next page

fehrest page

back page

هشتم - شيخ طوسى و قطب راوندى و غير ايشان از ابوسعيد خدرى و جابر انصارى روايت كرده اند كه : روزى مردى از قبيله اسلم در صحرا گوسفندان خود را مى چرانيد ناگاه گرگى جست و يكى از گوسفندان او را در ربود، پس بانگ و سنگ زد بر گرگ و گوسفند را از او گرفت ، پس گرگ در مقابلش نشست و گفت : از خدا نمى ترسى كه ميان من و روزى من حايل مى شوى ؟
آن مرد گفت : هرگز چنين چيزى نديده بودم .
گرگ گفت : از چه تعجيب مى كنى ؟
گفت : از سخن گفتن تو.
گرگ گفتن : عجب تر از اين آن است كه پيغمبر در ميان دو سنگستان مدينه خبر مى دهد ايشان را از خبرهاى گذشته و آينده و تو در اينجا پى گوسفندان خود مى گردى .
مرد چون سخن گرگ را شنيد گوسفندان خود را جمع كرد و به خانه آورد و متوجه مدينه شد و احوال رسول خدا را پرسيد، گفتند: در خانه ابو ايوب انصارى است ، پس به خدمت آن حضرت آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت گفت : راست گفتى وقت نماز پيشين بيا و در حضور مردم نقل كن ؛ چون حضرت نماز ظهر را ادا نمود و مردم جمع شدند آن مرد آمد و خبر گرگ را نقل كرد، حضرت سه مرتبه فرمود: راست گفتى اين از امور عجيبه اى است كه در نزديك قيامت واقع مى شود، بحق آن خداوندى كه جان محمد در دست قدرت اوست زمانى خواهد آمد كه اگر كسى از خانه غايب شود چون به خانه برگردد تازيانه و عصا و كفش او را خبر دهند كه اهل او بعد از بيرون رفتن او چه كردند (834) .
و راوندى گفته است : فرزندان آن مرد معروفند و فخر مى كنند كه ما فرزند آنيم كه گرگ با او سخن گفت (835).
و در روايت جابر منقول است كه : آنن حضرت در مكه بود و آن مرد چون از گرگ آن سخن را شنيد گفت : كى گوسفندان مرا نگاه مى دارد تا من بروم به خدمت آن حضرت ؟
گرگ گفت : من گوسفندان تو را مى چرانم تا تو بر گردى (836).
نهم - ابنن بابويه و ابن شهر آشوب و غير همال از حضرت امير المومنين عليه السلام روايت كرده اند كه : يهودان آمدند به نزد زنى از ايشان كه او را عبده مى گفتند و گفتند: اى عبده !
مى دانى كه محمد ركن بنى اسرائيل را شكست و دين يهود را خراب كرد، و بزرگان بنى اسرائيل اين زهر را به قيمت اعلا خريده اند و مزد بسيارى به تو مى دهند كه اين زهر را به او بخورانى .
پس عبده قبول كرد و گوسفندى را به آن زهر بريان كرد و بزرگان يهود را در خانه خود جمع كرد و به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى محمد! مى دانى كه من همسايه ام با تو و رعايت حق همسايه لازم است و امروز روساى يهود در خانه در خانه من جمع شده اند مى خواهم كه تو با اصحاب خود خانه مرا مزين گردانيد.
پس حضرت برخاست با امير المومنين عليه السلام و ابودجانه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و گروهى از مهاجران متوجه خانه آن زن شدند، چون داخل شدند و گوسفند را بيرون آورد يهودان برخاستند و بر پاهاى خود ايستادند و بر عصاهاى خود تكيه كردند و بينيهاى خود را گرفتند، حضرت فرمود: بنشينيد، گفتند: قاعده ما آن است كه چون پيغمبرى به خانه ما مى آيد نزد او نمى نشينيم و دهانهاى خود را مى گيريم كه از نفسهاى ما متاذى نشود؛ و آن ملاعين دروغ مى گفتند بلكه از بيم ضرر سورت (837) دود آن زهر چنين كردند، و چون آن گوسفند را نزديك آن حضرت گذاشتن كتف آن به سخن آمد و گفت : يا محمد! از من مخور كه مرا به زهر بريان كرده اند.
حضرت ، عبده را طلبيد و فرمود: چه چيز تو را باعث كه قصد كشتن من كردى ؟
گفت : با خود گفت اگر پيغمبر است زهر او را ضرر نمى رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر است قوم خود را از او راحت مى بخشم .
پس جبرئيل نازل شد و گفت : خداوند تو را سلام مى رساند و مى گويد كه اين دعا را بخوان : بسم الله الذى يسميه به كل مومن و به عز كل مومن و بنوره الذى اضائت به السموات و الارض و بقدرته التى خضع لها كل جبار عنيد و انتكس كل شيطان مريد من شر السم و السحر و اللم باسم العلى الملك الفرد الذى لا اله الا هو و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمومنين ولا يزيد الظالمين الا خسارا ، پس اين دعا را خواندند و اصحاب خود را امر فرمودند كه اين دعا را بخوانند و فرمود: بخوريد، و بعد از آن فرمود كه : حجامت كنيد (838).
و در روايت ديگر وارد شده است : آن زن زينت دختر حارث و زن سلام بن مسلم بود و بشر بن براء بن معرور پيش از آنكه حضرت از آن طعام ميل كند لقمه اى خورد و در آن ساعت مرد و مادر او در مرض آخر آن حضرت به خدمت آن حضرت آمد، حضرت فرمود: اى مادر بشر! آن طعامى كه من در خيبر خوردم كه پسر تو به آن طعام هلاك شد پيوسته عود مى كرد تا آنكه در اين وقت رگ دل مرا پاره كرد؛ و اكثر گفته اند كه چهار سال بعد از آن طعام به مساكن كرام رحلت فرمود؛ و بعضى گفتند بعد از سه سال (839).
