next page

fehrest page

back page

پس حضرت رو گردانيد بسوى فرقه سوم و فرمود: آن حمزه كه كعبه را از بالاى سرشما گردانيد، عم رسول خداست ، حق تعالى او را بهمنازل رفيعه و درجات عاليه رسانيده است و او را بهفضايل بسيار گرامى داشته است به سبب محبت محمد و على ، بدرستى كه حمزه عم محمدجهنم را در روز قيامت از محبانش دور مى كند چنانكه امروز كعبه را نگذاشت بر سر شمافرود آيد، بدرستى كه او خواهد ديد در پهلوى صراط گروه بسيار از مردم را كه عددايشان را غير از خدا كسى نمى داند و ايشان از دوستان حمزه باشند و گناه بسيار كردهباشند و به اين سبب ديوارها حايل شده باشد ميان ايشان و گذشتن بر صراط به سببگناههاى ايشان ، چون حمزه را مى بينند مى گويند: اى حمزه ! مى بينى كه ما در چهحال مانده ايم ؟ حمزه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليهالسلام مى گويند: مى بينيد كه دوستان من استغاثه مى نمايند به من ؛ پسرسول خدا به ولى خدا مى گويد: يا على ! اعانتن كن عم خود را بر فرياد رسى دوستاناو و خلاص كردن ايشان را از آتش جهنم . پس امير المومنين عليه السلام نيزه حمزه را كهدر دنيا به آن جهاد مى كرده است در راه خدا مى آورد و به دست حمزه مى دهد و مى گويد: اىعم رسول خدا و اى عم برادر رسول ! دفع كن جهنم را از دوستان خود به اين نيزه چنانكههدر دنيا به اين نيزه دشمنان خدا را از دوستان خدا دفع مى كردى ، پس حمزه نيزه را بگيردو سنان آن را بگذارد بر آن ديوارهاى آتش كهحائل شده اند ميان دوستان او و صراط و به قوت الهى چنان دفع كند كه پانصدسال راه دور شوند، پس دوستان خود را گويد: بگذريد، و ايشان ايمن و سالم از صراطبگذرند و داخل بهشت شوند.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به ابوجهل خطاب نمود كه : اى ابوجهل ! اين فرقه سوم نيز آيات و معجزات خدا را ديدند، اكنونتو چه معجزه اى مى خواهى كه به تو بنمايم ؟
گفت : آن معجزه را مى خواهم كه تو مى گويى كه عيسى داشته است و خبر مى داده است مردمرا به آنچه در خانه هاى خود خورده بودند و ذخيره كرده بودند، پس مرا خبر ده كه امروزچه خورده ام و بعد از خوردن چه كرده ام ؟
حضرت فرمود: خبر مى دهم تو را به آنچه خورده كرده اى و به آنچه در اثناى خوردنكرده اى تا باعث فضيحت و رسوائى تو گردد به سبب لجاجتى كه بارسول خدا در طلبيدن معجزه مى نمائى ، و اگر ايمان بياورى آن رسوائى تو را ضررنرساند و اگر ايمان نياورى رسوائى دنيا و خوارى و عذاب ابدى آخرت بيابى و هرگزاز عذاب نجات نخواهى داشت ؛ اى ابوجهل ! در خانه نشستى كه بخورى از مرغى كه براىتو بريان كرده بودند، و چون لقمه اى برداشتى ابوالبخترى برادر تو به در خانهآمد و رخصت طلبيد كه داخل شود، تو ترسيدى كه مبادا در آن مرغ تو شود وبخل كردى و آن را در زير دامن خود پنهان كردى و او را رخصت دادى .
ابوجهل گفت : دروغ گفتى ، اينها هيچ نبود و من امروز مرغ نخوردم و چيزى از آن را ذخيرهنكردم ، اكنون خبر خودم را تمام كن ، ديگر چه كردم ؟
حضرت فرمود: سيصد اشرفى از خود داشتى و ده هزار درهم امانت مردم نزد تو بود، كازيكى صد اشرفى و از ديگرى دويست و از ديگرى پانصد و از ديگرى هفتصد و از ديگرىهزار، و مال هر يك در كيسه اى بود و تو عزم كرده بودى كه خيانت نمائى دراموال ايشان و پس ندهى ، و چون برادرت بيرون رفت سينه مرغ را خوردى و باقيش راذخيره كردى و اموال مردم را دفن كردى كه پس ندهى به ايشان ، و تدبير خدا در اين بابخلاف تدبير توست .
ابوجهل ملعون گفت : اين را نيز دروغ گفتى و من چيزى را دفن نكرده ام و آن ده هزاراشرفى امانت مردم را دزد برد.
حضرت فرمود: من اين را از خود نمى گويم كه مرا به دروغ نسبت مى دهى بلكهجبرئيل حاضر است و از جانب حق تعالى چنين خبر مى دهد؛ پس ‍ فرمود: اىجبرئيل ! بياور باقيمانده آن مرغ را كه از آن خورده است ، ناگاه مزغ نزد آن حضرتحاضر شد، فرمود: اى ابو جهل ! مى شناسى اين مرغ را؟
گفت : نمى شناسم و من از اين نخورده ام ، و مرغ نيمخورده در عالم بسيار است .
فرمود: اى مرغ ! ابوجهل به من نسبت مى دهد كه برجبرئيل دروغ مى بندم و به جبرئيل نسبت مى دهد كه به پروردگار عالميان دروغ مى بندد،پس ‍ گواهى بده به تصديق من و تكذيب ابوجهل .
ناگاه به امر خدا آن مرغ به سخن آمد و گفت : گواهى مى دهم اى محمد كه توئىرسول خدا و بهترين خلايق ، و شهادت مى دهم كهابوجهل دشمن خداست و دانسته با حق معانده مى كند، از من خورده است و باقى مرا ذخيره كردهاست ، پس بر او باد لعنت خدا و لعنت جميع لعنت كنندگان ، و اين ملعون با وجود كفر،بخيل است ، برادرش رخصت طلبيد كه به نزد او برود و مرا زير دامن خود پنهان كرد ازبيم آنكه مبادا برادرش از من بخورد، پس تو يارسول الله راستگوتر از جميع راستگويانى وابوجهل دروغگو و افترا كننده و ملعون است .
