next page

fehrest page

back page

پس عبد الله را به قربانگاه آورد و اكابر عرب در عقبش صف كشيدند، و دست و پاس عبد الله را بسته و خوابيد، چون مادر ديد كه كار به اينجا كشيد پا برهنه و شيون كنان بسوى خويشان خود دويد و ايشان را به شفاعت طلبيد، و چون ايشان بسوى عبد المطلب شتافتند در وقتى رسيدند كه عبد الله را خوابانيده بود و خنجر را نزديك گلوى لطيف آن سرور گذاشته بود و در آن وقت ملائكه آسمانها خروش بر آوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرع و استغاثه در درگاه ملك جليل نمودند. پس حق تعالى وحى نمود كه : اى ملائكه ! من به همه چيز عالم دانايم و بنده خود را در معرض ‍ امتحان در آورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم .
در اين حال ده نفر از خويشان فاطمه ، عريان با سر و پاى برهنه و شمشيرهاى كشيده رسيدند و بر دست عبد المطلب چسبيدند و گفتند: هر گز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح كنى مگر آنكه همه ما را به قتل رسانى .
پس عبد المطلب سر بسوى آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا! تو مى دانى كه ايشان نمى گذارند كه حكم تو را جارى كنم و به عهد تو وفا كنم ، پس ‍ حكم كن ميان من و ايشان به حق و تو بهترين حكم كنندگانى .
در اين حال شخصى از اكابر قوم او را عكرمه بن عامر مى گفتند حاضر شد و تدبير نمود كه قرعه بياندازد بر شتران و عبد الله ، پس بر اين امر قرار داده برگشتند. و روز ديگر عبد المطلب فرمود كه همه شتران او را حاضر كردند و عبد الله را جامه هاى فاخر پوشانيد و خوشبو گردانيد و به انواع زينتها آراسته او را به نزد كعبه حاضر گردانيد و كارد و ريسمان با خود آورده بود، پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر كرد و چنگ در پرده هاى كعبه زد و گفت : پروردگارا! امر تو نافذ است و حكم تو جارى است ؛ و قرعه افكند، و قرعه به اسم عبد الله بيرون آمد، پس ده شتر اضافه كرد و قرعه انداخت و گفت : پروردگارا! اگر به سبب گناهان ، دعاى من از درگاه تو محجوب گرديده است پس تويى غفار الذنوب و كاشف الكروب ؛ كرم نما بر من به فضل و احسان خود، و باز قرعه به نام عبد الله بيرون آمد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و قرعه افكند و گفت : پروردگارا! تويى كه راز پنهان و مخفى تر از آن را مى دانى و بر احوال همه جهان مطلعى ، بگردان از ما بلا را چنانكه از ابراهيم عليه السلام گردانيدى ، و باز به نام عبد الله ظاهر شد؛ پس ده شتر ديگر اضافه كرد و گفت : اى پروردگار خانه كعبه و جميع عباد! اين فرزند نزد من محبوبتر است از ساير اولاد و مادرش نوحه مى كند از مفارقت آن سرو آزاد، باز قرعه به نام عبد الله ، بيرون آمد؛ پس بار ديگر قرعه انداخت و گفت : اى خداوندى كه از توست بخشش و منع و حكم تو نافذ است بر همه خلق ! در درگاه تو به نادانى خطا كرده و اميدوار رحمت توام پس مرا نا اميد مگردان ، پس باز قرعه به اسم عبد الله بيرون آمد.
و چون به نود شتر رسيد و نه مرتبه به اسم عبد الله بيرون آمد، عبد المطلب آن معدن سعادت را براى شهادت بسوى خود كشيد و صداى نوحه و گريه مردان و زنان از هر طرف بلند شد، پس عبد الله گفت : اى پدر! از خدا شرم كن و امر او را رد مكن و ديگر در كشتن من توقف مكن و بزودى مرا قربانى كن كه من صبر كننده ام بر قضاى الهى ؛ اى پدر! دستها و پاهاى مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم ، و روى مرا بپوشان كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى ، و جامه هاى خود را گرد كن كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياورى ، و جامه هاى خود را گرد كن كه مبادا به خون من آلوده گردد و هرگاه كه آن را ببينى مصيبت تو تازه شود؛ اى پدر! بعد از من چندان زندگانى نخواهد كرد، و در باب خود تو را وصيتت مى كنم كه به قضاى الهى راضى باشى و بسيار اندوه به خود راه ندهى .
پس از اين سخنان آتش از نهاد عبد المطلب شعله كشيد و عبد الله را خوابانيد و روى نورانيش را بر زمين چسبانيد و كارد را به نزديك گلوى مباركش رسانيد.
بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك نوبت ديگر قرعه بياندازد، و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه به نام عبد الله بيرون آيد ديگر شفاعت نكنند، پس بار ديگر قرعه افكند به نام عبد الله با صد شتر و در اين مرتبه قرعه براى شتر بيرون آمد، پس اكابر عرب از روى شادى و طرب فرياد بر آوردند و بسوى عبد المطلب دويدند و عبد الله را از زير دست او كشيدند و عبد المطلب را تهنيت و مباركباد گفتند، و فاطمه دويد و عبد الله را در بر كشيد و مى گريست و شكر حق خداى تعالى مى نمود.
پس عبد المطلب گفت : انصاف نيست كه نه مرتبه به اسم عبد الله بيرون آمده است و به يك مرتبه كه به اسم شتر بر آيد دست از او بردارم ، پس دو مرتبه ديگر قرعه افكند و هر مرتبه براى شتر بيرون آمد و هاتفى از ميان كعبه صدا زد كه : حق تعالى فداى شما را قبول نمود و بزودى از نسل اين بزرگوار سيد ابرار و نبى مختار بيرون خواهد آمد.
