next page

fehrest page

back page

كتمان فضايل امام (ع )
يـكـى از امـورى كـه جزو برنامه كار ماءمون بود اين بود كه امام را بتدريج از چشم مردم بيندازد تا بمرور كم كم همه را به اين باور اندازد كه او شايستگى براى مقام حكمرانى را نـدارد. از ايـنـرو مـى كـوشـيـد تـا هـر چـه بـتـوانـد فـضـايـل و خـصـوصـيات بارز او را از مردم كتمان كند، مثلا ديديم كه چون از ((رجاء بن ابـى الضـحـاك )) ـ شـخـصـى كـه امـام را بـه مـرو آورده بـود ـ مـشـاهـداتـش را در طـول سـفـر پـرسـيـد و او نيز به شرح فضايل امام پرداخت ، ماءمون او را به سكوت امر كرد و چنين بهانه آورد كه من مى خواهم فضايل او را مردم از زبان خود من بشنوند!!
در ايـن وادى هـر چند ماءمون در بسيارى از موارد نقشه خود را عملى مى ساخت ولى بسيار هم اتفاق مى افتاد كه از چهره واقعى خويش پرده بر مى داشت .
شايعات دروغ
افزون بر تمام اقدامهاى گذشته ، ماءمون دست به پخش شايعات دروغ عليه امام رضا(ع ) نـيـز زده بـود. هـدفـش در ايـن زمـينه نيز آن بود كه در ذهن مردم تنفرى نسبت به علويان بويژه امام (ع ) و ديگر امامان از اهلبيت برانگيزد.
از بـاب مـثـال ، روزى ابـوالصـلت بـه امـام گـفـت : ((اى فـرزنـد رسول خدا، نمى دانيد كه چه چيزها درباره شما مى گويند!))
امام پرسيد: ((چه مى گويند؟))
گفت : ((مى گويند كه شما مردم را بردگان خود مى دانيد!))
امام به طنز پاسخ داد: ((اگر همه مردم بردگان ما باشند، پس بازار فروش آنها براى ما در كجاست ؟))((262))
يـا مـثـلا در جـاى ديـگـر مـى بـيـنـيـم كـه هـشـام بـن ابراهيم عباسى ، شخصى كه از سوى فـضـل بـن سـهل ماءموريت مراقبت بر امام (ع ) را يافته بود، درباره امام شايع كرده بود كـه او ((غـنـاء)) (يـعـنى آواز خوانى ) را حلال مى شمرد. وقتى از خود امام اين موضوع را پرسيدند، امام فرمود: اين كافر دروغ مى گويد((263)).
خـلاصـه ، بـا ايـن گـونـه شـايـعـات ماءمون مى خواست موقعيت امام را در دلهاى مردم سست گرداند نسبت به تمام علويان نيز دلى چركين پيدا كنند.
تلاش براى محكوم كردن امام در مناظره
ديـگـر از اقـدامـهـاى مـاءمـون آن بـود كـه دانـشـمـنـدان و مـتـكـلمـان مـعـتـزله را كـه اهـل بـحـث و اسـتـدلال و مـوشكافى در امور علمى بودند، گرد امام رضا(ع ) جمع مى كرد و آنان را به بحث و مناظره وا مى داشت . هدف از ترتيب اين گونه مجالس آن بود كه امام از پاسخ عاجز بماند و بدينوسيله نادرستى يكى از ادعاهاى اساسيش بر مردم روشن گردد. آرى ، امام مانند ساير امامان داشتن علوم و معارف پيغمبر(ص ) را كه شرط اساسى امامت است ، مدعى بود. بنابراين ، اگر ماءمون موفق مى شد كه كذب اين ادعا را ثابت كند با انهدام مذهب شيعه مشكل خود را بكلى حل كرده بود.
بـه نظر من اگر ماءمون در اين راه توفيقى به دست آورده بود ديگر نيازى به كشتن امام (ع ) نداشت . چه ديگر او يك فرد معمولى بود كه از هرگونه حجت امامت دستش خالى بود.
بـهـر حـال مـاءمـون بـا كـوشـش فراوانى دانشمندان را از دورترين نقاط فرا مى خواند تا مشكلترين مـسـايـل خـود را بـر امـام عـرضـه كـنـنـد تـا شـايـد ولو بـراى يكبار هم كه شده امام را از پاسخگويى عاجز كنند.
ابـوالصـلت در ايـن بـاره مـى گـويـد: ((... چـون امـام در مـيـان مـردم بـا ارائه فـضـايـل خـود مـحـبـوبـيت روزافزون مى يافت ماءمون بر آن شد كه متكلمان را از هر نقطه كـشـور فـرا بـخـوانـد تـا در مـبـاحثه امام را به عجز در اندازد و بدينوسيه مقامش از نظر دانـشـمـنـدان فـرو بيفتد و عامه مردم نيز كمبودهايش را در يابند. ولى امام دشمنان خود ـ از يـهـودى ، مـسـيـحـى ، گـبـر، بـرهـمـن ، مـنـكـر خـدا و مـادى ـ هـمـه را در بـحـث مـحـكـوم مـى نمود...))((264))
جـالب آنـكـه دربـار ماءمون پيوسته محل برگزارى اين گونه مباحثات بود. ولى پس از درگذشت امام (ع ) ديگر چندان اثرى از آن مجالس علمى و بحثهاى كلامى ديده نشد.