حضرت فرمود: اى ابوجهل ! آيا بس نيست تو را آنچه ديدى از معجزات ؟ پس ايمان بياورتا ايمن گردى از عذاب خدا؟
ابوجهل گفت : من گمان مى كنم كه اينها چيز است كه بهخيال مردم مى افكنى و به و هم مردم مى اندازى و اصلى ندارد.
حضرت فرمود: آيا هيچ فرقى مى يابى ميان ديدن تو اين مرغ را و شنيد سخن او، و ميانديدن تو خود را و ساير قريش را و شنيد تو سخنان ايشان را؟
ابوجهل گفت : نه .
فرمود: پس احتمال مى دهى كه هر چه حواس خود ادراك مى نمايم همه محضخيال باشد؟
ابوجهل گفت : نه ، آنها را مى دانم كه خيال نيست .
حضرت فرمود: هرگاه فرقى ميان اين و آنها نمى يابى پس بدان كه اين هم محضخيال نيست ؛ پس آن حضرت دست مبارك خود را كشيد بر موضعى كه آن ملعون خورده بود وگوشتش به حال خود برگشت و اعضاى مرغ درست شد و فرمود: اين معجزه را ديدى ؟
گفت : تو هم چيزى مى كنم و يقين نمى دانم .
حضرت فرمود: اى جبرئيل ! بياور به نزد من آن مالها را كه اين معاند حق در خانه خود دفنكرده است شايد ايمان بياورد؛ ناگاه كيسه هاى زر نزد آن سرور حاضر شد و كيسه هاهمه موافق بود با آنكه حضرت پيشتر فرموده بود، پس حضرت يك كيسه را گرفت وفرمود: بطلبيد فلان مرد را كه او صاحب اين كيسه است ، چون حاضر شد كيسه را به اوداد و فرمود: اين مال توست كه ابوجهل خيانت كرده بود، و همچنين يك يك از صاحبانمال را مى طلبيد و مالشان را مى داد تا تمام شد.
ابوجهل متحير و رسوا شد و سيصد اشرفى ابوجهل ماند.
پس حضرت فرمود: ايمان بياور تا سيصد اشرفى خود را بگيرى وخدا بركت دهد براىتو در اين مال تا مالدارتر از همه قريش و بر ايشان امير گردى .
گفت : ايمان نمى آورم وليكن مال خود را مى گيرم .
چون دست دراز كرد كه كيسه را بردارد حضرت صدا زد به آن مرغ بريان كه : بگيرابوجهل را و مگذار دست به كيسه برساند.
مرغ به قدرت خدا برجست و ابوجهل را به چنگال خود گرفت و در هوا بلند كرد و او رابرد و بر بام خانه اش گذاشت ، حضرت آن زر را به فقراى مومنين قسمت كرد و فرمود:اى گروه اصحاب محمد! اين معجزه اى بود كه پروردگار ما براىابوجهل ظاهر گردانيد و او معانده كرد، و اين مرغ كه زنده شد از مرغهاى بهشت خواهد بودكه براى شما در بهشت پرواز خواهد كرد، بدرستى كه در بهشت انواع مرغها هستند هر يكبه قدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مومن دوست هر يك بهقدر شترى و در فضاى بهشت پرواز خواهند كرد، پس هرگاه مومن دوست محمد وآل محمد عليهم السلام آروزى خوردن يكى از آنها بكند فرو مى آيد در پيش ‍ روى او وبالها و پرهايش ريخته مى شود و پخته مى شود براى او بى آتش و يك طرف آن كباب وطرف ديگر بريان مى شود و چون آنچه مقتضاى خواهش اوستتناول نمايد و گويد: الحمد لله رب العالمين باز زنده مى شود و در هوا پروازمى كند و فخر مى كند بر ساير مرغان بهشت و مى گويد: كيستمثل من كه دوست خدا به امر الهى از من خورده است (696)؟
و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلاممنقول است كه : اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودند وحضرت امير المومنين عليه السلام در ميان ايشان نشسته بود ناگاه مردى از يهودان آمد وگفت : اى امت محمد! شما هيچ درجه پيغمبرى نگذاشتيد مگر آنكه از براى پيغمبر خود آن رادعوى مى كنيد.
پس حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: چنين است ، اگر خدا با موسى عليه السلامدر طور سينا سخن گفت با پيغمبر ما در آسمان هفتم سخن گفت ، اگر عيسى عليه السلامكور را بينا و مرده را زنده گردانيد بدرستى كه قريش از محمد صلى الله عليه و آله وسلم سوال كردند كه مرده ار براى ايشان زنده كند پس مرا طلبيد و با ايشان فرستادبسوى قبرستان و چون دعا كردم مردگان از قبرها به قدرت حق تعالى بيرون آمدند وخاك از سرهايشان مى ريخت ، و بدرستى كه در جنگ احد نيزه اى بر ديده ابوقتادهانصارى خورد و حدقه اش بيرون آمد پس حدقه را به دست گرفت و به نزدرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يارسول الله ! بعد از اين زوجه من مرا دوست نخواهد داشت ، حضرت حدقه را از دستشگرفت و به جاى خود گذاشت و چنان به اصلاح آمد كه فرق نمى كرد ميان اين ديده وديده ديگر مگر اينكه يان نيكوتر و روشن تر از آن ديگر بود، و در همان جنگ يك دست عبدالله به عتيك جدا شد و در شب به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آورد ورسول خدا دست او را به جاى خود گذاشت و درست شد به طورى كه اثر بريدن پيدانبود (697).
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه روزى آن حضرت فرمود:حق تعالى براى هيچ پيغمبرى آيتى و معجزه اى ظاهر ننمود مگر اينكه براى محمد صلىالله عليه و آله و سلم و على عليه السلام مثل آن را ظاهر گردانيد و از آن عظيمتر براى آنحضرت مقرر گردانيد.
