next page

fehrest page

back page

سيزدهم - راوندى و غير او از اسامه بن زيد روايت كرده اند كه گفت : در خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متوجه حجه الوداع شديم ، چون به وادى روحا رسيديم زنى كودكى را بر دوش خود گرفته خدمت آن حضرت آمد گفت : يا رسول الله ! اين كودك تا متولد شده است پيوسته گلويش مى گيرد و مصروع و بيهوش است ، حضرت آن طفل را گرفت و آب دهان مبارك خود را در دهان او انداخت و شفا يافت ، و اراده قضاى حاجت نمود و در آن صحار موضعى نبود كه حضرت از مردم پنهان شود فرمود كه : برو به نزد آن درختهاى خرما و سنگها و بگو به درختان كه رسول خدا شما را امر مى كند كه نزديك يكديگر شويد به راستى فرستاده است چون فرموده آن حضرت را گفتم به درختان ديدم نزديك شدند و به يكديگر متصل گرديدند و سنگها از عقب آن پراكنده شدند تا حضرت در عقب درختان قضاى حاجت نمود، و چون بيرون آمد درختان و سنگها به جاى خود برگشتند (883).
چهاردهم - شيعه و مخالف به طرق بسيار روايت كرده اند كه : پيش از آنكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بسوى مدينه هجرت نمايد در مدينه طاعون و بيمارى زياده از همه شهرها بود، چون حضرت داخل مدينه شد فرمود: خداوندا! محبوب گردان بسوى ما مدينه را چنانكه مكه را بسوى ما محبوب گردانيده و هوايش را براى ما صحيح گردانيدى و با بركت گردان براى ما صاع و مدش را و بيمارش را به جحفه منتقل گردان (884)، پس ‍ به بركت دعاى آن حضرت هواى مدينه از همه جا صحيحتر است و نعمتها در آنجا از همه بلاد فراوانتر است ، و طاعون و بيمارى جحفه را از اهلش ‍ خالى كرد.
پانزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : ابو طالب عليه السلام بيمار شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به عيادت او رفت ، ابو طالب گفت : اى پسر برادر! دعا كن پروردگار خود را كه مرا عافيت دهد، حضرت فرمود: خداوندا! شفا ده عم مرا؛ در همان ساعت برخاست گويا در بندى بود و رها شد (885).
شانزدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : حضرت امير المومنين عليه السلام بيمارى و درد عظيمى بهم رسانيد و مى گفت : خداوندا! اگر اجلم نزديك شده است مرا راحت ده و اگر دور است بر من لطف كن و اگر براى من بلا را مى پسندى مرا صبر بر بلا ده .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : خداوندا! او را شفا ده ، خداوندا او را عافيت ده ؛ پس فرمود كه : برخيز يا امير المومنين .
فرمود كه : برخاستم و بعد از آن هرگز آن درد را در خود نيافتم از بركت دعاى آن حضرت (886).
هفدهم - راوندى از بريده روايت كرده است كه : پاى عمرو بن معاذر در يكى از جنگها بريده شد و حضرت آب دهان مبارك خود را بر آن موضع انداخت و متصل شد (887).
هجدهم - راوندى و غير او از ابن عباس روايت كرده اند كه : زنى پسر خود را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد و گفت : اين طفل را جنون و صرع مى گيرد هر بامداد و پسين ، آن جناب دست مبارك خود را بر سينه او كشيد و دعا كرد ناگاه از حلقش چيزى مانند فضله شير بيرون آمد و شفا يافت (888).
نوزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و محدثان خاص و عام روايت كرده اند
كه : در جنگ بدر به ضرب ابوجهل دست معاذ بن عفرا جدا شد و او دست بريده خود را برداشت و به خدمت آن حضرت آورد، حضرت آب دهان معجز نشان خود را بر آن موضع افكند و دست بريده را پيوند كرد قويتر از سابق شد (889).
بيستم - راوندى راويت كرده است كه : مردى در سجده موى سرش موضع سجود را مى گرفت ، حضرت فرمود: خداوندا! سرش را قبيح گردان ، پس ‍ موهاى سرش تمام ريخت (890).
بيستم و يكم - روايت كرده اند كه مادر انس گفت : يا رسول الله ! براى انس ‍ دعا كن كه خادم توست . چون آبى بى ديانت قابل سعادت آخرت نبود حضرت فرمود: خداوندا! مال و فرزندش را بسيار كن و در آنچه به او داده اى بركت بده ؛ پس آنقدر فرزندان او بسيار شدند كه زياده از صد فرزند زاده او در يك طاعون مردند (891).
بيست و دوم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مردى را ديد به دست چپ طعام مى خورد، حضرت فرمود: به دست راست بخور، گفت : نمى توانم - و دروغ مى گفت -، حضرت فرمود: نتوانى ؛ بعد از آن هر چند مى خواست كه دست راست خود را به دهان برساند به جانب ديگر مى رفت و به هانش ‍ نمى رسيد (892).
بيست و سوم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران از عمرو بن اخطب روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب طلبيد و من آب از براى آن جناب آوردم و مويى در آن افتاده بود، من آن مو را برداشتم ، حضرت دو مرتبه فرمود: خداوندا! او را حسن و جمال بده ، ابو نهيك ازدى گفت : من او را ديدم در وقتى كه نود و سه سال از عمر او گذشته بود و يك موى سفيد در سر و روى او بهم نرسيده بود (893).
