next page

fehrest page

back page

و در بعضى از كتب از حليمه روايت كرده اند كه گفت : چون آن حضرت را من اول مرتبه در دامن گذاشتم كه شير بدهم چشمهاى خود را گشود كه بسوى من نظر كند نورى از ديده هاى انورش ساطع شد كه خانه را روشن كرد؛ و از غرايب احوال آن حضرت آن بود كه طفل من رعايت حرمت او مى كرد و تا آن حضرت شير تناول نمى نمود او پستان قبول نمى كرد، و در شبها كه بيدار مى شدم نورى مى ديدم كه از آن حضرت ساطع بود بسوى آسمان و مردى سبز پوش نزد سر آن حضرت نشسته بود و او را مى بوسيد و نوازش مى نمود، و چون به شوهرم نقل مى كرد مى گفت كه : غرايب احوال او را مخفى دار كه كار او عجيب است و تا او متولد شده است جميع رهبانان و كاهنان در اضطراب و حيرتند و خواب و عيش بر ايشان حرام است ، و چون آن حضرت را از مكه بيرون بردم بر هر چيز كه مى گذشتم مرا بشارت مى دادند و به هر زمين كه آن حضرت را مى گذاشتم آن زمين سبز و خرم مى شد و درختان آن زمين پر ميوه مى شدند، و هرگز جامه و بدن او را نجس نديدم گويا ديگرى او را پاكيزه مى كرد، و هر وقت كه مى خواستم بدن مباركش را برهنه كنم فرياد و اضطراب مى كرد و نمى گذاشت كه عورتش ‍ گشوده شود، و شبها كه بيدار مى شدم مى شنيدم كه ذكر خدا مى كرد و مى گفت : لا اله الا الله قدوسا و قد نامت العيون و الرحمن لا تاخذه سنه ولا نوم و من نزد شوهر خود نمى خوابيدم از مهابت آن حضرت و هرگز چيز به دست چپ نمى گرفت و هر چيز كه بر مى داشت بسم الله مى گفت و هر كه آن حضرت را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، و روزى در دامن من نشسته بود و گله گوسفندان ما مى گذشت ناگاه گوسفندى از گله جدا شد و نزديك او آمد و سجده كرد و سر آن حضرت را بوسيد و به گوسفندان ديگر ملحق شد، و هر روزى يك مرتبه نورى از آفتاب روشنتر از آسمان فرود مى آمد و او را فرو مى گرفت و بعد از ساعتى منجلى مى شد، و چون اطفال بازى مى كردند دست فرزندان مرا مى گرفت و از ميان ايشان بيرون مى آورد و مى گفت : بيائيد ما از براى بازى خلق نشديم ، و چون ملائكه آن حضرت را گرفتند و سينه حقيقت دفينه او را براى بازى خلق نشديم ، و چون ملائكه آن حضرت را گرفتند و سينه حقيقت دفينه او را براى انوار ربانى مشروح گردانيدند - چنانكه شرحش گذشت - و ما بر آن حال مطلع گرديديم اهل قبيله گمان كردند كه اين كار از جن است گفتند: ببريد او را به نزد كاهنى كه در حوالى ما مى باشد، آن حضرت فرمود كه : آنچه شما مى گوئيد در من نيست و بحمد الله نفس من سليم و عقل من صحيح است و چون مبالغه كردند او را بسوى آن كاهن بردم و قصه او را نقل كردم ، كاهن گفت : بگذار كه من از طفل احوال او را بشنوم كه او از شما داناتر است ، چون حضرت احوال خود را نقل كرد كاهن برجست و او را در بر گرفت و به آواز بلند ندا كرد كه : اى آل عرب ! حذر نمائيد از شرى كه به شما نزديك رسيده است ، اين طفل را بكشيد و مرا با او بكشيد كه اگر او را بگذاريد كه به حد بلوغ رسد هر آينه عقلهاى شما را به سفاهت نسبت دهد و دينهاى شما را بدل كند و بخواند شما را بسوى خدائى كه نشناسيد و دينى كه ندانيد.
حليمه گفت : چون اين سخنان سفاهت نشان را از رئيس كاهنان شنيدم آن حضرت را از دست او گرفتم و گفتم كه : معلوم شد كه تو ديوانه بوده اى نه او، و بزودى او را به خيمه برگردانيدم و در آن روز از جميع خيمه هاى قبيله بوى مشك ساطع گرديد و هر روز دو مرغ از آسمان نازل مى گرديدند و در ميان جامه هاى او پنهان مى شدند (170).
و در كتاب عدد روايت كرده است از حليمه كه : در بنى سعد درختى بود كه خشك شده بود و هرگز ميوه اى نياورده بود، روزى در زير آن درخت فرود آمديم و آن حضرت در دامان من بود و در همان ساعت به اعجاز آن حضرت سبز شد و ميوه داد و در هيچ زمينى آن حضرت را ننشانيدم كه از بركت او اثرى از گياه و آبادانى در آن زمين ظاهر نشد؛ و زنى در بنى سعد بود كه او را ام مسكين مى گفتند و بسيار بد حال و پريشان بود، روزى آن حضرت را برداشت و به خيمه خود برد بعد از آن حالش نيكو شد و هر روز مى آمد و سر آن سرور مى بوسيد و شكر گزارى او مى نمود.
و حليمه گفت كه : هر وقت آن حضرت در خواب بود و من مشاهده جمال آن حضرت مى نمودم ديده هايش باز بود و مى خنديد و هرگز سرما و گرما به او نمى رسيد و تا او با ما بود هيچ آرزو نكردم كه روز ديگر براى من ميسر نگردد، و روزى گرگى از گله ما بزغاله اى گرفت و من بسيار محزون شدم ، پس ديدم كه آن حضرت رو بسوى آسمان بلند كرد، ناگاه ديدم كه گرگ بزغاله را آورد و نزد من گذاشت و رفت ، پيوسته ابر او را از آفتاب سايه مى انداخت و در باران تند قطره اى به او نمى رسيد و تا با من بود از سرمايه و گرما متاثر نشدم ، پيوسته از خيمه من تا آسمان نورى هويدا بود، و هرگاه كه مى خواستم سرش را بشويم مى ديدم كه ديگرى نشسته است و هرگاه كه مى خواستم جامه اش را تغيير دهم مى ديدم كه تغيير يافته و جامه نو پوشيده است و هرگاه مى خواستم پستان در دهانش گذارم صداى ذكرى از او مى شنيدم ، و بعد از شير گشودن هرگاه شروع به خوردن و آشاميدن مى كرد مى گفت : بسم الله رب محمد، و چون فارغ مى شد مى گفت : الحمد الله رب محمد.
