next page

fehrest page

back page

پس از ابن زبير  
پس از كشته شدن عبدالله بن زبير، عرصه خلافت براى خلفا، از خاندان مروان اموى ، خالى گرديد. مروانيان نيز سياست معاويه را در مورد اميرالمومنين (ع ) همچنان ادامه دادند. ابن ابى الحديد از قول جاحظ در اين مورد مى نويسد:
عبدالملك مروان ، با همه فضل و درايت و درستى و مرتبه بلندى كه داشت و فضل و مقام والاى على - عليه السلام - بر او پوشيده نبود، مى دانست كه لعن و ناسزاى آشكار در ميان مردم و در خلال خطبه ها و سخنرانيها بر فراز منبر، چيزى است كه سرانجام زشتى دارد و بدنامش دامنگير خودش ‍ مى شود، زيرا كه همه آنها از بنى عبدمناف بوده ، و اصل و ريشه همه آنها يكى است . اما از آنجا كه مى خواست بنيان حكومتش مستحكم شود و بر كارهاى گذشتگان مهر تاييد بگذارد و به همه مردم بقبولاند كه بنى هاشم را در اين حكومت نقشى و بهره اى نيست ، و اينكه بزرگ و سرور آنها كه به او مى بالند و به وجودش افتخار مى كنند، حال و روزگارش و ارج و مقدارش ‍ اين چنين است ، چنين كارى مى كرد و هر كس هم كه خود را به او متصل كرده ، پيرو او شده ، و به او اظهار تمايل كرده بود، خود را متهم ساخته از دستگاه خلافت رانده شده ، خوار و منفورتر خواهد بود!
و نيز گفته است كه سيره نويسان آورده اند كه وليد بن عبدالملك ، عربى را درست نمى توانست تلفظ كند و اعراب كلمات را صحيح ادا نمايد. او ناسزاى به على را غلط تلفظ مى كرد، و او را دزد و دزدزاده مى خواند! مردم گذشته از لحنى كه در كلام وليد بود، مى گفتند: نمى دانيم كه كدام شگفت انگيزتر است : طرز سخن گفتن وليد، و يا انتساب على به دزدى !
داستان زير نارسايى وليد را در سخن گفتن تاييد مى كند:
روح بن زنباغ گفت روزى بر عبدالملك مروان درآمدم و او را اندوهگين يافتم .
پس به من گفت : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم . گفتم : در انديشه ام كه كسى را بر عرب به حكومت بگمارم ، اما نمى يابم . گفتم پس گل سرسبد عرب ، و آقاى آن وليد را چرا فراموش ‍ كرده اى ؟! گفت : اى ابن زنباغ ! روا نيست كسى غير عرب زبان بر عرب حكومت كند. گويا وليد سخن پدر را شينده بود كه همان ساعت برخاست و اشخاص وارد به علم نحو را به گرد خود جمع كرد و با آنها در يك خانه نشست و مدت شش ماه با آنها بود و چون بيرون آمد، از گذشته اش هم به زبان عرب نادانتر بود! و عبدالملك گفت عذر وليد خواسته است .!
آنچه ، گوشه اى از سياست خلافت قرشى در دوره عبدالملك مروان و فرزندش وليد بود. قسمتهايى ديگر را در خلال بررسى طرز رفتار و برخورد والى ايشان ، حجاج بن يوسف ثقفى ، به دست خواهيم داد.
گوشه اى از كارهاى حجاج در اجراى سياست قرشى  
ابن ابى الحديد برخى از كارهاى حجاج را در همين مورد آورده و گفته است :
حجاج - كه خدا لعنت خدا بر او باد - على را لعن مى كرد و ديگران را هم وا مى داشت تا او را لعن كنند. روزى در حالى كه سوار بر اسب بود، كسى جلوى او را گرفت و گفت :
اى امير! خانواده ام به من ستم كرده ، و نام مرا على نهاده ، بيا و نام مرا تغيير ده ، و بر من ببخشاى كه مردى فقير و بى نوايم . حجاج گفت : نه ! به خاطر ظرافتى كه در وسيله سازيت به كار برده اى ، تو را فلان ناميده و كارگزارى فلان ناحيه را نيز به تو دادم ، به سوى ماموريتت بشتاب ! (587)
مسعودى نيز آورده است : روزى حجاج بن عبدالله بن هانى - كه مردى از قبيله اود از اطراف يمن و شريف قوم خود بود و در تمامى جنگهاى حجاج شركت كرده و در به آتش كشيدن خانه خدا در كنار او حضور داشته و از ياران نزديك و صميمى او به حساب مى آمد - گفت : قسم به خدا آن طور كه شايسته تو بوده حقت را بجا نياورده ام . پس به دنبال اسماء بن خارجه ، از قبيله فزاره ، فرستاد و چون حاضر شد به او گفت : دخترت را به عقد عبدالله بن هانى درآور! اسماء گفت : نه به خدا! اين توهين است ! حجاج چون اين پاسخ را شنيد بانگ زد: برايش تازيانه بياورند! اسماء ناگزير گفت : قبول كردم ، دخترم را به ازدواج او در مى آورم ! آنگاه حجاج فرمان داد تا سعيد بن قيس همدانى ، رئيس يمانيان را حاضر كردند. پس به او گفت : دخترت را به ازدواج عبدالله هانى در آور! گفت : اينكه از قبيل اود است ؟! نه خدا را، اين توهين است و من دخترم را به ازدواج او درنمى آورم . حجاج بانگ زد: شمشير بياوريد!! سعيد چون چنين ديد گفت : پس به من اجازه بدهيد كه با خانواده ام مشورت كنم . آنها به او گفتند: قبول كن ، تا اين فاسق تو را نكشد! پس ناگزير پذيرفت . آنگاه حجاج روى به عبدالله كرد و گفت :
اى عبدالله ! دختر سرور قبيله فزاره ، و دختر آقاى قبيله همدان و بزرگ خاندان كهلان را به عقد تو درآوردم ، اود را در برابر آنها چه مقدار است ؟ گفت : اى امير! خدايت به صلاح آورد، چنين مگو، كه ما را فضايلى است كه هيچيك از افراد عرب ندارد! حجاج پرسيد: آنها كدام فضايل مى باشند؟ هيچيك از افراد ما، اميرالمومنين عثمان را دشنام و ناسزا نداده است ! حجاج گفت : آرى به خدا! اين مايه افتخار است ، گفت : هفتاد نفر از قبيله ما در جنگ صفين و در كنار اميرالمومنين معاويه شركت كرده ، و فقط يك نفر از قبيله ما در كنار ابوتراب حضور داشته است كه به خدا قسم او را هم مرد بدى نمى شناسم ! گفت : به خدا كه اين هم منقبتى است !
