next page

fehrest page

back page

چون آن حضرت نزديك رسيد و دانست كه محمد است و بسوى خانه او مى آيد پاى برهنه بر سر راه آن حضرت دويد و پاى مباركش را بوسيد و حضرت او را بشارتها داد.
خديجه گفت : اى بزرگوار!ميسره چرا در ركاب تو نيست ؟
فرمود كه : از عقب مى آيد.
خديجه گفت : اى سيد حرم و بطحا! برگرد و با ميسره بيا؛ و مقصود خديجه آن بود كه بار ديگر آنچه ديده بود به عين اليقين مشاهده نمايد.
چون آن جناب برگشت سحاب نيز برگشت و باز در مراجعت با حضرت معاودت نمود و يقين خديجه به جلالت آن حضرت زياده شد، و چون ميسره داخل شد گفت : اى خاتون ! در اين سفر چندان غرايب احوال از آن معدن فضل و كمال مشاهده كرده ام كه در چندين سال بيان نمى توانم نمود؛ هر طعام اندكى كه نزد او حاضر كردم و دست مبارك خود را بر آن گذاشت گروه بسيار از آن سير شدند و طعام كم نشد، و هرگاه هوا گرم شد دو ملك او را سايه كردند، و به هر درخت و سنگى كه گذشت بر او به رسالت سلام كردند؛ و قصه رهبانان و غير آنها را بيان كرد، پس خديجه براى مزايد اطمينان طبقى از رطب براى آن كريم النسب طلبيد و جمعى از مردان را طلب نمود و با آن حضرت شريك گردانيد و همه سير شدند و از رطب چيزى كم نشد، پس ميسره و فرزندانش را آزاد گردانيد براى آن بشارت و ده هزار درهم به او عطا فرمود و گفت : يا محمد! برو و عمت ابو طالب را بگو كه مرا از عم من عمرو بن اسد خواستگارى نمايد براى تو؛ و به نزد عم خود فرستاد كه : مرا به محمد تزويج نما (197) - و بعضى گفته اند كه از پدرش ‍ خويلد بن اسد خواستگارى كردند (198)، و اشهر آن است كه در آن وقت خويلد فوت شده بود و از عمش خواستگارى كردند (199) - و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال گذشته و از عمر خديجه چهل سال گذشته بود - و مروى است كه در آن وقت عمر خديجه بيست و هشت سال بود - و مشهور آن است كه چون خديجه به عالم بقا ارتحال نمود شصت و پنج سال از عمر شريفش گذشته بود و او را در حجون مكه دفن كردند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به دست مبارك خود او را دفن كرد، و وفات خديجه بعد از بيرون آمدن از شعب ابى طالب بود نزديك به سه سال پيش از هجرت - و گويند كه وفات او سه روز بعد از وفات ابو طالب بود (200) - و فرزندان آن حضرت همه از خديجه بهم رسيدند به غير از ابراهيم كه از ماريه بهم رسيد (201).
و در كشف الغمه روايت كرده است كه : اول مرتبه خديجه را عتيق بن عايذ مخزومى خواست و از او دخترى بهم رسيد، و بعد از عتيق ابو هاله هند بن زراره تيمى او را نكاح كرد و هند بن هند از او متولد شد، و بعد از رسول خدا او را به حباله خود در آورد و دوازده اوقيه طلا مهر او گردانيد (202).
كلينى و غير او به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خواست كه خديجه دختر خويلد را به عقد خود در آورد، ابو طالب با اهل بيت خود و جمعى از قريش رفتند به نزد ورقه بن نوفل عم خديجه ، پس ابتدا كرد ابو طالب به سخن و خطبه اى ادا نمود كه مضمونش اين است : حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه پروردگار خانه كعبه است و گردانيده است ما را از زرع ابراهيم و از ذريت اسماعيل و جا داده است ما را در حرم امن و امان و گردانيده است ما را بر ساير مردم حكم كنندگان و مخصوص گردانيده است ما را به خانه خود كه مردم از اطراف جهان قصد آن مى نمايند و حرمى كه ميوه هر جا را بسوى آن مى آورند و بركت داده است بر ما در اين شهرى كه در آن ساكنيم ، پس بدانيد كه پسر برادرم محمد بن عبد الله را به هيچيك از قريش نمى سنجند مگر بر او زيادتى مى كند و هيچ مردى را با او قياس ‍ نمى توان كرد مگر او عظيم تر است و او را در ميان خلق عديل و نظير نيست ، و اگر در مال او كمى هست پست مال روزى است متغير و مانند سايه اى است كه بزودى بگردد، و او را به خديجه رغبت هست و خديجه را نيز به او رغبت هست ، آمده ايم كه او را از تو خواستگارى نمائيم به رضا و خواهش او و هر مهر كه خواهيد از مال خود مى دهم آنچه در حال خواهيد و آنچه موجل گردانيد، و بپروردگار خانه كعبه سوگند مى خورم كه او را شانى رفيع و منزلتى منيع و بهره اى شامل و رايى كامل و دينى شايع و زبانى شافع هست .
پس ابو طالب عليه السلام ساكنت شد و عم خديجه كه از جمله قسيسان و علماى عظيم الشان بود به سخن در آمد، و چون از جواب ابو طالب قاصر بود تواترى در نفس و اضطرابى در سخن او ظاهر شد و نتوانست كه نيك جواب بگويد، چون خديجه آن حال را مشاهده نمود از غايب شوق آن حضرت پرده حيا را اندكى گشود و به زبان فصيح فرمود كه : اى عم من ! هر چند توئى اولى به سخن گفتن در اين مقام از من اما اختيار من بيش از من ندارى ، تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من در مال من است ، بفرما عمت را كه ناقه اى براى وليمه زفاف بكشد و هر وقت كه خواهى به نزد زن خود در آى .
پس ابو طالب گفت : اى گروه ! گواه باشيد كه او خو را به محمد تزويج كرد و مهر را خود ضامن شد.
پس يكى از قريش گفت : چه عجب است كه مهر را زنان براى مردان ضامن شوند؟!
پس ابو طالب در غضب شد و برخاست (و هرگاه آن حضرت به خشم مى آمد جميع قريش از او مى ترسيدند و از سطوت او حذر مى نمودند) پس ‍ گفت : اگر شوهران ديگر مثل پسر برادر من باشند زنان به گرانترين قيمتها و بلندترين مهرها ايشان را طلب خواهند كرد، و اگر مانند شما باشند مهر گران از ايشان خواهند طلبيد.
