fehrest page

back page

و در هر موسم حج و عمره حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از شعب بيرون مى آمد و بر قبايل عرب كه به حج آمده بودند مى گرديد و مى گفت : من از جانب حق تعالى مبعوث شده ام به رسالت و شما را به دين خود دعوت مى كنم ، به دين من در آيد و مرا از شر اعدا محافظت نمائيد و من ضامن بهشت مى شود از براى شما، و ابولهب در عقب آن حضرت مى گرديد و مى گفت : قبول قول او مكنيد او پسر برادر من است و كذاب است و جادوگر است .
پس بر اين حال چهار سال در آن دره ماندند كه ايمن نبودند و بيرون نمى توانستند آمد مگر در موسم ، و در سالى دو موسم بود يكى موسم عمره در رجب و ديگرى موسم حج در ماه ذيحجه ، و در هر موسم بنى هاشم از دره بيرون مى آمدند و خريد و فروش مى كردند و باز به دره مى رفتند و تا موسم ديگر هر چند گرسنگى و احتياج بر ايشان غالب مى شد از بيم قريش ‍ بيرون نمى آمدند.
و قريش به نزد ابوطالب فرستادند كه : اگر محمد را به ما بدهى كه ما او را بكشيم ما تو را بر خود پادشاه مى كنيم ، ابوطالب قصيده اميه را در جواب ايشان گفت و در آن قصيده مدح بسيار آن حضرت را كرد و اظهار اعتقاد به نبوت آن حضرت نمود و بيان كرد كه : تا زنده ام دست از يارى او بر نمى دارم ؛ چون آن قصيده را شنيدند از ابوطالب نا اميد گرديدند.
و ابوالعاص بن ربيع كه داماد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بود شتران را بر در شعب مى آورد كه گندم و خرما بر آنها بار كرده بود و صداى مى زد بر آن شتران كه داخل دره مى شدند و بر مى گشت ، لهذا حضرت فرمود كه : الوالعاص حق دامادى ما را نيكو رعايت كرد؛ تا آنكه شدت بنى هاشم به مرتبه اى رسيد كه شبها اكثر اهل مكه را از گريه اطفال ايشان خواب نمى برد و اكثر ايشان از آن عهد پشيمان شدند، و چون نامه اى نوشته بودند نقض آن نمى توانستند كرد، و چون صبح مى شد نزد كعبه جمع مى شدند و احوال از يكديگر مى پرسيدند بعضى مى گفتند: ديشب صداى گريه اطفال بنى هاشم از گرسنگى ما را نگذاشت كه به خواب رويم ، و باعث شماتت بعضى از معاندان مى شد و بعضى از قريش متاثر و نادم مى شدند (1332).
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : چون كفار قريش حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ملجاء گردانيدند كه پناه به شعب ابى طالب برد و ايشان بر دهنه شعب جمعى را موكل كردند كه مانع شوند از آنكه كسى به ايشان آذوقه برساند و كار بر اصحاب آن حضرت بسيار تنگ شد و به آن حضرت شكايت كردند از كمى آذوقه ، حضرت دعا كرد تا حق تعالى بهتر از من و سلولى بنى اسرائيل از براى ايشان فرستاد، و هر چه هر يك از ايشان آرزو مى كرد از انواع طعامها و ميوه ها و حلاوت و جامه ها نزد ايشان حاضر مى شد، و چون از تنگى دره دلتنگ شدند و به آن حضرت شكايت كردند حضرت به دستهاى مبارك خود اشاره نمود به جانب كوهها كه : دو شويد: پس دور شدند تا آنكه صحرائى در آن ميان بهم رسيد كه چشم دو طرفش را نمى توانست ديد پس به دست خود اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه خدا در شما پنهان كرده است براى محمد و ياوران او از درختها و ميوه ها و گلها و گياهها، پس به اعجاز آن حضرت مشاهده كردند كه سراسر آن صحرا باغستانها و بوستانها گرديد مشتمل بر نهرهاى بسيار و درختان ميوه دار كه الوان ميوه ها از آنها آويخته بود و گياههاى تر و تازه و انواع رياحين و گلهاى خوشاينده كه هيچ پادشاهى از پادشاهان زمين را چنان حدايق و بساتين ميسر نشده پس از آن آبها و ميوه ها و طعامها تناول مى كردند و شكر حق تعالى ادا مى نمودند (1333)، و چون جامه ها و بدنهاى ايشان كثيف شد و به آن حضرت شكايت كردند فرمود كه : بدميد بر جامه هاى خود و دست بر آنها بكشيد چنانكه پوشيده ايد و صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستيد كه سفيد و پاكيزه و خوشاينده مى شوند و غمها و كدورتها از سينه هاى شما زايل مى گردد، و چون چنين كردند و جامه هاى ايشان نو و سفيد و پاكيزه شد و بدنهاى ايشان از چرك و كثافت پاك و شد و سينه هاى ايشان از اندوه و الم رهائى يافت گفتند: يا رسول الله ! چه بسيار عجب است كه به صلواتى كه بر تو و بر آل تو فرستاديم چگونه ما و جامه هاى ما از بديها و ناخوشيها پاك شديم ؟ حضرت فرمود كه : صلوات بر محمد و آل محمد دلها شما را از غل و كينه و صفات ذميمه و بدنهاى شما را زا لوث گناهان پاكتر گرداند از جامه هاى شما و نامه هاى گناهان شما را بهتر خواهد شست از شستن چرك از جامه هاى شما و نامه هاى حسنات شما و نورانى تر گردانيد از جامه هاى شما (1334).
