next page

fehrest page

back page

پس عبد الله خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبد المطلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكر گاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوشيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردن برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبد المطلب به نزد خانه كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى ، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانه كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكل نمودن بر جناب اقدس الهى (46).
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه : چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبد المطلب را به غارت برده بودند عبد المطلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است ؟
گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.
پادشاه گفت : اين مرد بزرگ جماعتى است ، من آمده ام كه محل عبادت آنها را خراب كنم ، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سوال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم ، بر مى داشتم ، پس امر كرد شتران را رد كردند.
عبد المطلب همان جواب گفت كه گذشت ؛ پس عبد المطلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را محمود مى گفتند فرمود: اى محمود!
فيل سر خود را به جواب حركت داد.
فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟
فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه : نه .
فرمود: تو را آورده اند كه خانه پروردگار خود را خراب كنى ، آيه خواهى كرد؟
فيل با سر اشاره كرد: نه .
پس عبد المطلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم ، عبد المطلب بعضى از موالى را گفت : بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده ؛ چون بالا رفت گفت : سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت : مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.
عبد المطلب گفت : بحق خداى عبد المطلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچيك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت : چنين مرغان بودند، پس سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد (47).
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون حضرت عبد المطلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد (48).
در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر: سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان (49).
و در عدد فيلها خلاف است : بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند.
و در سبب اين اراده خلاف است : بعضى گفته اند كه در برابر كعبه معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضله خود ملوث نموده گريخت ، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند (50).
صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه : جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت ، چون داخل كنيسه خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است ؟ گفتند: جمعى از تجار مكه در اينجا آتش افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است ؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهه بن الصباح را فرستاد با چهار صد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت : كعبه ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جده بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ‍ ابرهه با تهيه تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى (51) لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش فرستاد و گفت : برو و مردان و زنان ايشان را بگير و احدى از آنها را مكش تا من بيايم كه مى خواهم آنها را به عذابى بكنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشند.
چون اين خبر به مكه رسيد اهل مكه اولاد و اموال خود را جمع كرده عزم گريختن نمودند، عبد المطلب ايشان را نصيحت كرد كه : اين ننگ است بر شما كه از كعبه دور شويد.
گفتند: ما را تاب مقاومت ايشان نيست اگر بر ما دست يابند همه را مى كشند.
عبد المطلب فرمود: خداى خانه نمى گذارد ايشان بر خانه ظفر يابند و اگر شما نيز پناه به خانه بريد به شما نيز دست نخواهند يافت .
ايشان نصيحت آن حضرت را قبول نكرده متفرق شدند، بعضى به كوهها و دره ها گريختند و بعضى به دريا نشستند، عبد المطلب فرمود: من از خدا شرم مى كنم كه از خانه و حرم او بگريزم و من از جاى خود حركت نمى كنم تا حق تعالى ميان ما و ايشان حكم كند.
پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبد المطلب هشتاد ناقه سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطلب رسيد فرمود: الحمد لله مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانه او و حاجيان خانه او نگاهداشته بودم ، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد اگر بر نگرداند باز شكر خواهم كرد.
پس عبد المطلب جامه هاى خود را پوشيده و رادى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمر بند ابراهيم خليل عليه السلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السلام را بر دوش افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بر وى به نزد ظالمى كه حرمت خانه خدا و حرم او را نمى داند.
فرمود: اى قوم ! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد انشاء الله بزودى بسوى شما بر مى گردم .
پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه : برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى .
عبد المطلب گفت : شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.
چون خبر عبد المطلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرات او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس ‍ طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطلب نمود، و آن فيل را مذموم مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند، و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبد المطلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.
چون عبد المطلب به مجلس داخل شد جميع حضار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهده اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايب تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوشروتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم بر مى گردم ؟
عبد المطلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست ، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت الله مهيا كرده بودم ، بگو به من باز دهند.
ابرهه حكم كرد آنها به او پس دادند و گفت : ديگر حاجتى دارى ؟
گفت : نه .
ابرهه گفت : چرا در باب بلد خود سوال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبه شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم ؟ وليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم .
عبد المطلب فرمود: مرا با آن كارى نيست ، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست ، اگر خواهد دفع ضرر از خانه خود مى تواند كرد.
ابرهه گفت : اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم .
عبد المطلب فرمود: اگر تو اى بكن ؛ و بسوى مكه برگشت ، و چون بر فيل بزرگ گذشت ، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه : چرا او را گذاشتى برود؟
گفت : مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم ، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.
و چون عبد المطلب به مكه برگشت قوم خود را گفت : بر ابو قيس بالا رويد، و خود به كعبه در آويخت و به نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم توسل جسته به درگاه تعالى تضرع و زارى نمود كه : الها! خانه خانه توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانه خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت : دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت نورى كه در جبين توست ، پس رو به قوم خود آورد و گفت : بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت .
در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرو نشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود باز داشته بودند، چون به حد حرم رسيدند فيلها ايستادند و هر چند فيل بانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم بر مى گردانيدند مى دويدند.