بيست و چهارم - سيد مرتضى و ابن شهر آشوب و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه : نابغه جعدى بر آن جناب شعر مى خواند، بيتى خواند كه مضمونش اين بود: رسيديم به آسمان از عزت و كرم و اميد داريم بالاتر از آن را، حضرت فرمود: بالاتر از آسمان كجا را گمان دارى ؟ عرض كرد: بهشت يا رسول الله ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نيكو گفتى خدا دهان تو را نشكند. راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دهان تو را نشكند. راوى گفت : من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پاكيزگى و سفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود بغير از دهانش ؛ و به روايت ديگر: هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد (894).
بيست و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : روزى زنى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و عرض كرد: يا رسول الله ! من زن مسلمانى هستم و شوهرى در خانه دارم مانند زنان ، حضرت فرمود: شوهر خود را بطلب ، چون حاضر شد از زن پرسيد: آيا شوهر خود را دشمن مى دارى ؟ عرض كرد: بلى ، حضرت از براى ايشان دعا كرد و پيشانيهاى ايشان را به يكديگر چسبانيد و فرمود: خداوندا! الفت ده ميان ايشان و هر يك را محبوب ديگرى گردان ؛ بعد از آن زن گفت كه : هيچكس نزد من از شوهرم محبوبتر نيست ، حضرت فرمود: شهادت بده كه منم پيغمبر خدا (895).
بيست و ششم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : عمرو بن الحمق خزاعى آب داد آن حضرت را و حضرت دعا كرد از براى او كه : خداوندا! او را از جوانى خود بهره مند گردان ؛ پس هشتاد سال از عمر او گذاشت و يك موى سفيد بر محاسن او ظاهرنشد (896).
بيست و هشتم - روايت كرده است از عطا كه گفت : ميان سر مولاى خود سايب بن يزيد را ديدم كه سياه بود و باقى موهاى سر و ريشش همه سفيد بود، گفتم : هرگز چنين چيز نديده ام كه ميان سر تو سياه است و باقى سفيد است ، گفت : سببش آن است كه روزى با كودكان بازى مى كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشتت من بر آن حضرت سلام كردم ، جواب سلام من داد و فرمود: تو كيستى ؟ گفتم : منم سايب برادر نمر بن قاسط، پس دست مبارك خود را بر ميان سر من ماليد و دعاى بركت براى من كرد و به اين سبب جاى دست مبارش چنين سياه مانده است (897).
بيست و هشتم - در روايات بسيار وارد شده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چون امير المومنين عليه السلام را به يمن فرستاد گفت : يا رسول الله ! اگر در قضائى شكم كنم چه كنم ؟ حضرت فرمود كه : خدا دل تو را هدايت خواهد كرد و زبان تو را به حق گويا خواهد گردانيد، امير المومنين عليه السلام فرمود: بعد از آن در هيچ حكمى شك نكردم (898).
بيست و نهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه مره بن جعيل گفت : با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از غزوات همراه بودم و بر ماديانى سوار بودم ، حضرت فرمود: بيا اى صاحب اسب ، گفتم : يا رسول الله ! لاغر و ناتوان است ، حضرت تازيانه كوچكى در دست داشت آهسته بر آن زد و گفت : خداوندا! بركت ده از براى او در اين ماديان ؛ پس ‍ چنان شد كه هر چند ضبطش مى كردم نمى ايستاد و بر همه اسبان سبقت مى كرد و از شكم آن موازى دوازده هزار درهم از فرزندان آن فروختم به بركت دعاى آن حضرت (899).
سى ام - راوندى از عثمان بن جنيد روايت كرده است كه : مرد نابينائى به خدمت آن حضرت آمد و از حال خود شكايت كرد، حضرت فرمود كه : وضو بساز و دو ركعت نماز بكن و بعد از نماز اين دعا بخوان : اللهم انى اسئلك و اتوجه اليك بمحمد نبى الرحمه صلى الله عليه و آله و سلم يا محمد انى اتوجه بك الى ربك لتجلوا به عن بصرى اللهم شفعه فى و شفعنى فى نفسى ، عثمان گفت : هنوز در آن مجلس نشسته بوديم كه برگشت و بينا شده بود و گويا هرگز كور نبوده است (900).
سى و يكم - راوندى روايت كرده است كه ابيض بن جمال گفت : در روى من قوبا (901) بود و سفيد شده بود، حضرت دعا كرد و دست مبارك بر روى من كشيد، در همان ساعت چنان شد كه هيچ اثر بر روى من نبود (902).
سى و دم - راوندى از فضل من عباس روايت كرده است كه مردى به خدمت آن حضرت آمد و گفت : من بخيل و ترسان و بسيار خواب كننده ام دعا كن كه خدا اين صفتهاى بد را از من سلب كند، چون حضرت دعا كرد كسى را از او بخشنده تر و شجاعتر و كم خوابتر نمى ديدند (903).
سى و سوم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم دعا كرد كه : خداوندا! چنانكه اول قريش را غضب و نكال خود چشانيدى ، آخر ايشان را نعمت و نوال خود بچشان ؛ و چنان شد (904).
