next page

fehrest page

نـام كـتـاب : تـاريـخ اسـلام در آثـار شـهـيـد مـطـهـرى (ره ) جـلد اول
نام نويسنده : شهيد آيت الله مطهرى (ره )
فـصـل اول : مباحث پايه ، گفتار اول : ماهيت تاريخ
الف . مفهوم تاريخ :1. تاريخ نقلي
الف . مفهوم تاريخ : 2. تاريخ علمى
الف . مفهوم تاريخ : 3. فلسفه تاريخ
ب . تحول و تطور تاريخ : مقدمه
ب . تحول و تطور تاريخ : عوامل محرك تاريخ
ج . ارزش تاريخ : تاريخ ، منبع شناخت
ج . ارزش تاريخ : آموزندگى تاريخ
الف . مفهوم تاريخ ‌(1):
تـاريـخ را سـه گـونـه مـى تـوان تـعـريف كرد. در حقيقت سه علم مربوط به تاريخ مى توانيم داشته باشيم كه با يكديگر رابطه نزديك دارند:
1. تاريخ نقلى
عـلم بـه وقـايـع و حـوادث و اوضـاع و احـوال انـسـانـهـا در گـذشـتـه ، در مقابل اوضاع و احوالى كه در زمان حال وجود دارد. هر وضع و حالتى و هر واقعه و حادثه اى تـا بـه زمان حال ، يعنى زمانى كه درباره اش قضاوت مى شود تعلق دارد، ((حادثه روز)) و ((جـريـان روز)) اسـت و ثـبـت چـنـيـن وقـايـعـى از قـبـيـل ((روزنـامـه )) اسـت . اما همين كه زمانش منقضى شد و به گذشته تعلق يافت جزء تاريخ مى گردد و به تاريخ تعلق دارد. پس علم تاريخ در اين معنى ، يعنى علم وقايع و حوادث سپرى شده و اوضاع و احوال گذشتگان . زندگى نامه ها، فتح نامه ها، سيره ها كه در ميان همه ملل تاءليف شده و مى شود از اين مقوله است .
عـلم تـاريـخ در ايـن معنى ، اولا جزئى يعنى علم به يك سلسله امور شخصى و فردى است نـه علم به كليات و يك سلسله قواعد و ضوابط و روابط، ثانيا يك علم ((نقلى )) است نه عقلى ، ثالثا علم به ((بودن ))ها است نه علم به ((شدن ))ها، رابعا به گذشته تعلق دارد نه به حاضر. ما اين نوع تاريخ را ((تاريخ نقلى )) اصطلاح مى كنيم .
اعتبار و بى اعتبارى تاريخ نقلى (2)
گروهى به تاريخ نقلى به شدت بدبين اند؛ تمام را مجعولات ناقلان مى دانند كه بر اسـاس اغـراض و اهـداف شـخـصـى يـا تـعـصـبـات ملى و مذهبى و قومى و يا وابستگى هاى اجـتـماعى در نقل حوادث كم و زياد و جعل و قلب و تحريف كرده اند و تاريخ را آن چنان كه خـود خـواسـتـه انـد شـكـل داده انـد. حـتـى افـرادى كـه اخـلاقـا از جـعـل و قـلب عـمـدى امـتـنـاع داشـتـه انـد در نـقـل حـوادث ، ((انـتـخـاب )) بـه عـمـل آورده انـد يـعـنـى هـمـواره چـيـزهـايـى را نـقـل كـرده انـد كه با اهداف و عقايد خودشان نـاسازگار نبوده است و از نقل حوادثى كه بر خلاف عقايد و احساساتشان بوده خوددارى نـمـوده انـد. ايـنـهـا هـر چـنـد در نـقـل حـوادث تاريخى چيزى از خود نيفزوده اند و ماده جعلى اضافه نكرده اند اما با انتخابهاى دلخواهانه خود، تاريخ را آن چنان كه خود خواسته اند ((صـورت )) بـخـشـيـده انـد يـك حـادثـه يـا يـك شـخـصـيـت آنـگـاه دقـيـقـا قـابل بررسى و تحليل است كه تمام آنچه مربوط به اوست در اختيار محقق قرار گيرد و اگر بعضى به او ارائه شود و بعضى كتمان گردد، چهره واقعى پنهان مى ماند و چهره اى ديگر نمايان مى گردد.
اين بدبينان ، در مورد تاريخ نقلى همان نظر را دارند كه برخى بدبينان فقها و مجتهدين بـه نـقـل احاديث و روايات دارند كه از آن به ((انسداد باب علم )) تعبير مى شود. اينان نـيـز در تـاريـخ ((انـسـدادى )) مـى بـاشـنـد. برخى به طنز درباره تاريخ گفته اند: ((تاريخ عبارت است از يك سلسله حوادث واقع نشده به قلم كسى كه حاضر نبوده )). از يـك روزنـامـه نـگار اين طنز نقل شده كه ((واقعيات مقدس اند اما عقيده آزاد است )). برخى ديـگـر در ايـن حـد بـدبـيـن نـيـسـتـنـد، امـا تـرجـيـح داده اند كه در تاريخ ، فلسفه شك را بپذيرند.
