next page

fehrest page

back page

فرمود كه : اگر بتوانيد بكنيد؛ چندان كه خواستند لقمه اى از آن به نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند و دست ايشان به جانب راست و چپ مى رفت و به جانب دهان مبارك آن حضرت نمى رفت ، پس مرغ ديگر آوردند كه از خانه همسايه ايشان كه غايب بود گرفته بودند به قصد آنكه چون او بيايد قيمتش را به او بدهند، چون آن حضرت لقمه اى برداشت از دست مباركش افتاد و فرمود كه : اين از مال شبهه است و پروردگار من مرا از آن نگاه مى دارد، و ديگران نيز هر چند خواستند كه لقمه اى از آن نزديك دهان آن حضرت ببرند نتوانستند، پس يهودان اقرار كردند: اين است كه وصفش را در كتابهاى خدا خوانده ايم (159).
و از فاطمه بنت است روايت كرده است كه گفت : در صحن خانه ما درختى بود كه سالها بود خشك شده بود، پس روزى آن حضرت به نزد آن حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن ماليد، در ساعت آن درخت سبز شد و رطب از آن بهم رسيد؛ و گفت : من هر روز براى آن حضرت رطب جمع مى كردم و در ظرفى نگاه مى داشتم و چون تشريف مى آورد مى دادم و بيرون مى برد و بر اطفال بنى هاشم قسمت مى نمود، روزى آن حضرت آمد و من عذر خواستم كه امروز درخت رطب نياورده بود كه من براى شما جمع كنم .
فاطمه گفت : بحق نور رويش سوگند مى خورم كه چون اين سخن را از من شنيد برگشت بسوى درختان خرما و به سخنى چند تكلم نمود ناگاه ديدم كه يكى از آن درختان خم شد آنقدر كه دست مباركش به سر درخت مى رسيد و آنچه مى خواست از رطب مى چيد و باز درخت بلند مى شد، پس من در آن روز به درگاه خدا تضرع كردم كه : اى پروردگار آسمان ! مرا فرزندى روزى كن كه برادر و شبيه او باشد، پس در آن شب نطفه امير المومنين عليه السلام منعقد شد و به بركت آن حضرت هرگز پيرامون بت نگرديد و غير خدا را نپرستيد(160).
شاذان روايت كرده است كه : چون از عمر شريف حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چهار ماه گذشت آمنه مادر آن حضرت به رحمت الهى واصل شد و آن سرور بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت مادر سه روز چيزى تناول نفرمود و پيوسته مى گريست ، و عبد المطلب بيتابى و اضطراب مى نمود پس دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت : اين فرزند دلبند مرا ساكن گردانيد و دايه اى براى او تفحص نمائيد، پس عاتكه عسل به آن حضرت مى خورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد كه شايد پستان يكى از ايشان را قبول كند پس چهار صد و شصت زن از زنان اكابر قريش در خانه عبد المطلب جمع شدند و آن حضرت پستان هيچ يك را قبول نكرد و نمكيد و پيوسته اضطراب مى فرمود، پس عبد المطلب غمگين از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص مى گفتند حاضر شد و چون آثار حزن در عبد المطلب مشاهده كرد از سبب آن حال سوال نمود.
عبد المطلب گفت : اى بزرگ قريش ! سبب اندوه من آن است كه فرزند زاده من از روزى كه مادرش به رحمت حق و اصل گرديده است تا حال از اضطراب قرار نمى گيرد و شير هيچ زن را قبول نمى كند و به اين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چاره كار او حيران مانده ام .
عقيل گفت : اى ابو الحارث ! من در ميان صناديد قريش زنى گمان دارم كه از غايب عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسبت نظير خود ندارد و او حليمه دختر عبد الله بن الحارث است .
عبد المطلب چون اوصاف حليمه را شنيد او را پسنديد و غلامى از غلامان خود را طلبيد او را شمر دل مى گفتند و او را بر ناقه سريعى سوار كرده به تعجيل بسوى قبيله بنى سعد بن بكر (161) كه در شش فرسخى مكه مى بودند فرستاد و گفت : بزودى عبد الله بن الحارث عدوى (162) را نزد من حاضر گردان ؛ پس در اندك زمانى او را حاضر گردانيد در هنگامى كه نزد عبد المطلب اكابر قريش حاضر بودند، و چون نظر عبد المطلب بر او افتاد به استقبال او برخاست و او را در برگرفت و در پهلوى خود جا داد و گفت : اى عبد الله ! تو را براى اين طلبيده ام كه محمد فرزند زاده من چهار ماهه است و مادرش وفات يافته است و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و در مفارقت مادر گريه و اضطراب بسيار مى كند و پستان هيچ زن را قبول نمى كند و شنيده ام كه تو را دخترى هست كه شير دارد، اگر مصلحت دانى براى شير دادن محمد او را حاضر ساز كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيره تو را توانگر گردانم .
عبد الله از استماع اين مژده همايون بسى شاد و بسوى قبيله خود برگشت و حليمه را بشارت داد، پس حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطر گردانيد و جامه هاى فاخر پوشيده با پدر خود عبد الله و شوهر خود بكر بن سعد به خدمت عبد المطلب شتافتند، و چون عبد المطلب حليمه را به خانه عاتكه آورد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آن حضرت بيرون آورد و آن حضرت او قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل كرد، و چون پستان راست او خشك شده بود و هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه مى كرد و مى ترسيد كه مبادا آن حضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد، و او مبالغه مى نمود در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مى فرمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت : اى فرزند! بمك پستان راست را تا بدانى كه خشك است و شير ندارد، و چون پستان ايمن را آن صاحب ميمنت در دهان گرفت و مكيد از بركت دهان مباركش ‍ چندان شير جارى شد كه از كنار دهان آن حضرت مى ريخت ، پس حليمه متعجب شد و گفت : بسى عجيب است امر تو اى فرزند، من سوگند مى خورم بحق خداوند جهان كه دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده و يك قطره شير از پستان راست من نچشيده اند و اكنون از بركت تو شير از آن مى ريزد.
