next page

fehrest page

back page

3- خليفه و خليفه الله بر روى زمين  
اول : خليفه و خلافت  
خلافت در لغت عرب به معناى نيابت از ديگرى است (347) و خليفه به كسى گفته مى شود كه جانشين ديگرى شده ، در پايگاه او قرار گرفته ، و در جاى او نشسته است . (348)
و به همين معنى نيز در قرآن كريم آمده است :
واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد قوم نوح ... يعنى و به ياد آوريد آنگاه كه شما را جانشينان عاد قرار داديم . (اعراف / 74).
فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ...يعنى جانشينانى بعد از ايشان جاى آنان را گرفتند كه نماز را سبك داشتند. (مريم / 59).
ان يشاء... يعنى اگر بخواهد شما را مى برد، و بعد از شما هر كه را بخواهد جانشين شما مى كند. (انعام / 132).
اى واژه به همان معناى لغويش در حديث پيامبر اسلام آمده است :
اللهم ارحم خلفائى ، اللهم ارحم خلفائى . اللهم ارحم خلفائى . قيل له : يا رسول الله من خلفاوك ؟ قال : الذين ياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى . يعنى بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، بارخدايا جانشينان مرا ببخشاى ، پرسيدند: اى رسول خدا(ص ) جانشينان تو چه كسانى هستند؟ فرمود: آنها كه بعد از من مى آيند و حديث و سنت مرا روايت مى كنند.
همچنين اين واژه در عصر صحابه به همان معناى لغويش استعمال شده است .
الف . در زمان خليفه اول  
ابن اثير در كتاب نهايه اللغه آورده است :
اعرابى اى نزد ابوبكر آمد و پرسيد: تو جانشين رسول خدا(ص ) هستى ؟ ابوبكر گفت : نه ! پرسيد: پس كيستى ؟ گفت : من پس مانده او چيزى بى مصر فرهنگ (الخلافه ) هستم . (349)
آنگاه ابن اثير پس از معنا كردن خالفه مى گويد: ابوبكر اين سخن را از روى تواضع بر زبان آورده است .
ب : در زمان خليفه دوم  
سيوطى (م 911 ق ) در تاريخش ، در فصل فى نبذ من اخباره و قضاياه مى نويسد: عسكرى در كتاب الاوائل و طبرانى در الكبير و حاكم در المستدرك آورده اند:
روزى عمر بن عبدالعزيز از ابوبكر بن سليمان بن ابى حثمه پرسيد: چرا در زمان ابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفه رسول الله . (از سوى جانشين پيامبر خدا(ص )) مى نوشتند و در ابتداى كار عمر با عنوان من خليفه ابى بكر (از سوى جانشين ابوبكر) مى نوشتند، و اولين بار چه كسى نوشت : من اميرالمومنين (از امير مومنان ؟) ابوبكر بن سليمان پاسخ داد:
شفاء كه از بانوان مهاجر است ، به من گفت : ابوبكر نامه ها را با عنوان من خليفه رسول الله ، و عمر با عنوان من خليفه خليفه رسول الله امضا مى كردند. تا اينكه خليفه دوم به عامل خود در عراق نوشت كه دو نفر از مردم پرحوصله آن سامان را به نزد من روانه كن تا اوضاع آنجا و مردمش از ايشان كسب اطلاع كنم . او نيز لبيد بن ربيعه و عدى بن حاتم را به خدمتش اعزام داشت . اين دو به مدينه وارد شدند و در مسجد به عمرو بن عاص برخوردند. به او گفتند: از اميرالمومنين براى ما اجازه بگير. عمرو با شنيدن اين نام گفت : چه اسم مناسبى . پس بر عمر وارد شد و گفت : السلام عليك يا اميرالمومنين ! عمر پرسيد: اين اسم را از كجا آوردى و منظورت چيست ؟ عمررو گفت اولا ماجرا از اين قرار است ، ثانيا تو امير هستى و ما مومنان . و از همان روز نامه ها با اين عنوان صادر شد. نووى نيز در كتاب تهذيب گفته است :
عمر به مردم گفت : شما مومنانيد و من امير بر شما؛ اين بود كه او را امير المومنين ناميدند. در صورتى كه پيش از آن به او مى گفتند: خليفه خليفه رسول الله . و از آن هنگام به بعد از آن نام بلند بالا صرفنظر كردند. (350)
دوم : خليفه الله در روى زمين  
در اصطلاح اسلامى خليفه الله فى الارض (جانشين خدا در روى زمين )، به كسى گفته مى شود خداوند او را از ميان بشر برگزيده و وى را امام و پيشواى مردم قرار داده است . اين اصطلاح به همين معنا در قرآن آمده است : و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه . يعنى آنگاه كه خداى تو به فرشتگان فرمود: كه من در زمين جانشينى قرار مى دهم . (بقره / 30). برخى ، اين آيه را چنين تفسير كرده اند كه خداى تبارك و عالى آدم (ع ) را خليفه روى زمين قرار داده است . اما گروهى ديگر آن را چنين تفسير كرده اند كه خداى تبارك و تعالى نوع انسان را خليفه خود در زمين قرار داده است . آيه ذيل مويد تفسير دسته اول است : يا داود انا جعلناك خليفه فى الارض فاحكم بين الناس بالحق . يعنى اى داود، ما تو را جانشين خود در زمين قرار داديم ، پس در ميان مردم به حق داورى كن . (ص / 26). پس اگر معناى آن قرار دادن نوع انسان به جانشينى خدا باشد، تخصيص ‍ داود به جانشينى خدا در روز زمين ديگر معنايى نخواهد داشت . زيرا اين مقام ويژه نوع انسان است كه خداوند او را پيش از داود و به همراه او و پس ‍ از او جانشين خود در روى زمين قرار داده است . همچنين فاء سببيه (351) در فاحكم بين الناس دلالت دارد كه بررسى امور و حق داورى داود در ميان مردم به خاطر جانشينى خداوند است در روى زمين . يا به جهت اين است كه خداوند او را در روى زمين جانشين خود كرده و حق داورى بين مردم را به او داده است . پس واگذارى حق داورى به داود، فرع بر تعيين او به جانشين خداوند در روى زمين است . بنابراين اگر آيه اى را يافتيم كه بر واگذاردن حق داورى بين مردم به يكى از برگزيدگان خداوند دلالت دارد، خواهيم دانست كه آن ولى و برگزيده ، جانشين خداوند در روى زمين است ؛ همچنان كه آيه زير بر اين مطلب گواه است : انا انزلنا التوراه فيهاهدى و نور يحكم بها النبيون . يعنى ما تورات را، كه در آن هدايت و نور است ، فرستاديم تا پيامبران با آن حكومت و داورى كنند. (مائده / 44).