و در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زنى از يهود حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را زهر خورانيد در ذراع گوسفند زيرا كه آن حضرت ذراع و كتف گوسفند را دوست مى داشت و ران آن را كراهت داشت زيرا كه به محل بول نزديك است ، و چون گوسفند بريان را براى آن حضرت آورد از ذراع آن بسيارى ميل كرد پس ذراع به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! مرا به زهر آلوده اند؛ پس ترك خوردن كرد و آن زهر پيوسته بدن آن حضرت را درهم مى شكست تا به عالم بقا رحلت فرمود و هيچ پيغمبر و وصى پيغمبر نيست مگر آنكه بشهادت از دنيا مى روند (840).
دهم - شيخ طوسى از زيد بن ثابت روايت كرده است كه : ما گروهى از صحابه در بعضى غزوات با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيرون رفتيم ، در اثناى راه اعرابى آمد و مهار ناقه خود را در دست داشت و در خدمت حضرت ايستاد و گفت : السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته .
حضرت فرمود كه : و عليك السلام .
كردم ؛ و در آن موضع مسجدى بنا كردند و حضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه : حرام كردم گوشت شما را بر صيادان (841).
و به روايت ديگر نقل كرده اند كه زيد بن ثابت گفت : والله : آهوها را در بيابان ديدم تسبيح و ذكر لا اله الا اللّه محمد رسول الله مى گفتند، و گويند كه نام صاحب آهو اهيب بن سماع بود (842).
دوازدهعم - صفار و شيخ مفيد و راوندى و ابن بابويه به سندهاى موثق و معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و سر را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد، عمر گفت : يا رسول الله ! اين شتر تو را سجده كرد و ما سزاوار تريم به آنكه تو را سجده كنيم .
حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد، اين شتر آمده است و شكايت مى كند از صاحبانش وى مى گويد كه : من از ملك ايشان بهم رسيده ام و تا حال مرا كار فرموده اند و اكنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بكشند؛ و اگر مرا مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن براى شوهر خود سجده كند (843).
پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فرمود كه : اين شتر چنين از تو شكايت مى كند.
گفت : راست مى گويد ما وليمه اى داشتيم و خواستيم كه آن را بكشيم .
حضرت فرمود: آن را مكشيد.
صاحبش گفت : چنين باشد (844).
و به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از جنگ ذات الرقاع برگشت و نزديك مدينه رسيد ناگاه ديدند كه شترى رها شده و دويد تا به نزديك آن حضرت آمد و سينه خود را بر زمين گذاشت و فرياد مى كرد و آب از ديده اش مى ريخت ، حضرت فرمود: مى دانيد اين شتر چه مى گويد؟
صحابه گفتند: خدا و رسول بهتر مى دانند.
فرمود: مى گويد صاحبش آن را كار فرموده و اكنون كه پشتش مجروح و لاغر و پير شده است مى خواهد آن را نحر كند و گوشش را بفروشد.
پس جابر را فرمود: برو و صاحبش را حاضر كن .
جابر گفت : من نمى شناسم صاحبش را.
فرمود: شتر خود تو را دلالت مى كند. پس شتر با جابر روانه شد و رفتند، جابر گفت : مرا از بازارها و كوچه ها برد تا به مجلسى رسيدم كه جمعى نشسته بودند و آنجا ايستاد، ايشان كه مرا ديدند احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان را از من پرسيدند، گفتم : حال ايشان نيك است وليكن بگوييد كه صاحب اين شتر كيست ؟
يكى از ايشان گفت : منم .
گفتم : بيا كه جناب رسول خدا تو را مى طلبد، گفت : براى چه امرى مى طلبد؟ گفتم : اين شتر آمده شكايتها از تو در خدمت آن جناب كرد؛ پس ‍ او همراه من آمد و چون به خدمت آن جناب رسيدم به صاحب شتر فرمود: شتر تو چنين شكايت از تو مى كند.
صاحب شتر گفت : راست مى گويد يا رسول الله .
حضرت فرمود: بفروش آن را به من .
گفت : به تو بخشيدم آن را يا رسول الله .
فرمود: نه ، بايد كه بفروشى .
پس حضرت آن را خريد و آزاد كرد و در نواحى مدينه مى گرديد (845) و به روش سائلان به خانه هاى انصار مى رفت و آن را حرمت مى داشتند و علف و طعام مى داند و دختران در خانه هاى براى آن طعام نگاه مى داشتند كه چون بيايد به آن بدهند و مى گفتند: آزاد كرده رسول خداست ، و آنقدر فربه شدكه در پوست نمى گنجيد (846).
سيزدهم - در بصائر الدرجات و غير آن به سند معتبر از جابر انصارى مروى است كه : روزى در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم ناگاه شترى آمد و نزديك آن حضرت خوابيد و فرياد مى كرد و آب از ديده هايش مى ريخت ، حضرت پرسيد كه : اين شتر از كيست ؟
گفتند: از فلان مرد انصارى است .
فرمود كه : بطلبيد او را.
چون حاضر كردند فرمود: اين شتر از تو شكايت مى كند.
گفت : چه مى گويد يا رسول الله ؟
فرمود: مى گويد كه : تو آن را بسيار خدمت مى فرمايى و از علف سيرش ‍ نمى كنى .
گفت : يا رسول الله ! راست مى گويد ما آبكشى به غير از اين نداريم و من مرد صاحب عيالم و پريشان .
حضرت فرمود كه : او را سير كن و هر خدمت كه مى خواهى بفرما.
گفت : يا رسول الله ! خدمتش را سبك مى كنم و سيرش مى كنم .
پس شتر برخاست و همراه صاحبش رفت (847).