پس ابو طالب شترى نحو كرد در شب زفاف آن در صدف انبياء و صدف گوهر خيره النساء منعقد گرديد، پس شخصى از قريش كه او را عبد الله بن غنم مى گفتند شعرى چند ادا نمود كه حاصل مضمونش اين است : گوارا باد تو را اى خديجه كه هماى سعادت نشان تو بسوى كنگره عرش عزت و شرف پرواز نمود و جفت بهترين اولين و آخرين گرديدى ، و در جهان مثل محمد كجا نشان توان يافت ؟ اوست كه بشارت داده اند به پيغمبرى او موسى و عيسى ، بزودى اثر بشارت ايشان ظاهر گرديد و سالها است كه خوانندگان و نويسندگان كتابهاى آسمانى اقرار كرده اند كه اوست رسول بطحا و هدايت كننده اهل ارض و سما (203).
و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون ابو طالب خطبه را تمام كرد پيش ‍ از آنكه عمر و بن اسد عم او جواب بگويد، ورقه بن نوفل گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه ما را چنان گردانيده است كه گفتنى و فضيلت داده است بر آنها كه شمردى ، پس مائيم بزرگان و پيشوايان عرب و بر شما مسلم است آنچه ذكر كرديم از كرامتها و شرافتها و ما رغبت داريم كه رشته عزت خود را به حبل شرف و رفعت شما پيوند كنيم ، پس گواه باشيد اى گروه قريش كه من تزويج كرم خديجه دختر خويلد را به محمد بن عبد الله بر چهار صد اشرفى مهر.
و چون ورقه ساكت شد ابو طالب گفت : مى خواهم عمش نيز سخن بگويد، پس عمرو نيز صيغه را اعاده نمود، قريش همه گواه شدند و كنيزان خديجه دف زدند و به شادى به رقص آمدند و در همان روز ابو طالب شترى كشت و وليمه كرد و زفاف نمود (204).
ابن بابويه عليه السلام روايت كرده است كه : اول فرزندى كه خديجه از آن حضرت حامله شد عبد الله بود (205).
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون قاسم فرزند حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عالم قدس رحلت نمود - و به روايت ديگر: چون طاهر رحلت نمود (206) - روزى آن حضرت به نزد خديجه آمد و او را گريان ديد فرمود: اى خديجه ! چرا چرا گريه مى كنى ؟
گفت : يا رسول الله ! شيرى از پستانم جارى شد و فرزند خود را به خاطر آوردم و از مفارقت او گريستم .
حضرت فرمود كه : اى خديجه ! گريه مكن ، آيا راضى نيستى چون به در بهشت رسى او در آنجا ايستاده باشد و دست تو را بگيرد و در نيكوترين منازل جنان تو را ساكن گرداند؟
خديجه پرسيد كه : آيا اين ثواب براى هر مومن كه فرزند او مرده باشد هست ؟
حضرت فرمود كه : خدا كريمتر است از آنكه از بنده ميوه دل او را بگيرد و او صبر كند از براى خدا و حمد الهى بجا آورد و خدا او را عذاب كند (207).
و صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه : روزى خديجه رضى الله عنها با بعضى از زنان خدمتكار در غرفه خانه خود نشسته بودند و عالمى از علماى يهود نزد او بود، ناگاه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از زير غرفه او گذشت ، آن عالم گفت : الحال جوانى از پيش خانه تو گذشت آيا تواند بود كه او را تكليف نماى كه به اين غرفه در آيد؟
پس خديجه يكى از كنيزان خود را فرستاد و آن حضرت را تكليف نمود، چون تشريف آورد آن عالم گفت : تواند بود كه كتف خود را بگشائى كه من در او نظر كنم ؟
حضرت اجابت او نمود، چون نظرش بر مهر نبوت افتاد گفت : والله كه اين مهر پيغمبرى است .
خديجه گفت : اگر عمش حاضر بود كى مى گذاشت كه تو بر بدن او نظر كنى و بدرستى كه عموهاى او بسيار حذر مى فرمايند او را از علماى يهودان .
عالم گفت : كى را ياراى آن هست كه آسيبى به او برساند، بحق كليم سوگند مى خورم كه اوست پيغمبر آخر الزمان .
و چون آن حضرت از غرفه بيرون آمد محبت آن حضرت در سويداى قلب خديجه قرار گرفت و خديجه ملكه مكه بود و اموال و مواشى به حسان داشت ، پس خديجه گفت : اى عالم ! چه دانستى كه محمد پيغمبر است ؟
گفت : صفات او را در تورات خوانده ام كه اوست خاتم پيغمبران و خوانده ام كه مادر و پدرش در طفوليت او خواهند مرد و جد او و عم او او را كفالت و محافظت خواهند نمود و زنى او قريش را خواهد خواست كه بزرگ قومش ‍ باشد و در ميان عشيره خود امير و صاحب تدبير باشد - و به دست خود اشاره كرد بسوى خديجه - و گفت : اين سخن را از من نگاه دار اى خديجه ؛ و شعرى چند مشتمل بر جلالت آن حضرت و تحقيق اين مواصلت با سعادت ادا نمود، پس محبت خديجه نسبت به آن حضرت مضاعف شد و از ياران خود مخفى داشت ، و چون آن عالم از پيش خديجه برخاست گفت : سعى كن كه محمد از دست تو بدر نرود كه مزاوجت او مورث سعادت دنيا و آخرت است (208).
و خديجه را عمى بود كه او را ورقه مى گفتند و در غايب علم و دانش بود و كتابهاى آسمانى را خوانده بود و صفات پيغمبر آخر الزمان را در كتب ديده بود و خوانده بود كه او زنى از قريش را تزويج نمايد كه بزرگ قوم خود باشد و مال بسيارى براى آن حضرت خرج كند و در جميع امور ساعد و معاون او باشد، و ورقه اميد داشت كه آن زن خديجه باشد به سبب و فور مال و شرف او، و مكرر مى گفت به خديجه كه : با شخصى وصلت خواهى كرد كه از جميع اهل زمين و آسمان اشرف باشد؛ و خديجه در هر ناحيه اى غلامان و حيوانات بى پايان داشت تا آنكه بعضى گفته اند كه كه زياده از هشتاد هزار شتر داشت كه او متفرق بود در هر مكان ، و در هر ناحيه اى ملازمان و وكلاى او به تجارت مشغول بودند مانند مصر و شام و حبشه و غير آنها.