و در روايات مشهور سالفه مذكور است كه : بعد از آنكه چهار سال - و به روايتى سه سال (1335)، و به روايتى دو سال (1336) - در شعب به اين حال گذراندند حق تعالى بر آن صحيفه ملعونه ايشان كه در كعبه پنهان كرده بودند را فرستاد كه بغير نام خدا هر چه در آن صحيفه بود پاك كرد، و جبرئيل عليه السلام اين خبر را براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد، و آن حضرت اين خبر را به ابوطالب رسانيد. چون ابوطالب اين خبر آسمانى را شنيد جامه خود را پوشيد و متوجه مسجد الحرام گرديد، و چون داخل مسجد شد اكابر قريش را در مسجد مجتمع يافت ، چون ايشان ابوطالب را ديدند با يكديگر گفتند: ابوطالب به تنگ آمده است از حمايت محمد و آمده است كه پسر برادر خود را به ما بدهد، چون به نزديك ايشان رسيد برخاستند و او را تعظيم و تكريم بسيار كردند و گفتند: دانستيم كه آمده اى با ما مواصلت كنى و راى خود را با جماعت ما متفق گردانى و پسر برادر خود را به ما بگذارى .
ابوطالب فرمود كه : والله براى اين نيامده ام وليكن پسر برادرم مرا خبرى داده است و مى دانم كه او دروغ نمى گويد، او خبر مى دهد كه حق تعالى ارضه را فرستاده است بر صحيفه قاطعه ملعونه شما كه هر ظلم و جور و قطع رحم كه شما در آن نوشته بوديد همه را پاك كرده است و بغير نام خدا چيزى در آن نگذاشته است پس صحيفه را بفرستيد تا بياورند، اگر گفته او حق باشد پس از خداوند عالم بترسيد و برگرديد از جور و ستم و ظلم رحم ، و اگر گفته او دروغ باشد من او را به شما مى گذارم كه اگر خواهيد او را بكشيد و اگر خواهيد زنده بگذاريد.
ايشان گفتند: با ما با انصاف آمده اى ؛ و فرستادند و صحيفه را از كعبه به زير آوردند و مهرهاى خود را به حال خود يافتند، و چون صحيفه را گشودند چنان بود كه حضرت فرموده بود، پس قريش سرها را به زير انداختند.
ابوطالب فرمود: اى قوم ! از خدا بترسيد و دست از اين ستم برداريد؛ و برگش به شعب .
پس چند نفر از قريش كه پيشتر از اين نادم شده بودند مانند: مطعم بن عدى و ابوالبخترى بن هشام و زهير بن اميه برخاستند و گفتند: ما بيزاريم از آنچه در آن نامه نوشته است ؛ و اكثر قريش با ايشان موافقت كردند و نامه را دريدند، و ابوجهل هر چند خواست كه حكم نامه باقى باشد نتوانست ، و بنى هاشم از شعب بيرون آمدند و به خانه هاى خود رفتند.
بعد از بيرون آمدن از شعب به دو ماه حضرت ابوطالب بيمار شد، و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد او آمد او را در حال ارتحال ديد گفت : اى عم ! در حال طفوليت مرا تربيت كردى و در بزرگى مرا يارى كردى و مرا در يتيمى كفالت نمود پس خدا تو را از جانب من جزا دهد نيكوترين جزاها و اكنون از تو يك كلمه مى خواهم كه ديده من روشن شود (و غرض آن حضرت اظهار اسلام نمى كرده است ) پس ابوطالب عليه السلام كلمه اى گفت و اظهار اسلام نمود و امانتهاى پيغمبران و وصيتهاى ابراهيم عليه السلام را كه به او رسيده بود به حضرت تسليم كرد و به رحمت ايزدى واصل شد، پس حضرت با جنازه او رفت و مى گريست و مى فرمود كه : اى عم من ! صله رحم كردى خدا تو را جزاى خير دهد (1337).
