next page

fehrest page

back page

اعتراف ماءمون
مـاءمـون در نـامـه اى كـه بـراى عباسيان فرستاد كه در قسمتى از آن حسن سياست امام على عليه السلام با فرزندان عباس سخن گفته بود، مى نويسد:
((.. تـا آنـكـه خدا كار را به دست ما سپرد، و ما آن را خوار كرديم ، و در مضيقه قرارشان داديـم و بـيـش از بـنـى امـيه به قتلشان رسانيديم . امويان فقط كسانى را مى كشتند كه شمشير به رويشان مى كشيدند، از شما سؤ ال مى شود به چه گناهى آنان كشته شدند؟ تقصير افرادى كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند، چه بود؟)).
قسمتى از نامه خوارزمى به اهل نيشابور
كـافى است كه خواننده اى به كتاب مقاتل الطالبين نوشته ابوالفرج اصفهانى مراجعه كـنـد، هـر چـنـد كـه ايـن كـتـاب جـامـع هـمـه مـطـالب نـيـسـت ، ولى پـاره اى از آنـهـا را نقل كرده است . همينگونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعى ، بويژه در صفحه 26، و يـا سـايـر كـتـب تـاريـخى و روائى كه بيانگر ستمها و بيدادگريهايى است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان على فرو مى باريد.
اكـنـون قـسـمـتـهـايـى از نـامـه ابـوبـكـر خـوارزمـى را كـه بـه اهـل نـيـشـابور نگاشته بود، نقل مى كنيم . وى پس از ياد كردن از بسيارى از طالبين كه بـه دسـت امـويـان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود (كه به دست ماءمون مسموم گرديده بود) مى نويسد:
((چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند، خدا بر آنان غضب كرده ، سـلطـنـت را از چـنگشان بدر آورد و ((ابو مجرم )) نه ابومسلم را بر جانشان مسلط كرد. ايـن دو مـرد، كـه خـدا هـرگـز نـظر رحمت بر او نيفكند، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بـنـگـريـسـت . آنگاه تقوايش را رها كرد و از هواى خود پيروى نمود و با كشتن عبداللّه بن مـعـاويـة بـن عـبداللّه بن جعفر بن ابيطالب ، آخرت خويش را به دنيا فروخت . طاغوتهاى خـراسـان ، كـردهـاى اصـفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلط كرد، آنان را زير هر سنگ و كلوخى و در هر دشت و كوهى مى يافت ، تعقيب مى كرد. سرانجام محبوبترين شخص موردنظر خود او را بر خودش مسلط كرد، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مـى كـشـت و گـرفـتارش ساخت همانگونه كه او مردم را در اخذ بيعت گرفتار مى نمود. اين شـخص ‍ فايده اى براى ابومسلم نداشت در حالى كه براى جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بـود، دنـيا را در اختيار دوانيقى قرار داد و او نيز با ستمگرى به تركتازى و حكومت پرداخت . زندانهاى خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكى و طهارت پر كرد. غـايـبـانـشـان را تـعـقـيب و حاضرانشان را دستگير مى كرد تا عبداللّه بن محمد بن عبداللّه حسنى را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبى بكشت ...
((تـازه ايـن در مقام مقايسه با كشتار هارون و رفتار موسى با آنان چندان مهم نمى نمايد. حـتـمـا دانستيد كه موسى چه بر سر حسن ((107))بن على در فخ آورد، و هارون نـيـز چـه فـجايعى بر على بن افطس حسينى روا داشت . خلاصه آنكه هارون در حالى مرد كـه درخـت نـبـوت را از شـاخـه و بـرگ بـرهـنـه كـرده و نهال امامت را از ريشه برافكنده بود.
((مـاليـاتـهـا جـمـع آورى مـى شـد ولى سـپـس آنـهـا را مـيـان ديـلمـيـان ، تـركـهـا، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مى كردند. چون يكى از پيشوايان راستين و سروى از سروران خاندان پيغمبر در مى گذشت كسى جنازه اش را تشييع نمى كرد و مرقدش را با گچ نمى آراسـت . امـا وقـتـى دلقـلك يـا بـازيگر و يا قاتلى از خودشان مى مرد، علما و قضات بر جنازه اش حضور مى يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مى نشستند.
((مـادى و سـوفـسـطـايـى در كـشـورشان امنيّت داشت . كسى متعرض ‍ كسانى كه كتابهاى فـلسـفـى و مـانـوى را تـدريـس مـى كـردنـد، نـمـى شـد. ولى هـر شـيـعه اى سرانجام به قتل مى رسيد، و هركس كه نامش على بود خونش به هدر مى رفت .