عبدالله گفت : هيچيك از افراد قبيله ما زنى را كه ابوتراب را دوست داشته باشد و او را مولاى خود بداند به زنى نگرفته است ! حجاج گفت : اين هم به خدا فضيلتى است ! گفت : در قبيله ما همه زنان نذر كرده بودند كه اگر حسين كشته شود، ده شتر نحر كنند و به نذرشان وفا كرده اند!! حجاج گفت : به خدا سوگند كه اين خود مايه افتخار است !! گفت : هيچيك از افراد ما از لعن و دشنام به ابوتراب سربازنزده ، و من دشنام و لعن به فرزندانش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را نيز اضافه مى كنم !! حجاج گفت : به خدا قسم كه اين خود فضيلتى است !! عبدالله گفت : هيچ عربى از لحاظ ملاحت و زيبايى به پاى ما نمى رسد! كه در اينجا حجاج به خنده افتاد و گفت : اما اين يك مورد را عبدالله تو بهتر است كه مطرح نكنى ! پاسخ حجاج به اين لحاظ بود كه عبدالله هانى ، مردى بود بسيار كريه و زشت منظر، آبله رو، با چشمانى لوچ ، و دهانى كج ، و قيافه اى وحشتناك .
ابن سعد در طبقاتش در شرح حال عطيه بن سعد، نواده عوفى ، آورده است كه : حجاج به محمد بن قاسم ثقفى نوشت عطيه را احضار كرده و به او تكليف كن تا على بن ابيطالب را لعن و ناسزا گويد و اگر نپذيرفت ، چهارصد ضربه تازيانه بر او بزن ، و سر و ريشش را بتراش !
محمد بن قاسم فرمان برد و نامه حجاج را بر عطيه بخواند. عطيه زير بار نرفت ، پس محمد چهارصد ضربه تازيانه به او زد و موى سر و ريشش را پاك بتراشيد! (588)
گوشه اى از كارهاى برادر حجاج  
برادر حجاج ، محمد بن يوسف ، كه بر يمن حكومت مى كرد، برنامه هاى حجاج را در قلمرو خود اجرا مى نمود. توجه كنيد:
ذهبى از قول حجر المدرى شرحى آورده كه فشرده آن از اين قرار است : حجر گفت : روزى على بن ابيطالب به او فرمود: هنگامى كه به تو فرمان بدهند كه مرا لعن كنى چه خواهى كرد؟ پرسيد: چنين چيزى اتفاق خواهد افتاد؟! فرمود: آرى ! پرسيد: شما چه دستور مى فرماييد؟ فرمود: مرا لعنت كن ، اما از من بيزارى مجوى .
بالاخره روزى حكمران يمن ، محمد بن يوسف ، برادر حجاج ، او را فرمان داد تا على را لعنت كند. حجر گفت : امير مرا فرمان داده تا على را لعنت كنم . لعنت بر او، خدا لعنتش كند. بجز كى نفر هيچكس نفهميد كه حجر چه ظرافتى را در لعن خود به كار برده است . (589)
سياست اموى قرشى تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز به همين منوال پيش مى رفت ، تا اينكه او در مقام ترك چنين سياستى برآمد.
در دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز  
عمر بن عبدالعزيز با سياست خلافت اموى به مخالفت برخاست و فرمان به ترك لعن و ناسزاى به على (ع ) داد.
نويسندگان در مورد چنين سياستى قلمفرسايى كرده اند، و از جمله ابن ابى الحديد مى گويد كه عمر بن عبدالعزيز - رض - خود گفته است :
من بچه بودم و قرآن را نزديكى از فرزندان عتبه بن مسعود فرا مى گرفتم . روزى در حالى كه من در جمع كودكان به بازى سرگرم بودم ، معلم من از كنارم گذر كرد، در حالى كه على را لعن مى كرديم . او از شنيدن ناسزاهاى ما به هم برآمد و به مسجد رفت . من از بچه ها جدا شده به خدمتش رفتم تا درسم را بخوانم . تا او چشمش به من افتاد به نماز برخاست . و نمازش را به پايان برد و با اخم به صورتم نگاه كرد. پس به او گفتم : استاد! مساله چيست ؟! فرمود:
پسرم ! تو امروز على را دشنام مى دادى ؟ گفتم آرى ، گفت : از كى تا به حال فهميده اى كه خداوند پس از اعلام خشنودى بر اهل بدر، بر آنان خشم گرفته است ؟! پرسيدم مگر على اهل بدر بود؟ گفت : واى بر تو، مگر در جنگ بدر به غير از على هم كسى ديگر مطرح بود؟ گفتم : ديگر به او بد نمى گويم . گفت : تو را به خدا سوگند، ديگر به او بد نمى گويى ؟ گفتم آرى ، بعد از اين هرگز او را لعن نخواهم كرد. (590)
از آن تاريخ به بعد، روزهاى جمعه را من در مسجد به زير منبر پدرم كه والى مدينه بود مى نشستم و به خطبه پدرم گوش مى دادم و به لبهاى او خيره مى شدم ، تا آنگاه كه موقع لعن و ناسزاى به على مى رسيد مى ديدم كه تمجمج مى كند و زير لب كلماتى نامفهوم مى گويد، كه فقط خدا مى دانست ، و من از آن در شگفت بودم . تا اينكه روزى به او گفتم : پدر! تو فصيحترين مردم هستى و در اداى خطبه چيره دست ترين آنهايى . چطور است كه آنگاه كه به اداى لعن اين مرد مى رسى بشدت زبانت مى گيرد و الكن مى شوى ؟ گفت :
اى پسر! اگر آن ها كه از اهل شام يا جاهاى ديگر پاى منبرها مى نشينند، آنچه را كه پدرت از فضل و برترى مقام همين مرد مى داند، بدانند، هيچكدام از ايشان اطاعت نخواهند كرد!
