next page

fehrest page

back page

وحشت عباسيان از علويان
خـلفـاى عـبـاسى از نخستين روزهاى قدرتشان ، بخوبى ميزان نفوذ علويان را درك كرده ، سـخت به وحشت افتاده بودند. يكى از دلايل اين مطلب آنست كه سفاح از روزى كه بر سر كـار آمـد جـاسـوسـانى بر اولاد حسن بگمارد. روزى چون هياءت اعزامى بنى حسن از نزدش خـارج شـدنـد بـه بـرخـى از مـعـتـمـدان خـود گـفـت : ((بـرو مـحـل اقامتشان را آماده كن ، و هرگز به محبتشان خومگير. هرگاه با آنان تنها مى مانى خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده . اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند. هر چـه را كـه مـى گـويـنـد و بـا هـر چـه روبـرو مـى شـونـد، هـمـه را بـرايـم نقل كن ..))((50))
پـس از سـفـاحـضـرت ، ايـنـگـونـه مـراقـبـتها به صور گوناگون و با شيوه هاى مختلف صـورت مـى گـرفـت كـه ايـن مـطـلب بـخـوبـى از نـوشـتـه هـاى مـورخـان بـر مـى آيد((51))
بيم منصور از علويان
مى خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حد بيمناك بودند؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدى توجه كنيد كه او را به دستگيرى ((عيسى بن زيد علوى )) تشويق كرده ، مى گفت :
((فـرزنـدم ، مـن بـرايـت ثـروت انـدوخته ام كه هيچ خليفه اى پيش از من اينهمه نكرده ، و آنـقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اى نكرده . برايت شهرى در اسـلام بـنـا كـردم كـه تـا پـيـش از ايـن وجـود نـداشـتـه . حـال مـن ، جـز دو تـن از هيچكس نمى ترسم : يكى عيسى بن موسى است و ديگرى عيسى بن زيـد. امـا عيسى بن موسى به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسى اسـت كـه حـتى اگر يك بار به من قول بدهد، ديگر بيمى از او ندارم . اما عيسى بن زيد، اگـر بـراى پـيـروزى بـر او تمام اين اموال را در راهش خرج كنى و تمام اين بردگان را نـابـود كـنـى و ايـن شـهـر را هـم بـه ويـرانـى بـكـشـى ، هـرگـز مـلامـتـت نـمـى كـنـم ))((52)). ايـنـهـمه وحشت منصور از عيسى بن زيد نه بخاطر آن بود كه وى از عـظـمت فوق العاده اى برخوردار بود، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامى در آن ايام ايـن مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعى بايد در اولاد على عليه السلام استقرار يابد. لذا چون عيسى بن زيد قيام كرد، خوف آن بود كه در سطح گسترده اى مورد تاءييد قرار گيرد، چه او از سويى فرزند زيد شهيد بود كه به انتقام از بنى اميه برخاسته بـود، و از سـوى ديـگـر از دسـتـيـاران مـحـمـد بـن عـبـدالله علوى هم بود كه در مدينه به قـتـل رسـيـده بود و سفاح و منصور نيز چنانكه گفتيم با او بيعت كرده بودند. درباره وى همه بجز امام صادق عليه السلام مى گفتند كه او مهدى امت است . بعلاوه عيسى بن زيد از دسـتـيـاران ابـراهـيـم ، بـرادر هـمـيـن مـحمد بن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده در باخَمرى به قتل رسيد. باز از امورى كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجراست : وى هنگامى كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ‍ ابراهيم بود، شبها خـوابـش نـمـى بـرد. براى سرگرميش دو كنيزك به وى تقديم كرده بودند، ولى او به آنـهـا حـتـى نـگـاه هـم نـمـيـكـرد. وقـتى علت را پرسيدند فرياد برآورد كه : ((اين روزها مـجـال پـرداختن به زنان نيست . مرا هرگز با اين دو كارى نيست مگر روزى كه سربريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند))((53))
منصور بارها امام صادق عليه السلام را دستگير كرده ، مورد عتاب و تهديدش قرار مى داد و متهمش مى كرد به اينكه انديشه قيام بر ضد حكومتش را در سر مى پروراند.
اينگونه مطالب مى رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علتى هم جز اين نداشت كه مى ديد آنان از تاءييد طبقات و گروههاى مختلف برخوردارند...