و ابو طالب پير و ضعيف شده بود و از جهت محافظت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ترك سفر كرده بود، روزى حضرت رسول به نزد ابو طالب رفت و او را غمگين يافت فرمود كه : اى عم ! سبب اندوه شما چيست ؟
ابو طالب گفت : اى فرزند برادر! سببش آن است كه مالى ندارم و زمانه بر ما بسيار تنگ شده است ، پير شده ام و تنگدست شده ام و وفاتم نزديك شده است و آرزو و دارم كه تو را زنى بوده باشد كه من به آن شاد گردم و ضروريات آن مرا ميسر نيست .
حضرت فرمود كه : اى عم ! شما را در اين باب چه تدبير به خاطر رسيده است ؟
ابو طالب گفت : اى فرزند برادر! خديجه دختر خويلد مال بسيار دارد و اكثر اهل مكه از مال او منتفع شده اند، آيا راضى هستى كه از براى تو مالى بگيرم كه به تجارت بروى شايد خدا نفعى كرامت فرمايد كه مطالب و آرزوهاى من به آن ميسر گردد؟
حضرت فرمود كه : بسيار خوب است ، برخيز و آنچه صلاح مى دانى چنان كن .
پس ابو طالب با برادران خود به خانه خديجه رفتند و او خانه اى داشت و در نهايت وسعت و بر بامش قبه اى از حرير سبز زده بودند منقش به انواع صورتها و نقشها و به طنابهاى ابريشم بر ميخهاى فولاد بسته بودند، و پيشتر دو شوهر كرده بود: يكى عمرو كندى و ديگرى عتيق بن عايذ و بعد از فوت ايشان عقبه بن ابى معيط وصلت بن ابى يهاب او را خواستگارى كردند و هر يك چهار صد غلام و كنيز داشتند و ابو جهل و ابو سفيان نيز او را خواستگارى كردند و خديجه همه را مجاب گردانى و دلش بسوى حضرت رسول مايل بود زيرا كه از راهبانان و كاهنان اوصاف آن حضرت را بسيار شنيده بود و معجزات بسيار كه قريش از آن حضرت ديده بودند بر او ظاهر گرديده بود، پس عم خود ورقه بن نوفل را طلبيد و گفت : اى عم ! مى خواهم شوهر بكنم و مردم بسيار مرا طلب مى كنند و دل من هيچيك را قبول نمى كند.
ورقه گفت : اى خديجه ! مى خواهى حديث غريب و امر عجيبى براى تو روايت كنم ؟!
نزد من كتابى هست كه در آن طلسمها و عزيمتها هست ، من عزيمتى مى خوانم بر آبى و غسل مى كنى به آن آب و من دعائى مى نويسم از انجيل و زبور و در زير سر بگذارد و تكيه كن ، چون به خواب مى روى البته آن كه شوهر تو خواهد بود او را در خواب خواهى ديد.
چون خديجه به فرموده او عمل نمود و به خواب رفت در خواب ديد كه مردى به نزد او آمد نه بلند نه كوتاه و گشاده چشم و نازك ابرو و سياه چشم و لبهاى او سرخ و خدهاى او به رنگ گل و در نهايت ملاحت و نور و صباحت و ابر بر او سايه افكنده و در ميان دو كتفش علامتى بود و بر اسبى از نور سوار بود و لجام آن اسب از طلا بود و زينتش مرصع بود به الوان جواهر گرانبها، و روى آن اسب به روى آدميان شبيه بود و پاهايش مانند پاهاى گاو بود و گامش به قدر مد بصر بود و آن سواره از خانه ابو طالب بيرون آمد؛ چون خديجه او را ديد او را در بر گرفت و در دامن خود نشانيد.
چون از خواب بيدار شد در باقى شب او را خواب نبرد و صبح به خانم عم خود رفت و خواب خود را نقل كرد.
ورقه گفت : اى خديجه ! اگر خواب تو راست است سعادتمند و رستگار خواهى بود، آن كه تو در خواب ديه اى بر سر اوست تاج كرامت و شفيع گناهكاران است در روز قيامت و بزرگ عرب و عجم است در دنيا و آخرت ، او محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است .
چون خديجه اين سخنان را شنيد آتش محبت آن حضرت در سينه اش ‍ مشتعل گرديد و به خانه خود مراجعت نمود و در خلوتى نشست و از مفارقت آن حضرت مى گريست و اشعار شورانگيز انشاء مى نمود و راز خود را به كسى اظهار نمى توانست كرد؛ در اين انديشه بود ناگاه صداى در خانه شنيد و از آن صداى آشنا اميدوار گرديد، ناگاه جاريه او آمد و گفت : اى سيده من ! اينك بزرگواران عرب يعنى فرزندان عبد المطلب به در خانه آمده اند.
خديجه از استماع اين نامهاى آشنا از صبر و قرار بيگانه شد و گفت : در را بگشا و ميسره را بگو كه فرشهاى زيبا براى ايشان مرتب گرداند و هر يك را در مرتبه خود بنشاند و انواع فوا كه و اطعمه براى ايشان حاضر سازد؛ و خود در پس پرده حجاب نشست ، و چون ايشان طعام تناول نمودند و با او آغاز مكالمه نمودند از پس پرده به كلام لطيف و سخنان ظريف ايشان را جواب گفت كه : اى بزرگواران مكه و حرم ! از انوار قدوم خود كلبه مرا رشك گلستان ارم كرده ايد، هر حاجت كه داريد به بر آورده است .
ابو طالب عليه السلام گفت : براى حاجتى آمده ايم كه نفعش به تو عايد مى گردد و بركتش بر تو مى افزايد، براى پسر برادر خود محمد آمده ايم ؛ چون خديجه آن نام دلشگان را شنيد دل از دست داد و بيتابانه گفت : او كجا است كه من حاجت او را لبهاى غمزداى او بشنوم و هر حاجت كه داشته باشد به جان قبول نمايم ؟
پس عباس گفت كه : من مى روم و آن جناب را بزودى حاضر مى گردانم .