((شـعـراى قـريـش در عهد جاهليت اشعارى در هجو اميرالمؤ منين و اشعارى بر ضد مسلمانان سـروده بودند. حال اين اشعار را اين خاندان سفله پرور جمع آورى مى كردند و دستور مى دادند كه رواياتى همچون واقدى ، و هب بن منبه تميمى ، كلبى ، شرقى ابن قطامى ، هيثم بـن عـدى و داءب بـن كـنـانـى بـه روايت آنها بپردازند. آنگاه برخى از شعراى شيعه كه مناقب وصى پيغمبر و يا معجزات او را مى سرودند، زبانشان بريده و ديوانشان دريده مى شد. سرنوشت شاعرانى همچون عبداللّه بن عمار برقى همين بود. كميت بن زيد اسدى نيز در مـعـرض ايـن عـقـوبـات قـرار گـرفـت ، مـنـصـور بـن زبـرقـان نـمـرى نبش قبر شد، و دعـبـل بـن عـلى خـزامـى هـم به همين علت سر به نيست شد. اگر با افرادى چون مروان بن ابـى حـفـصه يمامى يا على بن جهم شامى مهربانى مى شد به خاطر آن بود كه اينان در دشنام دادن به على افراط مى كردند، و كار به جايى رسيده بود كه هارون بن خيزران و جـعـفـر مـلقـب بـه مـتـوكـّل عـلى الرحـمـن (كـه در واقـع مـتـوكـل عـلى الشـيطان بود) هيچ مالى يا عطيّه اى نمى بخشيدند مگر به كسى كه خاندان ابيطالب را دشنام دهد و دشنام دهندگان را يارى كند.
((شـگـفـت انـگـيـزتـر آنـكـه بـنى عباس شاعرانى هم داشتند كه با نداى حق بر سرشان فـريـاد مـى كـشـيـدنـد و در فـضـايـل كـشـتـه شـدگـان و قربانيانشان اشعار جالبى مى سرودند.
((چـگـونـه مـلامـت نـكـنـيم قومى را كه عموزادگان خود را از گرسنگى مى كشند ولى بر سـرزمـيـنـهاى ترك و ديلم طلا و نقره نثار مى كنند. از مغربى و فرغانى يارى مى طلبند ولى بـر مـهـاجـر و انصثار ستم روا مى دارند. نبطى ها و ساير عجمها را كه حتى از حرف زدن درسـت عـاجـزنـد، بـه وزارت و فـرمـانـدهـى مى گمارند، ولى خاندان ابيطالب را از مـيـراث مـادرشان و حقوق مالى جدشان باز مى دارند. يك فرد علوى در آرزوى لقمه نانى اسـت كـه از او دريـغ مـى شود. ماليات مصر و اهواز و صدقات حجاز و مكه و مدينه مخارج ايـن افـراد را تـاءمين مى كرد: ابن ابى مريم مدينى ، ابراهيم موصلى ، ابن جامع سهمى ، زلزل ضـارب ، بـر صـومـاى نـوازنـده ، تـيـولهـاى بـخـتـيـشـوع مـسـيـحـى (كـه معادل خوراك يك شهر را مى بلعيدند)...
((چـه بـگـويـم از گـروهـى كـه حيوانات وحشى را به جان زنان مسلمان مى انداختند. خاك مـرقـد امـام حـسـيـن را بـا گـاو آهـن شـخـم مـى زدند و زائرانش را تبعيد مى كردند. باز چه بـگـويـم از گـروهـى كـه نـطـفـه مـى زدگـان را در رحم كنيزكان خواننده مى ريختند! چه بـگـويـم از گـروهـى كـه سرچشمه زنا و بچه بازى و لواط بودند! ابراهيم بن مهدى ، آواره خـوان ، و مـعـتـز، زن صـفت ، و فرزند زبيده ، سبك مغز و كينه توز بود. ماءمون نيز بـرادر خود را كشت ، منتصر به قتل پدر خويش دست بيالود، موسى بن مهدى ، مادرش را و معتضد نيز عمويش را مسموم كرد)).
دوباره پس از ذكر پاره اى از معايب امويان خوارزمى چنين ادامه مى دهد:
((اين معايب با همه بزرگى و وسعتشان ، و با همه زشتى و نفرت انگيريشان در برابر معايب بنى عباس بسيار كوچك و خوار مى نمايند. عباسيان كشور ستمگران راه پى ريزى و اموال مسلمانان را در راه گناه و ملعبه مصرف كردند... الخ ...))((108))
ايـن بـود بـخـشـى از نـامـه خـوارزمـى كـه دوسـت داشـتـم هـمـه آن را نـقـل كـنـم ولى ايـن كـتـاب جـاى ذكـر هـمـه آن نـبـود. بـهـر حال آن آنچه نقل كرديم جوششى بود از خروشى كه اميد است خواننده را بسنده باشد.
سياست عباسى در برابر مردم
نگرشى كلّى
نـمـى خواهم در اين بخش از كتاب به ذكر همه كارهاى زشت عباسيان بپردازم . چه حتى يك مـرور سـطـحى بر همه آنها در اين جا ممكن نيست . من فقط مى خواهم نقشى سريع از رفتار بـدشـان با مردم را ترسيم كنم و به اجمال بيان كنم كه تا چه حد آنان به آزار و ظلم و ستم در حق رعيت مى پرداختند.