اسود گفت : جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده .
ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه : مكرر كار خود را تجربه كرديم و از تجربه خود گذشتن طريق عقل نيست ، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب صلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرات ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسه ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما بر گرديم .
چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت ، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و حناطه نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لكشرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت ، اسود به او گفت : تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.
حناطه گفت : مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم .
چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطلب فرمود: به چه كار آمده اى ؟
عرض كرد: اى مولاى من ! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديه آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.
عبد المطلب فرمود: ما هرگز بيگناه را به عوض مجرم مواخذه نمى كنيم ؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم باز داشته ايم و خلاف فرموده خدا نمى كنيم ، و اما آنچه در باب كعبه گفتى ، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر را آن بكند، والله كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.
حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (52) بودى الحال تو را هلاك مى كردم .
پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت : به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه خالى است مى بايد بر ايشان تاخت .
چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دوتا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.
چون لشكر را نظر بر آن مرغان بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم ؟
اسود گفت : بر شما باكى نيست ، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.
پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان : اى مرغان اطاعت كنند! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مامور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفار شديد شده است .
پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش ‍ افتاد پس دست چپش پاهايش افتاد و چون به منزل رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.
شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت : من هر گز به جنگ خانه خدا نيايم ، و آن برادر كه رفت چون اين واقعه را ديد گريخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل كرد، چون سر به جانب بالا كرد يكى از مرغان را بر بالاى سر خو ديد پس آن مرغ سنگى انداخته و او را هلاك كرد.
عبد المطلب در عرض اين احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدى صلى الله عليه و آله و سلم توسل مى جست و عرض ‍ مى كرد: پروردگارا! به بركت نورى كه به ما بخشيده اى ما را از اين اندوه و شدت فرجى كرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده .
چون فيها را گريخته و دشمنان را مرده ديدند به شكر الهى قيام و غنائم دشمن را متصرف شدند (53).
فصل پنجم : در بيان حفر زمزم و قربانى كردن عبد الله و سايراحوال عبد المطلب و اولاد آن حضرت است
شيخ كلينى و غير او روايت كرده اند كه : در كعبه دو غزال از طلا بود و پنج شمشير، چون قبيله خزاعه غالب شدند بر قبيله جر هم و خواستند كه حرم را از ايشان بگيرند جرهم آن شمشيرها و دو آهوى طلا را در چاه زمزم افكندند و آن چاه را به سنگ و خاك انباشته كردند به نحوى كه اثرش ظاهر نبود كه ايشان آنها را بيرون نياورند؛ و چون قصى جد عبد المطلب بر خزاعه غالب شد و مكه را از ايشان گرفت موضع زمزم بر ايشان مشتبه ماند و ندانستند تا زمان عبد المطلب كه رياست مكه معظمه به او منتهى شد، و در پيش كعبه فرشى از براى او مى گستردند كه براى ديگرى در آنجا فرشى نمى گستردند، شبى نزد كعبه خوابيده بود در خواب ديد كه شخصى با او گفت : حفر نما بره را چون بيدار شد ندانست كه بره چيست ؛ شب ديگر در همان موضع به خواب رفت و همان شخص را در خواب ديد كه گفت : حفر نما طيبه را؛ پس شب سوم به خواب او آمد و گفت : حفر نما مضنونه را پس شب چهارم به خواب آمد و گفت : حفر نما زمزم را كه هرگز آبش تمام نشود و بياشامند از آن حاجيان و بكن آن را در جايى كه كلاغ بال سفيدى نشيند نزد سوراخ موران در برابر چاه زمزم سوراخى بود كه موران از آن بيرون مى آمدند و هر روز كلاغ بال سفيدى مى آمد و آن موران را بر مى چيد.
چون عبد المطلب اين خواب را ديد تعبير خوابهاى خود را فهميد و موضع زمزم را دانست ، پس نزد قريش آمد و فرمود: من چهار شب خواب ديدم در باب كندن زمزم و آن مايه فخر و عزت ماست ، بيائيد تا آن را حفر نمائيم ، ايشان قبول نكردند، پس خود متوجه كندن آن شد و يك پسر داشت در آن وقت كه او را حارث مى گفتند و او را يارى مى كرد بر كندن زمزم ، چون كار بر او دشوار شد به نزد كعبه آمد و دستها بسوى آسمان بلند كرد و به درگاه حق تعالى تضرع نمود و نذر كرد كه اگر خدا ده پسر او را روزى كند يكى از آنها را كه دوست تر دارد قربانى كند.
پس چون بسيار كند و رسيد به جايى كه عمارت حضرت اسماعيل در چاه نمايان شد و دانست كه به آب رسيده است الله اكبر گفت : پس قريش ‍ گفتند الله اكبر و گفتند: اى پدر حارث ! اين فخر و كرامت ماست و ما را در آن بهره اى هست و بر تو آن را مسلم نخواهيم گذاشت .
عبد المطلب فرمود: شما را در حفر آن يارى نكرديد، اين مخصوص من و فرزندان من است تا روز قيامت (54).
