next page

fehrest page

back page

جلوگيرى قريش از نوشتن حديث پيغمبر  
، فرزند عمر و بن عاص ، مى گويد:
من هر چه را كه از رسول خدا(ص ) مى شنيدم ، مى نوشتم ، تا اينكه قريش ‍ مرا از اين كار بازداشته و گفتند: تو هر چه را كه از پيغمبر مى شنوى مى نويسى ، در حالى كه پيغمبر بشر است و سخن از سر رضا و خشم مى گويد! اين بود كه من هم دست از نوشتن برداشتم . اين مطلب را با رسول خدا (ص ) در ميان گذاشتم ، آن حضرت با انگشت به دهان خود اشاره كرد و فرمود: اكتب ، فوالذى نفسى بيده ما خرج منه الا حق . يعنى بنويس به آن كس كه جانم در دست اوست سوگند كه از اينجا بجز بيرون نمى آيد.
قريش آشكارا علت نهيش را از نوشتن حديث پيغمبر(ص ) بيان كرد، و آن اينكه ممكن است حديث رسول خدا(ص ) در حالت خشم بر يكى ، و يا خشنوديش از كسى صادر شده باشد، كه در صورت اول ، حديث پيامبر موجب سرشكستگى و زشتنامى او خواهد شد، و ما مى دانيم كه چه بسيار رسول خدا(ص ) از گردنكشى و عناد قريش سخن گفته و آياتى را كه براى درهم كوبيدن آنها نازل شده ، تفسير فرموده است . و در صورت دوم ، حديث پيامبر خدا(ص ) به صورت نصى صريح در حق كسى خواهد ماند كه قريش مايل به انتشار چنان نصى درباره او نيست !
و به همين خاطر بود كه از نوشتن وصيت پيغمبر(ص ) در آخرين ساعات حيات آن حضرت جلوگيرى به عمل آوردند. آنجا كه آن حضرت فرمود: بياييد تا برايتان مطلبى بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. و عمر گفت : درد پيغمبر چيره شده ! كتاب خدا را كه داريد، همان كتاب كافى است ! و نيز گفتند: او را چه مى شود؟ هذيان مى گويد!
اين جلوگيرى و آن نهى به خاطر ترس از انتشار نصى از سوى پيغمبر(ص ) درباره كسى بود كه مايل نبودند تا به حكومت برسد و آن وقت خلافت و نبوت در خانواده او يكجا فراهم آيد!
و به خاطر همين كراهت و ناخشنودى ايشان بود كه عمر در دوران خلافتش ‍ از نوشتن حديث رسول خدا(ص ) جلوگيرى به عمل آورد و آنچه را هم كه اصحاب از حديث پيغمبر يادداشت برداشته بودند، جمع كرد و همه را به آتش كشيد!
اين جلوگيرى از نوشتن حديث پيامبر خدا(ص ) تا زمان حكومت عمربن عبدالعزيز، از خلفاى اموى ، همچنان ادامه داشت و كارهاى ديگرى نيز در همان راستا صورت گرفت كه ما مفصل آن را در بخش جلوگيرى از نوشتن حديث در دوران خلفا در جلد دوم همين كتاب خواهيم آورد. اما اكنون سياستى را كه خلفاى قريش در نشان دادن همان كراهت و دشمنى پس از سپرى شده دوران خلفاى راشدين به كار برده اند، از نظر مى گذرانيم .
سياست حكومت قرشى و بنى اميه  
الف . در روزگار معاويه  
جاحظ، سياست حكومت قرشى را در زمان معاويه به اختصار آورده و ابن ابى الحديد آن را در كتاب خود چنين نقل كرده است :
ابو عثمان جاحظ (557) گفته است كه معاويه مردم عراق و شام و جاهاى ديگر را فرمان داد تا على - عليه السلام - را دشنام دهند و از او بيزارى جويند! اين سب و دشنام در خطبه ها و بر منابر مسلمانان صورت مى گرفت ! و در زمان حكومت بنى اميه تا خلافت عمربن عبدالعزيز به صورت سنتى متداول و مرسوم درآمده بود.
اما چون عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست آن را ممنوع ساخت . جاحظ تاكيد كرد كه معاويه در پايان خطبه روز جمعه چنين مى گفت :
اللهم ان ابا تراب الحد فى دينك ، وصد عن سبيلك ، فالعنه لعنا و بيلا، و عذبه عذابا اليما!
و همين كلمات را به سراسر كشور بخشنامه كرد و اينها بود كه تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز بر سر منابر اسلام گفته مى شد!
طبرى آورده است كه :
معاويه ، مغيره بن شعبه را نامزد حكومت كوفه كرد و چون فرمانش را بنوشت ، به او گفت : مى خواستم كه تو را به انجام امورى چند سفارش كنم ، اما همه آنها را با اعتماد به هوش و درايت تو، به خودت وانهادم ، ولى سفارش در يك مورد را ترك نمى كنم ، و آن اينكه : از بدگويى و دشنام به على غافل مباش ، و دلسوزى و رحمت بر عثمان و طلب آمرزش براى او را از خاطر مبر. عيبجويى ياران على و بدگويى ايشان و تمجيد هواداران عثمان و نزديك ساختنشان را به خود از دست مگذار! مغيره گفت :
آزمودم ، و آزمون داده ام و پيش از تو براى ديگران نيز كار كرده ام و مورد سرزنش نيز قرار نگرفته ام . اينك بار ديگر در بوته آزمايش قرار مى گيرم ، تا چه پيش آيد: تعريف و ستايش خواهم ديد و يا بدگويى و سرزنش . معاويه گفت : بلكه ستايش خواهى شنيد و نوازش !!