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : چون بيست و دو ماه از ولادت آن حضرت گذشت رمدى در ديدهاى انورش بهم رسيد، پس عبد المطلب به ابو طالب فرمود: ببر پسر برادر خود را بسوى طبيب راهبى كه در جحفه مى باشد، پس ابوطالب آن حضرت را در سبد هندى گذاشت و به پاى صومعه آن راهب آورد و او را صدا زد، راهب ديد كه دور صومعه اش را نور گرفت و صداى بال ملائكه به گوشش رسيد، پس سر از صومعه بيرون كرد و گفت : كيستى ؟
فرمود: منم ابو طالب پسر عبد المطلب ، پسر برادر خود را آورده ام كه ديده او را دوا كنى .
راهب گفت : در كجاست ؟
فرمود: در ميان اين سبد است و او را از آفتاب پوشيده ام .
راهب گفت : بگشا تا من او را مى ببينم .
چون جامه را از روى سبد برداشت نورى ساطع شد كه راهب بترسيد و گفت : بپوشان او را؛ و سر خود را داخل صومعه كرد و گفت : شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و شهادت مى دهم كه توئى پيغمبر خدا حقا حقا و توئى آنكه خدا بشارت داده در تورات و انجيل بر زبان موسى و عيسى عليه السلام ، پس بار ديگر شهادت گفت و سر از صومعه بيرون كدر و گفت : اى فرزند عبد المطلب ! ببر او را كه بر او باكى نيست .
پس ابو طالب فرمود: اى راهب ! سخن بزرگى گفتى .
راهب گفت : شان برادر تو بزرگتر است از آنچه شنيدى و تو يارى او خواهى كرد و دفع ضرر دشمنان از او خواهى نمود.
و چون ابو طالب به نزد عبد المطلب آمد و سخنان را به را نقل كرد، و عبد المطلب فرمود: خاموش باش اى فرزند كه كسى اين سخنان از تو نشنود، والله كه محمد از دنيا نرود تا پادشاه عرب و عجم گردد (171).
و به سند ديگر روايت كرده است كه : چون ابو طالب امتناع مى نمود از رفتن بسوى بتهاى قريش ايشان با او منازعه مى كردند در اين باب ، ابو طالب فرمود: من از پسر برادرم جدا نمى توانم شد و مخالفت او نمى توانم نمود و او رضا نمى شود به ديدن بتها و شنيدن نام آنها.
گفتند: او را تاديب كن و عادت بفرما به تعظيم بتها.
ابو طالب فرمود: هيهات هرگز نخواهد شد اين زيرا كه در شام از جميع رهبانان شنيدم كه مى گفتند: هلاك بتها درست اين طفل خواهد بود.
قريش گفتند: آيا خود از او چيزى مشاهده نمودى كه مصدق اين گفتار باشد؟
گفت : بلى ، در راه شام در زير درخت خشكى فرود آمديم به اعجاز او در ساعت سبز شد و ميوه داد، و چون روانه شديم همه ميوه هاى خود را بر آن حضرت نثار كرده به امر خدا به سخن آمد و گفت : اى شجره طاهره نبوت و دوحه طيبه رسالت ! دستهاى مبارك خود را بر من بكش تا آنكه از بركت تو تا قيامت سر سبز و خرم باشم ، پس آن حضرت دست مبارك خود را بر آن درخت كشيد سبزى و خرمى آن زياد گرديده ، چون در وقت مراجعت به آن درخت رسيديم و فرود آمديم ديديم كه هر نوعى از مرغان كه در عالم مى باشد بر شاخهاى آن درخت آشيان گذاشته اند و به عدد هر مرغى شاخه اى بر آورده است و به آن عظمت هرگز درختى نديده بودم ، پس همه مرغان بر سر مباركش بال گستردند و همه به سخن آمده گفتند: از بركت دست مبارك تو ما به اين درخت ماوى كرده ايم (172).
و در بعضى از كتب معتبره مذكور است كه : در طفوليت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خشكسالى عظيم بهم رسيد و چندين سال بر ايشان باران نباريد، پس رقيقه دختر صيفى در خواب ديد كه هاتفى صدا زد كه : اى گروه قريش ! پيغمبرى در ميان شما بهم رسيده است ، مبعوث خواهد شد و به بركت او رحمت و فراوانى و آبادانى براى شما حاصل است ، عبد المطلب را بطلبيد تا فرزند زاده خود را شفيع گرداند و دعا كند تا خدا باران دهد شما را، پس عبد المطلب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را بر دوش گرفته بر كوه ابو قيس بالا رفت و اكابر قريش بر گرد او جمع شده دعاى باران خواندند و در همان ساعت از بركات آن حضرت بارانى ريخت كه سيلاب از شعاب مكه روان شد (173).
و ابن بابويه عليه السلام به سند خود از ابو طالب روايت كرده است كه : در سال هشتم ولادت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اراده تجارت نمودم به جانب شام و در آن وقت هوا در غايت حرارت بود، چون عازم سفر شدم خويشان من گفتند كه : محمد را چه مى كنى و به كه مى سپارى ؟ گفتم : او را با خود مى برم و بر هيچكس اعتماد نمى كنم كه او را بسپارم .
گفتند: در اين گرما به سفر بردن آن پرورده حرم و بطحا مناسب نيست .
گفتم : نه والله او را از خود جدا نمى توانم كرد و محملى براى او ترتيب مى دهم و با خود مى برم ، پس آن حضرت را بر شترى نشانيدم و شتر او را پيوسته در پيش روى خود داشتم كه از نظر من غايب نشود و چون آفتاب گرم مى شد پاره ابر سفيدى مى آمد مانند برف و بر آن حضرت سلام مى كرد و بر بالاى سر مباركش سايه مى افكند و به هر جا كه مى رفت همراه او بود و بسيار بود كه آن ابر انواع ميوه ها براى آن حضرت فرو مى ريخت ، و در اثناء راه روزى آب بسيار تنگ شد در ميان قافله ما و مشكى را به دو اشرفى مى خريدند و ما به بركت آن حضرت آب فراوان داشتيم و آب ما كم نمى شد و به هر منزل كه فرود مى آمديم از بركت او حوضها پر آب مى شد و زمينها پر گياه مى شد و پيوسته در فراخى نعمت و فراوانى بوديم و هر شترى كه در راه مى ماند چون دست مبارك خود را بر آن مى ماليد روان مى شد، و چون نزديك شهر بصرى رسيديم صومعه راهبى به نظر آمد ناگاه ديديم كه آن صومعه به استقبال آن حضرت روان شد مانند اسب تندرو و چون نزديك ما رسيد ايستاد، و در آن صومعه راهبى از نصارى بود كه او را بحيرا مى گفتند و هرگز با مترددين آشنا نمى شد و با كسى سخن نمى گفت و قوافلى كه از آن راه عبور مى كردند هرگز احوال ايشان را نمى پرسيد، چون حركت صومعه را يافت و نظر بسوى قافله افكند آن حضرت را شناخت و گفت : اگر آن كه خوانده ام و شنيده ام هست توئى و غير تو نيست .