گفتم يابن رسول الله ! مانند معجزات عيسى عليه السلام چگونه براى آن حضرت ظاهرشد از مرده زنده كردن و كور و پيس را شفا دادن و خبر دادن به آنچه در خانه ها خورده وذخيره كرده بودند؟
فرمود: روزى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام در كوچه هاى مكه راهمى رفتند و ابو لهب از عقب ايشان مى رفت و سنگ بررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى انداخت و پاهاى مبارك آن جناب را مجروح كردهبود و خون از قدم محترمش جارى شده بود، و ابو لهب فريادمى كرد كه : اى گروه قريش! اين ساحر و دروغگو است پس سنگ بر او بياندازيد و از او دورى كنيد و از جادوى اوبپرهيزيد، و اوباش قريش را تحريص بر ايذاى آن حضرت مى كرد و از پى آن جناب مىآمدند و سنگ مى انداختند و هر سنگ كه بر آن حضرت مى انداختند بر حضرت امير المومنينعليه السلام نيز مى خورد، پس يكى از آن كافران گفت : يا على ! تو پيوسته تعصبمحمد را اظهار مى كنى و از جانب او جهاد مى كنى و با آنكه هرگز جنگى نديده اى درشجاعت نظير خود ندارى ، چرا در اين وقت يارى او نمى كنى ؟
حضرت ندا كرد ايشان را كه : اى اوباش قريش ! من بى رخصت و اذن آن حضرت كارىنمى كنم ، اگر امر كند خواهى ديد كه چون خواهم كرد؛ و پيوسته از عقب ايشان مى رفتندو اذيت مى رسانيدند تا از مكه بيرون رفتند، پس ناگاه ديدند كه سنگها از كوه غلطيدندبه جان آن حضرت ، كافران شاد شدند و دور رفتند و گفتند:الحال اين سنگها محمد و على را هلاك خواهند كرد و ما از شر ايشان خلاص خواهيم شد!
چون سنگها به نزديك آن دو بزرگوار رسيدند هر يك به قدرت حق تعالى به سخن آمدهگفتند: السلام عليك يا محمد ين عبدالله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف ، السلامعليك يا على بن ابى طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف ، السلام عليك يارسول رب العالمين و خير الخلق اجمعين ، السلام عليك يا سيد الوصيين و يا خليفهرسول رب العالمين ، چون كافران اين حالت عجيب را ديدند متحير ماندند پس ده نفر ازآنها كه كفر و عنادشان زياده بود گفتند: اين سخنان از اين سنگها نبود وليكن محمد جماعتىرا در گودالها پنهان كرده است كه ما را فريب دهد و اين سخنان از آنها صادر گرديده است!
چون اين را گفتند به قدرت رب الارباب و اعجاز آن جناب ده سنگ از آن سنگها بلند شدندو هر يك محاذى سر يكى از آن كافران آمد و بر سر او مى خورد و بلند مى شد و باز برمى گرديد و بر سر او مى خورد تا آنكه سرهاى آنها را نرم كردند و مغز سرشان ازبينيهاى ايشان فرو ريخت و جميع آن ده نفر هلاك و به جهنمواصل شدند، خويشان آنها زارى كنان آمدند و فرياد مى كردند كه : بدتر از مصيبت مردنآنها آن است كه محمد شادى خواهد كرد كه به اعجاز او مرده اند، و چون ايشان به سرجنازه ها رفتند جنازه هاى ايشان به صدا آمد كه : راست گفت محمد و دروغ نگفت و شما دروغنگفت و شما دروغ مى گوئيد، پس جنازه ها بلرزيدند و مرده ها را بر زمين افكنده گفتند: مابر نمى داريم اين دشمنان خدارا كه بسوى عذاب خدا ببريم .
پس ابوجهل لعين گفت : سخن اين جنازه ها و آن سنگها همه از جادوى محمد است ، اگر راستمى گويد كه اينها از اعجاز اوست بگوئيد تا دعا كند خدا آنها را زنده گرداند.
چون كافران اين سخن را به آن حضرت گفتند، به امير المومنين عليه السلام فرمود: ياعلى ! شنيدى سخن ايشان را، بگو كه چند جراحت از سنگشان به تو رسيده ؟
على عليه السلام گفت : يا رسول الله ! چهار جراحت به من رسيده است .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به من هم شش جراحت رسيده است و آنكافران ده نفرند، من براى شش نفر دعا مى كنم و تو براى چهار نفر دعا كن خدا ايشان رازنده كند، چون دعا كردند همه زنده شدند و برخاستند و گفتند: اى گروه مسلمانان ! محمد وعلى را شان عظيم و مرتبه بلندى هست ، در آن مملكتها كه ما در آنجا بوديم براى محمدمثالى ديديم كه بر كرسى نشسته بود نزد عرش ومثال على را ديديم كه بر تختى نشسته بود نزد كرسى و جميع ملائكه آسمانها و عرش وكرسى و ملائكه حجابها بر گرد ايشان بر آمده بودند و تعظيم ايشان مى نمودند وصلوات بر ايشان مى فرستادند و هر چه مى فرمودند اطاعت مى كردند و هر حاجت از خداطلب مى نمودند ايشان را شفيع مى كردند. پس هفت نفرشان ايمان آوردند و باقى بر كفرو شقاوت خود ماندند.
پس امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اگر خدا عيسى عليه السلام را به روح القدسمويد گردانيد بدرستى كه جبرئيل نازل شد در روزى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبا بر دوش گرفت و على و فاطمه و حسن و حسينعليه السلام را در عبا داخل كرد و گفت : خداوندا! اينهااهل منند، من جنگم با هر كه با ايشان در جنگ است و صلحم با هر كه با ايشان در صلح است، و دوست باش با هر كه با ايشان دوست است و دشمن باش با هر كه با ايشان دشمن است، پس خدا وحى فرستاد كه : اى محمد! دعا تو را مستجاب كردم .
پس ام سلمه جانب عبا را برداشت كه داخل شود، حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: توداخل اين جماعت نيستى هر چند حال تو نيك است .
پس جبرئيل گفت : يا رسول الله ! مرا از خود بگردانيد.
فرمود: تو از مائى .
عرض كرد: رخصت مى دهى داخل عبا شوم ؟
فرمود: بلى .
پس جبرئيل داخل عبا شد، و چون به ملكوت اعلى بالا رفت و حسن و بها و نور و ضياى اومضاعف شده بود ملائكه گفتند: اى جبرئيل ! برگشتى به خلاف آنچه از پيش ما رفتهبودى .
گفت : چگونه چنين نباشم و حال آنكه داخل اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله و سلم شده ام.
پس ملائكه آسمانهاو حجابها و عرش و كرسى گفتند: سزاوار است تو را به اين شرفكه يافته اى چنين باشى .
و حضرت امير المومنين عليه السلام چون جهاد مى كردجبرئيل در جانب راست او و ميكائيل در جانب چپ او واسرافيل در عقب او و ملك الموت در پيش روى او مى رفتند.
