next page

fehrest page

back page

و به نصيحت او اكابر قريش مالهاى عظيم براى اين امر جسيم بيرون مى آوردند؛ و هاشم حوضهاى پوست نصب مى كرد و از آب زمزم پر مى كرد براى آشاميدن حاجيان ، و از روز هفتم شروع مى كرد به ضيافت ايشان و طعام به جهت ايشان نقل مى نمود بسوى منى و عرفات ، و سالى در مكه بهم رسيد و نداشتند چيزى كه ضيافت حاجيان بكنند، هاشم شترى چند داشت به شام فرستاد و فروخت و قيمت آنها را همگى صرف حاجيان كرد و قوت يك شب براى خود نگاه نداشت ، و به اين سبب صيت كرمش به اطراف جهان دويد و آوازه همتش به تمام عالم رسيد، و چون خبر او به نجاشى پادشاه حبشه و قيصر پادشاه روم رسيد نامه ها نوشتند و هديه ها براى او فرستادند و استدعا نمودند كه دختر از ايشان بگيرد شايد نور محمدى صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان منتقل گردد، زيرا كه كاهنان و رهبانان و علماى ايشان خبر داده بودند كه اين نور كه در جبين هاشم است نور آن حضرت است .
هاشم قبول نكرد و دخترى از نجباى قوم خود خواست و از او فرزندان ذكور و اناث بهم رسانيد؛ فرزندان ذكور: اسد، مضر، عمرو، صيفى ؛ و اما اناث : صعصعه ، رقيه ، خلاده و شعثا بودند؛ و باز نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در جبين او بود و از اين بسيار متالم بود، پس شبى از شبها دور خانه كعبه طواف مى كرد و به تضرع و ابتهال از ايزد متعال سوال نمود كه او به زودى فرزندى كرامت كند كه نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در او بوده باشد، در اين حال او را خواب ربود و در خواب صداى هاتفى را شنيد كه او را ندا كرد كه : بر تو باد به سلمى دختر عمرو كه او طاهره و مطهره و پاكدامان است از گناهان پس مهر گران بده و او را خواستگارى نما كه مانند او را از زنان نخواهى يافت و از او فرزنداى تو را روزى خواهد شد كه سيد پيغمبران از او بهم خواهد رسيد.
پس هاشم ترسان بيدار شد و فرزندان عم و برادر خود مطلب را جمع كرد و خواب خود را به ايشان نقل كرد.
برادرش مطلب گفت : اى برادر! اين زن كه نام بردى از قبيله بنى نجار است و در ميان قوم خود مشهور و معروف است به نجابت و عفت و كمال و حسن و طراوت و جمال ، و قبيله او اهل كرم و ضيافت و عفتند وليكن تو از ايشان در شرافت و نسبت افضلى و جميع پادشاهان آرزوى مواصلت تو دارند، اگر البته به اين امر عازمى رخصت فرما تا ما برويم و براى تو خطبه كنيم .
هاشم گفت : حاجت بر آورده نمى شود مگر به سعى صاحبش ، من خود مى خواهم به تجارت شام بروم و آن كريمه را در عرض راه خواستگارى نمايم .
پس تهيه سفر خود ساز كرد با برادر خود مطلب و پسران عم خود متوجه مدينه طيبه شدند كه قبيله بنى نجار در آنجا مى بودند، چون داخل مدينه شدند نور محمدى صلى الله عليه و آله و سلم كه از جبين هاشم ساطع بود تمام مدينه را روشن كرد و در جميع خانه هاى ايشان پرتو افكند، اهل مدينه جمله بسوى ايشان آمدند و پرسيدند: شما كيستيد كه هرگز از شما نيكوتر نديده بوديم در حسن و جمال خصوصا صاحب اين نور لامع كه خورشيد جمال او جهان را روشن كرده است ؟
مطلب گفت : مائيم اهل خانه خدا و ساكنان حرم حق تعالى ، مائيم فرزندان لوى بن غالب و اين برادر من است هاشم بن عبد مناف ، و از براى خواستگارى بسوى شما آمده ايم و مى دانيد كه اين برادر مرا تمام پادشاهان اطراف استدعاى مواصلت نمودند و ابا كرد و خود رغبت نمود كه سلمى طلب نمايد.
پدر سلمى در ميان آن گروه بود پس مبادرت نمود به جواب او و گفت : شمائيد ارباب عزت و فخر و شرف و سخاوت و فتوت وجود و كرم ، آن كريمه كه شما خطبه او مى نمائيد دختر من است و او مالكه اختيار خود است و ديروز با زنان اكابر قبيله به سوق بنى قينقاع رفته است اگر در اينجا توقف مى نمائيد مشمول عنايت و كرامت ما خواهيد بود و اگر به آن سوق تشريف مى بريد مختاريد، اكنون بگوئيد كدام يك از شما خواستگارى او مى نمائيد؟ گفتند: صاحب اين نور ساطع و شعاع لامع ، چراغ بيت الله الحرام و مصباح ظلام ، صاحب جود و اكرام هاشم بن عبد مناف .
پدر سلمى گفت : به به ، به اين نسبت بلند پايه شديم و سر بر اوج رفعت كشيديم و رغبت ما به او زياده است از رغبت او به ما، وليكن چون او مالكه اختيار خود است با شما مى رويم بسوى او، اكنون فرود آئيد اى بهترين زوار و فخر نزار.
