا را مستوجب خواهيم شد.راوى مى گويد: هيچ روزى ديده نشده بود كه زن و مرد مدينه بيش از آن روز گريسته باشند (788).
به هر حال گفتنى در اين زمينه بسيار است ، و شرح ماجرا غم انگيز، و در همين جا عنان قلم بر مى كشيم ، و خداى را در آغاز و انجام مى ستائيم ، و بر رسول او و اهل بيت طاهرينش ‍ درود مى فرستيم ، براى هميشه تا روز رستاخيز.
سخنان على (ع ) 
و اينك شرح داستان جانشينى پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله را در يك بيان كوتاه و خلاصه از زبان اميرالمومنين على عليه السلام بشنويم :
هان ! به خدا سوگند، فلان ، - ابوبكره خلافت را مانند پيراهنى در بر كرد حال آن كه بخوبى مى دانست كه من براى خلافت مانند مركز آسيابم كه آسياب به دور آن مى چرخد، سيل علوم و معارف از قله بلند من سرازير، و هيچ پرواز كننده به اوج كمالات من نتواند رسيد، با اين همه ميان خود و زمامدارى پرده افكنده ، از آن پهلو تهى نمودم ؛ زيرا با خود فكر كردم آيا با دست خالى به دشمنانم حمله كنم و يا در برابر پيشامدى كور و ظلمانى صبر پيشه سازم ، آن چنان پيشامدى كه بزرگسال را فرسوده ، و كم سال را پير. و انسان مومن را تا به هنگام ديدار پروردگارش به رنج و ناراحتى وا مى دارد، ديدم صبر و شكيبايى عاقلانه ترست ، پس صبر نمودم در حالى كه در چشمانم خس و خاشاك و در گلويم استخوان بود، چرا كه ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم ، تا اين كه اولى از اين جهان رخت بربست ، ولى امر زمامدارى پس از خود را به فلان شخص - عمر - پاس داد.
و آنگاه امام عليه السلام به اين شعر اعشى متمثل گرديد:
شتان ما يومى على كورها
و يوم حيان اخى جابر
چقدر فرق است ميان امروز من كه بر پشت شتر در پهنه بيابانها رنج سفر مى كشم و آن روز كه در خدمت حيان برادر جابر در آسايش و راحتى بسر مى بردم
.
شگفتا! با اين كه اولى در زمان حياتش از مردم خواستار فسخ و اقاله خلافت بود ولى زمامدارى پس از مرگ خود را براى ديگرى بست ، چه بيرحمانه و جدى آنان پستانهاى خلافت را ميان خود تقسيم كردند. شخص اول حكومت را در طبعى خشن قرار داد كه دلها را بشدت مى آزرد، و تماس با او ناراحت كننده و خشونت آميز بود، لغزشهايش بسيار و به دنبال آنها پوزشهاى پى در پى . مصاحب با او چونان سوار بر شتر چموش كه اگر مهارش را بكشد بينى شتر پاره شود، و اگر رهايش كند او را در پرتگاه سقوط هلاك نمايد.
بخدا سوگند، مردم در ايام خلافت دوم به اشتباه و سركشى . و رنگ به رنگ شدن ، و دورى از حق گرفتار شدند، و من در اين مدت طولانى و مشقت بار تحملها نمودم تا اين كه دومى نيز براهش برفت ، ولى امر زمامدارى را در ميان گروهى قرار داد كه گمان كرد من هم يكى از آنان هستم .
پناه بر خدا! از شوراى او، چه وقت من در برابر شخص اول در رابطه با خلافت مورد ترديد بودم كه اينك با اعضاى اين شورا، قرين و رديف گردم وليكن بناچار با آنان پرواز نموده و در نشيب و فراز همراهشان گرديدم . در اين هنگام يكى از آنان (سعد بن ابى وقاص ) به علت حسد راه كج در پيش گرفت ، و ديگرى نيز (عبدالرحمن بن عوف ) به جهت خويشاوندى و اين كه داماد عثمان بود به جانب او متمايل گشت ، بعلاوه ، بر خصلتهاى زشت ديگرشان ، تا اين كه نفر سوم (عثمان ) از ميان اين گروه برخاست در حالى كه شكم خود را فراخ و پرباد كرده ، فكرى جز خوردن نداشت ، و به همراه او فرزندان پدرش (بنى اميه ) برخاسته ، همگى مال خدا را با دهان پر مى خوردند، همانند شتر علف بهارى را تا اين كه سرانجام بافته هايش پنبه شد، و اعمالش او را به كشتن داد، و شكم خوارگى وى را به رو انداخت .
(پس از قتل عثمان ) ازدحام و انبوه وحشت آور مردم كه به يال كفتار شباهت داشت به سوى من روى آورد، به حدى كه حسن و حسين - عليهماالسلام - پايمال شده ، و دو طرف لباسم پاره گرديد و همچون گله گوسفند مرا در ميان گرفتند. و چون زمام امور خلافت را به دست گرفتم گروهى (طلحه و زبير و يارانشان ) پيمان شكستند، و جمعى (خوراج ) از راه منحرف گشته ، و دسته اى (معاويه و يارانش ) ستمگرى پيشه نمودند، تو گويى كلام خدا را نشنيده بودند كه مى فرمايد:
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ‍ ولا فسادا و العاقبه للمتقين (789).
ما آن (بهشت جاودان ) آخرت را براى آنان كه در زمين اراده علو و فساد و سركشى ندارند مخصوص مى گردانيم و حسن عاقبت خاص پرهيزكاران است .
آرى ، به خدا سوگند آن را شنيده و در خاطر داشتند ولى دنيا در نظر آنان زيبا جلوه نموده دل آنان را برده بود.
هان ! سوگند به خدايى كه دانه را شكافته ، و جانداران را آفريده ، اگر نبود آن جمعيت حاضر در اطراف من ، و اين كه حجت خدا با وجود آن ياوران بر من تمام گشته ، و پيمانى كه خدا با دانايان بسته كه بر پرخورى ستمكار و گرسنگى ستمديده تحمل و سكوت ننمايند، مهار خلافت را بر دوشش ‍ انداخته ، و آخر آن را با پياله اولش سيراب مى نموم (مانند گذشته عهده دار آن نمى شدم ). و مى يافتيد كه اين دنياى شما نزد من از اخلاط بينى يك بز (كه به هنگام عطسه كردن بيرون مى آيد) هم ناچيزتر بود
(790).

fehrest page

back page