next page

fehrest page

back page

اجراى ده گونه كتمان و تحريف در سنت و حديث 
حذف پاره اى از حديث و نهادن كلامى گنگ و مبهم به جاى آن حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن
تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر
حذف قسمتى از گفتار صحابى ، بدون اشاره به آن
حذف تمام روايت از سنت پيغمبر
منع از نوشتن حديث پيغمبر
تضعيف روايان و روايات سنت پيغمبر
به آتش كشيدن كتابها و كتابخانه ها
حذف پاره اى از اخبار شامل سيره صحابه
قرار دادن روايات و اخبار ساختگى به جاى درست آنها
سيف بن عمر تميمى و روايات ساختگى او
عكس العمل خلفا در مقابل نصوص سنت مخالف سياست آنان  
در اين مختصر، نمونه اى از كاركرد مذهب خلفا را با نصوصى مى آوريم كه مخالف سياست ايشان بوده است ، بويژه عكس العمل پيروان آن مذهب را با نصوصى مورد بحث قرار مى دهيم كه در آن صفت وصى براى على در سنت پيغمبر و گفتار صحابه آمده باشد.
از اصحاب پيغمبر روايات متعدد و معتبر و كاملا مورد اطمينانى آمده كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است : على وصى و ياور من است . و در باره اى از روايات نيز آمده : على جانشين من است .
اما درميان همه اين القاب ، اميرالمومنين على به لقب وصى شهرت و معروفيتى بسزا يافت ، تا جايى كه اين لقب براى او علم شد و بجز على كسى ديگر به اين لقب شناخته نمى شد، همان گونه كه قبلا پيغمبر به او كنيه ابوتراب داده بود و اين كينه ويژه شخص على و به آن سرشناس و معروف گرديده و برايش علم شده بود و بجز شخص على كسى ديگر به اين كينه شناخته نمى شد.
اصحاب و تابعين آنها و سرايندگانى كه بعد از ايشان آمده اند، از اميرالمومنين على با عنوان وصى بسيار يادكرده اند، همان گونه كه همين عنوان براى امام بر زبان و نوشته هاى دانشمندان اهل كتاب نيز رفته و مردم را از آن آگاه ساخته اند.
انكار وصيت ، يا گل اندودى بر روى خورشيد!  
از آنجا كه شهرت اميرالمومنين (ع ) به لقب وصى با سياست مذهب خلفا در تعارض بوده ، در انكار آن و كتمان نصوصى كه در اين مورد آمده است كوشش فراوان به كار برده اند. نخست ام المومنين عايشه با حربه تبليغاتى قوى عليه شهرت امام (ع ) به لقب وصى به مبارزه برخاست آن را به سختى منكر شد. و پس از او نيز پيروان مذهب خلفا طى قرون متمادى و با اشكال مختلف حملات خود را عليه اين شهرت امام (ع ) ادامه داده اند.
از مهمترين كارهايى كه مذهب خلفا در اين مورد به عمل آورده است ، كتمان نصوصى بوده كه درباره وصيت آمده است . به طورى كه هر پژوهشگر متتبعى كتمان نصوصى را كه به طور كلى بر خلاف سياست خلفا و زمامداران در مذهب ايشان صورت گرفته ، چه در مورد وصيت و چه غير آن ، آن را امرى بس دردناك و خطير خواهد يافت .
از نمونه هاى كتمان مذهب خلفا، امور دهگانه زير است كه آنها را بر حسب كتمان سنت پيغمبر از مهم آغاز كرده ، به اهم آنها خواهيم پرداخت .
انواع دهگانه كتمان  
1- حذف قسمتى از حديث سنت پيغمبر و نهادن كلامى مبهم به جاى آن .
2- حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن .
3- تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر.
4- حذف بخشى از گفتار صحابى بدون اشاره به حذف آن .
5- حذف تمام روايات از سنت پيغمبر، بدون اشاره به حذف آن .
6- جلوگيرى از نوشتن حديث پيغمبر.
7- تضعيف روايات سنت پيغمبر(ص ) و كتابهايى كه به هيئت حاكمه تاخته و خرده گرفته است .
8- به آتش كشيدن كتابها و كتابخانه ها.
9- حذف قسمتى از خبر سيره صحابه و تحريف آن .
10- ساختن روايات دروغ به جاى روايات درست از سنت پيغبمر و سيره صحيح اصحاب .
1- حذف قسمتى از حديث و نهادن كلامى مبهم به جاى آن  
يكى از انواع پرده پوشى و كتمان در مذهب خلفا، حذف قسمتى از حديث سنت پيغمبر و تبديل آن به كلمه اى گنگ و مبهم است . مانند كارى كه طبرى و ابن كثير در خبر دعوت از بنى هاشم در تفسير آيه انذر عشيرتك الاقربين كرده اند.
اين دو، سخن پيغمبر خدا(ص ) را كه در آن جلسه به على فرموده بود: او وصى و جانشين من ميان شماست ، حذف كرده ، به جاى آن كذا و كذا (چنين و چنان ) گذاشته اند كه چيزى را نمى رساند و گنگ مبهم است .
از همين نوع كتمان ، كارى است كه بخارى در صحيح خود با سيره صحابه ، در خبر عبدالرحمان ابى بكر كرده ، كه ما در گذشته از آن ياد كرده ايم . بخارى سخن عبدالرحمان ابى بكر كرده ، كه ما در گذشته از آن ياد كرده ايم . بخارى سخن عبدالرحمان را به مروان نقل نكرده و به جاى آن نوشته است : فقال عبدالرحمن شيئا. يعنى عبدالرحمان چيزى گفت ! و سخن عبدالرحمان را به شيئا (چيزى ) كه مبهم و گنگ است تبديل نموده ! علاوه بر آن ، آنچه را ام المومنين عايشه از پيغمبر درباره حكم پدر مروان روايت نموده ، حذف كرده است !
از همين دست كتمان و پرده پوشى ، كارى است كه با خبر مشورت رسول خدا(ص ) با اصحابش در مورد جنگ بدر و پاسخ اصحاب به آن حضرت نموده اند. توجه كنيد كه طبرى و ابن هشام مى نويسد:
خبر حركت قريش براى پاسدارى از كاروان تجارتيشان به رسول خدا(ص ) رسيد، پيغمبر موضوع قريش را با يارانش در ميان گذاشت و با ايشان به مشورت پرداخت . پس ابوبكر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت ! آنگاه عمر برخاست و سخن گفت و نيكو گفت ! و سپس مقداد بن عمرو از جاى برخاست و گفت : اى رسول خدا! به آنچه كه خدايت فرمان داده اقدام كه ما نيز همراه تو هستيم و به خدا سوگند كه ما سخن بنى اسرائيل را به تو نخواهيم گفت كه به موسى گفتند: فاذهب انت و ربك فقاتلا انا هينا قاعدون . يعنى تو با خدايت برو و با آنها بجنگ و ما همين جا نشسته ايم ! بلكه مى گوييم : تو با خدايت به جنگ آنها برو، ما نيز همراه شما با ايشان مى جنگيم ...