و مشهور آن است كه وفات جناب ابوطالب در سال دهم نبوت بود، و بعد از سى و پنج روز (1338) يا سه روز (1339) از وفات ابوطالب جناب خديجه به عالم قدس ارتحال نمود، و از تتابع اين دو مصيبت عظمى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را اندوه عظيم عارض شد زيرا كه هر دو وزير و معين و ياور آن حضرت بودند بر رواج اسلام و مونس آن حضرت بودند در شدائد.
شيخ طوسى از ابن عياشى روايت كرده اس كه : وفات ابوطالب در بيست و ششم ماه رجب بود (1340).
و قطب راوندى روايت كرده است كه : وفات ابوطالب در آخر سال دهم بعثت بود و بعد از آن به سه روز خديجه وفات يافت و حضرت آن سال را عام الحزن ناميد يعنى سال اندوه (1341).
و ابن بابويه روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم داخل شد بر خديجه در وقتى كه او متوجه سراى باقى بود و فرمود: بر ما گران است آنچه به تو مشاهده مى كنيم اى خديجه ، چون برسى به هووهاى خود سلام مرا به ايشان برسان .
عرض كرد: كيستند آنها يا رسول الله ؟
فرمود: مريم دختر عمران ، كلثوم خواهر موسى ، آسيه زن فرعون كه اينها در بهشت با تو زوجه من خواهند بود.
خديجه عرض كرد كه : مبارك باد يا رسول الله (1342).
و مشهور آن است كه در هنگام وفات ، عمر خديجه شصت و پنج سال بود، و حضرت او را در حجون دفن كرد و خود داخل قبر شد و او را سپرد (1343).
و كلينى به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون ابوطالب به رحمت حق واصل شد جبرئيل بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد و گفت كه : يا محمد! از مكه بيرون رو كه اكنون تو را در مكه ياورى نيست ؛ و قريش شوريدند بر آن حضرت پس گريخت از ايشان و به جانب كوهى رفت در مكه كه آن را حجون مى گويند (1344).
و عياشى از آن حضرت روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سه سال بعد از بعثت خود را پنهان داشت از كفار قريش در مكه و ظاهر نمى شد و با او نبود بغير امير المومنين عليه السلام و خديجه تا آنكه حق تعالى امر كرد او را كه دين خود را ظاهر كند و پروا نكند از مشركان ، پس آن حضرت ظاهر شد و خود را عرض مى كرد بر قبائل عرب و از ايشان يارى مى طلبيد، و چون به نزد ايشان رفت مى گفتند: تو دورغگوئى از پيش ‍ ما برو (1345).
و شيخ طبرسى و ديگران روايت كرده اند كه : بعد از فوت ابوطالب شدت قريش بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مضاعف شد و بلاى آن حضرت از ايشان شديد شد و متوجه طائف گرديد كه حجت الهى را بر ايشان تمام كند، چون به طائف رسيد سه نفر از اكابر ايشان را كه بزرگان قبيله ثقيف بودند ملاقات كرد و آن هر سه برادر يكديگر بودند (عبد ياليل ، حبيب ، مسعود) پسران عمرو، پس اسلام را بر ايشان عرض كرد و بديهاى قوم خود را به ايشان شكايت كرد و از ايشان كرد و از ايشان يارى طلبيد و ايشان جوابهاى ناملايم گفتند آن حضرت را و قوم خود را تحريص بر ايذاى آن حضرت نمودند، و آن گروه بى سعادت صف كشيدند بر سر راه آن سلطان سرير رسالت و بر هر گروه كه مى گذشت پاى فلك پيماى آن سيد انبياء را به سنگ جفا خسته مى كردند تا آنكه خون از پاهاى مباركش روان شد و شيبه را ديد، و چون عداوت ايشان را مى دانست از ديدن ايشان ملول گرديد و ايشان غلامى داشتند از اهل نينوى كه او را عداس مى گفتند، طبق انگورى به او دادند و براى آن حضرت فرستادند، چون عداس به خدمت آن حضرت رسيد از او پرسيد كه : از كدام شهرى تو؟ عداس عرض ‍ كرد: از نينوى ؛ حضرت فرمود: از شهر بنده شايسته خدا يونس بى متى ، و قصه يونس عليه السلام را براى او نقل فرمود و او را به اسلام دعوت نمود، و آن حضرت هيچكس را حقير نمى شمرد كه تبليغ رسالت به او ننمايد و شريف و وضيع و بنده و آزاد را به يك نسبت تبليغ رسالت مى نمود.
و چون عداس عالم بود و كتب سالفه را ديده بود و بر علم و كمال و شرافت و خصال آن حضرت مطلع شد ايمان آورد و بر پاهاى خونين آن رسول امين افتاد و مى بوسيد و بر ديده هاى خود مى ماليد، چون به نزد آن دو ملعون برگشت گفتند: چرا براى محمد سجده كردى و هرگز براى ما كه آقاى توئيم چنين نكردى ؟ گفت : بزرگى و جلالت او را شناختم و دل خود را در محبت او درباختم ، ايشان خنديدند و گفتند: فريب او را مخور كه او بازى دهنده است (1346).