چهاردهم - صفار و راوندى و ابن بابويه و مفيد و به سندهاى معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السلام كه : گرگان به نزد جناب رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و از گرسنگى شكايت كردند و روزى خود را از آن حضرت طلبيدند؛ حضرت گله داران را طلبيد و فرمود: از براى گرگ حصه اى از گوسفندان خود قرار كنيد تا ضرر به گوسفندان شما نرسانند، ايشان بخل ورزيدند و چيزى قرار نكردند؛ و بار ديگر آمدند و ايشان بخل ورزيدند، تا سه مرتبه .
پس حضرت فرمود گرگان را كه : بربابيد؛ و صاحبان گوسفند را فرمود كه : مال خود را ضبط كنيد. و اگر راضى مى شدند كه حصه اى از براى آنها قرار كنند تا روز قيامت زياده از آنچه آن حضرت قرار كرده بود در گوسفندان تصرف نمى كردند (848).
پانزدهم - صفار و غير او روايت كرده اند از حضرت صادق صادق عليه السلام كه : در شبى كه منافقان گفت و عرض كرد كه : بخدا سوگند مى خورم كه اگر مرا پاره پاره كنند بغير جاى پاى خود پا به جاى ديگر نخواهم گذاشت (849).
شانزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : روزى آن حضرت داخل باغ مردى از انصار شد و گوسفندى چند در آن باغ بودند، چون آن گوسفندان نظر بسوى آن حضرت كردند به سجده افتادند، ابوبكر گفت : ما نيز تو را سجده كنيم ؟ فرمود: از براى غير خدا سجده كردن روا نيست (850).
هفدهم - ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود با بعضى از صحابه ، ناگاه اعرابى آمد كه بر ناقه سرخى سوار بود و بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد، پس يكى از حاضران گفت : اين ناقه كه اعرابى بر آن سوار است از او نيست و دزديده است ، ناگاه ناقه به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! بحق آن خداوندى كه تو را با كرامت فرستاده است سوگند مى خورم كه اعرابى مرا ندزديده است و كسى بغير ابن اعرابى مرا مالك نشده است .
حضرت فرمود: اى اعرابى ! تو چه گفتى كه خدا ناقه را به عذر تو گويا گردانيد؟
اعرابى گفتند: اين دعا خواندم اللهم انك لست باله استحد ثناك ولا معك اعانك على خلقانا ولا معك رب فيشركك فى ربوبيتك و انت ربنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون اسئلك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تبرئنى ببرائتى ، پس حضرت فرمود: بحق خداوندى كه مرا با كرامت فرستاده است اى اعرابى ديدم ملائكه را كه سخن تو را مى نوشتند، و هر كه را چنين بلايى عارض شود بايد كه مثل آنچه تو گفتى بگويد و بسيار صلوات بر من و بر آل من بفرستد (851).
هيجدهم - ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فتح خير نمود دراز گوش سياهى يا كبودى را به غنيمت برداشت و آن دراز گوش با حضرت به سخن آمد و گفت : خدا از نسل جد من شصت دراز گوش بيرون آورده كه سوار نشده اند آنها را مگر پيغمبران و از نسل جد من بغير از من نمانده و از پيغمبران بغير تو كسى نمانده و پيوسته انتظار تو مى كشيد و پيش از تو از پادشاه يهود بودم و اطاعت او نمى كردم و دانسته آن را برزمين مى زدم و او بر پشت و شكم من مى زد، و پدرم مرا خبر داد از پدرانش كه جد من با نوح عليه السلام در كشتى بود، حضرت نوح عليه السلام دست بر پشت آن كشيد و گفت : از صلب اين حمار حمارى بيرون آيد كه سيد و خاتم پيغمبران بر آن سوار شود، و حضرت زكريا عليه السلام نيز ما را اين بشارت داده است و الحمدلله كه خدا مرا آن حمار گردانيد.
پس حضرت به آن فرمود: تو را يعفور نام كردم - و بعضى عفير گفته اند (852) - و فرمود: اى يعفور! ماده مى خواهى ؟ گفت : نه . و هر وقت مى گفتند آن را كه حضرت تو را مى طلبد اجابت مى كرد، و چون حضرت آن را به طلب كسى مى فرستاد به در خانه او مى آمد و سر را بر در مى زد تا صاحب خانه بيرون مى آمد، پس اشاره مى كرد كه : بيا تو را مى طلبد؛ و بعد از وفات آن حضرت از جزع خود را رها كرد و دويد و خود را در چاهى افكند و آن چاه قبر آن شد (853).
نوزدهم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان از ابن عباس روايت كرده اند كه : گروهى از عبد القيس به خدمت آن حضرت آمدند و گوسفندى چند آوردند و از آن حضرت سوال كردند علامتى در آن گوسفندان قرار دهد كه به آن علامت بشناسند آنها را، حضرت انگشت مبارك خود را در پائين گوش آنها فشرد پس گوش آنها سفيد شد و آن علامت در نسل آن گوسفندان تا امروز مانده است (854).
بيستم - راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند كه : روزى ح رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشستهع بود ناگاه اعرابى آمد و سوسمارى شكار كرده بود و در آستين خود داشت ، پرسيد: كيست اين ؟ گفتند: پيغمبر خداست ؛ گفت : به لات و عزى قسم مى خورم كه هيچكس را از تو دشمن تر نمى دارم و اگر نه آن بود كه قوم من مرا عجول مى گفتند هر آينه تو را بزودى مى كشتم .
حضرت فرمود كه : ايمان بياور.
اعرابى سوسمار را از آستين خود انداخت و گفت : ايمان نمى آورم تا اين سوسمار ايمان بياورد.
حضرت به آن سوسمار خطاب نمود كه : اى ضب !