تا آنجا كه مى نويسد: رسول خدا وى را آفرين گفت و در حقش دعاى خير فرمود.
و در پاسخ سعد بن معاذ انصارى به حضرتش اين مطالب آمده است : اى رسول خدا! هر طور كه خودت خواسته و روا مى دارى اقدام كن كه ما هم همراه تو هستيم . به آن كس سوگند كه براستى تو را پيامبرى برانگيخته است ، هر گاه ما را فرمان پيشروى به درون دريا بدهى ، با تو پاى به درون آن خواهيم نهاد و كسى از ما سرپيچى نخواهد كرد. سپس مى نويسد: سخنان سعد رسول خدا(ص ) را شادمان و مسرور گردانيد.
توجه كنيد! مگر سخن آن دو صحابى - ابوبكر و عمر - به پيامبر خدا(ص ) چه بوده كه در متن روايت حذف شده و كلمه نيكو گفت را به جانشين نشانيده اند؟! اگر پاسخ اين دو صحابى نيكو بوده ، چرا آن سخن نيكو را نياورده اند، در صورتى كه تمام سخنان مقداد مهاجرى ، و سعد معاذ انصارى را نقل كرده اند؟!
مسلم نيز همين خبر را چنين آورده است : رسول خدا(ص ) چون از آمدن ابوسفيان آگاه گرديد با يارانش به مشورت پرداخت . در پاسخ پيغمبر ابوبكر سخن گفت و رسول خدا(ص ) روى از او بگردانيد. سپس عمر سخن گفت و پيغمبر از او هم روى گردانيد...
شگفتا. اگر پاسخ اين دو صحابى بجا و شايسته بوده ، پس چرا مورد بى مهرى رسول خدا(ص ) قرار گرفته و آن حضرت صورت خود را از ايشان برگردانيده است !!
در پيگيرى اينكه اين دو صحابى پيغمبر در آن روز چه گفته اند، به كتابهاى واقدى و مقريزى مراجعه كرديم و مى بينيم كه اين دو دانشمند مطلبى ديگر دارند. واقدى مى نويسد:
عمر در پاسخ پيغمبر گفت : اى رسول خدا! به خدا قسم كه قريش با همه غرور و افتخاراتش به سوى تو مى آيد. به خدا سوگند از آن زمان كه قريش ‍ عزت يافته ، طعم ذلت و خوارى را نچشيد و از آنگاه كه طغيان كرده ، تن به قانون و ايمانى نداده است . به خدا قسم كه افتخاراتش را از دست نخواهد داد و با تو بسختى خواهد جنگيد، پس براى چنين پيكارى خودت را آماده كن و نيرويى در خور فراهم نما... (621)
از روايت ابن هشام و طبرى و مسلم دريافتيم كه عمر بعد از ابوبكر به سخن برخاسته و اظهار نظر كرده است و طبرى و ابن هشام سخنان اين دو صحابى را نيكو وصف كرده اند!
اما در روايت مسلم آمده كه پيغمبر نخست از سخن ابوبكر و سپس از بيان عمر روى گردانيد است . از همين جا در مى يابيم كه پاسخ ابوبكر و عمر سخت به هم شباهت داشته و يك مفهوم را مى رسانيده و چون واقدى و مقريزى سخن عمر را آورده اند و از نقل سخن ابوبكر خوددارى نموده اند، از سخن عمر، محتواى سخن ابوبكر را مى توان معلوم نمود. و از آنجا كه نقل سخنان اين دو صحابى را برخى از مردم خوش نداشته اند، سخن ايشان در روايت ابن هشام و طبرى و مسلم حذف شده و به خاطر همين پرده پوشيها و كتمان است كه كتابهاى ايشان در ميان پيروان مذهب خلفا از كتابهاى مورد اطمينان و معتبر به حساب مى آيد.
اما چون بخارى در صحيح خود، چيزى از آن خبر را، چه مبهم و چه غير مبهم ، نقل كرده است ، در ميان همه كتابهاى آن مذهب در صحت و درستى مطالب ، از شهرت و بلند آوازگى ويژه اى برخوردار مى باشد.
افزون بر اين ، طبرى و ابن كثير عبارت وصى من و جانشين من را از سخن پيغمبر خدا(ص ) در حديث انداز بنى هاشم به عبارت گنگ و مبهم كذا و كذا تغيير داده اند. زيرا كه اين خبر مردم را از حق مسلم على (ع ) در حكومت و فرمانروايى آگاه مى ساخت كه به هيچوجه صلاح نبود تا از آن آگاه شوند!
بخارى نيز سخنان عبدالرحمان بى ابى بكر را به شيئا (چيزى ) تغيير داده ، زيرا كه سخن عبدالرحمان به خلفايى مانند معاويه و يزيد و مروان برمى خورد، و مردم را از مطلبى آگاه مى ساخت كه شايسته نبود تا بر آن آگاهى يابند!
پاسخ ابوبكر و عمر در سيره ابن هشام و تاريخ طبرى و صحيح مسلم تغيير داده شده است . زيرا سخنان آن دو صحابى مفاهيمى را در برداشته كه شايسته آن دو خليفه نخستين نبوده است . از اين روست كه هر يك از ايشان قسمتى از خبر را حذف كرده مطلب را گنگ و مبهم نموده اند!
اين قبيل كتمان و پرده پوشى نزد علماى مذهب خلفا بسيار به چشم مى خورد.
2- حذف تمام خبر از سيره صحابه با اشاره به حذف آن 
از ديگر موارد كتمان و پرده پوشى دانشمندان مذهب خلفا كارى است كه با نامه ردوبدل شده بين محمد بن ابى بكر و معاويه صورت داده اند. در صورتى كه مى بينيم نصر بن مزاحم (م 212 ق ) در كتاب صفين و مسعودى (م 346 ق ) در كتاب مروج الذهب تمام نامه محمد بن ابى بكر را به معاويه آورده اند كه در آن از فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) و اينكه حضرتش ‍ وصى پيغمبر است سخن رفته و معاويه در پاسخ به او، به همه آنها در نامه خود اعتراف كرده است .