امـام (ع ) كـه بـخوبى بر قصد ماءمون آگاهى داشت ، مى گفت : ((... چون معلوم شود كه چـگـونـه مـن بـا اهـل تـورات بـه تـوراتـشـان ، بـا اهـل انـجـيـل بـه انـجـيـلشـان ، بـا اهـل زبـور بـه زبـورشـان ، بـا ستاره پرستان به شيوه عـبـرانـيـشـان ، بـا مـوبـدان بـه شـيـوه پـارسـيـشـان ، بـا روميان به سبك خودشان و با اهـل بـحث و گفتگو به زبانهاى خودشان استدلال كرده همه را به تصديق حرف خود وادار مـى كـنـم ، مـاءمـون ديـگـر خـواهد فهميد كه راه خطايى را برگزيده ، يقينا پشيمان خواهد شد....))((265))
آرى ، ايـن پـيـشبينى امام هميشه درست از كار در مى آمد چه نقشه هاى ماءمون پيوسته نتايج مـعـكـوسـى بـه بـار مـى آورد و بـجاى سست شدن موضع امام ، مردم اعتراف مى كردند كه بـراستى او شايسته خلافت است نه ماءمون . ماءمون از شنيدن اين چيزها سخت بر مى آشفت و چـون مى ديد كه كوششهايش به نتيجه نمى رسد روزى بر آن شد كه براى رهايى از امـام (ع ) نـقـشـه تـازه اى طـرح كند. اين بود كه پيشنهاد عجيبى را براى اين منظور عنوان كرد.
پيشنهاد عجيب
مـاءمـون پيشنهاد كرد كه امام از خراسان به بغداد برود. ولى براى آنكه به شگفتى اين امر پى ببريد لازم است موقعيت بغداد را خوب در نظر مجسم كنيد.
بـغـداد پـنـاهـگـاه و مـركـز تـجـمـع عـبـاسـيـان بود كه اين شهر را همچون دژى براى خود بـرگـزيـده بـودند. حتى آن دسته از عباسيانى كه اقدام ماءمون را در زمينه وليعهدى امام رضـا تـقـبـيـح مـى كـردنـد بـه مـجـرد انـجـام بـيـعـت بـه نـفـع امـام بـيـدرنـگ بـغـداد را اشـغـال كـرده بـا خـلع مـاءمـون از خـلافـت و اخـراج سهل بن فضل دست بيعت با ابراهيم بن مهدى ـ معروف به ابن شكله ـ گشودند. ابن شلكه كـارگـزار مـاءمـون در بـصـره بود((266)) و يكى از دشمنان سرسخت على بن ابيطالب به شمار مى رفت .
دشـمـنـى ((ابـن شـكـله )) بـا على (ع ) معيار برترى وى بود تا عباسيان او را به جاى ماءمون ، خليفه خود بخوانند.
اكـنون اين بغداد است كه به علت اعتراض به وليعهدى امام رضا(ع ) اينگونه به تمرد ايـسـتـاده اسـت . در چـنـيـن شـرايـطـى مـاءمـون از امـام (ع ) مى خواهد كه به بغداد برود تا روياروى سرسخترين دشمنان خود شود و خودش به تنهايى در خراسان آسوده بيارمد.
اما امام جدا اين پيشنهاد را رد كرد و ماءمون نيز از اصرار خود ماءيوس ‍ شد.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا ماءمون امام را به رفتن اجبار نكرد؟ مگر نمى توانست مانند قبولاندن امر وليعهدى ، در اينجا نيز او را به زور به سوى بغداد روانه سازد؟
پـاسـخ ايـن است كه ماءمون از رويدادهاى مربوط به وليعهدى تجربه آموخته بود. چون در آنجا امام رضا(ع ) اجبار و اكراه خود را فرصتى براى استفاده بر ضد ماءمون قرار مى داد. از ايـنـرو او مـى خـواسـت كـه ايـن بـار امـام كـاملا با رضايت خويش به بغداد برود و هـرگـز از هـدف نـهـايـى وى آگـاه نـگردد. در غير اينصورت ، حركت وى به بغداد متضمن هيچگونه سودى براى ماءمون نبود.
هدف ماءمون از رفتن امام به بغداد آن بود كه خودش در خراسان تنها بماند و با درگير سـاخـتـن امـام در بغداد، آرام به خلافت خويش بپردازد. البته در بغداد امام با مشكلات غير قـابل تحملى مواجه مى گشت و بهترين نقطه براى محاصره وى همانجا بود تا ماءمون از دستش راحت بيارمد.
سفر ماءمون به بغداد
پـس از امـتناع امام (ع ) از رفتن به بغداد، ماءمون خود عازم گرديد كه به آن سامان حركت كند ولى وزيرش فضل بن سهل و وليعهدش امام رضا(ع ) را نيز همراه خود ببرد.
در آنجا اين احتمال وجود داشت كه پس از ورود به بغداد ستونى از عباسيان بر خروشند و شورش و بلوا چنان براه اندازند كه هرج و مرج در نظام حكومتى پديدار گردد. در نتيجه عده اى امام را از پيش پا بردارند و به حقد و خشم خويش پايان بخشند.