همچنين خداوند خاتم پيامبرانش را مخاطب ساخته و به او فرموده است : انا انزلنا اليك الكتاب بالحق لتحكم بين الناس . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم تا بين مردم حكمى كنى . (نساء/ 105).
و نيز خداوند مى فرمايد: و انا انزلنا اليك بالحق ...فاحكم بينهم بما انزل الله . يعنى ما اين قرآن را بحق بر تو فرستاديم ...پس حكم كم بين ايشان به آنچه خدا فرستاده است . (مائده / 48).
در خبر داود پيغمبر (ع ) ديديم كه داشتن حكومت بر مردم فرع برخليفه بودنش در روى زمين بود. همچنين در آيات سه گانه اى هم كه گذشت ديديم كه داشتن حكومت انبيا، فرع بر انزال كتاب خدا بر آنان بوده است . از اين مقايسه در مى يابيم كه خداوند حاملان كتابش را جانشينان خود در روى زمين قرار داده است ؛ خواه آنچه را كه كتاب و مقررات دين به مردم مى رسانند مستقيما به وسيله وحى از خداى تعالى دريافت كرده باشند (مانند آدم ، نوح ، موسى ، عيسى ، و محمد صلى الله عليه و آله )، خواه چون داود و سليمان - كه هر دو وصى موسى (ع ) بر شريعت و حاملان كتاب تورات او به مردم بودند - از راه الهام از صاحب شريعت دريافت كرده باشند.
يادآورى مى شود كه خليفه الله به اين معنى در روايات ائمه اهل بيت (ع ) آمده است . (352)
خلفاى خدا، پيشوايان مردمند  
خداوند، جانشينان خود را در روى زمين ، پيشوايان مردم قرار داده و به آنان كتاب و نبوت عطا كرده است . خداوند سبحان از ابراهيم ، لوط، اسحاق و يعقوب در اين مورد چنين ياد كرده است :
... و كلا جعلنا صالحين . و جعلنا هم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه وايتاء الزكاه و كانوا لنا عابدين . (انبياء/ 72 - 73) يعنى و همه را صالح و شايسته گردانيديم و ايشان را پيشواى مردم ساختيم تا خلق را به امر ما هدايت كنند و وحى كرديم به آنان هر كار نيكو و اقامه نماز و دادن زكات را و آنها هم به عبادت ما پرداختند.
همچنين فرموده است :
و تلك حجتنا ءاتيناها ابراهيم على قومه .... و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا من قبل و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون .... و زكريا و يحيى و عيسى والياس .... و اسماعيل واليسع و يونس ‍ ولوطا و كلا فضلنا على العالمين ،... واجتبيناهم و هدينا هم الى صراط مستقيم .... اولئك الذين ءاتيناهم الكتاب و الحكم والنبوه ... (انعام / 83 - 89). يعنى اى است حجتى كه ابراهيم را بر قومش داديم ... و ما به او، اسحق و يعقوب را عطا كرديم و همه را به راه راست بداشتيم و نوح را نيز پيش از ابراهيم و فرزندش داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ... و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همه از نيكوكارانند و اسماعيل و يسع و ويونس و لوط و همه آنان را بر عالميان برترى داديم ... و آنها را بر ديگران برگزيديم و به راه راست هدايت نموديم ...آنها كسانى بودند كه ما آنها را كتاب و فرمان و نبوت عطا كرديم ...
پس آن كس را كه خداوند جانشين خود در روى زمين قرار داده ، به داورى و حكومت در ميان مردم مى پردازد. و همچنين خداوند جانشينان خود را پيشوايان مردم قرار داده تا آنان را به كتابش راهنمايى كند و دين و شريعت او را به ايشان ابلاغ نمايد. بنابراين مهمترين وظيفه جانشينان خدا تبليغ است و خداوند به اين نكته در كتاب مقدسش تصريح كرده است : فهل على الرسل الا البلاغ المبين . (نحل / 35).
يعنى آيا بر پيامبران جز تبليغ آشكار چيز ديگرى است . و نيز فرموده است : و ما على الرسول الا البلاغ . (نور/ 54 و عنكبوت / 18). يعنى و بر پيامبر جز تبليغ نمى باشد. و مانند آنها در سوره هاى آل عمران / 20، مائده / 92 و 99، رعد / 40، ابراهيم / 52، النحل / 35، شورى / 48، احقاف / 35 و تغابن / 12.
همچنين كار تبليغ جز به وسيله پيغمبرى كه به او وحى شده ، يا وصى او، كه از سوى خداوند تعيين شده باشد، صورت نمى گيرد. نمونه اين قبيل تبليغ را در مورد آيات ده گانه ابتداى سوره برائت به شرح زير در دست داريم .
الف : داستان تبليغ سوره برائت در مسند احمد و ديگر منابع آمده است و ما سخن احمد را مى آوريم . او از على بن ابى طالب چنين آورده است .