و عباس به ابطح آمد و آن حضرت را نديده و به هر سو به طلب آن حضرت مى دويد تا آنكه به كوه حرا بر آمد ديد كه آن برگزيده خدا در آنجا خوابيده است در خوابگاه ابراهيم عليه السلام و رداى مبارك بر خود پيچيده و اژدهاى عظيمى بر بالينش خوابيده و برگ گلى در دهان گرفته است و آن حضرت را باد مى زند.
عباس گفت كه : چون مار را ديدم بر آن حضرت ترسيدم و شمشير كشيدم و بر آن حمله كردم ، پس مار متوجه من شد، و من فرياد كردم كه : اى پسر بردار!مرا درياب .
پس آن جناب چشم گشود - و اژدها نا پيدا شد - و فرمود كه : براى چه چيز شمشير كشيده اى ؟
گفتم : اژدهائى نزد تو ديدم و بر تو ترسيدم و شمشير كشيده بر او حمله كردم و چون بر من غالب آمد به استغاثه كردم و چون ديده مبارك گشودى ناپيدا شد.
پس حضرت تبسم نمو و فرمود كه : آن اژدها نيست وليكن ملكى است از ملائكه كه حق تعالى براى حراست من مى فرستد و مكرر او را ديده ام و با او سخن گفته ام و او با من گفته است كه : من ملكى پروردگارم مرا موكل گردانيده است كه تو را حراست نمايم از كيد دشمنان در شب و روز.
عباس گفت : اى پسر برادر! كسى نيست كه انكار فضل تو تواند كرد و اينها از تو غريب نيست ، اكنون بيا برويم به منزل خديجه كه مى خواهد تو را بر اموال خود امين گرداند كه به هر ناحيه كه خواهى به تجارت روى .
فرمود: مى خواهم به جانب شام روم .
عباس گفت : اختيار با توست .
و چون متوجه منزل خديجه گرديدند نور ساطع آن حضرت به خانه خديجه سبقت گرفت و خيمه را روشن كرد، خديجه به ميسره اعتراض كرد كه : چرا رخنه هاى خيمه را مسدود نكرده اى كه آفتاب داخل قبه شده است ؟
ميسره ملاحظه كرد و گفت : اى خاتون ! رخنه اى در قبه نيست و نمى دانم سبب اين روشنى چيست .
چون از خيمه بيرون آمد ديد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با عباس مى آيد و نورى روشنتر از خورشيد از جبين انورش مى تابد، بسوى خديجه شتافت و او را بشارت داد كه : اين نور خورشيد رسالت است كه كلبه ما را روشن ساخته است ؛ و چون داخل شد اعمام كرامش به استقبال او شتافتند و آن خورشيد انور را مانند ماه در ميان ستارگان در صدر مجلس ‍ جا دادند و خديجه طعام فرستاد و تناول نمودند، پس خديجه در پس پرده آمد گفت : اى سيد من ! كلبه تاريك مرا به نور جمال خود منور گردانيدى و وحشتها را به مؤ انست خود مبدل ساختى ، آيا مى خواهى كه امين باشى بر اموال من و به هر سو خواهى حركت فرمائى ؟
فرمود: بلى ، راضى شدم و مى خواهم به جانب شام سفر نمايم .
خديجه گفت : اختيار دارى و آنچه مى كنى در مال من راضيم و از براى تو در اين سفر صد اوقيه نقره و دو خروار بار و دو شتر مقرر گردانيدم ، آيا راضى هستى ؟ ابو طالب عليه السلام گفت : او راضى شد و ما راضى شديم ، و اى خديجه ! تو محتاج هستى به چنين امينى كه جميع عرب بر امانت و صيانت و تقوى و ديانت او متفقند.
خديجه گفت : اى سيد من ! آيا مى توانى شتر را بار كنى ؟
فرمود: بلى .
خديجه گفت : اى ميسره ! شترى حاضر كن كه من مشاهده نمايم كه اين بزرگوار چگونه بار مى بندد.
پس ميسره بيرون رفت و شترى بسيار تنومند چموشى جهت امتحان آورد كه هيچيك از راعيان را تاب مقاومت آن نبود، و چون نزديك آوردند كفى از دهان خود بيرون آورده بود و ديده هايش سرخ شده بود و صداى مهيبى از او ظاهر مى شد.
عباس گفت : اى ميسره ! شترى از اين نرمتر نيافتى كه پسر برادرم را به آن امتحان نمائى ؟!
حضرت فرمود: اى عم بگذار تا او را نزديك آورد.
چون آن بعير نزديك آن رسول بشير رسيد زانو بر زمين سائيد و روى خود را بر پاهاى آن سرور ماليد، و چون حضرت دست مبارك بر پشت آن گذاشت به زبان فصيح گفت : كيست مثل من كه سيد پيغمبران دست بر پشت ماليد؟
پس زنانى كه نزد خديجه حاضر بودند گفتند: نيست اين مگر سحر عظيم كه از اين يتيم صادر شد.
خديجه گفت : اينها جادو نيست بلكه آيات بينات و معجزات واضحات است .
پس خديجه چند دست جامه حاضر گردانيد و گفت : اى سيد من ! جامه هاى شما براى سفر مناسب نيست و استدعا مى نمايم كه اين جامه ها را بپوشى ، وليكن اين جامه هاى زيبا براى قيامت رعناى شما دراز است و من كوتاه مى كنم .
حضرت فرمود كه : هر جامه بر قامت من درست مى آيد (و يكى از معجزات آن حضرت آن بود كه هر جامه اى كه مى پوشيد بر قامت با استقامتش ‍ درست مى آمد، اگر كوتاه بود دراز مى شد و اگر دراز بود كوتاه مى شد) و آن دو جامه قباطى مصر بود و دو جبه عدنى يمن و دو برد يمنى و يك عمامه عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران .
پس جامه ها را پوشيد و چون ماه شب چهارده از خانه خديجه طالع شد، پس خديجه ناقه صهباى خود را طلبيد كه در مكه به حسن سير مشهور بود و برا سوارى آن حضرت فرستاد و ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و گفت : بدانيد كه اين مردى را كه من امين اموال خود گردانيده ام پادشاه قريش به سيد اهل حرم است و دست كسى بر بالاى دست او نيست ، هر چه در مال من كند مختار است و شما را نيست كه در هيچ باب با او معارضه نمائيد، و بايد كه از روى لطف و ادب با او سخن بگوئيد و آواز شما بر آواز و بلندتر نشود.