پس قريش گفتند: اى عبد المطلب ! گوارا باد تو را كرامت الهى كه هاتفان غيب براى تو و فرزند تو ندا كردند.
پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانيد و قبايل عرب از اطراف به تهنيت آن سيد اوصياى زمان به مكه آمدند و به اين سبب سنت جارى شد كه ديه هر مرد صد شتر باشد.
پس چون يهودان و كاهنان از اين امر نا اميد گرديدند و عبد الله را سلامت يافتند حيله ها در دفع آن حضرت بر انگيختند و از جمله آنها آن بود كه شخصى از روساى ايشان كه او را ربيبان مى گفتند طعامى ساخت و زهر در آن داخل كرد و به جمعى زنان داد و به خانه عبد المطلب فرستاد و به نزد فاطمه مخزوميه به رسم هديه بردند، فاطمه پرسيد: شما كيستيد؟
گفتند: ما خويشان شمائيم از فرزندان عبد مناف و شاد شديم از خلاص ‍ شدن فرزند شما، و اين طعام را به جهت آن پخته ايم و براى شما حصه آورده ايم .
پس چون عبد المطلب به خانه آمد پرسيد كه : اين طعام از كجا آمده است ؟
فاطمه گفت كه : خويشان شما از براى تهنيت سلامتى فرزند ما پخته اند و حصه براى ما آورده اند.
و چون نزديك آوردند كه تناول نمايند، از اعجاز نور مقدس رسالت پناهى صلى الله عليه و آله و سلم آن طعام به سخن آمد و به زبان فصيح گفت كه : مخوريد از من كه بر من زهر داخل كرده اند.
پس ايشان دانستند كه اين از مكر دشمنان بوده است و طعام را در زمين دفن كردند.
و چون عبد الله به سن شباب رسيد و نور نبوت در جبين او ساطع بود، جميع اكابر و اشراف نواحى و اطراف آرزو كردند كه به او دختر بدهند و نور او را بربايند، زيرا كه يگانه زمان بود در حسن و جمال ، و در روز بر هر كه مى گذشت بوى مشك و عنبر از وى استشمام مى كرد، و اگر در شب مى گذشت جهان از نور رويش روشن مى گرديد، و اهل مكه او را مصباح حرم مى گفتند تا آنكه به تقدير الهى عبد الله با صدف گوهر رسالت پناهى يعنى آمنه دختر وهب جفت گرديد، و سبب آن مزاوجت با بركت آن بود كه علماى اهل كتاب چون آثار ظهور مفخر اولى الا لباب را مشاهده كردند در شام با يكديگر نشستند و در باب ظهور پيغمبر آخر الزمان سخن گفتند و رفتند نزد عالمى از ايشان كه در اردن مى بود و از همه معمرتر بود، پس از ايشان پرسيد كه : به چه جهت مجتمع گرديده ايد و چه چيز سبب اضطراب شما شده است ؟
گفتند: ما در كتب خود نظر كرديم و خوانديم صف آن پيغمبر سفاك را كه ملائكه يارى او خواهند كرد و ما و دين ما در دست او هلاك خواهيم شد، و آمده ايم كه در آن باب با تو مشورت كنيم شايد تو را در دفع او چاره اى به خاطر رسد.
آن عالم گفت : هر كه خواهد باطل گرداند امرى را كه حق تعالى اراده كرده است او جاهل و مغرور است و آنچه ديده ايد و خوانده ايد امرى است شدنى و دفع آن ممكن نيست ، و او را وزيرى خواهد بود از خويشان او كه در هر امرى معين و ياورى او خواهد بود.
چون سخنان او را شنيدند ترسيدند و حيران ماند، پس يكى از علماى ايشان كه او را هيوبا مى گفتند و كافر متمرد شجاعى بود برخاست و گفت : اين مرد پير شده است و به خرافت عقل او سبك گرديده است ، از او مشنويد، از من بشنويد، درختى را كه از ريشه كنديد ديگر سبز نمى شود، بايد كه هلاك كنيد اين شخص را كه آن پيغمبر از او بهم خواهد رسيد و از بيم او راحت يابيد، و چاره اش آن است كه متاعى خريدارى نمائيد و بوسيله تجارت برويد به شهر مكه كه مقصود شما در آنجا حاصل خواهد شد و من نيز با شما رفيق مى شويم ، بايد كه همه شمشيرهاى خود را به زهر آب دهيد و بزودى تهيه سفر خود ساز كنيد.
پس كافران سخن آن بدبخت را به جان قبول كردند و امتعه مناسب مكه معظمه خريدارى نموده به آن صوب متوجه شدند، و چون نزديك مكه رسيدند صداى هاتفى را شنيدند كه : اى بدترين مردمان ! اراده بهترين شهرها كرده ايد به قصد ضرر رسانيدن به بهترين خلق ، و هر كه خواهد كه غالب گردد بر تقدير خداوند جبار بى شك مصير او بسوى نار است و در دنيا و عقبى و زيانكار است .
از استماع اين صداى موحش بترسيدند و خواستند برگردند، باز هيوبا با و سوسه هاى شيطانى و تسويل زخارف آمال و امانى ايشان را بر آن سفر عازم گردانيد، و در راه به هر كه مى رسيدند احوال عبد الله را مى پرسيدند و او وصف حسن و جمال و كمال او مى كرد و سبب زيادتى حسد ايشان مى گرديد.
