next page

fehrest page

back page

مرحله دوم : فراخوانى عباسيان به سوى اهلبيت و عترت
ديـديـم كـه دعـوت عـبـاسـيـان چـگـونـه از مـسـاءله عـلويان فاصله گرفت . ديگر حتى از تـصريح نامشان نيز خوددارى ميكردند و با زيركى و سياست فراوانى به اين جمله اكتفا مـى كـردنـد كـه بگويند دعوتشان به سود ((اهلبيت )) و ((عترت )) تمام مى شود (نه به سود خود آنان ).
مـردم بـراى واژه ((اهـلبـيت )) مصداقى جز علويان نمى شناختند. از اطلاق اين واژه ، اذهان خـود بـه خـود متوجه چنين معنايى مى شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسيارى شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت را همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراسانى ، كـسـى كـه عـباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اى به امام صادق عليه السلام نوشت : ((مـن مـردم را بـه دوسـتـى اهـلبـيـت دعـوت مـى كـنـم . آيـا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم ؟))
امـام او را چـنـيـن پـاسخ داد: ((.. نه تو مرد مكتب من هستى ، و نه روزگار، روزگار من است ))((24)).
سـيـد امـيـر عـلى پس از بازگوئى اين مطلب كه عباسيان مدعى وصايت از سوى ابوهاشم بـودنـد، مـى نـويـسـد: ((ايـن داسـتـان در بـرخـى مـناطق اسلامى پذيرفته شد ولى عموم مـسـلمـانـان كـه بـه نـوادگـان مـحـمـد(ص ) دل بـسته بودند، زير بار آن نمى رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مى كردند كه براى اهلبيت است ، و هم علاقه شديدى نسبت به اولاد فاطمه ابراز ميكردند و بر جنبش و جريان سياسى خود ماسك حق طلبى و تضمين عدالت براى نوادگان پيامبر مى زدند...))((25))
مرحله سوم : دعوت به جلب رضا و خشنودى آل محمد
بـه مـرور، هـر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مى يافت ، سايه علويان و اهلبيت از آن كـم كـم رخ بـر مـى بـسـت . تـا آنكه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عـبـاسـيـان نـيـز در كـنـار عـلويـان گـنـجـانـيـده شـدنـد. از آن پـس شـعـار ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) رهـگـشـاى دعـوت گـرديـد، هـر چـنـد بـاز از فـضـايـل عـلى سـخـن مـى رفـت و كـشتار و بى خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبـانـهـا بـود. بـا كـوچـكـترين مراجعه به كتابهاى تاريخى ، همه اين نكات به خوبى روشن مى گردد.
هـر چـنـد شـعـار جـديـد بـا عـبـارت ((اهـلبـيـت )) و ((عـتـرت )) و امـثـال ايـنـهـا چـندان فرقى نداشت ولى ديگر به ذهن عامه مردم فقط علويان را متبادر نمى ساخت . با اين همه هنوز مردم تحت تاءثير تبليغهاى گذشته چنين مى پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوى خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مى داشتند..
توضيحاتى درباره مرحله سوم :
پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم ، بايد نكاتى چند را توضيح دهيم :
الف : هـمـزمـان بـا تـلاشـى كـه جـهـت كـنـار زدن اهـلبـيـت از شـمـول دعـوت عـباسيان مبذول مى شد، مى بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمى با علويان نـداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديدا از ابراز نام خليفه اى كه مردم را به سويش فـرا مـى خـوانـدنـد، خـوددارى مـى كـردنـد. گـذشـتـه از خـليفه ، حتى نام شخصى كه مى خـواسـتـنـد از مردم برايش ‍ بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط بـراى جـلب ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) بـيـعـت كـنـنـد و ديـگـر مـهـم نـبـود كـه اصـل بـيعت به چه كسى تعلق مى گرفت (تاريخ التمدن الاسلامى ، جلد 1، جزء 1، ص 125).
شـايـد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معينى ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزى مرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.