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون عبد المطلب زمزم را حفر نمود و به قعر چاه رسيد از يك جانب چاه بوى بدى وزيد كه او را ترسانيد و فرزندش حارث به آن سبب از چاه بيرون آمد و او تنها ماند، و ثبات قدم نمود و ديگر كند تا آنكه به چشمه اى رسيد كه از آن بوى مشك ساطع بود، چون يك ذراع ديگر كند خواب او را ربود و در خواب ديد مرد بلند دست خوشروى خوش موى نيكو جامه خوشبوئى به او گفت : بكن تا غنيمت يابى و اهتمام نما تا سالم بمانى ، و آنچه بيانى ذخيره منام تا وارثان تو قسمت كنند بلكه خود صرف كن ، شمشيرها از غير توست و طلا از توست ، قدر تو از همه عرب بزرگتر است ، پيغمبر عرب از تو بيرون خواهد آمد، و ولى اين امت و وصى آن پيغمبر از تو بهم خواهد رسيد، و از نسل تو خواهد بود اسباط و نجيبان و حكما و دانايان و بينايان و شمشيرها از ايشان خواهد بود، و پيغمبرى آن پيغمبر در قرن بعد از تو خواهد بود و خدا به او زمين را به نور هدايت روشن گرداند و شياطين را از اقطار زمين بيرون كند و ذليل گرداند ايشان را بعد از عزت و هلاك گرداند ايشان را بعد از قوت ، و بتها را ذليل و عابدان آنها را به قتل رساند هر جا كه باشند، و بعد از او باقى ماند ديگرى از نسل تو كه برادر و وزير او باشد و سنش از او كمتر باشد، او بتها را در هم شكند و در همه امور مطيع آن پيغمبر باشد، و آن پيغمبر هيچ امرى را از او مخفى ندارد و هر داهيه اى كه بر او واقع شود با او مشورت نمايد.
چون عبد المطلب از خواب بيدار شد و در امر اين خواب متحير ماند، ناگاه در پهلوى خود سيزده شمشير ديد، چون آنها را گرفت و خواست بيرون آيد با خود انديشه كرد كه : چگونه بيرون روم كه هنوز حفر را تمام نكرده ام ؟ چون يك شبر ديگر كند شاخها و سر آهوى طلا پيدا شد وقتى كه بيرون آورد ديد بر آن نقش كرده اند: لا اله الله ، محمد رسول الله ، على ولى الله ، فلان خليفه الله و معنى فقره آخر اين است كه حضرت صاحب الامر عليه السلام خليفه خداست .
پس چون عبد المطلب آب را بيرون آورد و آنها را برداشته خواست از چاه بالا رود شيطان را به صورت مار سياهى ديد كه پيش از او از چاه بالا مى رود، شمشير زد و اكثر دمش را انداخته و نا پيدا شد، حضرت قائم عليه السلام او را تمام كش خواهد نمود.
پس عبد المطلب خواست مخالفت از خواب كند و شمشيرها را بر در خانه كعبه نصب نمايد، پس چون به خواب رفت همان شخص را مجددا در خواب ديد كه به او خطاب نمود: اى شيبه الحمد! شكر كن پروردگار خود را زيرا كه بزودى تو را زبان زمين خواهد كرد و نام نيك تو را در عالم منتشر خواهد كرد و جميع قريش بعضى به خوف و بعضى به طمع پيروى تو خواهند نمود، شمشيرها را در جاهاى خود قرار ده .
عبد المطلب چون از خواب بيدار شده با خود گفت : اگر آن كه در خواب مى بينم از جانب پروردگار من است ، امر امر اوست ، و اگر شيطان است همان خواهد بود كه دم او را قطع كردم .
چون شب شد و باز به خواب رفت گروهى بسيار از مردان و اطفال ديد كه به نزد او آمدند و گفتند: ما اتباع فرزنداند توئيم و ما در آسمان ششم ساكنيم ، شمشيرها از تو نيست ، دخترى از قبيله بنى مخزوم خواستگارى نما و بعد از او از ساير قبائل عرب دختران بخواه ، اگر مال ندارى حسب بزرگ دارى و مردم دختر به تو خواهند داد و اين سيزده شمشير را به فرزندان آن دختر كه از بنى مخزوم است بده و بيش از اين براى تو بيان نمى كنم ، يكى از آن شمشيرها از دست تو نا پيدا مى شود و در فلان كوه پنهان خواهد شد و ظاهر شدن آن علامت ظهور قائم آل محمد عليه السلام خواهد بود.
پس عبد المطلب بيدار شد و شمشيرها را رد گردن خود انداخت و بسوى ناحيه اى از نواحى مكه روان شد، پس يك شمشير كه از همه نازكتر و لطيفتر بود ناپيدا شد و از همان موضع ظاهر خواهد شد براى حضرت قائم عليه السلام .
پس احرام بست به عمره و داخل مكه شد و به آن شمشيرها و آهوها بيست و يك طواف كرد و در اثناى طواف مى گفت : خداوندا! وعده خود را راست گردان و گفتار مرا ثابت گردان و ياد مرا منتشر گردان و بازوى مرا محكم كن .