پس ميسره گفت : والله سالها است كه محبت محمد در دل من جا كرده است و در اين وقت مضاعف گرديد براى آنكه تو او را دوست داشتى .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خديجه را وداع نموده متوجه سفر شام شد و ميسره و ناصح در ركاب همايونش روان شدند و اهل مكه همگى در ابطح جمع شده بودند كه آن حضرت را وداع كنند، چون به ابطح رسيد و نور خورشيد جمالش بر كوه و دشت تابيد جميع اشراف و نساء و رجال از حسن و جمال او متعجب شدند، دوستان شاد گرديدند و دشمنان در آتش حسد سوختند، و عباس شعرى چند در مدح آن حضرت ادا نمود.
و چون حضرت ديد كه اموال خديجه بر زمين افتاده و هنوز بار نشده است به غلامان خطاب فرمود كه : چرا بارها بر شتران نبسته ايد؟
گفتند: اى سيد عالم ! عدد ما كم است و مال بسيار است .
پس آن معدن فتوت و كرم بر ايشان رحم نموده پا از راحله گردانيده فرود آمد و دامن بر كمر زده شتران را به زير بار مى كشيد و به قوت يداللهى به يك طرفه العين بار هر شترى را محكم مى بست و هر اشاره كه شتران را مى كرد به امر الهى قبول مى كردند و رو بر پاى مباركش مى ماليدند.
چون آفتاب گرم شد و عرق مانند شبنم صبحگاه از چهره گلگون آن گلدسته بوستان قرب الله فرو مى ريخت دلهاى حاضران همه از مشاهده آن حال در تاب شد و عباس خواست كه سر سايه اى براى آن حضرت تعبيه نمايد، ناگاه ساكنان صوامع ملكوت به خروش آمدند و درياى غيرت سبحانى به جوش آمد و ندا رسيد به حضرت جبرئيل كه : برو بسوى رضوان خزينه دار بهشت و بگو: بيرون آور آن ابر را كه براى حبيب خود محمد خلق كرده ام پيش از آنكه آدم را خلق نمايم به دو هزار سال و ببر و بر سر آن سرور بگشا كه گرمى آفتاب به او ضرر نرساند.
چون نظر حاضران بر آن ابر رحمت يزدان افتاد ديده هاى ايشان از حيرت بازماند و عباس گفت كه : اين بنده نزد پروردگار خود از آن گراميتر است كه احتياج به چتر من داشته باشد، پس روانه شدند و چون به جحقه الوداع رسيدند مطعم بن عبد گفت : اى گروه ! شما به سفرى مى رويد كه بيابانها و دره هاى مخوف دارد بايد كه يكى از اشراف خود را مقدم گردانيد كه همگى بر راى او اعتماد كنيد و نزاعى در ميان شما نباشد، همه تحسين او كردند پس بنى مخزوم گفتند: ما ابو جهل را بر خود مقدم مى داريم ؛ و بنو عدى گفتند: ما مطعم را پيشواى خود مى گردانيم ؛ و بنو النضير گفتند: ما نضر بن حارث را سر كرده خود مى گردانيم ؛ و بنو زهره گفتند: ما احيحه بن الجلاح را بر خود امير مى گردانيم ؛ و بنولوى گفتند: ما ابو سفيان را پيشرو خود مى گردانيم ؛ و ميسره گفت : ما هيچكس را بغير از محمد بن عبد الله بر خود مقدم نمى داريم ؛ و بنو هاشم نيز چنين گفتند.
پس ابو جهل گفت كه : اگر چنين مى كنيد اين شمشير را بر شكم خود مى گذارم كه از پشتم بيرون رود.
پس حمزه شمشير خود را كشيد و گفت : اى خبيث ترين رجال و صاحب بدترين افعال !تو اكنون دعواى رياست مى كنى ! والله كه من نمى خواهم مگر آنكه خدا دستها و پاهاى تو را قطع كند و ديده هاى تو را كور كند، ما را از كشتن خود مى ترسانى ؟!
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى عم ! شمشير خود را در غلاف كن و منازعه و خلاف را ترك كن و استفتاح سفر را به فتنه و فساد مكن ، بگذاريد اول روز آنها بروند و آخر روز ما برويم و به هر حال قريش مقدمند.
چون چند منزلل به اين نحو رفتند به واديى رسيدند كه آن را وادى الامواه مى گفتند زيرا كه آن محل اجتماع سيلها بود، نگاه ابرى در هوا پيدا شد پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : من در اين وادى از سيل مى ترسم و بهتر آن مى دانم كه در دامن كوه قرار گيريم .
عباس گفت : اى پسر برادر! آنچه راى شريف تو اقتضا مى نمايد ما به آن عمل مى كنيم .
پس حضرت فرمود كه در ميان قافله ندا كردند كه اهل قافله بارهاى خود را به جانب كوه كشند، و همگى اطاعت كردند به غير يك كسى از بنى جمح كه او را مصعب مى گفتند و مال بسيار داشت كه او از جاى خود حركت نكرد و گفت : اى گروه ! چه بسيار ضعيف است دلهاى شما! مى گريزيد از چيزى كه اثرى از آن ظاهر نشده است ؟! و در اين سخن بود كه باران آسمان ريخت و تا ائو حركت مى كرد سيلاب او را با اموالش به آتش عذاب الهى برد، و ساير مردم به بركت آن حضرت سالم ماندند و چهار روز در آن مكان توقف نمودند و هر روز سيل زياده مى شد.
پس ميسره گفت : اى سيد من ! اين سيلها تا يك ماه قطع نخواهد شد و كسى از اين آب عبور نمى توان كرد و در اين مقام بسيار ماندن مصلحت نيست ، اصلح آن است كه بسوى مكه مراجعت كنيم .
حضرت او را جوابى نفرمود و به خواب رفت ، پس در خواب ديد كه ملكى به او گفت : اى محمد! محزون مباش و چون فردا شود امر كن قوم خود را كه بار كنند و در كنار وادى بايست چون بينى كه مرغ سفيدى پيدا شود و به بال خود خطى بر روى آب بكشد به دولت و اقبال به روى آن آب از پى آن نشان بال روان شو و بگو: بسم الله و بالله ، و اصحاب خود را امر كن كه ايشان نيز اين كلمه را بگويند پس هر كه بگويد سالم بگذرد و هر كه نگويد غرق شود.