سوسمار به زبان عربى فصيح جواب داد؛ لبيك و سعد يك اى زينت اهل قيامت و كشاننده رو و دست و پا سفيدان بسوى بهشت .
حضرت فرمود: كه را مى پرستى ؟
گفت : آن خدائى را كه عرشش در آسمان است و پادشاهيش در زمين اتست و عجايب او در دريا است و بدايع او در صحرا است و مى داند آنچه در رحمها است و عقاب خود را در آتش قرار داده .
فرمود كه : من كيستم ؟
گفت : تو رسول پروردگار عالميانى و خاتم پيغمبرانى ، رستگار است هر كه تو را تصديق كند و نا اميد هر كه تو را تكذيب كند.
اعرابى گفت : دگير حجتى از اين واضحتر نمى باشد و وقتى كه به نزد تو آمدنم هيچكس را مانند تو دشمن نمى داشتم و اكنون تو را از جان خود و پدر مادر خود دوست تر مى دارم . پس شهادت گفت و ايمان به آن حضرت آورد و بسوى بنى سليم كه قبيله او بودند برگشت و زياده از هزار نفر از آن قبيله به آن معجزه ايمان آوردند (855)؛ و گويند كه نام آن اعرابى سعد بن معاذ بود و حضرت او را بر قبيله خود امير گردانيد (856).
بيست و يكم - راوندى روايت كرده است از عبد الله بن اوفى كه گفت : روزى در خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم ناگاه مردى آمد و گفت : شتر آل فلان سر بر گرفته و كسى بر آن دست نمى تواند يافت و هر كه پيش اآن مى رود او را هلاك مى كند.
حضرت روانه آن صوب شد و ما در خدمت او رفتيم ، چون شتر را نظر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت به سجده افتاد و حضرت دست مبارك بر سر آن كشيد و ريسمان طلبيد و در گردنش بست و به دست صاحبانش داد و ايشان را سفارش كرد كه رعايت آن بكنند (857).
و به سند ديگر اين قصه را از جابر روايت كرده است و در آن روايت مذكور است كه آن شتر از بنى نجار بود، و چون حضرت به نزد آن رفت شكايت كرد از صاحبش كه : مرا علف نمى دهد و بارم را گران مى كند، و حضرت سفارش آن را به صاحبش كرد و شتر را امر كرد كه اطاعت صاحبش بكند و شتر براى صاحبش ذليل شد (858).
بيست و دوم - روايت كرده است كه : آن حضرت در راهى مى گذشت شترى نزد آن حضرت تذلل كرد و رو بر زمين ماليد، آن جناب فرمود: شكايت مى كند كه اهلش با آن بد سلوك مى كنند، پس صاحبش را طلبيد و فرمود كه : اين را بفروش ، چون آن جناب روانه شد شتر همراه آن جناب راه افتاد و چندان كه سعى كردند برنگشت و فرياد مى كرد، آن جناب فرمود: استدعا مى كند كه من آن را بخرم ، پس حضرت آن را خريد و به امير المومنين عليه السلام داد و نزد آن حضرت بود تا جنگ صفين را بر آن شتر كرد (859).
بيست و سوم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سعد بن عباده شبى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم و امير المومنين عليه السلام را ضيافت كرد و ايشان روزه بودند، چون طعام خوردند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پيغمبر و وصى او نزد تو افطار كردند و نيكوكاران از طعام تو خوردند و روزه داران نزد تو افطار كردند و ملائكه بر تو صلوات فرستادند، چون حضرت برخاست سعد التماس كرد بر دراز گوش او سوار شود و دراز گوشش بسيار كم راه و بدراه بود، چون حضرت بر آن سوار شد چنان رهوار شد كه هيچ چهار پايى به آن نمى رسيد (860).
بيست و چهارم - راوندى و غير او از محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه : سفينه آزاد كرده است پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت : حضرت مرا به بعضى از غزوات فرستاد و به كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم و موج مرا به كوهى رسانيد در ميان دريا، چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد ومرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و شكر خدا بجا آوردم ، و در كنار دريا حيران مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد،: درست از جان شستم و دست بسوى آسمان برداشتم و گفتم : خداوندا! من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مار از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلط مى گردانى ؟ پس در دلم افتاد كه گفتم : اى سبع ! من سفينه ام مولاى خود را فرو گذاشت و مانند گربه اى به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من ماليد و بر روى من نظر مى كرد، پس خوابيد و اشاره كرد بسوى من كه : سوار شو، چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره اى رسانيد كه در آنجا درختان و ميوه هاى بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد: فرود آى ، و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خودرم و از آن ميوه هاى برداشتم و برگى چند را گرفتم و عورت و بدن خود را به آنها پوشانيدم و از آن برگها خورجينى ساختم و پر از ميوه كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو بردم و برداشتم تا اگر مرا به آب احتياج شود آن را بفشرم و بياشامم ، چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد: سوار شو، چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد، ناگاه ديدم كه كشتى اى در ماين دريا مى رود، پس جامه خود را حركت دادم تا ايشان مرا ديدند، و چون به نزديك آمدند و مرا به شير سوار ديدند بسيار تعجب نموده و تسبيح و تهليل خدا كرده و گفتند: تو كيستى ؟ از جنى يا از انس ؟
گفتم : منم سفينه مولاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و اين شر براى رعايت حق آن نذير بشير اسير من شده و مرا رعايت مى كند.
چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و لنگر انداختند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيده با جامه ها براى من فرستادند كه بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم ، پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت : بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم ، نبايد كه شير رعايت حق رسول صلى الله عليه و آله و سلم زياده از امت او بكند.
پس من به نزد شير رفتم و گفتم : خدا تو را از رسول خدا جزاى خير بدهد.