پس شمشيرها همه را به فرزندان مخزوميه داد و آن دوازده شمشير به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و يازده امام تا امام حسن عسكرى عليهم السلام رسيد براى هر يك از ايشان يك شمشير بود و شمشير امام دوازدهم در زمين مخفى شد و زمين به آن حضرت تسليم خواهد نمود (55).
و در حديث موثق منقول است كه : ابن فضال از حضرت امام رضا عليه السلام سوال نمود از معنى قول حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه : منم فرزند دو ذبيح - يعنى دو كس كه هر يك را براى خدا قربانى مى خواستند بكنند -، فرمود: يعنى اسماعيل پسر ابراهيم عليه السلام و عبد الله پسر عبد المطلب ؛ اما اسماعيل پس آن فرزند حليم است كه حق تعالى بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را و چون با او مشغول اعمال حج شد ابراهيم عليه السلام به او فرمود: در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم پس نظر و فكر كن چه مى بينى و چه صلاح مى دانى ؟ عرض كرد: اى پدر! بكن به آنچه مامور خواهى گرديد - و نگفت بكن اى پدر آنچه ديدى - بزودى خواهى يافت مرا اگر خدا خواهد از صبر كنندگان .
پس چون ابراهيم عليه السلام عازم گرديد بر ذبح او حق تعالى فدا كرد او را به گوسفندى سياه و سفيد كه در سياهى مى خورد و در سياهى مى آشاميد و در سياهى نظر مى كرد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى بول و پشكل مى انداخت ، و پيش از آن چهل سال در باغهاى بهشت چريده بود و از رحم ماده بيرون نيامده بود بلكه حق تعالى فرموده بود: باش ، پس هست شده بود براى آنكه فداى اسماعيل عليه السلام باشد؛ پس هر گوسفند كه در منى كشته مى شود فداى آن حضرت است تا روز قيامت .
و ذبيح ديگر قصه اش آن است كه : حضرت عبد المطلب عليه السلام به حلقه در كعبه چسبيده و دعا كرد كه حق تعالى ده پسر او را كرامت فرمايد و نذر كرد با خدا كه اگر اين نعمت براى او حاصل گردد يكى از ايشان را قربانى كند؛ پس حق تعالى ده پسر او را كرامت كرد، گفت : خدا براى من وفا كرد من نيز بايد به نذر خود وفا كنم ؛ پس فرزندان خود را داخل خانه كعبه نمود و سه دفعه ميان ايشان قرعه زد و هر مرتبه به نام عبد الله (پدر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ) - كه گرامى ترين اولاد او نزد او بود - بيرون آمد، پس او را خوابانيد و به ذبح او عازم گرديد، چون اين خبر به اكابر قريش رسيد جمع شدند و او را از آن عمل ممانعت كردند، زنان عبد المطلب حاضر و صدا به شيون بلند كردند، پس عاتكه دختر عبد المطلب گفت : اى پدر! عذر ميان خود و خدا تمام كن در كشتن فرزند خود.
عبد المطلب گفت : اى فرزند! چگونه عذر تمام كنم كه توئى صاحب بركت ؟
عاتكه عرض كرد: اى پدر! اين شتران كه دارى در حرم مى چرند ميان آنها و فرزند خود قرعه بينداز و زياده كن آنقدر كه حق تعالى راضى گردد.
پس عبد المطلب شتران را حاضر گردانيد و ده شتر جدا كرد و ميان آنها و عبد الله قرعه زد، به نام عبد الله بيرون آمد، پس ده ده زياد مى كرد و به نام عبد الله بيرون مى آمد، تا آنكه چون به صد شتر رسيد قرعه به نام شتران بيرون آمد، پس همه قريش صدا به تكبير بلند كردند به حدى كه كوههاى مكه از صداى ايشان بلرزيد.
پس عبد المطلب فرمود: تا سه نوبت قرعه به نام شتران بيرون نيايد دست از عبد الله بر نمى دارم ؛ پس دو مرتبه ديگر ميان عبد الله و صد شتر قرعه انداختند، باز قرعه به نام صد شتر بيرون آمد.
پس زبير و ابو طالب و خواهران ايشان عبد الله را از زير دست عبد المطلب كشيدند و پوست روى نازك نورانيش كنده شده بود از سائيدن به زمين ؛ پس ‍ آن يگانه گوهر را دست به دست مى گردانيدند و مى بوسيدند و سجده هاى شكر الهى بر سلامتى او مى كردند و خاك از روى مباركش پاك مى كردند؛ امر نمود عبد المطلب كه شتران را در حزوره كه در ميان صفا و مروه واقع است نحر كردند و احدى را از گوشت آنها منع نكردند، و اين از جمله سنتهاى عبد المطلب بود كه خدا در اسلام جارى نمود كه ديه هر مرد مسلمان صد شتر باشد (56).
و در حديث موثق ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: فرزندان عبد المطلب ده نفر بودند به غير از عباس (57).
و ابن بابويه عليه الرحمه گفته است كه : نامهاى ايشان عبد الله ، ابو طالب ، زبير، حمزه حارث ، غيداق ، مقوم ، حجل ، عبد العزى (ابو لهب )، و ضرار و عباس بود؛ و حارث از همه بزرگتر بود؛ و بعضى گفته اند: مقوم و حجل يكى بودند.