و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت داخل طايف شد ديد كه عتبه و شيبه بر كرسى نشسته اند، ايشان گفتند: الحال محمد مى آيد و در پيش ما مى ايستد، چون حضرت به نزديك ايشان رسيد كرسى براى آن حضرت خم شد و ايشان از كرسى افتادند، پس گفتند، سحر تو از اهل مكه عاجز شد اكنون به طائف آمدى (1347)؟
و به روايتى آن است كه : آن حضرت با زيد بن حارثه به جانب طائف رفت در اواخر ماه شوال سال دهم نبوت و ده روز يا پنجاه روز در آنجا ماند، پس ‍ مراجعت فرمود بسوى مكه ، و چون از طائف بيرون آمد در زير درخت انگور قرار گرفت و فرمود: اللهم انى اشكو اليك ضعف قوتى و قله حيلتى و هوانى على الناس انت ارحم الراحمين انت رب المستضعيفن و انت الى من تكلنى ؟ اى بعيد يتجهمنى او الى عدو ملكته امرى ؟ ان لم يكن على عضب فلا ابالى ولكن عافيتك هى اوسع لى ، اعوذ بنور و جهك الذى اشرقت له الظلمات و صلح عليه امر الدنيا و الاخره من ان ينزل بى غضبك او يحل على سخطك ، لك العتبى حتى ترضى ولا حول ولا قوه الا بك و اين دعا براى رفع شدتها مجرب است ؛ چون حضرت به نخله رسيد حق تعالى گروه جن را فرستاد كه به او ايمان آوردند (1348).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت از طائف برگشت و احرام به عمره بسته بود و خواست كه داخل مكه شود مردى از قريش را ديد كه پنهان به آن حضرت ايمان آورده بود فرستاد به نزد اخنس بن شريق (1349) و فرمود: او را بگو كه محمد از تو امان مى خواهد كه داخل مكه شود در امان تو و طواف و سعى كند براى عمره ؛ و خود با زيد در غار حرا پنهان شد. چون رسالت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به او رسانيد گفت : من از قريش نيستم و حليف ايشانم و مى ترسم امان مرا قبول نكنند و عارى گردد براى من ؛ پس حضرت او را به نزد سهيل بن عمرو فرستاد و از او امان طلبيد، او نيز قبول نكرد؛ پس به نزد مطعم بن عدى فرستاد، مطعم گفت كه : بگو تو را امان دادم داخل مكه شو و هر چه خواهى بكن ؛ و مطعم فرزندان و دامادها و برادر خود طعيمه را امر كرد كه اسلحه خود را برادرند و گفت : من محمد را امان داده ام ، در دور كعبه باشيد و او را حراست نمائيد تا طواف و سعى بكند و ايشان ده نفر بودند، چون حضرت داخل مسجد شد ابوجهل لعين گفت : اى گروه قريش ! اينك محمد تنها آمده است و ياور او مرده است بيائيد و هر چه خواهيد به او بكنيد، طعيمه چون اين سخن را شنيد گفت : سخن مگو كه برادرم او را امان داده است ، ابوجهل به نزد مطعم آمد و گفت : به دين محمد در آمده اى ؟ گفت : به دين او در نيامده ام ليكن او را امان داده ام .
چون حضرت از طواف و سعى فارغ شد و محل گرديد به نزد مطعم بن عدى آمد و فرمود: اى ابو وهب ! امان دادى و نيكى كردى ، اكنون از امان تو بيرون مى روم ، مطعم گفت : چرا در امان من نمى باشى كه قريش به تو آسيبى نرسانند؟ حضرت فرمود: نمى خواهم كه بيش از يك روز در امان مشركى بمانم ؛ پس مطعم ندا كرد: محمد از امان من بيرون رفت (1350).
پس حضرت در هر موسم قبائل عرب را دعوت به اسلام مى نمود و به نزد قبائل عرب در خانه هاى ايشان مى رفت و ايشان را دعوت مى كرد؛ و گويند: در اين سال آن حضرت عايشه و سوده دختر زمعه را به عقد خود در آورد (1351).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : اسعد بن زراره و ذكوان بن عبد قيس كه از قبيله خزرج بودند در موسمى از مراسم عرب براى عمره رجب بسوى مكه آمدند و سالها بود كه در ميان اوس و خزرج نائره فتنه و قتال اشتعال داشت ، و در آن زودى غزوه بعاث (1352) ميان ايشان بود و اوس بر خزرج غالب شده بودند و ايشان آمده بودند كه با قريش هم سوگند شوند و ايشان را ياور خود گردانند در دفع اوس ؛ و اسعد صديق و آشناى عتبه بن ربيعه بود، چون به مكه آمد به خانه در عتبه فرود آمد و گفت : ميان ما و اوس جنگ عظيمى شد و ايشان بر ما غالب شدند و آمده ايم كه با شما هم سوگند شويم در دفع ايشان .