بـهـر حـال ((ابـن اثـيـر)) در كـتـاب خـود (الكـامـل ، ج 4، ص 310، رويـدادهـاى سـال 130) تـصـريـح مـى كـنـد كـه ابـومـسـلم از مـردم بـيـعـت بـراى رضـا و خـشـنـودى آل محمد مى گرفت . نظير اين مطلب در نوشته هاى مورخين بسيار است كه اكنون برخى از آنـهـا را بـرايـتـان نقل مى كنيم : در كتاب الكامل ، جلد 4، ص 323 چنين آمده كه ((محمد بن عـلى )) مـبـلغـى را بـه سـوى خـراسـان گـسـيـل داشـت تـا مـردم را بـه ((خـشـنـودى آل مـحـمـد)) فـرا بـخـوانـد بـى آنـكـه نـامـى از شـخـصـى ببرد. گويا اين شخص ‍ همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.
مـحـمـد بـن عـلى عـبـاسـى بـه ابـوعـكـرمـه گـفـت : ((بـايـد نـخـسـت افراد را به خشنودى آل محمد فرا بخوانى ، ولى چون خود از كسى مطمئن شدى مى توانى برايش جريان ما را تـشـريـح كنى .. امّا بهر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براى كسى كه خوب به استواريش ايمان آوردى و از او مطمئن شده ، بيعتش را اخذ كرده باشى ..))
سـپـس بـه او دسـتـور داد كـه از اولاد و طـرفـداران فـاطـمـه سـخـت احـتـراز جويد..((26))
احـمـد شبلى مى گويد: ((.. عباسيان چنين نزد علويان وانمود مى كردند كه دارند به نفع ايشان كار مى كنند، ولى در باطن براى خود فعاليّت مى كردند.))((27))
احمد امين مى گويد: ((.. با اين وصف ، يكى از شرايط كارشان آن بود كه در بسيارى از مـوارد در دعـوت خـود نـامـى از امام نمى بردند تا از در انداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند..))((28))
اگـر خـليـفـه در مـيـان مـردم شـخـصى شناخته شده و معين بود هرگز ابومسلم ، و سليمان خزاعى به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمى نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمى دادند.
در پـيـش از نـامـه ابـومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تـصـريح شده بود كه وى مردم را فقط به دوستى اهلبيت ، بى آنكه نامى از كسى برده باشد، فرا مى خواند.
يـكـى از آنـان مـى گـفـت : روزى نـزد حـضـرت صادق بودم كه نامه اى از ابومسلم رسيد. حـضـرت بـه پـيـك فـرمـود: ((نـامـه تـرا جـوابـى نـيـسـت . از نـزد مـا بـيـرون شـو))((29)) سـيـد امـير على نيز درباره ابومسلم چنين گفته است : ((او تا اين زمـان پـيـوسـتـه نـه تـنـهـا دوسـتـدار، بـلكـه بـا سـرى پـرشـور مخلص فرزندان على بود.))((30)).
و صـاحـب قـاموس الاعلام نيز چنين آورد: ((ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولى او آن را نپذيرفت ))((31)).
امـّا ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالى كـه سـفـاح در مـنـزلش بود، كسى را از پى امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بـيـعـت او را بـپـذيـرد و نـهـضت را به نام او تمام كند. در ضمن ، نامه مشابهى نيز براى عبدالله بن حسن فرستاد. ولى امام صادق در نهايت هشيارى و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز پيش خود براند((32))
هـنـگـامى كه پرچمهاى پيروزى به اهتزاز آمد، ابوسلمه براى بار دوم به او نامه نوشت كـه : ((هـفـتـاد هـزار جـنـگـجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن )). اما صادق باز هم جواب رد داد((33)).
امـا سـليمان خزاعى كه طراح اصلى انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزى در مـواجـهـه بـا عـبـداللّه بن حسين اعرج ـ كه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهى مى كـردنـد و مـنـصـور هـم از سـوى سفاح به آن سامان آمده بود ـ گفت : ((اميدواريم كار شما (علويان ) با موفقيت تمام شود. به هر چه مى خواهيد ما را فرا بخوانيد)).
هـمـيـنـكـه ابـو مـسـلم از ايـن مـاجـرا آگـاه شـد دسـتـور قتل سليمان را صادر كرد((34)).
تـمـام ايـن جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمى دانستند كه خـليـفـه قـرار اسـت از عـبـاسـيـان سـر بـرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولى نمى دانستند.