ولى اگـر كـسـى جراءت اقدام به اين كار را نمى نمود ممكن بود قضيه به گونه ديگر جـريان يابد. آن اينكه وقتى مردم مى ديدند كه وجود امام مانع عادى شدن روابط ماءمون و عـبـاسيان است ، در آن هنگام ماءمون مجوزى مى يافت تا امام را از ولايتعهدى خلع كند. چه در آن صورت مى توانست بگويد كه مى خواهم بدينوسيله ثبات را به كشور برگردانم و بـا از بـيـن بـردن كـيـنـه توزيها جريان امور را بين خود و فرزندان پدرم با دوستان و پيروانشان عادى گردانم .
اگـر مـاءمون به اين بهانه امام را خلع مى كرد ضربه كوبنده اى بر شهرت و شخصيت وى وارد كرده بود و ماءمون از آن پس به رستگارى مى رسيد.
آرى ايـنـهـا هـمـه مـمـكن ، بود، ولى چه سود كه ماءمون به عباسيانى كه در بغداد موضع گـرفته بودند، نمى توانست اطمينان كند. چه آنان به حقيقت قصد وى پى نمى بردند و نـمـى فـهـمـيـدنـد كـه ماءمون اگر براى وليعهدى امام (ع ) از مردم بيعت گرفته بخاطر جـلوگـيـرى از ريـخـتـن خونهاى خود و بقاى حكومت در خانواده خودشان بوده است . با آنكه كـرارا و بـه صراحت اين حقايق را برايشان نوشته بود ولى آنها موضع وى را درك نمى كردند و پيوسته با شورش و تمرد مزاحمش مى شدند.
از سـوى ديـگـر، از امـام نـيز سخت وحشت داشت چه او با چشم خود شگفتيهاى بسيارى از وى ديـده بـود و مى ترسيد كه نفوذش در عباسيان و دوستداران خويش تمام نقشه ها و بافته هـاى او را بـه نـتـايج معكوسى رهنمون شود. خاطره پدرش امام موسى (ع ) را از ياد نبرده بـود كـه بـا آنـكـه در زنـدان رشـيـد تـحـت مـراقـبـت قـرار گرفته بود، ولى باز قلوب اطرافيان رشيد را تسخير كرده بود.
مـاءمـون بـراستى با بن بست عجيبى روبرو شده بود. او كه تصميم گرفته بود كارى كند كه شخصيت امام را بتدريج در نظر مردم خوار نمايد و براى اين منظور تمام سلاحهاى خويش را بكار گرفته بود، مى ديدند كه در همه جا سلاح امام (ع ) از او كارى تر است و درك و هشياريش تمام مكرها و نيرنگهاى ماءمون را خنثى مى گرداند.
بـالاخـره كـار بـدانـجـا كـشـيد كه ماءمون خود را سزاوار سرزنش حميد بن مهران دانست كه روزى بـه او گـفـتـه بـود: ((چـقـدر بـيـمـنـاكـم از آنكه حكومت از اولاد عباس به اولاد على مـنـتـقـل گـردد، و چـقـدر بـيمناكم از آنكه او با جادوى خويش دستت را از مملكت بريده و خود زمامش را به دست گيرد. آيا تا كنون كسى مانند تو اينهمه جنايت كرده است ؟))
بـنابراين ، چاره چيست ؟ چگونه مى توان از اين بن بست رهايى يافت ؟ سرانجام راه حلى بـه ذهـن مـاءمـون رسـيـد كـه هـر چـنـد عـواقـب خـطـرنـاكـى در بـر داشـت ولى بـهـر حال ناگزير از اجراى اين توطئه بود:
امام را بايد ترور كرد.....
اما چگونه ؟ اگر مى خواست او را عينا به قتل برساند با موج خروشان احساسات علويان و شـيـعـيان چه در خراسان يا در ساير نقاط مواجه مى شد و اين خود فرصتى بود براى آنان كه مى خواستند نظام ماءمونى را سرنگون سازند. پس اين كار هرگز به صلاح وى نبود. از اينرو خود را مجبور يافت كه به حيله هاى پنهانى دست يازد.
داستان حمام سرخس
نـخـسـت تـصـمـيـم مـاءمـون بـر آن بـود كـه امـام (ع ) و فـضـل بـن سـهـل را يـكـجـا طـى تـوطـئه اى در حـمـام سـرخـس بـه قـتـل بـرسـانـد. ولى هشيارى امام مانع از آن شد كه خود را در دام ماءمون گرفتار سازد و به رغم اصرار ماءمون ، از ورود به حمام سرخس خوددارى كرد.
امـام سـرانـجـام نـيـمـى از تـوطـئه مـاءمـون بـا مـوفـقـيـت بـه پـايـان رسـيـد، يـعـنـى فـضـل بـيـچـاره بـه تـنـهايى به دام وى افتاد و جانش را در حمام به نيرنگ ماءمون از كف بـاخـت . در ايـنـجـا عـبـاسـيـان از مـاءمـون خـشـنـود شـدنـد و بـعـد هـم بـا كـشـتـن قـاتـلان فضل ، رضايت حسن بن سهل و خراسانيان را نيز جلب نمود.
اجـمـال قـضـيـه فضل بدين قرار بود كه ماءمون توجه كرد كه در بغداد عصبانيت مردم از دسـت وى بـدان جـهـت اسـت كـه خـلافـت را بـا وليـعـهـدى امـام بـه خـانـدان عـلى مـنـتـقـل كـرده و عـلت ايـن رويـداد را هـم كـوشـشـهـاى فـضـل مـى دانـستند. بنابراين تا فضل كشته نمى شد فتنه همچنان بر پا بود. از سوى ديـگـر او را هـم نـمـى شـد عـلنـا بـه قـتـل رسـانـيـد چـه بـرادرش حـسـن بـن سـهـل مـوقـعـيـتـى بـس بـا نـفـوذ داشـت . از ايـنـرو عـده اى را پـنـهـانـى گمارد تا توطئه قتل وى را عملى سازند.