عتبه گفت : ديار ما از ديار شما دور است و ما الحال به شغلى گرفتاريم كه به كار ديگرى نمى توانيم پرداخت .
پرسيد: شغل شما چيست و حال آنكه شما در حرميد و حرم شما محل ايمنى است ؟ عتبه گفت : مردى در ميان ما بيرون آمده است و دعوى مى كند كه رسول خدا است و عقلهاى ما را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را بد راه مى كند.
اسعد كفت : از شماست يا از غير شما؟
عتبه گفت : از ماست و از بهترين ماست ، فرزند عبد الله بن عبد المطلب است و از همه ما شريفتر و نجيبتر و عظيمتر است .
چون اوس و خزرج هميشه از يهودان بنى قريظه و بنى النضير و بنى قينقاع كه در ميان ايشان بودند مى شنيدند كه در ين اوان مى بايد پيغمبرى از مكه بيرون آيد و بسوى مدينه هجرت نمايد و عرب را بسيار بكشد، اسعد از استماع سخنان عتبه در خاطرش افتاد كه همان پيغمبر خواهد بود كه ايشان مى گفتند، پرسيد كه : او در كجاست ؟
عتبه گفت : در حجر اسماعيل نشسته است و ايشان در دره مى باشند و بيرون نمى آيند مگر در موسمها، و گوش مده به سخن او و با او سخن مگو كه او جادوگر است و به جادوى سخن خود دلهاى مردم را مى ربايد؛ و اين در هنگامى بود كه بنى هاشم هنوز در شعب ابى طالب محصور بودند.
اسعد گفت كه : من به عمره آمده ام و البته مى بايدم به مسجد رفت براى طواف .
عتبه گفت : پنبه در گوشهاى خود پر كن تا سخن او را نشنوى .
پس اسعد پنبه در گوشهاى خود گذاشت و داخل مسجد شد و حضرت با گروهى از بنى هاشم در حجر اسماعيل نشسته بود، چون مشغول طواف شد و از پيش آن جناب گذشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نظرى بسوى او كرد و تبسم نمود، و چون يك شوط طواف كرد در شوط دوم در خاطر خود گفت كه : از من جاهل تر كسى نمى باشد، چنين خبرى در مكه باشد و من حقيقت اين خبر را معلوم نكرده به مدينه روم روا نيست ؛ پس پنبه را از گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سر برداشت و به او نظر كرد و فرمود كه : خدا از اين بهتر تحيتى به ما داده است كه آن تحيت اهل بهشت است السلام عليكم .
اسعد گفت : ما را بسوى چه چيز دعوت مى كنى ؟
فرمود كه : شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانى خدا و پيغمبرى من و به آنكه شرك به خدا نياوريد، و با پدر و مادر نيكى كنيد، و فرزندان خود را از بيم پريشانى نكشيد، و گناهان ظاهر و پنهان را ترك كنيد، و كسى را به ناحق مكشيد، و نزديك مال يتيم نرويد مگر به وجهى كه نيكوتر باشد تا به حد بلوغ و رشد برسد، وكيل و ترازو را تمام بدهيد و كم نكنيد، و چون سخنى گوئيد به عدالت و راستى بگوئيد و رعايت جانبى مكنيد هر چند خويش شما باشند، و به پيمانهاى خدا وفا كنيد، اين وصيتها است كه خدا شما را كرده است شايد متذكر شويد.
چون اسعد اين سخنان شنيد نور ايمان در دلش در آمد و سعادت مى دهم كه تو رسول خدا، يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى تو باد من از اهل مدينه ام از قبيله خزرج و ميان ما و قبيله اوس ريسمانهاى گسيخته يعنى پيمانها شكسته است اگر خدا آنها را به سبب تو پيوند كند و ما بين ايشان را به اصلاح آورد هيچكس از تو عزيزتر نخواهد بود در ميان ما و همراه من يكى از قوم ما هست اگر او هم در اين امر داخل شود اميدواريم كه خدا امر ما در باب تو تمام گرداند، بخدا سوگند كه ما پيشتر خبر تو را از يهود مى شنيديم و بشارت مى دادند ما را به آمدن تو و خبر مى دادند ما را از صفت تو و اميدواريم كه ديار ما محل هجرت تو باشد زيرا كه يهود ما را چنين خبر مى دادند و شكر مى كنيم خداوندى كه مرا توفيق داد كه به خدمت تو رسيدم ، والله كه من براى آن آمده بودم كه از قريش سوگندى بگيرم و خدا از آن بهتر براى من ميسر گردانيد.