ب : از مطالعات گذشته چنين بر مى آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فـريـب داده بـودنـد، چـه در آغـاز كـار بـه زعـمـشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود عـلويـان تمام خواهد شد، اما ديرى نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاى آيـنـده مـردم افـتـادنـد. از ايـنـرو سـلسـله مـراتـب را ايـن گـونـه جعل كردند كه گفتند: امامت از على به ابن حنيفه و سپس به ابوهاشم و از وى نيز به على بن عبدالله بن عباس مى رسد. اما اين سخن چيزى جز همان عقيده ((كيسانيّه )) نبود.
مـردم بـراستى فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مى پنداشتند كه دارند در راه علويان گام بر مى دارند((35)). حتى عبداللّه بن معاويه نيز ـ چنانكه گذشت ـ از حقيقت امـر نـاآگـاه بـود. يـكـى از فـريـب خـوردگان كه پس از مدتها از خواب غفلت بيدرا شد، سـليـمـان خـزاعـى بـود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خـراسـانـى نـيز به نوبه خود فريب سفاح را خورد و اين نكته را خود روزى نزد منصور بـرمـلا كـرد. ابـراهـيـم امـام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصـايـت را بـراى خـويـشـتن ادعا ميكردند و آيات مربوط به اهلبيت را طورى تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پى آمد اينها همه آن بود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكانى بس بيگانه حلول كرد((36)).
ج : از مـطـالبـى كـه شـايـان دقـت در ايـن مـقـام در ايـن مـقـام اسـت ، خـوددارى امـام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاى ابوسلمه و ابومسلم مى باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براى او و به نام وى تمام كنند.
عـلت ايـن امـر آن بـود كـه امـام عليه السلام مى دانست كه اين افراد هدفى جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمرانى و سلطه جويى ندارند. امام مى دانست كه آنها به زودى كسى را كـه ديـگـر بـه دردشـان نـخـورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سـرنـوشـتـى بود كه گريبانگير ابومسلم ، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديـديـم كه همگى سرانجام به قتل رسيدند. دليل ما بر اين ادعا جوابى است كه امام عليه السـلام بـه ابـومسلم داده بود: ((نه تو مرد مكتب منى و نه اين روزگار، روزگار من است )).
همينگونه گفتگويى كه ميان امام عليه السلام و عبدالله بن حسن گذشت به هنگام دريافت نـامـه اى از سـوى ابـومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگرى فرمود: مرا با ابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصى غير من است .
د: سـخـنـان صـريـح ابـوسلمه و موضع امام در برابر وى و اينكه درباره اش ‍ مى گفت : ابـوسـلمه شيعه كسى ديگر غير از ماست نادرستى رواياتى را روشن مى سازد كه حاكى از تـمـايـل راستين وى و ابومسلم به علويان مى باشند، رواياتى كه مى گويند ابومسلم بـه مـجرد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوى بود، چنانكه ذهبى ، شارح ((شافيه ابـى فراس )) و نيز تاريخ خميس اينگونه نوشته اند. بر چنين تمايلى هيچ دليلى جز نامه يى كه بدان اشاره رفت ، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزى جـز مـحـكم كارى در امور آنهم به نفع عباسيان نبود، بويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خـود چـنـدين نهضت علويان را خنثى كرده بود. بقول خوارزمى ، ابومسلم طرفداران علويان را در هـر دشـت و بـيـابـان و زيـر هـر سـنـگ و كـلوخـى كـه مـى يـافـت ، شـديـدا تعقيب مى كرد.((37))
مرحله چهارم : دعوى ميراث خلافت
در ايـن مـرحـله كـه عـبـاسـيـان بـه پيروزى نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدعى شـدنـد.. ولى هـنـوز رابطه انقلاب خود را با اهلبيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آنكه ادعاى موروثى بودن خلافت را براى خود از طريق على عليه السلام و محمد بن حنفيّه ثابت مى كردند.
دوم : آنكه مى گفتند علت قيام ما به انگيزه خونخواهى علويان است .