چون به داخل شدند متاع خود را بر مشتريان عرض مى كردند و قيمتهاى گران مى گفتند كه مردم نخرند و عذرى باشد براى توقف ايشان ، و در كمين فرصت بودند تا آنكه شبى از شبها عبد الله خوابى مهيب ديد و به پدر خود گفت كه : در خواب ديدم كه ميمونى چند شمشيرهاى برهنه در دست داشتند و شمشيرها را حركت مى دادند و بر من حمله مى كردند پس بلند شدم بسوى هوا و آتشى از آسمان فرود آمد و همه از سوخت .
عبد المطلب گفت : اى فرزند! خدا تو را از هر بلائى نجات دهد، تو حاسدان بسيار دارى براى اين نور كه در روى توست ، اما اگر تمام اهل زمين اتفاق كنند بر ضرر تو نتوانند، زيرا كه اين نور و ديعه خاتم پيغمبران است و حق تعالى آن را حفظ مى نمايد.
و در اكثر ايام عبد المطلب و عبد الله به شكار مى رفتند و آن كافران از بيم عبد المطلب متعرض نمى توانستند شد تا آنكه روزى عبد الله تنها به شكار رفته بود و هيوبا به نزد ايشان رفت و گفت : چه انتظار مى بريد كه عبد الله تنها به شكار رفته است و فرصت غنيمت است .
پس بعضى از ايشان نزد متاعها ماندند و بعضى شمشيرهاى برهنه در زير جامه ها پنهان كردند به قصد عبد الله متوجه شدند، پس وقتى رسيدند به عبد الله كه در ميان دره ها داخل شده بود و شكارى را بدست آورده و او را ذبح مى نمود، پس از همه طرف بر آمده راههاى آن دره را بر آن حضرت بستند، و چون عبد الله ديد كه ايشان قصد هلاك او را دارند سر بسوى آسمان بلند كرد و بسوى عالم آشكار و پنهان تضرع نمود، پس رو به ايشان كرد و گفت : از من چه مى خواهيد و به چه سبب قصد هلاك من داريد؟ والله هرگز به احدى از شما نرسانيده ام و مالى از شما نبرده ام و كسى از شما را نكشته ام .
پس ايشان متعرض جواب او نشده به يكدفعه بر او حمله كرده و عبد الله نام حق تعالى برد و چهار تير بسوى ايشان افكند و به هر تيرى يكى از آن كافران را بسوى بئس المصير فرستاد، پس آن كافران از راه حيله شروع به عذر خواهى كردند و گفتند: به چه سبب ما را مى كشى و ما را با تو كارى نيست ، غلامى از ما گريخته بود و از عقب او آمده ايم ، چون تو را از دور ديديم گمان او كرديم .
عبد الله بر عذر بى اصل ايشان خنديد و بر اسب خود سوار شد و كمان را در دست گرفت ، و چون خواست كه از ميان ايشان بيرون رود بار ديگر بر او حمله آوردند، بعضى به سنگ و بعضى به شمشير متوجه آن بدر منير گرديدند و او مانند شير بر ايشان حمله مى كرد و به هر حمله بعضى را بر خاك هلاك مى افكند، و چون كار بر آن حضرت تنگ شد از اسب فرود و پشت بر كوه داد و آن گروه او را به سنگ خسته مى كردند و از بيم او نزديك نمى رفتند.
در اول حال كه آن كافران عبد الله را در ميان گرفتند وهب بن عبد مناف به آن دره رسيد و آن حال را مشاهده نمود، از كثرت ايشان بترسيد و به جانب حرم برگشت و در ميان بنى هاشم ندا كرد كه : دريابند عبد الله را كه دشمنان او را در فلان دره در ميان گرفته اند، پس جميع بنى هاشم شمشيرها به كف گرفته بر اسبان برهنه سوار شدند و بسوى آن دره بسرعت روان شده رسيدند، چون عبد الله نظر كرد عبد المطلب و ابو طالب و حمزه و عباس و ساير بنى هاشم را ديد كه داخل آن دره گرديدند، پس عبد المطلب گفت : اى فرزند! اين بود تاويل و تعبير آن خواب كه ديده بودى .
و چون يهودان بنى هاشم را ديدند دست از جان خود برداشتند و بعضى از ايشان پناه به دره تنگى بردند و به قدرت حق تعالى سنگى از كوه بر گرديد و ايشان را هلاك كرد و بعضى را گرفتند و خواستند بكشند التماس كردند كه : ما را آنقدر مهلت دهيد كه محاسبات خود را با اهل مكه مفروغ كنيم و بعد از آن آنچه خواهيد بكنيد، پس دستهاى ايشان را بستند و بسوى مكه بر گردانيدند و اهل مكه سنگ بر ايشان مى زدند و لعنت مى كردند.
پس عبد المطلب ايشان را به خانه وهب فرستاد، و چون وهب بسوى بره زوجه خود برگشت گفت : اى بره ! امروز امرى چند از عبد الله پسر عبد المطلب مشاهده كردم كه از هيچكس از شجاعان عرب نديده بودم و خدا او را به حسن و بهاء و نور و ضيائى مخصوص گردانيده است كه كسى مانند او نديده و نشنيده است ، و چون يهودان او را در ميان گرفتند ديدم كه افواج ملائكه از آسمان بسوى او فرود آمدند براى نصرت او؛ برو به نزد عبد المطلب و استدعا كن شايد آمنه دختر ما را به عقد عبد الله در آورد و ما را به اين شرف سر افراز گرداند.