سى و چهارم - راوندى از بعضى صحابه روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه برخاست و اندكى از ما دور شد پس دست دراز كرد گويا باا كسى مصافحه مى كند پس ‍ برگشت و نزد ما نشست ، گفتيم ، ما سخنى مى شنيديم و كسى را نمى ديديم ، فرمود كه : اين اسماعيل ملك باران بود از نزد پروردگار خود مرخص شده بود كه به زيارت من بيايد پس بر من سلام كرد و گفتم به او كه : باران از براى ما بياور، گفت : وعده باران در فلان روز است از فلان ماه ؛ چون روز وعده شد و نماز صبح كرديم ابرى پيدا نشد و نماز ظهر نيز كرديم ابرى ظاهر نشد، چون نماز عصر كرديم ابرى ظاهر شد و باران بسيار باريد و ما خنديديم ، حضرت فرمود: چرا مى خنديد؟ گفتيم : براى آنكه وعده ملك به ظهور آمد، حضرت فرمود: اين قسم امور را ضبط كنيد و نقل كنيد تا سبب مزيد ظهور حق گردد (905).
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مثل اين روايت كرده است (906).
سى و پنجم - راوندى روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم يهودى فرستاد و قرضى طلبيد و او فرستاد پس به خدمت آن حضرت آمد و گفت : آنچه طلبيده بوديد به شما رسيد؟ فرمود: رسيد، يهودى گفت : هر وقت ضرورتى باشد بفرستيد كه من مى دهم ، حضرت او را دعا كرد كه : خدا حسن و جمال تو را دايم گرداند؛ آن يهودى هشتاد سال عمر كرد و يك موى سفيد در سر و ريش او بهم نرسيد (907).
سى و ششم - راوندى روايت كرده است كه : در جنگ تبوك مردم را تشنگى عظيم عارض شد و آب نداشتند و به حضرت عرض كردند: يا رسول الله ! اگر دعا كنى خدا تو را آب مى دهد، فرمود: بلى اگر دعا كنم دعاى مرا رد نمى كند؛ پس دعا كرد و در همان ساعت رودخانه ها جارى شد؛ گروهى در كنار رودخانه گفتند: به سبب فلان ستاره باران آمد، به روشى كه منجمان مى گويند؛ حضرت فرمود به صحابه كه : نمى بينيد چه مى گويند اين بى اعتقادان ، خالد گفت : رخصت مى فرمايى كه گردن ايشان را بزنم ؟ حضرت فرمود كه نه ، چنين مى گويند و مى دانند كه خدا فرستاده است (908).
سى و هفتم - راوندى روايت كرده است از انس كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روز گفت : اكنون از اين در كسى داخل مى شود كه بهترين اوصياست و منزلتش به پيغمبران از همه كس نزديكتر است ؛ پس على بن ابى طالب عليه السلام داخل شد و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : خداوندا! از او گرما و سرما را برطرف كن ، پس آن حضرت ديگر گرما و سرما نيافت تا به رحمت حق واصل گرديد و در زمستانها به يك پيراهن مى گذرانيد (909).
سى و هشتم - راوندى روايت كرده است كه : يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد و به زوجه خود گفت كه : بعضى را بپزيد و بعضى را بريان كنيد شايد حضرت رسول ما را مشرف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند، و بسوى مسجد رفت و دو طفل خرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى به ديگرى گفت : بيا تو را ذبح كنم ، و كارد را گرفت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس ‍ گريخت و او را ذبح كرد، مادر كه آن حال را مشاهده كرد فرياد كرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افتاد و مرد، و آن زن مومنه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مهيا كرد، چون حضرت داخل خانه انصارى شد جبرئيل عليه السلام فرود آمد و گفت : يا رسول الله ! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند، چون پدر به طلب پسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت كه : حاضر نيستند و به جايى رفتند، برگشت و گفت : حاضر نيستند، حضرت فرمود البته مى بايد حاضر شوند، باز پدر بيرون آمد و مبالغه كرد، مادر او را بر حقيقت حال مطلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نزد حضرت حاضر كرد، حضرت دعا كرد و خدا هر دو را زنده كرد و عمر بسيار كردند (910).
سى و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى به قبيله بنى حارثه نوشت و ايشان را به اسلام دعوت كرد، ايشان نامه حضرت را شستند و دلو خود را به آن پينه كردند، ح ايشان را نفرين كرد كه خدا عقل ايشان را سلب كند، بعد از آن ايشان چنان شدند كه در قلت عقل و تدبير و نامربوط گفتن در ميان عرب مثل شدند (911).
چهلم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (912) عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت : تو كيستى ؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت : برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان . راوى گفت كه : من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسر نمى شد و مردم مى گفتند كه : اين از اثر نفرين آن حضرت است (913).
چهل و يكم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان ، همه دادند بغير از دو كس ، حضرت فرمود: ايشان را مخير كنيد ميان منت گذاشتن و فدا گرفتن ، پس يكى به فرموده حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت : رها نمى كنم ؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان ، چون آمد حصه خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پير زالى رسيد گفت : اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيار براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدر بود كه هيچكس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فداى بدهد او را رها كرد (914).
چهل و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : نزديك خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت : ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت : دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عاليمانم (915).
چهل و سوم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه : چون پادشاه فرنگ نامه حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامه حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند (916).
چهل و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت : در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم ، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه : خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس ‍ او سيصد و بيست سال زندگانى كرد (917).