هنگامى كه ده آيه نخست سوره برائت بر پيامبر خدا(ص ) نازل گرديد، آنان حضرت ابوبكر را خواند و وى را با آيات مزبور روانه كرد تا آنها را بر اهالى مكه بخواند. ولى پس از چندى ، حضرتش مرا احضار فرمود و گفت : خودت را به ابوبكر برسان و آن آيات را از او بگير، و خودت به مكه برو و آن را به اهالى مكه ابلاغ كن . من در جحفه به ابوبكر رسيدم و آيات را از او گرفتم . ابوبكر به خدمت پيغمبر(ص ) بازگشت و گفت :
اى رسول خدا! درباره من چيز ناخوشايندى نازل شده است ؟
پيامبر فرمود: نه ، ولى جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : امر تبليغ جز به وسيله خودت و يا مردى از خودت ، نبايد صورت بگيرد. (353)
ب : در تفسير سيوطى از ابو رافع آمده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) ابوبكر را با آيات برائت به مكه فرستاد. آنگاه جبرئيل (ع ) نازل شد و گفت : كار تبليغ جز به وسيله خودت ، يا مردى از خودت ، نبايد انجام گيرد. پس پيامبر(ص ) على را به دنبال ابوبكر فرستاد تا بين مكه و مدينه به او رسيد و آيات مزبور را از ابوبكر گرفت و خودش به مكه برد و در موسم حج بر مردم خواند. (354)
ج : در روايت ديگر از سعد بن ابى وقاص آمده است كه گفت :
رسول خدا(ص ) ابوبكر را به همراه آيات برائت به مكه فرستاد تا آنها را بر مردم بخواند. پس از او، على را اعزام داشت و او آيات را از ابوبكر گرفت . ابوبكر در دل ناراحت شد و رسول خدا(ص ) به او فرمود:
اى ابوبكر! تبليغ را جز من ، يا مردى از من ، نبايد انجام دهد. (355)
در اين خبر، رسول خدا(ص ) صحابى خود، ابوبكر، را به همراه ده آيه نخست سوره برائت در سال نهم هجرت و به هنگام موسم حج ، به مكه اعزام داشت تا آنها را بر مشركان ابلاغ كند كه جبرئيل ، امين وحى الهى ، به خدمتش مى رسد و به او مى گويد: تبليغ ده آيه سوره برائت به مخاطبين آنها، وظيفه شخص پيغمبر است ، و اين وظيفه هم جز توسط شخص ‍ پيغمبر، يا مردى از او، كه على بن ابى طالب وصى او بر شريعت و آيينش ‍ مى باشد، انجام پذير نخواهد بود. (بزودى رواياتى در تعيين وصى براى پيامبر خدا(ص )، به خواست خدا، در بحث وصيت خواهد آمد.)
از اينجا در مى يابيم كه تبليغ مستقيم از جانب خداوند، جزء وظايف و مقام ولايت پيامبر خدا(ص ) است .
معجزه ، ويژه خلفاى خداست  
گاهى حكمت بالغه خداوند اقتضا مى كند كه به خليفه و جانشين خود در روى زمين ، كه او را امام و پيشواى مردم و مبلغ كتاب شريعت خود قرار داده ، نشانه اى بدهد تا گواهى بر راستيش در آنچه از سوى او تبليغ مى كند باشد. اين نشانه را در عرف اسلامى معجزه مى گويند؛ به خاطر ناتوانى بشر از آوردن همانند آن .
خداوند در قرآن كريم از برخى از معجزاتى كه به پيامبرانش ، چون موسى و عيسى (ع )، عطا كرده ، نام برده است . مثلا در مورد معجزه حضرت موسى (ع ) مى فرمايد:
فالقى عصاه فاذا هى ثعبان مبين . يعنى عصاى خود بيفكند، بناگاه آن عصا اژدهايى پديدار شد. (اعراف / 107 و شعراء/ 32).
و نزع يده فاذا هى بيضاء للناظرين . يعنى و دست از جيب در آورد كه ناگاه بينندگان را آفتابى تابان بود. (اعراف / 108 و شعراء 33).
و اوحينا الى موسى اذ استسقاه قومه ان اضرب بعصاك الحجر فانبجست منه اثنتا عشره عينا قد علم كل اناس مشربهم .
يعنى و وحى كرديم به موسى ، هنگامى كه قومش از او آب خواستند، كه عصايت را بر سنگ بزن ، پس جارى شد از آن دوازده چشمه كه هر قبيله آبشخور خود را دانستند. (اعراف / 160)
و اوحينا الى موسى ان الق عصاك فذا هى تلقف ما يافكون . يعنى ما به موسى وحى كرديم كه عصايت را بيفكن كه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (اعراف / 117).
فالقى موسى عصاه فاذا هى تلقف ما يافكون . يعنى پس موسى عصاى خودش را بينداخت كه بناگاه همه بافته ها را بلعيد. (الشعراء / 45).
فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق فكان كل فرق كالطود العظيم . يعنى پس به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به دريا (ى نيل ) بزن ، پس بشكافت و آب هر قسمت چون كوهى بزرگ بر روى هم قرار گرفت . (شعراء/ 36).
و از معجزه حضرت عيسى (ع ) چنين ياد مى كند:
اذ ايديك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك الكتاب والحكمه و التوراه والانجيل و اذ تخلق من الطين كهيئه الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى الاكمه و الابرص باذنى واذ تخرج الموتى باذنى ...يعنى آنگاه كه تو را به تاييد روح قدسى توانا ساخيتم كه در گهواره و بزرگسالى با مردم سخن گفتى ، و آنگاه تو را تعليم كتاب و حكمت كردم و تو را علم تورات و انجيل آموختم و هنگامى كه از گل شكل مرغى گرديد و آنگاه كور مادرزاد و پيس را به امكر من شفا دادى و مردگان را به اذن منتاز گور بيرون آوردى ... (مائده / 110)
... واحى الموتى باذن الله وانبئكم بما تاكلون و ماتدخرون فى بيوتكم ... يعنى و مردگان را به اذن خدا زنده مى كنم ، و به شما از غيب خبر مى دهم كه در خانه تان چه مى خوريد و چه ذخيره مى كنيد...(آل عمران / 49).
و يا در مورد داود و سليمان ، كه از اوصياى پيامبران بوده اند، مى فرمايد:
و سخرنا مع داود الجبال يسبحن والطير... يعنى كوهها و مرغان را به آهنگ (تسبيح و نغمه ) داود مسخر گردانيديم ...(انبياء/ 79)
و لسليمان الريح عاصفه تجرى بامره .... و من الشياطين منت يغوصون له و يعملون عملا دون ذلك ... يعنى و باد تند سير صرصر را مسخر سليمان كرديم تا به امر او حركت كند.... و برخى از ديوان را كه براى او غواصى كنند و كارهاى ديگر انجام دهند... (انبياء / 81 - 82).