سـفـاح در نـخـسـتـيـن خـطـابـه خـود در مـسـجـد كـوفـه پس از ذكر بزرگى خدا و ارجمندى پـيـغـمـبر(ص ) گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خوارى ) راه خود را گشود و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاى نيكو داد..((38))
داود بن على نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت : ((شرافت و عزت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت ..)) ((39))
مـنـصـور نـيـز در خـطـبه اى چنين گفت : ((... خدا ما را به خلافت گرامى داشت ، يعنى همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده ..))((40))
امـا پـس از مـنـصـور ـ و حـتـى در ايـام خـود مـنـصـور چـنـانـكـه تـوضـيح خواهيم داد ـ مجراى مـيـراثـخـوارى را هـم تغيير دادند، يعنى به جاى آنكه از طريق على عليه السلام بدانند، عـبـاس را واسـطـه و عـامـل مـيـراثخواريشان قرار دادند. منتها بيعت با على را نيز جايز مى شمردند، چه عباس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين ، از منصور گرفته تا خلفاى بعدى همه عباس ‍ را واسطه دريافت ارث ادعايى خويش مى پنداشتند.
در نـامـه اى به محمد بن عبدالله بن حسن ، منصور مى نويسد: خلافت ارثى بود كه عباس آن را هـمـراه بـا چـيـزهـاى ديـگـر از پـيـغـمـبـر بـه ارث بـرد، لذا بـايد در اولادش باقى بماند..((41))
رشـيـد هـم مـى گـفـت : ((از پـيـغـمـبـر ارث بـرده ايـم ، خـلافـت خـدا در مـيـان مـا باقى مى ماند))((42)). امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گرفت ، مـى گـفـت : ((... خـلافـت خـدا و مـيـراث پـيـامـبـرش بـه امـيـر مـؤ مـنـان رشـيـد، رسـيـد..))((43)). امـيـن نـيـز پس ‍ از مرگ پدرش رشيد كه براى خود بيعت مى گـرفـت ، مـى گـفـت : ((... خـلافـت خـدا و مـيـراث پـيـامـبـرش بـه امـيـر مـؤ مـنـان رشـيـد، رسيد..))((44))
و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويى همه آنها را نداريم .
نكته مهمى كه بايد خاطرنشان كرد
وقتى حوادث تاريخى را پيگيرى مى كنيم مى بينيم نخستين چيزى كه خواستاران خلافت از آن دم مـى زدنـد، خـويـشـاونـدى خودشان با رسول اكرم (ص ) بود. ابوبكر نخستين كسى بود كه در روز ((سقيفه )) اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسى حق نـدارد بـا آنـان در مطلب حجت منازعه كند، زيرا هيچكس به لحاظ خويشاوندى از ايشان به پيامبر نزديكتر نمى باشد (نهاية الارب ، جلد 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه ، جلد 2، ص 233، العـقـدالفـريـد، جـلد 4، ص 258 چـاپ دارالكـتـاب العـربـى ، الادب فـى ظـل التـشـيـع ، ص 24 بـه نـقـل از البـيـان والتـبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبرى ، جلد 3، ص 220 چاپ دارالمعارف مصر، الامامة و السياسة ، ص 4، 15 چـاپ الحـلبـى مـصـر، شرح النهج معتزلى ، جلد 6، ص 7، 8، 9، 11، و الامام الحسين از عديلى ، ص 186 و 190، آثار ديگر)؛ مى گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شـده از اويـنـد (العـثـمـانـية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادعاى خلافت آنان را بر همين اساس ، بى اساس قلمداد مى كردند.
ابـوبـكـر نـيـز بـه حـديـثـى اسـتـدلال مـى كـرد كـه نـقـادان اهـل سـنـّت (چـنـانـكـه در يـنـابـيع المودة حنفى آمده ) آن را حديثى مستفيض شمرده اند (يعنى حـديـثـى كـه مكرر در مكرر از پيغمبر نقل شده ). پيغمبر در اين حديث مى فرمايد: ((براى شـمـا دوازده خـليـفـه خـواهـد بود كه همه امت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند)). اسـتـدلال ابـوبـكـر بـه اين حديث پس ‍ از تحريف آن صورت مى گرفت به اين معنى كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت ((امامان از قريشند)) بسنده كرده بود (مدرك : صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).