و اما شفا دادن كور و پيس و خبر دادن به امرهاى پنهان ، پس چون حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم در مكه بود روزى كافران قريش به آن حضترگفتند: اى محمد! پروردگار رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مكه بود روزىكافران قريش به آن حضرت گفتند: اى محمد! پروردگار ماهبل كه بت بزرگى ما است شفا مى دهد بيماران ما را و ما را از مهالك نجات مىبخشد.
فرمود: دروغ مى گوئيد، هبل قادر بر هيچ كارى نيست و پروردگار عالم مدبر امور است .
گفتند: اى محمد! مى ترسيم كه هبلتو را به دردهاى عظيم مبتلا گرداند مانند فالج و لقوه و كورى و غير اينها به سببآنكه مردم را از پرستيدن آن منع مى كنى .
فرمود: بر اينها كه گفتند كسى جز خدا قادر نيست .
گفتند: اى محمد! اگر راست مى گوئى كه بر اينها بغير از خداى تو كسى قادر نيست پسبگو ما را به اين بلاها مبتلا كند تا از هبل سوال كنيم ما را شفا دهد و بدانى كههبل شريك پروردگار توست .
پس جبرئيل فرود آمد و گفت : اى محمد! تو بر بعضى نفرين كن و على بر بعضى تا منايشان را مبتلا كنم ؛ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بيست نفر را نفرين كرد و حضرتامير عليه السلام ده نفر را و در همان ساعت مبتلا شدند به خوره و پيسى و كورى و فالجو لقوه و دستها و پاهايشان جدا شد و در بدنشان هيچ عضو صحيح نماند مگر زبان وگوشهاى ايشان ، پس ايشان را به نزد هبل بردند و دعا كردند كه ايشان را شفا دهد وگفتند: محمد و على بر اين جماعت نفرين كردند ون چنين شدند، پس تو ايشان را شفا ده ،پس ‍ به قدرت خدا هبل ايشان را صدا كرد كه : اى دشمنان خدا! من قدرت بر هيچ امر ندارمو سوگند مى خورم بان خداوندى كه محمد را بسوى جميع خلق فرستاده است و او را بهتراز همه پيغمبران گردانيده است كه اگر نفرين كند بر من كه جميع اعضاء و اجزاى من از همبريزد و اجزاى مرا باد به اطراف جهان پراكنده كند كه اثرى از من نماند و بزرگتريناجزاى من به قدر صد يك خردلى شود هر آينه خدا چنين خواهد كرد.
چون اين سخن را از هبل شنيدند و از او نا اميد گرديدند بسوى آن حضرت دويدند واستغاثه كردند و گفتند: اى محمد! اميد ما از غير تو بريده شد، به فرياد ما برس وخداى خود را بخوان كه اصحاب ما را از اين بلاها نجات بخشد و عهد مى كنيم كه ديگرايشان ايذاى تو نكنند.
پس بيست نفر را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر ايشان نفرين كرده بودآوردند و نزد آن حضرت بازداشتند و آن ده نفر ديگر را به نزد امير المومين عليه السلامباز داشتند، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام گفتند به آنها كه: چشمهاى خود را بپوشيد و بگوئيد: خداوندا! به جاه محمد و على وآل طبين ايشان سوگند مى دهيم تو را كه ما را عافيت بخشى .
چون اين بگفتند همه صحيح و نيكوتر از آنچه بودند شدند و آن سى نفر با بعضى ازخويشان ايشان آوردند و باقى قريش بر شقاوت خود ماندند، و چون از مرضهاى خود شفايافتند، حضرت به ايشان فرمود: ايمان بياوريد، گفتند: ايمان آورديم پس حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان فرمود: مى خواهيم بينائى شما را زيادهگردانم و خبر دهم شماا را به آنچه خورده ايد و دوا كرده ايد و ذخيره نموده ايد؟
گفتند: بلى ؛ پس خبر داد هر يك را به آنچه در آن روز خورده بودند وو مداوا كرده بودندو در خانه هاى خود ذخيره نموده بودند، پس فرمود: اى ملائكه پروردگار من ! حاضر كنيدنزد من باقيمانده طعامهاى ايشان را در همان سفره ها كه در آنها خورده اند، پس ديدند از هواجميع سفره ها و خوانهاى آنها فرود آمد و حضرت نشان داد كه هر سفره و طعام از كيست و هردوا از كيست و فرمود: اى طعام ! خبر ده به امر خدا كه چه مقدار از تو خورده است و چه مقدارمانده است ؟ پس طعام به سخن آمدعه و گفت : از من فلان مقدار او خورد و فلان مقدار خادم اوو من باقيمانده آنها هستم .
پس حضرت فرمود: اى طعامها! بگوئيد كه من كيستم ؟ گفتند: توئىرسول خدا.
پس اشاره به على عليه السلام كرد و فرمود: بگوئيد اين كيست ؟ گفتند: اين برادرتوست كه بعد از تو بهترين گذشتگان و آيندگان است و وزير توست و خليفه توست وبهترين خليفه ها است (698).
پس راوى خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام عرض كرد: آيا حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام را معجزه ها بود كه شبيهباشند به معجزات حضرت موسى عليه السلام ؟
فرمود: على بمنزله جان حضرت رسول است و معجزاترسول معجزات على است و معجزات على معجزاترسول است و هر معجزه هر پيغمبرى را خدا به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله وسلم داده است و زياده از آنها.