كـسـانـى كـه در ايـن قـتـل دسـت داشـتـنـد پنج نفر از خدمه ماءمون بودند ولى سپس آنها را دسـتـگـيـر كـرد. مـتهمان در محاكمه بصراحت به ماءمون گفتند كه تو خود ما بدين كار امر كـردى . مـاءمـون منكر شده گفت اگر بر مدعاى خويش شاهدى داريد بياوريد، وگرنه همه شما را به خاطر اقرار به قتل فضل خواهم كشت .
سـپـس گـردن هـر پـنـج نـفـر را زد و سـرهـايـشـان را نـزد حـسـن بـن سهل فرستاد((267)).
البته كشتن وزرا يكى از پديده هاى رايج در زندگى خلفاى عباسى به شمار مى رفت . مـقـام وزارت بـه گـونـه اى مـخـاطـره آمـيـز شـده بـود كـه پـس از قـتـل فـضـل ، احـمـد بـن ابـى خـالد بـا آنكه تصدى كارهاى وزارت مى نمود، ولى هرگز حاضر نشد عنوان ((وزير)) را بپذيرد.
بـا آنـكـه تـوطـئه قـتـل امام (ع ) در حمام سرخس با شكست مواجه ولى ماءمون نوميد نگشت و دربـاره چـگـونگى قتل امام به تدبير و انديشه پرداخت . اين بار لازم بود كه با احتياط بـيشترى گام بردارد. چه تجربه قتل فضل به او آموخته بود كه طورى برنامه خود را اجـرا كـنـد كـه قـاتـلان در پـيـش رويـش بـه صـراحـت نـگـويـنـد كـه تـو خـود دستور اين قـتـل را صادر كردى . چه در آن صورت اين خطر وجود داشت كه ارتش همين را بهانه قرار داده ، بر ضدش بشورند.
بـالاخره ، بهترين و كم خطرترين وسيله را همان يافت كه معاويه از پيش ‍ تجربه كرده بود. يعنى آنكه با انگور يا آب انار امام را مسموم و شهيد كند.
بـديـنـگـونه به زندگى دو تن از كسانى كه مورد نفرت بغداد بودند خاتمه داده شد و ديـگـر عـامـلى بـراى تـيـرگى روابط ماءمون و خويشان پدريش ‍ باقى نمانده بود. لذا توانست قلم به دست گيرد و طى نامه اى بر ايشان اين مطالب را بنويسد:
((.... چيزهايى كه بر من خرده مى گرفتيد همه از ميان برفت . شما بر من وليعهدى على بن موسى الرضا را عيب مى شمرديد ولى حالا او ديگر در گذشته است . پس بر گرديد و فـرمـانـبـردار مـن بـاشـيـد، چـه ولايـتـعـهـدى را در اولاد عـبـاس خـواهـم نهاد.....))((268))
آنها نيز به سوى ماءمون بازگشتند و ماءمون پس از آنكه بغداد را به اطاعت خويش درآورد فـاتحانه به پايتخت ورود كرد. اكنون او كسى را كه بغداد را به وحشت مى انداخت كشته است . بغداد نيز به پاس اين خدمت ، جنايت برادركشى وى را بخشيد.
آرى ، مـاءمـون بـه بـغـداد بـازگـشـت ، بـه نـزد فـرزنـدان پـدر خـود آمد، چه بازگشتش ضـرورى مـى نـمـود تا از يك سو اعتبار و حيثيتشان را باز گرداند، و از سوى ديگر آنان نيز پاسدار و حامى قدرت و حكومت وى بشوند.
پيرامون درگذشت امام (ع )
حكمرانان از نظر برخى فرقه ها
نـكـتـه مـهـمـى در ايـنـجـاسـت كه بايد حتما خاطرنشان كنيم . برخى از فرقه هاى اسلامى مـعتقدند كه اطاعت از حكام واجب است و بهيچوجه نمى توان با آنان از در مخالفت درآمد و يا بـر ضـدشـان قـيـام كرد. ديگر فرق نمى كند كه ماهيت حاكم چه باشد، حتى اگر مرتكب بزرگترين گناهان شود و يا هتك مقدسات كند.
مـعـنـاى ايـن عـقـيـده آن اسـت كـه حـاكـم هـر چـنـد بـيـگـنـاهـان را كـه از اولاد رسول خدا هم باشند بكشد، باز اطاعتش واجب و تمرد از وى حرام است .
ايـن مـسـاءله جـزء مـعـتـقـدات بـرخـى از فـرقـه هـاى اسـلامـى اسـت مـانـنـد: اهـل حـديـث ، عـامـه اهـل سنت ، چه پيش و چه بعد از امام اشعرى كه خود او نيز به همين مطلب عقيده مند بود.
بـراى تـاءييد اين عقيده احاديثى هم به پيغمبر(ص ) نسبت داده اند، ولى متوجه نبودند كه اين برخلاف نص صريح قرآن و حكم عقلى و وجدان مى باشد.