پس فرود آمديم در زير درخت عظيمى كه نزديك صومعه راهب بود و شاخهاى آن درخت خشكيده بود و بارى نداشت و پيوسته قافله در زير آن درخت فرود مى آمدند، چون آن حضرت در زير آن درخت قرار گرفت درخت به اهتزاز آمد و شاخهاى بسيار بر آورد و شاخهاى خود را بر سر آن حضرت گسترد و سه ميوه در آن درخت بهم رسيد: دو تا از ميوه هاى تابستان و يكى از ميوه هاى زمستان ، و اهل قافله از مشاهده آن احوال متعجب شدند و بحيرا از ملاحظه آن غرايب متحير گرديده طعامى برداشت بقدر آنكه آن حضرت را كافى باشد و از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و پرسيد كه : متولى امور اين طفل كيست ؟
من گفتم : منم كه به خدمت او قيام مى نمايم .
پرسيد: به او چه نسبت دارى ؟
گفتم : عم اويم .
گفت : او عم بسيار دارد، تو كدام عم اوئى ؟
گفتم : با پدر او از يك مادرم .
گفت : شهادت مى دهم كه اوست كه من مى دانم و اگر او نباشد من بحيرا نيستم ؛ پس گفت : رخصت مى دهى كه اين طعام را نزديك او برم تا تناول نمايد؟
گفتم : ببر، و عرض كردم به آن حضرت كه : شخصى آمده است و براى اكرام شما طعامى آورده است تناول نما.
فرمود كه : از براى من تنها آورده است كه رفيقان نخورند؟
بحيرا گفت : اى سرور من ! زياده بر اين نداشتم .
فرمود كه : رخصت مى دهى كه آنها با من بخورند؟
بحيرا گفت : بلى .
پس آن حضرت فرمود: بسم الله ، و تناول نمود و ما صد و هفتاد نفر بوديم همه خورديم تا سير شديم و طعامى به حال بود و بحيرا در خدمت ايستاده بود و آن حضرت را باد مى زد و از مشاهده آن حال تعجب مى كرد و هر ساعت خم مى شد و سر مباركش را مى بوسيد و مى گفت : اوست بحق پروردگار مسيح ، و مردم نمى دانستند كه او چه مى گويد، پس شخصى از مردم قافله گفت : اى راهب ! كار تو در اين وقت غريب است ، ما پيشتر از صومعه تو مى گذشتيم متوجه ما نمى شدى !
بحيرا گفت : بلى ، در اين مرتبه مرا حالى غريب است ، مى بينم آنچه شما نمى بينيد و من مى دانم امر چند كه شما نمى دانيد و در زير اين درخت طفلى نشسته است كه اگر بشناسيد او را چنانكه من مى شناسم هر آينه او را به گردنهاى خود سوار كنيد تا به شهرش برگردانيد، والله كه در اين مرتبه شما را گرامى نداشتم مگر از براى او، و چون از برابر صومعه من پيدا شد نورى از پيش روى او ديدم كه از زمين تا آسمان ساطع بود و مردانى ديدم كه بادزنها از ياقوت و زبرجد در دست داشتند و آن حضرت را باد مى زدند، و گروه ديگر انواع ميوه ها بر او نثار مى كردند، و اين ابر با او حركت مى كرد و از او جدا نمى شد، و صومعه من به استقبال او دويد به سرعت اسب رهوار، و اين درخت پيوسته خشك و كم شاخ بود و به اعجاز او سبز شد و به حركت آمد و شاخهايش فزون شد و سه ميوه در او ظاهر گرديد، و اين حوضها از زمانى كه بعد از حواريان اختلاف و فساد در ميان بنى اسرائيل بهم رسيده بود آبهاى ايشان فرو رفته بود و ما در كتاب حضرت شمعون خوانده ايم كه او نفرين كرد بر بنى اسرائيل و اين آبها فرو رفت و خشك شد، شمعون گفت : هرگاه ببينيد كه آب در اين حوضها بهم رسيده است پس بدانيد كه از بركت پيغمبرى است كه در زمين تهامه ظاهر خواهد شد و بسوى مدينه هجرت خواهد نمود و نام او در ميان قومش امين خواهد بود و در آسمان احمد خواهد بود و او از نسل اسماعيل پسر ابراهيم خواهد بود، بخدا سوگند ياد مى كنم كه اين همان است .
پس بحيرا متوجه آن حضرت شد و گفت : از تو سوال مى كنم از سه خصلت و قسم مى دهم تو را به لات و عزى كه مرا جواب بگوئى ، پس ‍ حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون نام لات و عزى را شنيد در غضب شد و گفت : به ايشان سوال مكن والله كه هيچ چيز را مانند ايشان دشمن نمى دارم ، اينها دو بت اند از سنگ كه قوم من از سفاهت خود آنها را مى پرستند.
پس بحيرا گفت كه : اين يك علامت .
پس گفت : بخدا سوگند مى دهم تو را كه خبر دهى .
فرمود: بپرس از هر چه خواهى زيرا كه مرا قسم دادى به پروردگارى كه خداى من و توست و مانند ندارد.
بحيرا گفت : سوال مى كنم از خواب و بيدارى تو؛ و سوال نمود از اكثر احوال آن حضرت و جواب شنيد و همه را موافق يافت با آنچه در كتابها خوانده بود؛ پس بحيرا بر پاهاى آن حضرت افتاد و مى بوسيد و مى گفت : اى فرزند! چه نيكو است بوى تو اى آنكه از همه پيغمبران اتباع تو بيشتر است و اى آنكه نورهاى دنيا همه از نور توست و اى آنكه به نام تو همه مسجدها آبادان خواهد گرديد، گويا مى بينم كه لشكرها خواهى كشيد و اسبان عربى سوار خواهى شد و عرب و عجم تابع تو خواهند شد و خواهى نخواهى و گويا مى بينم كه لات و عزى را خواهى شكستن و خانه كعبه را مالك خواهى شدن و كليدش را به هر كه خواهى تسليم خواهى نمود، و چه بسيار شجاعان از قريش و عرب را بر خاك هلاك خواهى افكند، با توست كليدهاى بهشت و دوزخ و با توست سودمندى بزرگ و توئى كه بتها را هلاك خواهى كرد و توئى كه قيامت قايم نخواهى شد تا تمام پادشاهان به مذلت و خوارى در دين تو دى آيند.