البته لزومى ندارد كه خداوند همه معجزات را به همه پيشوايان عطا كند؛ همان طور كه خداوند نگفته كه به هود ولوط و شعيب ، معجزات موسى و عيسى و داود و سليمان داده شده است . و نيز برخى از پيامبران را مردم نگذاشتند تا ميانشان به عدل و داد حكومت كنند. مثلا براى حضرت موسى (ع ) و حضرت محمد(ص ) در ابتداى كاشان مجالى نبود تا در ميان مردم حكومت نمايند؛ در صورتى كه ايشان از همان آغاز تكليفشان به امر تبليغ ، سرآمد خلفاى الهى بودند.
پس خلافت و امامت در تعيين برگزيده اى از برگزيدگان خدا براى تبليغ كتاب و شريعت او ملازم يكديگرند؛ در صورتى كه اين دو، هيچگونه ملازمتى با حكومت در ميان مردم و آوردن معجزات ندارند. بنابراين خليفه الله ، تنها مبلغ از جانب خداست .
اينها معناى خليفه الله در كتاب خدا است . و معناى خليفه الرسول را پيشتر در حديث رسول خدا(ص ) ديديم كه فرمود: اللهم ارحم خلفائى (سه مرتبه ). و چون پرسيده شد كه خلفاى تو چه كسانى هستند؟ آن حضرت فرمود: الذين ياتون من بعدى يروون حديثى و سنتى . يعنى آنها كه بعد از من مى آيند و حديث و سنت مرا روايت مى كنند.
پس خليفه الله كسى است كه خداوند او را براى تبليغ شريعتش تعيين مى كند.
و خليفه الرسول كسى است كه از پيش خودش به تبليغ حديث و سنت پيغمبر(ص ) قيام نمايد.
بارى ، اصطلاح خليفه الله و خليفه الرسول در كتاب خدا و سنت پيغمبر، اين چنين است و كاربرد آنها در ميان مسلمانان به شرح زير است .
خليفه و خليفه الله در اصطلاح مسلمانان  
در گذشته ، در معناى لغوى خليفه ديديم كه ابوبكر خليفه رسول الله ناميده مى شد و عمر خليفه رسول الله كه بعدها به اميرالمومنين خوانده شد. اين نام تا اواخر حكومت خلفاى عثمانى رايج بود و در عين حال ، حكام بزرگ اسلام را به شرح زير مى ناميدند.
الف - در دوران امويان و عباسيان  
از دوران امويان تا حكومت عباسيان ، پيروان مذهب خلفا فرمانرواى بزرگ اسلامى را به نام خليفه الله مى شناختند. از اين روست كه حجاج در خطبه نماز جمعه گفت :
حرف شنو و فرمانبردار خليفه الله و برگزيده او، عبدالملك مروان ، باشيد! (356)
و هنگامى كه در زمان حكومت مهدى عباسى اعتراض كنان گفت : خلافت الهى در نزد خداوند بالاتر از آن است كه آن را در اختيار زنديقى قرار دهد! (357)
پس اين نام در زمان امويان و عباسيان از شهرتى تمام برخوردار بوده و شعرا نيز با همين نام حاكمان را مى ستوده اند. مثلا جرير ضمن قصيده اى كه درباره عمر بن عبدالعزيز سروده ، چنين گفته است :
خليفه الله ماذا تامرون بنا
لسنا اليكم و لا فى دار منتظر (358)
و عمر بن عبدالعزيز با همه شهرتى كه در تدين داشته ، سخن جرير را رد نكرده است .
مروان بن ابى حفصه نيز درباره ابو جعفر منصور دوانيقى ، خليفه عباسى ، ضمن قصيده اى كه در آن معن بن زائده انصارى (م 151 ق ) را ستوده ، چنين گفته است :
ما زلت يوم الهاشميه معلنا
بالسيف دون الخليفه الرحمن
فمنعت حوزته و كنت وقائه
من وقع كل مهند و سنان (359)
ب : در دوران خلفاى عثمانى  
در دوران خلفاى عثمانى ، لفظ خليفه نامى بود براى پادشاه بزرگ مسلمانان (360)؛ بدون اينكه بر لفظ خليفه ، كلمه الله يا رسول را اضافه نمايند.
ج : در دوران ما 
در زمان ما چنين مشهور است كه مقصود خداوند در سخنش با فرشتگان كه فرموده انى جاعل فى الارض خليفه ، اين است كه خداوند نوع انسان را جانشين خود در روى زمين قرار داده است . (361) و معناى استخلف و
يستخلف و غير آن كه از ماده خلف گرفته شده ، به معنى جانشين كردن نوع انسان است . همچنين مشهور شده كه مقصود از نامگذارى فرمانرواى بزرگ مسلمانان به خليفه تا اواخر حكومت عثمانى اين بوده كه او در حكومت بر مسلمانان جانشين پيامبر خدا(ص ) است . و به اعتبار، پنداشته مى شود كه خليفه ، يعنى جانشين رسول خدا(ص ). و لذا تنها خلفاى چهارگانه صدر اسلام ، و نه بعد از ايشان را، خلفاى راشدين ناميده اند و همين نامگذارى درباره آنان تا به امروز بر جاى مانده است .
انتقال اصطلاحى ناروا از مذهب خلفا به مذهباهل بيت
پس از پيامبر خدا(ص ) تمامى اين تغييرات در معناى خليفه و خليفه الله فى الارض در مذهب خلفا روى داد. اما انتقال اصطلاح خليفه ، به معناى جانشين رسول خدا(ص )، از قرن پنجم هجرى به بعد از مذهب خلفا به پيروان مذهب اهل بيت صورت گرفت .
پيروان مذهب خلفا به عدم ورود لفظ خليفه به معنايى كه خود براى آن ساخته بودند، در سخن پيغمبر(ص ) استناد كرده و گفتند: رسول خدا(ص ) امتش را به حال خود رها كرد و مرجعى را براى آنها بعد از خودش تعيين نفرمود.
اما پيروان مذهب اهل بيت (ع ) در رد بر چنين ادعايى ، به آنچه از پيامبر خدا(ص ) در امر تعيين اميرالمومين على (ع ) به عنوان وصى بعد از خودش ‍ آمده ، استناد كرده و گفته اند: پيامبر خدا(ص )، به همان معنا كه براى خليفه بعد از آن حضرت ساخته اند، على را به عنوان خليفه بعد از خودش معين كرده و امتش را هم به خود واننهاده است . (362)
اين بگو مگوها در ميان پيروان دو مذهب همچنان ادامه داشته ، غافل از اينكه اصطلاحى را كه مذهب خلفا بعد از رسول خدا(ص ) ساخته است ، پيش از آن نمى توانست در سخن پيغمبر آمده باشد!