پس ايشان را با نهايت عزت و مكرمت فرود آورد و به انواع ضيافتها و كرامتها ممتاز گردانيد، شتران نحر كرد و خوانهاى بسيار كشيد؛ جميع اهل مدينه و قبيله اوس و خزرج براى مشاهده نور جمال هاشم بيرون آمدند، و علماى يهود را چون نظر بر آن نور افتاد جهان در ديده ايشان تيره شد چون در تورات خوانده بودند كه اين نور از علامات پيغمبر آخر الزمان است ، از مشاهده اين حال ملول و گريان شدند، و عوام ايشان سبب گريان شدن آنها را جويا شدند، گفتند: اين علامت كسى است كه بزودى ظاهر شود و خونها بريزد و ملائكه در جنگ او را مدد كنند، در كتابهاى شما نام او ماحى است و اين نور اوست كه ظاهر شده است ، پس ساير يهود از استماع اين خبر گريان شدند و جمله كينه هاشم را به دل گرفتند و آن روز عزم بر اطفاء نور آن حضرت نمودند.
چون روز ديگر صبح طالع شد هاشم اصحاب خود را امر نمود كه جامه هاى فاخر پوشيدند و خودها بر سر گذاشتند و زره ها در بر كردند و علم نزار را بلند كردند و هاشم را در ميان گرفتند مانند ماه در ميان ستارگان ، غلامان در پيش و اتباع و حشم در عقب روان گرديدند و با اين تهيه متوجه بازار بنى قينقاع شدند.
پدر سلمى و اكابر قوم او با جمعى از يهودان در خدمت ايشان روان شدند، چون نزديك آن بازار رسيدند مردم اهل شهرها و واديهاى نزديك و دور در آنجا حاضر بودند، همگى دست از كارهاى خود برداشته حيران نور جمال هاشم شده بودند و از هر طرف بسوى ايشان دويدند، سلمى نيز در ميان آن گروه ايستاده محو جمال هاشم گرديده بود ناگاه پدرش به نزد او آمد و گفت : بشارت مى دهم تو را به امر كه مورث سرور و شادى و فخر و عزت ابدى است براى تو.
سلمى گفت : آن بشارت چيست ؟
گفت : اى سلمى ! اين آفتاب اوج عزت و ماه برج كرامت و رفعت كه مى بينى به خواستگارى تو آمده است و در اطراف جهان و كرم و سخاوت و عفت و كفاف معروف است .
سلمى از غايب حيا رو از پدر گردانيد، پدرش از فحاوى كلام او رضا و خشنودى فهميد، پس هاشم در كنارى خيمه حرير سرخ بر پا كرد و سرا پرده ها بر دور آن زدند و چون در خيمه خود قرار گرفت اهل سوق از هر سو به نزد ايشان جمع شدند و تفحص احوال ايشان مى كردند تن بعد از اطلاع از حقيقت حال نائره حسد در كانون سينه ايشان مشتعل شد، زيرا سلمى در حسن و جمال و عفت و ادب و حسن خلق و كمال نادره زمان و يگانه دوران بود.
پس شيطان به صورت پير مردى متمثل شد و نزد سلمى آمد و گفت : من از اصحاب هاشم و براى نصيحت و خير خواهى تو آمده ام ، اين مرد اگر چه در حسن و جمال آن مرتبه دارد كه ديدى وليكن بسيار كم رغبت است به زنان و زنى را كه بسيار دوست دارد بيشتر از دو ماه نگاه نمى دارد، زنان بسيار خواسته و طلاق گفته است و او را در جنگها شجاعتى نيست و بسيار ترسان و جبان است .
سلمى گفت : اگر آنچه مى گوئى در حق او راست باشد اگر قلعه هاى خيبر را براى منه پر از طلا و نقره كند در او رغبت ننمايم .
پس شيطان لعين اميدوار شد و به صورت شخصى ديگر از اصحاب هاشم متمثل شد و به نزد سلمى آمد و مانند آن افسانه ها بار ديگر بر او خواند.
باز به صورت ثالثى مصور شد و آن اكاذيب را اعاده نمود، پس چون پدر سلمى به نزد او آمد او را ملول و غمگين يافت ، گفت : اى سلمى ! چرا محزونى ؟ امروز هنگامى شادى و سرور توست كه عزت و كرامت ابدى تو را ميسر گرديده است .
سلمى گفت : اى پدر! مى خواهى مرا به شخصى تزويج كنى كه رغبت به زنان ندارد و طلاق بسيار مى گويد و ترسان است در جنگها؟
پدر سلمى چون اين سخن شنيد خنديد و گفت : والله كه اين مرد به هيچ يك از اين صفات كه ذكر كردى متصف نيست ، به جود و كرم او مثل مى زنند، از بسيارى طعام كه به مهمانان خورانيده و وفور گوشت و استخوان كه براى ايشان شكسته او را هاشم ناميده اند و هرگز زنى را طلاق نگفته است و در شجاعت و بسالت مشهور آفاق است و در خوشخوئى و خوشزبانى نظير خود ندارد و البته آن كه اين سخن را به تو گفته است شيطان خواهد بود.
چون روز ديگر شد سلمى هاشم را ديد و از محبت آن نور كه در جبين مبين او بود بيتاب گرديد و رسولى نزد او فرستاد كه : فردا مرا خواستگارى كن و مهر هر چه از تو بطلبند مضايفه مكن كه من تو را مساعدت مى نمايم از مال خود، پس روز ديگر هاشم با اصحاب كبار خود به خيمه پدر سلمى آمدند و هاشم و مطلب و پسران عم ايشان در صدر خيمه نشستن و جميع اهل مجلس از حيرت جمال هاشم نظر از وى بر نمى داشتند، پس مطلب به سخن در آمده گفت : اى اهل شرف و كرامت و فضل و نعمت ! مائيم اهل بيت الله الحرام و صاحبان مشاعر عظام و بسوى ما مى شتابند طوايف انام و خود مى دانيد شرف و بزرگوارى ما را و بر شما ظاهر است نور با هر محمدى صلى الله عليه و آله و سلم كه حق تعالى او را مخصوص ما گردانيده است و مائيم فرزندان لوى بن غالب و آن نور از آدم فرود آمده است تا آنكه به پدر ما عبد مناف رسيده است و از او به برادرم هاشم منتقل گرديده و حق تعالى آن نعمت را بسوى شما فرستاد و آمده ايم براى او فرزند گرامى شما را خواستگارى كنيم .