پس مكرر دستها و پاهاى مبارك آن حضرت را مى بوسيد و مى گفت : اگر زمان تو را دريابم در پيش روى تو شمشير بزنم و با دشمنان تو جهاد بكنم ، توئى بهترين فرزندان آدم و پيشواى پرهيزكاران و خاتم پيغمبران ، سوگند مى خورم بخدا كه زمين خندان شد در روز ولادت با سعادت تو و خندان خواهى بود تا روز قيامت به شادى وجود تو، و باز سوگند ياد مى كنم بخدا كه كليساها و بتها و شياطين گريان شدند از ظهور تو و گريان خواهند بود تا روز قيامت ، توئى دعا كرده حضرت ابراهيم عليه السلام و بشارت داده حضرت عيسى عليه السلام ، توئى پاكيزه و مطهر از نجاستهاى اهل جاهليت .
پس رو بسوى ابو طالب گردانيده گفت : تو چه نسبت دارى به او؟
ابو طالب گفت : فرزند من است .
بحيرا گفت : نمى بايد او فرزند تو باشد و پدر و مادر او نمى بايد در اين وقت زنده باشند.
ابو طالب گفت : راست گفتى ، من عم اويم و پدر او در وقتى فوت شد كه او در رحم مادر بود، و مادرش چون فوت شد او شش ساله بود.
بحيرا گفت : اكنون راست گفتى وليكن صلاح تو را در آن مى دانم كه او را به شهر خود برگردانى زيرا كه در روى زمين هيچ يهودى و نصرائى و صاحب كتابى نيست كه نداند او متولد شده است و هر يك كه او را ببينند به علامتها او را خواهند شناخت چنانكه من شناختم و حيله ها و مكرها در دفع او خواهند كرد و يهودان از همه در اين باب اهتمام بيشتر خواهند نمود.
ابو طالب گفت : سبب عداوت ايشان با او چيست ؟
بحيرا گفت : زيرا كه او پيغمبر است و جبرئيل بر او نازل خواهد شد و دينها ايشان را منسوخ خواهد كرد.
ابو طالب گفت : نه ، انشاء الله خدا نخواهد گذاشت كه آسيبى به او رسد؛ پس ابو طالب گفت كه : چون بحيرا خواست كه آن حضرت را وداع كند بسيار گريست و گفت : اى فرزند آمنه ! گويا مى بينم كه تمام عرب با تو دشمنى خواهند كرد و همگى تيرهاى جدال و قتال را براى تو در كمان كينه ديرينه خواهند گذاشت و خويشان از تو مواصلت را قطع خواهند كرد و اگر قدر تو را بشناسند بايد تو را از فرزندان خود گرامى تر دارند؛ پس روى بسوى من گردانيد و گفت : اى عم ! تو رعايت كن در باب او قرابت موصوله را و رعايت نما در حق او وصيت پدر خود را كه بزودى همه قريش از تو كناره كنند به سبب رعايت كردن او پس پروا مكن و فرزندى از تو بهم خواهد رسيد كه در همه حال ياور او باشد و او را در آسمانها به شجاعت و دليرى ستايش كنند و از او بهم خواهند رسيد دو فرزند بزرگوار كه به سعادت شهادت فايز گردند و او سيد و بزرگ عرب و ذوالقرنين اين امت خواهد بود و او در كتابهاى خدا از اصحاب عيسى معروفتر است .
پس ابو طالب گفت كه : چون نزديك به شام شديم والله ديدم كه قصرهاى شام به حركت آمدند و نورى از آنها بلند شد از نور آفتاب بيشتر، و چون داخل شام شديم از بسيارى هجوم نظارگيان در بازارها عبور ميسر نبود و از هر سو به تماشاى جمال عديم المثال آن يوسف مصر كمال مى شتافتند، و آوازه حسن و جمال و فضل و كمال آن حضرت به اطراف بلاد شام رسيد و هر جا راهبى و عالمى كه بود نزد آن حضرت حاضر گرديدند، پس اعلم علماى اهل كتاب كه او را نسطور مى گفتند سه روز آمد و در برابر آن حضرت نشست و هيچ سخن نمى گفت ، چون روز سوم به آخر رسيد بيتابانه به خدمت آن حضرت شتافت و بر گرد او مى گرديد، من گفتم : اى راهب ! چه مى خواهى از او؟
گفت : مى خواهم بدانم كه او چه نام دارد؟
گفتم : نام او محمد بن عبد الله است .
چون اين نام را شنيد رنگش متغير گرديد و گفت : مى خواهم از او التماس ‍ نمائى پشت دوشش را براى من بگشايد؛ چون آن حضرت كتفش را گشود و نظر راهب بر مهر نبوت افتاد خود را انداخت و آن مهر را مى بوسيد و مى گريست و گفت : اى مرد! زود بر گردان اين خورشيد نبوت را به مطلع ولادتش ، كه اگر مى دانستى كه او در زمين ما چه دشمنان دارد هر آينه او را با خود نمى آوردى ، پس پيوسته به خدمت آن حضرت مى آمد و مراسم خدمت به تقديم مى رسانيد و طعامهاى لذيذ براى او حاضر مى گردانيد، و چون از شام بيرون آمديم پيراهنى از براى آن يوسف مصر نبوت آورد و گفت : التماس دارم كه آن حضرت اين پيراهن را بپوشد شايد به اين سبب مرا گاهى به خاطر مبارك بگذراند، و چون آثار كراهت از آن حضرت مشاهده نمودم و رد آن عالم نتوانستم كرد پيراهن را گرفتم و گفتم : من بر او خواهم پوشانيد، و بسرعت و اهتمام آن بدر تمام را بسوى بيت الله الحرام بر گردانيدم و چون خبر قدوم ميمنت لزوم آن حضرت به اهل مكه رسيد صغير و كبير به استقبال آن حضرت شتافتند به غير ابو جهل كه او مست و بى خبر افتاده بود (174).
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است كه : چون ابو طالب اراده سفر شام كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مهار ناقه او چسبيد و گفت : اى عم ! مرا به كه مى سپارى ؟ نه پدرى دارم و نه مادرى .
پس ابو طالب گريست و آن حضرت را با خود برد و هرگاه در راه هوا گرم مى شد ابرى پيدا مى شد و بر بالاى سر آن حضرت سايه مى افكند تا آنكه در اثناى راه به صومعه راهبى رسيدند كه او را بحيرا مى گفتند، چون ديد كه ابر با ايشان حركت مى كند از صومعه خود به زير آمد و طعامى براى ايشان مهيا كرده ايشان را بسوى طعام خود دعوت نمود، پس ابو طالب و ساير رفقا رفتند به صومعه راهب و حضرت رسول و حضرت رسول را نزد متاع خود گذاشتند، چون بحيرا ديد كه ابر بر بالاى قافله گاه ايستاده است پرسيد كه : آيا كسى هست از اهل قافله كه به اينجا نيامده است ؟
گفتند: نه ، مگر يك طفلى كه او را نزد متاع خود گذاشته ايم .