ابن ابى الحديد از كتاب الاحداث مداينى آورده است : معاويه در عام الجماعه به تمام كارگزارانش در سراسر كشور اسلامى بخشنامه كرد كه : هر كس چيزى در فضيلت اهل بيتش روايت كند خونش هدر است ، و قانون و حكومت اسلامى از او حمايت نمى كند. به سبب اين فرمان ، مردم كوفه ، كه از شيعيان و هواداران اميرالمومنين (ع ) بودند، به سختى و بلا گرفتار آمدند.
معاويه بار ديگر به كارگزارانش در اطراف كشور نوشت كه : شهادت هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را نپذيرد. و نيز به آنها دستور داد: در قلمرو خود دقت كنيد، كسانى را كه از هواداران عثمان هستند و فضايل و مناقب او را روايت مى كنند شناسايى كرده به خود نزديك كنيد و گراميشان بداريد. و آنچه را كه هر يك از ايشان در فضايل و مناقب عثمان روايت كرده ، ضمن نام و نام پدر و عشيره او، آن را برايم بنويسيد و بفرستيد.
فرمانداران در اجراى دستور معاويه به تكاپو افتادند و هر كس را كه فضيلتى درباره عثمان از زبان پيغمبر(ص ) روايت مى كرد، نام و حديثش را به دربار منعكس مى نمودند و معاويه در برابر آن پول و خلعت مى فرستاد و زمين و املاك بذل و بخشش مى كرد و عرب و موالى را از اين رهگذر بهرمند مى ساخت . مردم نيز به همچشمى يكديگر برخاستند، و براى به دست آوردن مال و مقام در هر شهر و ديارى احاديث فراوان ساختند و تحويل دادند.
هيچكس به نزد حاكمى از كارگزاران معاويه نمى رفت كه فضيلت و منقبتى درباره عثمان بگويد و دست خالى بازگردد، بلكه نامش نوشته مى شد و روايتش ثبت مى گرديد و به دستگاه دولتى تقرب مى يافت و سخنش ‍ مسموع ، و خواسته اش بر آورده مى گشت . زمانى چند بر اين منوال سپرى گرديد. تا اينكه بار ديگر معاويه به كارگزارانش بخشنامه كرد كه حديث درباره عثمان زياد شده و در هر شهر و ديارى بر سر زبانها افتاده است . اينك چون نامه من به دست شما برسد، مردم را دعوت كنيد كه درباره فضايل صحابه و خلفاى اولين حديث بياورند، هر خبرى را كه درباره ابوتراب روايت شده از دست ننهند، مگر اينكه نقيض آن را درباره صحابه روايت كنند و برايم بفرستند. چه ، اين بيشتر دوست دارم و چشمم بدان روشنتر مى شود و كوبنده ترين دليلى است عليه ابوتراب و شيعيان او، از ذكر مناقب و فضايل عثمان برايشان ناگوارتر خواهد بود!
فرمان معاويه را براى مردم خواندند و در پى آن اخبار بسيارى در مناقب و فضايل اصحاب ساختند و انتشار دادند كه هيچكدام از آنها حقيقت نداشت . مردم هم روايتهاى ساختگى را در مجالس خود بازگو مى كردند و ثنا و مناقب آن چنانى صحابه به دست منبريان افتاد و از آنجا به مكتبخانه ها رسيد و معلمين نيز آنها را به دانش آموزان و كودكان تعليم مى دادند و آنها نيز آن احاديث ساختگى را چنان ياد مى گرفتند كه قرآن را!
بالاخره ، آن احاديث ساختگى ، به اندرون خانه ها كشيده شد و دوشيزگان و بانوان و خدمتكاران و حواشى ايشان نيز از آن بى نصيب نماندند و بر اين قرار سالها سپرى گرديد و دروغهاى فراوان به زير دست و پاى مردم افتاد تا جايى كه قضات و فقها و واليان نيز در پاى همانها به بحث و گفتگو نشستند! (558)
ابن عرفه ، يكى از بزرگان اهل حديث و سرشناسان اين علم كه به نفطويه معروف است ، در تاريخ خود مى نويسد:
بيشتر احاديث دروغ و ساختگى در فضايل و مناقب اصحاب ، در ايام حكومت بنى اميه و به قصد تقرب به دستگاه ايشان ، و به اين گمان كه بدان وسيله دماغ بنى هاشم به خاك ماليده خواهد شد، ساخته شده است ! (559) ابن ابى الحديد از ابو جعفر اسكافى آورده است كه گفت :
معاويه عده اى از اصحاب و جمعى از تابعين را مامور ساختن اخبار زشت و خلاف درباره على (ع ) كرد كه نفرت و انزجار ايجاد مى كرد. و در عوض ، حق الزحمه قابل توجهى هم به منظور تشويق ايشان در هر چه بيشتر اين قبيل احاديث مى داد؟ (560)
آنگاه در همين مورد، از روايتهاى را كه از عمرو بن عاص آورده ، حديثى است كه آن را بخارى (561) و مسلم يا سند از عمرو بن عاص در صحيح خود ثبت كرده اند كه گفت :
سمعت رسول الله يقول جهارا غير سر، (562) ان آل ابى طالب ليسوا لى باولياء، انما وليى الله و صالح المومنين !
و بنا به روايتى ديگر در صحيح بخارى ، آخر اين حديث ساختگى چنين آمده است : ولكن لهم رحما ابلها ببلالها! يعنى من خود آشكارا از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى گفت آل ابوطالب دوستان من نيستند؛ دوستان منت فقط خدا و مومنان صالح مى باشند. آنان با من خويشى دارند، پس با آنان صله رحم مى كنم .