پس آن حضرت از خواب برخاست شاد و مسرور و امر فرمود ميسره را ندا كند كه مردم بار كنند، و ميسره بارهاى خود را بر شتران بست و مردم به ميسره گفتند كه : ما چگونه از اين آب عبور خواهيم كرد و اين آبى است كه با كشتى عبور از آن مشكل است ؟!
ميسره گفت : من مخالفت محمد نمى كنم ، شما خود اختيار داريد.
پس آن حضرت بر كنار وادى ايستاد ناگاه مرغ سفيدى پيدا شد و از قله پرواز كرد و به بال همايون فال خود خط سفيدى بر روى آب كشيد كه نشانش بر روى آب پيدا بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : بسم الله و بالله و از عقب من بيائيد و هر كه اين كلمه را بگويد نجات يابد و هر كه نگويد هلاك شود، پس همه اين كلمه را گفتند و روان شدند و سالم بيرون آمدند به غير دو كس يكى از بنى جمح و ديگرى از بنى عدى پس آن دو تا نيز روان شدند، يكى بسم الله گفت و نجات يافت و ديگرى بسم اللات و العزى گفت و غرق شد.
پس ابو جهل گفت كه : اين سحرى بود عظيم ؛ و ديگران گفتند كه : اين سحر نيست وليكن محمد گراميترين خلق است نزد پروردگار خود؛ پس حسد ابو جهل زياد شد و در اثناى راه ابوجهل به چاهى رسيد و به اصحاب خود گفت كه : مشكهاى خود را پر آب كنيد و پنهان كنيد تا آنكه چاه انباشته كنيم و چون قافله بنى هاشم به اينجا برسند و آب نباشد از تشنگى هلاك شوند و سينه من از غم محمد آسايش بايد زيرا كه مى دانم اگر او از اين سفر سالم به مكه برگردد بر ما تفوق بسيار خواهد خواست و مرا تاب آن نيست .
پس چون مشكها را پر كردند و چاه را انباشته كردند خود با اصحاب خود روانه شد و به يكى از غلامان خود مشك آبى داد و گفت : در پشت اين كوه پنهان شو و چون محمد و اصحابش به اينجا برسند و از تشنگى هلاك شوند براى من بشارت بياور تا تو را آزاد نمايم و آنچه خواهى به تو عطا نمايم .
پس چون اصحاب آن حضرت بر سر چاه رسيدند و چاه را انباشته يافتند از حيات خود نا اميد شدند و به خدمت آن حضرت شتافتند و واقعه را عرض ‍ كردند، حضرت دست بسوى آسمان به دعا برداشت ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمه آب شيرين صافى جارى شد كه همه آشاميدند و چهار پايان را سيراب كردند و مشكها را پر نمودند و روانه شدند؛ و غلام مبادرت نمود بسوى ابو جهل و آن ملعون چون غلام را ديد پرسيد: اى فلاح چه خبر دارى ؟
غلام گفت : والله رستگارى نمى يابد هر كه با محمد دشمنى مى كند؛ و حقيقت واقعه را نقل كرد.
ابو جهل خشمناك شده آن غلام را دشنام داد، و رفتند تا به واديى از واديهاى شام رسيدند كه آن از ذبيان مى گفتند و درخت بسيارى در آن وايد بود ناگاه اژدهاى عظيمى از آن جنگل بيرون آمد به بزرگى درخت خرما و دهان را گشود و صداى موحشى از او ظاهر شد و از چشمهايش ‍ آتش مى باريد، پس شتر ابو جهل رم كرد آن ملعون را انداخت و استخوانهاى پهلويش شكست و مدهوش شد، چون به هوش باز آمد به غلامان خود گفت : به كنارى فرود آئيد كه چون قافله محمد به اينجا برسد شتر آن حضرت رم كند و او را هلاك كند.
چون در آنجا فرود آمدند و قافله حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان رسيد حضرت فرمود كه : اى پسر هشام ! چرا فرود آمده ايد؟ اين جاى فرود آمدن نيست !
ابو جهل گفت : اى محمد! من شرم كردم از مقدم شدن بر تو و تو سيد عربى ، پس خواستم كه تو مقدم باشى بفرما تا ما از عقب تو بيائيم ، لعنت خدا بر كسى كه بر تو مقدم جويد.
پس عباس شاد شد و خواست كه پيش رود، حضرت فرمود كه : اى عم ! باش كه مقدم داشتن ايشان نيست ما را مگر براى مكرى كه تدبير كرده اند.
پس حضرت در پيش قافله روان شد و چون داخل دره شدند اژدها پيدا شد و ناقه حضرت خواست كه رم كند حضرت بر او صدا زد كه : از چه چيز مى ترسى ؟ خاتم پيغمبران بر تو سوار است ، پس به اژدها خطاب فرمود كه : برگرد از راهى كه آمده اى و متعرض احدى از قافله ما مشو؛ ناگاه اژدها به قدرت الهى به سخن آمده گفت : السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد ؛ حضرت فرمود: السلام على من اتبع الهدى .
پس اژدها گفت : يا محمد! من از جانوران زمين نيستم بلكه پادشاهى از پادشاهان جنم و نام من هام بن الهيم است و ايمان آورده ام بر دست پدرت خليل عليه السلام و از او سوال كردم كه مرا شفاعت كند گفت : شفاعت مخصوص يكى از فرزندان من است كه او را محمد مى گويند، و مكرا خبر داد كه در اين مكان به خدمت تو خواهم رسيد و بسى انتظار تو در اين مكان كشيده ام ، و به خدمت عيسى عليه السلام رسيدم در شبى كه او را به آسمان بردند و او وصيت مى كرد حواريان را كه تو را متابعت نمايند و در ملت تو داخل شوند، و اكنون به خدمت تو رسيدم مى خواهم مرا فراموش ‍ نكنى از شفاعت خود اى سيد پيغمبران .
حضرت فرمود كه : چنين باشد، اكنون غايب شو و معترض احدى از اهل قافله مشو.