بحيرا گفت : سزاوار نيست كه كسى از طعام من تخلف نمايد، او را نيز بطلبيد.
چون به نزد آن حضرت فرستادند و آن حضرت بسوى صومعه روان شد ابر نيز همراه آن حضرت حركت كرد، پس بحيرا گفت : اين طفل كيست ؟
گفتند: پسر ابو طالب است .
بحيرا به ابو طالب گفت : اين پسر توست ؟
گفت : اين پسر برادر من است .
پرسيد كه : پدرش چه شد؟
فرمود: او در رحم مادرش بود كه پدرش فوت شد.
بحيرا گفت كه : اين طفل را بسوى بلاد خود برگردان كه اگر يهودان او را بشناسند چنانكه من شناختم هر آينه او را بكشند، و بدان كه شان او بزرگ است و او پيغمبر اين امت است كه به شمشير خروج خواهد كرد (175) .
و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از يعلى نسابه كه : در سالى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عزم تجارت به شام رفت ، خالد بن اسيد و طليق به سفيان با آن حضرت رفتند و چون برگشتند غرايب بسيار از رفتار و سوارى آن حضرت و اطاعت وحشيان صحرا و مرغان هوا آن حضرت را نقل كردند و گفتند: چون به ميان بازار شهر بصرى رسيديم گروهى از رهبانان را ديديم كه آمدند با روهاى متغير كه گويا زعفران بر روى ايشان ماليده اند و بدنهاى ايشان مى لرزيد، پس به ما گفتند كه : التماس داريم بيائيد به نزد بزرگ ما كه در كليساى اعظم مى باشد و نزديك است به اين مكان .
گفتيم : ما را با شما چه كار است ؟
گفتند: چه ضرر دارد به شما كه بيائيد بسوى معبد ما و ما شما را گرامى داريم ؟؛ و گمان مى كردند كه محمد در ميان ما است .
چون با ايشان رفتيم داخل كنيسه بسيار بزرگ رفيع شديم و ديديم كه داناى بزرگ ايشان در ميان نشسته است و شاگردان او بر دور او نشسته اند و كتابى در دست دارد و گاهى در كتاب نظر مى كند و گاهى در روى ما نظر مى كند، پس به اصحاب خود گفت كه : كارى نساختيد و آنكه من مى خواستم نياورده ايد؛ پس از ما سوال كرد كه : شما كيستيد؟
گفتيم : ما گروهى از قريشيم .
گفت : از كدام قبيله قريش ؟
گفتيم : از فرزندان عبد الشمس .
گفت : ديگرى با شما هست ؟
گفتيم : بلى ، جوانى از بنى هاشم با ما همراه است كه او را يتيم فرزندان عبد المطلب مى گوئيم .
چون اين سخن را شنيد نعره اى زد و نزديك بود كه بيهوش شود و از جا برجست و گفت : آه آه ! دين نصرانيت هلاك شد؛ پس تكيه كرد بر يكى از چليپاهاى خود و ساعتى متفكر شد و هشتاد نفر از بطارقه (176) و شاگردان او بر دوش ايستاده بودند پس به ما گفت : آيا مى توانيد آن جوان را به من بنمائيد؟
گفتيم : بلى .
پس با ما همراه آمد تا به بازار بصرى رسيديم ديديم كه آن حضرت در ميان بازار ايستاده و مانند ماه تابان نور از انورش ساطع است و از هر سو نظارگيان به تماشاى جمالش ايستاده اند و مشتريان مانند مشتريان يوسف عليه السلام زرها حاضر كرده از شوق مشاهده جمال او با او سودا مى كنند و متاعهاى او را به قيمت اعلا مى خرند و متاع خود را به قيمت نازل به او مى فروشند، پس ما خواستيم كه ديگرى را به او نشان دهيم براى امتحان ناگاه او صدا زد كه : شناختم او را بحق پروردگار مسيح ؛ و بيتابانه پيش دويد و سر مباركش را بوسيد و گفت : توئى مقدس ، و از علامات آن حضرت بسيار سوال نمود و حضرت همه را جواب فرمود پس گفت : اگر زمان تو را دريابم در خدمت تو جهاد كنم چنانكه حق جهاد كردن است .
پس به ما گفت كه : با اوست زندگى و مردن ، هر كه متابعت او نمايد زنده جاويد گردد و هر كه از طريقه او بگردد بميرد به مردنى كه هرگز زندگى نيابد، با اوست سود بزرگ و نفع عظيم ؛ اين را گفت و به كنيسه خود برگشت (177).
و در حديث ديگر روايت كرده است كه : در سالى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از براى خديجه به جانب شام به تجارت رفت ، عبد منات بن كنانه و نوفل بن معاويه همراه آن حضرت بودند، و چون به شام رسيدند ابو المويهب راهب ايشان را ديد و پرسيد كه : شما كيستيد؟
گفتند: ما تاجرى چنديم از اهل حرم از قبيله قريش .
پرسيد كه : آيا از قريش ديگرى همراه شما هست ؟
گفتند: بلى ، جوانى از فرزندان هاشم هست كه نام او محمد است .
ابو المويهب گفت : من او را مى خواهم .
گفتند: در ميان قريش از او گمنام ترى نيست و او را يتيم قريش مى نامند و اجير شده است نزد زنى از ما كه او را خديجه مى گويند و براى او به تجارت آمده است ، تو با او چه كار دارى ؟
ابو المويهب سر خود را حركت مى داد و مى گفت : اوست اوست ، مرا بسوى او دلالت نمائيد.
گفتند: او را در بازار بصرى گذاشتيم .
در اين سخن بودند ناگاه آن حضرت پيدا شد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد پيش از آنكه ايشان نشان دهند گفت : اين است ، و با آن حضرت خلوت كرد و ساعت طويلى با آن حضرت راز گفت : پس ميان ديده هاى او را بوسيد و چيزى از آستين خود بيرون آورد و خواست كه به آن حضرت بدهد قبول نفرمود، و چون جدا شد به نزد ايشان آمد و گفت : از من بشنويد اين وصيت را و چنگ زنيد در دامان او و اطاعت نمائيد سخن او را كه اين جوان والله پيغمبر آخر الزمان است و به اين زودى بيرون خواهد آمد و مردم را بسوى شهادت لا اله الا الله خواهد خواند، و چون بيرون آيد البته متابعت او بكنيد.