دكتر احمد محمود صبحى مى نويسد: ((... آن نمونه عالى عدالت و آن مساواتى كه مردم از بـنـى عـبـاس انـتـظار داشتند، همه وهم و خيال خام از كار درآمد. بد اخلاقى منصور و رشيد، حـرص شـديـدشـان ، سـتـمـگـريـهـاى فـرزنـدان عـلى بـن عـيـسـى و بـازيـچـه قرار دادن امـوال مـسـلمـانـان ما را به ياد حجّاج ، هشام و يوسف بن عمرو ثقفى مى اندازد. از روزى كه ابـوعـبـداللّه ، مـعروف به سفّاحضرت ، و همچنين منصور به نحو بيسابقه اى شروع به زياده روى در خونريزى نمودند، وضع توده مردم بسيار بد شد..))((109))
صاحب كتاب ((امبراطورية العرب )) مى نويسد: ((برغم آنكه اين سپاه خراسان بود كه عباسيان را به تحت نشانيد، آشوب در آن سامان در عهد عباسيان همچنان ادامه يافت ، درست هـمـانـگـونه كه در عهد امويان . شعار خراسانيان در آن هنگام اين بود: اهلبيت را به حكومت بـرسـانـيد تا مهربانى و عدالت بر پا گردد، نه طغيان و عطش خونريزى ...اما اين رؤ يـاها كه انگيزه اصلى در شورش بر ضد امويان بود، همه از ميان برفت . عباسيان اگر وضـع نـاگـوارتـرى از امـويـان نـداشـتـه بـاشـنـد، قـطـعـا از آنـان بـهـتـر هـم نبودند..))((110))
در بخش ((آرزوهاى ماءمون )) گفتار مهمى از وان ولوتن ، درباره ارزيابى حكومت عباسى و سياست و رفتارشان با مردم ، خواهيم خواند.
موضعگيرى خلفا، يك به يك
چـون مـى خـواهيم بر پاره اى از جنايات و تبهكاريهاى هر يك از خلفا آگاهى بيابيم ، از اينرو از سفّاح شروع مى كنيم :
سفّاح
اين شخص خود را به صورت مهدى ظاهر كرده بود((111)).
مورّخان درباره اش نوشته اند: ((بسيار سريع دستش را به خون مى آلود. كارگزارانش در شرق و غرب نيز وى را در اين خصلت پيروى مى كردند، مانند محمد بن اشعث در مغرب ، صـالح بـن عـلى در مـصـر، خـازم بـن خـزيـمـه ، حـمـيـد بـن قـحـطـبـه و ديـگـران ..))((112))
سـرانـجـام شـورشـى بـه رهبرى شريك بن شيخ مهرى ـ كه ظاهرا از مدعيان خلافت براى عباسيان بود ـ به همراهى بيش از سى هزار تن بر ضد سفاح بر پا گرديد. او مى گفت : ((ايـن آن چـيـزى نـبـود كه بخاطرش با خاندان محمد بيعت كرديم . خون مى ريزى و به نـاحـق رفتار مى كنى ..))((113)) آنگاه ابومسلم از سوى سفاح ماءموريت يافت كه به مقابله با او برخيزد و در نتيجه ، هم او و هم يارانش همه را از دم شمشير گذراند..
داسـتـان كـارگـزار ايـن خـليـفـه بـه نـام يـحـيـى مـعروف است كه مى گويند برادر يا بـرادرزاده اش بـود. وى هـزاران نـفـر از اهـالى موصل را آنهم در مسجد، سر بريد.
مـورخـان در ايـن بـاره مـى نـويـسـنـد: پـس از ايـن قـتـل عـام ، از جـمـعـيـت انـبـوه مـوصـل جـز چهار صد نفر باقى نماند. او همچنين به ارتش خود دستور داد كه سه روز هم بـه كـشـتـن زنـان بـپـردازنـد زيرا آنان بر جنازه مردان خود گريسته بودند. مورخان مى نـويـسـنـد: پـس از اين قتل عام ، اهل موصل چنان سر افكنده شدند كه ديگر صدايى از آنان برنخاست و كسى از ميانشان قامت برنيافراخت ((114)).
روزى سـفـاح از هـمـسـرش ام سـلمـه پـرسـيـد: ((چـرا بـرادر زاده ات ايـنـگـونـه اهـل مـوصـل را از دم تـيـغ گذراند؟ پاسخ چنين شنيد كه : به جانت سوگند كه نمى دانم ..))((115))!!
در پـيـش جـمـله اى از دكـتـر مـحـمـود صـبـحـى دربـاره سـفـاح و مـنـصـور نقل كرديم كه قريب به اين مطالب بود..
منصور
اين خليفه نيز خود را به صورت مهدى آشكار ساخته بود. اين مطلب از ابيات ((ابودلامه )) خطاب به ابومسلم كه به دست وى كشته شده بود، بر مى آيد. وى خطاب به ابومسلم مى گويد:
((اى ابومجرم ، خدا هرگز نعمتش را بر بنده اى
((تغيير نداده ، مگر آنكه بنده خود آن را دگرگون سازد
((آيا در حكومت مهدى خواستى نيرنگ بكار برى
((نيرنگباز همانا پدران كرد تو هستند((116)).
منصور آنقدر آدم كشت تا امر خلافت برايش هموار شد((117)).
دسـتـورهايى كه براى ظلم و جور و هتك حرمت صادر كرده مشهورتر از آن است كه نياز به بيان داشته باشد. روزى يكى از بزرگان دعوت عباسى بر اين رويّه خرده گرفت . وى ابوجهم بن عطيه بود، كسى بود كه سفاح را از مخفيگاهش نجات داد و برايش بيعت براى خـلافـت گـرفـت ، يـعـنـى هـمـان مـخـفـيـگـاهـى كـه ابـوسـلمـه و حـفـص بـن سـليـمـان خـلال و پـاسـدارانـش ‍ بـرايـش سـاخـتـه بـودنـد. ابـوالعباس از اين مخفيگاه اطلاع داشت و ابومسلم نيز به او اعتماد مى كرد و برايش نامه مى نوشت .