پس عبد المطلب بسيار شاد شد و فرمود: اى حليمه ! اگر نزد ما مى مانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى مى كنم و تو را در آنجا ساكن مى گردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامه رومى و هر روز ده من نان سفيد و گوشت پاكيزه به تو عطا مى كنم .
چون عبد المطلب يافت كه ايشان از ماندن كراهت دارند گفت : اى حليمه ! فرزند خود را به تو مى سپارم به دو شرط: اول آنكه در تعظيم و اكرام و تقصير ننمائى و پيوسته او را در پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او گذارى و دست راست را در گردن او در آورى و از غافل نگردى .
حليمه گفت : بحق پروردگار جهان سوگند ياد مى كنم كه از وقتى كه نظرم بر او افتاد محبت او چندان در دلم جا كرده است كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم .
عبد المطلب گفت : دوم آنكه در هر جمعه او را به نزد من بياورى كه من تاب مفارقت او ندارم .
حليمه گفت : چنين خواهم كرد انشاء الله تعالى .
پس عبد المطلب امر رد كه سر مبارك آن حضرت را بشستند و جامه هاى فاخر بر او پوشانيدند و آن حضرت را برداشت و با حليمه گفت كه : بيا با من به نزد كعبه تا او را به تو تسليم كنم ، و چون به نزد كعبه آمدند آن حضرت را هفت شوط بر دور كعبه طواف فرمود و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آن حضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد به او داد با ده (163) جامه فاخر از جامه هاى خود و چهار كنيز رومى به او بخشيد و حله هاى يمنى بر او خلعت پوشانيد و تا بيرون كعبه مشايعت ايشان نمود.
و چون حليمه داخل قبيله بنى سعد شد و روى آن حضرت را گشود نورى از روى ازهرش ساطع شد كه زمين و آسمان را روشن كرد، و چون قبيله او آن احوال جليله را مشاهده كردند خرد و بزرگ و پير و جوان ايشان همگى بسوى حليمه شتافته او را به آن كرامت كبرى تهنيت گفتند و محبت آن حضرت چندان در دلهاى ايشان جا كرد كه آن سرور را از دست يكديگر مى ربودند؛ و حليمه گفت : هرگز بول و غايط آن حضرت را نشستم و بوى بد هرگز از او نشنيدم و اگر فضله اى از او جدا مى شد بوى مشك و كافور از آن مى شنيدم و زمين آن را فرو مى برد و كسى نمى ديد.
و چون ده ماه از عمر شريفش گذشت در روز پنجشنبه حليمه بر در خيمه مخصوص آن حضرت آمد و منتظر بود كه چون از خواب بيدار شود آن حضرت را بشويد و به زينت كند و بسوى عبد المطلب بياورد، پس بسيار دير شد بيرون آمد آن حضرت از خيمه بيرون خراميد و چون نظر كرد بسوى آن حضرت ديد كه سر مباركش را شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندش و استبرق بر او پوشانيده اند، پس از مشاهده اين احوال متعجب شد و گفت : اى فرزند! اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثر از كجا براى تو حاصل شد؟ فرمود: اى مادر! اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند.
پس چون آن حضرت را به نزد جد بزرگوار آورد و آن قصه را به عبد المطلب نقل كرد، گفت : اى حليمه ! اين امور غريبه را كه از او مشاهده مى نمائى به ديگرى نقل مكن ؛ و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه به حليمه بخشيد.
و چون پانزده ماه از عمر شريفش گذشت هر كه او را مشاهده مى نمود گمان مى كرد كه پنج ساله است و چون حليمه آن حضرت را به قبيله خود برد بيست و دو گوسفند داشت و چون آن حضرت از قبيله او بيرون آمد او هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آن حضرت .
و چون نزديك شد كه از عمر شريفش دو سال تمام شود شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند گفتند: اى مادر! امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گله ما برد.
حليمه گفت : خدا عوض بدهد؛ و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سخنان ايشان را شنيد گفت : آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ پس مى گيرم به مشيت الهى ، و ضمره پسر بزرگ حليمه گفت : عجب است از تو اى برادر كه روز گذشته گرگ گوسفندها را برده است و تو فردا از براى ما پس مى گيرى ؟!
حضرت فرمود كه اينها در جنب قدرت خدا سهل است .
و چون صبح طالع شد ضمره به آن حضرت گفت كه : وفا به وعده خود مى فرمائى ؟
گفت : بلى ، مرا ببر به آن موضع كه گرگ در آنجا گوسفندان تو را برده است تا به آنها را برگردانم .
پس ضمره آن حضرت را بر دوش خود سوار كرد، چون به آن موضع رسيد گفت : در اين مكان گرگ گوسفندان مرا برده است ، پس آن حضرت از دوش ‍ او به زير آمد و به سجده افتاد و گفت : اى اله من و سيد و مولاى من ! مى دانم حق حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدى كرده است ، پس سوال مى كنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند، پس در همان ساعت گرگ هر دو گوسفند را حاضر گردانيد و سببش آن بود كه چون گرگ گوسفندان را برد هاتفى او را ندا كرد كه : اى گرگ ! بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد الله آنها را برگردانى .