بازتاب اين اعتقاد
ايـن بـاورداشـت بـازتاب گسترده اى بر انديشه هاى نويسندگان ، مورخان و حتى علما و فـقـهـايـشـان بـر جاى نهاده كه به موجب آن خود را مجبور مى ديدند كه لغزشها و جنايات حكام را بپوشانند و يا توجيه و تاءويل نمايند.
يكى از خواستهاى اين حكام آن بود كه حقايق مربوط به ائمه عليه السلام را از نظر مردم پنهان نگه داشته يا آنها را به گونه بدى بازگو كنند. در اين باره علما، نويسندگان و مـورخـان از هـيچ كوششى فروگزار نمى كردند و براى اجراى اراده حاكم كه ـ بر حسب عـقـيده جبرى كه خود آنها جعل كرده بودند ـ اراده خداست ، نهايت امكانات خود را به كار مى گـرفتند. از اينرو مى بينيم كه در بسيارى از كتابهاى تاريخى نه تنها زندگى امامان ما نوشته نشده بلكه حتى نامشان هم برده نشده است .
دليل اين رويداد نه آن بود كه امامان (ع ) افرادى گمنام و ناشناخته بودند يا آنكه كسى به آنها توجهى نمى نمود. زيرا هر چه بود مردم يا از روى دوستى و تشيع و يا از روى دشـمـنـى و مـبـارزه با آنان سر و كار داشتند. با اينوصف ، حتى نام آنان را در بسيارى از كـتـب تـاريـخـى نـمـى يـابـيـم . در حـالى كـه آنـهـا حـتى از ذكر داستانهايى مربوط به آوازخوانها، رقاصه ها و حتى قطاع طريق خوددارى نمى كردند.
ايـنـهـا خـيـانـت نسبت به حقيقت به شمار مى رود، يعنى اين نويسندگان در برابر نسلهاى آيـنده خود مرتكب خيانت شدند و امانتى را كه لازم بود بعنوان نويسنده رعايت كنند، هرگز نپاييدند.
در چـنين شرايطى شيعيان اهلبيت از امكانات كمى براى ذكر حقايق مربوط به امامان خويش بـرخـوردار بـودند. آنان همواره تحت تعقيب حكام قرار گرفته و جانشان هميشه در مخاطره بود.
اكنون مى پرسيد پس چرا خلفا آنهمه علما را ارج مى نهادند. چرا آنها را از دورترين نقاط نـزد خـود فرا مى خواندند. آيا اين شيوه با موضع خصمانه اى كه آنان در برابر اهلبيت اتخاذ كرده بودند منافات نداشت ؟
پـاسـخ اين سؤ ال روشن است . نخست علت سوء رفتارشان با ائمه اين بود كه اولا چون مى دانستند كه حق حكمرانى از آن آنهاست پس ‍ مى كوشيدند تا با از بين بردنشان اين حق نيز پايمال شود.
ثـانـيـا ائمـه هـرگـز حـكـام مـزبـور را تـاءيـيد نمى كردند و هيچگاه از كردارشان ابراز خشنودى نمى داشتند.
ثـالثـا ائمـه بـا رفـتـار نـمـونـه و شـخـصـيـت نـافـذ خـود بـزرگـتـريـن عامل خطر بر جان خلفا و دستگاه قدرتشان به شمار مى رفتند.
اما اينكه چگونه علما را آنهمه تشويق مى كردند، براى تحقق بخشيدن به هدفها سياسى مـعـيـنـى بود. البته اين حمايت تا حدودى رعايت مى شد كه زيانى براى حكومتشان در بر نـداشـتـه و عـلم و عـالم يـكى از ابزار خدمت به آنان مى بود. آنها مى خواستند از اين مجرا هدفهاى زير را تاءمين كنند:
1 ـ دانـشـمـنـدان كـه طـبـقـه آگـاه جـامـعـه را تشكيل مى دادند زير مراقبت و سلطه آنها قرار گيرند.
2 ـ به دست اين دانشمندان بسيارى از نقشه هاى خود را به شهادت تاريخ عملى سازند.
3 ـ خـود را در نـظـر مـردم دوسـتـدار عـلم و عـالم جـلوه مى دادند تا بدينوسيله جلب اطمينان بيشترى كنند و طرد اهلبيت با استقبال از علما به نحوى جبران مى شد.
4 ـ تـشـويـق عـلمـا وسيله اى براى پوشاندن چهره ائمه و به فراموشى سپردن ياد آنها بود.
پـس مـقـام عـلم و عـالم در حـدود هـمـين هدفها براى خلفا محترم بود. وگرنه هر بار كه از سـوى شـخـصـيـتـى احـسـاس خـطر مى كردند در رهايى از چنگش به هر وسيله ممكن دست مى يازيدند.
احمد امين درباره منصور مى نويسد: ((معتزليان را هر بار كه لازم مى ديد فرا مى خواند و مـحـدثـان و علما را نزد خويش دعوت مى كرد، البته اين تا وقتى بود كه آنان برخوردى بـا سـلطـه اش پـيـدا نـمـى كـردنـد، وگـرنـه دسـتـگـاه كـيـفـرى عـليـه شـان به كار مى افتاد))((269)).
آرى ، هـمـيـن مـنصور بود كه ((ابوحنيفه )) را مسموم كرد و بر امام صادق كه از بيعت با مـحـمـد بن عبدالله علوى سرباز زده بود، همراه با خانواده و شاگردانش ، بسيار تنگ مى گرفت .