اما چون در متن و پاسخ آن مطالبى است كه انتشار آن لطمه به مقام خلفا مى زند، طبرى (م 310 ق ) با اشاره به اسناد خبر هر دو نامه ، به بهانه اينكه مردمان ساده دل و عامى را توانايى شنيدن چنان مطالبى نيست ، از آوردن آنها شانه خالى كرده است . و يا به عبارت ديگر، او با آوردن چنان بهانه اى ، دانسته و عمدا حق را از همه مردم پنهان داشته است !!
ابن اثير (م 630 ق ) نيز كه بعد از طبرى آمده ، درست پا به جاى پاى نهاده و همان عذر و بهانه را آورده است !
ابن كثير هم كه بعد از هر دو آنها آمده ، به نامه محمد بن ابى بكر در جنگ كبير (622) خود اشاره كرده ، ولى به اين اندازه بسنده كرده است كه بگويد: در نامه خشونت به كارى رفته است .
اينكه طبرى و ابن اثير درباره نامه فرزند ابوبكر و پاسخ معاويه به آن مى نويسد: مردم عامى را توان شنيدن آن نمى باشد، مقصودشان اين است كه مردم عامى و ساده دل پس از شنيدن محتواى آن دو نامه ، عقيده شان درباره خلفا تغيير خواهد يافت !
از اين دست كتمان و پرده پوشى و يا حذف تمام خبر با اشاره به آنچه كه آورده نشده ، نزد علما و دانشمندان مذهب خلفا اندك است .
3- تاويل معناى حديث از سنت پيغمبر 
از ديگر انواع كتمان و پرده پوشى در مذهب خلفا، تاويل معناى حديث و روايت است . كارى كه ذهبى (623) در شرح حال نسائى - نويسنده سنن سنائى - انجام داده و در آنجا نوشته است :
از نسائى خواستند تا كتابى درباره فضايل معاويه بنويسد.
نسائى در پاسخ آن ها گفت : آيا درباره معاويه حديث اللهم لا تشبع بطنه (يعنى خداوندا شكمش را سيرمگردان ) را در فضيلتش بنويسم ؟
آنگاه ذهبى مى نويسد:
دور نيست كه همين حديث منقبى باشد براى معاويه ! زيرا اين رسول خداست كه مى فرمايد: بار خدايا! هر كسى را كه من نفرين كرده يا دشنام دادم ، لعنت و نفرين مرا مايه پاكى و رحمت براى او قرار ده !!
اگر در اينجا ذهبى (م 748 ق ) سخن خود را با قيد احتياط و به كاربردن دور نيست در مورد حديث مزبور درباره معاويه آورده ، ابن كثير كه بعد از او آمده و به سال 774 هجرى از دنيا رفته است قاطعانه مى گويد: وقد انتفع معاويه بهذه الدعوه فى دنيا و اخره ! يعنى بى گمان معاويه از اين دعا در دنيا و آخرتش بهرمند گرديده است ! سخن او در اين مورد چنين است :
روايتى كه در شان معاويه آمده ، در صحيح مسلم ، باب من لعنه النبى او سبه جعله الله له زكاه و طهرا از ابن عباس آمده است كه گفت : (624) من با بچه ها مشغول بازى بودم كه پيغمبر خدا(ص ) آمد. من خودم را پشت در خانه اى پنهان كردم . ولى پيغمبر پيش آمد و با كف دست بر پشتم زد و گفت : برو و معاويه را صدا كن . رفتم و بازگشتم و گفتم : مشغول غذا خوردن است . بار ديگر فرمود: برو و بگو معاويه بيايد. رفتم و بازگشتم و گفتم : هنوز مشغول خوردن است . اينجا بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: خدا شكمش را سير نكند. اين سخن مسلم است در صحيح او. (625)
همين حديث را ابن كثير در تاريخ خود آورده و بر اين سخن پيغمبر كه فرموده است برو و بگو معاويه بيايد، اين مطلب را اضافه كرده كه معاويه از نويسندگان وحى بوده است ! او اين خبر را، به نقل از ابن عباس ، چنين آورده است :
من با بچه ها مشغول بازى بودم كه رسول خدا(ص ) آمد. من با خود گفتم او تنها به سراغ من مى آيد. اين بود كه پشت در خانه اى پنهان شدم ، ولى پيغمبر پيش آمد و با كف دست يكى - يكى دو بار بر پشتم زد و گفت برو معاويه را صدا كن . معاويه يكى از نويسندگان وحى بوده است . من رفتم و او را گفتم كه به خدمت پيغمبر(ص ) برسد، اما به من گفتند او مشغول غذا خوردن است . من برگشتم و به حضرتش گفتم : دارد غذا مى خورد. بار ديگر فرمود برو او را بخوان تا بيايد. من رفتم ، ولى به من گفتند او مشغول غذا خوردن است ! مرتبه سوم بود كه پيغمبر فرمود: خدا شكمش را سير نكند.
معاويه بعد از آن تاريخ روى سيرى به خود نديد. او از اين دعا در دنيا و آخرتش بهرمند گرديده است . زيرا در دنيا، هنگامى كه حكومت شام (626) را در اختيار او نهادند، هر روز هفت نوبت غذا مى خورد و هر نوبت يك كاسه برايش مى آوردند پر از گوشت و پياز كه آن را يك تنه مى خورد. او هفت نوبت غذاى گوشت دار مى خورد و علاوه بر آن شيرينى و ميوه بسيار تناول مى كرد و مى گفت : به خدا قسم كه خسته شدم ولى سير نشدم ! اين خود نعمتى است و هر پادشاهى آرزوى داشتن چنين معده اى را دارد!
و اما آخرتش ، مسلم اين حديث را به دنبال حديث ديگر آورده كه بخارى و ديگران آن را از راههاى مختلف از گروهى از اصحاب روايت كرده اند كه رسول خدا(ص ) فرمود:
بار خدايا من هم بشرى هستم ، پس اگر يكى از بندگانت را دشنام دادم و يا با تازيانه زدم و يا نفرينش نمودم كه سزاوار و مستحق آن نباشد، آن را كفاره گناهانش قرار ده تا بدان وسيله در روز قيامت به تو نزديكتر گردد.
پس مسلم با تركيب اين دو حديث ، فضيلتى براى معاويه قائل شده و به غير از اين ، چيزى درباره معاويه نيامده است . (627)
ابن كثير گفته است كه دعاى پيغمبر در حق معاويه موجب خير دنيا و آخرتش شده است . او خير دنيا را در پرخورى و شكمبارگى پادشاهان و شخص معاويه اعلام مى كند و خير آخرتش را به حديثى مستند مى سازد كه به پيغمبر نسبت مى دهند كه حضرتش - معاذالله - مومنين را لعن و نفرين مى كرده ، ولى دعا نموده تا اين لعن و نفرين او موجب پاكى و پاكيزگى آنان شود. و همين كه مسلم اين حديث را در آخر باب لعن و نفرين پيغمر آورده ، براى معاويه بهشت و نزديكى به خدا در روز قيامت ثابت كرده است !