پس از ايشان پرسيدم كه : آيا از عم او ابو طالب فرزندى بهم رسيده است كه على نام داشته باشد؟
گفتند: نه . ! رفت : يا متولد شده است يا در اين زودى متولد خواهد شد، و اول كسى كه به اين پيغمبر ايمان آورد او خواهد بود، و وصفت او را به وصى بودن در كتابها خوانده ايم چنانكه وصف محمد را به پيغمبرى خوانده ايم و او سيد عرب و عالم ربانى اين خواهد بود و ذوالقرنين آخر الزمان است و حق شمشير ا در جهاد خواهد داد و نام او در ملا اعلا على است و بعد از پيغمبر آخر الزمان در قيامت رتبه او از همه خلق بلندتر خواهد بود و ملائكه او را بطل از هر مفلح مى گويند و به هر جانب كه متوجه شود البته ظفر مى يابد و او در ميان اصحاب پيغمبر شما در آسمان مشهورتر است از آفتاب تابان (178).
و كلينى به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون قريش در جاهليت كعبه را خراب كردند و خواستند بسازند، نتوانستند ساخت پس در دل ايشان رعب افتاد كه شخصى از ايشان گفت : هر يك از شما بايد كه پاكيزه ترين مال خود را بياوريد و نياوريد مالى كه از قطع رحم يا حرام ديگر بهم رسانيده باشيد، چون چنين كردند مانع برطرف شد متمكن گرديدند از ساختن آن ، پس شروع كردند در بنا تا آنكه به موضع حجر الاسود رسيدند پس منازعه كردند كه كدام يك حجر را در جاى خود نصب كنند تا آنكه نزديك شد كه در ميان ايشان حرب قايم شود، پس راضى شدند به حكم هر كه اول از در مسجد الحرام درآيد، پس اول كسى كه داخل مسجد شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بود، چون به نزد ايشان آمد و حقيقت حال خود را به معرض عرض رسانيدند آن حضرت امر كرد كه جامه اى را پهن كردند و حجر با خود برداشت و در ميان جامه گذاشت و فرمود كه روساى قبايل طرفهاى جامه را گرفته بلند كردند، پس ‍ حضرت حجر را برداشت و در جاى خود گذاشت و حق تعالى او را به اين كرامت مخصوص گردانيد (179).
و به سندهاى معتبر ديگر روايت كرده است كه : قريش كعبه را خراب كردند به سبب آنكه سيل از اعلاى مكه آمد و كعبه را خراب كرد و در آن وقت دزديدند از كعبه آهوى طلائى را كه پاهاى آن از جواهر بود به سبب آنكه ديوار كعبه كوتاه بود و اين قضيه پيش از مبعوث شدن آن حضرت بود به سى سال ، پس اراده كردند قريش كه كعبه را خراب كنند و تازه بنا نمايند و عرضش را زياد كنند پس ترسيدند از آنكه مبادا چون كلنگ بر كعبه زنند عقوبتى بر ايشان نازل گردد، پس وليد بن مغيره گفت كه : بگذاريد من ابتدا كنم به كند اگر خدا راضى است به كندن بلائى به من نمى رسد و اگر راضى نيست اثر عقوبتى ظاهر مى شود به حال خود مى گذاريم ، پس بر كعبه بالا رفت و يك سنگ را حركت داد ناگاه مارى بيرون آمد و حمله آورد بر ايشان و آفتاب منكسف شد، و چون اين حال را مشاهده نمودند گريستند و به درگاه حق تعالى تضرع كردند و گفتند: خداوندا! ما نمى خواهيم مگر اصلاح كعبه را و غرض ما فساد نيست ؛ پس مار از ايشان غايب شد و كعبه را خراب كردند تا آنكه پى اصل كعبه كه حضرت ابراهيم عليه السلام گذاشته بود پيدا شد و چون خواستند پى را بكنند و خانه را بزرگ كنند زلزله اى عظيم و ظلمتى ظاهر شد، و بناى ابراهيم عليه السلام در طول سى ذراع و در عرض ‍ بيست و چهار (180) ذراع و در ارتفاع نه ذارع بود، پس قريش گفتند: طول و عرض را به حال خود مى گذاريم و ارتفاع را زياد مى كنيم ، و چون بنا كردند و به موضع حجر الا سود رسيدند نزاع كردند قريش در گذاشتن حجر و هر مى گفتند كه : ما سزاوارتريم به گذاشتن او.
چون مشاجره ايشان در اين باب به طول انجاميد راضى شدند به حكم هر كه اول از باب بنى شيبه داخل شود، پس اول كسى كه از آن در خارج شد خورشيد فلك نبوت بود گفتند: امين آمد آنچه او حكم كند ما همه راضى شويم به فرموده او.
پس آن حضرت رداى مبارك خود را - و به روايت ديگر عباى خود را - پهن كرد و حجر را در ميان آن گذاشت و فرمود كه : از هر ربع قريش يك مرد بيايد و چهار گوشه جامه را گرفته بردارند، پس عتبه بن ربيعه از عبد الشمس و اسود بن المطلب از بنى اسد بن عبد العزى و ابو حذيفه بن المغيره از بنى مخزوم و قيس بن عدى از بنى سهم اطراف جامه را گرفته بلند كردند، و حضرت رسول را از ميان جامه برداشت و در جاى خود گذاشت .
و پادشاه روم كشتى فرستاده بود كه پر كرده بود از چوبها و آلتها و آنچه از براى سقف خانه ضرور مى باشد براى آنكه معبدى براى او در حبشه بنا كنند، پس باد كشتى را به جانب مكه به ساحل افكند و در گل نشست و حركت نتوانستند داد آن را، و چون اين خبر به قريش رسيد به ساحل دريا آمدند ديدند كه آنچه ايشان را براى سقف و زينت كعبه در كار است همه در آن كشتى مهيا است ، پس آنها را خريدند و به مكه نقل كردند؛ و چون ملاحظه كردند، ذرع چوبهاى سقف با عرض كعبه معظمه موافق بود، و چون بناى كعبه را تمام كردند از پرده هاى يمنى جامه اى بر كعبه پوشانيدند (181).
و در حديث حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله با قريش قرعه زد در بناى كعبه ، پس از در كعبه تا نيمه ما بين ركن يمانى و حجر به آن حضرت افتاد (182)، و در روايت ديگر وارد شده است كه : از حجر الاسود تا ركن شامى مخصوص ‍ بنى هاشم شد (183).
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بيست حج كردند پنهان از قريش ‍ و ده حج از آنها پيش از بعثت بود - و به روايتى : هفت حج پيش از بعثت بود -؛ و در سن چهار سالگى نماز كرد و در هنگامى كه با ابو طالب به شهر بصرى رفته بود (184).
و در كتاب دلايل النبوه از عباس روايت كرده است كه : روزى به آن حضرت عرض كرد: يا رسول الله ! باعث داخل شدن من در دين تو آن بود كه تو را مى ديدم در هنگامى كه در گهواره بودى با ماه سخن مى گفتى و به انگشت خود اشاره بسوى آن مى كردى و به هر طرف كه اشاره مى فرمودى ماه به آن طرف ميل مى كرد.