پس گرگ در پاى آن حضرت افتاد و به امر خدا به سخن آمد و گفت : اى سرور پيغمبران ! مرا معذور دار كه من ندانستم كه اين گوسفندان از توست .
پس ضمره گفت : اى محمد! چه بسيار عجيب است كارها تو.
پس چون دو سال از عمر شريف آن حضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه : اى مادر! مى خواهم امروز با برادران خود به صحرا روم و ايشان را بر گوسفند چرانيدن يارى كنم و در كوه و صحرا نظر كنم و از مصنوعات الهى عبرتها بگيرم و منافع و اضرار اشياء را بدانم .
حليمه گفت : اى فرزند! بسيار مى خواهى رفتن را؟
گفت : بلى .
چون ديد كه آن حضرت بسيار راغب است بسوى رفتن صحرا جامه هاى نيكو بر آن حضرت پوشانيد و نعلين در پاى آن حضرت بست و اطعمه نفيس براى آن حضرت همراه كرد و فرزندان خود را در محافظت و رعايت آن جناب وصيت بسيار نمود و آن حضرت را با ايشان فرستاد.
و چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاد كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك و رسالت روشن شد و به هر سنگ و كلوخ كه مى گذشت به آواز بلند او را ندا مى كردند كه : السلام عليك يا محمد: السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا صاحب القول العدل ، لا اله الا الله محمد رسول الله خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و عذاب الهى بر كسى است كه به تو كافر گردد يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خود خواهى آورد، و آن حضرت جواب سلام آنها مى گفت و مى گذشت و هر ساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده مى كردند كه حيرت ايشان زياده مى شد تا آنكه آفتاب بلند شد و آن حضرت از حرارت آفتاب متاءذى شد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را استحيائيل مى گويند كه ابر سفيدى را بر سر آن سرور بگسترد كه سايبان آن سيد پيغمبران باشد، پس در همان ساعت ابرى بر بالاى سر آن حضرت پيدا شد و مانند مشك آب مى ريخت و يك قطره بر آن حضرت نمى ريخت و رود خانه ها از سيلاب جارى مى شد و بر سر راه آن حضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران زعفران و مشك مى باريد و كوه و دشت را براى آن سرور معطر مى ساخت ، و در آن صحرا درخت خرماى خشك بود كه سالها بود خشك شده بود و برگهايش ريخته بود و چون حضرت به آن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى بفرمايد ناگاه درخت به اهتزاز آمد و سبز شد و برگ بر آورد و خلال سبز و رطب زرد و سرخ براى ضيافت آن حضرت فرو ريخت ، پس ‍ سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه به انواع گلها و رياحين آراسته بود پس گفت : اى برادران ! مى خواهم به سير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده نمايم .
برادران گفتند: ما در خدمت تو مى آئيم .
حضرت فرمود كه : شما به اعمال خود مشغول باشيد كه من تنها مى روم و اگر خدا خواهد بزودى بسوى شما مراجعت مى نمايم .
گفتند: برو كه دلهاى ما متوجه توست .
پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سير كنان مى خراميد و در بدايع صنايع ربانى به تامل و تفكر نظر مى نمود تا آنكه به كوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بر آن تواند بر آمد و چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير نمايد، استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت : اى كوه ! بهترين پيغمبران با شكوه نبوت مى خواهد بر تو بر آيد، براى او خاضع شو؛ پس آن كوه چندان فرو رفت و فروتنى نزد آن معدن وقار و شكوه نمود كه آن حضرت پاى مبارك بر آن گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود نيكوتر از اين طرف ديد و خواست كه به آن طرف خرامد و در آن طرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايب عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نمى توانست نمود، پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه : اى گروه حيات و عقارب ! خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان كنيد كه سيد اولين و آخرين شما را نبيند، و چون همه پنهان شدند آن حضرت از كوه به زير آمد پس چشمه آبى ديد در غايب سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود پس در آن وقت جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و دردائيل فرود آمدند و در خدمت آن حضرت نشستند پس ‍ جبرئيل گفت : السلام عليك يا محمد، السلام عليك يا احمد، السلام عليك يا حامد، السلام عليك يا محمود، السلام عليك يا طه ، السلام عليك يا ايها المدثر، السلام عليك يا ايها المزمل ، السلام عليك يا طاب طاب ، السلام عليك يا سيد، السلام عليك يا فارقليط، السلام عليك يا طس ، السلام عليك يا طسم ، السلام عليك يا شمس الدنيا، السلام عليك يا قمر الاخره ، السلام عليك يا نور الدنيا و الاخره ، السلام عليك يا شمس القيامه ، السلام عليك يا خاتم النبيين ، السلام عليك يا شفيع المذنبين پس سلام بسيار گفت و مناقب آن جناب را بسيار بيان كرد و گفت : خوشا حال كسى كه به تو ايمان آورد و بدا حال كسى كه بر تو كافر گردد و يا قبول نكند از تو يك حرف از آنچه از جانب پروردگار خود خواهى آورد.
پس حضرت رسول جواب سلام ايشان گفت و فرمود: كيستيد شما؟
گفتند: مائيم بندگان خدا؛ و بر دور آن حضرت نشستند پس از جبرئيل پرسيد كه : نام تو چيست ؟ گفت : عبد الله ؛ و از ميكائيل پرسيد: چه نام دارى ؟ گفت : عبد الله ؛ و از اسرافيل پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : عبد الجبار (164) ؛ و از دردائيل پرسيد گفت : عبد الرحمن ؛ پس آن حضرت فرمود كه : ما همه بنده خدائيم .