پس ذكوان آمد و اسعد گفت : اين است آن پيغمبرى كه يهود ما را به آن بشارت مى دادند و ما را به صفات او خبر مى دادند، پس او نيز ايمان آورد و گفتند: يا رسول الله ! كسى را با ما بفرست كه تعليم قرآن نمايد به ما و مردم را بخواند بسوى دين اسلام ؛ حضرت ، مصعب بن عمير را با ايشان فرستاد - و او جوانى بود كم سال و به ناز و نعمت پرورش يافته و پدر و مادرش او را بسيار گرامى مى داشتند و هرگز از مكه بيرون نرفته بود، و چون مسلمان شد پدر و مادرش او را جفا كردند و از خود دور كردند و با آن جناب در شعب مى بود و حالش بسيار متغير شده بود و تحمل شدتها بر او دشوار بود و بسيارى از قرآن و احكام الهى فرا گرفته بود - پس اسعد و ذكوان با مصعب متوجه مدينه شدند و چون به قوم خود رسيدند خبر آن جناب را ذكر كردند و اوصاف آن جناب را بيان كردند و از هر قبيله اى يك نفر و دو نفر مسلمان مى شدند، و مصعب در خانه اسعد مى بود و هر روز بيرون مى آمد و بر مجالس قبيله خزرج مى گرديد و ايشان را بسوى اسلام دعوت مى نمود و جوانان اجابت او مى نمودند.
و عبد الله بن ابى در آن وقت بزرگ خزرج بود، و اوس و خزرج هر دو اتفاق كرده بودند كه او را بر خود امير گردانند به اعتبار شرافت و سخاوتى كه داشت و اكليلى براى او ساخته بودند و انتظار دانه اى مى كشيدند كه در ميان آن نصب كنند، و اوس به اين نسبت به امارت او راضى شده بودند با آنكه از قبيله ايشان نبود زيرا كه او در جنگ بعاث با خزرج خروج نكرد و گفت : اين ظلم است از شما بر اوس .
و چون اسعد به مدينه آمد و خبر آن حضرت منتشر شد امر پادشاهى و امارت عبد الله متزلزل شد و به اين سبب سعى در ابطال اين امر مى نمود، پس اسعد به مصعب گفت كه : خالوى من سعد بن معاذ از روساى اوس ‍ است و مرد شريف عاقلى است و قبيله عمرو و بن عوف او را اطاعت مى نمايند اگر او مسلمان شود كار ما تمام مى شود، بيا تا برويم به محله ايشان ؛ پس مصعب با اسعد به محله سعد بن معاذ آمد و بر سر چاهى از چاههاى ايشان نشستند و جمعى از جوانان بر دور ايشان گرد آمدند و مصعب قرآن را بر ايشان خواند، و چون اين خبر به سعد بن معاذ رسيد اسيد بن حضير را كه از اشراف ايشان بود گفت كه : شنيده ام كه اسعد با اين مرد قرشى به محله ما آمده است و جوانان ما را فاسد مى كند برو و او را نهى كن از اين امر. چون اسيد پيدا شد اسعد به مصعب گفت كه : اين مرد شريف بزرگى است و اگر در امر ما داخل شود اميدوارم كه كار ما تمام شود، و چون اسيد به نزديك ايشان رسيد به اسعد گفت كه : خالوى تو مى گويد كه : در مجالس ما ميا و جوانان ما را فاسد مگردان و از اوس بر خود بترس ، مصعب گفت : بنشين تا ما امر خود را بر تو عرض نمائيم اگر بپسندى داخل شو در آن و اگر خواهى ما از محله شما بيرون مى رويم ، چون اسيد نشست و مصعب سوره اى از قرآن بر او خواند نور اسلام خانه دلش را روشن كرد و پرسيد: كسى كه داخل اين امر مى شود چكار كمى كند؟ گفت : غسل مى كند و دو جامه پاك مى پوشد و شهادتين مى گويد و دو ركعت نماز مى كند، پس اسيد خود را با جامه در چاه افكند و غسل كرد و بيرون آمد و جامه هاى خود را فشرد و گفت : شهادت را بر من عرش كن ، پس كلمه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و به اسعد گفت كه : الحال مى روم كه خالوى تو را به هر حيله كه باشد براى تو بفرستم .