و بدين سان ، اينان احاديث و اخبارى را كه در ذم و زشتى قدرتمندان از خلفا و فرمانروايان آمده است ، به تعريف و ستايش ايشان تاويل و معنى نموده اند!
ما در همين جا درباره اين روايتشان كه پيغمبر خدا(ص ) - معاذ الله - مومنين را لعن و نفرين مى كرده است به بحث و تحقيق مى پردازيم .
درباره لعن پيامبر بر مومنان
مسلم در صحيحش در باب من لعنه النبى آورده است كه رسول خدا(ص ) فرموده است :
بارخدايا، من با تو قرار مى گذارم و تو هرگز خلاف آن نخواهى كرد: از آنجايى كه من هم بشرم ، پس هر مومنى را كه آزردم و يا دشنامش دادم و يا لعن و نفرينش نمودم و يا تازيانه اش زدم تو آن را در روز قيامت براى او مايه دعا و پاكى و تقرب به خودت قرار ده !
من اين مطالب را مى نويسم و از عظمت آنچه به پيغمبر خدا(ص ) نسبت داده اند، حس مى كنم كه دشنه اى در قلبم فرو مى رود.
اينان اين حديث را در مقابل كلام خدا و خطاب به پيامبرش روايت مى كنند كه فرموده است : انك لعلى خلق عظيم . يعنى تو اى پيغمبر سجاياى اخلاقى عظيمى دارى . و بجاست تا آن را در رديف نوع دهم از انواع كتمان و پرده پوشى قرار دهيم .
يعنى قرار دادن روايات ساختگى به جاى روايات صحيح ؛ زيرا اينان چنان روشى را به رسول خدا(ص ) نسبت داده اند، در برابر آنچه از سيره راستين پيامبر در باب علو اخلاق كريمه او در نزد همه مسلمانان به حد تواتر رسيده است .
اينان اين قبيل روايات را از آن رو به رسول خدا(ص ) نسبت داده اند، تا روايت ام المومنين عايشه را در مورد لعن و نفرين پيغمبر به حكم بن ابى العاص ، پدر مروان ، خليفه اموى ، كه پيش از اين آورديم ، كتمان كرده بر آن سرپوش بگذارند و يا روايتى را كه به حد تواتر از پيغمبر اسلام (ص ) درباره معاويه رسيده ، به مدح و ثناى وى تاويل و معنى كنند، همان گونه كه ابن كثير چنين كرده است .
و چون ما اين قبيل احاديث را در جلد دوم كتاب احاديث ام المومنين عايشه و جلد سوم كتاب نقش ائمه در احياء دين مورد ارزيابى قرار داده ايم ، موردى براى طرح آنها در اينجا نمى بينيم .
بر سر سخن بازآييم
بار ديگر به بحث درباره تاويل معناى روايت ، از انواع كتمان و پرده پوشى بازگرديم .
از اين نوع تاويل ، خبر برداشتن حد شرابخوارگى است از ابو محجن به وسيله سعد بن ابى وقاص كه ابن فتحون و ابن حجر در مقام تاويل سخن سعد كه بى هيچ ملاحظه و پرده پوشى گفته بود: به خدا سوگند كه تو را به جرم شربخوارگى حد نخواهيم زد، برآمده اند. تفصيل اين رويداد بعدها در همين كتاب خواهد آمد.
همچنين در بحثى كه در آينده نزديك درباره اين نص پيغمبر(ص ) كه فرموده است تعداد ائمه و جانشينان حضرتش دوازده نفر مى باشند خواهيم داشت ، روشن خواهيم كرد كه چگونه چگونه دانشمندان مذهب خلفا كوشيده اند تا آن را تاويل نمايند، با اينكه مى ديدند اين حديث با همه صراحتى كه دارد، جز بر امامان دوازده گانه از خاندان پيغمبر(ص ) درست در نمى آيد. با وجود اين ، هر يك از دانشمندان حديث شناس آن مذهب كوشيده اند تا آن را بر غير از ائمه دوازده گانه اهل البيت تاويل نمايند، ولى تاويل آن به گونه اى بوده كه رضايت خاطر عالمان ديگران مذهب را فراهم نساخته ، در مقام انتقاد و خرده گيرى از آن برآمده و آن را رد كرده است !
و باز همين نوع كتمان ، كارى است كه دانشمندى چون طبرانى با حديث زير كرده اند.
در مجمع الزوائد از قول سلمان فارسى آمده است كه گفت از پيغمبر خدا(ص ) پرسيدم : اى پيامبر! هر پيامبر را وصيى بوده است وصى تو كيست ؟ رسول خدا(ص ) مرا در آن روز پاسخى نداد. اما پس از چندى مرا ديد و فرمود: سلمان ! شتابان به خدمتش رسيده و گفتم : بله . فرمود: مى دانى وصى موسى چه كسى بود؟ جواب دادم : آرى ، يوشع بن نون . فرمود چرا؟ زيرا داناتر از همه مردم بود. پيغمبر(ص ) فرمود: وصى من و رازدار من و برگزيده ترين يادگار من ، كسى كه پيمانم را به سامان برساند و دينم را ادا كند، على بن ابيطالب خواهد بود.
هيثمى ، نويسنده مجمع الزوائد، در اينجا اضافه كرده و مى نويسد: طبرانى اين خبر را آورده و گفته است : اينكه آن حضرت اضافه كرده و مى نويسد: طبرانى اين خبر را آورده و گفته است : اينكه آن حضرت گفته وصى من ، على را بر خانواده اش وصى قرار داده ، نه به خلافت و جانشينى خود. (628)
بحثى در حديث مزبور و تاملى در تاويل طبرانى
براى آنكه دريابيم تا چه پايه برداشت طبرانى از اين حديث شريف مقرون به صحت است ، حديث شريف نبوى را از سه زاويه (سوال كننده ، اصل سوال ، و حكمتى را كه پيغمبر در دادن پاسخ به كار برده ) مورد بررسى قرار مى دهيم .
پرسنده ، سلمان فارسى است كه مردى بوده ايرانى و نه از خاندان عبدالمطلب و يا از بستگان و نزديكان زنان پيغمبر، و يا دامادهاى او كه علاقمند باشد تا بداند پيغمبر خدا(ص ) چه كسى را به سرپرستى خانواده اش گمارده است .