و با جبرئيل طشتى بود از ياقوت سرخ و با ميكائيل ابريقى بود از ياقوت سبز و ابريق مملو بود از آب بهشت ، پس جبرئيل نزدى آمد و دهان خود را بر دهان آن حضرت گذاشت و تا سه ساعت اسرار خالق انس و جان را بر دهان آن معدن علم و ايمان مى دميد پس گفت : اى محمد! بفهم و بياموز آنچه را بيان كردم .
فرمود: بلى انشاء الله تعالى ؛ و مملو گردانيد آن حضرت را از علم و بيان و حكمت و برهان و حق تعالى نور روى آن خورشيد فلك نبوت را هفتاد و هفت برابر مضاعف گردانيد و بر مرتبه اى رسيد كه هيچ كس را تاب آن نبود كه درست بر روى انور آن سرور نظر كند.
پس جبرئيل گفت كه : مترس اى محمد.
فرمود كه : اگر از غير پروردگار خود بترسم عظمت و جلال او را ندانسته خواهم بود.
پس جبرئيل بسوى ميكائيل نظر كرد و گفت : سزاوار است كه خدا چنين بنده اى را حبيب خود خوانده است و او را بهترين فرزندان آدم گردانيده است ؛ پس آن حضرت را بر پشت خوابانيد و آن جناب فرمود كه : اى جبرئيل ! چه مى كنى ؟
گفت : باكى نيست بر تو و نمى كنم مگر آنچه خير است از براى تو، پس به بال خود شكم مبارك آن حضرت را شكافت و زا ميان دل حقايق منزلش ‍ نقطه سياهى بيرون آورد و آن دل را با آب بهشت شست و ميكائيل آب مى ريخت .
از آن حضرت پرسيدند كه : جبرئيل دل تو را از چه چيز شست ؟
فرمود كه : از شك و شبه ها و فتنه ها و هرگز كفر بر دل من نبود و پيغمبر بودم در وقتى كه روح آدم هنوز به بدنش تعلق نگرفته بود.
پس اسرافيل مهرى بيرون آورد كه در آن دو سطر نوشته بود: لا اله الا الله محمد رسول الله پس آن مهر را بر ميان دو كتف آن حضرت گذاشت تا نقش گرفت .
و به روايت ديگر: بر دل او گذاشت (165) تا پر از نور گرديد و از نور او جهان روشن شد؛ پس دردائيل سر آن سرور را در دامن خود گرفت و آن حضرت به خواب رفت پس رد خواب ديد كه از سرش درختى عظيم روئيد و بسوى آسمان بلند گرديد و شاخهايش تنومند شد و از هر شاخهايش شاخها پديد آمد و در زير درخت گياه بسيار ديد كه وصف نتوان كرد، پس منادى ندا كرد آن حضرت را كه : اى محمد! اين درخت ، توئى ؛ و شاخهاى آن ، اهل بيت تواند؛ و آن گياهها كه در زير درخت روئيده است ، محبان و مواليان تو و اهل بيت تواند، پس بشارت باد تو را اى محمد به پيغمبرى عظيم و رياست بزرگ .
پس دردائيل ترازوئى بيرون آورد كه هر كفه آن در گشادگى مانند ما بين آسمان و زمين بود، پس آن حضرت را در يك پله ترازو گذاشت و صد نفر از اصحاب آن حضرت را در پله ديگر گذاشت ، و آن حضرت زيادتى كرد، پس ‍ هزار نفر از خواص صحابه را در آن پله گذاشت و باز حضرت زيادتى كرد، پس نصف امت را در آن پله گذاشت و باز آن حضرت سنگين تر بود، پس ‍ تمام امت را با جميع پيغمبران و اوصيا و ملائكه و كوهها و درياها و بيابانها و درختان و ساير مخلوقات الهى همگى را در آن پله گذاشت و به آن حضرت برابر نشدند و زياده آمد بر همه ، پس دانستند آن حضرت بهترين آفريدگان است ؛ و همه اين احوال را در ميان خواب و بيدار مشاهده مى نمود پس دردائيل گفت : خوشا حال تو و طوبى از براى تو و امت تو است و شما راست بازگشت نيكو و واى بر كسى كه به تو كافر گردد. پس ‍ ملائكه به آسمان برگشتند.
و چون مدتى گذشت آن حضرت مراجعت نفرمود و اولاد حليمه بسيار گشتند و آن حضرت را نيافتند برگشتند بسوى حليمه و آن قصه هايله را به او گفتند، پس حليمه در ميان قبيله خود صدا به شيون بلند كرد و جامه ها را بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه در بيابانها مى دويد و خون از قدمهايش مى ريخت و فرياد مى كرد كه : اى فرزند دلبند من ! واى نور ديده من ! واى ميوه دل من ! كجائى و به مادر رنجور خود چرا رخ نمى نمائى ؟ زنان قبيله با او مى دويدند و موهاى خود را مى كندند و روهاى خود را مى خراشيدند و هر بنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيله او بودند سرا سيمه به طلب آن حضرت به هر سو مى دويدند، و عبد الله بن الحارث با اشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كرد كه : اگر محمد را نيابم شمشير بكشم و احدى از قبيله بنى سعد و غطفان را بر روى زمين نگذارم .