ايـنـكـه امـامـان بـايـد از قريش باشند به صورت انديشه اى تكوين يافت كه همه از آن تـقـليـد و پـيـروى كـردنـد، اسـاسـا ايـن مـوضـوع جـزو عـقـايـد اهل سنت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدل نموده است .
خـلاصـه آنـكـه لزوم قـريـشى بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت .
ولى آنـچـه كـه زاده سـيـاست باشد با سياست ديگرى نيز از اين بين خواهد رفت . پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسى را سرنگون كرد، همه او را ((امـيـرالمؤ منين )) خواندند در حالى كه او اصلا از قريش نبود. بدينطريق يكى از مـواد اعـتـقـادى ايـن گـروه از مـسـلمـانـان در عـمـل بـه ابطال گراييد.
در هـر صـورت ، نـخـسـتـيـن كـسـى كـه مـدعـى حـق خـلافـت بـه اسـتـنـاد خـويـشـاونديش با رسـول اكـرم (ص ) شـد، ابـوبـكـر بـود، سـپـس عمر و بعد هم بنى اميه كه همگى خود را خـويـشـاونـد پـيـامـبـر مـعـرفـى مـى كـردنـد. حـتـى ده تـن از رهـبـران اهـل شـام و ثـروتـمـنـدان و بـزرگـان آن نـزد سـفـاح سـوگـنـد خـوردنـد كـه تـا پيش از قـتـل مـروان ، يـكـى از خويشان پيامبر، نمى دانستند كه غير از بنى اميه كسى ديگر هم مى تـوانـد خـلافـت را بـه ارث بـبرد (النزاع و التخاصم ، مقريزى ، ص 28، شرح النهج معتزلى ، جلد 7، ص 159، مروج الذهب ، جلد 3، ص 33).
بـه روايـت مـسـعـودى و مـقـريـزى ، ابراهيم بن مهاجر بجلى ، يكى از هواخواهان عباسيان ، درباره امراى بنى اميه شعرى سروده كه مى گويد:
اى مردم گوش فرا دهيد كه چه مى گويم
چيز بسيار شگفت انگيزى به شما خبر مى دهم
شگفتا از اولاد عبد شمس كه براى
مردم ابواب دروغ را گشودند
به گمانشان كه خود و ارث احمد بودند
اما نه عباس نه عبدالمطلب
آنان دروغ مى گفتند و ما به خدا نمى دانستيم
كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آن اوست .
((كميت )) نيز درباره ادعاى بنى اميه چنين سروده :
و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم
در حالى كه پدر و مادرشان خود چنين ارثى را هرگز نبرده بودند.
سپس نوبت عباسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصى ذكـر كـرده و بـاز هـم ذكـر خـواهـيـم كـرد. حـتـى اگـر نـگـويـيـم هـمـه ولى لااقـل بـيشتر كسانى كه مدعى خلافت بودند و بر بنى اميه يا بنى عباس مى شوريدند، همينگونه مدعى خويشاوندى با پيغمبر مى شدند.
خـلاصـه خـويشاوندى نسبى با پيغمبر اسلام نقش مهمى در خلافت اسلامى بازى مى كرد. مـردم نـيـز بـه عـلت جـهـل يـا عـدم آگـاهـى لازم از مـحتواى اسلام ، مى پذيرفتند كه مجرد خـويـشاوندى كافى براى حقانيت در خلافت است . شايد هم علت اين اشتباه ، آيات و احاديث نـبـوى بـسـيـارى بود كه مردم را به دوستى و محبت و پيوستگى با اهلبيت توصيه كرده بـودنـد. از اين بدفهمى توده ، رياست طلبان بهره بردارى كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مى پنداشتند. چه مقام خلافت در اسـلام بر مدار خويشاوندى نمى گردد، بلكه بر اساس شايستگى ، لياقت و استعداد ذاتى جهت رهبرى صحيح امت است ، درست همانگونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بـر ايـن مـطـلب مـتـون قـرآنـى و احـاديـث پـيغمبر در شاءن خليفه بعد از وى دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندى را بعنوان ملاك شايستگى براى خلافت ذكر نكرده است .