امام عصاى موسى عليه السلام كه چون انداخت اژدها شد و ريسمانها و عصاهاى ساحران رابلعيد، پس محمد صلى الله عليه و آله و سلم را معجزه اى از آن بزرگتر بود زيرا كهگروهى از يهودان به خدمت آن حضرت آمده سوالها كردند و جوابهاى شافى شنيدند، اىمحمد! اگر پيغمبرى بياور از براى ما مانند معجزه عصا موسى ؟
حضرت فرمود: آنچه من براى شما آوردم از عصاى موسى بهتر است زيرا كه معجزه منقرآن است كه تا روز قيامت باقى است و در هر عصرى بيان شافى حجت الهى را برمخالفان حق تمام مى كند ون هيچكس قادر نيست بر آنكه در برابر سوره اى از آن معارضهتواند نمود و عصاى موسى مخصوص زمان او بود و برطرف شد، و با وجود آن معجزهباز براى شما معجزه اى مى آورم كه عظيم تر و غريب تر باشد از آن زيرا عصاى موسىدر دست او بود و مى انداخت و قبطيان مى گفتند: در عصاى خود حيله كرده كه چنين مى شود وحق تعالى براى اظهار حقيت من چوبى چند را اژدها خواهد كرد كه دست من به آنها نرسيدهباشد و من در آنجا حاضر نباشم ، چون به خانه هاى خود بر مى گرديد و امشب در مجلسخود جميعت مى كند حق تعالى چوبهاى سقف آن خانه را همه افعى خواهد كرد و آن زياده ازصد چوب است ، و چون آنها افعى خواهند شد زهره چهار نفر از شما خواهد تركيد و باقىمدهوش خواهيد شد، و چون بامداد روز ديگر شد يهودان ديگر نزد شما جمع خواهند شد وقصه شب را به ايشان نقل خواهيد كرد، باور نخواهند كرد، پس باز آن چوبها نزد ايشاناژدها خواهد شد.
چون اين سخنان را از آن حضرت شنيدند خنديدند و به يكديگر گفتند كه : ببينيد چهدعواها مى كند و چگونه از اندازه خود بيرون مى رود!
حضرت فرمود: الحال مى خنديد و چون آن معجزه را ببينيد خواهيد گريست و از حيرتمدهوش خواهيد گرديد، اگر در آن وقت بگوئيد: خداوندا! بجاه محمد كه او را برگزيدهاى و بجاه على كه او را پسنديده اى و بحق اولياى ايشان كه هر كه تسليم نمايد امرايشان را او را فضيلت داده اى ، ما را قوت ده بر آنچه مى بينيم ؛ و اگر اين دعا رابخوانيد بر آنها كه در آن مجلس مرده اند زنده خواهند شد.
و چون يهودان به خانه هاى خود برگشتند و در مجمع خود جمع شدند استهزاء به آنحضرت مى كردند و فرموده هاى آن حضرت رانقل مى كردند و مى خنديدند ناگاه سقف خانه به حركت آمد و چوبهاى آن سقف همه افعى هاشدند و سرها از ديوار بيرون آوردند و قصد ايشان كردند و ابتدا كردند به آنچه در آنخانه بود از خمها و سبوها و كوزه ها و كرسيها و نردبانها و درها و پنجره ها و غير آنهاآنچه در آن خانه بود همه را فرو بردند، پس ‍ آنچه حضرت خبر داده بود بهعمل آمد و چهر نفر از آنها مردند و بعضى مدهوش شدند و بعضىمتوسل به حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم واهل بيت آن حضرت شدند چنانكه تعليم ايشان كرده بود و قوت يافتند و ضررى بهايشان نرسيد، پس اين دعها را بر آن مردگان خواندند و آنها نيز زنده شدند، و چون ايناحوال ار مشاهده كردند گفتند: دانستيم كه اين دعا مستجاب است و محمد در هر چه مى گويدصادق است وليكن بر ما دشوار است ايمان آوردن به آن حضرت ، پس بايد كه باز ايندعا را بخوانيم و ايشان را در درگاه خدا شفيع گردانيم تا خدا ايمان را بر ما آسانگرداند؛ چون دعا كردند خدا ايمان را محبوب ايشان گردانيد و گوارا كرد اسلام را برايشان و عداوت كفر را در دل ايشان افكند، پس ايمان آوردند به خدا ورسول .
چون صبح يهودان ديگر آمدند و آنچه حضرت فرموده بود مشاهده كردند و حيران شدند،بعضى مردند و بعضى بر شقاوت و كفر خود ماندند.
اما يد بيضا، پس در برابر دست نورانى حضرت موسى آن حضرت را معجزه اى بود از آنروشنتر و بلندتر زيرا بسيارى بود بود در شبهاى تار مى خواست حضرت امام حسن وامام حسين عليه السلام را طلب نمايد پس ندا مى كرد: اى ابو محمد! و اى ابو عبد الله !بيائيد به نزد من ، و در هر جا بودند حق تعالى صداى غمزداى آن حضرت را به ايشانمى رسانيد پس ‍ انگشت شهادت خود را از روزنه در بيرون مى كرد و از آن يد بيضا نورىهويدا مى شد چندين مرتبه از آفتاب و ماه و روشنتر، و آن دو اختر برج امامت از پى آن نورمى آمدند و چون داخل خانه مى شدند حضرت دست خود را مى كشيد و آن نور برطرف مىشد، و چون مى خواستند به خانه خود برگردند باز انگشت خود را بيرون مى كرد وايشان در آن نور ساطع مانند خورشيد مى رفتند تا به خانه خود مى رسيدند.
و اما طوفان كه خدا بر قبطيان فرستاد، مانند آن را بر گروه مشركان فرستاد براىاعجاز آن حضرت و آن چنان بود كه مردى از اصحاب آن حضرت كه او را ثابت بن افلحمى گفتند در بعضى از جنگها مردى از مشركان را كشته بود و زن آن مشرك نذر كرده بوددر كاسه سر آن مسلمانان كه شوهر او را كشته شراب بخورد، پس چون در روز احدمسلمانان گريختند ثابت بر موضع مرتفعى كشته شد و مژده كشته شدن او را غلام آن زنبراى او آورد، پس آن غلام را به اين بشارت آزاد كرد و كنيز خود را به او بخشيد، و چونمشركان برگشتند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلممشغول دفن كردن اصحاب خود گرديد آن زن به نزد ابوسفيان آمد وسوال كرد كه : مردى را با غلام من همراه كن بروند و سر كشنده شوهر مار جدا كنند وبياورند تا من به نذر خود وفا كنم ، پس ابو سفيان در ميان شب دويست نفر از اصحابخود را فرستاد كه بروند و سر آن مسلمان را جدا كنند و بياورند، چون به نزديك آنموضع رسيدند حق تعالى باران عظيمى فرستاد كه آن دويست نفر را غرق كرد و اثرى ازآن كشته و آن دويست نفر نيافتند، و اين معجزه عظيم تر از طوفان موسى بود.