خلاصه اينكه :
الف . خليفه هر كس در لغت كسى است كه در غياب او كارهاى او را بر عهده بگيرد. اين لفظ در معناى لغوى آن در قرآن و حديث پيامبر و گفتگوهاى اصحاب آمده است .
ب : خليفه الله در اصطلاح اسلامى كسى است كه خداى تعالى او را براى تبليغ شريعتش ، چه از راه گرفتن وحى و چه از راه گرفتن از پيغمبر(ص )، و حكومت و داورى بين مسلمانان تعيين كرده باشد. برخى از آنان معجزه داشته كه بشر از آوردن مانند آن ناتوان است . و به همين معنا، در قرآن و روايات ائمه اهل بيت (ع ) آمده است .
ج : خليفه الرسول در حديث رسول خدا(ص ) كسى است كه به تبليغ حديث و سنت پيغمبر بپردازد.
د: در اصطلاح مسلمانان ، ابوبكر را خليفه پيغمبر، و عمر را خليفه خليفه پيغمبر مى ناميدند، و بعد عمر را اميرالمومنين گفتند. اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيان عنوانى شد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى تا اواخر حكومت عثمانيان عنوانى شد براى فرمانرواى بزرگ اسلامى ، و بر اين نامگذارى در دوره هاى اموى و عباسى لفظ خليفه الله هم اضافه شد. در دوره عثمانى ، فرمانرواى بزرگ ، خليفه ، يعنى خليفه پيغمبر ناميده مى شد و اين نام از آن دوره تا كنون در ميان مسلمانان رواج يافت و به هر كس كه پس از رسول خدا عهده دار حكومت مى شد، خليفه گفته مى شد كه به معنى خليفه پيغمبر بود. و نيز خلفاى چهارگانه بعد از پيغمبر(ص ) به خلفاى راشدين مشهور گرديدند.
سپس اصطلاح خليفه به ميان پيروان مذهب اهل بيت (ع ) منتقل شد، و هر زمامدارى بعد از پيامبر تا دوره عثمانيها خليفه خوانده شد. و همين بى خبرى موجب تشويش افكار مسلمانان شد، و در ميان پيروان مذهب خلفا شايع گرديد كه پيامبر امتش را بعد از خودش به حال خود واگذارده و مرجعى براى آنها تعيين نكرده است . زيرا اصطلاحى را كه خود ساخته بودند، در سخنان پيامبر خدا(ص ) نيامده بود! اما پيروان مذهب اهل بيت به آنچه از پيغمبر(ص ) در تعيين اميرالمومنين على (ع ) به عنوان وصى بعد از خودش آمده ، استناد كردند و گفتند: رسول خدا(ص )، على را، به همان معنا كه مسلمانان براى خليفه بعد از پيامبر ساخته اند، خليفه مسلمانان قرار داده است . و اختلاف در اين مورد بين مسلمانان بالا گرفته است .
براى روشن شدن حقيقت مطلب ، به خواست خدا، بخشى را به اين بحث اختصاص خواهيم داد كه رسول خدا(ص ) در اين مورد چه كرده و چه فرموده است .
4- اميرالمومنين  
پيش از اين گفتيم كه لفظ اميرالمومنين از زمان خلافت عمر بن خطاب براى خليفه به كار برده شده و از آن معناى فرمانرواى كل جهان اسلام فهميده مى شد و تا زمان حكومت تركان عثمانى نيز به همين معنا متداول بوده است .
5- امام  
امام در واژه عرب به معناى انسانى است كه ديگران از او پيروى و متابعت مى كنند و گفتار و رفتارش را سرمشق و الگوى خود قرار مى دهند؛ خواه چنين امامى بر حق باشد، يا بر باطل ؛ (363) همچنان كه خداوند در مورد امام بر حق مى فرمايد:
يوم ندعو كل اناس بامامهم فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقراءون كتابهم و لا يظلمون فتيلا و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا. يعنى روزى كه ما هر گروهى از مردم را با پيشوايانشان بخوانيم . پس هر كس كه نامه عملش را به دست راستش مى دهند، آنها نامه خود را بخوانند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد. و هر كس كه در اين دنيا كور باشد، در آخرت نيز كور و گمراهتر خواهد بود. (اسراء/ 71 - 72).
و در مورد امام باطل مى فرمايد:
فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون . يعنى با پيشوايان باطل پيكار كنيد كه آنها را عهد و پيمان استوار نيست ؛ باشد كه كوتاه آيند. (توبه / 12).
امام در اسلام كسى است كه بنا به فرمان خدا، راهبر و راهنماى مردم به راه حق باشد؛ خواه چنين امامى انسان باشد و يا كتاب . درباره انسان بودن امام ، خداوند مى فرمايد:
واذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين . يعنى به ياد آور هنگامى را كه ابراهيم را خدايش به امورى چند امتحان كرد، و او آنها را انجام داد. خداوند به او فرمود من تو را پيشواى مردم قرار دادم . ابراهيم گفت اين پيشوايى را در فرزندانم نيز قرار ده . خداوند فرمود عهد من به ستمكاران نمى رسد. (بقره / 124).
و نيز مى فرمايد:
و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا. يعنى و ايشان را پيشوايان مردم قرار داديم تا آنان را به فرمان ما راهنمايى كنند (انبيا/ 73).
درباره كتاب بودن امام نيز خداوند مى فرمايد:
و من قبله كتاب موسى اماما و رحمه . يعنى و پيش از آن ، كتاب موسى (تورات ) پيشوا و رحمت خدا بود. (هود/ 17).
از فحواى همين دو آيه معلوم مى شود كه شرط اما در اسلام ، اگر كتاب باشد، اين است كه از جانب خدا و به وسيله پيامبرش براى هدايت مردم نازل شده باشد؛ همچون كتاب محمد(ص ) كه قرآن كريم مى باشد، و پيش ‍ از آن هم كتاب موسى و ديگر كتابهاى آسمانى بوده است . (364)
اما اگر از آدميان باشد، بايد كه از جانب خدا تعيين و معرفى شده باشد؛ همچنان كه مى فرمايد: انى جاعلك للناس اماما. يعنى من تو را پيشواى مردم قرار دادم . خداوند چنين مقامى را عهدى (پيمان خودم ) ناميده و مقرر داشته تا امام بر خويشتن و ديگران ستم نكند و خداى را عاصى و سركش نباشد، و گرنه چنان عهد و پيمانى شامل او نخواهد شد؛ همچنان كه فرموده است : لا ينال عهدى الظالمين يعنى عهد و پيمان من به ستمگران نمى رسد.