بره گفت : اى وهب ! جميع روساى مكه و پادشاهان اطراف رغبت كردند كه به او دختر دهنده و او قبول نكرد، كى به دختر ما رغبت خواهد كرد؟
وهب گفت كه : من امروز به ايشان حقى بزرگ ثابت گردانيدم كه از قضيه عبد الله ايشان را مطلع ساختم ، و ممكن است كه به اين سبب به دختر ما راضى شوند.
و چون بره به خانه عبد المطلب آمد عبد المطلب گفت : خوش آمدى و امروز از شوهر تو حقى بر ما لازم گرديده است كه هر حاجت از ما طلب نمايد، روا نمائيم .
بره گفت : اى عبد المطلب ! او مرا براى حاجت بزرگى بسوى شما فرستاده است و مى خواست كه شايد نور عبد الله بسوى دختر او آمنه منتقل گردد و ما را از شما هيچ طمع نيست و آمنه هديه اى است بسوى شما.
پس عبد المطلب بسوى عبد الله نظر كرد و گفت : اى فرزند! اگر چه دختر پادشاهان را قبول نكردى ، اما اين دختر از خويشان توست و در مكه مثل او دخترى نيست در عقل و طهارت و عفاف و ديانت و صلاح و كمال و حسن و جمال .
و چون عبد الله ساكت شد و اظهار كراهت ننمود، عبد المطلب گفت : اجابت نموديم و قبول كرديم .
و چون شب در آمد عبد المطلب عبد الله را با خود به خانه وهب برد، و چون با يكديگر نشستند و در باب مزاوجت سخن آغاز كردند، يهودان كه در خانه وهب محبوس بودند خلوت را غنيمت شمرده بندها را گسيختند و بسوى خانه اى كه ايشان بودند دويدند، و چون حربه با خود نداشتند با سنگ بر ايشان حمله كردند و به اعجاز نور حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم سنگ هر يك بر سر و سينه اش برگشت ، و آن شيران بيشه شجاعت شمشيرها از نيام كشيده و به نور سيد انام توسل نموده آن كافران را بسوى جحيم روانه كردند پس عبد المطلب به وهب گفت : فردا بامداد ما و شما قوم خود را حاضر مى كنيم و اين نكاح مقرون به فلاح را منعقد مى سازيم .
پس چون صبح روز ديگر طالع شد حضرت عبد المطلب اولاد اعمام كرام خود را حاضر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشانيد؛ و وهب نيز خويشان خود را جمع كرد، و چون مجلس شريف منعقد شد حضرت عبد المطلب برخاست و خطبه اى در نهايت فصاحت و بلاغت ادا نمود و گفت : حمد مى كنم خدا را حمد شكر كنندگان ، حمدى كه او مستوجب است بر آنچه انعام كرده است بر ما و بخشيده است به ما و گردانيده است ما را همسايگان خانه خود و ساكنان حرم خود و انداخته است محبت ما را در دلهاى بندگان خود ما را شرافت داده است بر جميع امتها و حفظ نموده است از جميع آفتها و بلاها، و حمد مى كنم خدا را كه نكاح را به ما حلال گردانيده و زنا را بر ما حرام گردانيده ؛ و بدانيد كه فرزند ما عبد الله دختر شما آمنه را خواستگارى مى نمايد به فلان صداق ، آيا راضى شديد؟
وهب گفت : راضى شديم و قبول كرديم .
عبد المطلب گفت : اى قوم ! گواه باشيد. پس عبد المطلب در مكه چهار روز وليمه كرد و جميع اهل مكه و نواحى مكه را دعوت نمود.
و چون مدتى از مزاوجت ايشان گذشت و نزديك شد طلوع خورشيد نبوت ، حق تعالى امر نمود جبرئيل را كه ندا كند در جنه الماوى كه : تمام شد اسباب تقدير ظهور پيغمبر بشير نذير و سراج منير كه امر خواهد كرد به نيكيها و نهى خواهد كرد از بديها، و مردم را به راه حق خواهد خواند، و اوست بدترين عذابها، و اوست كه پيش از خلقت آدم طينت پاكيزه او را بر شما عرض كردم ، و نام او در آسمان احمد است و در زمين محمد است و در بهشت ابوالقاسم .
پس ملائكه صدا به تسبيح و تهليل و تقديس و تكبير بلند كردند و درهاى بهشت را گشودند و درهاى جهنم را بستند، و حوريان از غرفه هاى بهشت مشرف شدند و مرغان بر درختان جنان به انواع نغمات صدا به تسبيح خالق زمين و آسمان بلند كردند.
و چون جبرئيل از بشارت اهل سماوات فارغ شد با هزار ملك به زمين فرود آمد و به اطراف جهان نداى بشارت انعقاد نطفه آن برگزيده خداوند رحمان در داد، و اهل كوه قاف و خازنان سحاب و جبال و جميع مخلوقات زمين را از اين مژده مسرور گردانيد تا آنكه اين مژده را به اهل زمين هفتم رسانيد، و هر كه محبت او اختيار كرد محل رحمت خدا گرديد و هر كه عداوت او گزيد از الطاف خدا محروم گرديد، و شياطين را در زنجير كشيدند و از استراق سمع در آسمانها منع كردند و به تيرهاى شهاب ايشان را از هر باب راندند.
و چون پسين روز جمعه - كه عرفه بود - شد، عبد الله با پدر و برادران در بيابان عرفات مى گرديدند و در آن وقت در آن بيابان آب نبود، ناگاه نهرى از آب زلال صافى به نظر ايشان در آمد و ايشان بسيار تشنه بودند و ايشان بسيار متعجب گرديدند، پس منادى ندا كرد كه : اى عبد الله ! از آب اين نهر بياشام ، چون تناول نمود از برف سردتر و از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر بود، و چون فارغ شد از آن نهر اثرى نديد، پس عبد الله دانست كه آن نهر آسمانى براى انعقاد نطفه آن برگزيده جناب يزدانى بر زمين ظاهر گرديده است ، پس بزودى به خيمه مراجعت نمود و آمنه را گفت كه : برخيز و غسل كن و جامه هاى پاكيزه بپوش و خود را معطر كن كه نزديك است كه مخزن آن نور ربانى شوى .