اين دو روايت را ابن ابى الحديد از صحيح بخارى برداشته و در كتاب خود آورده است . اما در چاپهاى بعد كه از صحيح بخارى در زمان ما شده ، به جاى آل ابى طالب ، آب ابى فلان نوشته شده است !
طبرى درباره مغيره بن شعبه مى نويسد:
او مدت هفت سال و چند ماه بر كوفه حكومت كرد و دشنام و زشتگويى به على و خرده گيرى بر كشندگان عثمان و لعن و ناسزا با ايشان و دعا و طلب رحمت و بخشايش براى عثمان و پاك و بى گناه نشان دادن ياران او را روزى ترك نكرد! با اين تفاوت كه مغيره مردى سياستمدار و محافظه كار بود. گاهى دشنام مى داد و ناسزا مى گفت ، و زمانى نيز نرمى و ملايمت مى كرد و بى اعتنا از كنار آن مى گذشت .
در همان ايام كه كه بر كوفه حكومت داشت ، روزى به صعصعه بن صوحان گفت : مبادا به من گزارش بدهند كه تو نزد كسى زبان به زشتگويى و عيبجويى عثمان گشوده اى و يا آشكارا چيزى درباره فضيلت و منقبت على بر زبان آورده اى ! زيرا تو از فضايل على چيزى بيشتر از من نمى دانى ، بلكه من از تو به فضايل و مناقب او آشناتر و واردتر مى باشم . اما چه كنم كه اين پادشاه روى كار آمده و سخت مراقب است و از ما قول گرفته كه عيب او را با مردم در ميان بگذاريم و ما خيلى از آن چيزهايى را كه به ما فرمان داده ناديده گرفته ايم و بجز آن مواردى را كه براى دفع شر اينان از جان خود ناگزير باشيم ، نمى گوييم . پس اگر بخواهى از فضايل على چيزى بگويى ، آن را پنهانى با يارانت در ميان بگذار و يا در خانه هايتان به طور پنهانى بگوييد، اما اينكه آشكارا و در مسجد بخواهى چيزى در اين باره بگويى ، اين چيزى است كه خليفه تاب شنيدن آن را ندارد و از ما نمى پذيرد.
يعقوبى نيز در همين زمينه سخنانى دارد كه فشرده آن از اين قرار است :
حجر بن عدى كندى و عمر بن حمق خزاعى و يارانشان از شيعيان على بن ابى طالب بودند. چون شنيدند كه مغيره و ديگر ياران معاويه بر منبر على (ع ) را لعن و ناسزا مى گويند، تاب نياوردند و برخاستند و رو در روى ايشان ايستاده اعتراض كردند.
اما زمانى كه زياد بن ابيه به كوفه وارد شد، رئيس پليس خود را مامور دستگيرى ايشان كرد. پس گروهى از آنان دستگير و بازداشت و اعدام شدند! اما عمرو بن حمق خزاعى به همراه تنى چند از يارانش به موصل گريخت و حجر بن عدى و سيزده تن ديگر به دام افتادند. زياد ايشان را به شام در نزد معاويه فرستاد و به او نوشت كه اينان بر خلاف مردم از لعن و ناسزا به ابوتراب سرباز زده ، به روى فرمانداران خود ايستاده پرخاش ‍ مى كنند و سر از فرمان برتافته و راه عصيان در پيش گرفته اند. و گروهى را نيز بر اين مطلب گواه گرفت !
گروه در بندشدگان چون در ميلى شام به مرج عذراء رسيدند، معاويه دستور داد تا در همان جا توقف كنند و به دمشق وارد نشوند. سپس كسانى را براى اعدام ايشان گسيل داشت .
در آن هنگام از حاشيه نشينان مجلس معاويه جمعى به شفاعت برخاستند و شش تن از دربند شدگان آزاد شدند. پس دستور داد تا به باقيماندگان ، برائت و بيزارى از على و لعن و ناسزاى بر او پيشنهاد كنند، هرگاه پذيرفتند، آزاد شوند، و در غير اين صورت اعدام گردند! اما حجر و يارانش يك صدا گفتند ما چنين كارى نمى كنيم .
ماموران اعدام ، گورهاى آنان را مقابل چشم آنها حفر كردند و كفنهايشان را آماده نمودند و آنها نيز تمامى آن شب را به نماز و عبادت به روز آورند. در بامداد بار ديگر برائت و دشنام به على برا بر آنها عرضه كردند و آنان در پاسخ گفتند: ما دست از ولايت برنمى داريم و از دشمنانش بيزاريم . آنگاه جلادان قدم پيش گذاشتند، حجر از ايشان خواست كه بار ديگر به او اجازه دهند تا وضو گرفته نماز بخواند. چنين كردند و چون نمازش به پايان رسيد، او را گردن زدند.
جلادان يكى يكى آنها را پيش كشيده گردن زدند، تا نوبت به عبدالرحمان بن حسان عنزى و كريم بن عفيف خثعمى رسيد. اين دو گفتند: ما را به خدمت اميرالمومنين معاويه ببريد تا آنچه را كه مى خواهد در پيش روى او بگوييم . پيشنهاد ايشان را پذيرفتند و آن دو را به خدمت معاويه اعزام داشتند. و چون بر معاويه وارد شدند، معاويه روى به خثعمى كرد و گفت : درباره على چه مى گويى ؟ كريم پاسخ داد: آنچه را تو بگويى ! پرسيد: از دين على بيزارى مى جويى ؟! كريم ساكت ماند.