حـتـى هـنـگـامـى كـه از او پـرسـيدند بيعت كنندگان با محمد بن عبدالله چه كسانى هستند، پـاسـخ داد: ((... اولاد عـلى ، اولاد جـعـفـر، اولاد عمر بن خطاب ، اولاد زبيربن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار))((54))
بيم مهدى از علويان

اين ديگر از روشنترين مسايل است كه مهدى ـ فرزند منصور ـ نيز از علويان بسى بيمناك بـود. لذا هنگامى كه امام كاظم عليه السلام را از زندان آزاد مى كند از او مى خواهد كه بر ضدّش قيام نكند و نه برضد يكى از اولاد وى ((55)).
((عـيسى بن زيد)) و ((حسن بن ابراهيم )) پس از فرار از زندان مدتها تحت تعقيب مهدى بـودنـد و او روزى بـه هـمـصـحـبـت هـاى خـود گفت : اگر روزى به مرد دانايى از زيديان بـرخـورد كنم كه خاندان حسن و عيسى بن زيد را بشناسد، حتما او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسى بن زيد واسطه شود. به همين منظور، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وى معرفى كرد. منزلت يعقوب پيوسته در نزد خليفه مهدى اوج ميگرفت تا به وزارت خويش منصوبش كرد و تمام شوؤ ن خلافت را به وى تفويض ‍ نمود((56)).
همه اينها به منظور آن بود كه مهدى از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسى بن زيد دسـت بـيـابـد. در حـاليـكـه هـمـيـن يـعـقـوب كـسـى بـود كه به جرم قيام عليه منصور به هـمـداستانى با ابراهيم بن عبداللّه بن حسن به زندان افتاده بود كه بعدا مهدى او را آزاد ميكند.
يعقوب چون مخفيگاه عيسى بن زيد را به مهدى نشان داد، به اتهام همكارى با طالبيان به زندان رفت ((57)) و تا زمان رشيد در آنجا باقى ماند. ولى چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايى خود را از دست داده بود.
بيم رشيد از علويان
در زمـان رشـيـد آشـوبـهـاى بـسـيـار مـيـان اهـل سـنـت و رافـضـيـان بـر پـا شـد((58)). البـتـه آماج اين شورشها خاندان على عليه السلام و هر فرد شريف و ارجمندى از اين خاندان بود.
داستان رشيد با ((يحيى بن عبدالله بن حسن )) كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالى و انـدوهـهـاى فـراوانـى بـراى رشـيـد آفـريـده بـود، مـشـهـورتـر از آن است كه نياز به بازگويى داشته باشد. چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيى را مردم بسيارى حمايت و پيروى ميكردند. دسته دسته از هر آبادى و شهرى به سويش روان ميشدند و چنان قـدرتـش بـالا گـرفـتـه بـود كه رشيد را به شدت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بـسـى دشـوار نـمـود. كـسـى كـه مـيـان وى و يـحـيـى مـيـانـجـى شـد، فـضـل بـن يـحـيـى بود و چون توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرو نشاند، مقامى نزد رشيد يافت و اين آشتى شادى فراوانى بر دل و روحش فرو ريخت ((59)) .
البـتـه همانگونه كه مشهور و معروف است بعدا رشيد به يحيى نيز نيرنگ زد. روزى كه رشيد به مدينه ورود كرد، فقط دويست دينار به امام موسى بن جعفر عليه السلام تقديم نمود، در حاليكه به كسانى كه مزاحمش ‍ نبودند، هزاران دينار مى بخشيد. علت اين كار را بـراى پـسرش ماءمون چنين مى گفت كه اگر پول بيشترى در اختيار وى قرار دهد چه بسا كـه فـردا صـد هـزار شـمـشـيـر از سـوى شـيـعـيـان و دوسـتـان امـام بـه رويـش آخـتـه شود((60)).
آنـگـاه طـولى نـكـشـيـد كـه امـام را به اتهام اينكه ماليات براى خود جمع آورى ميكند، به زنـدان فـرستاد و بعد هم مسمومش كرد و بدينوسيله خويشتن را از وى برهانيد. البته اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود.
امّا در روزگار ماءمون
در ايـن ايـام مـسـئله بـسـى بزرگ ، حساس و مهمتر گشته بود. قيامها و آشوبهاى بسيارى ايـالات و شـهرها را پوشانده بود به گونه اى كه ماءمون نميدانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد. خلاصه آنكه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تند باد حوادث خرد كننده ، مى يافت .