و چون حليمه در آن بيابان اثرى از آن حضرت نيافت با آن حال پريشان رو به مكه دويد و وقتى به عبد المطلب رسيد كه او با رؤ ساى قريش و بنى هاشم نزديك كعبه معظمه نشسته بودند و عبد المطلب چون حليمه را به آن حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سوال نمود، چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بيهوش گرديد و چون به هوش باز آمد گفت : لا حول ولا قوه الا بالله العلى العظيم و غلام خود را بانگ زد كه : اسب و شمشير و زره مرا حاضر گردان ، و بر كعبه بالا رفت و فرياد كشيد كه : اى آل غالب ! و اى آل عدنان ! و اى آل فهر! و اى آل نزار! و اى آل كنانه ! و اى آل مضر! و اى آل مالك ! جمع شويد پس همه بطون عرب و جميع بنى هاشم نزد او مجتمع گرديدند و گفتند: چه واقع شده است اى سيد ما؟
گفت : محمد دو روز است كه پيدا نيست ، سوار شويد و اسلحه بپوشيد.
پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه و انين زا آن بلد امين به عرش برين بلند شد و سواران به هر سو متوجه شدند و عبد المطلب با گروهى از اشراف بسوى قبيله بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كرد كه : اگر محمد را نيابم به مكه بر نگردم و هر مرد و زن يهودى و هر كه را متهم دانم به عداوت آن حضرت به شمشير آبدار روح پليدشان را به ارواح ساير كفار ملحق گردانم .
و چون ابو مسعود ثقفى و ورقه بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان به آن وادى افتاد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در آنجا قرار گرفته بود و در آن وادى نظر ايشان بر درختى افتاد، ورقه گفت كه : من سه مرتبه از اين وادى عبور كرده ام و در اينجا درختى نديده ام .
عقيل گفت : راست مى گوئى بيا نزديك درخت برويم شايد بر سر اين امر غريب مطلع گرديم .
چون به نزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته و ماه حلقه بندگى او در گوش كشيده است ، پس بعضى گفتند: اين از جن خواهد بود، و بعضى گفتند: اين نور و ضيا جن راكى رواست ؟ البته ملكى خواهد بود كه به صورت بشر مصور گرديده است .
پس ابو مسعود گفت : كيستى اى پسر كه ما را حيران حسن و جمال خود گردانيدى ؟
آيا از جنى يا از انس ؟
فرمود كه : از جن نيستم از فرزندان آدمم .
پرسيد كه : چه نام دارى ؟
فرمود: محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف .
ابو مسعود گفت : تو فرزند زاده عبد المطلبى ؟! چگونه به اين مكان آمده اى ؟!
فرمود كه : به هدايت الهى به اين صحرا رسيده ام .
پس ابو مسعود فرود آمد و گفت : اى نور ديده ! مى خواهى تو را به خدمت عبد المطلب برسانم ؟
فرمود: بلى .
ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و به جانب مكه روان شد، و چون به نزديك قبيله بنى سعد رسيدند، عبد المطلب در همان ساعت به آن قبيله رسيده بود، پس حضرت فرمود كه : اين عبد المطلب است كه به طلب من آمده است .
ايشان گفتند: ما كسى را نمى بينيم .
فرمود: بعد از زمانى خواهد ديد؛ چون به نزديك رسيدند و عبد المطلب نظرش بر آن خورشيد اوج نبوت افتاد خود را از اسب انداخت و آن حضرت را در بر گرفت و گفت : كجا بودى اى نور ديده من ؟ والله اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم .
پس آن حضرت آنچه گذشته بود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربانى نقل فرمود، و عبد المطلب شاد شد و آن حضرت را به مكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و ورقه و عقيل را شصت ناقه بخشيد، و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و به شوهرش زر بى حساب داد و فرزند حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان عذر طلبيد و فرمود: بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نمى گردانم (166) .
مولف كتاب انوار روايت كرده است كه : عادت اهل مكه چنان بود كه هر فرزندى از ايشان متولد مى شد بعد از هفت روز به دايه مى دادند، و چون آن حضرت متولد شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايه آن حضرت شوند، و روزى آمنه در پهلوى آن حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه : اگر از براى فرزند خود مرضعه مى خواهى اختيار كن از قبيله بنى سعد زنى را كه او را حليمه مى نامند و دختر ابى ذويب است ، پس هر زنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد و چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد، و چون در همه بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود به غير از مكه معظمه كه از بركت آن مولود مكرم آبادان بود لهذا زنان قبيله بنى سعد براى دايگى اطفال اهل مكه متوجه مكه گرديدند.
و حليمه روايت كرده است كه : چندان بر ما عيش تنگ شده بود كه يك روز دو روز مى گذشت كه براى ما قوتى بهم نمى رسيد و در علف صحرا با چهار پايان خود شريك مى شديم ، پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت : از اين تناول نما، و چون سيراب شدم مرا به جاى خود بر گردانيد و گفت : برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده اى مهيا شده است به سبب فرزندى كه در آنجا متولد شده است ، پس دست خود را بر سينه من زد و گفت : خدا شير تو را فراوان و حسن و جمالت را افزون گرداند.
و چون بيدار شدم و بسوى قبيله خود رفتم گفتند: اى حليمه ! ما عجب داريم از حال تو و افزونى حسن و جمال تو از كجا آورده اى ؟ و من حال خود را از ايشان مخفى داشتم ، پس بعد از دو روز نداى هاتفى به گوش جميع اهل قبيله رسيد كه : اى زنان بنى سعد! نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمتها به بركت شير دادن مولودى كه در مكه متولد شده است ، پس خوشا حال كسى كه او را دريابد و به شير دادن او ظفر يابد؛ چون اهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روانه گرديدند و ما از همه پريشان تر بوديم و حيوانات ما هلاك شده بودند و بار بردارى نداشتيم پس ديگران سبقت كردند و هر يك كه به نزد آمنه مى رفتند مى پرسيد: چه نام دارى ؟ و چون آن نام را كه در خواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را مجاب مى گردانيد.