سخن پدرم در دلم نشست ، و با آنچه كه معلمم به من گفته بود دست به هم داد، و با خدا عهد بستم كه اگر مرا در حكومت بهره اى باشد، اين سنت ناروا را براندازم . و چون خداوند به خلافت بر من منت نهاد، رسم لعن و ناسزاى به على (ع ) را برانداختم ، و به جاى آن اين آيه را قرار دادم : ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون . (591) و آن را به اطراف كشور بخشنامه كردم و انجام آن را خواستار شدم . و اين خود روش و سنت شد. (592)
كثير بن عبدالرحمان در مقام مدح عمر و فرمان ترك لعن او، چنين سروده است :
وليت ولم تشتم عليا و لم تخف
بريا و لم تقبل اساءه مجرم
وكفرت بالعفو الذنوب مع الذى
اتيت فاضحى راضيا كل مسلم
ابوالحسن الرضى (ره ) نيز گفته است :
يابن عبدالعزيز لو بكت الع
ين فتى من اميه لبكتيك
غير انى اقول انك قد طب
و ان لم يطب و لم بزك بيتك
انت نزهتنا عن السب و الق
ذف فلوا امكن الجزاء جزيتك
اما با همه اين احوال ، كوششهاى عمر بن عبدالعزيز به دو علت به نتيجه كامل نرسيد:
1- مسلمانان به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) عادت كرده ، آن را سنتى ترك ناشدنى باور كرده بودند! و به همين لحاظ به موجب سخن حموى و مسعودى ، برخى از آنان ، مانند اهالى حران ، زير بار ترك لعن امام (ع ) نرفتند. مسعودى مى نويسد:
مردم حران - كه خدايشان بكشد - هنگام جلوگيرى از لعن بر ابوتراب ، يعنى اميرالمومنين على (ع )، در زمان عمر بن عبدالعزيز، در روز جمعه ، زير بار ترك آن نرفته ، گفتند نمازى كه لعن ابوتراب نداشته باشد، نماز نيست ! و تا يك سال ديگر بر اين روش خود باقى ماندند. (593)
1- خلفاى اموى بعد از وفات عمر بن عبدالعزيز بار ديگر به آن سنت زشت روى آوردند و آن را احيا كردند كه در ذيل به بررسى اين موضوع خواهيم پرداخت .
دوران خلافت هشام بن عبدالملك  
ابن عساكر ضمن شرح حال جناده بن عمر، نواده جنيد بن عبدالرحمان الحرى از مواليان بى اميه ، آورده است كه گفت :
از جدم جنيد آمده است كه من از حوران به دمشق رفتم تا مستمرى خود را بگيرم . روز جمعه بود، نماز جمعه را به جاى آوردم ، و از باب الدرج مسجد بيرون شدم . مردى محترم را، كه به او ابوشبيه القاص مى گفتند، ديدم كه براى مردم قصه مى گفت . من هم در جمع ايشان نشستم ، او با سخنانش ‍ چنان ما را به خود مشغول داشته بود كه به سبب سخنانش گاهى به شادى مى نشستيم ، و زمانى به غم و اندوه و حتى گريه . تا آنگاه كه سخنانش پيان يافت و گفت : و حالا سخن را با لعن ابوتراب به پايان مى بريم ، پس ابوتراب را لعن كنيد! من به مردى كه سمت راستم نشسته بود روى كردم و پرسيدم :
ابوتراب ديگر كيست ؟! او جواب داد: او، على بن ابى طالب ، پس عموى رسول خدا(ص )، و همسر دخترش ، و نخستين كسى كه اسلام آورده ، و پدر حسن و حسين است ، با ناراحتى گفتم :
اين قصه پرداز چه بر سرش آمده است ؟! پس با شتاب خودم را به او، كه پوستينى بر دوش افكنده بود، رساندم ، و پوستينش را گرفتم و شروع كردم به سيلى زدنش ، و سرش را به ديوار كوبيدم كه فريادش بلند شد. گردانندگان مسجد به ياريم برخاستند و عبايم به گردن انداختند و مرا كشان كشان به خدمت هشام بن عبدالملك مروان بردند. ابوشبيه پيش از من وارد شد و فريادش بلند گرديد كه :
- اى اميرالمومنين ! ببين چه بلائى امروز بر سر داستانسرايت ، و داستانسارى پدر و جدت آورده اند! هشام پرسيد: چه كسى تو را آزار رسانيده است ؟! ابوشبيه گفت : اين ، و اشاره به من كرد. هشام روى به من كرد و گفت : اى ابو يحيى ! كى آمدى ؟
گفتم : من شب گذشته آمدم و قصد داشتم به خدمت برسم كه به نماز جمعه برخوردم و پس از اداى نماز از باب الدرج بيرون آمدم كه اين مرد را ديدم به سخنرانى برخاسته است . من نيز در صف مستمعين او نشستم و به سخنانش گوش دادم . او مردم را به خود مشغول داشته بود و از بيم و اميد سخن مى گفت و ما هم در تمام آن مراحل وى را همراهى مى كرديم ، تا اينكه دعا كرد و آمين گفتيم و در آخر سخنانش گفت : سخن را پايان مى دهيم به لعن ابوتراب . من پرسيدم كه ابوتراب چه كسى است ؟ به من گفتند: على بن ابيطالب ، نخستين كسى كه اسلام آورده ، پسر عموى پيغمبر(ص ) و پدر حسن و حسين ، و همسر دختر رسول خدا(ص ) است . به خدا سوگند اى اميرالمومنين ، اگر كسى چنين قرابت و بستگى را با تو مى داشت و اين طور لعنش مى كرد، خونش را مى ريختم ؛ تا چه رسد به داماد پيغمبر خدا(ص ) و همسر دختر آن حضرت !! هشام گفت :
- كار بدى كرده است . پس فرمان حكومت سند را برايم نوشت . آنگاه رو به يكى از همنشينان خود كرد و گفت : چنين گفتگويى اينجا نبايد بشود، كه كار ما را تباه خواهد ساخت ، و وى را تا سند از خود دور كرد و جنيد تا پايان عمر در همانجا بود.
شاعرى چنين سروده است :
ذهب الجود والجنيد جميعا
فعلى الجود و الجنيد السلام (594)
رفتار هشام بن عبدالملك خليفه اموى را ديديم ، اينك به رفتار يكى از كاگزاران او مى پردازيم .