بـهـر حـال ، اكـنـون بـر گـرديـم و كـلام خـود را از آنـجـا دنـبال كنيم كه گفتيم حكام بسيار مى كوشيدند تا حقايق مربوط به ائمه (ع ) باز گفته نـشـود و يا آنكه به گونه نادرستى آنها را به مردم عرضه مى كردند و در اين باره از كسانى كه عنوان ((دانشمند)) داشتند نيز كمك مى گرفتند.
بـنـابـرايـن ، ايـن راسـت اسـت اگـر بگوئيم ابن اثير، طبرى ، ابوالفداء، ابن العبرى ، يافعى و ابن خلكان از آن دسته از دانشمندانى بودند كه به حقيقت و تاريخ خيانت كردند و در نگارش وقايع انصاف و بيطرفى لازم را نداشتند.
مـثـلا يـكـى از مـوارد لغـزش اينان كه بوضوح حاكى از تعصب آنان و اطاعت كور كورانه شـان از حـكـام اسـت مـطلبى است كه درباره نحوه در گذشت امام رضا(ع ) نوشته اند. طبق نـوشـتـه ايـشـان امـام انـگـور خـورد و آنـقـدر زيـاد خـورد كـه بـه مـرگـش مـنـتـهـى گرديد((270)).
ظـاهـرا ابـن خـلدون هم كه شخصى اموى مشرب بود مى خواسته از اينان پيروى كند كه در تـاريـخ خود چنين آورده : ((چون ماءمون به طوس وارد شد، امام رضا بر اثر انگورى كه خورده بود بطور ناگهانى درگذشت .....))((271))
براستى كه اين حرفها عجيب است . آخر چگونه انسان مى تواند چنان پر خورى را درباره يـك آدم مـعـمولى بپذيرد تا چه رسد به امامى كه همه به دانش ، حكمت ، زهد و پارسائيش اعتراف داشتند.
آيـا انـسـان عـاقـل هـيـچ بـه خـود اجـازه چـنـيـن پـنـدارى مـى دهـد كـه شـخـصـى عاقل و حكيم همچون امام با پرخورى دست به خودكشى زده باشد؟
آيـا كـسـى در طـول زنـدگى امام به ياد دارد كه وى شخصى پرخور و شكم پرست بوده بـاشـد؟ يـا بـرعـكـس ، عـلم و زهـد و تـقـوا، بـا صـرفـنـظـر از عـقـل و حكمت ، هرگز به انسان اجازه نمى دهد تا بدان حد شكم خود را انباشته از خوردنى كند.
ايـنها تمام ناشى از تعصب مذهبى و پيروى از تمايلات كوركورانه است كه به امام چنين نسبتى را مى دهند وگرنه كجا عقل و وجدان آدمى چنين رويدادى را مى تواند تصديق كند!
اكنون ببينيم ديگران درباره درگذشت امام (ع ) چه گفته اند.
نظر برخى ديگر از مورخان
با نگرشى سريع بر اقوال مورخان درباره در گذشت امام (ع ) به بررسى ناهماهنگى گفته ها و نقطه نظرهايشان خواهيم رسيد.
عـده اى در ايـن بـاره فقط خود حادثه را گزارش كرده اند ولى هيچگونه ذكرى از علت آن نـنـمـوده انـد و فـقـط بـر سـبيل ترديد چنين آورده اند: ((گفته مى شود كه او مسموم شد و درگذشت )) (مانند يعقوبى در جلد دوم ص 80 از تاريخش ).
نظر دسته سوم
عده اى ديگر مسموم شدن امام را پذيرفته اند ولى معتقدند كه اين جنايت به دست عباسيان صـورت گـرفـت . سـيـد امـيـر على داراى همين عقيده بود كه احمد امين نيز بدان اشاره كرده ((272)).
بـراى ايـن نـظـر سـنـد تـاريـخـى جـز آنـچـه كـه ((اربـلى )) نقل كرده ، وجود ندارد. وى عبارتى مبهم در اين باره نوشته : ((چون ديدند كه خلافت به اولاد عـلى انـتـقـال يـافـتـه عـلى بن موسى را سم دادند و او در رمضان به طوس درگذشت ))((273)).
نظر چهارم
بـرخـى نـيـز گـفـتـه اند امام به دست ماءمون مسموم گرديد ولى اين به رهنمود و تشويق فضل بود.
به نظر ما ماءمون هرگز نيازى به تشويق يا راهنمايى براى انجام اين كار نداشت ، چه خـود مـوقـعـيـت امـام را بـخـوبـى احـساس مى كرد. روشن است كه اين نظريه براى تبرئه مـاءمـون ابـراز شـده ، چـه فـضل مدتها پيش از امام به دست ماءمون كشته شده بود. از اين گـذشـتـه ، چـگـونه مى توان با ور كرد كه ماءمون اين جنايت را تنها به خاطر خوشايند فضل انجام داده و خودش ‍ هيچگونه تمايلى بدان نداشته است !
نظر پنجم
بـرخـى ديگر گفته اند كه امام به مرگ طبيعى درگذشت و هرگز مسموميتى در كار نبود. براى اثبات اين موضوع دلايلى ذكر كرده اند.