پس در آن وقت به سيد رسل صلى الله عليه و آله و سلم حامله گرديد و نور از صلب عبد الله به رحم طاهر او منتقل شد؛ و آمنه گفت كه : چون عبد الله در آن هنگام با من مقاربت نمود نورى از او ساطع گرديد كه آسمانها و زمين را روشن گردانيد.
پس آن شعاع از جبين آمنه عكس آفتاب در آينه نمايان و لامع گرديد (64).
و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : زنى بود كه او را فاطمه بنت مره مى گفتند و كتب انبياء و علماى گذشته را بسيار خوانده بود، روزى حضرت عبد الله بر او گذشت ، آن زن پرسيد: توئى كه پدرت صد شتر فداى تو كرد؟
گفت : بله .
فاطمه گفت : چه شود اگر مرا عقد كنى و يك مرتبه با من نزديكى كنى و من صد شتر به تو بدهم ، عبد الله ملتفت نشد و رفت .
و بعد از آنكه نطفه طيبه حضرت رسالت پناه در رحم آمنه قرار گرفته بود، باز روزى بر آن زن گذشت و از او آن خواهش سابق را نديد، از سبب آن سوال نمود، گفت : براى امرى تو را مى خواستم كه اكنون به تقديرات ربانى نصيب ديگرى شده است و آن نور سبحانى را ديگرى متصرف گرديده است (65).
و روايت كرده است كه : چون تزويج آمنه شد دويست زن از حسرت عبد الله مردند.
و چون نزديك شد كه آن نور از عبد الله منتقل گردد به رحم آمنه به مرتبه اى
ساطع و مشتعل گرديد كه هيچكس را تاب آن نبود كه درست به روى آن خورشيد انوار نظر كند، و به هر سنگ و درخت كه مى گذشت براى او سجده مى كردند و بر او سلامت مى كردند (66).
و گفته است كه : چون عبد الله بسوى جنان رحلت نمود دو ماه از عمر شريف حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشته بود؛ و به روايتى هفت ماه ؛ و به روايتى هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدينه وفات يافت (67).
و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شريف آن حضرت چهار سال گذشت بود؛ و به روايتى شش سال ؛ و به روايتى دو سال و چهار ماه ؛ و وفات او در ابواء واقع شد كه منزلى است ميان و مدينه (68).
و چون حضرت عبد المطلب وفات يافت عمر شريف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز سيده بود (69).
و در روايات خاصه و عامه وارد شده است : شبى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد قبر عبد الله پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد، ناگاه قبر شكافته شد و عبد الله در قبر نشسته بود و مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله .
آن حضرت پرسيد كه : ولى تو كيست اى پدر؟
پرسيد كه : ولى تو كيست اى فرزند؟
گفت : اينك على ولى توست .
گفت : شهادت مى دهم كه على ولى من است .
فرمود كه : برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى .
پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان كرد و قبر شكافته شد و آمنه در قبر نشسته مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله .
فرمود كه : ولى تو كيست اى مادر؟
پرسيد كه : ولى تو كيست اى فرزند؟
فرمود كه : اينك على بن ابى طالب ولى توست .
آمنه گفت كه : شهادت مى دهم كه على ولى من است .
فرمود كه : برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى (70).
مولف گويد كه : از اين روايت معلوم مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشتند، و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمان ايشان كاملتر گردد به اقرار به امامت على بن ابى طالب عليه السلام .
و شاذان بن جبرئيل قمى و ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند به اندك اختلافى و اكثر موافق روايت شاذان است كه : در زمان عبد المطلب پادشاهى بود در يمن كه او را سيف بن ذى يزن مى گفتند و بر مكه معظمه مستولى گرديد و پسر خود را در آنجا والى گردانيد، پس عبد المطلب اكابر قريش و روساى بنى هاشم را طلب نمود و به اتفاق ايشان متوجه يمن گرديد كه او را مشاهده نمايد و او را ترغيب كند بر عطف و مهربانى نسبت به اهل مكه . پس چون وارد يمن شدند و رخصت طلبيدند كه به نزد او بروند، امراى او گفتند كه : او به قصر وردى رفته است و عادت او آن است كه چون فصل گل مى شود داخل قصر غمدان مى شود و زياده از چهل روز در آنجا با خواص خود مشغول عشرت و شادى مى باشند، و در اين ايام كسى را رخصت دخول مجلس او نيست ، و باغى كه قصر غمدان در آن واقع بود درى بسوى صحرا داشت و بر همه درها دربانان موكل كرده بودند.
عبد المطلب روزى بسوى درگاهى رفت كه به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبيد، دربان گفت كه : در اين ايام پادشاه با جوارى و زنان خود خلوت كرده است و كسى را رخصت دخول قصر او ميسر نيست ، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل مى رساند.
عبد المطلب كيسه زرى به او داد و گفتت : تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذرى به او خواهم گفت كه آسيبى به تو نرساند. چون دربان ديده اش به زر سرخ افتاد خون سياه و روز تباه خود را فراموش ‍ كرد و مانع آن مقرب درگاه اله نگرديد.