رفتار خالد بن عبدالله قسرى  
مبرد، در الكامل خود آورده است كه چون در زمان خلافت هشام بن عبدالملك مروان ، خالد بن عبدالله قسرى به حكومت عراق منصوب گرديد، بر روى منبر على عليه السلام را اين چنين لعن و ناسزا گفت : اللهم العن على بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هشام صهر رسول الله على ابنته ، و اباالحسن و الحسين ! آنگاه رو به جمعيت آورد و گفت . آيا كينه اش را درست شمردم ؟ (595)
شناخت خالد بن عبدالله قسرى  
ابوالهيثم ، خالد بن عبدالله قسرى ، مادرش زنى نصرانى (596) بود. خالد در بذل و بخشش از بيت المال مسلمين در كسب اعتبار و جلب مدح و ثناى مردم نسبت به خود، دستى گشاده و نظرى بلند داشت . او در زمان وليد و سليمان و هشام ، فرزندان عبدالملك ، فرماندار مكه شد و در خلافت هشام حكومت عراق را در دست داشت .
ابن عساكر در شرح حال او مى نويسد:
خالد در زمان حكومتش بر مكه ، آبى را از دور دست به مكه جارى ساخت و طشتى را در كنار زمزم براى آن نصب كرد و سپس به خطبه برخاست و در ضمن آن گفت : آبى گوارا تا به اينجا كشانيده ام كه هيچ شباهتى به آب سوسك سياه (ام الخنافس ) ندارد (منظورش آب زمزم بود.) و به دنبال آن على بن ابى طالب را ناسزا گفت .
ابن عساكر مى گويد: سخنانى در حق على (ع ) مى گفت كه بازگويى آن رو انيست . و نيز مى گويد: خالد خطبه خواند و در ضمن سخن گفت : به خدا سوگند اگر اميرالمومنين به من بنويسد يكايكى سنگهاى كعبه را از جاى برمى كنم !
پايان كار خالد اين شد كه هشام بن عبدالملك ، وى را در اختيار سيف بن عمر، والى خود بر عراق ، نهاد و او نيز خالد را پس از شكنجه بسيار در سال 126 هجرى اعدام كرد. (597) ابن خلكان گفته است كه خالد بن عبدالله در خانه اش كنيسه اى براى عبادت مادر خود ساخته است . (598)
خلافت اموى با تمام قوا مى كوشيد كه مردم را از ذكر خير اميرالمومنين على (ع ) باز دارد و تا آنجا پيش رفته بود كه مردم ابا داشتند كه على نام داشته باشند. به اين خبر توجه كنيد كه ابن حجر در شرح حال على بن رباح آورده است :
اگر بنى اميه با خبر مى شدند كه كودكى را على نام نهاده اند، بى محابا كودك كودك را مى كشتند! اين مطلب به گوش رباح رسيد، پس گفت : نام فرزند من على است و نه على . او على را دشمن مى داشت و به هر كس هم كه على ناميده مى شد سخت مى گرفت ! ابن حجر مى گويد: على بن رياح مى گفت من از آن كس نمى گذارم كه مرا على بنامد، نام من على است !
از خبر عمر بن عبدالعزيز و خبر هشام ، كه بعد از اين بيايد، چنين معلوم مى شود كه بنى اميه با علم و اطلاعى كه از مقام و منزلت اميرالمومنين على (ع ) داشته اند، آن حضرت را لعن و ناسزا مى گفته اند! ابن ابى الحديد مى نويسد:
چون هشام حج بگذارد، در همان ايام به خطبه برخاست و با مردم سخن گفت . در اثناى سخن او يكى برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ! امروز روزى است كه خلفا لعن بر ابوتراب را در آن : مستحب مى دانستند!! هشام بر او نهيب زد كه : دست برادر! ما براى اين كار نيامده ايم ! (599)
علت خوددارى هشام از لعن اميرالمومنين (ع ) در روز عرفه ، همان بود كه عبدالعزيز را در خطبه جمعه در مدينه به هنگام لعن بر امام (ع ) به تمجمج وامى داشت ؛ همچنانكه فرزند عمر اين موضوع را به فراست دريافت و ما نيز در گذشته از آن ياد كرديم كه گفته بود: اى پسرك من اگر از مردم شام يا هر جاى ديگر كه پاى منبر ما مى نشينند، آنچه را كه پدرت از فضل و مقام اين مرد مى داند بدانند، هيچيك از آنها از ما اطاعت نخواهند كرد.
بنابراين ، سياست خلافت اموى قرشى در اين مورد پيروى از همان سياست خلافت قرشى در ابتداى امر خلافت بعد از پيامبر اسلام (ص ) بوده و آثار همان سياست نيز بعد از بنى اميه در مجتمع اسلامى باقى ماند، كه ما نمونه هايى از آن موارد را در دوران خلفاى بى عباس مورد بررسى قرار مى دهيم .
سياست خلفاى بنى عباس  
در دوره خلفاى عباسى ، همچنان آثار رفتار خلفاى گذشته و فرمانداران ايشان در مجتمع اسلامى به چشم مى خورد كه ما نمونه هايى از آن را در هر يك از طبقات سه گانه اجتماع به شرح زير مى آوريم .
1- رفتار طبقه دانشمندان  
ابن حجر در شرح حال ابوعثمان حريز بن عثمان حمصى (600) مطالبى گفته كه فشرده آن از اين قرار است : ابوعثمان حريز از على بد مى گفت و او را دشنام مى داد! اسماعيل بن عياش (601) گفته كه حريز از مصر به مكه آمد و در آنجا به دشنام و لعن على پرداخت ! و نيز گفته است كه شنيدم حريز گفته است اينكه مردم روايت مى كنند كه پيغمبر به على فرموده : انت منى بمنزله هارون من موسى ، درست است ، اما مردم آن را درست نشنيده اند! پرسيد پس درست آن چگونه است ؟! جواب داد كه درست آن چنين است : انت منى بمنزله قارون من موسى !
همچنين وازدى گفته كه حريز بن عثمان آورده است كه چون رسول خدا مى خواست سوار مركب شود، على بن ابيطالب آمد و تنگ زير شكم قاطر را بريد، به اين اميد كه پيامبر خدا به زمين افتد!
به يحيى بن صالح (602) گفتند كه : تو چرا از حريز چيزى نمى نويسى ؟! گفت : چگونه از مردى بنويسم كه هفت سال نماز صبح را با او به جاى آوردم ، و در اين مدت از مسجد بيرون نمى رفت ، مگر هنگامى كه على را هفتاد بار لعن كرده باشد!!