آنگاه پسر عموى او برخاست و از معاويه خواهش كرد كه كريم را به او ببخشد. معاويه امر به زندانى شدن او كرد و كريم يك ماه در زندان بسر برد و به اين شرط آزاد گرديد كه به كوفه نرود.
اما در مورد عنزى ، معاويه به او گفت : تو درباره على چه مى گويى ؟
عبدالرحمان گفت : گواهى مى دهم كه او ذكر خدا بسيار مى كرد و از آمران به حق ، و نگاهبانان عدل و دلسوز مردم بود. پرسيد: درباره عثمان چه مى گويى ؟ گفت : عثمان نخستين كسى بود كه در ظلم و ستم را به روى مردم گشود و در حق را بست . گفت :
خودت را به كشتن دادى ، پاسخ داد: بلكه فقط تو را از ميان برداشتم !
اين بود كه معاويه او را به نزد زياد بن ابيه فرستاد و به او نوشت : اين مرد عنزى بدترين فردى است كه به خدمت من فرستاده اى . پس او را چنان كه استحقاق دارد تنبيه و به بدترين وجهى اعدام كن !
چون عبدالرحمان عنزى را پيش زياد آوردند، او را به قس الناطف فرستاد تا زنده زنده در گورش كردند! (563) از ديگر داستانهاى زياد بن ابيه در اين مورد، برخوردى است كه با صيفى بن فسيل داشته است . زياد امر به احضار صيفى كرد و چون حاضر شد، به او گفت : دشمن خدا! درباره ابوتراب چه مى گويى ؟ گفت : من ابوتراب را نمى شناسم ! گفت : تو او را نمى شناسى ؟ نه ، او را نمى شناسم ! يعنى تو على بن ابى طالب را نمى شناسى ؟!
چرا، او را مى شناسم . ابوتراب ، همان است ! و پس از گفتگويى چند كه بينشان گذشت ، زياد فرياد زد چوب بياوريد، و چون حاضر كردند، رو به صيفى كرد و گفت : حالا درباره على چه مى گويى ؟ بهترين سخنى را كه درباره بنده اى از بندگان خدا بگويم ، درباره او خواهم گفت . زياد فرياد كشيد: آن قدر چوب بر گردنش بزنيد تا به زمين بيفتد. دژخيمان زياد دستورش را كاملا را انجام دادند. آنگاه دستور داد: بلندش كنيد. او را بر پا داشتند. گفت : ولش كنيد. و باز پرسيد: درباره على چه مى گويى ؟ صيفى گفت : به خدا سوگند اگر بدنم را تكه تكه كنى ، چيزى بجز آنچه را كه درباره على از من شنيدى ، نخواهى شنيد. زياد گفت بايد على را لعن كنى وگرنه گردنت را مى زنم . صيفى گفت پس بى گمان گردنم را زده اى ، و من خوشبخت هستم و تو مردى شقى و بدبخت هستى . زياد دستور داد تا گردنش را در زنجير كنند و به زندانش افكنند. سرانجام صيفى همراه با حجر بن عدى اعدام شد و به شهادت رسيد. (564)
زياد بن ابيه درباره دو نفر از اهالى حضرموت به معاويه نوشت كه ايشان از شيعيان على و بر دين او هستند، و كسب دستور كرد. معاويه پاسخ داد:
هر كس را بر دين و طرز تفكر على يافتى ، بكش و مثله كن و بر در خانه اش ‍ بردار كن ! همان گونه كه خثمعى را زنده در گور كرده بود، زيرا كه على را مدح گفته و از عثمان عيب گرفته بود. (565)
پايان زندگانى زياد به ابيه را مسعودى و ابن عساكر در تاريخ خود آورده اند. مسعودى مى نويسد:
زياد بن ابيه همه مردم كوفه را در مقابل قصرش امر به احضار كرد و آنان را وادار به دشنام دادن به على نمود، و هر كس كه سرپيچى مى كرد، او را به شمشير حوالت مى داد. در همان حال بود كه دچار بيمارى طاعون گرديد، و مردم را از شر خود راحت ساخت . (566)
عمرو بن حمق خزاعى نيز از كسانى است كه در اين راه دچار آوارگى و قتل شد. چه از دست زياد بن ابيه گريخت و سر به صحرا نهاد، اما او دست از وى برنداشت و در هر گوشه سوراخى به جستجويش برخاستند تا سرانجام او را يافتند و سر از تنش جدا كردند و به خدمت معاويه در شام فرستادند!
معاويه دستور داد تا سر عمرو را در بازار شام بياويزند، و سپس براى همسرش كه او را در پيش از اين به سوداى دستيابى به عمرو به زندان انداخته بود، فرستاد و دستور داد تا آن را در دامان او بيندازند! (567)
اين سياست در سراسر كشور اسلامى اجرا مى شد، و بجز امرا و حكامى كه نام برديم ، امرا و حكام تمامى شهرهاى اسلامى از اين سياست پيروى و آن را اجرا مى كردند؛ مانند بسر بن ارطاه در محدوده حكومتش در بصره ، و ابن شهاب درى ، (568) كه هر كدامشان داستان ويژه اى دارند كه مورخان آنها را ثبت كرده اند.