عمر و (پدر سلمى ) گفت : براى شما است تحيت و اكرام و اجابت و اعظام ، ما قبول كرديم خطبه شما را و اجابت نموديم دعوت شما را وليكن ناچار است عمل كردن به عادت قديم ما كه مهرى گران براى اين امر ذى شان مقدم داريد و اگر نه اين عادت قديم پيوسته در ميان ما بوده من اظهار اين نمى كردم .
مطلب گفت : ما صد ناقه سياه چشم سرخ مو براى شما مى فرستيم .
پس شيطان كه از جمله حضار مجلس بود گريست و نزد پدر سلمى آمد و گفت : مهر را زياد كن .
عمر و گفت : اى بزرگواران ! قدر دختر ما نزد شما همين بود؟
مطلب گفت : هزار مثقال طلا نيز مى دهم .
باز شيطان اشاره كرد بسوى عمرو كه : طلب كن زيادتى مهر را.
عمر و گفت : اى جوان ! تقصير كردى در حق ما.
مطلب گفت : يك خروار عنبر و ده جامه سفيد مصرى و ده جامه عراقى نيز اضافه كردم .
باز شيطان امر به زيادتى كرد، عمرو گفت : نزديك آمدى و احسان كردى باز كرامت فرما.
مطلب گفت : پنج كنيز هم براى خدمت ايشان مى دهم .
باز شيطان اشاره كرد: بيشتر بطلب ، عمرو گفت : اى جوان ! آنچه مى دهى باز به شما بر مى گردد.
مطلب گفت : ده اوقيه مشك و پنج قدح كافور نيز اضافه كردم ، آيا راضى شديد؟
باز شيطان خواست وسوسه كند، عمرو بانگ بر او زد و گفت : اى پير بد ضمير! دور شود كه مرا در اين مجلس خجلت دادى .
پس مطلب او را زجر كرد و از خيمه بيرونش كردند و يهودان نيز با اندوه و مذلت بيرون رفتند! سر كرده يهودان به پدر سلمى گفت : اين مرد پى حكيم ترين دانايان شام و عراق است چرا از تدبير او بيرون مى روى ؟ و ما راضى نمى شويم كه دختر خود را به غريبى كه از بلاد ما نيست بدهى .
پس چهار صد نفر يهود كه حاضر بودند شمشيرها كشيدند و در برابر ايستادند و سادات حرم چهل نفر بودند، ايشان نيز شمشيرها كشيدند و مطلب بر سر كرده يهود حمله آورد و هاشم بر شيطان ملعون حمله كرد، شيطان گريخت و هاشم بر او رسيد و او را گرفته بلند كرد و به زمين زد، چون نور رسالت بر او تابيد نعره اى زد و مانند باد تندى از زير دست او بيرون رفت و هاشم چون به جانب مطلب نظر كرد ديد سر كرده يهود را به دو نيم كرده است و هاشم و اصحاب او بسيار از يهود را كشتند، و چون خبر به مدينه رسيد مردان و زنان به آن طرف دويدند و چون هفتاد نفر از يهود كشته شدند رو به هزيمت نهادند و عداوت يهود نسبت به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم محكمتر شد، پس هاشم گفت : ظاهر شد تاويل خواب من .
عمرو از آنها التماس نمود كه : دست از ايشان برداريد و شادى را به اندوه مبدل مسازيد، پس هاشم به خيمه خود مراجعت و اسباب وليمه مهيا نمود و جميع حاضران را اطعام كرد.
عمرو به نزد دختر آمد و گفت : شجاعت هاشم را مشاهده نمودى ؟ اگر من از او التماس نمى كردم يكى از يهود را زنده نمى گذاشت .
سلمى گفت : اى پدر! آنچه خير مرا در آن مى دانى . بكن و از ملامت لئيمان پروا مكن .
عمرو به نزد اهل حرم آمده گفت : اى بزرگواران ! غم و كينه را از دلها بيرون كنيد، دختر من هديه شماست و از شما هيچ چيز توقع ندارم .
مطلب گفت : آنچه گفته ايم با زيادتى مى دهيم ؛ و رو كرد بسوى هاشم و گفت : اى برادر! به آنچه گفتم راضى شدى ؟ گفت : بلى .
پس با يكديگر مصافحه كردند، عمرو زر بسيار و مشك و عنبر و كافور فراوان بر هاشم و مطلب و ساير اصحاب ايشان نثار كرد و همگى بار كرده به مدينه مراجعت نمودند و در مدينه زفاف آن غره عبد مناف با آن دره صدف كرامت و عفاف متحقق شد، و بعد از تحقق التيام و مشاهده اخلاق پسنديده آن بدر تمام سلمى آنچه از هاشم به علت مهر گرفته بود با اضعاف آن رد كرد، و در همان شب در شاهوار نطفه طيبه عبد المطلب در صدف رحم طاهره سلمى را براى آن كرامت عظمى تهنيت گفتند و از آن نور حسن و طراوت آن گوهر يگانه مضاعف گرديد و زنان مدينه به مشاهده جمال او آمده از نور و ضياى او حيران مى شدند؛ به هر درخت و سنگ و كلوخى كه مى گذشت او را تحيت و سلام و تهنيت و اكرام مى گفتند: پيوسته از جانب راست خود ندائى مى شنيد كه السلام عليك يا خير البشر.