ابن حبان (603) نيز گفته است كه حريز صبحگاهان هفتاد مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتاد بار على را لعن مى كرد!!
2- رفتار طبقه فرماندارن  
ابن حجر در شرح حال نصر بن على آورده است كه چون نصر بن على اين حديث را از على بن ابى طالب آورد كه رسول خدا(ص ) دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كس كه مرا و اين دو و پدر و مادرشان را دوست بدارد، به روز قيامت همدوش من خواهد بود، متوكل فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند كه جعفر بن عبدالواحد به شفاعتش برخاست و گفت اين ، از اهل سنت است . و آن قدر گفت تا متوكل دست از او برداشت !! (604)
3- رفتار طبقات ديگر  
ذهبى ، ضمن شرح حال ابن السقا، در تذكره الحفاظ خود آورده است :
حافظ، امام ، و محدث واسط، ابومحمد، عبدالله بن محمد بن عثمان الواسطى ، قضا را چنان اتفاق افتاد كه او حديث طير را براى مردم املا كرد كه به دل آن را تحمل نداشتند. پس بر او شوريدند و وى را بر پا داشته محل نشستنش را تطهير كرده آب كشيدند! پس ناگزير از آنجا برفت و خانه نشين شد و ديگر سخنى بين او و مردم واسط ردوبدل نگرديد، و از اين روى است كه حديث او نزد واسطيان بس اندك است . (605)
آنچه از ناحيه فرمانداران و استانداران در طول قرون و اعصار، از لعن و ناسزا و ترك روايت احاديث رسول خدا(ص ) و برائت و بيزارى بر اهل بيت رفته است ، به همان اندازه كه ما نمونه هايى از آنها را آورده ايم ، مقصور نيست ، بلكه انواع شكنجه ها و اعدامها و نيست و نابود كردنها را هم شامل مى شود، كه ما برخى از آنچه را كه بر خاندان پيغمبر خدا(ص ) در كربلا گذشته است ، در جلد سوم همين كتاب آورده ايم و به دنبال آن كشتارى بوده است كه فرمانداران و استانداران و واليان ولايات در دوره حكومت امويان و عباسيان از ايشان به عمل آورده اند و ابوالفرج اصفهانى كتاب مقاتل الطالبين خود را از اخبار آن پرساخته است . گفتنى است كه چه بسا آنچه را از ناحيه عباسى بر خاندان پيغمبر رفته است ، بسى شديدتر و دردناكتر از آن بوده كه خلفاى پيش از ايشان بر آنها رواداشته اند! توجه كنيد:
الف . گوشه اى از جنايات منصور براهل بيت
ابوالفرج مى نويسد منصور دوانيقى به محمد بن ابراهيم ، يكى از نوادگان امام حسن (ع )، گفت : ديباج اصفر تويى ؟! پاسخ داد: آرى . گفت : به خدا سوگند تو را چنان بكشم كه هيچ يك از افراد خاندانت را چنان نكشته باشند! پس دستور داد ستونى ميان تهى ساخته و او را در آن قرار دادند و سر آن را با گل گرفتند و بدين سان او را زنده به گور كردند!! (606)
ب : نمونه اى از جنايات متوكل عباسى
طبرى ضمن حوادث سال 236 هجرى مى نويسد:
در اين سال متوكل دستور داد تا قبر حسين بن على (ع ) را ويران كرده ، منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساخته شده بود خراب كنند. و مزار امام را نيز شخم زدند و دانه پاشيده و آب بستند، و مردم را از زيارت قبر امام مانع شدند. گفته اند كه ماموران او دستور دادند تا جار بزنند كه هر كس بعد از سه روز از اين تاريخ به قبر امام حسين ديده شود، او را به سياهچال خواهيم انداخت ! مردم هم از آنجا گريختند و مامورين هم مانع ورود ديگران به آنجا شدند قبر را شخم زدند و زراعت كردند!! (607)
ابن اثير در ذكر رويدادهاى سال 236 هجرى مى نويسد:
در اين سال متوكل فرمان داد تا قبر حسين بن على (ع ) و منازل و خانه هايى را كه پيرامون آن ساخته شده بود ويران كرده ، تخم پاشيده آب ببندند، و جلوى مردم را از آمدن به زيارت بگيرند. و در آنجا آن ندا سردادند كه هر كس را بعد از سه روز كنار قبر امام بيابيم ، به سياهچال خواهيم انداخت ! اين بود كه مردم از آنجا گريختند و زيارت آن حضرت را ترك نمودند و خانه هاى اطراف قبر ويران گرديد و در آن زراعت شد.
متوكل كينه اى شديد نسبت به على بن ابيطالب - عليه السلام - و اهل بيت او داشت ، و هر كس را كه مى شنيد از مواليان على و خاندان اوست ، قصد جان و مالش را مى كرد!
متوكل را نديمى بود به نام عباده مخنث ، مردى دلقك و مسخره ، او بالش را در زير لباس روى شكمش مى بست و سرش را كه طاس و بى مو بود برهنه مى كرد و پيش متوكل مى رقصيد و تقليد اميرالمومنين على (ع ) را در مى آورد. در آن حال نوازندگان مى نواختند و با هم صدا درمى دادند كه : قد اقبل الاصلع البطين ، خليفه المسلمين . يعنى سرطاس شكم گنده ، خليفه مسلمانان آمد! و متوكل شراب مى خورد و از شدت خنده به خود مى پيچيد!
همين مسخره بازى را روزى در برابر منتصر انجام دادند، منتصر با اشاره عباده را تهديد كرد. عباده از ترس خاموش گرديد كه متوكل پرسيد: چه شد؟ عباده برخاست و ماجرا را باز گفت . منتصر گفت : اى اميرالمومنين ، اين سگ ، تقليد كسى را درمى آورد و مردم مى خندند، در صورتى كه او پسر عموى تو بزرگ خاندان تو و مايه فخر و مباهات تو مى باشد. اگر مى خواهى گوشت او را خودت بخور، اما به اين سگ و امثال او مده . با شنيدن سخنان ، متوكل روى به نوازندگان خود كرد و گفت : نوازندگان بنوازند و همگى بخوانند:
غار الفتى عمه
راس الفتى فى حر امه
همين موضوع سبب گرديد كه منتصر كينه متوكل را به دل بگيرد و كشتن او را روا دارد. (608)
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى نويسد: متوكل يكى از يارانش ‍ را، كه ديزج نام داشت و قبلا يهودى و سپس مسلمانان شده بود، ماموريت داد كه قبر حسين (ع ) را ويران كرده شخم بزند و آثارش را از ميان برداشته ، تمام ساختمانهاى پيرامون آن را هم خراب كند! ديزج به كربلا رفت و دست به خرابى اماكن و منازل اطراف قبر زده ، و همه آنها را كه نزديك به دويست جريب زمين مى شدند شخم زد.