و عبد المطلب ده نام داشت كه سلاطين او را به آن نامها مى شناختند: عامر، شيبه الحمد، سيد البطحا، ساقى الحجيج ، ساقى الغيث ، غيث الورى فى العام الجدب ، ابو الساده العشره ، عبد المطلب ، حافر زمزم (58).
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : اول كسى كه براى او قرعه زدند براى حضرت يونس عليه السلام ، پس عبد المطلب نه پسر براى او بهم رسيد نذر كرد كه اگر پسر دهم براى او بهم رسد قربانى كند او را براى خدا و چون حضرت عبد الله متولد شد و نتوانست او را ذبح كند براى آنكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در پشت او بود، پس ده شتر آورد و قرعه زد، به نام عبد الله بيرون آمد، و ده ده زياد كرد تا آنكه به صد شتر رسيد پس به نام شتر در آمد، عبد المطلب گفت : انصاف نيست كه چندين مرتبه به نام عبد الله بيرون آيد و يك مرتبه به نام شتر و من به آخر عمل كنم ؛ و چون سه نوبت به اسم شتر بيرون آمد گفت : الحال دانستم كه پروردگار من به فدا راضى شده است ؛ پس صدا شتر را نحر كرد (59).
مولف ديگر كه : از كردار حضرت عبد المطلب معلوم مى شود كه نذر قربانى كردن فرزند در شريعت ابراهيم عليه السلام سنت بوده است ، و محتمل است كه اين مخصوص عبد المطلب بوده و به آن ملهم شده باشد.
و ابن ابى الحديد و صاحب كتاب انوار و غير ايشان روايت كرده اند كه : چون حضرت عبد المطلب آب زمزم را جارى ساخت آتش حسد در سينه ساير قريش مشتعل گرديده گفتند: اى عبد المطلب ! اين چاره از جد ما اسماعيل است و ما را در آن حقى هست پس ما را در آن شريك گردان .
عبد المطلب فرمود: اين كرامتى است كه حق تعالى مرا به آن مخصوص ‍ گردانيده است و شما را در آن بهره اى نيست ؛ بعد از مخاصمه بسيار راضى شدند به محاكمه زن كاهنه اى كه در قبيله بنى سعد و در اطراف شام مى بود.
پس عبد المطلب با گروهى از فرزندان عبد مناف روانه شدند و از هر قبيله اى از قبائل قريش چند نفر با ايشان رفتند به جانب شام ؛ در اثناى راه در يكى از بيابانها كه آب در آن بيابان نبود آبهاى فرزندان عبد مناف تمام شد و ساير قريش آبى كه داشتند از ايشان مضايقه كردند؛ چون تشنگى بر ايشان غالب شد عبد المطلب گفت : بيائيد هر يك براى خود قبرى كردند؛ چون تشنگى بر ايشان بر ايشان غالب شد عبد المطلب گفت : بيائيد هر يك براى خود قبرى بكنيم كه هر يك كه هلاك شويم ديگران او را دفن كنند كه اگر يكى از ما دفن نكرده در اين بيابان بماند بهتر است از آنكه همه بمانيم ؛ چون قبرها كندند و منتظر مرگ نشستند عبد المطلب گفت : چنين نشستن و سعى نكردن تا مردن و نا اميد از رحمت الهى گرديدن از عجز يقين است ، بر خيزيد كه طلب كنيم شايد خدا آبى كرامت فرمايد.
پس ايشان بار كردند و ساير قريش نيز بار كردند، چون عبد المطلب بر ناقه خود سوار گرديد از زير پاى ناقه اش چشمه آبى صاف و شيرين جارى شد، پس عبد المطلب گفت : الله اكبر، و اصحابش همه تكبير گفتند و آب خوردند و مشكهاى خود را پر آب كردند و قبائل قريش را طلبيده كه : بيائيد و ببينيد كه خدا به ما آب داد و آنچه خواهيد بخوريد و برداريد.
چون قريش آن كرامت عظمى را از عبد المطلب ديدند گفتند: خدا ميان ما و تو حكم كرد و ما را ديگر احتياج به حكم كاهنه نيست و ديگر در باب زمزم با تو معارضه نمى كنيم ، آن پروردگارى كه در اين بيابان به تو آب داد او زمزم را به تو بخشيده است ؛ پس برگشتند و زمزم را به آن حضرت مسلم داشتند(60).
صاحب كتاب انوار ذكر كرده است كه : چون عبد المطلب بسيار به ته برد چاه زمزم را و آهوى طلا و شمشيرهاى بسيار و زرهى چند در آن يافت ، پس ‍ باز قريش دعوى نصيب خود از آنها كردند و آن حضرت به قرعه قرار داد، پس دو تير زرد به نام كعبه و دو تير سياه به اسم خود و دو تير سفيد به اسم قريش و آن شش تير را به شخصى داد كه داخل كعبه كرد؛ پس دو تير زرد كه به نام كعبه بود براى آهوها بيرون آمد و دو تير سياه براى شمشيرها و زره ها بيرون آمد و تيرهاى قريش براى هيچيك از آنها بيرون نيامد. پس عبد المطلب شمشيرها و زره ها بيرون آمد و تيرهاى قريش براى هيچيك از آنها بيرون نيامد، پس عبد المطلب شمشيرها و زره ها را خود متصرف شد و دو آهوى طلا را صرف زينت در كعبه كرد.