عقده حقارت عباسيان
ايـن جـريـانـات هـمـه وحـشـت روزافـزون عـبـاسـيـان را طـبـيـعـى مـى نـمـود. پـيـوسـتـه عـوامـل نـگـرانـى را بـر ايـشـان مى افزود، بويژه آنكه خود از عقده حقارت بسى رنج مى بردند.
ابومسلم در يكى از نامه هاى خود به منصور نوشت : ((... خداوند پس ‍ از گمنامى و حقارت و خـوارى ، شـمـا را بـالا آورده ، سـپـس مـرا نـيـز بـا تـوبـه نـجـات بخشيد...))((61)).
مـنـصـور هـم اين موضوع را نزد عمويش ، عبدالصمد بن على ، به صراحت باز گفته بود كـه مـا در مـيان مردمى هستم كه مى دانند ديروز رعيّت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم . بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدينوسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم .
چـون عـباسيان مى دانستند كه خطر واقعى از سوى عموزادگان علويشان پيوسته ايشان را تهديد مى كند، بنابراين بر خود لازم ميديدند كه تكانى بخورند و چاره اى بينديشند و بهر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند. بويژه چون از نزديك مشاهده مى كردند كه مردم خيلى زود علويان را اجابت و تاءييد و حمايت مى كنند.
اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويى كردند؟
و در اين چاره جويى تا چه حد پيروز شدند؟
سياست ضد علوى عباسيان
مقدمه
از آنچه گذشت تا حدى به نفوذ علويان و به ارجمنديشان در نظر عموم مردم پى برديم . ديـديـم چـگونه اين خاندان عامل اساسى تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مى رفتند.
عباسيان اين حقيقت را به عيان در مى يافتند، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سـيـاسـت ، بـهر ترتيبى شده ، بيرون برانند و بدينوسيله نفوذ و نيروهايشان را محدود گردانند.
براى اين منظور، شگردهاى مختلفى بكار مى بردند:
نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود بر آمدند.
دگرگون ساختن نظريه ميراث
ايـن يـكى از شگردهاى عباسيان بود كه براى مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر، كـه مـردم مـشـروعـيـّت خـلافـت را بـدان اثـبـات مى كردند، تغيير دادند. اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤ منين عليه السلام متصل مى كردند كه از او بدين ترتيب پايين مـى آمـد: از عـلى عليه السلام به فرزندش محمد حنفيه ، سپس ابوهاشم ، على بن عبدالله بـن عـبـاس ، فـرزنـدش مـحـمـد بـن عـلى ، ابـراهـيـم امـام ، سـپـس بـه بـرادرش ‍ سـفـاح ((62)) و همينطور، البته آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاى اموى و ديگران را منكر بودند.
دربـاره ايـن مطلب ، متون تاريخى فراوان موجود است ، از آن جمله داستان ابن عون است در رابـطـه اش بـا مـهـدى . وى در خـطـبـه اى كـه در بـرابـر اهل مدينه در همان سالى كه سفاح به حج رفته بود، مى گفت : ((بعد از پيامبر، شما هر روز كسى را بر خود حاكم قرار داديد: گاهى يتيمى ، گاهى عدوى ، زمانى اسدى ، يكبار هم سفيانى و بالاخره روزى هم مروانى تا سرانجام كسى بر شما ظهور كرد كه نه نامش را مى شناختيد و نه خاندانش را (مقصودش خودش بود)! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلّت در برابرش تسليم شديد. بدانيد كه خاندان محمد امامان هدايتند، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار ميروند.))((63))
پـس در آغـاز كـار عـبـاسـيـان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت على عليه السلام مـتصل مى كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مى شدند. البته پس از مدتى از اين مـوضـع عـدول كـردنـد ولى بـاز بـا اعـتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد على عليه السلام استوار مانده است .
مـهـدى بـه تـاءسـيـس گـروهـى ((64)) پرداخت كه مدعى بودند پس ‍ از پيامبر اسـلام ، پـيـشـوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش ‍ عبدالله ، سپس نوه اش عـلى ، و سـپـس فـرزنـدش عـلى ، مـحـمـد و همينطور پايين يكى پس از ديگرى به مقام امامت رسـيده اند. اينان از ابوبكر، عمر و عثمان همچنان برائت مى جستند، ولى بيعت با على بن ابـيـطـالب را جـايـز مـى شـمـردنـد زيـرا عـبـاس نـيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود ((65)). اين گروه به نام ((راونديه )) و شيعه عباسى خوانده مى شدند.
اما در زمان ماءمون اثرى از اين گروه نبود. زيرا سياست وى اقتضا مى كرد كه ولو براى مدت كوتاهى هم كه شده ، از اشاعه اين فكر جلوگيرى كند.