يـكـى از ايـن افـراد ((ابـن جـوزى )) اسـت كـه پـس از نـقـل قـول از ديـگـران كـه نـوشته اند پس از يك استحمام در برابر امام (ع ) بشقابى از انـگـور كـه بـوسـيـله سـوزن زهـر آلود مـسـمـوم شـده بـود، نـهـادنـد و او بـا تناول انگورها مسموم شده بدرود حيات گفت ، ابن جوزى مى نويسد كه اين درست نيست كه بـگـوييم ماءمون عامل مسموم كردن وى بوده باشد. چه اگر اينطور بود پس چرا آنهمه در مـرگ امـام ابـراز حـزن و انـدوه مى كرد. اين حادثه چنان بر ماءمون گران آمد كه از شدت انـدوه چـنـد روز از خـوردن و آشـامـيـدن و هـرگـونـه لذتـى چـشـم پـوشـيـده بود((274)).
البـتـه عبارت ابن جوزى حاكى از آن است كه مسموم شدن امام را پديرفته ولى منكر آنست كه ماءمون عامل اين جنايت بوده باشد.
((اربلى )) نيز به پيروى از ابن جوزى همين عقيده را ابراز كرده و همانگونه بر گفته خويش دليل آورده است .
احـمـد امـيـن نـيـز از كـسـانـى اسـت كـه مـعـتـقدند كسى غير از ماءمون بود كه سم را به امام خـورانـيـده ، چـه او حـتـى پس از مرگ امام و ورودش به بغداد هنوز جامه سبز مى پوشيد و بـعـلاوه ، مـاءمـون بـا عـلمـا دربـاره بـرتـرى حـضـرت عـلى (ع ) مـبـاحـثـه مـى كرد((275)).
دكـتـر احـمـد مـحـمـود صـبحى نيز چنين پنداشته كه داستان مسموميت امام رضا(ع ) از مطالب سـاخـتـگـى شـيـعـه اسـت كـه هـرگـز بـيـن موقعيت امام در نزد ماءمون كه از آن همه ارجمندى برخوردار بود با خورانيدن سم به او، تناقضى احساس نمى كنند((276)).
دلايـل كـسـانـى كه در تبرئه ماءمون از جنايت سم خورانى سعى كرده اند، به شرح زير خلاصه مى گردد:
1 ـ پيمان وليعهدى كه به موجب آن امام پس از ماءمون به خلافت مى رسيد.
2 ـ بزرگداشت شاءن امام و تاءييد شرف و علم و فضيلت وى و ارجمندى خانواده اش .
3 ـ به همسرى وى در آوردن دخترش كه خود عامل تحكيم دوستى ميان آن دو بود.
4 ـ استدلال ماءمون بر برترى على (ع ) در برابر علما.
5 ـ ابـراز انـدوه فـراوان پـس از درگـذشـت امـام بـطورى كه از خوردن و آشاميدن و ديگر لذتها روى گردانده بود.
6 ـ دفن كردن امام در كنار قبر پدرش رشيد، و اينكه او خود بر جسد وى نماز گزارد.
7 ـ پس از درگذشت امام ، او همچنان لباس سبز مى پوشيد حتى پس از ورودش به بغداد.
8 ـ پيوسته با علويان به رغم اقدامهاى مكرر بر ضدش ، مهربانى مى نمود.
9 ـ خلق و خوى ماءمون به او اجازه چنين جنايتى نمى داد.
10 ـ مسموميت امام از جعليات شيعه است .
اين خلاصه همه دلايلى بود كه تبرئه كنندگان ماءمون آورده اند. ولى بنظر ما اينان يا به تمام حقايق ، علم كافى نداشتند و در نتيجه نتوانستند نظر درستى درباره اين مساءله تـاريـخى ابراز كنند، و يا آنكه حقيقت را مى دانستند ولى به داءب پيشينيان خود بر ضد ائمه تعصب ورزيده به پيروى از هواى خويش و خلفايشان ، حقايق مضر به احوالشان را لوث كره اند.
واقع امر اينست كه تمام چيزهايى كه اينان ذكر كرده اند هيچكدام مانع از آن نبود كه ماءمون بـراى دفـع خطر وجود امام (ع ) دست به توطئه بزند، همانگونه كه قبلا هم همين بلا را بـر سـر وزيرش فضل بن سهل آورده بود. فضل نيز مقامى شامخ نزد ماءمون داشت و حتى اصرار داشت كه دخترش را هم به وى تزويج كند.
او هـمـچـنـين فرمانده خود ((هرثمة بن اعين )) را نيز به مجرد ورود به مرو سر به نيست كـرد، بـى آنـكـه كوچكترين مجالى براى دفاع به وى بدهد و يا شكايتش را استماع كند. تـوطـئه هـاى مـاءمـون گـريـبـانـگـيـر طـاهر و فرزندانش و ديگران نيز شد. اينان وزرا و فـرمـانـدهـانـش بـودنـد كـه بـراى مـاءمـون و تحكيم پايه هاى قدرتش آنهمه خدمت كرده و ديگران را با زور و شمشير به اطاعتش درآورده بودند.