سلمان كسى است كه سالها پيش از آنكه به دست رسول خدا(ص ) مسلمان شود، با رهبانان نصارا و دانشمندان مسيحى همدم و معاشر بوده ، از ايشان دانش امتهاى پيشين و اخبار پيامبران و اوصياى آنها را فرا گرفته و از اين جهت است كه از پيغمبر اسلامى مى پرسد هر پيامبر را وصى بود، وصى شما كيست ؟
بنابراين سلمان از وصى پيغمبر بر شريعتش و جانشين او بر امتش جويا مى شود، نه اينكه گفته باشد: سرپرست هر خانواده ، شخصى را وصى خود قرار مى دهد تا پس از او سرپرستى افراد خانواده اش را بر عهده بگيرد، حالا وصى پس از تو كيست ؟ تا از آن دانسته شود كه او از جانشين پيغمبر در ميان خانواده اش سوال كرده و نه چيز ديگر!
اين شيوه پيغمبر خدا(ص ) بود كه در امور بسيار مهم ، فرمان آسمانى را پاس ‍ مى داشت ، همان طور كه در مدينه فرمان خدا را در گردش از بيت المقدس ‍ به سوى كعبه پاس داشته است . با اينكه از پيش مى دانست كه سرانجام قبله او كعبه خواهد بود. تا اينكه اين آيه بر او نازل شد: قد نرى تقلب وجهك فى السماء فلنولينك قبله ترضاها. (بقره / 144). يعنى ديديم كه روى به آسمان كرده اين سو و آن سويش را مى نگريستى ، پس ما تو را به سوى قبله اى كه مورد علاقه توست مى داريم .
و چون رسول خدا(ص ) آزمندى عرب و همچشمى آنان را در امر حكومت و زمامدارى مى دانست ، كه به پاره اى از آنها گذشته اشاره كرديم ، و جامعه اسلامى كوچك مدينه كه تازه به وسيله پيغمبر بنيان نهاده شده بود توانايى شنيدن و انتشار خبر ولايتعهدى امام على بن ابيطالب و زمامدارى او را پس ‍ از پيغمبر خدا(ص ) نداشت ، رسول خدا(ص ) پاسخ سلمان را مدتى به تاخير انداخت . و شايد حضرتش پاسخ سلمان را درست هنگامى داده باشد كه به وى اجازه داده شد و در آن وقت بود كه سلمان را درست هنگامى داده باشد كه به وى اجازه داده شد و در آن وقت بود كه سلمان را با طرح اين سوال كه وصى موسى چه كسى بوده ؟ آماده شنيدن پاسخ خود فرموده است . زيرا كه حضرتش مى دانست سلمان بر اين مساله توسط علماى اهل كتاب اطلاع و آگاهى كامل دارد. و چون از او پاسخ شنيد كه يوشع بن نون وصى موسى بوده است ، با طرح سوالى ديگر كه چرا و پاسخ وى كه او از همه بنى اسرائيل داناتر بوده است ، پيامبر به او فرمود: پس وصى من ... على بن ابيطالب است .
حكمت در پاسخ پيغمبر از اين قرار است :
1- اينكه رسول خدا(ص ) به يوشع بن نون از آن رو مثل زده است كه او از ميان اوصياى پيامبران از مشهورترين آنهاست و حضرت موسى او را جانشين بعد از خود قرار داد و هم او بود كه سرپرستى قوم بنى اسرائيل و فرماندهى سپاه ايشان را پس از او در جنگها بر عهده داشت ، همچنان كه على (ع ) نيز پس از پيغمبر در مدت زمامداريش چنين بوده است .
2- اينكه پيغمبر از سلمان علت انتخاب يوشع را به عنوان وصى موسى پرسيده ، و سلمان هم پاسخ داده او داناترين ايشان بوده ، با همين پرسش و پاسخ ساده ، رسول خدا(ص ) آشكارا اعلام كرده است كه على بن ابيطالب نه از آن رو كه پسر عموى اوست و يا اينكه با شجاعت بى نظير خود مدافع سرسخت اسلام در جنگهاى با مشركين بوده است ، بلكه او را چون داناترين مردم است به وصايت خود برگزيده است . يا به عبارت ديگر، او صلاحيت و قابليت على (ع ) را براى وصايت خود و سرپرستى اسلام و مسلمانان اعلام كرده و با اين سخن آن را تاكيد كرده كه : او سرنگهدار من ، و بهترين بازمانده و يادگار من است ، كه همين سخن اخير پيغمبر(ص ) را طبرانى به ميل و خواسته خود تاويل كرده و آن را چنين آورده است :
بهترين بازمانده از خانواده من است . و بدين سان حديثى را كه نتوانسته است تا جاى دستكارى در آن بيابد، بنا به ميل خود آن را تاويل نموده است !
سرگردانى دانشمندى ديگر در تاويل معناى وصيت
ابن ابى الحديد شافعى ، در شرح لفظ وصيت كه در سخن اميرالمومنين (ع ) آمده و فرموده است : لا يقاس بال محمد(ص ) من هذه الامه احد... هم اساس الدين ... و لهم خصائص حق الولايه ، وفيهم الوصيه والوارثه ، يعنى كسى را در اين امت با آل محمد قياس نتوان كرد... آنان پايه هاى ايمانند... و حق ولايت و سرپرستى ويژه ايشان است و وصيت و مقام وراثت در ميان آنان است ، مى نويسد:
اما موضوع وصيت ، ما هيچ شك نداريم كه على (ع ) وصى پيغمبر خداست و هر كس كه با اين موضوع مخالفت كند در نزد ما منسوب به لجبازى و دشمنى است . اما، ما وصيت را نصى بر خلافت معنا نمى كنيم ، بلكه آن را به معناى ديگرى مى دانيم كه اگر دقت و كشف شود، چه بسا كه برتر و بالاتر از اين موضوع باشد!
در پاسخ نظريه اين دانشمند مى گوييم كه على (ع ) نفرموده است كه حق ولايت و وصايت و وراثت مخصوص من است تا بتوان از سخن وى اين نتيجه را گرفت كه سرپرستى و وصايت بر خانواده پيغمبر خدا حق ويژه على مى باشد، بلكه آن حضرت فرموده است : آل محمد اساس و پايه هاى دين مى باشند و وصايت و جانشينى پيغمبر ويژه آنهاست .
امام اين صفات را، كه وصيت نيز از آن جمله است ، از ويژگيهاى آل محمد دانسته و اين به آن معنا نيست كه خانواده محمد بر خانواده محمد حق وصايت دارند! بنابراين امام ، وصيت را از ويژگيهاى آل محمد(ص )، كه خود يكى از آنها بوده و يازده فرزندش را نيز شامل مى شود، ثابت و محقق دانسته است .