ارزيابى مقام امام على (ع )
وقـتـى دانـسـتـيـم كـه ابراز دوستى ماءمون با على بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسى بود، ديگر قانع مى شويم كه سنگينى كفه على در مقام ارزيابى نـزد عـباسيان در آن زمان يك امر ظاهرى بود كه شرايط سياسى پديدش آورده بود، و يا جزيى از شگردهاى آنان براى مقابله با علويان كه عباسيان در اين مساءله در هر موقعيتى بـه گـونـه اى مـوضـع مـى گـرفـتـنـد. مـثـلا مـاءمـون بـراى عـلى ارج قـايـل بـود در حـاليكه همين على در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتبارى برخوردار نبود. ولى اگر واقع امر را بخواهيد على از نظر هيچ كدامشان ارزشى نداشت .
سوء استفاده از لقب مهدى
مـنـصـور نـيـز قـصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت . ولى براى اين كار شيوه ديـگـرى را بـه كار گرفته بود. چون مى ديد كه مردم بسيارى (بجز امام صادق ) مهدى بودن ((محمد بن عبدالله علوى )) را پذيرفته اند، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند. لذا فرزند خود را مهدى لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوى دور گرداند.
روزى منصور يكى از غلامان خود را پاى منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مى گـويـد. پـس از بـازگـشـت تـعريف كرد كه محمد مى گفت : ((شما ترديدى نداريد كه من مـهـدى هـسـتـم . آرى بـراسـتـى كـه مـن خـود مهدى هستم .)) منصور از شنيدن اين كلام گفت : ((دروغ مـى گـويـد دشـمـن خـدا، چـه مـهـدى او نـيـسـت بـلكـه فـرزنـد مـن اسـت .))((66))
سپس براى متقاعد كردن مردم ، منصور به سراغ كسانى رفت كه برايش ‍ حديث بسازند و بـر پـيـغـمـبـر ايـن گـفـتـه دروغ را نـسـبـت بـدهـنـد كـه ((مـهـدى امت )) همان فرزند اوست ((67)).
در مورد اينگونه احاديث احمد امين مصرى و ديگران به دروغ و جعلى بودنشان اعتراف كرده اند((68)).
مسلم بن قتيبه مى گويد: ((منصور روزى مرا احضار كرد. چون بر او وارد شدم گفت : محمد بـن عـبـداللّه به نام مهدى قيام كرده ، ولى به خدا سوگند كه او مهدى نيست . مطلبى كه مى خواهم به تو بگويم و تا كنون به كسى اظهار نكرده ام اينست كه فرزند من نيز كه دربـاره اش روايت هم آمده ، مهدى نمى باشد. من با اين انتساب تنها تيّمن جسته و آن را به فال نيك گرفته ام ))((69)).
مـهـدى خليفه نيز خودش اقرار مى كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتى او را معرفى كرده بود((70)).
اما اينها هيچ كدام كافى نبود
در هـيـچ يـك از ايـن شـگـردهـا عـبـاسـيان كارايى نديدند و جريان امور پيوسته بر خلاف مـصـالح ايـشـان مـى رفـت . بـنـابـرايـن ، بـهـتـر آن ديـدنـد كـه بـاب مـنـطـق و استدلال را در برابر علويان نگشايند، چه با اين كار به آنان فرصت مى دادند كه تمام خـصـوصـيـات و مزاياى خود را براى مردم به اثبات برسانند. و در برابر، عباسيان را نيز شديدا به رسوايى كشانده ، پرده از چهره واقعيشان نزد مردم بر مى داشتند.
از اينرو، بايد شگردهاى ديگرى به منظور از بين بردن علويان در پيش ‍ گرفت . لذا آن را شـديـدا زيـر نظر مى گرفتند و لحظه اى از حالات و حركاتشان غفلت نمى ورزيدند. البـتـه ايـن شـيـوه را سـفـاح شـروع كـرد و سپس خلفاى بعد از او همه پيروى كردند. اما ديـدنـد كـه حـتـى تـهـديـد و ارعـاب كـه عـليـه عـلويـان بـه منظور لوث كردن شخصيت و معنويّتشان اعمال مى شد، كارگر نمى آمد.