با توجه به آنچه گذشت ، درست است كه بگوييم امام در اصطلاح اسلامى :
الف : يا كتابى منزل است كه خداوند براى راهنمايى و هدايت بندگان بر پيامبران نازل كرده است .
ب : يا شخص معلوم و شناخته شده اى است كه از جانب خداى تبارك و تعالى براى هدايت و رهبرى مردم تعيين و معرفى شده باشد. و شرط امامت ، معصوم بودن ، يعنى پاك بودن از آلودگى به هر پليدى و گناه است .
6- امر و اولواالامر  
براى اينكه دريابيم لفظ امر (فرمانروايى و حكومت ) و الواالامر (فرمانروا حاكم ) از اصطلاحات شرعى است يا نه ، موارد كاربرد آنها را در واژه عرب و عرف مسلمانان و نصوص اسلامى (قرآن و سنت ) مورد بررسى قرار دهيم .
الف : اولوالامر الامر  
در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه رسول خدا(ص ) در مراسم حج خود را به قبايل مختلف عرب معرفى مى نمود و آنان را به پذيرش آيين اسلام فرا مى خواند و آنان را آگاه مى كرد كه پيامبرى مرسل است كه از سوى خداوند فرستاده شده و از آنان مى خواست تا سخنانش را باور كنند و ياريش دهند تا آنچه را از جانب خدا به آن مبعوث شده است به مردم ابلاغ نمايد.
در يكى از همين تماسها، حضرتش به قبيله بنى عامر بن صعصعه وارد شد و خود را به آنان معرفى كرد و آنان را به خداى عز و جل فراخواند. در ميان آنان مردى كه بيحره بن فراس (365) نام داشت ، گفت : به خدا سوگند اگر من اين جوان را از قريش بگيرم ، به وسيله او بر همه عرب تسلط مى يابم . آنگاه رو به رسول خدا(ص ) كرد و پرسيد:
ارايت ان نحن تابعناك على امرك ، ثم اظهرك الله على من خالفك ، ايكون لنا الامر من بعدك ؟ يعنى آيا مى پذيرى كه اگر ما از تو پيروى كنيم و در هدفى كه دارى ياريت دهيم تا خداوند تو را بر مخالفانت پيروز گرداند، حكومت و فرمانروايى پس از تو از آن ما باشد؟ رسول خدا(ص ) پاسخ داد: فرمانروايى از آن خداست ، به هر كس كه اراده كند، واگذارد. (الامر الى الله يضعه حيث يشاء.)
بيحره با شنيدن پاسخ پيغمبر گفت : ما به خاطر تو، گلوهايمان را آماج تيرهاى جانكاه عرب بگردانيم و چون خداوند تو را بر آنان پيروز گردانيد تا آن وقت حكومت و فرمانروايى از آن ديگران باشد؟ ما را نيازى به تو نيست .(366)
بيحره مى دانست كه فرجام كار رسول خدا(ص ) آقايى و حكومت است بر عرب . اين بود كه تصميم گرفت تا با پيغمبر پيمان ببندد كه حكومت و فرمانروايى بر عرب پس از رسول خدا از آن قبيله او باشد. اما آن حضرت ، با وجودى كه در آن ايام سخت نيازمند يارى و كمك فرد فرد آنان بود، از پذيرش خواسته او سرباز زد و زير بار پيشنهادش نرفت . زيرا حكومت و فرمانروايى مورد خواست بيحره در اختيار پيغمبر نبود، بلكه اين خداست كه حكومت و فرمانروايى را به هر كس كه بخواهد ارزانى مى دارد.
هوذه بن على حنفى نيز نظير چنين پاسخى را در برابر تقاضاى بى جان خود از رسول خدا(ص ) گرفته است . و آن هنگامى بود كه پيغمبر خدا، وى را به پذيرش اسلام فرا خواند. داستان هوذه در طبقات ابن سعد چنين آمده است :
رسول خدا(ص ) به هوذه بن على حنفى نامه اى نوشت و او را به اسلام دعوت كرد. هوذه در پاسخ رسول خدا(ص ) نوشت :
آيينى كه مرا به پذيرش آن مى خوانى ، بسيار نيكو و زيباست و مى دانى كه من شاعر قبيله و سخنران ايشان هستم و عرب مكانت و موقعيت مرا ارج مى نهد و به ديده احترام مى نگرد. با مقدمه ، بخشى از قدرت و حكومت خود را به من واگذار كن تا تو را پيروى كنم . چون نامه او به رسول خدا(ص ) رسيد و از مضمون آن آگاهى يافت ، فرمود:
اگر او بر زمين بايرى را هم از من مى خواست نمى پذيرفتم . (لو سالنى سيابه من الارض ما فعلت .) (367)
رسول خدا(ص ) در پاسخى كه به هوذه داده است ، لفظ سابه (زمين بى مصرف و باير) را به كار برده ، در حالى كه هوذه از حضرتش ‍ خواسته بود تا وى را بر منطقه اى ، يا دست كم قبيله اى و مانند اينها حكومت و رياست دهد. اما پيغمبر خدا فرمود كه حتى حكومت بر زمين بى مصرف و غير قابل توجهى را هم به او نخواهم داد. اين سخن پيغمبر خدا همانند سخن مردم كوفه يا بصره است كه مى گويند: زمانى ، فرمانرواى آنها مقرر داشت تا هر يك از ايشان مقدارى سنگريزه براى همواره كردن سطح زمين مسجدشان در محل تحويل دهند و يكى از اهالى محل را مامور انجام و نظارت بر كارهاى مردم كرد. اين مامور در تحويل گرفتن سنگريزه ها خيلى سختگيرى مى نمود و مردم را به زحمت مى انداخت . اين بود كه مردم به طنز مى گفتند:
يا حبذا الاماره ولو على الحجاره يعنى حكومت و رياست چه جالب و خوب است ، حتى اگر بر سنگريزه باشد.