چون اين بگفتم والله ديدم كه آب از چشم او فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم (861).
به روايت ديگر منقول است كه : حضرت نامه اى به سفينه داد كه ببرد به يمن و به معاذ بدهد، در اثناى راه شيرى را ديد كه در ميان راه نشسته است و ترسيد كه از پيش شير بگذرد پس گفت : من رسولم از جانب رسول خدا بسوى معاذ و اين نامه آن حضرت است ؛ پس شير يك تير پرتاب پيش او دويد و بعد صدايى كرد و از راه دور شد تا او گذشت ، و در موقع مراجعت نيز چنين كرد. چون قصه شير را به حضرت نقل كرد حضرت فرمود: صدايى كه اول كرد در وقت رفتن گفت : چگونه است رسول خدا؟، و در مراجعت گفت : رسول خدا را از من سلام برسان (862).
بيست و پنجم - راوندى روايت كرده است كه عمار بن ياسر گفت : در بعضى سفرها با آن حضرت بيرون رفتم ، در اثناى راه شترم خوابيد و از قافله ماندم ، پس حضرت از عقب قافله رسيد و از شتر خود فرود آمد و از مطهره آبى در دهان خود كرد و بر آن شتر پاشيد و صدا زد بر او، پس به اعجاز آن حضرت مانند آهو برجست و من سوار شدم و در خدمت آن حضرت روان شدم و چنان تند مى رفت كه ناقه عضباى آن حضرت بيشتر از آن نمى رفت ، حضرت فرمود: شتر را به من نمى فروشى ؟ عرض كردم : از شماست يا رسول الله ، فرمود: البته مى بايد به قيمت بفروشى ، پس به صد درهم از من خريد، و چون داخل مدينه شديم شتر را به خدمتش بردم فرمود: اى انس ! صد درهم قيمت شتر به عمار بده و شتر را به او پس ده كه هديه ماست بسوى او (863).
بيست و ششم - راوندى به سند معتبر از جابر انصارى روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نفرين كرد بر عتبه پسر ابو لهب و فرمود: خدا درنده اى از درندگان را بر تو مسلط گرداند؛ پس روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با بعضى از صحابه از مكه بيرون رفت بسوى زمين علفزارى و عتبه پيش از حضرت بيرون رفته بود و در ميان علفها پنهان شده بود كه شب آب حضرت را هلاك كند، و ما خبر نداشتيم ؛ چون شب شد شيرى عتبه را گرفته به كنار منزلگاه آن حضرت آمد و فرياد كرد كه همه متوجه او شدند و به زبان فصيح گفت : اين عتبه پسر ابولهب است از مكه پنهان بيرون آمده بود كه محمد را بقتل رساند. پس عتبه را پاره پاره كرد و انداخت و از گوشت او هيچ نخورد (864).
بيست و هفتم - راوندى از سلمان روايت كرده است كه : روزى در خدمت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم ناگاه اعرابى آمد و گفت : يا محمد! مرا خبر ده به آنچه در شكم ناقه من است تا بدانم كه تو بر حقى و ايمان بياورم به خداى تو و تو را متابعت كنم ؛ پس حضرت متوجه امير المومنين عليه السلام شد و فرمود: يا على ! تو او را خبر ده به آنچه در شكم ناقه است ؛ على عليه السلام مهار ناقه را گرفت و دست بر سينه اش ماليد و بسوى آسمان نظر كرد و گفت : خداوندا! از تو سوال مى كنم بحق محمد و اهل بيت محمد و به اسماء حسنى و كلمات تامات تو كه اين ناقه را به سخن آورى تا خبر دهد ما را به آنچه در شكم آن است .
پس ناقه به قدرت حق تعالى متوجه سيد اوصياء شد و گفت : يا امير المومنين ! ابن اعرابى روزى بر من سوار شد و به ديدن پسر عم خود رفت و چون به وادى الحسك رسيد از من فرود آمد و مرا خوابانيد و با من جماع كرد.
اعرابى گفت : اى گروه مردم ! بگوييد كداميك از اينها پيغمبرند؟
گفتند: او پيغمبر است ، و اين كه ناقه با او سخن گفت بردار و وصى اوست .
پس اعرابى شهادت گفت و مسلمان شد و از پيغمبر استدعا كرد دعا كند كه حمل ناقه برطرف شود و آن ننگ از او زايل شود، و حضرت دعا كرد و چنان شد و اسلام اعرابى نيكو شد (865).
بيست و هشتم - راوندى و ابن شهر آشوب از ابوذر روايت كرده اند كه گفت : روزى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفتم فرمود: گوسفندان تو چون شدند؟
عرض كردم : قصه آنها عجيب است ، روزى نماز مى كردم ناگاه گرگى بر گله من حمله آورد و بره اى از آنها گرفت و من نماز را قطع نكردم ، ناگاه ديدم شيرى آمد و بره را از او گرفت و به گله برگردانيد و مرا ندا كرد: اى ابوذر! دل با نماز خود بدار كه خدا مرا به گوسفندان تو موكل نموده ، چون از نماز فارغ شدم شير گرفت : برو بسوى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او را خبر كن كه خدا گرامى داشت صاحب تو و حفظ كننده شريعت تو را و شيرى را به گوسفندان او موكل نمود؛ پس از استماع اين خبر تعجب كردند آنها كه بر دور آن حضرت بودند (866).
بيست و نهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز عرفه خطبه اى خواند و مردم را بر تصدق تحريص ‍ نمود، مردى عرض كرد: يا رسول الله ! اين شتر من از فقر است ، حضرت چون به آن ناقه نظر كرد فرمود: اين را براى من از فقرا بخريد، چون خريدند شب به حجره آن حضرت آمد و سلام كرد، حضرت فرمود: خدا تو را مبارك نمود، ناقه عرض كرد: من از صاحبان خود فرار كرده و در صحرا مى گرديدم و علفها و حيوانات صحرا همه مرا به يكديگر نشان مى دادند كه اين از محمد است .