اما همين كه به قبر رسيد، ديگر كسى جرات آن نداشت كه جلو رود. ناگزير گروهى يهودى را ماموريت داد تا آن را شخم زده آب به اطرافش جارى ساختند.
سپس ديزج پستهاى مراقبت تعيين كرد، و در فاصله هر يك ميل راه ، يك پست مراقبت گماشت تا هيچ زيارت كننده اى دسترسى به قبر امام نداشته باشد و هر كس را هم كه از راه مى رسيد، به نزد ديزج هدايت مى شد!
ابوالفرج به دنبال اين داستان از قول محمد بن الحسن اشنانى مى نويسد:
مدتها بود كه در آن ايام جرات زيارت امام حسين (ع ) را نداشتم ، تا اينكه دل به دريا زده ، هر خطرى را به جان پذيرفتم و قصد زيارت امام كردم . از صنف عطاريان نيز مردى مرا يارى داد و به قصد زيارت از خانه بيرون آمديم . روزها به كنجى مى رفتيم و شبها حركت مى كرديم تا به حوالى غاضريه رسيديم . نيمه شبى از آنجا حركت كرده ، از ميان پستهاى نگهبانى ، كه نگاهبانانش در خواب بودند، به آرامى گذشتيم و خود را به قبر امام رسانديم . اما موضع قبر را نمى دانستيم كه در كجا قرار دارد. نسيمى عطرآگين مى ورزيد و ما جهت آن را گرفتيم و بسيار آرام پيش رفتيم تا به قبر رسيديم . صندوقى را كه بر روى قبر بود كنده و سوزانده بودند. به اطراف قبر آن بسته بودند كه خشتهاى اطراف آن را خيسانده و زمين را به صورت گودالى در آورده بود. ما زيارت بجاى آورديم و خود را به روى قبر انداختيم و از آنجا بوى بسيار مطبوعى استشمام كرديم كه هرگز مانندش را از هيچ گلى استشمام نكرده بوديم . من از عطار همراه خود پرسيدم : اين بوى خوش از چه چيز مى تواند باشد؟ گفت : قسم به خدا كه تا كنون چنين بوى خوشى را از هيچ عطرى استشمام نكرده ام . پس آن حضرت را وداع گفتيم و علاماتى چند پيرامون قبر به قصد نشانه نهاديم و بازگشتيم .
چون متوكل كشته شد، گروهى از طالبان و شيعيان جمع آمديم و خود را به قبر رسانديم و آن نشانه ها را بيرون آورديم و مزار آن حضرت را همان طور كه بود، بازسازى كرديم .
و نيز آورده است كه متوكل ، عمر بن حجاج الرخجى را بر مدينه و مكه حكومت داد. او آل پيغمبر را از آميزش با مردم مانع شد و مردم را از اينكه به ايشان احسان و نيكى كنند جلوگيرى كرد و اگر مى شنيد كه كسى نيكى و احسانى ، هر چند اندك ، در حق ايشان روا داشته است ، او را بشدت تنبيه مى كرد و جريمه اى سنگين دريافت مى كرد. او به آل پيغمبر آن قدر سخت گرفت كه تنها پيراهنى را كه گروهى از بانوان علوى داشتند براى اداى نماز به نوبت بر تن مى كردند كه بعدها آن را هم تكه تكه كرده ميان خود قسمت نموده به نوبت با سرى برهنه پاى دوك نخريسى خود مى نشستند! تا اينكه متوكل كشته شد و منتصر توجهى به حال ايشان نمود و در حقشان احسان و نيكى كرد و پولى برايشان فرستاد و ميانشان قسمت نمود. مخالفت او در تمام موارد با پدرش ، و ضديت شديد وى با روشهاى او، موجب طعن و زشتنامى متوكل ، و پيشرفت كارهاى منتصر مى شد. (609)
اينها برخى از آثار سياست قرشى در خلال قرون و اعصار عليه خاندان رسول خدا(ص ) بوده كه پس از بحثى كه در پيش داريم ، آثار ديگرى را نيز مورد بررسى قرار خواهيم داد.
نتيجه اين بحث و بررسى  
قريش مايل نبود تا نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شود. اين بود تا آنجا كه توانست از نوشتن حديث پيغمبر(ص ) در ايام حيات آن حضرت جلوگيرى نمود تا نصى از پيامبر در دست نباشد كه بعدها حقى را در خلافت براى كسى ثابت نمايد كه مايل نبودند از بنى هاشم بعد از پيغمبر (ص ) به قدرت برسد. و يا مبادا حديثى از رسول خدا(ص ) انتشار يابد كه در آن سرزنش و توبيخى براى يكى از سران و سردمداران قريش بوده ، ايشان را از دستيابى به حكومت مانع شده ، فضيلتى براى رقيبان ايشان ، مخصوصا از بنى هاشم و به طور عموم از انصار، باشد!
براى همين منظور بود كه جلوى نوشتن سفارش پيغمبر را در آخرين ساعات حياتش گرفتند، همان سفارش كه در آن تاكيد فرمود: لن تضلوا بعدها ابدا. يعنى با آن هرگز به گمراهى نخواهيد افتاد. از ترس اينكه مبادا حكمرانى يكى از بنى هاشم نصى بنويسد كه مايل نبودند نبوت و خلافت در ميانشان جمع شود!