بـا ايـنـوصـف مـى بـيـنـيم كه چگونه همه را يكى پس از ديگرى به ديار عدم فرستاد در حـالى كـه نسبت به همه نيز ابراز محبت و سپاسگزارى مى نمود. ماءمون كسى بود كه كه بـخـاطـر سـلطـنـت و حـكـومـت ، بـرادر خـود را بـكـشـت ، حـال چـگـونـه بـه هـمـيـن انـگـيـزه از كـشـتـن امـام رضـا دسـت بـاز دارد. آيـا ايـن مـعـقـول اسـت كه بگوييم به نظر وى امام رضا از تمام اين خدمتگزاران صديقش و حتى از برادرش محبوبتر مى نمود؟
اما اينكه بر مرگ امام ابراز حزن و سوگوارى نمود قضيه روشن است . مگر در آن شرايط از چنان افعى مكار و سياست بازى مى شد انتظار شادمانى و سرور برد؟
مـگـر هـم او نـبـود كـه فـضـل را كـشـت و سـپـس بـر مـرگـش انـدوه فـراوان ابـراز داشـت ((277)) و قـاتـلانـش را هـم كه به دستور خود او بودند، از دم تيغ گذرانيد. بعد هم سر آنان را نزد حسن ـ برادر فضل ـ فرستاد و دخترش هم را به عقد وى درآورد. اما پس از پيروزى بر ابن شكله ، حسن را نيز از مقامش سرنگون ساخت ((278)).
طـاهـر را نـيـز خـود او كـشـت ولى بـيـدرنـگ يحيى بن اكثم را از سوى خود نزد فرزندانش گـسـيـل داشت تا مراتب تسليت خليفه را به ايشان ابراز كند. سپس فرزندان طاهر را بر جاى پدر بنشاند ولى بتدريج همه را يكى پس ‍ از ديگرى سرنگون نمود.
از ايـن قـبـيـل جـنـايـات ، مـاءمـون بـسـيـار كـرده كـه اكـنـون مـجـال ذكـر هـمـه آنها نيست . بهمين قياس ، عكس العملها و گفته هايش در مرگ امام رضا(ع ) نيز كوچكترين ارزشى نداشت . چه اگر راست مى گفت پس چگونه دست به خون هفت تن از بـرادران امـام بـيالود و علويان را تحت شكنجه و آزار درآورد و به كارگزار خود در مصر نـوشت كه منبرها را شستشو دهد، چه بر فرازشان نام امام رضا(ع ) در خطبه ها رانده شده بود.
مـاءمـون از چـه شـرافـتـى بـرخـوردار بـود كـه بـگـويـيـم كـشـتـن امام با خلق و خوى وى نـاسـازگار بود. آيا كشتن آن همه افراد مگر منافاتى با مهر و محبتش ‍ داشت كه پيوسته نـسـبـت بـه آنـان ابـراز مـى داشت . بنابراين ، مهرورزيش ‍ نسبت به امام نيز هيچگونه با قتلش نمى توانست داشته باشد.
امـا ايـنـكـه علويان را بزرگ مى داشت علت را خودش در نامه اى كه به عباسيان نوشته ، چـنـين بيان مى دارد كه اين بزرگداشت جزئى از سياست وى به شمار مى رود. لذا پس از درگـذشـت امـام رضا(ع ) ديگر لباس سبز را ـ كه ويژه علويان بود ـ نپوشيد، هفت تن از بـرادران امـام را بـه قـتـل رسـانـيد و به فرمانروايان خود در هر نقطه اى دستور داد كه دستگيرى علويان بپردازند.
امـا سخن احمد امين كه نوشته علويان بر ضد ماءمون بسيار قيام كرده بودند، ادعايى است كـه هـرگـز صـحبت ندارد. زيرا در تاريخ حتى نام يك قيام پس از درگذشت امام رضا(ع ) ثـبـت نـشـده ، بـجـز قـيام ((عبدالرحمن بن احمد)) در يمن كه انگيزه اش را همه مورخان ظلم كـارگـزاران خـليفه نوشته اند، و همچنين شورش برادران امام (ع ) كه به خونخواهى وى برخاسته بودند.
امـا ايـنـكـه گـفته اند داستان مسموميت امام از ساختگيهاى شيعه است ، بايد گفت كه پيش از شـيـعـه خـود تـاريـخـنـويسان سنى اين جنايت را به ماءمون نسبت داده بودند و شيعيان نيز شرح اين داستان را در كتابهاى اهل سنت مى خواندند كه منابع بسيارى از آنان را ما در همين كتاب ذكر كرده ايم .
بـا ايـنـهـمـه اگـر كـسـى بـاز در تـبـرئه مـاءمـون و حـسـن نيتّش اصرار دارد به اين سؤ ال پاسخ دهد كه چرا پس از درگذشت امام ، مقام وليعهدى را به فرزندش حضرت جواد(ع ) عـرضـه نـكـرد، در حـالى كـه او نـيـز دامـادش بـود و بـه فـضـل و عـلم و كـمـالاتـش نـيـز اعـتـراف مى كرد. حضرت جواد به رغم خردساليش تحسين عباسيان را نسبت به فضل و كمال خويش ‍ برانگيخته بود. مناظره وى با ((يحيى بن اكثم )) معروف است كه با چه مهارتى به سؤ الهاى وى پاسخ مى داد((279)). به علاوه ، صغر سن نمى توانست بهانه عدم واگذارى مقام وليعهدى به امام جواد(ع ) باشد، چه وليعهدى معنايش تصدى عملى امور مملكتى نيست و تازه خلفا و حتى رشيد، پدر ماءمون ، بـراى كـسـانـى بـيـعـت وليـعـهـدى گـرفته بودند كه بمراتب خردسالتر از امام جواد بودند.

next page

fehrest page

back page