به مصادره اموال علويان ، خراب كردن خانه ها و محدود كردن كار و كسبشان روى آوردند و بقدرى وضع زندگى مادّيشان را به وخامت كشاندند كه زنان علوى براى گزاردن نماز، لبـاسـهـاى يـكـديـگر را هم قرض ‍ مى گرفتند ((71)). ولى اينها نيز هرگز پاسخگوى هدف عباسيان نبود...
عـلويـان را از مردم جدا مى كردند، نمى گذاشتند كسى با آنان تماس ‍ بگيرد تا بتوانند زمـيـنـه بـاور كـردن شـايـعـات و دروغـپـردازيهاى خود را فراهم آورند. چه شيوه پسنديده علويان ، بويژه اهلبيت ، خود هرگونه شايعه اى را تكذيب مى كرد، و رفتار نمونه شان هر افترايى را دفع مى نمود.
آزار طـرد و بـه زنـدان افـكـنـدن دهـهـا و صـدهـهـا نـفـر آنـهـم در سـلول هاى وحشتناكى كه هر كس وارد آنها مى شد اميدى به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سـلولهـايـى يـعنى ورود به گور... مسموم كردن شخصيّتهايى كه جراءت تجاوز آشكار بر او را نمى كردند.. اينها هيچ كدام بر ايشان كافى نبود. آنها در واقع به خون علويان تـشـنـه و در شـكـنـجـه شـان بـسـيـار تـنـوع طلب بودند. هر روز شيوه جديدى را بر مى گـزيـدنـد. عـده اى را بـه ديوارها ميخكوب مى كردند، عده اى را مى كشتند، عده اى را هم در اسطوانه ها قرار مى دادند. اما قتلهاى دسته جمعى علويان روشن تر از آنست كه نيازى به بيان داشته باشد. داستان منصور با اولاد حسن را تقريبا تمام كتابهاى تاريخى نوشته انـد و هـمـيـنـطـور مـاجراى شصت علوى ، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اى خردسال بود، از دم تيغ گذشتند((72)).
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : سفّاح
اكنون به موضعگيرى هر يك از خلفاى عبّاسى بطور جداگانه اشاره مى كنيم :
احـمـدامـيـن دربـاره وى چـنـيـن مـى گـويـد: ((.. زندگيش سراپا خونريزى و نابود كردن مخالفان بود..))((73))
ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مى نويسد: ((سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند. از ايـنـرو پـس از پـيـروزى بـراى تـحـكـيم مبانى حكومت خود دست به خونريزى يازيدند بـويـژه خـون عـمـوزادگـانـشـان ، از بـنـى امـيـه و از اولاد عـلى بـن ابـيـطـالب را..))((74))
خـوارزمـى دربـاره سـفاح مى نويسد: ((.. بر علويان ، اين ابومجرم (پدر گناهگار) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم (پدر مسلمان ). اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت مى كشت و در هر دشت و كوهستانى به تعقيبشان مى پرداخت ..))((75))
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : منصور
مـنصور كسى بود كه از كشتن برادر زاده خود سفاح ((76))، عمويش عبدالله بن عـلى و يـا ابـومـسـلم بـنـيـانـگـذار حـكـومـتـش ، ابـانـور زيـد. در سـال 148 بـه مـكـه رفـت تـا امـام صـادق عـليـه السـلام را دستگير كند هر چند كه موفق نـشـد((77)). لقـب مـنـصـور را نـيـز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود((78)).
منصور كسى بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب برپا كرد((79)). هـنـگـامـى كـه تـصـمـيم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسيارى از علويان داشته ، مى گفت :
((.. تـا كـنـون از ذرّيـة فاطمه هزار تن يا بيشتر را كشته ام ولى آقا و پيشوايشان جعفر بن محمد هنوز زنده است ..))((80))
البـتـه ايـن سـخـن از وى در آغـاز خـلافـتـش شـنـيـده شـد، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قربانى داشته است !!
مـنـصور موزه اى از سرهاى بريده قربانيان خود كه از علويان بود، ترتيب داده بود كه آن را بـه عـنـوان مـرده ريـگ خـود بـه فـرزنـدش مـهـدى منتقل نمود. بر فراز هر سرى تكه كاغذى نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مـى كـرد. ايـن سـرهـا بـه پـيـرمـردان ، جـوانـان و حـتـى كـودكـانـى از عـلويـان تـعـلق داشتند((81)).