و باز به همين خاطر بود كه عمر، صحابى قريشى ، و ديگر مهاجران قريشى همفكر او، بعد از وفات رسول خدا(ص ) براى گرفتن بيعت به نام ابوبكر، قريشى تيمى ، تمام سعى و كوشش خود را به كار بردند. و به همين خاطر بود كه ابوبكر، خليفه قرشى ، به وسيله عثمان قريشى خلافت را به دامان عمر قريشى عدوى ، يار ديرين خود انداخت ! (610)
و به همين خاطر بود كه عمر با تمام قوا از نوشتن حديث پيغمبر و انتشار آن جلوگيرى كرد و آنچه را هم كه اصحاب نوشته بودند، به آتش كشيد، و آن كس را هم كه مخالفت نمود، و حديث رسول خدا(ص ) را در خارج از مدينه انتشار داده بود، در مدينه زندانى كرد. (611)
و باز به همين سبب بود كه عمر هر گاه فرماندارى را براى محلى تعيين مى نمود، خود به بدرقه اش بيرون مى شد، و ضمن سفارشات خود تاكيد مى كرد كه تنها به قرآن بپردازيد و از محمد روايت نكنيد كه من مراقب شما هستم ! (612)
و باز همين سبب بود كه عمر طرح به خلافت رسيدن عثمان قريشى اموى را به وسيله عبدالرحمان بن عوف قرشى در شوراى قرشى پياده كرد.
و باز به همين سبب بود كه عثمان ، قرآن را از حديث رسول خدا(ص ) جدا كرد و آن را در چند نسخه نوشته و در شهرهاى مختلف كشور اسلامى توزيع نمود و مصحفهاى ديگر اصحاب را كه به همراه قرآن ، حديث پيغمبر را به عنوان تفسير آن نوشته بودند به آتش كشيد، و عبدالله بن مسعود را به علت مخالفتش با قرآن سوزى ، به مدينه احضار كرد و دستور داد تا او را كتك زده مستمرى او را از بيت المال قطع كنند! (613)
همچنين به خاطر نشر حديث پيغمبر(ص ) به وسيله ابوذر غفارى در ميان مردم بود كه عثمان او را به ربذه تبعيد كرد! (614) و در بيماريى كه به آن مبتلا شده بود، عبدالرحمان قرشى زهرى را طى وصيتى به جانشينى خود انتخاب كرده بود!
اما چون عبدالرحمان بن عوف در زمان عثمان از دنيا رفت ، و عثمان هم پيش از آنكه كسى را از قريش به خلافت بعد از خودش تعيين كند، كشته شد، مسلمانان زمام امورشان را خود به دست گرفته پيرامون اميرالمومنين ع جمع شده ، به دنبال سران صحابه از قريش ، كه زمان امور از دستشان بيرون شده وى ديگر كارى از آنها برنمى آمد، بيعت كردند. اما بعد از چهارماه از آن تاريخ ، قريش به خود آمد و از هر طرف سپاهى عظيم تدارك ديد و جنگ جمل را زير فرماندهى ام المومنين عايشه و طلحه و زبير، به اين اميد كه شايد قدرت را از دست امام بگيرد، آغاز كرد و به دنبال آن جنگ صفين را به همان منظور و اينكه بتواند مردم دور از مدينه را متقاعد كنند كه اميرالمومنين (ع ) در كشتن عثمان دست داشته و از همان راه به قدرت رسيده است ، به راه انداخت . و از آنجا كه مسلمانان دور از مدينه معالم دين و اخبار سيره پيامبر اسلام (ص ) و اهل بيت آن حضرت و اصحابش را از اصحابى كه در دسترس داشتند و حكام و فرمانروايان قرشى و همپيمانان و دوستدارانشان دريافت مى كردند و از اسلام بجز قرآن و سيره اهل آن را كه از همين مردان منتشر مى ساختند، نمى دانستند، و به غير از آن ، راهى هم براى معرفت و دستيابى به آن نمى شناختند، قريش از همين راه توانست كه عقيده آنها را نسبت به اميرالمومنين على (ع ) مشوش ساخته آنها را درباره آن حضرت به غلط اندازد، على الخصوص كه سپاه معاويه در جنگ صفين به سبب ناتوانى در برابر سپاهيان رزمنده امام ، با نيرنگ قرآنها را بر سر نيزه كردند و امام و سپاهيانش را به پذيرش حكميت قرآن ، و به دنبال آن به حكميت دو نفر داور فراخواندند! و به دنبال اصرارى كه قاريان قرآن در سپاه امام ، و همفكرانشان در پذيرش تحكيم داشتند، و نيرنگى كه صحابى قرشى اموى عمر و عاص به ابوموسى اشعرى در مقام حكم و داورى و تحكيم را پذيرفته بودند گران آمد، پس حكم به تكفير همه مسلمانان داده ، بر امام شوريدند و در نهروان باوى به جنگ برخاستند كه امام نيز آنها را از پاى درآورد. ولى سرانجام خود به دست يكى از آنها در محراب مسجد كوفه ترور گرديد. (615)
همه اين رويدادها موجب شد تا مسلمانان دور از مدينه از داورى درست در باره امام محروم مانده ، حقيقت امر بر آنان مشوش شود و مطالب خلاف واقعى را كه درباره او انتشار داده بودند، پذيرا شوند!
از سوى ديگر، مساله عدم تمايل قريش نسبت به فرمانروايى يكى از بنى هاشم ، كه تنها مخالفت با حكومت و زمامدارى على (ع ) را در نظر داشتند (زيرا كسى ديگر از بنى هاشم نامزد حكومت بر جهان اسلام نبود)، به سبب دو جنگى كه قريش بر امام (ع ) تحميل كرد، اين بى ميلى و پس از آن تاريخ حكومت قريش بر مسلمانان بر اساس حق و دشمنى با امام پايه گذارى شد و همين مساله به صورت بارزى در حكومت بنى اميه بر مسلمانان متجلى است كه در مقام بيان آن هستيم .
دشمنى خلافت اموى با امام و آثار او  
در خلافت آل ابوسفيان  
هنگامى كه معاويه به خلافت دست يافت ، اساس حكومت خود را بر دو پايه اصلى بنا نهاد:
1- اينكه خلافت را بعد از خود پسرش يزيد واگذار كند، در صورتى كه سياست خلفا بر اين بود كه خلافت را در قريش ، با توجه به شعارو سعوها فى قريش تتسع (616) دست به دست بگردانند!
2- سياست دشمنى با خاندان رسول خدا(ص )، كه سرآمد و بزرگ ايشان على بن ابيطالب بود.
در تاريخ ، دشمنى اى چون دشمنى معاويه با شخص اميرالمومنين (ع ) و به دنبالش كينه و عداوت نسبت به همه بنى هاشم سراغ ندرايم !
معاويه ، پايه هاى حكومتش را بر اساس بدگويى از آنها، و ساختن و انتشار بديها و زشتيها در حق ايشان ، و خوبيها و فضيلتها براى ديگران ، و انتشار آنها در سراسر كشور بنا نهاد. او در هر فرصت و موقعيتى فرمان به انتشار لعن و ناسزا به على داد، بويژه در خطبه هاى نماز جمعه و در مساجد سراسر كشور، تا دورترين نقاط آن .