اين سياست اموى بعدها پيروى شد و غالب مردم بدون اينكه حقيقت مطلب را در يابند، على بن ابى طالب را بر منابر خود و در غرب و شرق كشور اسلامى لعن و ناسزا مى گفتند!! مگر سيستان ، كه در آنجا تنها يك بار لعن به عمل آمد، و مردم در برابر بنى اميه ايستادند كار را به جايى رسانيدند كه بر منابر آنجا هيچكس مورد لعن و ناسزا قرار نگرفت ، در حالى كه بر منابر شهرهاى مقدسى چون مكه و مدينه اين ناسزاگويى همچنان ادامه داشت (569) و در برابر خانواده آن حضرت مرتب تكرار مى شد كه خود داستانها دارد. ما تنها به ذكر يك مورد آن ، كه ابن حجر آن را در كتاب تطهير لسان آورده است ، بسنده مى كنيم . ابن حجر مى نويسد:
عمر به منبر و على را دشنام داد و ناسزا گفت . پس از او، مغيره بن شعبه به منبر رفت و على را دشنام و ناسزا گفت . آنگاه گروهى به امام حسن (ع ) پيشنهاد كردند كه تو هم به منبر برو و جواب آنها را بده . امام حسن نپذيرفت ، مگر اينكه آنه قول بدهند كه اگر سخنش راست باشد او را تاييد و در صورتى كه خلاف واقع گويد تكذيب نمايند. آنها پذيرفتند و قول دادند.
پس امام حسن به منبر رفت و سپاس و ستايش خدا را به جاى آورد و آنگاه فرمود:
اى عمر، واى مغيره ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانيد كه رسول (ص ) آن پيشرو و افساركش را كه يكى از آنها فلانى بود لعن كرده است ؟ هر دو گفتند: آرى به خدا! پس امام حسن رو به معاويه و مغيره كرد و گفت : تو اى معاويه واى مغيره ! آيا مى دانيد كه رسول خدا عمرو را به هر زبانى لعن فرموده است ؟ هر دو پاسخ دادند: آرى به خدا! (570)
و از آنجا كه مردم پاى سخنان و خطبه هاى ايشان به خاطر همين مطالبى كه دوست نداشتند آنها را بشنوند نمى نشستند، برخلاف سنت خطبه را بر نماز مقدم داشتند و آن را جلو انداختند.
ابن حزم در محلى مى نويسد:
بنى اميه خواندن خطبه را پيش از نماز بدعت نهادند و چنين عذر آوردند كه مردم پس از اداى نماز برمى خيزند و مى روند و پاى خطبه ايشان نمى نشينند. و آن بداعت علت بود كه آنها در خطبه خود على بن ابى طالب (رض ) را ناسزا مى گفتند و مسلمانان تاب شنيدن آن را نداشتند و از آن مى گريختند و حق هم داشتند. (571)
يعقوبى نيز در تاريخش مى نويسد:
در سال چهلم و چهارم هجرت معاويه مقصوره اى (جايى ويژه ايستادن ) در مسجد بنا كرد و منبرهايى را كه در عيد قربان و فطر به مصلى بيرون برد، و بيش از اداى نماز خطبه خواند. زيرا مردم چون نماز را به پايان مى بردند، مى رفتند و پاى خطبه ايشان نمى نشستند تا لعن و ناسزاى به على را نشنوند. اين بود كه معاويه خطبه را قبل از نماز قرار داد. همچنين فدك را به مروان بن حكم بخشيد تا آل رسول خدا(ص ) را ناراحت و خشمگين كند. (572)
در صحيح بخارى و مسلم و ديگر مصادر از قول ابوسعيد خدرى آمده است كه گفت :
من روز عيد قربان و يا فطر همراه با مروان بن حكم ، كه والى مدينه بود، به مصلى بيرون رفتيم و در كنار منبرى كه آن را كثير بن صلت ساخته بود قرار گرفتيم . مروان پيش از آنكه نماز عيد را به جاى آورد قصد كرد كه به منبر رود و خطبه بخواند.
دامنش را گرفتم كه بالا نرود، دامن از دستم كشيد و بالا رفت و پيش از نماز خطبه خواند. به او گفتم به خدا سوگند كه سنت را تغيير داديد و خلاف كرديد. گفت : اى ابوسعيد! آنچه را مى دانستى عوض شده ! گفتم : به خدا كه آنچه را مى دانم بهتر است از آنچه نمى دانم . گفت : مردم بعد از نماز نمى نشينند، اين است كه خطبه را پيش از نماز قرار داده ام . (573)
بارى ، نه تنها خود چنين مى كردند، بلكه ديگر اصحاب را به آن امر مى نمودند.
در صحيح مسلم و ديگر منابع از سهل بن سعد آمده است كه گفت :
از خاندان مروان كسى را به حكومت مدينه گماشتيد. او سهل را احضار و امر نمود تا على را ناسزا گويد! سهل زير بار نرفت ؛ پس گفت اگر نمى پذيرى ، ابوتراب را لعنت كن ! سهل بن سعد گفت : على را اسمى دوست داشتنى تر از ابوتراب نبود. و هر گاه او را به اين نام مى خواندند خوشحال مى شد. پرسيد: قصه چيست ؟ و او چرا ابوتراب ناميده شد؟! سهل گفت : داستان از اين قرار بود كه روزى رسول خدا(ص ) به خانه فاطمه آمد و على را در آنجا نيافت . از فاطمه (ع ) پرسيد: پسر عمويت كجاست ...؟
تا آنجا كه : او در مسجد خوابيده است . رسول خدا(ص ) به بالين على آمد. او را خوابيده يافت ، در حالى كه تن پوشش از نيمى از بدنش به كنار رفته بود.