و چون رياست مكه و سقايت حاجيان براى آن حضرت مسلم بود، كسى با او منازعه نمى نمود مگر عدى بن نوفل كه او پيش از عبد المطلب در مكه مشار اليه بود و حسد بر آن حضرت مى برد؛ پس روزى با عبد المطلب در مقام معارضه گفت : تو طفلى از اطفال قوم خود بودى و تو را فرزندى و ياورى نيست و از مدينه تنها به مكه آمدى ، به چه چيز بر ما تفوق يافتى ؟
عبد المطلب در غضب شده گفت : و اى بر تو! مرا سرزنش مى كنى به كمى فرزند، با خداى عهد كردم كه اگر ده پسر يا زياده مرا عطا فرمايد يكى از آنها را نحر نمايم براى اكرام و اجلال حق الهى ، پس گفت : پروردگارا! پس عيال مرا بسيار كن و دشمنان مرا بر من شاد مگردان بدرستى كه توئى خداى يگانه صمد.
و بعد از آن شروع كرد به خواستن زنان و شش زن به حباله خود در آورد و ده پسر از ايشان بوجود آمد و هر يك از آن زنان به حسن و جمال آراسته و در قوم خود عزيز و منيع بودند: يكى از آنها منعه دختر حارث كلابيه بود؛ ديگرى سمرى دختر غيدق (طليقيه )؛ سوم هاجره خزاعيه ؛ چهارم سعدا دختر حبيب كلابيه ؛ پنجم هاله دختر وهب ؛ ششم فاطمه دختر عمر و مخزوميه بود (61). و از فاطمه مخزوميه ابو طالب و عبد الله پدر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بهم رسيدند.
بعضى گفته اند: زبير نيز از فاطمه بود و ساير اولاد از زنان ديگر او بودند (62).
عبد المطلب سعى و اهتمام بسيار در خدمت كعبه مى نمود، پس در بعضى از شبها كه نزديك كعبه خوابيده بود خوابى ديد و هراسان بيدار شد و برخاست و رداى خود را بر زمين مى كشيد و بر خود مى لرزيد تا به جمعى از كاهنان رسيد و از او پرسيدند كه : اى ابولحارث ! چه مى شود تو را؟
گفت : كه در خواب ديدم زنجير سفيد نورانى از پشت من بيرون آمد كه نزديك بود نور آن زنجير ديده ها را بر بايد، و آن زنجير چهار طرف داشت يك طرف آن به مشرق و طرف ديگرش به مغرب و يك طرفش به آسمان و يك طرفش به زمين رسيده بود، ناگاه دو شخص عظيم خوشرو و ديدم كه در زير آن زنجير ايستاده اند، از يكى از ايشان پرسيدم : تو كيستى ؟ گفت : منم نوح پيغمبر پروردگار عالميان ؛ از ديگرى پرسيدم : تو كيستى ؟ گفت :
منم ابراهيم خليل الرحمن آمده ايم كه در سايه اين شجره طيبه باشيم ، پس ‍ خوشا حال كسى كه در سايه آن باشد و واى بر كسى كه از آن دور باشد.
كاهنان گفتند: اى ابو الحارث ! اين بشارتى است تو را و خيرى است كه به تو مى رسد و ديگر برادران را نصيبى نيست ، و اگر خواب تو راست باشد از پشت تو كسى بيرون آيد كه اهل مشرق و مغرب را به دين خدا دعوت نمايد، براى گروهى رحمت باشد و براى گروهى عذاب .
پس عبد المطلب شاد شد و گفت : آيا كى اين نور جبين مرا اخذ نمايد؟
پس روزى تنها به شكار رفت و بسيار تشنه شد، در آن حال نظرش بر آب صاف شيرينى افتاد كه در ميان سنگ پاكيزه اى ايستاده بود، و چون از آن آب تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود دانست كه آن آب بهشت است كه براى او فرود آمده است ، پس برگشت و با فاطمه مخزوميه كه نجيب تر و صالحه تر و نيكوتر از همه زنان بود مقاربت كرد و نطفه عبد الله پدر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منعقد شد؛ پس آن نور كه در جبين او بود بوس زوجه او فاطمه منتقل شد، و چون عبد الله متولد شد آن نور از هر از جبين اطهر او ساطع گرديد به حدى كه اطراف آسمان را روشن نمود، پس عبد المطلب از انتقال آن نور بسوى آن مايه شادى و سرور خوشحال شد و كاهنان و علماى اهل كتاب همگى به حركت آمده محزون گرديدند و در ميان علماى يهود جبه سفيدى بود كه مى گفتند جبه حضرت يحيى عليه السلام است كه در هنگام شهادت پوشيده بوده است و آلوده به خون آن حضرت بود و در كتب خود خوانده بودند كه هرگاه از آن جبه قطره اى از خون بچكد نزديك خواهد بود بيرون آمدن آن پيغمبر كه شمشير خواهد كشيد و در راه خدا جهاد خواهد كرد؛ چون رفتند و بسوى آن جبه نظر كردند ديدند كه خون از آن مى ريزد پس دانستند كه ظهور پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم نزديك شده است و به اين سبب بسيار غمگين گرديدند و گروهى را به مكه فرستادند كه از ولادت آن حضرت خبر بگيرند.