و اين غرائب را به هاشم نقل مى كرد و از قوم اخفا مى نمود، تا آنكه شبى شنيد منادى او را ندا كرد كه : بشارت باد تو را كه خدا به تو ارزانى داشت فرزندى را كه بهترين اهل شهرها و صحراها است .
چون سلمى اين ندا را شنيد ديگر نگذاشت هاشم به او نزديكى كند، هاشم چند روزى بعد از آن در مدينه ماند و وداع كرد سلمى را و گفت : اى سلمى ! به تو سپردم امانتى را كه حق تعالى به آدم سپرد و آدم به شيث سپرد و پيوسته اكابر دين اين نور مبين را به يكديگر سپرده اند تا آنكه به ما رسيد و كرامت ما به سبب آن مضاعف گرديد و اكنون آن نور را به امر الهى به تو سپردم و از تو عهد و پيمان مى گيرم كه آن را حراست و محافظت نمائى ، و اگر در غيبت من آن فرزند به ظهور آيد بايد كه نزد تو از ديده گرامى تر و از جان و زندگانى عزيزتر باشد، و اگر توانى چنان كن كه ديده اى بر او نيفتد كه حاسدان و دشمنان او بسيارند خصوصا يهودان كه عداوت ايشان در اول امر بر تو ظاهر شد و اگر از اين سفر بر نگردم و خبر وفات من به تو رسد بايد در محافظت و كرامت او تفصير ننمائى ، چون به سن شباب رسد او را به حرم خدا برگردانى و او را از عموهايش دور نگردانى كه حرم خدا خانه عزت و نصرت ماست .
سلمى گفت : سخنان تو را شنيدم و به جان قبول كردم و دلم را از ذكر مفارقت خود به درد آوردى و از حق تعالى سوال مى نمايم كه تو را بزودى به من برگرداند.
پس هاشم با برادر خود و ساير اقارب بيرون آمد، هاشم رو بسوى ايشان كرد و گفت : اى برادران و خويشان ! مرگ راهى است كه هيچ كسى را از آن چاره نيست و من از شما غايب مى شوم و نمى دانم كه بسوى شما بر مى گردم يا نه و شما را وصيت مى كنم كه با يكديگر متفق باشيد و از هم جدا مشويد كه مورث مذلت و خوارى شما مى گردد نزد پادشاهان و غير ايشان و دشمنان زيرا كه او عزيزترين خلق است نزد من ، اگر وصيت مرا بشنوديد و او را پيشواى خود دانيد و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و علم جد ما نزار و آنچه از كرامتهاى پيغمبران به ما رسيده است به او تسليم نمائيد فيروز و سعادتمند مى گرديد؛ و ديگر وصيت مى كنم شما را در حق فرزندى كه در رحم سلمى است كه او را شاءنى عظيم و رتبه اى بزرگ خواهد بود، پس در هيچ باب مخالف قول من مكنيد.
گفتند: شنيديم گفتار تو را او اطاعت كرديم فرموده تو را وليكن دلهاى ما را به وصيت خود شكستنى .
پس هاشم به جانب شام متوجه شد، چون به مقصد رسيد و متاع خود را فروخت و امتعه مناسب خريد و تحفه ها و هديه ها براى سلمى تحصيل كرد و خواست كه متوجه جانب مدينه سفر كند او را عارضه اى روى داد و از رفيقان باز ماند و روز ديگر مرضش سنگين شد پس به رفقا و غلامان و خدمتكاران خود گفت : علامت مرگ در خود مشاهده مى نمايد و گويا مرا از اين درد رهائى نيست ، بر گرديد بسوى مكه و چون به مدينه برسيد سلام مرا به سلمى برسانيد و او را تعزيه بگوئيد و در باب فرزندم به او وصيت نمائيد كه من غمى به غير از آن فرزند ارجمند ندارم ؛ پس بعد از دو روز كه آثار موت بر او ظاهر گرديد و عساكر ارتحال نزد او متواتر رسيد فرمود: مرا بنشانيد، و دوات و كاغذى طلبيد، بعد از ذكر نام مقدس جناب ايزدى نوشت كه :
اين نامه اى است كه بنده ذليلى نوشته است در وقتى كه فرمان مولاى او به او رسيده بود كه بار بندد از نشاه فانى دنيا به سوى نشاه باقى عقبى . اما بعد، اين نامه را در هنگامى نوشتم كه جان در كشاكش مرگ بود و هيچ كس را از مرگ گريزى نيست ، اموال خود را بسوى شما فرستادم كه در ميان خود بالسويه قسمت كنيد، و آن كريمه را كه از شما دور است و نور شما با اوست و عزت شما نزد اوست يعنى سلمى فراموش مكنيد، وصيت مى كنم شما را به احترام فرزند او و رعايت حق او، فرزندان مرا سلام برسانيد، پيام و سلام مرا به سلمى برسانيد و بگوئيد: آه آه كه من از قرب و وصال او سير نشدم و به ديدار فرزند دلبند خود بهره مند نشدم ، و سلام و رحمت خدا بر شما باد تا روز قيامت .