و چون حليمه داخل مكه شد حق تعالى او را هدايت كرد كه در اول حال به نزد عبد المطلب آمد در هنگامى كه نزديك كعبه بر كرسى خود نشسته بود، بعد از تحيت گفت كه : من زنى هستم از قبيله بنى سعد و براى شير دادن فرزندان آمده ام اگر تو را فرزندى هست مرا براى او اختيار كن .
عبد المطلب گفت : من فرزند زاده اى دارم از پدر يتيم مانده است ، اگر خواهى او را به تو مى دهم و كفايت امور تو مى نمايم .
حليمه گفت : مرا شوهرى هست با او مشورت كنم ، اگر راضى شود به خدمت شما بيابم .
چون برگشت و با شوهر خود مشورت كرد شوهرش گفت : اگر چه از فرزند يتيم نفعى متصور نيست وليكن او را بگير شايد خدا به سبب او خير بسيار به ما كرامت فرمايد و جد او مشهور است به كرم و احسان .
پس حليمه به نزد عبد المطلب آمد و عبد المطلب او را به نزد آمنه برد و آمنه پرسيد كه : چه نام دارى ؟
گفت : حليمه بنت ذويب .
آمنه گفت : اين است آن زن كه من مامور شده ام كه فرزند خود را به او دهم ؛ پس آمنه گفت كه : اى حليمه ! بشارت باد تو را كه اين فرزندى است كه از بركت او آبادانى و فراوانى در اين بلد بهم رسيده است و همه اهل بلاد را به ما احتياج هست .
پس آمنه حليمه را به حجره اى برد كه حضرت رسول در آنجا بود، حليمه گفت : آيا در روز براى فرزند خود چراغ افروخته اى ؟
آمنه گفت : نه والله از روزى كه متولد شده است تا حال هرگز نزد او چراغ در شب و روز روشن نكرده ام و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ مستغنى گردانيده است .
چون حليمه را نظر بر آن حضرت افتاد آفتابى را ديد كه در جامه سفيدى پيچيده اند و از او رائحه مشك و عنبر ساطع است ، پس محبت آن حضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد و مسرور شد، و چون آن خورشيد زمن را در دامن گذاشت و نظر مباركش بر حليمه افتاد شادى كرد و بر روى او خنديد و از دهان واضح البرهانش نورى ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد و از پستان راست تناول فرمود و بسوى پستان چپ ميل ننمود براى رعايت فرزند حليمه ، پس حليمه آن حضرت را برداشته با شادى تمام روانه شد.
عبد المطلب گفت : اى حليمه ! باش تا تو را توشه اى بدهيم و نوازش ‍ كنيم .
حليمه گفت : اين فرزند مبارك مرا بس است و بهتر است از خزانه هاى عالم .
پس عبد المطلب و آمنه آنقدر از مال و پوشش و توشه به او دادند كه محسود اقران خود گرديد، و آمنه آن حضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و به حليمه تسليم نمود و گفت : اى حليمه ! نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينه مرا.
حليمه گفت كه : چون آن حضرت از خانه آمنه بيرون آوردم به هر سنگ و كلوخ و درختى كه گذشتم مرا تهنيت گفتند، و چون به نزد شوهر خود رفتم از نور جبين آن رسول امين متعجب گرديد و گفت : اى حليمه ! خدا ما را به سبب اين فرزند بر همه اهل قبيله زيادتى داد و شك نيست كه اين از اولاد ملوك است ؛ و چون به جانب قبيله خود روانه شديم در اثناى راه گذاشتيم و بر چهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم را بيان مى كرد و مى گفت : يا ظاهر شده است يا در اين زودى ظاهر خواهد شد، ناگاه ابليس به صورت انسانى مصور شد و گفت : آن كه وصف مى كنيد همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد، پس برخاستند و بسوى من دويدند و آن نور ساطع را از جبين آن حضرت مشاهده نمودند، پس شيطان بانگ زد بر ايشان كه : بكشيد او را پيش از آنكه بر شما مسلط شود، و ايشان شمشيرها از غلاف كشيدند و رو به من دويدند، پس آن حضرت سر به جانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمانى فرود آمد و حايل گرديد ميان آن حضرت و ايشان ، و همه ايشان سوختند و صدائى شنيدم كه : غايب و نا اميد گرديد سعى كاهنان ؛ و چون آن حضرت داخل قبيله بنى سعد شد از بركت قدم آن حضرت صحراهاى ايشان سبز شد و درختان ايشان پر ميوه شد و قحط ايشان به فراوانى مبدل گرديد و بركات آن حضرت در ميان ايشان ظاهر شد و هر بيمارى كه در ميان ايشان بهم مى رسيد تا به نزديك آن حضرت مى آوردند شفا مى يافت و هر روز معجزات بسيار از آن مخزون اسرار بر ايشان ظاهر مى شد و مى گفتند: اى حليمه ! خدا ما را سعادتمند گردانيد به سبب فرزند تو.
حليمه گفت كه : در هنگام خوردن شير پيوسته از آن برگزيده عليم و خبير مى شنيدم كه مى گفت : سپاس خداوندى را سزاست كه مرا بيرون آورد از درختى كه پيغمبران خود را از آن بيرون آورده است ، و در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند و در ماهى آنقدر بزرگ مى شد كه ديگران در سالى بزرگ شوند، و چون طعام حاضر مى كرديم كه بخوريم دست مباركش را بر روى آن مى گذاشت چنان بركت در آن طعام بهم مى رسيد كه همه سير مى شديم و طعام به حال خود بود.