حضرت فرمود: مولاى تو چه نام داشت ؟
گفت : عضبا؛ پس حضرت آن ناقه را عضبا نام كرد. چون هنگام وفات آن حضرت شد عضبا به نزد آن حضرت آمد و گفت : مرا باكى و سفارش مرا به كى مى كنى بعد از خود؟
فرمود: خدا بركت دهد تو را، تو از دختر منى فاطمه كه بر تو سوار خواهد شد در دنيا و آخرت .
چون حضرت از دنيا رفت شبى به خدمت حضرت فاطمه عليها السلام آمد و گفت : سلام خدا بر تو باد اى دختر رسول خدا، نزديك شده است رفتن من از دنيا و هيچ علف و آب بعد از آن حضرت براى من گوارا نيست ؛ پس ‍ سه روز بعد از وفات آن حضرت به نعم و نعيم آخرت رسيد و تعب دنيا را ترك كرده راحت عقبى را براى خود پسنديد (867).
سى ام - ابن شهر آشوب از جابر انصارى و عباده بن صامت روايت كرده است كه : در باغ بنى نجار شترى مست شده بود و هر كه داخل آن باغ مى شد او را مجروح مى كرد، پس پيغمبر داخل آن باغ شد و شتر را طلبيد، شتر پيش آمد و دهان خود را نزد آن حضرت به زمين نهاد و تذلل نمود، حضرت آن را مهار كرد و به صاحبش داد.
صحابه عرض كردند: يا رسول الله ! حيوانات پيغمبرى تو را مى دانند؟
فرمود: هيچكس نيست كه پيغمبرى مرا نداند بغير از ابوجهل و ساير كافرن قريش .
صحابه عرض كردند: ما را سجده تو كردن سزاوارتر است از حيوانات .
حضرت فرمود: من مى ميرم ، كسى را سجده كنيد كه زنده است و هرگز نمى ميرد (868).
سى و يكم - در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : ده نفر از يهود براى لجاجت و مخاصمه به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و خواستند سوالى چند بكنند، ناگاه اعرابى آمد و عصائى به دوش خود گرفته بود و بر سر عصا هميانى سر بسته آويخته بود و گفت : يا محمد! مرا جواب بگو از آنچه از تو سوال مى كنم .
حضرت فرمود: اين يهودان قبل از تو آمده اند، رخصت مى دهى سوال ايشان را اول جواب بگويم ؟
اعرابى گفت : من غريبم و آنها از اهل اين شهرند و باز آنها از اهل كتابند و با تو در ملت شركتى دارند، و اگر ميان تو و ايشان چيزى بگذرد خاطر من جمع نمى شود و احتمال مى دهم كه با يكديگر توطئه كرده باشيد، و من قانع نمى شوم مگر به معجزه هويدايى .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : على بن ابى طالب را بطلبيد، چون آن حضرت حاضر شد اعرابى عرض كرد: يا محمد! اين را براى چه طلبيدى ؟ من با تو كار دارم .
حضرت فرمود: تو از من بيان طلبيدى و اين على بن ابى طالب است صاحب بيان شافى و علم كافى و منم شهرستان علم و او در درگاه آن شهر است هر كه حكمت و علم خواهد بياد از در در آيد، پس به آواز بلند فرمود: اى بندگان خدا! هر كه خواهد نظر كند بسوى آدم با جلالت او، و بسوى شيث و حكمت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را عبادت او، و بسوى ادريس با نباهت او، و بسوى نوح و شكر كردن او پروردگار خود را و عبادت او، و بسوى ابراهيم و وفاى او خلت او، و بسوى موسى و دشمنى او با دشمنان خدا و جهاد كردن او با ايشان ، و بسوى عيسى و دوستى و معاشرات او با هر مومنى ، پس نظر كند بسوى على بن ابى طالب .
به سبب اين سخن ايمان مومنان زياده شد و كينه و نفاق منافقان بيشتر شد، پس اعرابى گفت : اى محمد! پسر عم خود را چنين مدح مى كنى زيرا كه شرف و عزت او موجب شرف و عزت توست و من اينها را قبول نمى كنم مگر با شهادت كسى كه شهادت او احتمال بطلان و فسادذ ندارد.
فرمود: او كيست ؟
عرض كرد: اين سوسمار كه در هميان است و به پشت خود آويخته ام .
حضرت فرمود: اى اعرابى ! آن را بيرون آور تا گواهى بدهد براى من به نبوت و براى برادرم به فضيلت .
اعرابى عرض كرد: من تعب بسيار در شكار كردن اين كشيدم و مى ترسم كه بگريزد.
فرمود: نخواهد گريخت و اگر بگريزد همين بس است تو را جهت تكذيب من ، وليكن نمى گريزد و به حق گواهى خواهد داد و چون گواهى دهد آن را رها كن كه محمد از آن بهتر چيزى به تو عرض خواهد داد.
چون اعرابى سوسمار را از هميان خود بيرون آورد و به زمين نهاد رو به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد و پهلوهاى روى خود را به نزد آن حضرت به خاك ماليد پس سر برداشت و به قدرت حق تعالى به سخن آمد و گفت : شهادت مى دهم به وحدت خدايى كه شريك ندارد و شهادت مى دهم كه محمد بنده و رسول برگزيده اوست و بهترين پيغمبران و بهترين جميع خلايق و خاتم پيغمبران است و كشاننده مومنان است بسوى بهشت ، و شهادت مى دهم كه برادر تو على بن ابى طالب عليه السلام چنان است كه تو او را وصف كردى و فضلش چنان است كه تو ذكر كردى بدرستى كه دوستان او در بهشت مكرم و دشمنان او در جهنم مخلد خواهند بود.