چهل و پنجم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : روزى آن حضرت به عبد الله بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت ، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت : مى خواهى بفروشم ، فرمود: قيمتش را چه مى كنى ؟ گفت : رطب مى خرم و مى خورم ، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان ؛ پس ‍ چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آنقدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض مى گرفتند وعده مى دادند كه : چون وقت عطاى عبدالله بن جعفر بشود پس مى دهيم (918).
چهل و ششم - روايت كرده است كه : ابوهريزه مشت خرمائى آن حضرت آورد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن براى من به بركت ، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هر چه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين و سق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود (919).
چهل و هفتم - روايت كرده است كه : سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود، و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد (920).
چهل و هشتم - روايت كرده است از سلمان كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داخل مدينه شد و به خانه ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانه او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هر كه طعام مى خواهد بيابد به خانه ابوايوب انصارى ، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كنم نشد، حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند (921).
چهل و نهم - روايت كرده است كه : ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السلام بزغاله آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايشس را مشكيند، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است ، الهى ! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست ، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق تعالى در آن براى ابو ايوب برركتى قرار داد كه هر بيمارى از شيرش مى خورد شفا مى يافت و اهل مدينه آن را مبعوثه مى گفتند، يعنى زنده شده بعد از مردن (922).
پنجاهم - كلينى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : يهودى به حضرت رسول گذشت و گفت : السلام عليك يعنى مرگ بر تو باد، حضرت فرمود: عليك ، صحابه گفتند: يا رسول الله ! او گفت : مرگ بر تو باد، فرمود: من هم همان را بر او برگردانيدم و امروز مار سياهى پشت او را خواهد گزيد و او را خواهد كشت . پس يهودى به صحرا رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به دوش گرفت و برگشت ، صحابه گفتند: يا رسول الله ! او زنده برگشت ، حضرت او را طلبيد و فرمود هيزم را بر زمين گذاشت و در ميان هيزم مار سياهى را ديدند كه چوبى را به دندان گرفته است ، فرمود: اى يهودى ! امروز چكار كردى ؟ گفت : كارى نكردم به غير آنكه دو گرده نان خشك داشتم يكى را خود خوردم و ديگرى را به مسكينى تصدق كردم ، حضرت فرمود كه : به همان تصدق خدا دفع ضرر اين مار از او كرده و به تصدق خدا مرگهاى بد را دفع مى كند (923).
پنجاه و يكم - شيخ طبرسى و رواندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : ابو برا - كه او را ملاعب الاسنه مى گفتند و از بزرگان عرب بود - به مرض استسقا مبتلا شد و لبيد بن ربيعه را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد با دو اسب و چند شتر، حضرت اسبان و شتران را رد كرد و فرمود: من هديه مشرك را قبول نمى كنم ، لبيد گفت : من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديه ابو برا را رد كند، حضرت فرمود: اگر من هديه مشركى را قبول مى كردم البته از او رد نمى كردم ، پس لبيد عرض كرد: علتى در شكم ابو برا بهم رسيده و از تو طلب شفا مى كند، حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مبارك بر آن انداخت و به او داد و فرمود: اين را در آب بريز و بده به او كه بخورد، لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده ، چون آورد و به خورد ابو برا داد فورا شفا يافت چنانكه گويا از بندى رها شد (924).
پنجاه و دوم - شيخ طوسى و طبرسى و ابن شهر آشوب به سندهاى معتر از جماعت كثيرى از صحابه روايت كرده اند كه : ما در برابر روم بوديم در جنگ تبوك و آذوقه ما تمام شد و گرسنگى بر مردم مستولى شد و خواستند كه شتران خود را بكشند، حضرت فرمود ندا كردند كه : هر كه طعامى با خود دارد بياورد، و فرمود تا نطعها پهن كردند، شخصى يك مد مى آورد و ديگرى نيم مد مى آورد و جميع آنچه آوردند از سى صاع زياده نشد و مردم همه جمع شدند و ايشان چهار هزار نفر بودند، پس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دعا كرد و دست با بركت خود را در ميان آن طعام فرو برد و فرمود: پيشدستى بر يكديگر مكنيد و تا نام خدا نبريد بر مداريد، پس اول گروهى كه آمدند فرمود: نام خدا ببريد و برداريد، پس هر ظرفى كه داشتند پر كردند و برگشتند، همچنين فوج فوج مى آمدند و ظرفهاى خود را پر مى كردند و بر مى گشتند تا آنكه همه ظرفهاى خود را مملو كردند و طعام بسيارى ماند - به روايت ديگر چند دانه خرما طلبيد و دست مبارك بر آن كشيد و مردم را طلبيد كه بخورند و چندين هزار كس خوردند و ظرفهاى خود را پر كردند و باز خرماها به حال خود بود (925) - (926).
پنجاه و سوم - رواندى و ابن شهر آشوب و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت امام حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتيم در يكى از غزوات و به منزلى رسيديم كه در آن منزل آب نبود و مردم تشنه بودند، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ظرفى طلبيد كه در آن اندكى آبى بود و دست مباركش را در ميان ظرف گذاشت ، پس از ميان انگشتان مباركش آب جوشيد تا همه مردم و اسبان و شتران سيراب شدند و ظرفهاى خود را پر كردند و در لشكر آن حضرت دوازده هزار شتر و دوازده هزار اسب بود و مردم سى هزار كسى بودند (927).