و اما ملخ كه خدا بر بنى اسرائيل فرستاد، عجيبتر از آن را بر دشمنان آن حضرتفرستاد زيرا ملخ موسى مردان قبطيان را نخورد بلكه زراعتهاى ايشان را خورد و ملخ آنحضرت آن دشمنان را خورد، و آن چنان بود كه وقتىرسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به سفر شام رفت و از شام مراجعت نموده متوجهمكه گرديد، دويست نفر از يهودان به قصد هلاك آن جناب از شام بيرون آمدند و در عقب آنحضرت مى آمدند و منتظر فرصت بودند، و عادت آن جناب چنان بود كه چون به فضاىحاجت مى رفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آنقدر دور مىرفت بسيار از مردم دور مى شد و يا در پشت درختان پنهان مى شد يا آنقدر دور مى رفت كهكسى آن جناب را نبيند، پس روزى آن حضرت براى قضاى حاجت بيرون رفت و بسيار ازقافله دور شد آن يهودان فرصت را غنيمت شمردند و از عقب آن جناب رفتند، و چون به آنجناب رسيدند از هم طرف احاطه كردند آن جناب را و شمشيرها به قصد هلاك او كشيدند پسحق تعالى از زير پاى آن حضرت ملخ بسيار بر انگيخت كه ايشان را فرو گرفتند ومشغول خوردن بدنهاى ايشان شدند و ايشان به جان گرفتار شدند و از آن حضرتپرداختند تا از حاجت خود فارغ شد، و چون قافله معاودت نموداهل قافله پرسيدند كه : جمعى از عقب شما آمدند آنها چه شدند؟ فرمود كه : آنها به قصدهلاك من آمدند و حق تعالى ملخ را بر ايشان مسلط گردانيد و اكنون به بلاى خودگرفتارند؛ چون اهل قافله به نزديك ايشان آمدند ديدند كه ملخ بى پايان در بدنهاى آنكافران افتاده و بدنهاى ايشان را مى خوردند، بعضى مرده اند و بعضى در كار مرده اندو بعضى در كار مردنند آنقدر ايستادند تا همه هلاك شدند و برگشتند.
و اما قمل كه حق تعالى بر دشمنان موسى مسلط گردانيد،مثل آن را نيز بر اعداى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم مسلط گردانيد وقصه اش چنان بود كه : چون امر آن حضرت در مدينه ظاهر شد و دين او رواج بهم رسانيدروزى با اصحاب خود نشسته بود و سخن از امتحانهاى خدا نسبت به پيغمبران و صبركردن ايشان بر مصيبتها جارى ساخته بود، در اثناى اين سخنان فرمود كه : در ميان ركن ومقام قبر هفتاد پيغمبر است كه امت آنها نمرده اند مگر به آزار گرسنگى و شپش ، پسبعضى از منافقان يهود و قريش با يكديگر گفتند: بيائيد با يكديگر اتفاق كنيم و ايندروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروه با يكديگراتفاق كنيم و اين دروغگو را بكشيم كه چنين دروغها نگويد، پس دويست نفر از اين دو گروهبا يكديگر هم سوگند شدند و منتظر فرصت بودند تا آنكه روزى آن حضرت از مدينهتنها بيرون رفت ، ايشان فرصت را غنيمت دانسته از عقب آن حضرت بيرون رفتند پس يكىاز ايشان در جامه خود نظر كرد شپش بسيارى ديد و چون گريبان خود را گشود شپشبسيارى در بدن خود ديد و بدنش به خاريدن آمد و از اينحال منفعل شد و نخواست كه اصحابش بر حال او مطلع گردند و به اين سبب از ايشانگريخت ، و همچنين هر يك چنين حالى در خود مشاهده مى كردند و مى گريختند تا آنكه همهبرگشتند به خانه هاى خود و هر چند علاج كردند فايده نبخشيد و هر روز شپش ايشانزياده مى شد تا آنكه حلقهاى ايشان را سوراخ كرد و آب و طعام در گلوى ايشان نمى رفتو همه در عرض دو ماه به جهنم واصل شدند، بعضى در پنج روز مردند و بعضى بيشتر وبعضى كمتر، و زياده از دو ماه هيچيك زنده نماندند تا آنكه همه به درد شپش و گرسنگىو تشنگى بمردند.
و اما صفادع كه خدا بر دشمنان موسى عليه السلام مسلط گردانيدمثل آن را بر دشمنان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مسلط گردانيد و قصهاش آن است كه : در مكه در موسم حج دويست نفر از كافران عرب و يهودان و ساير مشركاناتفاق كردند بر كشتن آن حضرت و به اين عزيمت به جانب مدينه روانه شدند، و دربعضى از منازل به بركه اى رسيدند كه آبش در نهايت عذوبت و صفا بود پس آبمشگهاى خود را ريختند و از آن آب پر كردند و روانه شدند، چون بهمنزل فرود آمدند حق تعالى بر مشگهاى ايشان موش و وزغ را مسلط گردانيد كه مشگهاىايشان را سوراخ كردند و آبها در آن بيابان ريخته شد، و چون تشنه شدند و بر سرمشگها آمدند و آن حال را مشاهده كردند بسرعت بسوى آن بركه برگرديدند كه آببردارند، ناگاه ديدند كه موشها و وزغها پيش از ايشان رفته اند و آن بركه را سوراخكرده اند و جميع آن بركه در آن سنگستان متفرق شده و فرو رفته و هيچ آب در بركهنمانده است ، پس همه از زندگانى نااميد گشتند و در آن بيابان افتادند و تن به مردندادند و از تشنگى هلاك شدند مگر يكى از ايشان كه متنبه شد كه سبب ورود آن بلا، عداوتسيد انبياء است ، و كينه آن حضرت را از سينه خود دور كرد و بر لوحدل خود محبت آن سلطان سرير نبوت را نقش كرد و نام شريف او را ورد زبان خود گردانيدو بر زبان و شكم خود نام محمد را نقش مى كرد و مى گفت : اى پروردگار محمد وآل محمد! من توبه كردم از آزار محمد پس فرج ده مرا بجاه محمد وآل محمد، پس حق تعالى به بركت دلالت آن حضرت او را سالم داشت و تشنگى را از اودفع كرد تا آنكه قافله به او رسيدند و او را آب دادند، و چون شتران ايشان بر تشنگىصبر داشتند زنده بودند پس بارهاى رفيقان خود را بر شتران بار كرد و با آن قافلهبه خدمت آن حضرت آمد و احوال و اصحاب خود را عرض كرد و ايمان آورد، حضرت اسلام اورا قبول كرد و مالهاى آن گروه را به او بخشيد.