پس نامه را پيچيد و به مهر خود مزين كرد و به ايشان سپرد و گفت : مرا بخوابانيد، چون خوابيد نظر به سوى آسمان افكند و گفت : مدارا كن اى رسول خداوند من به حق نور مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم كه من حامل آن بودم ؛ چون اين را گفت به آسانى به عالم بقا رحمت نمود گويا چراغى بود خاموش شد.
پس آن جناب را تجهيز و تغسيل و تكفين نمودند و در غره شام آن معدن كرم و انعام را دفن كردند و بسوى مكه روان شدند، چون به مدينه رسيدند صدا به ناله واها شما! بلند كردند، از استماع اين صداى وحشت افزا زنان و مردان مدينه از خانه ها بيرون دويدند.
سلمى و پدر او و خويشان او جامه چاك كردند، سلمى فرياد بر آورد: واها شما! كرم و عزت از موت تو مردند، كه خواهد بود بعد از تو براى فرزندى كه او را نديده اى و ميوه او را نچيده اى ؟
پس سلمى شمشير هاشم را كشيده شتران و اسبان او را پى كرد و قيمت همه را از مال خود تسليم كرد و به وصى هاشم گفت : مطلب را از من دعا برسان و بگو كه من بر عهد برادر تو هستم و مردان بعد از او بر من حرامند.
چون غلامان و اموال هاشم به مكه رسيدند زنان مكه موها پريشان كرده گريبانها دريدند، آسمان و زمين بر ايشان گريستند؛ چون وصيتنامه آن جناب را گشودند مصبت ايشان تازه شد و به وصيت او مطلب را رئيس و پيشواى خود گردانيدند، و علم اكرم نزار و كليدهاى كعبه و سقايت زمزم و رفاه حاجيان حرم و كمان اسماعيل و نعلين شيث و پيراهن ابراهيم و انگشتر نوح و ساير مكازم انبياء كه در دست ايشان بود همه را به مطلب تسليم نمودند.
چون هنگام وضع حمل سلمى شد المى كه زنان را مى باشد به او نرسيد، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت : اى زينب زنان بنى نجار! پرده ها بر فرزندت بياويز و از ديده نظارگيان مستور دار كه اهل جميع اقطار از او سعادتمند گردند.
چون سلمى صداى منادى را شنيد درها را بست و پرده ها را آويخت و كسى را از حال خود مطلع ننمود، پس ناگاه ديد كه حجابى از نور بر او زده شد از زمين تا آسمان تا شياطين نزديك او نيايند، پس شيبه الحمد متولد شد و نور محمدى صلى الله عليه و آله و سلم از او ساطع گرديد، در ساعت خنديد و تبسم نمود، چون او را در بر گرفت موى سفيدى در سر او ديد و به اين سبب او را شيبه الحمد نام كردند.
سلمى ولادت خود را پنهان كرد تا يك ماه كسى بر ولادت او مطلع نشد، بعد از يك ماه كه قوابل و زنان اقارب او مطلع شدند و به تهنيت او آمدند، از غرائب احوال آن مولود متعجب شدند؛ چون دو ماهه شد به راه افتاد! و يهودان كه او را مى ديدند از اندوه و كينه او بيتاب مى شدند چون مى دانستند كه آن نورى كه از او ساطع است نور پيغمبرى است كه ايشان را خواهد كشت و دين ايشان را بر طرف خواهد كرد؛ چون هفت سال از عمر شريفش گذشت جوانش شد در نهايت قوت و شدت و صولت ، بارهاى گران را بر مى داشت و اطفال را به دست بلند كرده به زمين مى زد.
پس مردى از قبيله بنى الحارث براى حاجتى داخل مدينه شد ناگاه نظرش ‍ بر طفلى افتاد كه مانند ماه پاره اى نور از او ساطع است و با جمعى از كودكان بازى مى كند، نزد ايشان ايستاد و محو حسن و جمال او گرديده گفت : زهى سعادتمند كسى كه تو در دريا او باشى .
او بازى مى كرد و گفت : منم فرزند زمزم و صفا و پسر هاشم و همين بس ‍ است براى شرف من .
آن مرد نزديك آمده گفت : اى جوان چه نام دارى ؟
گفت : منم شيبه پسر هاشم بن عبد مناف ، پدرم مرد و عموهاى من جفا كردند با من ، با مادر و خالوهاى خود در اين غربت مانده ام ، تو از كجا آمده اى اى عم ؟
گفت : از مكه آمده ام .
شبيه گفت : چون به سلامت به مكه برگردى و فرزندان عبد مناف را ببينى سلام من به ايشان برسان و بگو: رسالتى دارم بسوى شما از طفل يتيمى كه پدرش مرده و عموهايش به او جفا كردند، اى فرزندان عبد مناف ! زود فراموش كرديد وصيتهاى هاشم را و ضايع كرديد نسل او را، هر نسيم كه از سوى مكه مى وزد شميم شما را از او مى شنوم و در آرزوى مواصلت شما شبها به روز مى آورم .
آن مرد از استماع اين رسالت گريان شده به سرعت تمام به جانب مكه روان شد، چون به مجلس اولاد عبد مناف در آمد بعد از تحيت و سلام گفت : اى اكابر و اشراف و اى فرزندان عبد مناف ! از عزت خود غافل شده ايد و چراغ هدايت خود را در خانه ديگران افروخته ايد، پس پيام عبد المطلب (شيبه ) را به ايشان گفتند: ما ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است .
آن رسول گفت : بخدا سوگند مى خوردم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمه او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديده اهل فضل و كمال .
پس مطلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.
چون داخل مدينه شد شيبه الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدى صلى الله عليه و آله و سلم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پس هاشم كه مشهور است به عظايم .