پس اعرابى گريست و عرض كرد: يا رسول الله ! من نيز شهادت مى دهم به آنچه اين حيوان شهادت داد زيرا كه ديدم و شنيدم آنچه كه با آن چاره اى بجز ايمان آوردن ندارم .
پس اعرابى به آن يهودان گفت : واى بر شما! بعد از اين معجزه اى كه ديديد ديگر چه معجزه مى خواهيد؟ و اگر با مشاهده چنين آيتى ايمان نياوريد هلاك خواهيد شد، پس آن يهودان ايمان آوردند و گفتند: اين سوسمار تو حق عظيم بر ما دارد.
حضرت فرمود: اى اعرابى ! اين حيوان را راها كن كه ايمان به خدا رسول و برادر رسول آورد و چنين حيوانى سزاوار نيست كه اسير باشد بلكه بايد بر جنس خود امير باشد، و اگر آن را رها كنى خدا عوضى نيكوتر از آن به تو عطا فرمايد.
سوسمار گفت : يا رسول الله ! عوض را به من بگذار كه به او برسانم .
اعرابى گفت : چه عوض به من مى توانى رسانيد؟
گفت : برو به نزد آن سوراخى كه مرا در آن شكار كردى و از آنجا ده هزاراشرفى و هشتصد هزار درهم بردار (869).
اعرابى گفت : اين جماعت همه شنيدند و آنها صاحب زورند و من تعب كشيده و وامانده ام و آنها پيش از من خواهند رفت و آنها را متصرف خواهند شد.
سوسمار گفت : خدا آن را برااى تو به عوض من مقرر ساخته است و نخواهد گذاشت كه كسى پيش از تو آن را بردارد.
پس اعرابى برخاست به تانى روانه شد و جمعى از منافقان كه در آن مجلس ‍ حاضر بودند سبقت گرفتند و هر يكه كه دست به سوراخ مى بردند افعى بزرگى سر از سوراخ بيرون آورده او را هلاك مى كرد.
چون اعرابى رسيد افعى به او خطاب كرد و گفت : خدا مرا براى ضبط مال تو مقرر فرموده و اينها را براى تو هلاك كردم .
چون اعرابى زرها را بيرون آورد و نتوانست برداشت ، افعى او را ندا كرد: بگشا ريسمان را كه بر كمر بسته اى و يك سرش را بر اين دو كيسه ببند و سر ديگرش را بردم من ببند كه من اينها را مى كشم و به خانه تو مى رسانم و من خدمتكار و حراست كننده مال توام ؛ اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانه او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى چنان كرد و افعى مال را به خانه او رسانيد و پيوسته حراست آن مال مى كرد تا اعرابى همه را باغها و مزارع و مستغلات خريد، و چون مال تمام شد افعى برگشت (870).
باب نوزدهم : در بيان استجابت دعاى آن حضرت است در زنده كردن مردگان و سخن گفتن با ايشان و شفاى بيماران و غير اينها، و آنچه از بركات و كرامات اعضاى شريفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ظهور آمده و در آن چندفصل است
اول - شيخ مفيد و شيخ طوسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و ساير محدثان خاصه و عامه روايت كرده اند كه امير المومنين عليه السلام فرمود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا طلبيد در جنگ خيبر و ديده خود را از درد و آزار نمى توانستم گشود پس آن دهان مبارك خود را بر ديده هاى : ماليد و در ساعت شفا يافتم و عمامه خود را بر سر من بست و فرمود: خداوندا! سرما و گرما را از او دور گردان ، از بركت دعاى آن حضرت تا امروز از سرما و گرما متاثر نشدم . و حضرت امير عليه السلام در زمستانهاى سرد با يك پيراهن مى گرديد و پروا نمى كرد (871).
دوم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه : در ايام طفوليت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مكه قحط عظيمى بهم رسيد و بعضى از قريش گفتند: به لات و عزى پناه بريد، و بعضى گفتند: به منات پناه بريد، پس ورقه بن نوفل گفت : چرا زا حق دور افتاده ايد؟ در ميان شما بقيه ابراهيم و سلاله اسماعيل عليهما السلام هست ، ابو طالب را در طلب باران شفيع گردانيد؛ پس ابوطالب بيرون آمد و كودكى چند در دور او بودند و در ميان ايشان طفلى بود مانند خورشد تابان يعنى پيغمبر آخر الزمان پس آن مهر سپهر نبوت آمد و پشت به كعبه داد و دست بسوى آسمان بلند كرد و در همان ساعت ابرى پيدا شد و باران ريخت ، پس ابوطالب قصيده اى در شان آن حضرت انشا نمود كه مضمون يك بيتش اين است : سفيد رويى كه از بركت روى مباركش طلب باران از ابر مى نمايد، فيض بخض يتيمان و پناه بيوه زنان است (872).
سوم - شيخ طوسى روايت كرده است كه : در جنگ جديبيه ميان اصحاب آن حضرت تشنگى بهم رسيد و صحابه به آن حضرت استغاثه كردند تا دست مبارك به دعا برداشت ، ناگاه ابرى پيدا شد و آنقدر باران آمد كه همه سيراب شدند (873).
چهارم - در بصائر الدرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : مرد نابينايى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا به من برگرداند، حضرت دعا كرد و او بينا شد؛ پس نابيناى ديگر آمد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خدا ديده هاى مرا روشن گرداند، حضرت فرمود: بهشت را بهتر مى خواهى يا ديده دعا خود را؟ گفت : يا رسول الله ! ثواب نابينا بودن بهشت است ؟ حضرت فرمود: خدا از آن كريمتر است كه بنده مومن خود را به كورى مبتلا گرداند و ثواب او را بهشت ندهد (874).