رسول خدا(ص ) خاك از اندام على پاك كرد و چند بار گفت : قم اباالتراب (برخيز اى ابوتراب . (574))
از عامر بن سعد بن ابى وقاص آمده است كه : معاويه بن سعد بن ابى وقاص ‍ گفت : تو چرا ابوتراب را دشنام نمى دهى ؟! سعد پاسخ داد: هنگامى كه سخنانى را كه در سه مورد رسول خدا(ص ) به او گفته است به باد بياورم ، او را ناسزا نخواهم گفت و اگر يكى از آنها را پيامبر خدا(ص ) به من گفته بود، از شتران سرخ موى دوستر داشتم .
شنيدم كه رسول خدا(ص ) به او، كه به جانشينى خود در يكى از غزواتش ‍ در مدينه بر جاى نهاده بود، فرمود: اما ترضى ان تكون منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبوه بعدى . يعنى خوشحال نيستى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه بعد از من ديگر نبوت نخواهد بود؟ ديگر اينكه در جنگ خيبر شنيدم كه پيغمبر(ص ) فرمود: فردا پرچم جنگ را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبرش را دوست دارد، و خدا و پيامبرش نيز او را دوست دارند. هر كدام از ما گردن كشيديم كه مگر آن كس ما باشيم . آنگاه فرمود على را بخوانيد. على را در حالى كه به چشم درد مبتلى شده بود حاضر كردند. پس آب دهان خويش را به چشمش ‍ كشيد و پرچم را به دست او داد و خداوند هم خيبر را به دست او گشود. ديگر اينكه چون آيه فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم ... نازل گرديد، رسول خدا(ص )، على و فاطمه و حسن و حسين را بخواند و گفت : بار خدايا اينان اهل و خانواده من هستند. (575)
مسعودى از قول طبرى آورده است :
چون معاويه حج بگذارد، همراه با سعد بن ابى وقاص به گرد خانه خدا طوف كرد و چون آن را به پايان رسانيد به دار الندوه رفت و سعد را بر روى تختى كه برايش نهاده بودند در كنار خود جاى داد و آنگاه به دشنام دادن به على پرداخت ! سعدبن ابى وقاص از جاى برخاست و گفت : تو مرا كنار خود بر تخت مى نشانى و به بدگويى و ناسزاى به على مى پردازى ؟! قسم به خدا كه اگر حتى يكى از ويژگيهاى على در من وجود داشت ، از هر چيزى برايم گراميتر بود. آن وقت ابن مسعود حديث بالا را با جزئى اختلاف در پايان آن آورده و سپس مى گويد: سعد بن ابى وقاص خطاب به معاويه گفت : خدا مى داند كه تا زنده هستم در زير يك سقف با تو نخواهم نشست . پس ‍ برخاست و برفت . (576)
ابن عبدالبر در عقد الفريد حكايت فوق را به اختصار آورده است :
زمانى كه حسن بن على (ع ) از دنيا رفت ، معاويه حج بگزارد و سپس به مدينه وارد شد و خواست تا بر منبر پيامبر خدا(ص ) على را لعن و ناسزا گويد. سپس به او گفتند كه سعد بن ابى وقاص در مدينه است و فكر نمى كنيم كه با اين كار تو موافق باشد، كسى را به نزد او بفرست و نظرش را در اين مورد جويا شو. معاويه كسى را به نزد سعد فرستاد و مقصود خود را به اطلاعش رسانيد. سعد در پاسخ براى معاويه پيغام فرستاد كه اگر چنين كنى از مسجد بيرون مى روم و ديگر به آنجا قدم نمى گذارم ! ناچار معاويه تا سعدوقاص زنده بود، دست از ناسزاگويى به على بازداشت . و چون سعد از دنيا رفت ، آن وقت بر منبر پيغمبر(ص ) به لعن و ناسزاى على پرداخت و به كارگزارانش نيز دستور داد تا بر منابر مسلمانان على را دشنام دهند و ناسزا گويند و آنها هم دستورش را اطاعت كردند. (577)
ام سلمه ، همسر پيامبر اسلام (ص )، به معاويه نوشت : شما با اين كارتان خدا و پيامبرش را بر روى منابرتان لعن و ناسزا مى گوييد! زيرا شما على بن ابى طالب را، و هر كس كه او را دوست بدارد لعن و ناسزا مى گوييد، و من خدا را گواه مى گيرم كه خدا و پيامبرش على را دوست دارند. معاويه به اين نامه ام سلمه توجهى ننمود! (578)
ابن ابى الحديد مى گويد:
جا حظ نيز آورده است كه گروهى از بنى اميه به معاويه مراجعه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين ! تو كه به آرزوهايت رسيده اى ، چه شود كه از لعن و ناسزاى به اين مرد (على ) دست بدارى .
گفت : نه به خدا سوگند، مگر هنگامى كه كودكان بر اين باور بزرگ شوند، و بزرگان به پيرى برسند، و گوينده اى پيدا نشود كه فضيلتى از او بر زبان آورد. (579)
از اين رو مردم شام از زمان روى كار آمدن معاويه با بغض و كينه اميرالمومنين على (ع ) بار آمدند.
ثقفى در كتاب الغارات مى نويسد:
عمر بن ثابت در شام سوار مى شد و به روستاهاى اطراف مى رفت ، ور در هر كجا مردم را به گرد خود جمع مى نمود و مى گفت : اى مردم ! على بن ابيطالب مردى منافق بود كه مى خواست در شب عقبه رسول خدا را ترور كند، او را لعن كنيد! مردم بى خبر از همه جا نيز سخن او را مى پذيرفتند و على را لعن مى كردند!! عمر ثابت از آنجا به روستايى ديگر مى رفت و كار خود را از سر مى گرفت !