چون ابوجعفر منصور به خلافت رسيد و در فرمانهاى خود ظلم را پيشه كرد، ابوجهم گفت : ما براى اين با شما بيعت نكرده بوديم ، بلكه بيعت ما بر سر عدالت بود. منصور اين گـفته را در سينه پنهان نگاه داشت تا روزى كه او را به صرف شام دعوت نمود. در اين مـيـهـمـانـى شـربـتـى تـهـيـه شـده از آرد بـادام بـه او خورانيد. اين شربت چنان او را به دل درد انداخت كه پنداشت مسمومش كرده اند. از جا پريد. منصور گفت : كجا، ابوجهم ؟ و او پاسخ داد: به همان جا كه مرا فرستادى . پس از يكى دو روز از دنيا رخت بر بست .
علاوه بر عموى منصور، گروهى از فرماندهان نيز بر رويّه او خرده گرفتند، بر ضدّش بـپـاخـاسـتـه مـردم را بـه دوسـتـى بـا اهـلبـيـت فـراخـوانـدنـد. آنـگـاه عـبدالرحمن ازدى در سـال 140 بـه نـبـرد بـا آنـان بـرخـاسـت و عـده اى را كـشـت و بـقـيـه را بـه زنـدان افكند((118))
طبرى در حوادث سال 140 اين مطلب را نيز نوشته : ((.. منصور، عبدالجبار بن عبدالرحمن را والى خـراسـان كـرد. بـه مـجرد ورود، عده اى از فرماندهان را به اتهام دعوت به نفع فـرزنـدان عـلى عليه السلام دستگير نمود، مانند: مجاشع بن حريث انصارى ، ابوالمغيره يـا خـالدبـن كـثـيـر، حـريـش بـن مـحـمـد ذهـلى ، و عـمـوزاده داود كـه ايـنـان هـمـه بـه قـتـل رسـيـدنـد. امـا جـنـيـد بـن خـالد بـن هـريـم تـغـلبـى و مـعـبـد بـن خـليـل مـزنـى پـس از كتك خوردن شديد همراه با برخى از فرماندهان موجه خراسان ، به زندان رفتند((119)).
شايد از امور شايان يادآورى در اينجا يكى هم اين باشد كه منصور با راونديه كه او را خدا مى شمردند، معاشرت داشت و هرگز آنان را از اين اعتقاد نهى نمى كرد. وقتى يكى از مـسـلمـانان ايران در اين باره از وى سؤ ال كرد ـ چنانكه در تاريخ طبرى آمده ـ پاسخ داد: ((آنـان بـر خـدا عـصـيان مى ورزند ولى ما را كه اطاعت مى كنند. اين در نزد من بهتر از آن است كه خدا را اطاعت كنند ولى بر ما عصيان ورزند)).
ولى هـمـيـن گـروه وقـتى در هاشميه بر ضدش شوريدند، بدنشان را آماج شمشيرها كرد، ولى نـه بـراى اعـتـقـاد فضاحت بارشان ، بلكه براى نافرمانيى كه در برابر منصور مرتكب شده بودند!!
مـنصور روزى از دوست ايام كودكيش عبدالرحمن افريقايى پرسيد: ((قدرت مرا در مقايسه با قدرت بنى اميه چگونه يافتى ؟)) پاسخ داد: ((در سلطنت ايشان هيچ ستمى نبود كه آنرا در سلطنت تو نديده باشم )) ((120)).
هـمـيـن عبدالرحمن بود كه وقتى براى ديدار منصور از افريقا آمده بود، مدت يك ماه بر در كاخش به انتظار بماند تا بدو دسترسى پيدا كرد. بدو گفت :
((سـتـمـگـرى در هر گوشه از كشورمان پديدار گرديده ، از اين رو آمده ام تا ترا بدان آگـاه كـنـم . اين همه ستمها از خانه تو بر مى خيزد. من از دو كه ظلم و كارهاى زشت را مى ديـدم مـى پـنـداشـتـم كـه بـه عـلت بـعـد مـسـافت از تو مى بود. ولى هر چه به كاخ تو نزديكتر شدم ديدم كه فجايع هم بزرگتر مى شوند)).
مـنـصـور از شـنـيـدن ايـن سـخـنـان بـرآشـفـت و دسـتـور بـه اخـراجـش ‍ داد((121)).
سديف شاعر كه قبلا يكى از شيفتگان حكومت عباسى بود، به منصور چنين نگاشت :
((در كشتار رعيّت اى ظالم بسى زياده روى كردى
((پـس دسـت نـگـاه بـدار كـه رعـيـت را ((مـهـديـش )) در پـنـاه بگيرد((122))
و ظاهرا منظورش از ((مهديش )) محمد بن عبدالله بن حسن مى بود.
ايـن داسـتـان نـيـز مـشهور است كه كارگزار منصور مى خواست ثروت يك مرد همدانى را از چنگش درآورد، ولى چون او امتناع مى كرد، دست و پايش را به زنجير بست و نزد منصورش فـرسـتـاد. چـهـار سـال در زنـدان بـخـفـت بـى آنـكـه كـسـى در ايـن بـاره حـرفـى بزند((123)).