چون مطلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت : نزديك من بيا اى يادگار برادر من .
پس شيبه بسوى او دويد و گفت : كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى .
گفت : منم مطلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس ‍ گفت : اى پسر برادر، من ! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانه عزت توست ؟
گفت : بلى مى خواهم .
پس مطلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.
شبيه گفت : اى عم من ! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطلع شوند و شجاعان قبيله اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى .
مطلب گفت : اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شر ايشان مى نمايد.
چون يهودان مطلع شدند كه شيبه با عم خود مطلب تنها روانه مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان ، يكى از روساى يهود كه او را دحيه مى گفتند پسرى داشت لاطيه نام ، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت : اى پسر يهوديه ! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايب خشمناك شد و اين كينه علاوه كينه قديم ايشان شد.
پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه : اى گروه يهودان ! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عم خود تنها رفته است پس او را دريابند و هلاك كنيد و از شر او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطلب رسيد گفت : اى پسر برادر! به ما رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم .
شبيه گفت : اى عم ! راه را بگردان .
مطلب گفت : نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد. شيبه گفت : روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.
پس مطلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكردى ، گفت : اى فرزند! اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شانى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.
چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت : اى عم ! مرا فرود آورد تا قدرت الهى را به تو بنمايم ، چون زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد: اى پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلك با رفعت و قسمت كننده روزيهاى هر امت ! سوال مى كنم از تو بحق شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.
هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عم او بر آنها مستولى شد و از روى تملق و مدا را گفتند: اى بزرگواران نيكوكردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم وليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايه بركت و نعمت ماست !
شيبه گفت : از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.
پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند لا طيه پسر دحيه به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه اين گروه معدن سحرند و ما را جادو كردند، بيائيد تا پياده بگرديم و ايشان را دفع كنيم ؛ پس شمشيرها كشيده به جانب آن دو بزرگوار برگرديدند و چون به نزديك ايشان رسيدند مطلب گفت : اكنون مطلب شما ظاهر شد و جهاد با شما واجب گرديد، پس ‍ كمان خود را گرفت و به چند تير چند جوان آنها را به جهنم فرستاد كه همگى به يك دفعه حمله كردند؛ مطلب نام خدا را برده با ايشان جنگ مى كرد و شيبه مى گريست و تضرع به درگاه قادر ذولجلال مى كرد، ناگاه از دور غبارى پيدا شد و صيحه اسبان و قعقعه سلاح شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان به گوش ايشان رسيد، چون نزديك شدند مطلب ديد سلمى با پدر خود و چهار صد نفر از شجاعان اوس و خزرج به طلب شيبه آمده اند، چون سلمى يهودان را با مطلب در جنگ ديد بانگ زد بر آنها كه : و اى بر شما اين چه كردار است ؟
لاطيه رو به هزيمت نهاد، مطلب گفت : به كجا مى روى اى دشمن خدا؟ و با شمشير او به دو نيم كرد، شجاعان اوس و خزرج در ميان يهودان افتاده تمام را كشتند پس به مطلب رو آوردند و مطلب شمشير برهنه در دست داشت ، سلمى بر فرزند خود ترسيد و قبيله خود را از قتال منع كرد و خطاب نمود به مطلب كه : تو كيستى كه مى خواهى فرزند شير را از مادر خود جدا كنى ؟
مطلب گفت : من آنم كه مى خواهم شرف او را بر شرف و عزت او را بر عزت بيفزايم و بر او مهربانترم از شما و اميدوارم كه حق تعالى او را صاحب حرم و پيشواى امم گرداند و منم عموى او مطلب .
سلمى گفت : مرحبا خوش آمدى ، چرا از من رخصت نطلبيدى در بردن فرزند من ؟ من شرط كرده ام با پدر او كه چون فرزندى بهم رسد از خود جدا نكنم ؛ پس رو به شيبه كرد و گفت : اى فرزند گرامى ! اختيار با توست ، اگر مى خواهى ، با عم خود برو و اگر مى خواهى با من برگرد.
شيبه چون سخن مادر خود را شنيد سر به زير افكند و قطرات اشك فرو ريختن و گفت : اى مادر مهربان !از مخالفت تو ترسانم و مجاورت خانه خدا را خواهانم ، اگر رخصت مى فرمائى مى روم و گرنه بر مى گردم .
پس سلمى گريست و گفت : خواهش تو را بر خواهش خود اختيار كردم و به ضرورت درد مفارقت تو را بر خود گذاشتم پس مرا فراموش مكن و خبرهاى خود را از من باز مگير؛ او را در برگرفته وداع نمود، به مطلب گفت : اى پسر عبد مناف ! امانتى كه برادرت به من سپرده بود بسوى تو تسليم كردم پس او را محافظت نما، چون هنگام تزويج او شود زنى كه مناسب او باشد در عزت و نجابت و شرف تحصيل كن .
مطلب گفت : اى كريمه بزرگوار! كرم كردى و احسان نمودى ، تا زنده ايم حق تو را فراموش نخواهيم كرد.
پس مطلب شبيه را رديف خود سوار نموده بسوى مكه متوجه شدند؛ چون آفتاب جمال شيبه از درهاى مكه طالع شد پرتو نورش بر كوههاى مكه و كعبه تابيد و آن روشنى موجب حيرت اهل مكه گرديد و از خانه ها بيرون شتافتند، چون مطلب را ديدند پرسيدند: اين كيست كه با خود آورده اى ؟
براى مصلحت گفت : بنده من است ، پس به اين سبب شيبه را عبد المطلب ناميدند، او را به خانه آورد و مدتى امر او را مخفى داشت و مردم از نور او تعجب مى نمودند و نمى دانستند كه جد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود، پس امر او در ميان قريش عظيم شد و در هر امر از او بركت مى يافتند و در هر مصيبت و بليه به او پناه مى بردند و در هر قحط و شدت متوسل به نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مى شدند و حق تعالى دفع آن شدائد از آنها مى نمود و معجزات با هرات از آن نور ظاهر مى گرديد (29).