اين است كه علامه شافعى مذهبى چون ابن ابى الحديد در معناى وصيت دچار سرگردانى شده ، جراءت آن را را هم نداشته كه آشكارا تاويل و برداشت طبرانى را تكرار كند. اين است كه مى گويد: ما وصيت را به معناى نصى بر خلافت نمى دانيم ، بلكه آن را معانى ديگرى مى باشد!
جاى آن دارد كه از ابن ابى الحديد بپرسيم معانى ديگرى را كه براى وصيت قائل شده ، ولى نامى از آنها نبرده ، چيست ؟!
كوتاه سخن اينكه دانشمندان در اين نوع كتمان و پرده پوشى ، آنچه را كه از سنت و حديث و سيره پيغمبر خدا(ص ) و سيره اهل بيت و اصحاب آن حضرت مخالفت مصلحت و سياست هيئت حاكمه وقت بر مسلمانان از خلفا و فرمانروايان مى يافتند كه انتقاد و خرده گيرى از ايشان را موجب مى شده ، آن را به صورتى تاويل و معنا كرده اند كه شامل مدح و منقبت و مصلحت آنان باشد.
4- حذف بخشى از گفتار اصحاب بدون اشاره به حذف آن 
از انواع ديگر پرده پوشى و كتمان مذهب خلفا، حذف پاره اى از خبرى است كه نقل مى كنند، بدون اينكه به چنين دستكارى در آن اشاره اى كرده باشند. مانند كارى كه بر سرقصيده صحابى انصارى ، نعمان بن عجلان ، آورده اند كه ما به دو بيت آن در قسمت اشعارى كه در موضوع وصيت سرده شده است استشهاد كرده ايم .
زبير بن بكار اين قصيده را به طور كامل ، ضمن بازگو كردن ماجراى سقيفه و درگيريهاى لفظى بين مهاجرين و انصار، و استدلال هر يك از آنها آورده و از آن جمله سخنان عمروعاص را عليه انصار، و استدلال هر يك از آنها آورده و از آن جمله سخنان عمروعاص را عليه انصار متذكر شده كه نعمان ضمن قصيده اى به پاسخگويى او پرداخته و در ضمن ، پايمردى انصار را در يارى پيامبر و شركت در جنگهاى آن حضرت با قريش برشمرده و خاطرنشان كرده است كه اين انصار بودند كه آوارگان قريشى را به زير چتر حمايت خود گرفته و آنان را در داروندار خويش شريك كرده اند. آنگاه سخن به كودتاى سقيفه كشانيده و گفته است :
و گفتند كه انتخاب سعد براى خلافت روا نيست ، در حالى كه شما انتخاب ابوبكر را درست دانستيد!
و اگر چه ابوبكر شايستگى آن را دارد و بخوبى از عهده آن بر مى آيد، اما على به فرمانروايى شايسته تر و سزاوارتر است . ما طرفدار على بوديم ، و از آنجايى كه تو اى عمرو نمى دانى ، او شايستگى زمامدارى را دارد.
او به يارى خداوند مردمان را به راه راست راهبر است و از پليدى و سركشى و زشتى باز مى دارد.
او وصى پيامبر خداست و پسر عموى او. و كشنده رزم آوران و سران كفر و گمراهى است .
اما، اين يكى ، سپاس خداى را كه كوردلان را به راه راست راهبر است و كران را از سنگينى گوش نجات دهنده .
او تنها يار و همدم رسول خدا(ص ) در غار بوده و دوست و مصاحب راستگوى او در سالهاى گذشته .
ابن عبدالبر تمام اين قصيده را در شرح حال نعمان بن عجلان صحابى در كتاب استيعاب خود آورده ، ولى اين دو بيت را از آن انداخته است :
او به يارى خدا مردمان را به راه راست راهبر است و از پليدى و زشتى و سركشى باز مى دارد.
او وصى پيامبر خداست و پسر عموى او. و كشنده رزم آوران و سران كفر و گمراهى است .
اين دانشمندان اين دو بيت را از قصيده نعمان از آن رو انداخته است كه در آن از على ، پسر عموى پيغمبر، به عنوان وصى او ستايش و تعريف شده ، ولى دو بيت ديگر را كه شامل تعرف و تحسين ابوبكر بوده بر جاى گذاشته است !
ابن اثير كه بعد از ابن عبدالبر آمده است ، در شرح حال نعمان در كتاب اسد الغابه مى نويسد: از اشعار او قصيده اى است كه در آن از كارها و خدمات انصار سخن گفته و به دنبال آن به موضوع خلافت پس از پيغمبر پرداخته است ...
آنگاه ابن اثير تنها چند بيتى از ابتداى قصيده نعمان را، كه شامل فعاليتهاى انصار است ، آورده و بقيه آن را كه بيانگر خلاف و دودستگى در امر خلافت بين انصار و مهاجران بوده ، و نيز دو بيتى را كه شامل مدح امام (ع ) و مخصوصا اينكه او وصى پيغمبر(ص ) بوده حذف نموده است !!
بعد از ابن اثير، ابن حجر آمده و در شرح حال نعمان عجلان مى نويسد: او اشعارى سروده و در ضمن آن به قوم خود انصار باليده است ! و سپس چند بيتى از اشعار او را كه شامل فعاليتها و خدمات انصار و افتخارات ايشان بوده نقل كرده و از آوردن بقيه آنها كه در موضوع خلافت بوده ، شانه خالى نموده است !
و بدين سان هر چه زمان پيش مى رفته و بر ارقام و اعداد تاريخ افزوده مى شده ، علماى اين مذهب نيز قلمشان در حذف رواياتى كه با مذاق ايشان سازگارى نداشته تيزتر، و ما را از دسترسى و درك حقايق تاريخى دورتر ساخته اند.
مثلا مى بينيم كه زبير بن بكار (چ 256 ق ) ناخودآگاه در كتاب الموفقيات خود مساله اختلاف در موضوع خلافت بعد از رسول خدا(ص )، و آنچه را كه در روز سقيفه بر زبان مهاجرين و انصار از نظم و نثر رفته ، از جمله قصيده نعمان بن عجلان را و آن دو بيت او را كه شامل فضايل و مناقب اميرالمومنين (ع ) است ، آورده و چيزى از دست ننهاده است . اما ابن عبدالبر (م 463 ق ) متوجه اين اشتباه بزرگ زبير بن بكار شده ، آن دو بيت مخصوص وصايت را حذف كرده است !
ابن اثير نيز كه در سال 638 چشم از جهان پوشيده و بعد از ابن عبدالبر آمده مى بيند كه اختلاف در مساله خلافت بعد از پيغمبر سوال برانگيز است ، اين بوده كه از قصيده نعمان ابياتى كه از وجود اختلاف در ميان مهاجرين و انصار بر سر خلافت سخن مى گفته حذف كرده و انداخته است و فقط نوشته كه در اشعار او درباره خلافت سخن رفته است . و نيز ابياتى را كه درباره امام (ع ) و موضوع وصايت او آمده حذف كرده است !