در حقيقت هوذه نيز از رسول خدا(ص ) حكومت و فرمانروايى خواسته بود؛ اگر چه حكومت و فرمانروايى بر سنگريزه ها باشد. و رسول خدا(ص ) پاسخ داده كه حتى اين سمت را هم به او نخواهد داد.
ب :اولواالامر در عرف مسلمانان  
لفظ امر در عرف مسلمانان به معناى حكومت و فرمانروايى ، بيشتر از روز سقيفه بنى ساعده و بعد از آن به كار رفته است . به رويدادها و سخنانى كه در سقيفه بنى ساعده رد و بدل شد، و دلايلى كه هر كدام در آن روز براى به دست گرفتن حكومت و فرمانروايى آورده اند، يك بار ديگر مرور مى كنيم . در آن روز سعد بن عباده به انصار گفت :
استبدوا بهذا الامر دون الناس ...يعنى حكومت و فرمانروايى بر مردم را تنها خود به دست بگيريد. و انصار به سعد بن عباده گفتند:
نوليلك هذا الامر. يعنى زمام حكومت را در دست تو مى گذاريم .
و چون بگو و مگو در گرفت و گفتند: اگر مهاجران قريشى زير بار نرفتند و گفتند كه ما فاميل رسول خدا(ص ) و از نزديكان او مى باشيم (علام تناز عوننا هذا الامر من بعده ) پس چرا بعد از او، بر سر حكومتش با ما مخالفت مى كنيد، چه بگوييم ؟
و يا نحوه استدلال ابوبكر كه خطاب به طايفه انصار گفت :
و لن يعرف هذا الامر الا لهذا الحى من قريش . يعنى بجز قريش ، كسى شايسته اين حكومت و فرمانروايى نمى باشد.
و يا سخن ديگرى كه در همان روز درباره قريشيان گفته بود:
هم احق الناس بهذا الامر من بعده ، و لا ينازعهم ذلك الا ظالم . يعنى قريشيان سزاوارترين مردم در به دست گرفتن زمام اين حكومت و فرمانروايى بعد از او و يا اينكه عمر در همان روز سقيفه گفت :
و من ذاينازعنا سلطان محمد و امارته ، و نحن اهل و عشيرته ؟ يعنى چه كسى در قدرت و فرمانروايى محمد(ص ) با ما از در مخالفت در خواهد آمد، در حالى كه ما از فاميل و بستگان او هستيم ؟ و پاسخ حباب بن منذر به او كه :
لا تسمعوا مقاله هذا و اصحابه ، فيذهبوا نصيبكم من هذا الامر...فانتم والله احق بهذا الامر. يعنى به سخنان اين مرد و يارانش گوش ندهيد كه نصيب شما از اين حكومت و فرمانروايى از دستتان مى رود...به خدا سوگند كه شما به اين حكومت و فرمانروايى سزاوارتريد.
و بالاخره سخن بشير بن سعد كه به انصار گفت :
لا يرانى الله انازعهم هذا الامر ابدا. يعنى خدا نكند كه من درباره اين حكومت و فرمانروايى با اينان (مهاجران قريشى ) به مخالفت برخيزيم ! (368)
ج : اولواالامر در نصوص اسلامى  
در حديث رسول خدا(ص ) لفظ الامر به معناى حكومت و فرمانروايى ، فراوان آمده و ما در مباحث آينده درباره آن سخن خواهيم گفت . اما به طور اشاره و اجمال ، بار ديگر پاسخ پيغمبر خدا را به بيحره عامرى مى آوريم كه فرمود:
ان الامر الى الله يضعه حيث يشاء. يعنى حكومت و فرمانروايى از آن خداست و آن را، هر جا كه بخواهد قرار مى دهد.
و نيز در قرآن كريم آمده است :
يا ايها الذين ءامنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم . يعنى اى ايمان آوردگان خدا و پيامبر و فرمانروايانتان را فرمانبردار باشيد. (نساء/ 51).
در سال هفتم هجرت ، رسول خدا(ص ) اصحابش را براى انجام عمره بسيج كرد. در اين حركت ، هزار و سيصد و يا هزار و ششصد نفر از مسلمانان مدينه به همراهى رسول خدا رو به مكه نهادند. آن حضرت هفتاد شتر براى قربانى به همراه داشت و قبلا فرموده بود: من براى انجام عمره مى روم و سلاح و جنگ افزارى با خود برنمى دارم .
افراد اين كاروان در ذوالحليفه محرم شدند و از آنجا به سوى مكه عزيمت نمودند و نزديكى حديبيه ، در نه ميلى مكه ، گرد آمدند. خبر عزيمت مسلمانان مردم مكه را سخت به وحشت انداخت . پس شتابان سپاهى را از قبايل اطراف مكه و هوادارانشان جمع نمودند و دويست سواركار رزمنده را به سرپرستى خالد بن وليد و يا عكرمه بن ابى جهل براى جلوگيرى از پيشرفت مسلمانان به سوى مكه روانه داشتند.
رسول خدا(ص )، چون چنان ديد، آماده جنگ با سپاه قريش شد و در اجراى آن در ميان مسلمانان برخاست و گفت : خداوند مرا فرمان داد تا از شما بيعت بگيرم .
مردم پيش آمدند و با حضرتش بيعت كردند كه از جنگ نگريزند. و بعضى گفته اند كه بيعت كردند تا پاى جان ايستادگى كنند.
قريش گروهى را براى مذاكره به خدمت پيغمبر فرستاده بود. اين گروه چون از ماجرا خبردار شدند، سخت تر ترسيدند و با پيغمبر خدا(ص ) از در سازش در آمدند و پيشنهاد صلح دادند... (337)
بارى ، رسول خدا(ص ) در مدت حياتش سه نوع بيعت با اصحابش كرد:
1- بيعت براى پذيرش اسلام ، 2- بيعت براى تشكيل حكومت اسلامى ، 3- بيعت براى جنگ .