به روايت ديگر: فرمود گودالى كندند و نطعى در ميان آن گودال افكندند و دست مباك خود را بر روى نطع گذاشت و فرمود اندك آبى بر روى دست آن حضرت ريختند و نام خدا برد پس آب از ميان انگشتان معجز نشانش ‍ جوشيد؛ (928)؛ اين قصه به طرق متعدده وارد شده و از معجزات متواتره است (929).
پنجاه و چهارم - از معجزات متواتره كه خاصه و عامه نقل كرده اند آن است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون از كفار قريش فرار نموده به جانب مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خيمه ام معبد رسيد و ابوبكر و عمر و عام بن فهيره و عبد الله بن اريقط در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون نشسته بود، چون به نزديك او رسيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه از او بخرند گفت : ندارم ، و توشه ايشان تمام شده بود، ام معبد گفت : اگر چيزى نزد من مى بود در مهماندارى شما تفصير نمى كردم ، حضرت نظر كرد ديد كه در كنار خيمه او گوسفندى بسته است فرمود: اى ام معبد! اين گوسفند چيست ؟ عرض كرد: از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چرا برود براى اين در خيمه مانده است ، فرمود؛ آيا شير دارد؟ عرض كرد: از آن ناتوان تر است كه توقع شير از آن توان داشت و مدتها است كه شير نمى دهد، فرمود: رخصت مى دهى كه من آن را بدوشم ؟ عرض كرد: بلى پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در پستانش ‍ بيابى بدوش ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گوسفند را طلبيد و دست مبارك بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و فرمود: خداوندا! بركت ده در آن ؛ پس شير از پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد و به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سير شدند و خود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه : ساقى مى بايد كه بعد از همه ايشان بخورد، بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نزد او گذاشتند و روانه شدند.
چون ابو معبد كه شوهر آن زن بود از صحرا برگشت پرسيد: اين شير را از كجا آورده اى ؟ ام معبد قصه را نقل كرد، ابو معبد گفت : مى بايد آن كسى باشد كه در مكه به پيغمبرى مبعوث شده است (930).
پنجاه و پنجم - طبرسى و راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : جمعى از شورى و كمى آب خود به آن حضرت شكايت كردند پس رسول خدا بر سر چاه ايشان مشرف شد و آب دهان مبارك خود را در آن چاه انداخت ، در ساعت آبش شيرين شد و جوشيد و بلند شد و اكنون معروف است آن چاه در بيرون مكه و آن را عسيله مى گويند و اهل آن چاه اين را اعظم مكرمتهاى خود مى شمارند و به آن فخر مى كنند؛ و چون قوم مسيلمه كذاب اين را شنيدند به نزد او رفتند و گفتند: تو هم چنين معجزه اى براى ما ظاهر كن ، او بر سر چاهى آمد كه آبش بسيار شيرين بود پس آب دهان نجس خود را در آن چاه ريخت ، آن آب شور و تلخ شد و فرو رفت و تا حال آن چاه در يمن معروف است (931).
پنجاه و ششم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه : سلمان را كه مولاى او يهودى بود مكاتب گردانيد بر باغ خرمائى و حضرت آن باغ را در يك روز به اعجاز خود دانه خرما كشت و به بار آورد و تسليم او نمود و سلمان را آزاد كرد (932)؛ چنانكه در احوال او مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
پنجاه و هفتم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سلمان قرض بسيار داشت و حضرت قدرى از طلا به او داد كه قدر عشرى از اعشار قرضش ‍ نبود و به اعجاز آن حضرت همه قرض خود را از آن ادا كرد (933).
پنجاه و هشتم - راوندى از انس روايت كرده است كه : با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به بازار رفتم و ده درهم با من بود و آن حضرت مى خواست به آن دراهم عبايى بخرد، در عرض راه كنيزى را ديد گريه مى كند از سبب گريه او پرسيد؟ گفت : در ميان ازدحام مردم دو درهم از من گم شد و از ترس مولاى خود به خانه نمى توانم رفت ، حضرت فرمود كه : دو درهم را به او دادم ، و چون به بازار رفتيم و حضرت عبا خريد و فرمود: زر بده ، كيسه را گشودم ده درهم به حال خود بود (934).
پنجاه و نهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : ابو هريره روزى مشت خرمايى به خدمت آن حضرت آورد و گفت : دعا كن براى من به بركت ، حضرت دعا كرد و فرمود: بگير اين را و در ميان كيسه بگذار و هر وقت كه خواهى دست كن در كيسه و در آور و خالى مكن ، و پيوسته از آن مى خورد و مى بخشيد تا آنكه امير المومنين عليه السلام از او گواهى طلبيد و او از براى دنيا كتمان شهادت كرد و آن بركت از او سلب شد، باز توبه كرد و حضرت امير عليه السلام دعا كرد و براى او برگشت ، و چون به نزد معاويه رفت بالكليه از او قطع شد (935).