و چون عبد المطلب داخل بستان شد ديد كه قصر غمدان در ميان بستان واقع است و انواع گلها و رياحين بر اطراف آن قصر دلنشين احاطه كرده است و نهرهاى صافى بر دور آن قصر مى گردد، و سيف مانند شمشير بران بر ايوان قصر غمدان رو بسوى خيابان بر قصر خود تكيه داده است .
پس چون نظرش بر عبد المطلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت كه : كيست اين مرد كه بى رخصت داخل اين بستان شده است ؟ بزودى او را نزد من آوريد؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند، و چون عبد المطلب داخل شد قصرى ديد به طلا و لاجورد و انواع زينتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او كنيزان بى شمار با نهايت حسن و جمال صف كشيده اند، و نزديك او عمودى از عقيق سرخ نصب كرده اند و بر سر او جامى از ياقوت كرده اند كه مملو است از مشك ناب ، و در جانب چپ او جامى از طلاى سرخ نهاده اند، و شمشير كين خود را برهنه كرده بر زانو گذاشته است ؛ پس از عبد المطلب سوال نمود كه : تو كيستى ؟
گفت : منم عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف ، و نسبت شريف خود را تا حضرت آدم ذكر كرد.
پس سيف گفت : اى عبد المطلب ! تو خواهر زاده مايى ؟
گفت : بلى . (زيرا كه سيف از آل قحطان ، و آل قحطان از برادر و آل اسماعيل از خواهر بودند).
پس سيف عبد المطلب را تعظيم و تكريم فراوان نمود و گفت : خودش ‍ آمدى و مشرف ساختى ؛ و با آن حضرت مصافحه كرد و او را در پهلوى خود جا داد و پرسيد كه : براى چه كار آمده اى ؟
عبد المطلب گفت : مائيم همسايگان خانه خدا و خدمه آن و آمده ايم كه تو را تهنيت بگوئيم بر ملك و پادشاهى و نصرت يافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسيار دعا كرد، و سيف از مكالمه آن حضرت مسرت بر مسرت افزود و آن حضرت را با ساير رفقا تكليف دار الضيافه فرمود و ميهماندارى براى ايشان مقرر نمود و مبالغه بسيار در اكرام و اعظام ايشان كرد، و هر روز هزار درم خرج ضيافت ايشان مقرر كرد.
پس شبى عبد المطلب را به خلوت طلبيد و خدمه خواص خود را بيرون كرد، و بغير از جناب ايزدى ديگرى بر سخنان ايشان مطلع نگرديد و گفت : اى عبد المطلب ! مى خواهم رازى از رازهاى خود را به تو بگويم كه تا حال با ديگرى نگفته ام ، و تو را اهل آن مى دانم و مى خواهم آن را پنهان كنى از غير اهل آن تا وقت ظهور آن در آيد.
عبد المطلب گفت : چنين باشد.
سيف گفت : اى ابا الحارث ! در شهر شما طفلى هست خشرو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت يگانه اهل زمين است ، در ميان دو كتف او علامتى هست و در زمين تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالى بر سر او درخت پيغمبرى رويانيده و به هر جا كه رود ابر بر او سايه مى افكند، و اوست صاحب شفاعت كبرى در روز قيامت ، و رد مهر پيغمبرى كه در ميان در كتف اوست دو سطر نوشته است : سطر اول لا اله اله الله ، سطر دوم محمد رسول الله ، و حق تعالى مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جد و عم آن حضرت او را تربيت مى نمايند، و در كتابهاى بنى اسرائيل وصف او زا ماه شب چهارده روشنتر است ، و حق تعالى گروهى از ما يعنى اهل يمن را ياور او خواهد گردانيد، و دوستانش را به او عزيز و دشمنانش را به خوار خواهد كرد، و بتها را خواهد شكست و آتشكده ها را خاموش خواهد كرد، گفتار او حكمت است و كردار او عدالت ، و امر مى كند به نيكى و بعمل مى آورد آن را، و نهى مى كند از بدى و باطل مى گرداند آن را، و اگر نه آن بود كه مى دانم كه پيش از بعثت او وفات خواهم يافت هر آينه با لشكر خود بسوى مدينه مى رفتم كه پايتخت او خواهد بود تا او را يارى كنم ، و اگر نه ترس بر او داشتم كه دشمنان او را ضايع كنند هر آينه امر او را ظاهر مى كردم و در اين وقت طوايف عرب را بسوى او دعوت مى نمودم ، و گمان دارم كه تو جد او باشى .
عبد المطلب گفت : بلى اى پادشاه ، منم جدا او.
پادشاه گفت : خوش آمدى و ما را شرفها به قدوم خود بخشيده اى ، و تو را گواه مى گيرم بر خود كه من ايمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهايت درد آه كشيده و گفت : چه بودى اگر زمان او را در مى يافتم و جان در يارى او مى باختم ؟ پس سعى نما در حراست و حمايت او كه او را دشمنان بسيار است خصوصا يهود كه عداوت ايشان از همه بيشتر است ، و از قوم خود در حذر باش كه حسد مى برند بر او و آزارها از ايشان به او خواهد رسيد. و عبد المطلب در ريش ‍ سيف موهاى سفيد بسيار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخص نمود و گفت : فردا با ياران خود به مجلس عام حاضر گرديد تا شما را به اكرام خود مخصوص گردانم .
پس روز ديگر خود را مزين و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ايشان را گرامى داشت و عبد المطلب را به مزيد اكرام مخصوص گردانيد و نزديك خود نشانيد، پس عبد المطلب گفت : اى پادشاه ! ديشب در ريش تو موهاى سفيد ديدم كه امروز نمى بينم .