مـنـصـور كـسـى بـود كـه بـه عمويش عبدالصمد بن على در پاسخ به ملامتش ‍ كه چرا در قـامـوسـش عـفو وجود ندارد، گفت : ((هنوز استخوان هاى بنى مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابـيـطالب شمشير در نيام نبرده اند. ما در ميان مردمى بسر مى بريم كه ديروز ما را ديده انـد. ما ديروز رعيّت بوديم ولى حالا به خلافت رسيده ايم . بنابراين ، جز با فراموش كـردن عـفو و بكار گرفتن مجازاتها نمى توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم ..)) و هـم او بـود كـه بـه امـام صـادق مـى گـفـت : ((حـتـمـا تـرا مـى كـشـم ، اهـل خـانـواده ات را هـم نـابـود مـى كنم تا از شما كسى نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامى كند.))((82))
مـنـصـور نـخـسـتـيـن كـسـى بـود كـه ويـران كـردن مـرقـد امـام حـسـيـن در كـربـلا را بـدعـت نهاد((83)). وى علويان را در اسطوانه هايى قرار مى داد، بر سينه ديوار به مـيـخـشـان مـى كشيد. بر اين مطلب يعقوبى و ديگران تصريح كرده اند، هم چنين در زندان هـاى زيـرزمينى چندان به بندشان مى كشيد كه از گرسنگى يا بوهاى متعفّن جان ميدادند، چه نمى توانستند براى قضاى حاجت از سلول خود بيرون بروند. وقتى يكى از زندانيان مـى مـرد او را هـمـانجا كنار زندانى ديگر رها مى كردند تا بپوسد و در پايان ، ساختمان زنـدان را بـر جـنـازه هـاى مـتـلاشى شده و متعفن و حتى زندانيانى كه هنوز جانى به تن و زنـجـيرهايى بر پا داشتند، ويران ميكردند. مشهور است كه منصور با بنى حسن چنين معامله اى نـمـود. كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد على كثيفترين صفحات تاريخ عبّاسى را پر كرده است ((84)).
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : مهدى
ايـن خـليـفـه وزيـر خـود، يـعـقـوب بـن داود را در يـك زندان زيرزمينى به بند كشيد و بر فـرازش بـارگـاهـى سـاخـت و او چـنـدان بماند تا چشمانش كور و موهاى بدنش مانند بدن جـانـوران بلند شد چنانكه در پيش گفتيم اتّهام يعقوب اين بود كه طالبين را مساعدت مى كرد.
مـهـدى كـسـى بـود كه از حربه كفر براى نابودى تمام دشمنان خود، به ويژه علويان و شيعيانشان ، استفاده مى كرد.
دكـتـر احـمد شلبى مى نويسد: ((در بسيارى از موارد كسانى را كه از هر تخلّفى نبرئه مى شدند، به اتّهام بيدينى از دم تيغ مى گذراند..))((85))
ابـن مـفـضل كتابى براى مهدى تاءليف كرد كه به شرح فرقه هاى مذهبى پرداخته بود البـتـه فـرقـه هـايـى را هـم از پـيـش خـود سـاخـتـه بـود كـه دلخواه مهدى براى تعقيب و نـابـوديـشان مى بود. مثلا با آنكه افرادى نظير زراه ، عمار ساباطى ، ابن ابى يعفور، هيچكدام مؤ سس فرقه اى نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايى به نام ايشان اختراع كرده بود، مانند فرقه ((زراريه ))، ((عماريه ))، ((يعفوريه ))، ((جواليقيّه )) و پـيـروان سـليـمـان اقـطـع . فـقط هشام بن حكم باقى مانده بود كه به نامش فرقه ((هشاميّه )) را جعل نكرده بود((86)).
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : هادى
((طـالبـيـان را بـيـنهايت تهديد مى كرد، هر جا بودند به سراغشان مى رفت ، مستمرّى و حـقـوقـشـان را قـطـع كـرده و بـه هـمـه جـا دسـتـور دسـتـگـيـريـشـان را صـادر كـرده بـود..((87)) چـنـانـكه مورّخان نوشته اند، ماجراى مشهور فخ تنها بخاطر آزار عـلويـان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت . تعداد سرهايى از بدنها جدا شد بـه صـد و چـنـد مـى رسـيـد. زنـان و كـودكـان بـه اسـارت گرفته شدند و اسرا و حتى كودكانشان را هم كشتند.
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : رشيد
وى كـسـى بـود كـه بـه تـعـبـير خوارزمى ((درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد)).