فشرده اى از داستان شب عقبه  
در سال نهم هجرت ، هنگامى كه رسول خدا(ص ) از غزوه تبوك باز مى گشت ، چون به عقبه هرشى ، كه بر سر راه شام و مكه و مدينه قرار دارد و در دامنه آن دره اى است كه مسير كاروانيان است ، رسيد، مقرر داشت تا سپاه از ميان دره عبور كند، و خود شبانه از طريق گردنه هرشى روانه مدينه شد. برخى از منافقان فرصت را غنيمت دانسته قرار گذاشتند تا همان شب با پى كردن شتر پيغمبر، او را به دره پرتاب كرده از ميان بردارند كه توطئه ايشان به وسيله عمار ياسر و حذيفه و دو تن از اصحاب آن حضرت ، كه در ركاب پيامبر خدا(ص ) بودند، خنثى گرديد. (580) اين ترور ناجوانمردانه را معاويه به پسر عموى پيغمبر خدا(ص ) نسبت داده است !
انگيزه معاويه در انجام اين قبيل كارها
اگر رفتار قريش با على بن ابى طالب ناشى از اين بود كه نمى خواستند خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود، محرك معاويه علاوه بر آن ، كينه ديرينه اى بود كه مخصوصا با بنى هاشم داشت . به خبر زير توجه كنيد:
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (581) خود از قول مطرف ، فرزند مغيره بن شعبه ، آورده است كه گفت :
من با پدرم براى ديدن معاويه با شام رفتيم . پدرم به نزد معاويه مى رفت و با وى به گفتگو مى نشست و چون به نزد ما بازمى گشت ، از معاويه و خردش ‍ داستانها مى گفت ، و از آنچه كه از او ديده بود شگفتيها مى كرد. شب از نزد معاويه به خانه بازگشت و مغموم به كنجى نشست و دست به غذا نبرد. ساعتى درنگ كردم كه نكند از ما خاطرش آزرده شده است . پس به او گفتم :
چرا امشب غمگينى ؟ گفت : اى پسرك من ! من از نمك ناشناس ترين و پليدترين مردم بازگشته ام ! گفتم : داستان چيست ؟ گفت : من با معاويه ، همچنانكه به خلوت نشسته بوديم ، به او گفتم : او اى اميرالمومنين عمرى را پشت سرگذاشته اى ، چه شود كه حق به جا آورى و در اين دوران پيرى كار خيرى انجام دهى و به وضع برادران بنى هاشمت رسيدگى كنى وصله رحم نمايى ، كه به خدا سوگند ديگر چيزى براى آنها باقى نمانده كه امروز از آنها بيم داشته باشى . با اين كارت نام نيكى از خود باقى مى گذارى و ثوابى هم مى برى ؟ اما او در پاسخم گفت :
تو خيلى از مرحله پرتى ! من بقاى چه نامى را اميد داشته باشم ؟ آن مرد تيمى (ابوبكر) زمام امور را به دست گرفت و عدل و داد را پيشه نمود و كرد آنچه كرد. اما همين كه از دنيا رفت ، نامش هم رفت ، مگر اينكه كسى بگويد ابوبكر!
پس از او، آن مرد از قبيله عدى (عمر) قدرت را به دست گرفت و فعاليتها كرد و به مدت ده سال تلاش و كوشش نمود، اما همين كه مرد، نامش هم مرد. مگر اينكه كسى بگويد: عمر.
اما اين فرزند ابوكبشه ، (582) نامش را پنج نوبت فرياد مى زنند كه اشهد ان محمدا رسول الله . با بودن چنين نامى اى بى پدر! چه عملى باقى مى ماند، و چه يادى ؟ به خدا قسم دست برنمى دارم مگر اينكه اين نام را دفن كنم و آن را پاك از ميان بردارم !! (583)
اين فرياد و عربده كه از گلوى معاويه برمى خيزد به خاطر كينه ديرينه اى است كه از بنى هاشم در دل دارد!
علل كينه معاويه نسبت به بنى هاشم  
براى اينكه علت كينه معاويه را نسبت به بنى هاشم دريابيم ، تابه كتاب احاديث ام المومنين عايشه ، كه در آنجا منشا و علت اين كينه كاملا شرح داده شده است مراجعه نماييم .
معاويه اين كينه را از مادرش هندجگرخوار، كه در غزوه احد جگر حمزه عموى پيغمبر را به خاطر تسكين قلب پر از خشمش از بنى هاشم زير دندانهايش جويد و از آن گردن بند ساخت و بر گردن آويخت ، به ارث برده است . و دست آخر، دل پر از كينه خاندان ابوسفيان را يزيد، فرزند معاويه ، با كشتن خاندان پيغمبر در سرزمين كربلا و بريدن سرهايشان و به اسارت بردن زنانشان ، كه در جلد سوم همين كتاب به طور مفصل شرح داده شده است ، آرامش داد.
پس از يزيد، مروان و مروانيان از بنى اميه قدرت را به دست گرفتند، كه در پى به بيان رفتارى كه عبدالله بن زبير در دوران خلافتش با خاندان پيغمبر داشته و به ذكر گوشه هايى از فجايع مروانيان خواهيم پرداخت .
سياست فرزند زبير  
ابن ابى الحديد درباره سياست ابن زبير در دوران قدرتش چنين مى نويسد:
عمر بن شبه و ابن كلبى و واقدى و ديگر راويان اخبار چنين آورده اند كه فرزند زبير در ايامى كه داعيه خلافت داشت ، چهل نماز جمعه بگزارد و در آنها صلوات بر پيامبر(ص ) نفرستاد و گفت : نام پيغمبر را از روى نمى برم تا دماغ مردانى به خاك ماليده شود!!