و عبد الله در روزى آنقدر نمو مى نمود كه اطفال ديگر در ماهى (63) آنقدر نمو كنند و افواج تماشائيان به ديدن او مى آمدند و از حسن و جمال و نور ساطع و جبين لامع او تعجب مى نمودند؛ و عبد الله در زمان خود از يهودان و حاسدان ديد آنچه يوسف از برادران ديد.
و چون يازده پسر براى عبد المطلب بهم رسيدند نذر خود را به خاطر آورد، پس فرزندان خود را نزد جمع كرد و طعامى براى ايشان مهيا نمود پس از تناول طعام گفت : اى فرزندان من ! مى دانيد كه شما همه بر من گرامى و به مثابه نور چشم من مى بوديد و خارى در پاى هيچ يك از شما نمى توانستم ديد وليكن حق خدا بر من واجبتر است از حق شما، و با حق تعالى نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده به من عطا كند يكى را قربانى كنم ، و اكنون حق تعالى به من عطا كرده است شماها را، چه مى گوئيد شما در باب نذر من ؟
پس همه ساكت شدند و به يكديگر نگاه مى كردند تا آنكه عبد الله كه كوچكتر بود گفت : اى پدر! توئى حكم كننده بر ما و ما فرزندان توئيم و هر چه فرمائى اطاعت مى كنيم و حق خدا بر تو واجبتر است از حق ما و امر او لازمتر است از امر ما و ما مطيع و صابريم بر حكم خدا و حكم تو و راضى شديم به امر خدا و امر تو و پناه مى بريم به خدا از مخالفت تو. و در آن وقت از سن شريف عبد الله يازده سال گذشت بود.
چون عبد المطلب سخنان شايسته آن فرزند بزرگوار را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو بسوى سايرين نموده گفت : اى فرزندان من ! شما چه مى گوئيد؟
گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم و اگر همه ما را بكشى راضى هستيم .
پس ايشان را دعا كرد و گفت : برويد به نزد مادران خود و ايشان را خبر دهيد از آنچه به شما گفتم و بگوئيد شما را بشويند و سرمه در چشمهاى شما بكشند و جامه هاى فاخر بر شما بپوشانند و وداع كنيد مادران خود را وداع كسى كه برنگردد، پس چون ايشان اين خبر وحشت اثر را به مادران خود رسانيدند شيون از خانه هاى ايشان بلند شد و تا طلوع صبح در گريه و اندوه گذرانيدند، و چون صبح طالع گرديد حضرت عبد المطلب رداى آدم را به دوش افكند و نعلين شيث را در پا كرد و انگشتر نوح را در انگشت كرد و خنجر برنده در دست گرفت براى فداى فرزند خود و يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد و طلبيد و همه خود را به انواع زينتهاى آراسته بسوى پدر شتافتند بغير از عبد الله - كه مادرش را دل گواهى مى داد كه آن گوهر يكتا لايق درگاه حق تعالى است و قرعه به نام نامى او بيرون خواهد آمد و او را مانع مى شد -، پس چون عبد المطلب به خانه فاطمه آمد و دست عبد الله را گرفت كه بيرون آورد مادرش فاطمه در او آويخت و عبد الله به دامن پدر چسبيده و پدر او را مى كشيد و مادر ممانعت مى نمود و تضرع و استغاثه مى كرد و عبد الله مى گفت : اى مادر! دست از من بردار و مرا با پدر خود بگذار كه آنچه خواهد با من بكند، پس فاطمه دست از جان خود برداشت و گريبان خود را شكافت و گفت : اى ابا الحارث ! اين كار تو كارى است كه كسى به غير از تو نكرده است ، و چگونه راضى مى شوى كه فرزند خود را به دست خود بكشى ، و اگر البته اين كار را خواهى كرد دست از عبد الله بردار كه او از همه خرد سالتر است و بر كودكى او رحمى بدار و حرمت آن نور كه در جبين مكمن اوست نگه دار؛ و چون ديد كه عبد المطلب به اين سخنان دست از او بر نمى دارد فرزند دلبند خود را بر سينه نالان خود چسبانيد و گفت : خدا نخواهد كرد كه اين شعله نور جبين تو خاموش گردد، چه كنم كه در كار تو چاره اى نمى دانم و در امر تو حيله اى نمى بينم ، كاش پيش از آنكه از ديده ام پنهان گردى در خاك پنهان گرديده بودم ، بناچار از برم مى روى و اميد برگشت ندارم .