فصل سوم : در بيان احوال آباء عظام و اجداد كرام حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم
بدان كه اجماع علماى اماميه منعقد گرديده است بر آنكه پدر و مادر 01حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و جميع اجداد و جدات آن حضرت تا آدم عليه السلام همه مسلمان بوده اند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه اى در نسبت آن حضرت و آباء و امهات او نبوده است ، و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است (30)، بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى شود كه اجداد آن حضرت همه انبياء و اوصياء و حاملان دين خدا بوده اند؛ فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرتند اوصياى حضرت ابراهيم عليه السلام بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت خانه كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع عامه خلق بوده اند و ملت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و به شريعت حضرت موسى و حضرت عيسى عليهما السلام شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبياء را به يكديگر مى سپردند تا به عبد المطلب رسيد و عبد المطلب ابوطالب را وصى خود گردانيد، و ابو طالب كتب و آثار ابنياء و ودايع ايشان را بعد از بعثت تسليم حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نمود.
در فضيلت عبد المطلب عليه السلام احاديث بسيار وارد شده است ، چنانكه صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : عبد المطلب محشور خواهد شد در روز قيامت امت تنها چون در ايمان در ميان قوم خود تنها بود و بر او خواهد بود سيماى پيغمبران و مهابت پادشاهان (31).
و در حديث صحيح و معتبر ديگر فرمود: عبد المطلب اول كسى بود كه قائل شد به بدا و مبعوث خواهد شد در قيامت با حسن پادشاهان و سيماى پيغمبران . پس فرمود: روزى عبد المطلب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را پى شتران خود فرستاد و دير برگشت پس مضطرب شد و به هر دره اى از پى او فرستاد و چنگ در حلقه كعبه زد و تضرع نمود به درگاه خدا و فرياد كرد: اى پروردگار من ! آيا آل خود را كه وعده داده اى او را بر دين ها غالب گردانى هلاك خواهى كرد؟ اگر چنين كنى پس امر ديگر تو را در باب او سانح گرديده است .
و چون آن حضرت را ديد او را در بر گرفته بوسيد و گفت : اى فرزند! ديگر تو را دنبال كارى نمى فرستم مى ترسم كه دشمنان تو را هلاك كنند (32).
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على ! عبد المطلب در جاهليت پنج سنت مقرر نمود و حق تعالى آنها را در اسلام جارى گردانيد:
اول - زنان پدران را بر فرزندان حرام كرد پس حق تعالى در قرآن فرستاد ولا تنكحوا ما نكح آباوكم من النساء (33).
دوم - گنجى يافت خمس آن را در راه خدا داد، و حق تعالى فرستاد كه و اعلموا انما غنمتم من شى ء فان لله خمسه . (34)
سوم - چون چاره زمزم را حفر نمود آن را سقايت حاج نمود، و خدا فرستاد اجعلتم سقايه الحاج (35).
چهارم - در ديه كشتن آدمى صد شتر مقرر كرد، و خدا اين حكم را فرستاد.
پنجم - طواف نزد قريش عددى نداشت ، پس عبد المطلب هفت شوط مقرر كرد، و حق تعالى چنين مقرر فرمود.
يا على ! عبد الطلمب به ازلام (36) قمار نمى كرد، و بت را عبادت نمى كرد، و حيوانى كه به نام بت براى او مى كشتند نمى خورد و مى گفت : بر دين پدرم ابراهيم باقيم (37).
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده عرض كرد: خدا تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: حرام كردم آتش را بر پشتى كه از او فرود آمده اى يعنى الله و شكمى كه تو را برداشته است يعنى آمنه و كنارى كه تو را كفالت و محافظت كرده است يعنى ابو طالب (38).
و به سند معتبر از امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: والله عبادت نكرد پدرم و نه جدم عبد المطلب و نه جدم هاشم و نه عبد مناف (بتى را هرگز) (39) بلكه همه نماز مى كردند رو به كعبه بر دين ابراهيم و متمسك به دين آن حضرت بودند (40).
و در روايت ديگر از ابن عباس منقول است كه : براى هيچكس در پيش كعبه مسند نمى انداختند مگر براى عبد المطلب ، و هيچيك از فرزندانش بر مسند او نمى نشستند براى اجلال و اكرام او، هرگاه كه حضرت رسول صلى الله عليه وآله و سلم تشريف مى آورد و مى خواست بر آن مسند بنشيند و عموهاى او اراده مى كردند او را منع كنند عبد المطلب مى گفت : بگذاريد فرزند مرا كه او را شانى بزرگ است و عنقريب سيد و بزرگ شما خواهد گرديد و من نور سيادت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمايم و بزودى پيشواى جميع خلق خواهد گرديد.
پس آن حضرت را گرفته در كنار خود مى نشانيد و دست بر پشتش مى كشيد و او را مكرر مى بوسيد و مى گفت : هرگز بوسه از اين پاكتر و نيكوتر نديده ام و بدنى از اين نرمتر و پاكيزه تر نيافته ام ، و چون عبد الله و ابو طالب از يك مادر بودند رو بسوى ابو طالب مى كرد و مى گفت : اى ابو طالب ! اين پسر را شانى بزرگ هست پس جنگ زن در دامان او و او را محافظت كن كه او تنها و يگانه است و از پدر و مادر جدا مانده است ، براى او مانند مادر مهربان باش كه بدى به او نرسد؛ پس او را به گردن خود سوار مى كرد و هفت شوط بر دور كعبه طواف مى نمود.