او هـرگـز از خـدا تـرسـى نـداشـت و دليـل اين بيشرمى همان نحوه رفتارش با بزرگان خـانـدان عـلى عـليـه السـلام ، يـعـنـى اولاد دخـتـر پـيـامـبـر بـود كـه هـرگـز جـرمـى نداشتند..))((88))
رشـيـد كـسـى بـود كـه بـه تـعـبـيـر احمد شلبى ((از شيعيان بدش مى آمد و آن ها را به قـتـل مـى رسـانـيـد..))((89)) و آنـقـدر از شيعيان بدش ‍ مى آمد كه شاعران به منظور تقرب جستن به او، اشعار هجو خاندان على را مى سرودند.
رشـيـد سـوگـنـد خورده بود كه اين خاندان و پيروانشان را از ريشه برافكند، مى گفت : ((... تـا كـى خـانـدان فـرزنـدان ابـوطـالب را تـحـمـل كـنـم . بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـى كـشـم ، هـم خـودشـان را و هـم شـيـعـانـشـان را..))((90))
او چـون بـه خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند((91))و اين به انگيزه تنفّر و كينه اى بود كه به آنان مى ورزيد..
((.. او كـامـلا بـه جـان عـلويـان افـتـاده بـود. گـام بـه گـام آنها را تعقيب مى كرد و به قتلشان مى رسانيد..))((92))
((اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مى كشت ))((93))
هـنـگـامـى كـه جـلودى را به جنگ ((محمد بن جعفر بن محمد)) فرستاد به او دستور داد كه خـانه هاى خاندان ابوطالب را در مدينه غارت كند، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بـر بـايـد بـه گـونـه اى كـه بـراى هـر زنـى بـيـش از يـك جـامـه بـاقـى نماند((94)).
رشيد كسى بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد. به عـلاوه ، درخـت سـدرى را كـه در كـنار آن بقعه شريف ، زائران را سايبان مى بود، بريد. البـتـه ايـن عـمـل بـه دسـت كـارگـزارش در كوفه ، موسى بن عيسى بن موسى عباسى ، صورت گرفت ((95)).
از هـمـه فجيعتر و از تمام اين فجايع هولناكتر آن بود كه دست به خون رهبر و پيشواى علويان ، يعنى امام موسى بن جعفر عليه السلام بيالود.
عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبرى كه از امام حسين عليه السلام كرده بود، گفت : ((.. گـويـا مـى تـرسـيدند كه شيعيان على ، قبر تو را هم نبش ‍ كنند، از اينرو ترا در قـبـر پـيشواى علوى (امام رضا) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايى يابى .. شـگفتا كه فرزندان على به قلمرو گسترده تو پناه مى آوردند ولى در همه جا تنگى مى ديـدنـد. امـا پـيـروان تـو كـه در جـستجوى پناهگاهى برآمدند تا جسد در قبر يكى از همان پناهندگان بى پناه نهاده شده ..))((96)) وى با اين جملات اشاره به قبر امام رضا عليه السلام مى كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته . ((محمد بن حبيب ضبى )) نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده :
((در طوس دو گور است كه در يكى هدايت آرميده
((و در ديگرى گمراهى كه خاكش ، خاكستر آتش است
((همجوارى ظلالت با پاكى افزون كننده
((عذابش است و فراهم آورنده خواريش
سـتـمـگـريهاى رشيد به حدى رسيده بود كه مردم او را دشمن على (على ) باور مى داشتند ولى او خود موضع دفاعى گرفته بر ايشان سوگند مى خورد كه على را دوست دارد.
اسـحـاق هـاشـمـى نـقل ميكند: ((روزى نزد رشيد بوديم و او مى گفت ، شنيده ام كه مردم مى پـنـدارنـد مـن نـيست به على كينه مى توزم ، به خدا سوگند هرگز كسى را به اندازه او دوسـت نـداشـتـه ام . ولى اين علويان سختگيرترين مردمند.))((97)) آنگاه گناه ايـن پـنـدار مـردم را بـه گـردن عـلويـان انـداخـتـه گفت : اين علويان به بنى اميه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان .. رشيد حتى در برابر علماى بزرگ از رفتار خود با طالبيان علنا توبه كرد..((98))
البـته اين ژستها براى رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان ، امرى طبيعى مى نمود و بـالاخـره ، سـتمگريهاى رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخى اين پندار را تقويت كـرد كـه عـلت بـيـعت ماءمون با امام رضا به عنوان وليعهد، به خاطر زدودن جرايم رشيد بـوده كـه عـليـه خاندان على عليه السلام مرتكب شده بود. اين مطلب را بيهقى و صولى ذكر كرده اند((99)).