ابن حجر كه بعد از اين دو دانشمند سرشناس مذهب خلفا آمده و به سال 852 درگذشته است ، خود را راحت كرده و اصلا نگفته كه در قصيد نعمان از موضوع خلافت سخن رفته است !!
اين است كه مى گوييم هر چه بر عمر تاريخ افزوده شد، دانشمندان بلند آوازه مذهب خلفا نيز آن دسته از حقايق تاريخى را كه گفتنش در مصلحت مذهب آنان نبوده بيشتر به زير چاقوى حذف و تحريف خوابانيدند!
اگر بار ديگر به آنچه در مبحث وصيت آمده است بازگرديم ، و يا آنچه را در مبحث انواع كتمان و آنچه را در خبر وصيت كتمان كرده اند از نظر بگذرانيم ، بخوبى درخواهيم يافت كه انتشار خبر تعيين على (ع ) به عنوان وصى پيغمبر از جانب آن حضرت ، درد آورترين مساله اى بوده كه مذهب خلفا با آن مواجه بوده و آن را ناخوش داشته اند و هم از اين روست كه اين موضوع را از قصيده و خبر حذف كرده اند؛ بدون اينكه به حذف خود اشاره اى كرده باشند.
اين قبيل كتمان و پرده پوشى در مذهب خلفا، چه كتمان حديث شريف و سيره پيغمبر(ص ) يا سيره اصحاب او، بسيار متداول و از انواع ديگر كتمان در اين مذهب رايجتر است ؛ به طورى كه اگر بخواهيم به غير از مورد وصيت ، موارد ديگر حذف و از قلم انداختن ايشان را بياوريم سخن به درازا خواهد كشيد.
5- حذف تمام روايت از سنت پيغمبر، بدون اشاره به آن 
ابن هشام (629) آنچه را كه در كتاب سيره خود از سنت پيغمبر آورده از كتاب سيره ابن اسحاق به روايت بكائى گرفته است . او خود در باره طرح كتابش ‍ مى نويسد:
من برخى از نوشته هاى ابن اسحاق را در اين كتاب نياورده ام ...
و از چيزهاى كه بارگفتنش از مقام حديث مى كاهد و آنهاى را كه مردم دوست ندارند گفته شود، خوددارى نموده ام !
از مواردى كه ابن هشام به بهانه دوست نداشتن مردم از سيره ابن اسحاق حذف كرده ، خبر دعوت رسول خدا (ص ) از بنى عبدالمطلب به هنگام نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين است كه طبرى آن را به سند خود از ابن اسحاق آورده و نوشته است كه رسول خدا (ص ) در دعوت خود به بنى عبدالمطلب فرمود:
كداميك از شما مرا در اين مهم يارى و كمك خواهد داد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟ همه آنها از اين پيشنهاد روى بگردانيدند، مگر على بن ابى طالب كه گفت ، من اى رسول خدا تو را در اين كار يار و ياور خواهم بود، كه پيغمبر پس گردنش را گرفت و فرمود: اين ، برادر و وصى و جانشين من در ميان شماست . از او شنوايى داشته ، فرمانبردارش باشيد.
با شنيدن اين سخن پيغمبر، حاضران از جاى برخاسته در حالى كه مى خنديدند به ابوطالب گفتند: به تو فرمان مى دهد تا گوش به فرمان و مطيع فرزندت باشى .(630)
ابن هشام ، اين خبر و اخبار بسيار ديگرى را كه به قول خودش مردم از شنيدن آنها ناراحت مى شوند حذف كرده و نياورده است . البته منظور او از مردم ، همان گردانندگان و دارودسته خلافت مى باشند، (631) نه توده مردم عامى . و به همين مناسبت سيره ابن اسحاق به دست فراموشى سپرده شده و مورد بى مهرى قرار گرفته است . زيرا كه در آن اخبارى آمده است كه مايل به انتشار آن نيستند. اين است كه همه نسخه هاى كتاب سيره ابن اسحاق ناياب شده ، (632) و به جاى آن سيره ابن هشام به شهرت رسيده و از معتبرترين كتب سيره در مذهب خلفا به مردم معرفى شده است !
اما طبرى كه پس از ثبت آن رويدادها مهم در تاريخش به اهميت چنان نصى در حق امام على (ع ) متوجه مى شود، در مقام تدارك آن در كتاب تفسيرش ‍ برآمده و با همان سند در ذيل آيه مزبور مى نويسد:
رسول خدا(ص ) فرمود: فايكم يوازرنى على هذا الامر على ان يكون اخى و كذا و كذا! يعنى كداميك از شما مرا در اين مهم يارى خواهد نمود، تا برادر من و چنين و چنان باشد! آن وقت پيغمبر گفت : ان هذا اخى و كذا و كذا فاسمعوا له و اطيعوا. يعنى اين برادر من است و چنين و چنان ، پس گوش به فرمانش داريد و فرمانبردارش باشيد! و مردم برخاستند و خنديدند و به ابوطالب گفتند... (633)
و همين كار را هم ابن كثير در تاريخش (634) درباره اين خبر، و در تفسيرش ‍ در تفسير آيه مورد بحث نموده و اين همان چيزى است كه ما آن را حذف پاره اى از خبر، با آوردن كلامى گنگ و مبهم به جاى آن مى ناميم .
بيشتر از اين ، كارى است كه محمد حسين هيكل انجام داده و آن اين است كه خبر بالا را او در صفحه 104 چاپ اول كتاب حياه محمد چنين آورده است :
كداميك از شما مرا در اين مهم يارى خواهد داد تا برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما باشد. آن وقت همان را در چاپ دوم سال 1354 و در صفحه 139 كتابش حذف كرده است ! (635)
به هر حال اين نوع كتمان ، يعنى كتمان تمام خبر بدون اينكه اشاره اى هم به آن شده باشد، در نزد دانشمندان مذهب خلفا فراوان يافت مى شود.
6- جلوگيرى از نوشتن سنت رسول خدا(ص )  
از مهمترين انواع كتمان و پرده پوشى سنت رسول خدا(ص ) در مذهب خلفا، نهى خلفاست از نوشتن سنت پيغمبر. سرآغاز چنين نهى در همان زمان رسول خدا(ص ) انجام شده ، به اين معنى كه مهاجران قريش ، عبدالله بن عمرو بن العاص را از نوشتن حديث پيغمبر مانع شدند و به او گفتند:
تو هر چه را كه از پيغمبر مى شنوى مى نويسى ، در صورتى كه رسول خدا هم بشر است و در خوشحالى و خشم سخنى از دهانش بيرون مى آيد!