چون اسيد نيك اختر در برابر آن سعد اكبر پيدا شد سعد گفت : سوگند ياد مى كنم كه اسيد به روى ديگر مى آيد بغير آن رو كه از پيش ما رفت ، پس ‍ اسيد سعد را به هر حيله كه بود برداشت و به نزد مصعب آورد و مصعب سوره حم تنزيل من الرحمن الرحيم را بر او خواند، همين كه مصعب از سوره فارغ شد نور ايمان در جبين آن سعادتمند ساطع گرديد، پس سعد به خانه خود فرستاد و دو جامه پاك طلبيد و غسل كرد و شهادت گفت و دو ركعت نماز ادا كرد و دست مصعب را گرفت و به خانه خود برد و گفت : امر خود را ظاهر كن و از هيچكس پروا مكن ، پس سعد آمد و در ميان قبيله بنى عمرو بن عوف ايستاد و ايشان را به آواز بلند ندا كرد كه : اى فرزندان عمرو بن عوف ! هيچ مرد و زن باكره و شوهر دار و پير و جوان كودك نماند مگر آنكه بيرون آيد كه امروز روزى نيست كه كسى در پرده و حجاب باشد، چون همه جمع شدند گفت : حال من در ميان شما چگونه است ؟
گفتند: تو بزرگى مائى و هر چه مى فرمائى اطاعت مى كنيم و هيچ امر تو را رد نمى كنيم آنچه مى خواهى بفرما.
سعد گفت : سخن گفتن مردان و زنان و كودكان شما همه بر من حرام است تا گواهى دهيد به وحدانيت خدا و به پيغمبرى محمد رسول خدا، و حمد مى كنم خداوندى را كه ما را به اين نعمت گرامى داشت و اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند، پس در آن روز همه آن قبيله مسلمان شدند و اسلام در ميان هر دو قبيله خزرج و اوس رواج بهم رسانيد و اشراف هر دو قبيله مسلمان شدند زيرا كه همه از يهود اوصاف آن حضرت را شنيده بودند.
پس مصعب حقيقت حال را به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد و آن حضرت مردم را مرخص فرمود را مرخص فرمود كه هر كه مسلمان شده است و قوم او را شكنجه و آزار مى رسانند بروند به جانب مدينه ، پس يك يك از ايشان مى گريختند و به مدينه مى آمدند، و هر كه از ايشان داخل مدينه مى شد اوس و خزرج ايشان را به خانه يم بردند و اكرام مى كردند و ايشان را بر خود اختيار مى كردند (1353).
و بعضى روايت كرده اند كه : بعد از بيرون آمدن از شعب در سال يازدهم نبوت حضرت شش نفر از قبيله خزرج را مشاهده كرد كه ايشان اسعد بن زراره و عون بن الحرث و رافع بن مالك و قطبه بن عامر و عقبه بن عامر و جابر بن عبد الله بودند و از ايشان پرسيد كه : شما كيستيد؟ گفتند: ما از قبيله خزرجيم ، فرمود كه : ساعتى نمى نشينيد كه با شما سخن گويم ؟ ايشان نشستند و حضرت اسلام را بر ايشان عرض نمود و قرآن مجيد بر ايشان خواند، چون آثار صدق در بيان آن حضرت يافتند به يكديگر گفتند كه : اين همان پيغمبر است كه يهود ما را خبر مى دادند بايد ما سبقت بگيريم و پيش ‍ از ساير قوم خود به او ايمان آوريم ، پس ايمان آوردند و به مدينه برگشتند و ذكر آن حضرت در مدينه منتشر شد.
و چون سال دوازدهم شد دوازده نفر از انصار آمدند و با آن حضرت نزد عقبه بيعت كردند و اين بيعت عقبه اولى است ، و موافق اين روايت در اين سال حضرت مصعب بن عمير را به ايشان فرستاد كه مسائل دين و قرآن تعليم ايشان نمايد و ايشان را به دين اسلام دعوت نمايد (1354).
و در موسم ديگر در سال سيزدهم نبوت جماعت بسيار از قبيله اوس و خزرج از مسلمانان و كفار به قصد ملازمت رسول مختار صلى الله عليه و آله و سلم با حاج به مكه آمدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد ايشان آمد و فرمود كه : آيا حمايت من مى كنيد كه من كتاب خدا ار بر شما بخوانم و مسلمان شويد و ثواب شما بهشت باشد؟ گفتند: آرى يا رسول الله هر پيمان كه خواهى از براى خود و از براى پروردگار خود بگير، حضرت فرمود كه : وعده گاه ما و شما گردنگاه منى است در شب دوازدهم ؛ پس چون افعال حج را بجا آوردند و به منى برگشتند انصار جمع شدند و مسلمان بسيار در ميان ايشان بود و اكثر ايشان هنوز مشرك بودند و عبد الله بن ابى لعنه الله در ميان ايشان بود، پس حضرت در روز دوم منى يعنى روز يازدهم ايشان را گفت كه : همه در خانه عبد المطلب كه بر عقبه واقع است جمع شويد اما يك يك بيائيد و كسى را از خواب بيدار مكنيد، و حضرت در خانه عبد المطلب فرود آمده بود و امير المومنين عليه السلام و حمزه و عباس با آن حضرت بودند و چون شب شد هفتاد نفر از اوس و خزرج در آن خانه جمع شدند - و به روايتى هفتاد و سه مرد و دو زن بودند (1355) - و چون حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر اسلام وعده بهشت فرمود اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد الله بن حزام گفتند: يا رسول الله ! شرط كن براى خود و پروردگار خود هر چه خواهى ، حضرت فرمود: شرط مى كنم كه مرا محافظت نمائيد از آنچه جانهاى خود را از آن محافظت مى نمائيد و اهل بيت مرا محافظت نمائيد از آنچه اهل بيت و اولاد خود را از آن محافظت مى نمائيد، گفتند: هرگاه چنين كنيم براى ما چه خواهد بود؟ فرمود كه : بهشت از براى شما خواهد بود و در دنيا مالك عرب خواهيد؛ و عجم شما را اطاعت خواهند كرد و ملوك و امرا خواهيد بود، گفتند: راضى شديم .