البته سومين بيعت آن حضرت در حقيقت تجديد بيعت دوم بود؛ زيرا حضرتش ياران خود را براى انجام عمره از مدينه بيرون آورده بود كه حركت عمره به يك حركت جنگى مبدل شد، و اين خلاف هدفى بود كه اصحاب را به خاطرش حركت داده و از مدينه خارج كرده بود. و از اين جهت بود كه لازم مى آمد براى اين كار جديد و جنگ ناخواسته ، بيعتى از نو گرفته شود، كه رسول خدا(ص ) اين چنين كرد، و همين عمل ثمر خود را به نحو مطلوبى به بار آورد: ترس شديد مشركان قريش و اهالى مكه ، از نتايج جالب و مطلوب آن بود.
در اينجا بحث خود را با آوردن شش روايت درباره بيعت و اطاعت از امام و توضيحى كوتاه درباره آنها به پايان مى بريم .
1- از عبدالله بن عمر روايت شده است كه گفت : ما با رسول خدا(ص ) بيعت كرديم كه شنوا و فرمانبردار حضرتش باشيم كه پيامبر خدا(ص ) فرمود: فى ما استعطت . (338) يعنى تا آنجا كه بتوانى .
2- در روايتى آمده است كه على (ع ) فرمود: فيما استطعتم . (339) يعنى در حد تواناييتان .
3- و بنا به روايتى ديگر از قول جرير، آن حضرت فرمود: قل فيما استطعت . (340) يعنى بگو در حد تواناييم .
4- از هرماس بن زياد (341) روايت شده است كه من دست پيش بردم كه با رسول خدا(ص ) بيعت كنم ، اما چون نوجوانى كم سن و سال بودم ، رسول خدا(ص ) نپذيرفت و با من بيعت نكرد. (342)
همچنين از فرزند عمر روايت شده است كه گفت : رسول خدا(ص ) فرمود: بر هر فرد مسلمانى ، خواه ناخواه ، شنودن و فرمان بردن آن چه دوست دارد و ناخوش دارد واجب است ؛ مگر اينكه به انجام معصيتى مامور شود، كه در آن صورت مجاز به شنودن و فرمان بردن نخواهد بود. (343)
5- از ابن مسعود روايت شده كه رسول خدا(ص ) فرموده است : پس از من مرادانى زمان امور حكومت بر شما را به دست خواهند گرفت كه سنت مرا ناديده مى گيرند و به بدعت عمل مى كنند و نماز را در موقع خود نمى خوانند. پرسيدم : اى رسول خدا! اگر من همزمان با ايشان باشم ، تكليفم چيست ؟ فرمود: اى پسر ام عبد! از من مى پرسى چه بايد بكنى ؟ از فرمانروايى كه معصيت خدا كند، نبايد اطاعت كرد. (344)
6- و در پايان حديثى طولانى از عباده بن صامت آمده است كه : فلا طاعه لمن عصى الله فلا تعتلوا بربكم . يعنى فرمانبردارى از كسى كه خداى تبارك و تعالى را نافرمانى كند روانيست ؛ پس با خداى در نيفتيد. (345) و در روايتى ديگر، آخر آن لا تضلوا بربكم (346) آمده است .
با بررسى كلمه بيعت در سنت پيامبر اسلام (ص ) در مى يابيم كه بيعت بر سه پايه اصلى و به شرح زير استوار است .
بيعت كننده (مبايع )، 2- بيعت گيرنده (مبايع له )، 3- تعهد به فرمانبردارى و انجام مواد و مقررات بيعت
پس به اين ترتيب بايد نخست مورد بيعت ، كه انجام آن خواسته شده ، كاملا روشن و مفهوم باشد. آنگاه ، همان گونه كه در سنت آمده است ، بيعت كننده به عنوان قبولى ، دست خود را به دست بيعت گيرنده مى زند و بيعت انجام مى پذيرد.
بنابراين بيعت مصطلح شرعى خواهد بود. ولى امروزه شروط تحقق بيعت شرعى در اسلام براى اغلب مسلمانان روشن نيست ، پس لازم است خاطرنشان سازيم :
بيعت در اسلام هنگامى تحقق مى پذيرد كه شرايط سه گانه زير در آن مراعات شده باشد:
1- بيعت كننده شايستگى بيعت كردن را داشته و در انجام آن كاملا آزاد و مختار باشد.
2- بيعت گيرنده شايستگى و لياقت آن را داشته باشد كه با او بيعت شود.
3- بيعت براى موضوعى باشد كه اقدام به انجام آن درست و روا باشد.
بنابراين ، بيعت نابالغ و ديوانه نيست . زيرا اين دو در اسلام مكلف به اجراى احكام اسلامى نيستند. همچنين بيعت بايد بر اساس ميل و رضاى بيعت كننده صورت بگيرد. بيعت آدمى كه مجبور شده باشد، درست نيست ، زيرا بيعت همانند معامله است كه نمى شود مالى را به زور و اكراه از صاحبش ‍ گرفت و بهاى آن را به وى پرداخت كرد. پس بيعت گرفتن با اعمال زور و زير سايه شمشير صحيح و مشروع نخواهد بود. و نيز بيعت با آن كس كه آشكارا گناه مى كند، و بيعتى كه براى انجام گناه و سرپيچى از فرامين خداوند صورت گيرد، صحيح نيست . بنابراين بيعت ، مصطلح اسلامى است و احكامى براى آن در شرع اسلام مقرر شده است .
فشرده مطالبى كه گذشت : بيعت در لغت عرب به معنى دست زدن متعاملين به نشانه قبول و انجام معامله است . و در اسلام نشانه به كار بردن سعى و كوشش بيعت كننده در انجام امور و مقرراتى براى بيعت گيرنده است و تا شروط آن حاصل نشود، بيعت اسلامى محقق نمى شود. شروط بيعت عبارت است از:
1- بيعت نابالغ و ديوانه درست نيست .
2- بيعت به اجبار و زور با كسى كه آشكارا مرتكب گناه مى شود، صحيح نخواهد بود.
3- بيعت براى انجام گناه و معصيت ، باطل است .
و دانستيم كه رسول خدا(ص ) در سه مورد بيعت گرفته است : بيعت نخستين براى اسلام ، بيعت دوم براى تشكيل حكومت ، و سومين بيعت براى جنگ . و خداوند از مورد سوم چنين ياد كرده است : ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم . يعنى آنان كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند. دست خدا روى دست ايشان است . (الفتح / 10)

next page

fehrest page

back page