روشن است كه براى تعيين شخص لايق و شايسته رهبرى بايد به خدا و پيامبرش مراجعه كـنـيـم . زيـرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنانكه بايسته است پى ببرند و عمق غـرايـز و نـفـسـانـيات اشخاص را دقيقا و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتى در آيـنـده در نـهـاد خـليـفـه تغيير و دگرگونى رخ نخواهد داد. از اينرو پيغمبر(ص ) شخص خـليـفـه را عـمـلا تـعيين كرد آنهم به طرق گوناگونى ، خواه به گفتار (با تصريح ، كنايه ، اشاره ، توصيف و غيره ) و خواه به عمل ، مثلا او را بر مديريت مدينه يا بر راءس هر نبردى كه خود حضور نمى يافت مى گمارد و هرگز كسى را بر او امير قرار نداد.
ايـن عـقـيده شيعه است ؛ امامانشان نيز در مساءله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سـخـنـان بـسـيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند بطوريكه ديگر جاى هيچ گـونـه اشـتـبـاه و تـوهـمـى بـاقـى نـمـانـده . از بـاب مثال ، به سخنان حضرت على در شرح النّهج معتزلى (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آورى همه آنها بسى دشوار مى نمايد.
اين مطالب روشنگر معناى سخنانى است كه از حضرت على و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گـفـتـه انـد: مـا كـسـانـى هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم ، و مقصودشان مـيـراث خاصى است كه خدا برخى را بدان ويژگى بخشيده ، يعنى ميراث علم چنانكه خدا مـى فـرمـايـد: ((سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم ..)). ابوبكر نـيـز در برابر فاطمه (ع ) اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معينى همچون ميراث منتقل مى كنند. در هر صورت على (ع ) شديدا منكر آن بود كه خلافت بر مبناى قـرابـت و مـصـاحـبـت بـا پـيغمبر به كسى برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: ((شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبت و يا خويشى نسبى است ؟!!)).
ايـنـكـه آنـان اسـتـحـقاق خلافت را با خويشاوندى توجيه مى كردند، حربه استدلالى به مخالفانشان نيز مى دادند، البته از باب ((بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند)). چه روى همين اصل ، وقتى على را به زور نزد ابوبكر بردند تـا بـا او بـيـعـت كند، فرمود: ((... دليل شما عليه ايشان (يعنى انصار) آن بود كه شما خـويـشـاونـد پـيـغـمـبـريـد.. اكـنـون مـن نـيـز هـمـيـنـگـونـه عـليـه شـمـا اسـتـدلال مـى كـنـم و مـى گـويـم كـه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم ..؟ (الامـامـة و السـيـاسـه جلد 1، ص 18). على (ع ) در خطبه هايى كه از وى باقى مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.
با اين وصف ، برخى به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مى زدند، مانند احمد امين مصرى (در ضحى الاسلام ، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمد حسن (در المهدية فى الاسلام ، ص 5) و خضرى (در محاضراتش ، جـلد 1، ص 166). در حـاليـكـه احـمـد امـيـن در هـمـان كـتاب و در التحديد ص 208 و 212 اعـتـراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نص (يعنى معرفى شخص خليفه توسط پيامبر) استدلال مى كنند. خضرى نيز نظير جنين اعترافى را دارد.
اتـهـام مـزبـور به شيعه بسيار عجيب است بويژه آنكه برخى از اينان خود به حقيقت نيز اعـتـراف كـرده انـد. شـيـعـه بـا صـراحـت و بدون هيچ ابهامى اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندى نسبى به تنهايى از عوامل شايستگى براى خلافت به شمار نمى رود، بلكه بـايـد پـيغمبر خود تصريح كند كه چه كسى شايستگى و استعداد ذاتى را براى اين مقام دارد.
شـيـعـه بـراى اثـبـات عـلى (ع ) بـه بـرخـى از مـتـون قـرآنـى و احـاديـث مـتـواتـر نـبوى اسـتـدلال كـرده ، احـاديـثـى كـه در نـزد تـمـام فـرقـه هاى اسلامى به تواتر از پيغمبر نـقـل شـده اسـت . آنـان هـيـچـگـاه رابـطـه خـويـشـاونـدى را دليـل بـر حـقـانـيـت عـلى نـمـى آوردنـد مـگـر در مـقـامـى كـه مـجـبـور مـى شـدنـد از دليـل مـخـالفـان خـود اسـتـفاده كنند. مانند استدلال حضرت على در برابر ابوبكر و عمر. بـنـابـرايـن ، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده ، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نـكـرده اسـت !! يـا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايى عمدا به شيعه نسبت دهد. و اين دومـى بـه نظر ما موجه تر است زيرا خودش در جايى ديگر از كتابهاى خود، عقيده واقعى شيعه ـ يعنى خلافت به نص است نه به قرابت ـ را بازگو كرده است .