شصتم - راوندى روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شبى سه مرتبه به مسجد تشريف مى آورد، در بعضى از شبها آخر شب بيرون آمد و نزد منبر جمعى از فقرا مى خوابيدند، پس جاريه خود را طلبيد و فرمود: اگر طعامى مانده است بياور، پس ديگى از سنگ آورد كه اندك طعامى در ته آن بود و حضرت ده نفر از فقرا را بيدار كرد و فرمود: بخوريد به نام خدا، پس خوردند تا سير شدند، پس ده نفر ديگر را بيدار كرد و خوردند تا سير شدند، و در ديگ باقى ماند و فرمود: ببر اين را بسوى زنان (936).
شصت و يكم - راوندى و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد اطفال شير خواره فاطمه عليهاالسلام مى آمد و آب دهان حلاوت نشان خود را در دهان ايشان مى انداخت و به فاطمه عليه السلام مى فرمود: ايشان را شير مده (937).
شصت و دوم - راوندى روايت كرده است كه سلمان گفت : من سه روز روزه گرفتم و بغير آب چيز نيافتم كه افطار كنم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حال خود را عرض كردم ، فرمود: با من بيا، چون رفتم در راه بزى را ديد به صاحبش فرمود: آن را نزديك بياور، عرض كرد: يا رسول الله ! شيرده نيست ، فرمود: پيش بياور، چون پيش آورد دست مبارك بر پستانش ‍ كشيد در ساعت پستانش آويخته و پر از شير شد فرمود: قدح خود را بياور، چون قدح را آورد حضرت آن را پر از شير كرد و به صاحب بز داد آشاميدن ، پس بار ديگر پر كرد و به من داد خوردم و سير شدم ، پس بار ديگر پر كرد و خود آشاميد (938).
شصت و سوم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه در بعضى از سفرها شتر يكى از صحابه مانده شد و خوابيد و بر نمى خاست ، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آبى طلبيد و مضمضه كرد و وضو ساخت در ظرفى و آب مضمضه و وضو را در دهان و سر آن ريخت و دعا كرد، پس شتر برجست و در پيش شترهاى ديگر مى رفت (939).
شصت و چهارم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه امير المومنين عليه السلام گفت كه : داخل بازار شدم و يك درهم گوشت و يك درهم ذرت خريدم و به نزد فاطمه عليها السلام آوردم ، چون فاطمه گوشت را پخت و ذرت را نان كرد گفت : اگر پدرم را مى طلبيدى بهتر بود، رفتم خدمت آن حضرت ديدم بر پهلو خوابيده و مى گويد: پنه مى برم به خدا كه از گرسنگى بر پهلو خوابيده باشم ، عرض كردم : يا رسول الله ! نزد ما طعامى حاضر شده است ، حضرت برخاست و بر من تكيه نمود و بسوى خانه فاطمه آمد و فرمود: اى فاطمه ! طعام خود را بياور، پس فاطمه عليها السلام ديگ را با قرصهاى نام آورد و حضرت جامه بر روى آنها پوشاندى و فرمود: اى فاطمه ! از براى ام سلمه جدا كن و از براى عايشه جدا كن ، تا آنكه از براى همه زنان خود فرستادهر يك را يك قرص نان با مرق و گوشت ، پس فرمود: براى پدر و شوهرت جدا كن ، پس فرمود: براى همسايگان خود بفرست و بعد آنقدر ماند كه چند روز مى خوردند (940).
شصت و پنجم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : چون از حديبيه برگشتند در اثناى راه به واديى رسيدند كه آن را وادى المشفق مى گفتند و در آنجا آب قليلى بود كه يك يا دو كس را سيراب مى كرد، حضرت فرمود: هر كس پيشتر به آب برسد نياشامد تا من بيايم ، چون به آب رسيد قدحى طلبيد و آبى در دهان خود گردانيد و در آن آب ريخت (941).
و به روايت ديگر: آب از آن برگرفت و به دست مبارك خود ريخت پس آب از آن چشمه جارى شد و صداى عظيم از آن ظاهر شد تا آنكه همه لشكر سيراب و مشگها و مطهره هاى خود را پر كردند و وضو ساختند، پس ‍ حضرت فرمود: بعد از اين خواهيد شنيد كه اين آب چندان زياد شود كه اطراف خود را سبز كند؛ و چنان شد (942).
شصت و ششم - راوندى و ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه : دختر عبد الله بن رواحه از پيش آن حضرت گذشت در ايامى كه خندق را حفر مى كردند، حضرت فرمود: كه را مى خواهى ؟ عرض كرد: اين خرماها را براى عبد الله مى برم ، فرمود: بياور، دختر آن خرماها را در دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ريخت ، حضرت امر فرمود نطعها آوردند و ندا كرد كه : بياييد و بخوريد: پس همه خوردند و سير شدند و هر چه خواستند برداشتند و باقى را به آن دختر داد (943). به روايت ديگر: سه هزار نفر بودند (944).
شصت و هفتم - راوندى و غير او از جابر انصارى روايت كرده اند كه گفت : پدرم در جنگ احد شهيد شد و دويست سال از عمر او گذشت بود و قرض ‍ بسيار از او مانده بود، روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا ديد و پرسيد: چون شد قرض پدر تو؟ عرض كردم : بر حال خود هست ، فرمود: كى از او مى طلبد؟ گفت : فلان يهودى فرمود: وعده اش كى مى رسد؟ گفتم : وقت خشك شدن خرما، فرمود: چون آن وقت شود تصرفى مكن و مرا خبر كن و هر صنفى از خرما را على حده ضبط كن .