اگـر بـاز هـم مـى خـواهـيـد در وصـف مـنصور بشنويد ببينيد بيهقى درباره وى چه گفته : ((مردم را به پا مى آويخت تا عليه خود چيزى را اقرار كنند..))((124))
مهدى
ايـن خـليـفـه اتـهـام بـه كـفـر را وسـيـله كـيـفـر بـيـگـنـاهـان اقـرار داده بـود... بـنـابـه قول جهشيارى كه درباره ايام مهدى سخن مى گفت :
((اهل جزيه در معرض انواع شكنجه ها قرار مى گرفتند: از درندگان گرفته تا زنبور و گربه كه اين حيوانات را بر جانشان مسلط مى كردند..))((125)).
در مـقـام اعـتـراض بـه روش مـهـدى ، يـوسـف البـرم در خـراسـان بـر ضـدش ‍ قـيـام كرد((126)).
هادى
وى پـيـوسته شراب مى نوشيد و بولهوسى و عياشى را دوست مى داشت و هم او ستمگر و صاحب سلطه بود((127)).
هـادى بـسـيـار بـداخـلاق ، قـسـى القـلب ، زورگـو، اهل نوشيدن شراب و بازى بود((128)).
جـاحـظ دربـاره وى مـى نـويـسـد: ((هـادى بـداخـلاق ، ديـرجـوش و بـدخـيـال بـود. كـمـتـر كـسـى بود كه مى توانست خود را از شر او بر حذر بدارد، يا با اخـلاقـش آشـنـايـى پـيـدا كـرده و به سودش باشد. از هيچ چيز به اندازه شروع به سؤ ال بدش نمى آمد. به آوازه خوان مال فراوان و بيدريغ مى بخشيد..))((129))
آرى ، همانگونه كه جاحظ گفته وى مال فراوان و بيدريغى به آوازه خوانها مى بخشيد و بـقـدرى در اين راه اسراف مى كرد كه اسحاق موصلى را بر آن داشت كه بگويد: ((اگر هـادى بـراى مـا زنـده مـى مـانـد، مـا مـى تـوانستيم حتى ديوارهاى خانه مان را از طلا و نقره بسازيم ))((130)).
رشيد
در ايـن بـاره كـافـى اسـت كـه سـخـن مـورخان را تكرار كنيم : رشيد در همه چيز شبيه به منصور بود، بجز در بخشش مال ((131))، چه مى گويند كه منصور آدم بخيلى بود.
رشـيـد نـيـز ـ همچون منصور ـ پس از چندى كه بر اوضاع مسلط شد، توليد كشور را به تباهى كشاند و علاقه به مال اندوزى پيدا كرد((132)).
مردم را در دادن ماليات به عذاب مى انداخت . زيرا ((كارگران ، كشاورزان ، صنعتگران ، خريداران غلات را دستور مى داد كه در يك محل گرد آورده از آنان بطور دسته جمعى مبلغى را مطالبه كنند. عبداللّه بن هيثم عهده دار مطالبه مالياتها شده بود كه با انواع شكنجه ها ماءموريت خود را اجرا مى كرد. ابن عياض از راه رسيد و ديد كه خراجگزاران زير شكنجه قـرار گـرفـتـه انـد. دسـتـور داد كـه آنان را رها سازند، چه مى گفت شنيده ام كه پيغمبر فـرمـود: هـر كـس مـردم را در دنـيـا عـذاب دهـد، خـدا نـيـز در روز قـيـامـت او را عـذاب خـواهـد داد..))((133))
شـخـصـى ديـگـر نـيـز از سـوى رشـيـد مـاءمـور زدن و زنـدانـى كردن افراد شده بود تا بدينوسيله مالياتشان را وصول كند((134)).
در كـاخ رشـيـد چـهـار هـزار كـنـيـز و سـوگـلى وجـود داشـت ((135)). بـه قول يكى از آنان ، رشيد در لذتهاى حرام و ريختن خونها و غصب حقوق مردم بسيار حريص بود. به اهلبيت ستم روا مى داشت ولى بخششهايش بر رقاصه ها، خوانندگان ، عياشان و بازيگران نثار مى شد..
امين
امـيـن كـسـى بـود كه از نزديكى با زنان خوددارى كرده ، با خواجگان خود را سرگرم مى نـمـود. عـده اى را بـعـنـوان مـاءمـور بـراى جـسـتـجـوى بـولهـوسـان بـه سـراسـر كـشـور گـسـيـل داشـتـه بـود. هـمـه مـردم حـتـى وزرا و خـانـواده خـودش ‍ را نـيـز خـوار مـى شمرد..))((136))
وى بـد سـيـرت ، سـسـت راءى و خون آشام بود. از تمايلات خودش پيروى مى كرد و كار خـود را مـهـمـل مـى گـذاشـت و در امـور بـسـيـار مـهـم پـيـوسـتـه بـر ديگرى تكيه مى داشت ..))((137))
روزهـايـى كـه امـيـن بـر سـر كـار بـود روزهـاى جـنـگ ، تـيـره بـخـتـى ، چپاول و غارت بر مردم مى گذشت كه نه دينى و نه اخلاق پسنديده اى مى توانست آنها را تاءييد كند.