و اما خون كه خدا بر قبطيان مسلط گردانيد، پس روزى حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم حجامت كرد و خون حجامت را به ابوسعيد خدرى داد كه :ببر و پنهان كن اين خون را، پس ابو سعيد رفت و آن خون بركت مشحون راتناول كرد، و چون برگشت حضرت پرسيد كه : خون را چه كردى ؟
گفت : خوردم يا رسول الله .
فرمود: نگفتم پنهان كن ؟
گفت : پنهان كردم در ظرف نگاهدارنده يعنى در بدن خود.
فرمود: زنهار كه ديگر چنين كارى مكن و بدان كه چون گوشت و خون تو به خون منمخلوط شد خدا بدن تو را بر آتش جهنم حرام گردانيد.
پس چهل نفر از منافقان استهزاء كردند به آن حضرت و از روى سخريه گفتند كه : ابوسعيد خدرى از جهنم نجات يافت كه خونش با خون او آميخته شد، نيست او مگر كذاب وافترا كننده و اگر ما باشيم هرگز نتوانيم خوردن خون او را.
پس آن حضرت چون به وحى الهى بر سخنان بى ادبانه ايشان مطلع شد فرمود: خداايشان را به خون هلاك خواهد كرد و هر چند دشمنان موسى از خون هلاك نشدند. پس در آنزودى خون از بينى و بن دندانهاى آن منافقان جارى شد وچهل روز به اين عذاب در دنيا معذب بودند تا به عذاب عقبى رسيدند.
و اما قحط و كمى ميوه ها كه خدا منكران موسى عليه السلام را به آن معذب گردانيد،دشمنان آن حضرت را نيز به آن معذب گردانيد زيرا كه آن حضرت نفرين كرد بر قبيلهمضر و گفت : خداوندا! سخت گردان عذاب خود را بر مضر و بر ايشان وارد سازد قحطىمانند قحطى زمان يوسف عليه السلام ، پس حق تعالى ايشان را مبتلا گردانيد به قحط وگرسنگى و از هر ناحيه تجار از براى ايشان طعانم مى آوردند، و چون مى خريدند هنوزبه خانه هاى خود داخل نكرده بودند كه كرم آنها را فاسد مى كرد و مى گنديد و مالشانتلف مى شد و از طعام بهره نمى بردند تا آنكه قحط و گرسنگى ايشان به مرتبه اىرسيد كه گوشت سگهاى مرده را خوردند و استخوانهاى مردگان را سوزاندند و خوردند وقبرهاى مرده ها را نبش مى كردند و گوشت و استخوان آنها را مى خوردند و بسيار بود كهزن طفل خود را مى كشت و مى خورد تا آنكه گروهى از روساى قريش به خدمت آن حضرآمدند و گفتند: يا رسول الله ! اگر ما بد كرده ايم بر زنان واطفال و چهار پايان ما رحم كن .
حضرت فرمود: اين قحط براى شما عقوبت است ،اطفال و حيوانات را خدا در دنيا و آخرت عوض مى دهد و از براى ايشان رحمت است ؛ پس عفوكرد آن حضرت از مضر و گفت : خداوندا! بلا را از ايشان دور گردان . پس فراوانى نعمتو رفاهيت بسوى ايشان عد كرد چنانكه حق تعالى فرموده است فليعبدوا رب هذا البيت *الذى اطعمهم من جوع و امنهم من خوف (699) پس بايد عبادت كنند پروردگار اينخانه كعبه را كه طعام داد ايشان را از گرسنگى و امان بخشيد ايشان را از بيم .
و اما طمس اموال قوم و فرعون كه اموال ايشان همه سنگ شد،مثل اين اين معجزه براى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام شدو آن چنان بود كه مرد پيرى با پسرش به خدمت حضرترسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و آن مرد پير مى گريست و مى گفت : يارسول الله ! اين فرزند من است و من اين را در طفوليت تربيت كرده ام و عزيز داشتم ومالهاى خود را صرف او كردم ، الحال كه قوى شده ومال بهم رسانيده و قوت و مال من برطرف شده است به قدر قوت ضرورى به من نمىدهد.
حضرت به آن پسر گفت : چه مى گوئى ؟
گفت : يا رسول الله ! من زياده از قوت خود وعيال خود ندارم كه به او بدهم .
حضرت به پدر گفت كه : چه مى گوئى ؟
گفت : يا رسول الله ! انبارها از گندم و جو و خرما و مويز دارد و بدره ها و كيسه ها از طلاو نقره دارد و مال بسيار دارد.
پسر گفت : يا رسول الله ! اينها كه مى گويد من ندارم .
حضرت فرمود كه : ما در اين ماه قوت او را مى دهيم ، تو در ماههاى ديگر فده .
پس حضرت اسامه را گفت كه : صد درهم به اين مرد پير بده كه در اين ماه صرف نفقهخود و عيال خود كند.
چون سر ماه ديگر شد باز آن مرد پير پسر خود را به خدمت آن حضرت آورد و شكايت كردو باز پسر گفت : من هيچ ندارم .
حضرت فرمود كه : دروغ مى گوئى و مال بسيار دارى ، اما امروز كه به شب مى رسد ازپدرت پريشانى خواهى شد و هيچ نخواهى داشت .
چون آن جوان برگشت همسايگان انبارها او آمدند و گفتند: بيا انبارهاى خود را از همسايگىما ببر كه ما از گند آنها هلاك مى شويم ؛ چون بر سر انبارهاى خود رفت ديد كه جو وگندم و خرما و مويز همه فاسد و متغير و متعفن شده اند، همسايگان او ار جبر كردند تا اجيربسيارى گرفت و اجرت بسيارى قرار داد كه اينها را ببرند و دور از شهر مدينهبريزند، چون حمالان آنها را نقل كردند و بر سر كيسه هاى زر آمد كه اجرت آنها رابيرون آورد ديد كه زرهاى نقره و طلاى او همه سنگ شده است و حملان تشدد مى كردند، هرجامه و فرش و متاع كه داشت با خانه خود فروخت و به اجرت حمالان داد و قوت يك شب دردستش نماند، و از اين غم رنجور و عليل شد.
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى گروهى كه عاق پدران ومادرانيد! عبرت بگيريد و بدانيد كه چنانكه در دنيامال او متغير شد همچنين در آخرت بدل آنچه در بهشت براى او از درجات مقرر كرده بودنددر جهنم از براى او دركات مقرر كردند؛ پس حضرت فرمود كه : حق تعالى يهود را مذمتكرده است بر اينكه بعد از ديدن اين معجزات گوساله پرسيتدند پس زنهار كه شبيهآنها مباشيد.