و بنابه روايت محمد بن حبيب و ابوعبيده ، معمر بن مثنى گفته است : پيامبر را خانواده بدى است كه هر وقت نام پيغمبر برده مى شود، آنها گردن مى كشند!
سعيد بن جبير گفته است كه عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت : اين چه حديثى است كه از تو به گوشم رسيده است ؟ او گفت : كدام حديث ؟ حديث درباره توبيخ و سرزنش من !
اينكه از رسول خدا(ص ) شنيده ام كه مى فرمود: بدترين مرد مسلمان كسى است كه سير بخورد، در حالى كه همسايه اش گرسنه باشد!! ابن زبير گفت : بغض شما اهل بيت را من چهل سال است كه در سينه خود پنهان داشتم !!
ابن عباس در حديثش به بخل و تنگ چشمى ابن زبير كنايه زده بود.
و نيز گفته است كه عمر بن شبه از سعيد بن جبير آورده است كه گفت :
عبدالله زبير خطبه خواند و در آن به بدگويى و شماتت از على پرداخت . سخنان فرزند زبير به گوش محمد بن حنيفه (م 81 ق ) رسيد. محمد آمد و عبدالله همچنان مشغول سخنرانى خود بود. صندلى اى براى محمد گذاشتند. محمد در ميان خطبه عبدالله زبير دويد و گفت :
اى مردم عرب ! رويها سياه باد! پيش روى شما به على بد مى گويند؟! على دست خدا عليه دشمنان خدا بود، و آذرخشى از امر او بر كافران و منكران حقش . على آنها را به خاطر كفرشان از ميان برداشت و آنها هم كينه و دشمنى او را به دل گرفتند و مادام كه پسر عمويش - صلى الله عليه و آله - زنده بود شمشير حسادت و دشمنى خود را بر او پنهان داشتند و چون خداوند پيامبر را به نزد خود برد و وى را به سوى خود برگزيد، مردان كينه هاى ديرينه خود را عليه او آشكار كردند و تمامى خشم خود را بر سر او ريختند. برخى به حق ويژه او دست انداختند و وى را از آن بى بهره ساختند و جمعى به كشتنش توطئه كردند و گروهى هم به دشمنام دادن و تهمت بى اساس زدن به او پرداختند!!
اگر فرزندان و همفكران او را امروز نيرويى بود، استخوانهاى ايشان را در هم مى كوبيد و گورهاشان را از هم مى گشود، كه امروز بدنهايشان پوسيده است . البته پس از اينكه زنده هايشان را مى كشتند و گردنهايشان را به خوارى مى كشيدند، در آن صورت خداى بزرگ آنها را به دست ما عذاب داده و خوارشان كرده و ما را بر آنان پيروز گردانيده و دلهايمان را شفا داده بود.
به خدا سوگند كه بجز كافر، على را دشنام نمى دهد و در پوشش اين دشنام ، شخص رسول خدا(ص ) را دشنام مى دهد، و از آن مى ترسد كه رازش ‍ آشكار شود، اين است كه على را دشنام مى دهد و منظورش پيامبر خداست !
از ميان شما آن كس كه عمرى دراز يافته باشد، سخن رسول خدا(ص ) را درباره او شنيده است كه : لا يحبك الامومن ، ولايبغضك الامنافق . يعنى اى على ! تو را دوست نمى دارد مگر مومن ، و دشمن نمى شمارد مگر منافق . و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون . (584)
ابن ابى الحديد مى گويد: عبدالله زبير على را دشمن مى داشت ، از او بد مى گفت و به او دشنام مى داد و ناسزا مى گفت و هتك حرمت مى كرد!! (585)
يعقوبى نيز مى گويد: عبدالله زبير بر بنى هاشم بسيار سخت مى گرفت و بر آنها ستم مى نمود و دشمنى خود را با آنها آشكار مى ساخت ، تا جايى كه صلوات بر محمد را در خطبه هايش انداخته بود! و چون به او گفتند: تو چرا به پيغمبر(ص ) درود نمى فرستى ؟ گفت : او را خانواده بدى است كه چون درود فرستاده مى شود، خوشحال شده گردن مى كشند و سر خود را بالا مى گيرند!
ابن زبير، محمد بن حنيفه و عبدالله بن عباس را به همراه چهارده مرد ديگر از بنى هاشم بازداشت كرده بود تا با وى به خلافت بيعت كنند. و چون اينان از بيعت خوددارى كرده بودند، آنها را در اتاق زمزم زندانى كرد. و به خداى بى شريك و انباز سوگند خورده بود كه يا بايد بيعت كنند و يا آنها را به آتش ‍ خواهد كشيد. در نتيجه محمد حنفيه به مختار بن ابى عبيده چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از محمد بن على ، و ديگر خاندان پيغمبر به مختار بن ابى عبيده و ديگر مسلمانان . اما بعد، عبدالله زبير ما را بازداشت كرده و در اتاق زمزم به زندان انداخته و به خداى بى شريك و انباز سوگند خورده كه يا بايد با او بيعت كنيم و يا ما را به آتش خواهد كشيد!
پس به داد ما برس . در نتيجه مختار، ابوعبدالله جدلى را با چهار هزار سوار براى نجات ايشان به مكه فرستاد. عبدالله جدلى به مكه آمد و در اتاق را شكست و زندانيان را نجات داد و به محمد على گفت : مرا به ابن زبير بگذار. ولى محمد نپذيرفت و گفت من با كسى كه از من بريده و به قصد جانم برخاسته تلافى به مثل نمى كنم . (586)

next page

fehrest page

back page