ماءمون
او نـيـز در آنـچـه كه ذكر كرديم ، هرگز از پيشينيانش بهتر نبود، و نه روزگارش ‍ چيز تـازه اى بـه ارمـغـان آورده بود. در فصل ((آرزوهاى ماءمون )) اوضاع و موقعيت وى را در حكمرانى بيان خواهيم كرد و مى بينيم كه وضع مردم بينهايت به وخامت كشيده بود.
وصيت ابراهيم امام
بـا تـوجـه بـه آن هـمـه مـطـلب كـه تاكنون آورده ايم ديگر بر كسى پوشيده نمانده كه عـبـاسـيـان چـقـدر خـونـهاى بيگناه را ريختند. البته اين علاوه بر خونهاى عموزادگانشان عـلويان بود. اكنون سفارش ابراهيم امام را خاطرنشان مى كنيم كه به ابومسلم دستور داده بـود ((تـا بـه هـر كـسى كه شك مى برد و يا چيزى درباره اش گمان مى برد، بيدرنگ بـه قـتـلش ‍ بـرساند. حتى اگر بتواند كه در خراسان يك نفر را باقى نگذارد كه به زبـان عـربـى حـرف بـزند، حتما اين كار را انجام دهد. هر كودكى كه فقط پنج صباح از عـمـرش بـگـذرد هـمـيـنـكـه مـورد اتـهـام قـرار بـگـيـرد، بـايـد بـيـدرنـگ بـه قتل برسد. خلاصه جنبده اى بر روى زمين باقى نگذارد كه كوچكترين زيارتى از ناحيه او ايشان را تهديد كند))((138)).
شـايـد علت اين دستور كه هر عرب زبان را بكش ، جلب خشنودى خراسانيان بوده باشد. چـه ايـشـان پـيـوسـتـه از دست اعراب آزار كشيده بودند. ابراهيم همچنين خوب مى دانست كه عـربـهـا دعـوت وى را بـر ضد امويان چندان گسترده پاسخ نخواهند داد، چه امويان غرور عـربـى را ارضـا مـى كـردنـد و بـه عـلاوه ، اخـتـلافـات داخـلى ، صـفـوف عـربـها را به پراكندگى و سستى در افكنده بود.
امـا كـسـانـى كـه وجـودشـان زيـانـبـخش تلقى مى شد گروه نصربن سيار بودند. كه از دوسـتـداران بـنـى امـيه بشمار مى رفتند، همچنين گروه ابن كرمانى كه از نصر حمايت مى كردند((139)).
ابومسلم وصيت را اجرا مى كند
ابـومسلم در اجراى وصيت ابراهيم امام نهايت كوشش را به خرج داد، تا آنجا كه به تعبير ذهنى و يافعى ، حجّاج زمان خود گرديد((140)).
مـورخـان مـى نـويـسـنـد: زنـدانـيـان مقتول به دست ابومسلم به شصت هزار نفر از مسلمانان شـنـاخته شده ، مى رسد. اما مقتولين ناشناخته ، يا كسانى كه در جنگ و زير سم اسبان از بين رفته اند، شمارشان از اين رقم بيرون است ((141)).
مـنـصـور نـيـز ايـن حـقـيـقـت را اعـتـراف كـرد، چـه هـنـگـامـى كـه مـى خـواسـت ابومسلم را به قتل برساند، نخست او را سرزنش كرد و گفت : ((چرا شصت هزار تن را در زندان خود، به قتل رساندى ؟)) سپس ابومسلم بى آنكه منكر اين قضيه شود، چنين پاسخ داد:
((اينها همه به منظور تحكيم حكومت شما بود))((142))!!
جعفر برمكى نيز همين را اعتراف نمود((143)).
در جـاى ديـگـر ابـومـسـلم تـعـداد قـربـانـيـان خـود را صـد هـزار نـفـر اعـتـراف كـرده ((144)). امـا آمـار كـشـتـه شـدگـان در جـنـگـهـايـى كـه وى بـا بـنـى امـيـه و فـرمـانـدهـانـشـان بـه راه انـداخـتـه بـود، بـه يـك مـليـون و شـشـصـد هـزار تـن مـى رسيد..((145))
ابـومـسـلم در نـامـه اى بـه منصور نيز مى نويسد: ((.. برادرت مرا دستور داد كه شمشير بـكـشـم ، بـه مـجـرد سـوءظـن دسـتـگـيـر كـنـم ، بـه بـهـانـه كـوچـكـتـريـن اتـهـامـى بـه قـتـل برسانم و هيچگونه عذرى نپذيرم . پس من نيز به دستور وى بسى حرمتها هتك كردم كـه خـدا پـاييدنشان را لازم شمرده بود، بسى خونها ريختم كه خدا حرمتشان را واجب كرده بود. حكومت را از دست اهلبيتش بستاندم و در جاى ديگر بنهادم ..))((146))
مـنـظور وى از ((اهلش ))، اهلبيت است . زيرا در نامه ديگرى كه به منصور نگاشته ، چنين آورده اسـت : بـرادرت قـرآن را بـيـمـقـدار و تـحريف نمود. با مشتبه كردن امر و با كذب و تعدّى ، آن را بر خاندان خود تطبيق نمود و او در نظرم به صورت مهدى نمودار گرديد..