گفتند: چگونه شبيه آنها مى شوم يا رسول الله ؟
فرمود كه : به اينكه اطاعت كنيد مخلوقى را در معصيت خدا وتوكل كنيد بر مخلوقى بغير از خدا كه اگر چنين كه اگر چنين كنيد شبيه يهود خواهيد بوددر گوساله پرستى (700).
و در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلاممنقول است كه : يهودى از يهودان شام كه تورات وانجيل و زبور و ساير كتب پيغمبران را خوانده بود و معجزات ايشان را دانسته بود بسوىمدينه آمد در وقتى كه اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در مسجد آنحضرت نشسته بودند و حضرت امير المومنين عليه السلام و ابن عباس (و ابن مسعود)(701) و ابو معبد در ميان ايشان بودند، پس گفت : اى امت محمد! براى هيچ پيغمبر درجهاى و فضيلتى نبوده است مگر آنكه شما براى پيغمبر خود دعوى مى كنيد، آيا جواب مىگوئيد مرا از آنچه سوال كنم ؟
پس صحابه همه ساكت شدند، حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود كه : آرى اىيهودى ، خدا به هر پيغمبرى درجه اى يا فضليتى كه داده است همه را براى پيغمبر ماجمع كرده است و پيغمبر ما را اضعاف مضاعفه بر آنها زيادتى داده است .
يهودى گفت : سوال مى كنم مهيا جواب من باش .
حضرت فرمود: بگو.
يهودى گفت : خدا ملائكه را امر كرد حضرت آدم عليه السلام را سجده كنند، آيا نسبت بهمحمد چنين كارى كرده است ؟
حضرت فرمود كه : سجده ملائكه براى آدم ، پرستيدن او نبود بلكه اعتراف به فضيلتاو بود، و حق تعالى محمد را بهتر از اين داد و خدا و ملائكه بر او صلوات فرستادند درملكوت اعلى و زياده بر آن بر مومنان واجب گردانيد كه صلوات بر او بفرستند تا روزقيامت .
يهودى گفت : خدا توبه آدم را قبول نمود.
حضرت فرمود: خدا براى محمد بزرگتر از اين فرستاد بى آنكه گناهى از او صادرشود گفت : ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر (702) تا بيامرزد براىتو خدا آنچه گذشته است از گناه تو و آنچه مى آيد، چون محمد صلى الله عليه وآله و سلم به قيامت در آيد هيچ و زر و گناه و خطائى نباشد او را.
يهودى گفت كه : ادريس را خدا به مكان بلند بالا برد و از ميوه هاى بهشت بعد از مردن اورا روزى كرد.
فرمود كه : خدا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بهتر از اين اعطا كرده است زيرا كهبه او خطاب نمود كه و رفعنا ذكرك (703) يعنى : بلند كرديم از براىتو ذكر تو را و همين بس است براى رفعت شان آن حضرت ؛ و اگر ادريس را ازتحفه هاى بهشت بعد از وفات او طعام داد ، محمد صلى الله عليه و آله و سلم را كه يتيماز پدر و مادر مانده بود در دنيا طعام داد، و روزىجبرئيل جامى از بهشت از براى آن حضرت آورد كه در آن تحفه ها بود و چون به دست آنحضرت داد جام و تحفه در دست آن حضرت سبحان الله و الحمد الله و الله اكبر و لا اله الااللّه گفتند و به دست من و فاطمه و حسن و حسين داد و به دست هر يك كه داد آن جام و تحفهبه سخن آمدند و تهليل و تسبيح و تحميد و تكبير گفتند، پس يكى از صحابه خواست كهبگيرد، جبرئيل جام را گرفت و به دست حضرت داد و گفت : بخور تو واهل بيت تو كه اين تحفه اى است كه خدا براى تو و ايشان فرستاده است و طعام بهشت دردنيا سزاوار نيست مگر براى پيغمبر با وصى پيغمبر، پس آن حضرتتناول كرد و ما اهل بيت تناول كرديم و من الحال لذت آن طعام را در كام خود مى يابم .
يهودى گفت كه : نوح عليه السلام صبر كرد بر مشقتها كه از امت كشيد و هر چند او راتكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.
حضرت امير المومنين عليه السلام صبر كرد بر مشقتها كه از امت كشيد و هر چند او راتكذيب كردند تبليغ رسالت نمود.
حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود كه : آرى چنين بود، و حضرت محمد صلى اللهعليه و آله و سلم نيز صبر كرد در مكه از آزارهاى قريش و هر چند او را تكذيب كردندتبليغ رسالت بيشتر نمود تا آنكه او را به سنگريزه خسته كردند و ابو لهب بچه دانناقه را با كثافتهاى آن بر سر آن حضرت انداخت ، پس حق تعالى وحى كرد بسوىجائيل كه ملكى است موكل به كوهها كه : كوهها را بشكاف و هر حكم كه محمد در باب قومخود مى فرمايد اطاعت كن ؛ پس آن ملك به خدمت آن حضرت آمد و گفت : خدا مرا فستاده استكه هر حكم بفرمائى اطاعت كنم ، اگر مى فرمائى كوهها را مى كنم و بر سر ايشان مىافكنم تا هلاك شوند، حضرت فرمود: من براى رحمت مبعوث شده ام ، پروردگارا! هدايتنما قوم مرا كه ايشان نادانند. اى يهودى ! چون نوح قوم خود را ديد كه غرق شدند رقتنمود بر فرزند خود و اظهار شفقت بر او نمود و گفت : خداوندا! پسر من ازاهل من است ، خدا براى تسلى او فرمود: او از اهل تو نيست بدرستى كه او صاحبعمل ناشايست است ، و محمد صلى الله عليه و آله و سلم چون دانست كه قوم او دشمن حقندشمشير انتقام بر ايشان كشيد و رقت خويشاوندى در نيافت او را و نظر شفقت بسوى ايشاننكرد چون ايشان را دشمن خدا دانست .
يهودى گفت كه : نوح نفرين كرد بر قوم خود و براى نفرين او آب بى اندازه از آسمانفرو ريخت و قوم او عرق شدند.

next page

fehrest page

back page