و چون هفت سال از عمر شريف آن جناب گذشت روزى به حليمه فرمود كه : اى مادر! انصاف نمى كنى در باب من و برادران من ، مرا در سايه مى دارى و برادرانم در آفتاب مى باشند و گوسفند مى چرانند و من شير آن گوسفندان را مى آشامم و در تعب با ايشان موافقت نمى نمايم .
حليمه گفت : اى فرزند من ! بر تو مى ترسم از حاسدان تو و مى ترسم كه تو را حادثه اى رو دهد و من جواب عبد المطلب نتوانم گفت .
حضرت فرمود كه : اى مادر! بر من مترس كه حق تعالى حافظ من است .
و چون صبح شد مبالغه بسيار فرمود و با برادران روانه صحرا شد، و چون شب در آمد مانند بدر از افق صحرا طالع شد و حليمه به استقبال او دويد و او را در بر كشيد و گفت : اى فرزند! در تمام روز در انديشه تو بودم .
حليمه گفت كه : يكى از گوسفندان مرا ضمره فرزند من پايش را شكسته بود، ديدم كه به نزديك آن حضرت آمد و چنان مى نمود كه شكايت از درد خود مى كند پس ديدم كه آن حضرت دست مبارك خود را بر پاى گوسفند ماليد و سخنى چند از زبان معجز بيان خود جارى گردانيد ناگاه پايش ‍ درست شد و به گوسفندان ديگر ملحق گرديد و همه آن حيوانات مطيع او بودند، چون به ايشان مى گفت : برويد، مى رفتند و هرگاه مى گفت : بايستيد، مى ايستادند، روزى گوسفندان را به صحرائى بردند كه در آن صحرا شيران و درندگان بسيار بودند ناگاه شيرى قصد يكى از گوسفندان كرد پس آن حضرت پيش رفت و سخنى گفت شير سر به زير افكند و گريخت ، پس ‍ برادران آن حضرت ترسيدند و به جانب او دويده و گفتند: ما بر تو ترسيديم از شير و تو پروائى نكردى و گويا با او سخن مى فرمودى ! فرمود: بلى ، گفتم كه : ديگر نزديك اين وادى ميا كه مى خواهم گوسفندان در اينجا بچرند.
پس شبى حليمه خواب هولناكى ديد و با شوهر خود گفت : بيا كه محمد را به نزد جد او ببريم كه مى ترسم به او آسيبى برسد و مصيبت ما نزد جدا او عظيم گردد و من در خواب ديدم كه فرزندم محمد به صحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى استبرق پوشيده بودند و هر دو قصد او كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت و شكم او را شكافت و من ترسان از خواب بيدار شدم .
شوهر حليمه گفت : آنچه مى گوئى محال است كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ اوست و امور عظيمه در باب او خبر دادند و مى بايد همه به ظهور آيد و معجزاتى كه از او مشاهده كرديم همه مصدق آن اخبار است .
و چون صبح شد هر چند حليمه خواست كه آن حضرت را به حيله نزد خود نگاه دارد كه به صحرا نرود راضى نشد و با برادران به عادت مقرر متوجه صحرا گرديد، چون نيمى از روز گذشت اولاد حليمه فرياد كنان و گريان بسوى قبيله دويدند، و چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر مى ريخت و موهاى خود را مى كند و از ايشان پرسيد كه : چه مى شود شما را و محمد را چه كرديد؟
ايشان گفتند: ما امروز چون به صحرا رفتيم در زير درختى قرار گرفتيم ناگاه دو مرد عظيم ديديم كه نزد ما پيدا شدند كه هرگز مانند ايشان نديده بوديم و چون به نزديك ما آمدند محمد را گرفتند و به قله كوه بالا بردند و يكى از ايشان او را خوابانيد و ديگرى كاردى گرفت شكم او را شكافت و دل و امعاى او را بيرون آورد، و ما اين قضيه هايله را مشاهده كرده بسوى تو آمديم .
پس حليمه دستها را بر روى خود زد و گفت : اين بود تعبير خواب من ، و ناله واولداه و وامحمداه بر آورد بسوى صحرا دويد و شوهرش با اهل قبيله حربه ها برداشته از پى او روان شدند و چون به آن موضع رسيدند ديدند كه آن حضرت نشسته و گوسفندان بر گرد او بر آمده اند، پس حليمه آن حضرت را در بر گرفته بوسيد و شكمش را گشود و هيچ اثرى مشاهده ننمود و در جامه هايش خونى نديد، پس بر فرزندان خود گفت : چرا بر محمد دروغ بستيد؟
حضرت فرمود: اى مادر! ايشان را ملامت مكن ، آنچه گفتند راست بود و آن دو مرد مرا خوابانيدند و يكى شكم مرا شكافت بى آنكه المى به من برسد و دل مرا شكافت و از آنجا نقطه سياهى بيرون آورد و انداخت و گفت : ديگر شيطان را از دل تو بهره اى نيست پس دل مرا به آب بهشت شستند و در جاى خود گذاشتند، و ديگرى مهرى بيرون آورد كه نور از آن ساطع بود و پشت مرا مهر زد و گفت : اى محمد! اگر بدانى كه تو را نزد حق تعالى چه قدر و منزلت هست هر آينه ديده تو هميشه روشن و دلت شاد خواهد بود، پس ‍ مرا با جميع عالم سنجيدند و از همه فزون آمدم و ايشان به آسمان رفتند و من از كوه به زير آمدم (167).