كوتاه سخن آيه آنكه : خويشاوندى نسبى هرگز ملاك شايستگى براى خلافت نيست و چنين چيزى را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادعا از سوى ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بنى اميه و بنى عباس نيز از آن پيروى كردند.
كـوچـكترين پى آمد اين اعتقاد سنّيان ـ كه پذيرفتند خويشاوندى با پيغمبر به انسان حق مـطـالبـه خلافت مى دهد ـ آن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كسانى داد كه بـارزتـريـن صـفـات و خـصوصياتشان جهل به دين و پيروى از شهوات در هر جا و بهر شكل ، مى بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مى دادند و بر نادانيها و سفله پروريهاى خود پرده خويشاوندى با پيغمبر مى پوشاندند، در حالى كه پيامبر از اينگونه افراد شديدا بيزار بود.
در جـايـى هـم كـه اين پرده باز نمى توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاى شوم و دست انـدازيـهايشان بشود، به حيله هاى ديگرى دست مى يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشد. چه بسا كه رويداد بيعت ماءمون با امام رضا عليه السلام يكى از همين شگردها بود كه بعدا درباره اش سخن خواهيم راند.
ادعاى خونخواهى علويان
امـا ايـنكه عباسيان ادعا مى كردند كه براى خونخواهى علويان قيام كرده اند و بدينوسيله نـهـضـت خـود را حـتـى پـس از مـوفـقـيت و رسيدن به حكومت ، به اهلبيت مربوط مى ساختند، مـوضـوعـى اسـت بسيار روشن . اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مى رود. مـحـمـد بـن عـلى بـه بـكـيـر بـن هامان مى گفت : ((ما بزودى انتقام خونشان را خواهيم گرفت )) يعنى خونهاى علويان را.
سفاح نيز هنگامى كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت : ((ديگر از مرگ باكم نـيـسـت ، چـه در برابر حسين و برادرانش ، از بنى اميه دويست نفر را كشتم ، و در برابر پـسـر عـمـويم زيد بن على جسد هشام را آتش زدم ، و در برابر برادرم ابراهيم ، مروان را به قتل رسانيدم ..))((45)).
صـالح بـن عـلى به دختران مروان مى گفت : ((آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيد بن عـلى را كـشـت و در مـزبـله دانـى شهر كوفه به دارش آويخت ؟ مگر همسر زيد در حيره به دسـت يـوسـف بـن عمرو ثقفى كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيى بن زيد را نكشت و در خـراسـان بـه دارش نـيـاويـخـت ؟ مـگـر عـبـيـداللّه بـن زيـاد حـرامـزاده ، مـسـلم بـن عـقـيـل بـن ابـيـطـالب را در كـوفـه بـه قـتـل نـرسـانـد؟ مـگـر يـزيـد حـسين را نكشت ؟))((46))
بـاز بـراى آنـكـه رابـطـه ايـن نـهضت با اهلبيت قطع نشود مى بينيم كه نخستين وزير در دولت عـبـاسـيـان ، يـعـنـى ابـوسـلمـه خـلال . ((وزيـر آل مـحـمـد)) لقـب مـى گـيـرد، و ابـومـسـلم خـراسـانـى نـيـز ((امـيـن بـا امـيـر آل محمد))((47)) خوانده مى شود.
از اين گذشته ، علّت آنكه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مـى خـواسـتـنـد حـزن و انـدوه خـود را بـه مـنـاسـبت مصايب اهلبيت در روزگار امويان ، بيان كنند((48)).
بـنـابـرايـن ، مـطـلب ديـگـر كاملا روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مى جستند، خونهاى پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاى پاى خود، قرار داده بودند.