پس آن حضرت فرمود كه : با ماه سخن مى گفتم و او با من سخن مى گفت و مرا از گريه مشغول مى كرد و مى شنيدم صداى آن را در هنگامى كه در زير كرسى سجده مى كرد (185).
و در بعضى از كتب مسطور است كه : در سال سوم ولادت يا در سال چهارم شق صدر انوار آن حضرت شد و پنج سال نزد حليمه ماند (186)؛ و در سال ششم آمنه به رحمت ايزدى واصل شد (187)؛ و در سال هفتم كاهنان بسيار خبر نبوت آن حضرت را به اهل مكه دادند و در همان سال قصه راهب جحفه واقع شد؛ و در همان سال باران به بركت آن حضرت و دعاى عبد المطلب نازل شد و در همان سال عبد المطلب به تهنيت سيف بن ذى يزن رفت و او بشارت داد عبد المطلب را به نبوت آن حضرت ؛ و در سال هشتم عبد المطلب به عالم بقا رحلت نمود و عمر شريفش هشتاد و دو سال بود - و به روايت ديگر: صد و بيست سال - و وصيت نمود ابو طالب را در باب محافظت آن حضرت و ابو طالب متكفل كفالت و حمايت او گرديد؛ و گويند كه : در اين سال حاتم و انوشيروان مردند و هرمز پسر او پادشاه شد؛ و در سال نهم ابو طالب آن حضرت را به سفر شام برد؛ و بعضى گفته اند كه شق صدر آن حضرت در سال دهم ولادت بود؛ و بعضى روايت كرده اند كه در سال نهم با ابو طالب به جانب بصرى رفت ؛ و در سال دوازدهم به جانب شام رفت و قصه بحيرا در سفر دوم بود؛ و در سال هفدهم هرمز را عزل كردند اشراف لشكر و چشمهايش را كور كردند؛ و در سال نوزدهم او را كشتند و پرويز پسر او را پادشاه كردند؛ و در سال بيست و سوم كعبه را خراب كردند و از نو بنا كردند به قول بعضى ؛ و در سال بيست و پنجم خديجه را به عقد خود در آورد؛ و در سال سى و پنجم كعبه را خراب كردند و ساختند بر قول اصح ؛ و گويند كه در اين سال حضرت فاطمه عليها السلام متولد شد؛ و گفته اند كه در سال سى و هشتم آثار نبوت از ديدن روشنيها و شنيدن صداها بيشتر بر آن حضرت ظاهر شد؛ و در سال چهلم مبعوث گرديد به رسالت كبرى ؛ و گويند كه در اين سال پرويز پادشاه عجم نعمان بن المنذر پادشاه عرب را كشت (188).
و سفر تجارت آن حضرت به جانب شام در باب آينده مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
باب پنجم : در بيان فضايل حضرت خديجه ، و كيفيت مزاوجت قرين السعادت حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم با اوست
در احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه منقول است كه : اول كسى كه ايمان آورد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مردان ، على بن ابى طالب عليه السلام بود؛ و از زنان ، خديجه بنت خويلد بود (189).
و در اخبار متواتره ديگر وارد شده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : بهترين زنان بهشت چهار زنند: خديجه دختر خويلد، و فاطمه دختر محمد، و مريم دختران عمران ، و آسيه دختر مزاحم كه زن فرعون بود (190).
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم داخل شد ديد كه عايشه بر روى حضرت فاطمه عليها السلام فرياد مى كند و مى گويد: اى دختر خديجه ! تو را گمان اين است كه مادر تو را بر ما فضيلتى بوده است او را چه زيادتى بر ما هست ؟! نبود مگر مانند يكى از ماها.
پس چون فاطمه آن حضرت را ديد گريست ، حضرت فرمود كه : چه چيز تو را به گريه آورده است اى دختر محمد؟
فاطمه عليها السلام گفت كه : عايشه نام مادر مار برد و او را به نقص و كمى مرتبه نسبت داد.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در خشم شد و گفت : بس كن اى حميرا كه خدا بركت مى دهد زنى را كه بسيار شوهر را دوست دارد و بسيار فرزند آورد و خديجه خدا او را رحمت كند، از من طاهر مطهر را بهم رسانيد كه او عبد الله بود و قاسم را آورد و فاطمه و رقيه و زينب و ام كلثوم از او بهم رسيدند و خدا رحم تو را عقيم كرده است كه هيچ فرزند از تو بهم نمى رسد (191).
و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون خديجه از دنيا رفت فاطمه عليها السلام بر گرد پدر بزرگوار خود مى گرديد و مى گفت : اى پدر! مادر من كجاست ؟ پس جبرئيل نازل شد و گفت : پروردگارت تو را امر مى كند كه فاطمه را سلام برسانى و بگوئى كه مادر تو در خانه اى است از نى كه كعب آنها از طلا است و به جاى پى عمودها از ياقوت سرخ است و خانه او در ميان خانه آسيه و مريم دختر عمران است ؛ چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پيغام حق تعالى را به فاطمه عليها السلام رسانيد فاطمه گفت : خدا است سالم از نقصها و از اوست سلامتيها و بسوى او بر مى گردد تحيتها (192).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون جبرئيل مرا به معراج بود و بر گردانيد گفتم : اى جبرئيل ! آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : حاجت من آن است كه خديجه را از جانب خدا و از جانب من سلام برسانى .
پس چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سلام جبرئيل را رسانيد خديجه گفت : خدا را است سلام و از اوست سلام و بسوى اوست سلام و بر جبرئيل باد سلام (193).
و در روايت ديگر منقول است كه : هرگاه جبرئيل نازل مى شد و در خديجه حاضر نبود او را سلام مى رسانيد.
و در حديث ديگر منقول است كه : روزى جبرئيل بر آن حضرت نازل شد و گفت : اينك خديجه مى آيد و براى تو نان و طعام و آشاميدنى مى آورد، چون بيايد از جانب پروردگار و از جانب من او را سلام برسان و بشارت ده او را كه خدا براى او در بهشت خانه اى از قصبهاى جواهر ساخته است كه در آن خانه تعب و آزارها نمى باشد.
و در حديث ديگر منقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نزد زنان خود نشسته بود و حضرت خديجه را مذكور ساخت و گريست ، پس عايشه گفت : چه گريه مى كنى بر پير زالى از زنان بنى اسد؟
حضرت فرمود كه : او تصديق كرد مرا در هنگامى كه شما تكذيب كرديد، و او ايمان آورد به من در وقتى كه شماها كافر بوديد، و او فرزند آورد و شماها عقيم بوديد.
پى عايشه گفت : هرگاه مى خواستم نزد آن حضرت قربى بهم رسانم خديجه را به نيكى ياد مى كردم (194).