پس عباس بن نضله كه از قبيله اوس بود برخاست و گفت : اى گروه اوس و خزرج ! مى دانيد كه بر چه چيز اقدام مى نمائيد؟ بر جنگ عرب و عجم و بر محاربه پادشاهان روى زمين ، اگر مى دانيد كه هرگاه به او مصيبتى برسد او را خواهيد گذاشت و يارى او نخواهيد كرد پس او را فريب مدهيد و بگذاريد كه در بلاد خود باشد زيرا كه هر چند قوم آن حضرت مخالفت او كرده اند وليكن باز عزيز و منيع است در ميان ايشان و كسى را قدرت آن نيست كه به او ضررى برساند؛ پس عبد الله بن حزام و اسعد بن زراره و ابوالهيثم بن تيهان گفتند: تو را چكار است به سخن گفتن ؟ يا رسول الله ! خون ما فداى خون توست و جان ما فداى جان توست هر شرط كه خواهى براى پروردگار خود و براى خود بكن ، پس حضرت فرمود كه : دوازده نفر از ميان خود جدا كنيد كه كفيل شما و سركرده شما باشند چنانكه موسى عليه السلام دوازده نقيب در ميان بنى اسرائيل مقرر فرمود، گفتند: هر كه را مى خواهى اختيار كن ، پس جبرئيل تعيين نقبا كرد و حضرت به فرموده جبرئيل نه نفر از خزرج اختيار كرد: اسعد بن زراره و براء بن معرور و عبد الله بن حزام پدر جابر و رافع بن مالك و سعد بن عباده و منذر بن عمرو و عبد الله بن رواحه و سعد بن ربيع و عباده بن صامت ، و سه نفر از اوس : ابوالهيثم بن تيهان و اسيد بن حضير و سعد بن خيثمه .
و چون با حضرت بيعت كردند ابليس نزد عقبه ندا كرد كه : اى گروه قريش و ساير عرب ! محمد با اوس و خزرج در عقبه اند و با او بيعت مى نمايند كه با شما جنگ كنند.
چون قريش اين ندا را شنيدند به هيجان آمدند و اسلحه برداشتند و متوجه عقبه شدند پس حضرت انصار را فرمود كه : پراكنده شويد.
گفتند: يا رسول الله ! اگر مى فرمائى الحال شمشير مى كشيم و با ايشان جنگ مى كنيم .
حضرت فرمود كه : خدا مرا هنوز رخصت محاربه ايشان نداده است .
گفتند: يا رسول الله ! با ما بيرون مى آئى ؟
فرمود كه : منتظر امر الهى ام .
چون قريش با جميعت تمام آمدند حمزه عليه السلام شمشير خود را كشيد و حضرت امير المومنين عليه السلام شمشير كشيد و هر دو بر عقبه ايستادند.
چون قريش به عقبه رسيدند و حمزه را ديدند گفتند: اين چه امر است كه براى آن جمع شده ايد؟
حمزه گفت : اجتماعى نيست و بخدا سوگند هر كه بالا مى آيد از عقبه گردنش را مى زنم .
پس قريش برگشتند و در روز عبد الله بن ابى را ديدند و گفتند: شنيديم كه قوم تو با محمد بيعت كرده اند و جنگ ما، و چون عبد الله خبر نداشت و او را مطلع نكرده بودند سوگند خورد كه چنين نيست و ايشان تصديق او كردند، و انصار بسوى مدينه برگشتند و انتظار قدوم ميمنت لزوم آن حضرت مى كشيدند.
مولف گويد: آنچه مذكور شد موافق روايت على بن ابراهيم و شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب و جمعى ديگر از معتمدين اصحاب است و روايتى بعضى بر بعضى داخل است (1356).

fehrest page

back page