و باز همين مهاجران قريشى بودند كه مانع نوشتن وصيتنامه پيغمبر در آخرين دقايق حيات حضرتش شدند! و نيز همين قريشى بودند كه چون پس از رسول خدا(ص ) بر مسند قدرت و حكومت تكيه زدند، با تمام قوا از نوشتن سنت پيغمبر ممانعت به عمل آوردند!
جلوگيرى از نقل و نوشتن سنت پيغمبر(ص ) همچنان ادامه داشت تا اينكه عمر بن عبدالعزيز اموى اين قيد و بند را برداشت و فرمان تدوين حديث پيامبر را صادر فرمود.
شرح مفصل منع دستگاه حكومتى از نوشتن حديث پيغمبر اسلام بزودى در جلد دوم همين كتاب و در مبحث مصادر تشريعى اسلام از ديدگاه دو مذهب خواهد آمد. البته چگونگى جلوگيرى از نوشتن وصيت پيغمبر در بخش اخبار چ گذشته است .
و خدا مى داند كه طى اين همه قرون طولانى چه مقدار از احاديث رسول خدا(ص ) در امر وصيت ، به همراه احاديث فراوان ديگرى به سبب جلوگيرى از نوشتن آنها دستخوش فراموشى گرديده است . ما به اين نوع از كتمان با آوردن دو خبر بسنده مى كنيم .
خبر نخست ، خبر برخورد معاويه و عمروعاص با انصار است كه آن را ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى به طور مشروح آورده كه فشرده آن به شرح زير است :
گروهى از نمايندگان انصار بر درگاه معاويه حاضر شده از پردازش ، سعد ابودره ، خواستند كه براى انصار از معاويه اجازه ورود بگيرد. حاجب به درون رفت و در حالى كه عمروعاص نزد معاويه نشسته بود گفت : انصار بردرند. عمرو، رو به معاويه كرد و گفت :
اى اميرالمومنين ! اين چه لقبى است كه اينان آن را مانند نسبى به كار مى برند؟! اگر موافقت كنى فرمان ده تا آنان را به انسابشان بخوانند. معاويه گفت : مى ترسم كه در آخر كار به رسوايى بكشد! عمرو گفت : تو اين دستور را بده ، اگر عملى شد كه تو پيش برده كوچكشان كرده اى ، وگرنه ، همين نام ارزانى آنها باد. پس معاويه به حاجب خود گفت : برو و بگو هر كس از ميان شما از فرزندان عمرو بن عامر است اجازه دارد وارد شود. حاجب بيرون رفت و پيغام معاويه را بگذارد و همه فرزندان عمرو بن عامر وارد شدند، ولى از انصار هيچكس قدم جلو نگذاشت . معاويه نگاهى خشمگين به عمرو انداخت و گفت : خاك بر سرت . آنگاه به دربان خود گفت : برو به آنها بگو هر كس كه از قبايل اوس و خزرج بردر است ، وارد شود. حاجب بيرون آمد و فرمان معاويه را ابلاغ كرد، اما هيچكدام از آنها قدمى به جلو نگذاشتند. پس ناگزير گفت : برو بگو انصار وارد شوند. همه انصار و پيشاپيش آنها نعمان بن بشير، در حالى كه حركت مى كردند و اين اشعار را مى خواند، وارد شدند:
اى سعد تو مشخصاتى ديگر بر ما مگذار كه ما را نسبى بجز انصار نمى باشد و به آن پاسخ نخواهيم داد.
نسبى كه خداوند براى ما برگزيده است و بر كافران اين نسب گران مى آيد.
آنهايى را كه از شما در جنگ بدر به درون چاه سرنگون گرديده اند، اهل آتش ‍ دوزخند.
و چون نعمان بشير اشعار خود را به پايان برد خشمناك از كاخ معاويه بيرون رفت . اما معاويه كسى را به دنبالش فرستاد تا بازش آوردند. پس ملاطفت كرد و رضايت خاطرش را فراهم نمود و خواسته او و همراهانش را برآورده ساخت . آنگاه روى به عمرو عاص كرد و گفت : ما نيازى به اين همه دردسر نداشتيم ! (636)
در اين خبر مى بينيم كه هيئت حاكمه از انتشار لقب انصار كه از سنت پيغمبر است و مدح و ستايش ياران يمانى او را در پى دارد كه نه هواداران هيئت حاكمه اند و نه از بستگان ايشان ، جلوگيرى مى كند و از همه اينها اين نتيجه به دست مى آيد كه هيئت حاكمه از راه دشمنى با دشمنانشان از انتشار سنت پيغمبر مانع مى شوند؛ از هر راهى كه شده باشد، حتى از اين طريق !!
خبر دوم را هم ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى از قول ابن شهاب بن اين شرح آورده است :
خالد بن عبدالله قسرى به من گفت كتابى در انساب برايم بنويس . من هم فرمان بردم و در نوشتن آن از قبيله مضر شروع كردم . پس از چندى كه به خدمتش رسيدم به من گفت : چه كردى ؟ پاسخ دادم :
به نوشتن نسب مضر پرداخته ام ، و هنوز آن را به پايان نبرده ام . گفتن : مضر را رها كن كه خدا ريشه آنها را قطع كند. ادامه آن لازم نيست . كتابى در سيره برايم بنويس . گفتم نوشتن سيره مرا به نوشتن سيره على بن ابيطالب مى كشاند. آيا موافقى آن را بنويسم ؟ گفت : نه ، مگر اين
كه موضوعى پيدا كنى كه او را در قعر جهنم مجسم كند! (637)
مى بينم كه هيئت حاكمه حتى از نوشتن نام اميرالمومنين (ع ) هم جلوگيرى مى كند، مگر اينكه از او به زشتى ياد شده باشد. با اين حساب چگونه اجازه مى دهد تا سنت پيغمبر اسلام (ص ) كه آشكارا حضرتش ، على (ع ) را بركشيده و او را به عنوان وصى و جانشين بعد از خودش تعيين و معرفى كرده است نوشته شود؟!
خلفا با تمام قوا از نوشتن و انتشار احاديث و سنت پيغمبر اسلام (ص ) جلوگيرى مى كردند و سرنوشت هر كس كه طى اين قرون با دستور ايشان به مخالفت برمى خاست و سنت پيغمبر را روايت و يا احاديثى را كه بر خلاف سياست ايشان بود نقل مى نمود و يا مى نوشت ، همان گونه كه نمونه آن را خواهيم آورد، چنين بود كه يا او را درهم مى كوبيدند و منزويش ‍ مى ساختند، و يا به دست جلادش مى سپردند و اعدامش مى كردند.

next page

fehrest page

back page