مـنـظـور ايـنـسـت كـه بـرادر مـنـصـور آيـاتـى را كـه در شـاءن اهـلبـيـت (ع ) نازل شده بود، به گونه اى تحريف كرد كه با عباسيان منطبق آيد. بدينوسيله ابومسلم را در مـورد علويان فريفت تا توانست وادارش كند به آن همه اعمالى كه از كذب و تجاوز مايه مى گرفت . اين مطلب را در نامه ديگرش خطاب به منصور تصريح مى كند: ((غير خـودتـان از خـانـدان پـيـغمبر را كه برتر از خودتان بودند به خفّت و خوارى و گناه و تجاوز زير پا نهاديد..)) و منظورش علويان است ((147)).
بـهـر حـال ديگر جاى شگفتى نيست كه مى بينيم ابومسلم در ستمگرى آنچنان اوج گرفته بـود كـه هنگام رفتن به حج ((عربها از تمام گذرگاههاى وى مى گريختند، چه درباره خون آشام بودن او سخنهاى بسيار شنيده بودند((148)).
هـمـه ايـنها بطور جدى دليل بر دامنه ظلم عباسيان است كه چگونه با مردم بطور كلى ، و بـا عـلويان به نحو ويژه ، رفتار مى كردند. با كاوش در اين وقايع تاريخى انسان در مـى يـابد كه ملت در چه وحشت مستمرى مى زيستند و چگونه هزاران هزار تن به كوچكترين بهانه و علتى به قتلگاه روانه مى شدند.
بـار ديـگـر تـوجـه خـوانـنـدگـان را بـه نـامـه خـوارزمـى كـه قـبـلا نـقل قولهايى از آن داشتيم ، جلب مى كنم . اين نامه به اعتراف چند تن از محقّقان از اسناد بسيار مهم بشمار مى رود.
در ايـنـجـا نـكـته ديگر قابل تذكر است . آن اينكه مطالب ياد شده ـ همانگونه كه گفتيم ـ اشـاره اى بـود بـه وضـع عـبـاسـيـان در بـرابـر مردم بطور كلى ، و در برابر علويان بـطـور خـاص . اكـنـون اگـر اشـاره اى بـه زندگى خصوصى خودشان نكنيم اين سكوت ظـلمـى بـه حـقـيـقـت و تاريخ محسوب مى شود. حال ببينيم در اين باره تاريخ براى ما چه حكايتها دارد.
عباسيان و زندگى خصوصيشان
در زنـدگـى خـصـوصـى عباسيان ارتكاب رذايل و زشتيها به حدى بود كه انسان آزاده از شنيدن آنها عرق شرم بر جبين و جراحتى بر قلب خويشتن ، احساس مى كند. در پيش برخى از اين صحنه ها را ضمن نقل نامه خوارزمى ارائه داديم .
مـا هـرگـز قـصـد نـداريـم كـه همه گفتنيها را در اين باره برايتان بازگو كنيم ، چه اين كارى است كه نياز به توان زياد دارد و تازه اين كتاب براى اين كار نوشته نشده است .
شـايـد گـويـاتـريـن سند براى آشنايى با صفات اخلاقى بنى عباس نامه اى از ماءمون بـاشـد كـه از مـرو بـراى خـويـشاوندان خود در بغداد فرستاد. ما در اينجا تنها به قسمت كـوتـاهـى از آن بـسـنـده مـى كـنيم . ماءمون خود يكى از افراد اين خاندان بود كه خودشان بـهـتـر مـى دانـستند كه در اندرونشان چه مى گذرد و از نزديك شاهد همه رويدادها بودند. ماءمون مى نويسد:
((... از شـمـا هـر كـه هـسـت يـا خـويـشـتـن را مـلعـبـه قـرار مـى دهـد، يـا در عـقـل و تـدبـيـرش احـساس ضعف مى كند، يا خواننده است ، يا تنبك زن و يا ناى زن . بخدا اگـر بـنـى امـيه اى كه ديروز كشتيد از گور برخيزند و به آنان گفته شود كه هرگز دسـت از مـعـايب خويش برنداريد، يقين بدانيد كه از آنچه شما راه و رسم و يا هنر و اخلاق خويش قرار داده ايد، فزونى نخواهند گرفت . از شما هر كه هست به هنگام بد آوردن جزع مى كند و به هنگام يافتن چيز خوب آن را از ديگران دريغ مى دارد. شما هرگز عزت نفس ‍ نخواهيد يافت و از شيوه خود بر نخواهيد گشت ، مگر ترسى در كارتان باشد. عزت نفس چـگـونـه پـيـشـه كـنـد كـسـى كـه شب بر اسب مراد سوار است و صبح فرحمندانه از درون گناهانش سر بر مى افرازد. هدفش ‍ شكم و فرجش است ، براى رسيدن به شهوت خويش از قتل هزار پيغمبر مرسل يا فرشته مقرّب باكى ندارد. محبوبترين افراد نزدش ‍ كسانى هستند كه گناهانش را به نظرش زيبا جلوه دهند، يا در فحشا ياريش كنند...))
اين عبارت بوضوح بيان مى دارد كه چقدر عباسيان در شهوات و لذايذ غرق شده بودند و ديـدشان نسبت به زندگى چه بود. در اين باره كتابهاى تاريخى و ادبى بهترين شاهد گـويـاسـت ، هـر چـند دستهاى گنهكارى هست كه در پوشاندن حقيقت و در پرده كشيدن چهره واقعى عباسيان كوشيده اند.