پس اژدها غايب شد و دوستان آن حضرت شاد و حاسدان او در تاب شدند و اعمام كرام آن حضرت هر يك اشعار در مدح آن حضرت خواندند و روانه شدند تا به واديى رسيدند كه گمان آب در آنجا داشتند، و چون آب نيافتند مضطرب شدند پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى خود را تا مرفق برهنه كرده در ميان ريگ فرو برد و رو به جانب آسمان گردانيد و دعا كرد ناگاه از ميان انگشتان بركت نشانش آب جوشيد و نهرها روان شد به حدى كه عباس گفت : اى پسر برادر! بس است مى ترسم - مالهاى ما غرق شود؛ پس از آن آب تناول نمودند و حيوانات را آب دادند و مشكها را پر كردند، پس حضرت به ميسره گفت كه : اگر اندكى خرما دارى بياور.
چون طبق خرما را به نزديك آن حضرت گذاشت آن حضرت خرما را تناول مى فرمود و هسته آنها را در زمين پنهان مى كرد.
عباس گفت : چرا چنين مى كنى اى فرزند برادر؟
گفت : اى عم ! مى خواهم در اينجا نخلستانى به بار آورم .
عباس گفت كه : كى ميوه خواهند آورد؟
فرمود كه : در همين ساعت خواهى ديد آيات بزرگ پروردگار مرا.
پس چون اندكى راهى از آن وادى دور شدند حضرت فرمود: اى عم ! برگرد و نخلها را ببين و از براى ما خرما بچين .
چون برگشت ديد كه نخلها سر بسوى آسمان كشيده و خوشه هاى رطب و خرما آويخته است ، پس يك شتر از آن خرما بار كرد و به خدمت آن حضرت آورد تا همه اهل قافله خوردند و شكر الهى و ثناى حضرت رسالت پناهى گفتند و ابو جهل مى گفت : اى قوم ! مخوريد از آنچه اين جادو گر به عمل مى آورد.
پس رفتند تا به گرد نگاه ايله رسيدند و در آنجا دير بود كه راهب بسيار در آن دير بودند و در ميان ايشان راهبى بود كه از همه داناتر بود كه او را فيلق بن يونان بن عبد الصليب مى گفتند و كنيت او ابى خبير بود و او صفات آن حضرت را از جميع كتب خوانده بود و هرگاه كه تلاوت انجيل مى نمودن و به صفات پيغمبر آخر الزمان مى رسيد مى گريست و مى گفت : اى فرزندان من ! كى باشد كه مرا خبر دهيد به آمدن بشير و نذير كه مبعوث گردد از تهامه و متوج به تاج الكرامه و سايه افكند بر او غمامه و شفاعت كند عاصيان را يوم القيامه ، و متوج به تاج الكرامه و سايه افكند بر او غمامه و شفاعت كند عاصيان را يوم القيامه ، پس رهبانان به او مى گفتند كه : خود را از گريه هلاك كردى مگر نزديك است زمان او؟ او مى گفت : بلى والله مى بايد ظاهر شده باشد در بيت الله الحرام و دين او نزد خدا اسلام است كه مرا بشارت خواهند داد كه او از زمين حجاز به اين سرزمين رسيده و ابر بر او سايه افكند است ؛ و مكرر ياد آن حضرت مى كرد و مى گريست تا آنكه ديده اش ضعيف شد.
روزى رهبانان از آن دير بسوى راه نظر مى كردند ناگاه ديدند كه قافله اى از دامان صحرا طالع گرديد و در پيش قافله خورشيدى ديدند كه در زير ابر مى خرامد و نور نبوت از جبين او به مرتبه اى ساطع است كه ديده را مى ربايد پس فرياد بر آوردند كه : اى پدر عقلانى ! اينك قافله اى از جانب حجاز پيدا شد.
راهب گفت : اى فرزندان روحانى ! بسى قافله از آن سو آمد و من يوسف خود را در آن نيافته ديده خود را در مفارقت او باختم .
گفتند: اى پدر! نورى از اين قافله بسوى آسمان ساطع است .
گفت : گويا وقت آن شده است كه شب تيره مفارقت به صبح صادق مواصلت مبدل گردد، پس رو بسوى آسمان گردانيد و گفت : اى خداوند و سيد و مولاى من ! بجاه و منزلت آن محبوبى كه فكرم در باب او پيوسته در تزايد است ديده مرا به من باز ده كه خورشيد جمال او را ببينم ؛ هنوز دعايش به اتمام نرسيده بود كه ديده اش روشن شد پس به رهبانان ديگر خطاب كرد كه : دانستيد جاه و منزلت محبوب مرا نزد علام الغيوب ؟
پس گفت : اى فرزندان گرامى ! اگر آن پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زيرا اين درخت فرود خواهد آمد و درخت خشك از بركت او سبز خواهد شد و ميوه خواهد آورد بدرستى كه بسيارى از پيغمبران در زير اين درخت نشسته اند و از زمان حضرت عيسى عليه السلام تا حال خشك شده است و اين چاه مدتها است كه آب در آن نديده ام و او از اين چاه آب خواهد آشاميد.
چون اندك زمانى گذشت قافله رسيدند و در دور چاه فرود آمدند و بارها از شتران فرود آمدند، و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پيوسته از اهل قافله خلوت اختيار مى كرد و مشغول ذكر خدا مى گرديد به جانب آن درخت ميل فرمود، و چون در زير درخت قرار گرفت در ساعت درخت سبز شد و ميوه آورد، پس بر خاسته بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك ديد آب دهان مبارك خود را در آن چاه افكنده در همان ساعت از اطراف چاه چشمه هاى جوشيد و چاه پر شد از آب شيرين زلال .
چون راهب آن احوال را مشاهده نمود گفت : اى فرزندان ! مطلوب من همين است ، بشتابيد و نيكوترين طعامها مهيا كنيد تا مشرف شويم به خدمت سيد بنى هاشم كه اوست سيد انام و از او امان بگيريم از براى جميع رهبانان .
پس ايشان متوجه شدند و طعام نيكوئى مهيا كردند پس گفت : برويد و سر كرده اين گروه را ببينيد و بگوئيد: پدر ما سلام مى رساند شما را وليمه اى از براى شما مهيا ساخته و التماس مى نمايد كه به طعام او حاضر شويد.
چون آن مرد به زير آمد نظرش بر ابو جهل لعين افتاد و رسالت راهب را به او رساند، ابو جهل ندا كرد در ميان قافله كه : اين راهب براى من طعامى مهيا كرده است همه حاضر شويد در دير او.
گفتند: ماكى را نزد مالهاى خود بگذاريم ؟
ابو جهل گفت : محمد را بگذاريد كه او راستگو و امين است .