چون آن وقت شد حضرت را اعلام كردم و با من آمد بر سر خرماها و از هر يك كفى به دست مبارك خود گرفت و باز ريخت و فرمود: يهودى را بطلب ، چون حاضر شد فرمود: از اين اصناف خرما هر صنف را كه مى خواهى براى قرض خود اختيار كن ، يهودى گفت : همه اين خرماها به قرض من وفا نمى كند من چگونه يك صنف را اختيار كنم ؟ فرمود: هر صنف را مى خواهى از آن ابتدا كن ، پس يهودى اشاره كرد بسوى خرماى صيحانى و گفت : ابتدا به اين مى كنم ، پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بسم الله گفت و فرمود: كيل كن و بردار، يهودى كيل كرد و برداشت تا قرض خود را تمام گرفت و خرما به حال خود بود و هيچ كم نشده بود. پس به جابر فرمود: آيا قرض كسى مانده است ؟ گفت : نه ، فرمود: بردار خرماهاى خود را و به خانه ببر خدا بركت دهد تو را.
جابر گفت : خرما را به خانه بردم و در تمام سال ما را كافى بود و بسيارى از آن را فروختم و بخشيدم و به هديه فرستادم و تا وقت خرماى تازه به حال خود بود (945).
شصت و هشتم - على بن ابراهيم و ابن شهر آشوب و قطب راوندى عليه السلام و غير ايشان از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت : در جنگ خندق روزى آن حضرت را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم بسته ، پس به خانه رفتم و در خانه خود گوسفندى داشتم و يك صاع جو، پس زن خود را گفتم كه : من حضرت را بر آن حال ديدم اين گوسفند و جو را بعمل آور تا آن حضرت را خبر كنم ، زن گفت : برو و از آن حضرت رخصت بگير اگر بفرمايد بعمل آوريم ، پس رفتم عرض ‍ كردم : يا رسول الله ! استدعا دارم كه امروز چاشت خود را نزد ما تناول فرمايى ، فرمود: چه چيز در خانه دارى ؟ گفتم : يك گوسفند و يك صاع جو، فرمود: با هر كه مى خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم : با هر كه مى خواهى - و گمان كردم كه على را همراه خود خواهد آورد - پس برگشتم و زن را گفتم : تو جو را بعمل آور و من گوسفند را، و گوشت را پاره پاره كردم و در يك ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و عرض كردم : طعام مهيا شده است ، حضرت برخاست و در كنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد: اى گروه مسلمانان ! اجابت كنيد جابر را، پس جميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند بيرون آمدند و متوجه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود: اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پس به روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد نفر و به روايتى هزار نفر (946) جمع شدند.
جابر گفت : من بسيار مضطرب شدم و به خانه دويدم و گفتم : گروهى بى پايان با آن حضرت رو به خانه ما آوردند، زن گفت : آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست ؟ گفتم : بلى ، گفت : پس بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند - آن زن از من داناتر بود - پس حضرت مردم را امر فرمود در بيرون خانه نشستند و خود با على عليه السلام داخل خانه شدند - به روايت ديگر: همه را داخل كرد و خانه گنجايش نداشت ، هر طايفه اى كه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار عقب مى رفت و خانه گشاده مى شد تا آنكه آن خانه گنجايش همه را بهم رسانيد (947) - پس ‍ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر سر تنور آمد و آب دهان مباك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ گشود و در ديگ نظر كرد و به زن فرمود: نان را از تنور بكن و يك يك به من بده ، زن نان از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد و حضرت امير المومنين عليه السلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فرمود: اى جابر! يك ذراع گوسفند را با مرق بياور، آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نفر از صحابه را طلبيد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كرد و ذراع ديگر طلبيد و ده نفر خوردند، پس بار ديگر كاسه را پر كرد و ذراع ديگر طلبيد و جابر آورد، مرتبه چهارم كه ذراع از جابر طلبيد جابر گفت : يا رسول الله ! گوسفندى دو ذراع اين گوسفند مى خوردند؛ به اين نحو ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند پس فرمود: اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم ؛ پس من و پيغمبر و على عليه السلام خورديم و بيرون آمديم و تنور و ديگ به حال خود بود و هيچ كم نشده بودند و چندين روز بعد از آن نيز از آن طعام خورديم (948).
شصت و نهم - راوندى روايت كرده است از زياد بن الحرث صيدايى كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لشكرى بر سر قوم من فرستاد، من گفتم : يا رسول الله ! لشكر را برگردان من ضامن مى شوم قوم من مسلمان شوند، حضرت لشكر را برگردانيد و من نامه اى به قوم خود نوشتم و ايشان كس فرستادند و اظهار اسلام كردند، حضرت فرمود: تو مطاعى در ميان قوم خود؟ عرض كردم : بلى خدا ايشان را به اسلام هدايت فرمود: پس نامه اى نوشت و مرا بر قوم خود امير كرد، گفتم : قدرى از تصدقات ايشان براى من مقرر فرما، حضرت نامه اى نوشت و قدرى از صدقات ايشان براى من مقرر نمود.