قـابـل تـوجـه آنـكه بسيارى از نهضتهايى كه پس از قيام عباسيان به وقوع پيوست همه به نحوى همين شگرد را به كار مى بردند. يعنى در نظر مردم چنين وانمود مى كردند كه نـهضتشان در رابطه با اهلبيت بوده از تاءييد و هماهنگى ايشان برخوردار است . بسيارى از آنان اين شعار را سر مى دادند: ((خشنودى خاندان محمد)).
خلاصه آنكه :
از مـطـالبى كه گذشت براى ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبى روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مى كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
هـمـچـنـيـن دانـسـتم آنان به چه شيوه اى علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگـر بـيـعـتـى هـم بـا آنـان داشـتـنـد هـمـه به تزوير و حيله ، جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مى بود.
بـاز دانـسـتـيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولى هرگز از صميم قلب نـبـود بـلكـه جـزئى از يـك نـقـشـه دقـيـق و حـسـاب شـده بـود چـنـانـكـه مـتـون نقل شده در پيش بر آن دلالت مى داشت . همچنين بر ايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مى كـوشـيـدنـد تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روى اين موضوع بسيار حساب مى كـردنـد و بـا تـاءكـيد بر اين امر از هر فرصتى سود مى جستند، تا روزى كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند..
مردم نيز در آغاز به اطاعتشان در آمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيت و ضمير پاك انتظار مى بردند...
اكنون مى خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزى عايد مردم و بويژه عـلويان گرديد؟ از اين قيامى كه پيوسته به نام علويان اوج مى گرفت و سرانجام به بـركـت وجـودشـان بـه ثـمـر رسـيـد، بـهـره شـان از آن چـه گـرديـد؟ اكـنـون در فصل هاى آينده پاسخ اين سؤ الها را خواهيم دريافت .
منبع خطر براى عباسيان
علويان عامل تهديد بودند
گـفـتـيـم حـكومت عباسى در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پا گرفت ؛ سپس نام اهـلبـيـت و در مـرحـله بـعـد خـشـنودى خاندان محمد، شعار تبليغاتيشان بود. لذا راز موفقيت عـبـاسيان در ايجاد اينگونه رابطه با اهلبيت بود و نه غير از اين ، البته آنان در پايان كـار از ايـن ادعـا منحرف شدند و با دعوى خويشاوندى نسبى با پيغمبر اكرم ، خود را بر امّت اسلامى چيره ساختند.
از ايـنـرو طـبـيـعـى بـود كه عباسيان خطر واقعى را از سوى عموزادگان علوى خود احساس كـنـنـد. چـه آنـان بـه لحـاظ پـايـگـاه مـعـنـوى و اسـتـدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خـويـشاوندى ، به پيامبر اسلام نزديك تر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند((49)).
بـنـابـراين ، براى علويان دعوى خلافت بسى موجه تر مى نمود. بويژه آنكه درميانشان افـراد بـسـيـار شـايـسـتـه اى يـافـت مى شدند با برخوردارى از بهترين صفات از علم و عـقـل و درايـت و عـمـق بـيـنـش در ديـن و سـيـاست ، براستى در خور احراز مقام خلافت بودند. افـزون بـر ايـن ، احـتـرام و سپاسى بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مى كـردنـد و در بـرابـر صـفـات برجسته ، رفتار بى نظير و ارجمندى و پاكندامنيشان سر تعظيم فرود مى آورند.
بعلاوه ، بزرگمردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند. ابوطالب سـرپـرسـت و مـربـى پـيـغـمـبـر اسـلام بود، و فرزندش على عليه السلام نيز وصى و پـشـتـيـبان وى بود، همينگونه حسن ، حسين ، زين العابدين و ديگر امامان و همينطور زيدبن عـلى كـه بـر ضـد بـنـى امـيـه قيام كرد. در اينجا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم . خداوند از همه آنان خشنود باد!
قـهـرمـانـيـهـا و زنـدگـى حماسى علويان زيانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود. در اين زمينه كتابهاى فراوانى به رشته تاءليف در آمده .
جان كلام آنكه نسبت به نفوذ علويان در آن ايام جاى هيچ گونه ترديدى نبود.

next page

fehrest page

back page