سيف گفت : من خضاب مى كنم . گويند او اول كسى بود كه خضاب كرد.
پس سيف جميع آن گروه را تكليف حمام كرد و خضاب از براى ايشان فرستاد تا همه ريشهاى خود را به خضاب سياه كردند، و از براى هر يك از ايشان يك بدره زر سفيد يك اسب و يك استر و يك غلام و يك كنيز و يك دست خلعت فاخر فرستاد، و براى عبد المطلب مضاعف هر چه به ايشان فرستاده بود، داد؛ و به روايت ديگر: هر يك را ده غلام و ده كنيز و دو برد يمنى و صد شتر (و پنج رطل طلا) (71) و ده رطل نقره و مشكى مملو از عنبر داد، و عبد المطلب را ده برابر ايشان عطا كرد (72).
پس اسب عقاب و استر اشهب و ناقه عضباى خود را طلبيده گفت : اى عبد المطلب ! اينها امانت است نزد تو كه چون پسر زاده تو بزرگ شود به او تسليم نمايى ، و بدان كه بر روى اين اسب هرگز از پى دشمنى يا شكارى نرفته ام كه بر او ظفر نيابم ، و از پيش هر دشمن كه گريخته ام نجات يافته ام ، و بر اى استر كوهها و بيابانها طى كرده ام ، و از رهوارى آن هرگز نخواسته ام كه از پشت آن فرود آيم ، پس اين هديه ها را به آن حضرت تسليم نما و سلام فراوان از من به او برسان .
عبد المطلب گفت : آنچه گفتى به جان قبول كردم .
پس عبد المطلب سيف را وداع كرد و متوجه مكه گريد و مى فرمود كه : من از اين عطاها چندان شاد نشدم زيرا كه اينها فانى است ، ولكن از امرى شاد شدم كه شرف آن براى من و فرزندان من باقى است و بزودى بر شما ظاهر خواهد شد خبر آن .
و چون خبر قدوم شريف عبد المطلب به مكه رسيد، اشراف و اعيان مكه به استقبال شتافتند، و حضرت سيد ابرار به استقبال جد بزرگوار حركت فرموده با سكينه و وقار قدرى راه رفت و در كنار راه بر سنگى قرار گرفت ، و چون اصحاب و اولاد عبد المطلب او را ملاقات كردند پرسيد كه : سيد و آقاى من محمد در كجاست ؟
گفتند: بر سر راه نشسته منتظر قدوم شماست .
چون عبد المطلب به نزديك آن حضرت رسيد، از اسب فرود آمد و آن جناب را در بر گرفت و در ميان ديده هايش را بوسيد و گفت : اى نور ديده ! اين اسب و استر و ناقه را سيف بن ذى يزن براى شما به هديه فرستاده است و شما را سلام مى رساند.
پس آن حضرت او را دعا كرد و بر اسب سوار شد، و اسب از شادى و نشاط قرار نمى گرفت .
و گويند كه : نسبت آن اسب چنين بود: عقاب بن ينزوب بن قابل بن بطال بن زاد الراكب بن الكفاح بن الجنح بن موج بن ميمون بن ريح ، و ريح را خدا به قدرت خود بى پدر و مادر آفريده بود.
و چون از عمر شريف حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم هشت سال و هشت ماه و هشت روز گذشت ، عبد المطلب را مرض صعبى عارض ‍ شد، پس فرمود كه او را بر روى تختى برداشتند و در پيش پرده هاى كعبه معظمه گذاشته ، و نه پسر او بر دور تخت او قرار گرفتند و همه بر او مى گريستند، و حضرت رسول آمد و نزديك جد بزرگوار خود نشست ، ابو لهب خواست كه آن حضرت را دور كند، عبد المطلب بانگ زد بر او و گفت : اى عبد العزى ! تو عداوت اين برگزيده خدا را از دل بيرون نخواهى كرد، پس رو بسوى ابو طالب گردانيد و او را بسيار در باب رسول خدا وصيت نمود، و ساير اولاد خود را در اعزاز و اكرام آن حضرت مبالغه بى حد فرمود و گفت : عنقريب جلالت و عظمت شان او بر شما ظاهر خواهد شد.
پس لحظه اى بيهوش شد، و چون بهوش آمد با اكابر قريش خطاب نمود و گفت : آيا مرا بر شما حقى هست ؟
همه گفتند: بلى ، حق تو بر صغير و كبير ما بسيار لازم گرديده است ، خدا تو را جزاى خير دهد و سكرات مرگ را بر تو آسان گرداند، چه نيكو امير و بزرگى بودى براى ما.
عبد المطلب گفت : وصيت مى كنم شما را در حق فرزندم محمد كه او را گرامى داريد و بزرگ شماريد و در رعايت حق او و تعظيم شان او تقصير منمائيد.
همه گفتند: شنيديم و قبول كرديم .
پس آثار احتضار بر آن سيد عاليقدر ظاهر شد و حضرت سيد ابرار را در بر گرفت و گفت : اى فرزند سعادتمند! از پيش من دور مشو كه تا تو نزديك منى من در راحتم .
پس بزودى مرغ روحش بسوى كنگره عرش رحمت پرواز كرد (73).
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت امام حضرت صادق و حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پيغمبرش را يتيم گردانيد و پدر و مادر آن حضرت را در طفوليت او به رحمت خود برد تا آنكه اطاعت احدى بغير از خدا بر او لازم نباشد و كسى را بغير او بر آن حضرت حق نباشد (74).