چون شش سال از عمر شريف آن حضرت گذشت مادر آن حضرت در ابوا كه منزلى است در ميان مكه و مدينه به رحمت ايزدى و اصل شد در وقتى كه آن حضرت را به مدينه برده بود نزد خالوهايش از بنى عدى ؛ پس چون آن حضرت يتيم ماند از پدر و مادر، رقت و شفقت عبد المطلب نسبت به او زياده شد، چون هنگام وفات جناب عبد المطلب شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را بر سينه خود نشانيده او را مى بوسيد و مى گريست و رو بسوى ابوطالب گردانيده گفت : اى ابو طالب ! محافظت كن اين يگانه را كه بوى پدر نشنيده و مزه شفقت مادر نچشيده ، بايد جگر گوشه خود دانى او را و من از ميان همه فرزندان خود تو را اختيار كردم براى خدمت او زيرا كه پدر او با تو از يك مادر است ، اى ابو طالب ! اگر ايام ظهور و جلالت و رفعت او را دريابى خواهى دانست كه او را نيك شناخته بودم ، تا توانى او را پيروى كن و يارى نما او را به دست و زبان و مال خدا، والله كه او بزودى سر كرده شما گردد و پادشاهى و رفعتى او را نصيب شود كه هيچ يك از پدران مرا ميسر نشده بود، اى فرزند! قبول كن وصيت مرا.
ابو طالب عرض كرد: قبول كردم و خدا را بر خود گواه مى گيرم .
پس عبد المطلب را گرفته پيمان را بر او محكم كرد و گفت : الحال مرگ بر من آسان شد؛ و پيوسته آن حضرت را مى بوسيد و مى بوئيد و مى فرمود: گواهى مى دهم كه نبوسيده ام احدى از فرزندان خود را كه از تو خوشبوتر و خوشروتر باشد؛ كاش زمان عاليشان تو را در مى يافتم ؛ پس مرغ روح مقدسش بسوى گلشن قدس پرواز نمود، و در آن وقت هشت سال از عمر شريف حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشت بود، پس ابو طالب آن حضرت را به جان خود چسبانيده يك ساعت در شب و روز از او مفارقت نمى كرد، و او را در پهلوى خود مى خوابانيد، و هيچكس را بر او امين نمى گردانيد (41).
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : براى عبد المطلب مسند نزد كعبه مى انداختند و براى احدى غير او در آنجا مسند نمى انداختند و فرزندش نزد سر او مى ايستادند و نمى گذاشتند كسى را نزد آن مسند بيايد، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون تازه به رفتار آمد روزى آمد و در دامن عبد المطلب نشست ، بعضى از فرزندان او خواستند آن حضرت را دور كنند عبد المطلب گفت : بگذاريد فرزند مرا كه عنقريب پادشاهى به او مى رسد يا ملك به او نازل مى شود (42).
و در حديث معتبر منقول است كه داود رقى به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد عرض كرد: به مردى مال دادم و مى ترسم به دست من نيايد.
فرمود: چون به مكه روى يك طواف با دو ركعت نماز به نيابت عبد المطلب بكن و يك طواف ديگر با دو ركعت نماز به نيابت ابو طالب بكن (و يك طواف ديگر با دور ركعت نماز به نيابت عبد الله بكن ) (43)، و همچنين براى آمنه مادر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمه مادر امير المؤ منين عليه السلام بجا آور، چون چنين كردم در همان روز مال به دستم آمد (44).
فصل چهارم : در بيان قصه اصحاب فيل است
بدان كه از جمله معجزات متواتره نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه در زمان عبد المطلب ظاهر شد قصه اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابرهه بن الصباح (پادشاه حبشه ) قصد كرد خانه كعبه را خراب كند و به حوالى مكه معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبد المطلب را به غارت بردند، پس عبد المطلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبه ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه رد سلام كرد و چون نظرش بر عبد المطلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سوال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است ؟
عبد المطلب فرمود: بلى اى ملك ، همه پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفت و حيا بوده اند.
ابرهه گفت : شما فائق گرديده اند بر همه خلق به سبب فخر و شرف ، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى . پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبد الطملب رسيد آن حضرت را سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به زبان عربى فصيح عبد المطلب سلام كرد و گفت : سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانه كعبه و زمزم و اى جد بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است تن اى عبد المطلب ! با توست عزت و شرف ، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى .
چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است ، امر كرد فيل را برگدانيدند و با عبد المطلب گفت : به چه كار آمده اى ؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازه سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم ، آنچه خواهى بطلب ؛ و او را گمان آن بود كه سوال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.
پس عبد المطلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند.
ابرهه به خشم آمده گفت : از چشم من افتادى ، من آمده ام خراب كنم خانه شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حج او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى ؟!
عبد الطملب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى ، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانه خود از ديگران .
ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.
ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند بر مى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.
عبد المطلب امر كرد غلامان خود را كه : پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت : اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد تا آنكه عبد الله والد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس (45) و نظر كن به ناحيه دريا و هر چه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده ؛ چون عبد الله بر كوه ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط بر گرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبد الله بسوى عبد المطلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت ، عبد المطلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده .

next page

fehrest page

back page