در پـايـان ، اگر عباسيان اينند كه ما با زندگى خصوصى يا سياست عموميشان با مردم آشنا شديم ، پس وزرا و فرماندهان و ساير رجال مملكتشان در چه حالى بسر مى بردند؟
پاسخ اين سؤ ال تنها بر عهده تاريخ است ...
ما اين بحث را بيش از اين دنبال نمى كنيم ، چه مى خواهيم پاره اى از پى آمدهاى سياستهاى عـبـاسـيـان ، بـويـژه قـسـمـت مـربـوط بـه عـلويـان را دنبال كنيم .
شكست سياست ضد علوى
سؤ ال :
اكنون پس از آنكه موضوع عباسيان را در برابر علويان شناختيم و ديديم كه رفتارشان بـا تـوده مردم نيز هرگز بهتر از آن نبود كه با علويان مى كردند، بويژه آنكه در آغاز حـكـومـت ، گـروهـى را بـر جـانـشـان مـسـلط كـرده بـودند كه براى رحم معنايى نشناخته ، مـهـربـانـى نـيز راهى به دلهايشان نبرده بود، و پيوسته جز براى دنيا و بهره مندى از لذايـذ آن نـمـى كـوشيدند و از سوى خلفا نيز بى چون و چرا حمايت مى شدند.. چه خلفا خـود نـيـز هـمـيـن خـصلتها و شيوه ها را داشتند و هرگز انحرافشان كمتر از آنان نبود و از تعاليم آسمانى و اخلاق انسانى دورى گزيده بودند..
پس از همه اينها، پرسشى كه براى ما پيش مى آيد اينست :
پـى آمدها و آثار اين سياست عباسيان چه بود؟ آيا توانستند مردم را از سياست خود راضى گـردانـنـد؟ آيـا تـوانـسـتـنـد بـر گـرده مـردم آن هـمـه هـتـك حـرمـتـهـا و پـشـت پـا زدن بـه فضايل اخلاقى را هموار بنمايند؟
پس از آن همه كارها كه بر سر ملت و خاندان پيغمبرشان آورند، آيا توانستند توجه مردم را به خود جلب كنند؟
پاسخ :
حـقـيـقـت ايـنست كه اين كارها سرانجام شومى براى عباسيان به ارمغان آورد. مردم از رفتار زشـت آنـان و رفـتار حكمرانانشان براستى متنفّر شده بودند. كار خليفه به جايى كشيده بود كه خود را از مردم پنهان مى داشت تا به شهوترانى و كامجويى بپردازد. رشيد خدا را شـكـر مـى كـرد از ايـنكه برمكيها با تصدى امور، بار حكومت را از شانه اش برداشته بـودنـد((149)) و او ديـگـر مـى تـوانـسـت بـه چـيـزهـايـى مـشـغـول شـود كه پيشانى انسان آزاده را از شرم عرق آلود مى ساخت . پدرش مهدى نيز از قـبـل همينطور بود و فرزندش امين و ديگران و ديگران نيز همينگونه ، كه نيازى به ذكر تـك تـك نـامهايشان نيست . شواهد تاريخى بسيارى وجود دارد و هر برگى از تاريخ كه بـه شـرح حـال خـلفـا پـرداخته چيزهايى را نيز بازگو كرده كه مايه افسردگى خاطر انسان است .
يـكـى از چـيـزهـايـى كـه مردم را به درون واقعى عباسيان آگاهى داد و آنان خود بسيار در پنهان نگاه داشتنش مى كوشيدند، رفتارشان با عموزادگان خود، خاندان ابوطالب ، بود. از مشاهده آن ، مردم ديگر ترديد نكردند كه عباسيان در راه دين از هيچ فداكارى فروگذار نـكـرده و هـمـه چـيز خود، حتى جانشان را نيز در راه ملت ، از كف باخته بودند. آنان آرزوى زنـده ايـن امـت رنـجـديـده و شـكـسـت خـورده بـشـمـار مـى رفـتـنـد. در سـيـمـايـشـان هـمـه فـضايل و كمالهاى انسانى موج مى زد. كسى نبود كه نداند عباسيان حكومت خود را بيش از هر كس ديگر، به آنان مديونند.
با اينوصف ، مردم مى ديدند كه بنى عباس ـ حتى ماءمون ـ بر دشمنى با اهلبيت پا فشرده ، بـر خـود لازم مـى ديدند كه آنان را از خود طرد كنند. در اين امر همه اتفاق نظر داشتند و اخـتـلاف مـيـان خـلفـا فـقـط در شـيـوه هـايـى بـود كه هر يك از آنان در برابر اين مساءله برگزيده بود. خلفاى پيش از ماءمون بطور كلى شيوه زور و قساوت داشتند ولى ماءمون هـرگـز ايـنـطـور نبود، بلكه روش تازه و نحصر به فردى را براى نابودى علويان و رهايى از نفوذشان در پيش گرفته بود.
اينگونه اتخاذ موضع فاجعه اى عظيم براى ملت تلقى شد، و بنابراين طبيعى بود كه عـكـس العـمـل شـديـدى را در نـهاد و وجدان مردم برانگيزد و آنان را از ايشان سخت ماءيوس گرداند.

next page

fehrest page

back page