پنجم - در بصائر و خرايج از امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى نشسته بود و مذكور ساخت كه : چند روز گذشته گوشت تناول نكرده ام ؛ مردى از انصارى چون اين سخن را شنيد برخاست به خانه رفت و به زن خود گفت : بيا كه ما را غنيمتى روزى شده است از حضرت شنيدم كه چنين فرمود و ما ااين بزغاله را در خانه را در خانه داريم ، و غير آن بزغاله حيوانى نداشتند، زن گفت : بگيرآن را و بكش ؛ و چون آن بزغاله را بريانن كرد و به خدمت آن حضرت آورد حضرت فرمود: بخوريد و استخوانش را مشكنيد؛ چون انصارى به خانه برگشت ديد همان بزغاله ندر خانه اش بازى مى كند (875).
ششم - در بصائر به سند معتبر از امام حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : چون فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين عليه السلام به رحمت حق تعالى واصل شد، امير المومنين عليه السلام به نزد رسول صلى الله عليه و آله وسلم آمد و گفت : مادرم فوت شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گريست و فرمود كه : والله مادر من نيز بود، پس به جنازه او حاضر شد و پيراهن و رداى خود را داد و فرمود: يا على ! او را در اينها كفن كن و چون فارغ شوى مار خبر كن ؛ چون فاطمه را بيرون آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او نمازى كرد كه پيش از آن و بعد از آن بر كسى چنان نماز نكرده بود، پس رفت و در قبرش خوابيد، و چون او را در قبر گذاشتند گفت : اى فاطمه !، جواب داد: لبيك يا رسول الله ، فرمود: آيا يافتى آنچه خدا تو را وعده داد به راستى ؟ گفت : بلى خدا تو را جزاى نيكو بدهد. پس ‍ مدتى با او راز گفت در قبر و بيرون آمد، گفتند: يا رسول الله ! در باب فاطمه كارى چند كردى كه با ديگرى نكردى ! فرمود: روزى من به او گفتم كه : مردم از قبرهاى خود برهنه محشور مى شوند و او فرياد كرد: و اسواتاه زهى رسوايى ، پس من پيراهن خود را بر او پوشانيدم و از خدا طلبيدم كه كفنهاى او را كهنه نكند تا با آنها داخل بهشت شود؛ و روزى ضغطه و سوال قبر را به او گفتم و او استغاثه بسيار كرد، من در قبر او خوابيدم و از خدا طلبيدم كه درى از قبر او بسوى بهشت گشود و قبر او را باغى از باغهاى بهشت گردانيد (876).
هفتم - در خرايج روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آهويى را طلبيد و امر كرد كه آن را ذبح كردند و بريان كردند و چون حاضر ساختند فرمود: گوشتش را بخوريد و استخوانهايش را مشكنيد، پس پوستش را فرمود پهن كردند و استخوانهايش را در ميانش ‍ ريختند و دعا كرد تا آهو زنده شد و مشغول چريدن گرديد (877).
هشتم - در خرايج و اعلام الورى و مناقب مروى است كه : كودكى را به خدمت آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون سرش را كچل ديد و مو نداشت دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو بر آورد و شفا يافت ، چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مسيلمه آوردند كه براى او دعا كند، مسيلمه دست بر سرش كشيد و آن طفل كچل شد و موهاى سرش ريخت و تا حال فرزندان او همه چنين اند (878).
نهم - در خرايج مذكور است كه : مردى از جهينه اعضايش از خوره ريخته بود و به آن حضرت شكايت كرد، فرمود كه قدحى از آب آوردند و آب دهان مبارك را در قدح انداخت و فرمود كه : بر بدن خود بمال ، چون آب را بر بدن خود ماليد صحيح و سالم شد (879).
دهم - راوندى و ابن شهر آشوب از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده اند كه : روزى مردى به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : من در جاهليت از سفرى برگشتم دختر پنج ساله اى از خود ديدم كه با زينت و زيور در خانه راه مى رفت پس دستش را گرفتم و بردم او را در فلان وادى انداختم و برگشتم .
حضرت فرمود كه : با من بيا و آن وادى را به من بنما، آن مرد با آن حضرت به آن وادى رفت ، حضرت پرسيد: دختر تو چه نام داشت ؟ گفت : فلانه ، حضرت صدا زد: اى فلانه ! زنده شود به اذن خدا، ناگاه آن دختر بيرون آمد و گفت : يا رسول الله ! لبيك و سعد يك ، فرمود: پدر و مادر تو مسلمان شده اند اگر مى خواهى تو را به ايشان برگردانم . دختر گفت : مرا حاجتى به ايشان نيست ، خدا را براى خود از ايشان بهتر يافتم (880).
يازدهم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : سلمه بن الاكوع را در جنگ خيبر زخم منكرى رسيد حضرت به دهان مبارك بر آن موضع سه مرتبه دميد و در ساعت شفا يافت ، و ديده قتاده بن نعمان را در جنگ احد جراحتى رسيد به رويش آويخته شد - و به روايت ديگر جدا شد - و حضرت به دست مبارك به جاى خود گذاشت و از ديده ديگرش بهتر شد (881).
دوازدهم - راوندى كو غير او روايت كرده اند كه : جوانى از انصار مادرى داشت پير و كور و آن جوان بيمار بود و حضرت به عيادت او رفت و چون داخل شد او مرده بود، مادرش گفت : خداوندا! اگر مى دانى كه من بسوى تو و پيغمبر تو هجرت كرده ام به اميد آنكه در هر شدت مرا يارى كنى ، پس اين مصيبت را بر من بار مكن ، پس حضرت جامه را از روى او دور كرد و زنده شد و برخاست و با آن حضرت طعام خورد (882).

next page

fehrest page

back page