و به روايت ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون حليمه فرياد كنان پيدا شد ملائكه نزد من ايستاده بودند، پس حليمه گفت : و اضعيفاه تو از ميان رفيقانت ضعيف يافتند و كشتند، پس ملائكه مرا در بر گرفتند و بوسيدند و گفتند: حبذا چون تو ضعفى ؛ و چون حليمه گفت : يا وحيداه ، بار ديگر مرا بوسيدند و گفتند: حبذا چون تو يگانه و تنهائى ، تو تنها نيستى خدا و ملائكه و مومنان با تواند؛ و چون حليمه گفت : يا يتيما، مرا بوسيدند و گفتند: حبذا چون تو يتيمى كه از تو گراميترى نزد حق تعالى نيست و خدا خير بسيار براى تو مهيا ساخته است ؛ و چون حليمه به من رسيد و مرا در دامن گذاشت دستم در دست ايشان بود و حليمه ايشان را نمى ديد (168).
مولف كتاب انوار گويد: چون حليمه اين واقعه را شنيد، از وقوع حوادث ترسيد و آن حضرت را برداشت و متوجه مكه گرديد و در عرض راه به قبيله اى از قبايل عرب رسيد كه در ميان ايشان كاهنى بود كه بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند، چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد و چون به هوش ‍ آمد گفت : واى بر شما! مبادرت نمائيد بسوى آن زنى كه سواره گذشت و بگيريد از او آن طفل را و بكشيد پيش از آنكه بلاد شما را خراب كند.
حليمه گفت : ناگاه ديدم كه مردان شمشيرها كشيدند رو به من دويدند و چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را گذاشتم نزد جماعتى كه نشسته بودند و پى كارى رفتم ، و چون برگشتم آن حضرت را نديدم ، از آن جماعت پرسيدم ، ايشان گفتند: ما نديديم .
گفتم : والله اگر او را نيابم خود را از اين كوه به زير مى اندازم ، و گريبان خود را چاك كردم و فرياد كنان به هر سو مى دويدم ، ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصائى در دست داشت و از اضطراب احوال من سوال كرد، چون قصه خود را به او نقل كردم گفت : گريه مكن كه من تو را دلالت مى كنم بر كسى كه تو را نشان دهد كجا رفته است ، پس مرا به نزد بتى برد كه او را هبل مى گفتند و گفت : اى هبل ! محمد به كجا رفته است ؟ چون نام محمد را برد هبل پيامبر بر رود در افتاد و آن مرد ترسيد و گريخت .
پس به نزد عبد المطلب رفتم و قصه را نقل كردم ، عبد المطلب اهل مكه را ندا كرده به تفحص آن حضرت به هر سو روان كرد و خود به پردهاى كعبه در آويخته گريه و تضرع بسيار به درگاه عالم اسرار كرد ، پس ندائى شنيد كه : اى عبد المطلب ! مترس بر فرزند خود و او را طلب كن در فلان وادى نزد درخت موز، پس عبد المطلب بسوى آن وادى دويد و آن حضرت را ديد كه در زير درخت موز نشسته است ، او را در بر گرفته بوسيد و گفت : اى فرزند! كى تو را به اين مكان آورد؟
فرمود كه : مرغ سفيدى مرا برود و در ميان بال خود گرفته در اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه شده بودم از ميوه اين درخت خوردم و از اين آب آشاميدم و آن مرغ جبرئيل عليه السلام بود.
پس عبد المطلب كفالت و خدمت آن حضرت را مى نمود، بعد از چند گاه رمدى در ديده آن حضرت بهم رسيد و آن حضرت را به نزد طبيبى برد كه در جحفه مى بود، چون نزديك صومعه آن طبيب رسيد او را صدا زد كه : بيمارى آورده ام و مى خواهم ديده او را علاج كنى .
طبيب سر از صومعه بيرون كرد و گفت : رويش را بگشا. چون روى آن حضرت را گشود صومعه برا تعظيم آن حضرت بلرزيد و خم شد، راهب چون اين حال را مشاهده كرد شهادت گفته اقرار به پيغمبرى آن حضرت نموده گفت : چشم او احتياج به معالجه من ندارد و نابينايان همه از بركت او بينا خواهند شد، اى شيخ ! بدان كه اين بزرگ عرب است و سيد پيشينان و آيندگان است و شفاعت كننده روز جز است و ملائكه مقربان او را يارى خواهند كرد و حق تعالى او را امر خواهد كرد به قتال كافران و به نصرت الهى هميشه منصور خواهد بود و دشمن ترين مردم براى او اقوام او خواهند بود و اگر من زمان او را دريابم البته او را يارى نمايم .
چون هنگام وفات عبد المطلب شد آن حضرت را به ابو طالب وصيت نمود و مبالغه بسيار در اكرام و محافظت آن حضرت نمود و به رحمت الهى واصل گرديد، و ابو طالب و فاطمه بنت اسد آن حضرت را بر اولاد خود اختيار مى نمود و آنچه حق خدمت و سعى بود براى او به عمل مى آوردند (169).
مولف گويد كه : قصه شكافتن شكم آن حضرت را بعضى از علماء انكار كرده اند و اگر چه صريحا در احاديث معتبره شيعه وارد نشده است اما نفى آن نيز به نظر نرسيده است و بعضى اخبار در جلد اول گذشت كه دلالت بر حقيقت اين قصه مى كرد، پس جزم به وقوع و نفى نمى توان كردم و در مرتبه احتمال مى بايد گذشت .

next page

fehrest page

back page