پس اهل قافله به خدمت آن حضرت رفتند و التماس كردند كه نزد متاع ايشان بنشيند، و ابو جهل پيش افتاد و ايشان از عقب او به جانب صومعه راهب روان شدند، چون داخل صومعه شدند ايشان را اكرام نمود و طعام حاضر كردند و چون ايشان مشغول طعام خوردن شدند راهب كلاه را از سر برداشت و در روهاى ايشان يك يك نظر كرد در هيچ يك صفت پيغمبر آخر الزمان را نديد، پس كلاه خود را انداخت و فرياد بر آورد: و اخيبتاه نا اميد شدم و به مطلوب خود نرسيدم ، پس گفت : اى بزرگان قريش ! آيا كسى از شما مانده است كه حاضر نشده باشد؟
ابو جهل گفت : جوان خردسالى هست كه اجير زنى شده است و براى او به تجارت آمده است .
هنوز سخن را تمام نكرده بود كه حمزه برجست و چنان بر دهانش زد كه بر پشت افتاد و گفت : چرا نگفتى كه در ميان قافله مانده است بشير و نذير و سراج منير؟ و او را نگذاشته ايم نزد متاع خود مگر براى راستى و امانت و جلالت و ديانت او و در ميان ما از او بهترى نيست .
پس حمزه متوجه راهب شد و گفت : بنما آن كتاب را كه در دست دارى و خبر ده كه چه چيز در آن كتاب هست تا من عقده تو را بگشايم و او را كه مى طلبى به تو بنمايم .
راهب گفت : اى سيد من ! اين سفرى است كه اوصاف پيغمبر آخر الزمان در آن نوشته است و صفت او چنان است كه بسيار بلند نيست و بسيار كوتاه نيست و معتدل القامه است و در ميان دو كتفش علامتى هست و ابر بر او سايه مى افكند و از زمين تهامه مبعوث خواهد گرديد و شفيع عاصيان خواهد بود در روز قيامت .
عباس گفت : اى راهب ! اگر او را ببينى مى شناسى ؟
گفت : بلى .
عباس گفت : با من بيا تا در زير درخت صاحب اين صفات را به تو بنمايم .
پس راهب بسرعت تمام روانه شد و به خدمت آن حضرت شتافت ، چون نزديك رسيد حضرت او را تعظيم نمود و راهب بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود كه : عليك السلام اى عالم رهبانان و اى فليق بن يونان بن عبد المصليب .
راهب گفت : نام مرا چه دانستى و كى تو را خبر داد به اسم پدر و جد من ؟!
فرمود: آن كه تو را خبر داده است كه من در آخر الزمان مبعوث خواهم شد.
پس راهب بر قدم آن حضرت افتاد و بوسيد و روى خود را مى ماليد و مى گفت : اى سيد بشر! اميدوارم كه به وليمه حاضر گردى و كرامت مرا زياد گردانى .
حضرت فرمود كه : اين گروه مال خود را به من سپرده اند.
راهب گفت : ضامنم من مال ايشان را كه اگر عقالى از ايشان كم شود شترى به عوض بدهم .
پس آن جناب با او روانه دير شدند و آن دير دو درگاه داشت يكى بزرگ و ديگرى كوچك ، و در پيش درگاه كوچك كليسائى ساخته بودند و در آنجا صورتها نصب كرده بودند، و درگاه را براى آن كوچك كرده بودند كه هر كه از آن درگاه داخل شود منحنى شود و به ضرورت تعظيم آن صورتها بكند؛ راهب آن حضرت را دانسته از آن راه برد كه معجزات او را مشاهده نمايد و يقين او زياده گردد، و چون راهب منحنى شد و از درگاه داخل شد به قدرت الهى آن درگاه بلند شد و حضرت درست داخل شد، و چون حضرت داخل مجلس شد همه برخاستند و او را در صدر مجلس جا دادند و راهب در خدمت او ايستاد و رهبانان ديگر همه برپا ايستادند و ميوه هاى لطيف شام را نزد آن حضرت آوردند.
پسر راهب رو به آسمان بلند كرد كه : پروردگارا! خاتم نبوت را مى خواهم بينم .
پس جبرئيل آمد و جامه آن حضرت را دور كرد كه مهر نبوت ظاهر شد از ميان دو كتف آن حضرت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن شد، پس راهب از دهشت آن نور به سجده افتاد و چون سر برداشت گفت : تو آنى كه من مى طلبيدم .
پس قوم متفرق شدند و آن حضرت با ميسره نزد راهب ماندند، و ابو جهل غايب و ذليل برگشت ، و چون خلوت شد راهب گفت : اى سيد من ! بشارت باد تو را كه حق تعالى گردنهاى سركشان عرب را براى تو ذليل خواهد گردانيد و مالك ساير بلاد خواهى گرديد و بر تو قرآن نازل خواهد شد و توئى سيد انام و دين توست اسلام و بتان را خواهى شكست و دينهاى باطل را بر طرف خواهى كرد و آتشخانه ها را خاموش خواهى كرد و چليپاها را خواهى شكست و نام تو باقى خواهد ماند تا آخر الزمان ، اى سيد من ! از تو سوال مى كنم كه تصدق كنى بر ما به امان جميع رهبانان كه جزيه بگيرى از ايشان در زمان خود.
پس راهب به ميسره گفت : خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده او را كه ظفر يافته به سيد انام و خدا نسل اين پيغمبر را از فرزندان او خواهد گردانيد و نام خيبر او تا آخر الزمان باقى خواهد ماند و همه كس بر او حسد خواهند برد و بگو به او كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه به او ايمان آورد و تصديق رسالت او نمايد و بدرستى كه او اشرف پيغمبران و افضل ايشان است ، و حذر نما در شام بر او از يهود كه اعداى اويند تا برگردد بسوى بت الله الحرام .
پس حضرت راهب را وداع كرد و بسوى قافله مراجعت نموده روانه شدند به جانب شام ، و چون وارد شام گرديدند اهل شام هجوم آورده متاع اهل قافله را به قيمت اعلا خريدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از متاع خود چيزى نفروخت ، پس ابو جهل گفت كه : خديجه هرگز از اين شومتر تاجرى به سفر نفرستاده بود، متاعهاى ديگران همه فروخته شد و متاع او زمين ماند.

next page

fehrest page

back page