و از استماع اين خطاب ، عبد المطلب بيتاب گرديده سيلاب سرشك از ديده ها رها كرد و رنگش متغير گرديد و پايش از رفتار ماند؛ پس آن بنده مقرب اله گفت : اى مادر! بگذار مرا تا با پدر خود بروم ، اگر خدا مرا اختيار نمايد براى قربانى خود زهى سعادت و فيروزى و هزار جان فداى اختيار او باد، و اگر ديگرى را اختيار نمايد با هزار حرمان بسوى تو بر خواهم گرديد.
پس با پدر روان شد بسوى كعبه و جميع و قريش از مردان و زنان در مسجد جمع شدند و صداى ناله و شيون بسوى هفت روزن بلند گرديد و يهودان و كاهنان شاد گرديدند كه شايد آن نور نبوت خاموش گردد - و ندانستند كه نور خدائى را كسى خاموش نمى تواند كرد - پس عبد المطلب خنجر برهنه كه مرگ از دمش مى ريخت در كفت گرفت و قرعه به نام اولاد امجاد خود افكند و گفت : اى خداوند كعبه و حرم و حطيم و زمزم پروردگار ملائكه كرام و خالق جمله نام ! دور كن به نام ود از ما هر تيرگى و ظلمت را بحق آنچه جارى گرديده است بر آن قلم تقدير تو، آنچه تو خواهى كسى مانع آن نمى تواند گرديد، و ضعيفان را پناهى نيست مگر بسوى تو چون صاحب قوتى ، و رفع احتياج فقيران نمى نمايد مگر چون تو بى نيازى .
پروردگارا! مى دانى كه با تو چه نذر و عهد كرده بودم و اينك فرزندان خود همه را به درگاه تو آورده ام كه هر يك را كه خواهى اختيار نمائى .
پروردگارا! ارگ مصلحت دانى در بزرگان قرار ده كه ايشان را صبر بر بلا بيشتر است و خردان بيشتر محل رحمند.
اى خداوند پروردگار كعبه و پرده ها و ركن و سنگها و زمين پهناور و رود و درياها! و اى فرستنده ابرها و بارانها! دور گردان از كودكان بلا را.
پس نام هر يك را بر تيرى نوشته و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه گردانيد، پس مادران صدا به شيون بلند كردند و از ديده هاى حاضران سيلاب اشك در بطحاى مكه روان گرديد؛ و عبد المطلب از ضعف بشريت مى افتاد و به قوت ايمان و شدت يقين بر مى خاست و مى گفت : پروردگارا! حكم خود را بزودى ظاهر گردان ؛ و مردم گردنها كشيده بودند و آب از ديده ها روان كرده منتظر بدند كه به نام كداميك بيرون آيد كه ناگاه ديدند صاحب قرعه بيرون آمد و رداى عبد الله را در گردن آن رشك خورشيد و ماه افكنده او را مانند خورشيد از افق كعبه بيرون كشيد و رنگ مباركش مانند آفتاب به زردى مايل گرديده و مانند چراغ صبحگاهان قابل قربانى درگاه مى لرزيد، پس گفت : اى عبد المطلب ! قرعه به نام اين فرزند ارجمند بيرون آمد، اگر خواهى بكش و اگر خواهى ببخش .
پس عبد المطلب از استماع اين خبر مدهوش افتاد و برادران نوحه كنان بر برادر خود از كعبه بيرون آمدند و ابو طالب از همه بيشتر مى گريست و موضع نور جبين برادر خود را مى بوسيد و مى گفت : كاش نمى مردم و فرزند ارجمند تو را كه وارث اين نور است و حق تعالى او را بر همه خلق زيادتى داده است و زمين را از كثافت كفر و بت پرستى پاك خواهد كرد و كهانت كاهنان را زايل خواهد گردانيد، مى ديدم .
و چون عبد المطلب به هوش آمد صداى گريه مردان و زنان از هر ناحيه به سمع او رسيد و نظرش بر فاطمه افتاد كه خاك بر سر خود مى ريخت و سينه خود را مى خراشيد، و از مشاهده اين احوال و استماع آن اقوال در عزم كاملش اختلال بهم نمى رسيد، و باز وى عبد الله را گرفت كه او را بخواباند.
اكابر قريش و اولاد عبد مناف در او آويختند پس بانگ زد بر ايشان كه : واى بر شما! از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد شما و تا حكم پروردگار خود را بر او جارى نكنم دست از او بر نمى دارم .
و ابو طالب به دامان عبد الله چسبيده بود و مى گفت : اى پدر! برادر مرا بگذار و مرا به جاى او ذبح كن كه من راضيم كه قربانى پروردگار و فداى برادر خود باشم .
و عبد المطلب مى گفت كه : من مخالفت پروردگار خود نمى كنم و هر كه قرعه به نام او بيرون آمده است او را قربانى مى كنم .
پس اكابر قريش از او التماس كردند كه يكبار ديگر قرعه بياندازد شايد نوع ديگر ظاهر شود. و چون بسيار مبالغه كردند راضى شد و بار ديگر قرعه انداخت و باز به اسم عبد الله بيرون آمد، پس عبد المطلب گفت كه : الحال حكم لازم گرديد راه شفاعت مسدود شد.

next page

fehrest page

back page