و اين واقعه در سفرى بود، چون به منزل ديگر فرود آمدند اهل آن منزل آمدند و از عامل خود نزد آن حضرت شكايت كردند، حضرت فرمود: در امارت خيرى نيست براى مرد مومن ، پس مرد مومن ديگر آمد و از حضرت تصدق طلبيد، فرمود: هر كه با توانگرى از مردم سوال كند باعث درد سر و درد شكم مى شود، گفت : از صدقه به من بده ، فرمود: حق تعالى در صدقه راضى نشده است نه به حكم پيغمبر و نه به حكم غير او و خود در آن حكم كرده است و هشت قسمت نموده است اگر تو از آن اجزا هستى ما حق تو را به تو مى دهيم .
صيدايى گفت : چون آن سخن اول را در باب امارت و سخن ثانى را در باب صدقه شندم در دل كراهتى از هر دو بهم رسيد و نامه امارت و نامه صدقه را به خدمت حضرت آوردم و از هر دو استعفا كردم ، حضرت فرمود كه : پس ‍ كسى را نشان ده كه اهليت امارت داشته باشد، من عرض كردم : يكى از آنها را كه از جانب قوم به رسالت آمده بودند، پس عرض كردم به خدمت آن حضرت كه : ما چاهى داريم چون زمستان مى شود آب آن ما را كافى است و همه بر سر آن جمع مى شويم و چون تابستان مى شود آبش كم مى شود و متفرق مى شويم بر آنها كه در احوالى ماست ، و چون ما مسلمان شديم مردم حوالى ما با ما دشمنى خواهند كرد و بر سر آب ايشان نمى توانيم رفت پس ‍ دعا كن كه آب چاه ما كم نشود و نبايد كه پراكنده شويم ، حضرت هفت سنگريزه در دست مبارك خود گرفت و دست بر آنها ماليد و دعا خواند و فرمود: ببريد اين سنگريزه ها را چون بر سر چاه رسيديد يكى از آنها را در آن چاه بياندازيد و نام خدا ببريد.
زياد گفت كه : چون به فرموده حضرت عمل كرديم بعد از آن هرگز نتوانستيم ته چاه را ببينيم از بسيارى آب (949).
و به سند ديگر روايت كرده است : اعرابى به خدمت آن حضرت آمد و از كمى آب شكايت كرد، حضرت سنگريزه گرفت و انگشت بر آن ماليد و به اعرابى داد و فرمود: در آن چاه بينداز، چون در چاه انداخت آب جوشيد و تا لب چاه آمد (950).
هفتادم - راوندى و ابن شهر آشوب از انس روايت كرده اند كه گفت : ابو طلحه در حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم اثر گرسنگى يافت پسمرا به خدمت آن حضرت فرستاد تكليف كنم كه به خانه او تشريف بياورد، چون حضرت مرا ديد پيش از آنكه سخن بگويم فرمود كه : ابو طلحه تو را فرستاده است ؟ گفتم : بلى ، پس حضرت برخاست و به حاضران فرمود كه : برخيزيد و بيائيد؛ ابو طلحه به ام سليم گفت : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد با گروه بسيار و ما آنقدر طعام نداريم كه به ايشان بخورانيم .
چون حضرت داخل شد فرمود: اى ام سليم ! آنچه دارى بياور، پس قرصى چند از نان جو آورد و اندكى از روغن كه از ته مشگ خود فشرده بود آورد، حضرت آن نانها را تريد كرد و روغن را بر آن ريخت و دست مبارك خود را بر سر آن تريد گذاشت و ده ده از صحابه را مى طلبيد و مى خوردند و سير مى شدند و بيرون مى رفتند تا سير شدند، و ايشان هفتاد نفر يا هشتاد نفر بودند (951).
هفتاد و يكم - روايت كرده اند: زنى كه او را ام شريك مى گفتند مشگ روغنى از براى آن حضرت آورد، حضرت فرمود كه مشگ او را خالى نمودند و به او پس دادند، چون به خانه برد ديد كه مشگ پر از روغن است و تا مدتى از آن روغن مى خوردن و خالى نمى شد (952).
و به روايت ديگر: حضرت به خيمه ام شريك وارد شد، او اهتمام بسيار در ضيافت آن حضرت كرد و مشگى بيرون آورد كه گمان روغنى در آن داشت و هر چند فشرد روغن از آن بيرون نيامد، حضرت آن مشگ را گرفت و حركت داد تا پر از روغن شد و همه رفقاى حضرت از آن سير شدند و مدتها از آن مى خوردند و امر فرمود دهان مشگ را نبندند (953).
هفتاد و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : آن حضرت كاسه عسلى به زنى داد و آن زن مى خورد از آن عسل مدتها و منتهى نمى شد، روزى آن را از آن ظرف به ظرف ديگرى گردانيد همان ساعت برطرف شد، پس به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و واقعه را نقل كرد، حضرت فرمود: اگر در آن ظرف مى گذاشتى هميشه از آن مى خوردى . (954) .
هفتاد و سوم - ابن شهر آشوب از جابر روايت كرده است كه : مردى به خدمت آن حضرت آمد و طعامى طلبيد حضرت شصت صاع گندم به او داد، پس پيوسته آن مرد با عيالش از آن مى خوردند و كم نمى شد، روزى به خاطرش رسيد كه آن را كيل نمايد و معلوم كند كه چه مقدار مانده است ، چون كيل كرد تمام شد، حضرت فرمود: اگر كيل نمى كرديد هميشه از آن مى خوريد (955).

next page

fehrest page

back page