و در روايت ديگر وارد شده است كه : خديجه نيكو معين و وزيرى بود براى رسالت آن حضرت ، هرگاه كه مردم از او دورى مى كردند او مونس آن حضرت بود، و هرگاه اهل مكه آن حضرت را آزار مى كردند او دلدارى مى نمود و به حسن معاشرت و ملاطفت آن حضرت را از كدورت بيرون مى آورد و به مال خود آن حضرت را معاونت مى نمود (195).
قطب راوندى و ابن شهر آشوب و صاحب عدد روايت كرده اند كه : سبب تزويج خديجه آن بود كه روز عيدى زنان قريش در مسجد الحرام جمع شده بودند ناگاه يهودى از پيش ايشان گذشت و گفت : بزودى در ميان شما پيغمبرى مبعوث خواهد شد هر يك توانيد سعى كنيد كه خود را به حباله او در آوريد، پس زنان سنگريزه بر او افكندند و آن حرف در خاطر خديجه ماند (196)؛ پس روزى ابو طالب به حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! مى خواهم تو را زنى بدهم و مال ندارم و خديجه با ما قرابت دارد و مال بسيار دارد و هر سال جماعتى را با غلامان خود به تجارت مى فرستد، و آيا مى خواهى كه مايه اى از براى تو بگيرم كه به تجارت بر وى و حق تعالى تو را منفعتى كرامت فرمايد؟
حضرت فرمود: بلى .
پس ابو طالب به نزد خديجه رفت و گفت : محمد مى خواهد به مال تو به تجارت رود.
خديجه گفت : بسيار خوب است ، و شاد شد و به غلام خود گفت كه : تو با مالى كه در دست توست از محمد است و بايد كه در خدمت او بر وى و از فرمان او بيرون نروى ؛ پس حضرت با ميسره روانه سفر شام شدند.
و به روايت ديگر: خزيمه بن حكيم كه با خديجه قرابتى داشت او نيز در خدمت آن حضرت بود و در آن سفر محبت عظيمى از آن جانب در دل او قرار گرفت ، و چون به ميان راه رسيدند دو شتر خديجه خوابيدند و ميسره متحير ماند كه بار آنها بر زمين خواهد ماند، پس به خدمت آن حضرت شتافت و حقيقت حال را عرض كرد، پس آن حضرت به نزد شتران آمد و دست مبارك را بر پاهاى آنها ماليد پس برجستند و پيش از شتران ديگر روانه شدند، چون خزيمه اين حال را مشاهده نمود محبت و اعتقادش ‍ نسبت به آن حضرت مضاعف گرديد و زياده از سابق در خدمت آن حضرت اهتمام مى نمود، و چون به نزديك شام رسيدند به نزديك دير راهبى فرود آمدند و آن حضرت در زير درختى نزول اجلال فرمود و ساير اهل قافله متفرق شدند و آن درخت سالها بود كه خشك شده و پوسيده بود در همان ساعت سبز شد و شاخ و برگ بر آورد و ميوه ها از او ريخته شد و در اطراف درخت همه گياه روئيد، و چون راهب آن حال را مشاهده نمو به سرعت از صومعه به زير آمد و به خدمت آن حضرت شتافت و كتابى در دست داشت و گاهى در كتاب نظر مى كرد و گاهى مشاهده جمال آن حضرت مى نمود و مى گفت : اوست اوست بحق آن خداوندى كه انجيل را فرستاده است .
چون خزيمه اين سخن را از راهب شنيد ترسيد كه مبادا اراده ضررى نسبت به آن جناب داشته باشد شمشير خود را از غلاف كشيد و فرياد كرد كه : اى آل غالب ! پس اهل قافله از هر جانب دويدند و راهب بسوى صومعه خود گريخت و در را بست و از بالاى صومعه خود مشرف شد و گفت : اى قوم ! به چه سبب همه متفق گرديديد در آزار من ؟! سوگند ياد مى كنم بخداوندى كه آسمان را بى ستون برپا داشته است كه قافله اى در اين مكان فرود نيامده است بسوى من كه محبوتر از شما باشد، و در اين كتاب كه در دست دارم نوشته است كه اين جوان كه در زير درخت نشسته است رسول پروردگار عالميان است و مبعوث خواهد گرديد با شمشير برهنه و بسيارى از كافران را به خاك هلاك خواهند افكند و او خاتم پيغمبران است ، هر كه او را اطاعت كند نجات يابد و هر كه فرمان او نبرد گمراه گردد.
پس به خزيمه گفت كه : تو از قوم اوئى ؟
گفت : نه ، وليكن من خدمتكار اويم ؛ و آنچه از معجزات آن حضرت در آن راه مشاهده نموده بود به راهب نقل كرد.
راهب گفت : اى مرد! او پيغمبر آخر الزمان است و رازى به تو مى سپارم پنهان دار، من در اين كتاب خوانده ام كه او غالب خواهد گرديد بر بلاد و نصرت خواهد يافت بر عباد و هيچ علم او از جنگ گاه بر نخواهد گشت و او را دشمن بسيار است و بيشتر دشمنان او از يهود خواهند بود، پس حذر كن از ايشان بر او.
پس چون به شام رفتند در آن تجارت ربح بسيار بهم رسيد، و چون برگشتند و نزديك به مكه رسيدند ميسره گفت : اى ستوده خصال ! از تو معجزات بسيار در آن سفر مشاهده كرديم به هر سنگ و درختى كه گذشتيم بر تو سلام كردند و گفتند: السلام عليك يا رسول الله و عتقبات در اين راه بود كه در ساير اوقات به چندين روز طى مى كرديم در اين سفر از بركت تو همه را در يك شب طى كرديم و ربحى كه در اين سفر كرديم در مدت چهل سال براى ما ميسر نشده بود، پس مصلحت چنان مى دانم كه پيشتر تشريف ببرى و خديجه را به سودمندى اين سفر بشارت دهى كه او شاد گردد.
پس چون حضرت بر اهل قافله سبقت گرفته متوجه منزل خديجه گرديد، در آن وقت خديجه با بعضى از زنان در غرفه خانه خود نشسته بود كه به راه مشرف بود، ناگاه نظرش به سواره اى افتاد كه از دور مى آيد و ابرى بر سر او سايه كرده با او بسرعت مى آيد و ملكى از جانب راست او و ملك ديگر از جانب چپ او بر روى هوا مى آيند و هر يك شمشير برهنه در دست دارند و از ابر قنديلى از زبرجد بر بالاى سر او آويخته و بر دور ابر قبه اى از ياقوت بر روى هوا مى آيد؛ خديجه از مشاهده اين احوال متحير شد و گفت : خداوندا! چنين كه اين مقرب درگاه تو به كاشانه محقر من درآيد.

next page

fehrest page

back page