فصل ششم : در بيان بعضى از احوال اهل مكه و ساير عرب است پيش از بعثت آن حضرت
در حديث موثق بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : پيوسته فرزندان حضرت اسماعيل عليه السلام واليان خانه كعبه بودند و براى مردم امر حج و امور دين ايشان را بر پا مى داشتند و بزرگى از بزرگ ميراث مى بردند تا آنكه زمان عدنان بن ادد شد، پس دلهاى ايشان سنگين شد و فساد در ميان ايشان بهم رسيد، بدعتها در دين خود نهادند، بعضى از ايشان بعضى را از حرم بيرون كردند، پس بعضى براى طلب معاش ‍ و تحصيل مال و بعضى از بيم قتال و جدال متفرق شدند، و بسيارى از ملت حنيفه ابراهيم عليه السلام در بين ايشان مانده بود مانند حرمت مادر و دختر و ساير آنچه حق تعالى در قرآن حرام نموده است مگر حليله پدر و دختر خواهر و جمع ميان دو خواهر كه اينها را حلال مى دانستند و اعتقاد به حج و تلبيه و غسل جنابت داشتند وليكن در حج و تلبيه بدعتها احداث كرده بودند و بت پرستى و كلمه شرك را به آنها ضم كرده بودند؛ و حضرت موسى عليه السلام در ما بين زمان اسماعيل و عدنان مبعوث گرديد (75).
و روايت كرده اند كه : چون معد بن عدنان ترسيد كه حرم مندرس گردد ميلهاى حرم را او نصب كرد، و چون قبيله جرهم بر مكه غالب شدند ولايت كعبه را از ايشان متصرف گرديدند و از يكديگر ميراث مى بردند تا آنكه ايشان نيز شروع كردند به ظلم و فساد و حرمت كعبه را ضايع كردند و مالهاى كعبه را متصرف شدند و ظلم مى كردند بر هر كه داخل مكه مى شد و طغيان و فساد بسيار مى كردند، در آن زمان چنان بود كه هر كه ستم و فساد در مكه مى كرد و هتك حرمت كعبه مى نمود بزودى هلاك مى شد و به اين سبب آن را بكه مى گفتند كه گردنهاى ظالمان را مى شكست ، و آن را بساسه مى گفتند زيرا كه هر كه در آن ستم مى كرد او را هلاك مى گردانيد، و ام رحم مى گفتند زيرا كه هر كه ملازم آن مى بود محل رحمت الهى بود پس چون جرهم ظلم و فساد كردند حق تعالى مسلط گردانيد بر ايشان رعاف و طاعون را او اكثر ايشان هلاك شدند، پس قبيله خزاعه جميعت كردند كه باقيمانده جرهم را از حرم بيرون كنند، رئيس ‍ خزاعه عمرو بن ربيعه بن حارثه بن عمرو بود و رئيس جرهم عمرو بن الحارث بن مصاص جرهمى بود، پس خزاعه بر جرهم غالب شدند و قليلى كه از جرهم مانده بودند به زمين جهينه رفتند و چون قرار گرفتند سيلى آمد و همه را هلاك كرد، و بعد از آن خزاعه واليان كعبه بودند؛ تا آنكه قصى بن كلاب جد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بر خزاعه غالب شد و خزاعه را بيرون كرد و ولايت كعبه را متصرف شد و در ميان اولاد او ماند تا زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم (76).
و به سند صحيح از امام حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : عرب هميشه قدرى از ملت حنيفه ابراهيم عليه السلام در دست داشتند، صله رحم مى كردند، رعايت مهمان مى كردند، حج خانه كعبه مى كردند و مى گفتند كه : بپرهيزيد از مال يتيم كه او مانند عقال ، آدمى را در بند مى افكند و بسيارى از محرمات را ترك مى كردند از ترس عقوبت زيرا كه هرگاه مرتكب محرمات مى شدند مهلت نمى يافتند و بزودى به بلائى مبتلا مى شدند، و از پوست درختان حرم مى گرفتند و بر گردن شتران مى آويختند پس به هر جا كه مى رفت هيچ كس جرات نمى كرد آنها را بگيرد و كسى هم جرات نمى كرد كه از غير پوست درخت حرم بر گردن شتر بياويزد و اگر مى كرد بزودى عقوبتى به او مى رسيد؛ اما امروز مهلت يافته اند و حق تعالى ايشان را بزودى نمى گيرد و عقاب ايشان به آخرت انداخته است ، بدرستى كه اهل شام آمدند و در ابوقبيس منجنيق بر كعبه بستند پس حق تعالى ابرى فرستاد بر ايشان مانند بال مرغ و بر ايشان صاعقه باريد كه هفتاد نفر در دور منجنيق سوختند (77).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: مردى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : مرا دخترى بهم رسيد و او را تربيت كردم و چون به حد بلوغ رسيد جامه هاى نيكو و زيورها بر او پوشانيدم و او را بر سر چاهى آوردم و در چاه افكندم و آخر كلمه اى كه از او شنيدم آن بود كه گفت : يا ابتاه ! پس بفرما كه كفاره اين عمل چيست ؟
حضرت فرمود: آيا مادرى دارى ؟ گفت : نه .
فرمود: خاله دارى ؟ گفت : بلى .
فرمود: با خاله خود نيكى كن كه او به منزله مادر است و نيكى او شايد كفاره گناه تو شود بعد از توبه .
راوى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: اين عمل شنيع را در چه زمان مى كردند؟
فرمود: در جاهليت پيش از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چنين مى كردند و دختران خود را مى كشتند از ترس آنكه مبادا دشمنان ايشان را سبى كنند و در ميان قوم ديگر فرزند بهم رسانند و ننگ باشد براى ايشان (78).

next page

fehrest page

back page