و تصميم گرفت كه از اين سياست بازنگردد، مگر هنگامى كه كودكان بر اين روش بارآيند و بزرگ شوند و پيران سر به تيره خاك فروبرند!
او در اجراى اين سياست هر كس را كه از بزرگان مسلمين از دستورش ‍ سرپيچى مى نمود شكنجه مى داد و در آخر اعدام مى كرد. و فرزندش يزيد در اين زمينه گوى سبقت را از او ربود، زيرا كه در اجراى همين سياست ، خاندان پيامبر خدا(ص ) را در كربلا به فجيعترين وضعى گرفتار كرد و همه را به قتل رسانيد و سرهاى آنها را از تن جدا نمود و زنان و كودكان رسول خدا(ص ) را به اسارت گرفت و آنها را همراه با سرهاى بريده فرزندان پيامبر در هر شهر و ديارى به تماشا گذاشت ! (617)
گويى با انجام چنان ماموريتى از سوى يزيد، وظيفه آل ابوسفيان در اين مورد نسبت به خاندان بنى هاشم به سرآمد، كه نوبت خلافت اموى از قبيله قريش ، به بنى مروان ، از آل اميه منتقل گرديد.
سياست حكومت مروانيان از آل اميه  
سياست خلفاى مروانى در دست به دست كردن حكومت در ميان خانواده شان ، و لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع )، و پايين آوردن قدر و مقام آن حضرت ، تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز، كه فرمان به ترك لعن امام (ع ) داد، ادامه همان سياست معاويه بود. با اين تفاوت كه در زمان عمر بن عبدالعزيز، مردم به لعن و دشنام به امام (ع ) عادت كرده بودند، و حتى برخى از ايشان آن را فريضه اى مى دانستند كه تركش جايز نيست ! و نماز جمعه بدون آن را قبول نداشتند؛ مانند مردم شهر حران كه مى گفتند: نماز بدون لعن در اصل نماز نيست !! و نيز دوران خلافت عمر بن عبدالعزيز بيش ‍ از دو سال و چند ماه نپاييد كه خانواده اش او را مسموم كردند! و آل اميه بار ديگر به عادت ديرينه خود در لعن و ناسزاى به امام (ع ) تا زمان روى كار آمدن بنى عباس بازگشتند و آن را همچنان ادامه دادند! (618)
سياست خلفاى عباسى  
در ميان خلفاى بنى عباس ، كسانى يافت مى شدند كه دست بنى اميه را در كشتار خاندان پيغمبر(ص ) و پايين آوردن مقام و منزلت ايشان در ميان مسلمانان ، از پشت بسته بودند!! مانند ابوجعفر منصور دوانيقى و هارون الرشيد و متوكل . و نيز كسانى كه بر خلاف آنها جانب ايشان را نگه داشته و حرمت آنان را رعايت مى كردند. (619)
مساله اينجا بود كه مردم ، همان گونه كه معاويه ايشان را تربيت كرده بود، در دوران خلافت بنى اميه مدت نود سال به لعن و ناسزاى به اميرالمومنين (ع ) و بيزارى از او و پايين آوردن قدر و منزلت آن حضرت بار آمده بودند (620) و آثار چنين تربيتى تا اوان خلافت بنى عباس باقى مانده بود و در دوران ايشان دانشمندان و محدثانى چون حريز بن عثمان (م 162 ق ) وجود داشتند كه صبحگاهان هفتاد مرتبه ، و شامگاهان نيز هفتاد بار امام على بن ابيطالب (ع ) را لعن مى كردند و احاديث و رواياتى را در مذهب آن حضرت مى ساختند و آنها را در بغداد و ديگر شهرهاى بزرگ اسلامى بر سر زبانها مى انداختند!!
و يا در ميان مردم شهرهاى مختلف ، مردمان شهرى مانند واسط يافت مى شدند كه عبدالله بن محمد بن عثمان (م 371 ق ) دانشمند و محدث بنام شهرستان را به خاطر بازگويى حديث الطير از مسندش ‍ بلند كرده ، و به اتهام اينكه چنين شخصى كافر و نجس است محل نشستن او را آب كشيده تطهير كردند تا اينكه مطرود شد و خانه نشين گرديد.
آرى ، چنين پيش آمد كه به خاطر بازگويى تنها يك حديث از فضايل اميرالمومنين (ع )، اهالى شهرى حديثگوى بنام را از جايش بلند كردند و به اتهام نجس بودن او، محل نشستنش را آب كشيدند و او را خانه نشين كردند!!
موضوع تنها به آنچه گفتيم و كسانى را كه نام برديم و يا روزگارى را كه مشخص كرده ايم منحصر نمى شود، بلكه همين مطالب به ديگران و ديگران و تا زمان ما كشيده شده و ما در گذشته تنها به آوردن نمونه هايى از كارهاى حكام و فرمانروايان در طول قرون و اعصار، در پنهان داشتن نام اهل بيت پيغمبر خدا(ص ) و انتشار زشتيها درباره ايشان ، و پايين آوردن قدر و منزلت آنها بسنده كرده ايم .
آنها از آن بيم داشتند كه مبادا مسلمانان به اهل بيت (ع ) روى آورده ، به آنها پشت كنند و قدرت و شوكتشان درهم شكسته شده ، و در نتيجه خلافت و فرمانروايى قريش از دستشان خارج گرديده ، بر ويرانه هاى حكومت آنها، حكومت خاندان رسول خدا(ص ) پى ريزى شود.
اين بود سياست قريش ، از فرمانروا گرفته تا فرمانگزاران و واليان و فرمانداران ايشان ، از بنى اميه و مروانيان ، تا بنى عباس و طرفداران آنها، به اين نتيجه رسيد كه بر سنت پيغمبر خدا(ص ) و اخبار اهل بيت و اصحاب آن حضرت ، در آن چه اختصاص به اهل بيت رسول خدا(ص ) دارد، پرده كتمان و تحريف افكنده ، حقايق را از دسترس مسلمانان به دور دارد كه چنين سياستى را مذهب خلفا در اجراى انواع دهگانه كتمان و تحريف درباره آنها، به شرحى كه بيايد، اعمال نموده است !

next page

fehrest page

back page