موضعگيرى هر خليفه بطور جداگانه : ماءمون
در بـسـيـارى از فصول آينده به گوشه هايى از رفتار اين خليفه با خاندان على اشاره خواهيم كرد.
اما اكنون بياييم كمى از شاعران بشنويم كه چگونه برخى حقايق را براى ما بازگو مى كـنند تا بهتر به اين نكته پى ببريم . عباسيان بر اثر ترسى كه از علويان داشتند، عـليـه شـان بـرخـاسـته و با قتل و ظلم و آزار در معرض ‍ آنگونه شكنجه هاى گوناگون قـرارشـان دادنـد. عـبـاسيان مى خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براى خود چـنـان مـسـاعـد و بـى مـزاحـم گـردانـند كه ديگر كسى نباشد تا قدرتشان را تهديد كند. انـحـصـارطـلبى در قدرت ، به آنان اجازه نميداد كه كسى شايسته تر از خود را در روى زمـيـن بـبـيـنـنـد. مـردم بـا مـشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بنى اميه را فراموش كرده بودند. يكى از شعرا مى گفت :
((سوگند به خدا كه بنى اميه نكرد
((حتى يكدهم آنچه را كه بنى عباس كرد((100))
شـاعـر ديـگـرى بـه نـام ابـوعـطـاء افـلح بـن يـسـار النـدى ، مـتـوفـا بـه سـال 180 هـجـرى ، كـه عـصـر اموى و عباسى هر دو را درك كرده بود، در زمان سفاح چنين سرود:
((ايكاش ظلم بين مروان بر ما همچنان ادامه مى يافت
((و ايكاش عدل بنى عباس در آتش فرو مى سوخت ((101))
عـلى بـن عـباس ، شاعرى كه به ابن رومى شهرت يافته و از غلامان معتصم بود، قصيده اى دارد كه در آن مى گويد:
((فرزندان مصطفى ! مردم چقدر گوشتهاى شما را به دندان دريدند
((كوچكترين مصيبت شما بيكسى و يا قتل است
((گويى هر لحظه اى كه مى گذرد براى پيغمبر
((كشته پاك سرشتى به خون آغشته گردد
اما متون ديگر:
((وان ولوتـن )) مـى نـويـسـد: ((علويان نظير آنهمه آزارى را كه در عهد خلفاى نخستين عباسى كشيدند، هرگز به عمر خود نديده بودند..)) ((102))
خـضـرى نـيـز مـى گـويـد: ((بـهـره خـانـدان عـلى از قـتـل و طـرد در زمان خلافت بنى هاشم (عباسيان ) بمراتب شديدتر و خشنتر از زمان بنى امـيـه بـود، بـويـژه در زمـان مـنـصـور و رشـيـد و مـتـوكـل . در ايـن حـكـومـت مـجـرد تـمـايـل داشـتـن بـه يـكـى از اولاد عـلى اتـهـامـى كـافـى براى از دست دادن جان و مصادره امـوال انـسـان بـشـمـار مـى رفـت . اين سرنوشت گريبانگير برخى از وزرا و نزديكان هم شد..))((103))
هنگامى كه ابراهيم بن هرمه در زمان منصور به مدينه وارد شد، يكى از علويان نزدش آمد. ابراهيم به او گفت : ((از من دور شو، مرا مهدورالدّم مكن ..))((104))
بـه عـلاوه ، از داسـتـان ديـگـر همين ابن هرمه چنين بر مى آيد كه عباسيان مردم را حتى به خاطر دوستى با اهلبيت در زمان امويان ، مجازات مى كردند.
جـلودى كـسـى بـود كـه از سـوى رشـيـد مـاءمـور هـجـوم بـر خـانـه هـاى آل ابـيـطـالب شده بود. وقتى ماءمون ولايتعهدى امام رضا را تصويب كرد، جلودى به وى گفت :
((شـمـا را بـه خدا مى سپارم اى امير مؤ منان از اينكه امرى را كه خدا ويژه شما نموده به دسـت دشـمـنـان خـود بـسـپـارى . يـعـنـى هـمـان كـسـانـى كـه بـه دسـت پـدران شـمـا بقتل مى رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند((105)).
رشـيـد از كـارگـزار خـود در مـديـنـه خـواسـتـه بـود كـه از عـلويـان بـخـواهـد بـرخـى كـفـيـل برخى ديگر شوند ((106))، تا اگر پس احضار نزد مقامات رسمى غيبت مى كردند، كفيل به مجازات مى رسيد.

next page

fehrest page

back page