كـتـاب تـاريـخ چـيـسـت ؟(3) از ((پـروفـسـور سـر جـرج كـلارك )) نقل مى كند كه :
معرفت گذشته پس از آنكه توسط يك يا چند مغز بشرى تصفيه شده ، به ما رسيده است ؛ بـنـابـرايـن حـاوى ذرات بـسـيـط و جامد تغيير ناپذير نيست . پژوهش در اين رشته بى پـايـان مى نمايد و به همين جهت پاره اى محققان ناشكيبا به فلسفه شك پناه برده اند يا دست كم به اين عقيده توسل جسته اند كه چون در تمام قضاوتهاى تاريخى پاى افراد و عـقـايـد شـخـصـى در ميان است ، اعتبار يكى به اندازه ديگرى است و حقيقت تاريخى ، عينى وجود ندارد.
حـقـيـقـت ايـن است كه هر چند نمى توان به طور دربست حتى به نقلهاى راويان موثق اعتماد كـرد، اما اولا تاريخ يك سلسله مسلميات دارد كه از نوع بديهيات در علوم ديگر به شمار مـى رود و هـمـان مـسـلمـيـات خـود مـى تـوانـد مـورد تـجـزيـه و تحليل محقق قرار گيرد.
ثـانـيـا مـحقق با نوعى اجتهاد مى تواند صحت و عدم صحت برخى نقلها را در محك نقد قرار دهد و نتيجه گيرى كند.
امـروز مـى بـيـنـيـم كه بسيارى از مسائل كه در دوره هايى شهرت زائدالوصفى پيدا كرده انـد، پـس از گـذشـت چـنـد قـرن ، محققان بى اعتبارى آنها را مانند آفتاب روشن مى سازند (داسـتـان كـتابسوزى اسكندريه كه از قرن هفتم ـ آرى ، فقط از قرن هفتم هجرى ـ بر سر زبـانـهـا افـتـاد آن چـنـان شايع شد كه تدريجا در اكثر كتابهاى تاريخى راه يافت ، اما تـحقيق محققان قرن اخير ثابت كرد كه به اساس محض است و ساخته مسيحيان مغرض بوده اسـت ) هم چنان كه گاهى حقيقتى كتمان مى شود اما پس از مدتى آشكار مى شود. بنابراين به نقلهاى تاريخى نمى توان به طور كلى بدبين بود.
الف . مفهوم تاريخ : 2. تاريخ علمى (4)
عـلم بـه قـواعـد و سـنـن حـاكـم بـر زنـدگـى هـاى گـذشـتـه كـه از مطالعه و بررسى و تـحـليـل حـوادث و وقـايـع گـذشـتـه بـه دسـت مـى آيـد. آنـچـه مـحـتـوا و مـسائل تاريخ نقلى را تشكيل مى دهد، يعنى حوادث و وقايع براى تاريخ به معنى دوم در حـكـم مـوادى اسـت كـه دانـشـمـند علوم طبيعى در لابراتوار خود گرد مى آورد و آنها را مورد تـجـزيـه و تـركـيب و بررسى قرارى مى دهد كه خاصيت و طبيعت آنها را كشف نمايد و به روابـط عـلى و مـعلولى پى ببرد و قوانين كلى استنباط نمايد. مورخ به معنى دوم در پى كـشـف طـبـيـعـت حـوادث تاريخى و روابط على و معلولى آنهاست تا به يك سلسله قواعد و ضـوابـط عـمـومـى و قـابـل تـعـمـيـم بـه هـمـه مـوارد مـشـابـه حال و گذشته دست يابد. ما تاريخ به اين معنى را ((تاريخ علمى )) اصطلاح مى كنيم .
هـر چـنـد مـوضـوع و مـورد بررسى تاريخ علمى ، حوادث و وقايعى است كه به گذشته تـعـلق دارد، امـا مـسـائل و قـواعـدى كـه اسـتـنـبـاط مـى كـنـد اخـتـصـاص به گذشته ندارد؛ قابل تعميم به حال و آينده است .
ايـن جـهـت ، تـاريـخ را بـسـيـار سـودمـنـد مـى گـردانـد و آن را به صورت يكى از منابع ((معرفت )) (شناخت ) انسانى در مى آورد و او را بر آينده اش مسلط مى نمايد.
فـرقى كه ميان كار محقق تاريخ علمى ، با كار عالم طبيعى هست اين است كه مواد بررسى عـالم طـبـيـعـى ، يـك سـلسـله مـواد مـوجـود حـاضـر عينى است و قهرا بررسيها و تجزيه و تـحليل هايش همه عينى و تجربى ؛ اما مواد مورد بررسى مورخ در گذشته وجود داشته و اكـنون وجود ندارد، تنها اطلاعاتى از آنها و پرونده اى از آنها در اختيار مورخ است . مورخ در قـضـاوت خـود مـانـنـد قـاضـى دادگـسترى است كه بر اساس قرائن و شواهد موجود در پـرونـده قـضـاوت مـى كـنـد نـه بـر اسـاس شـهـود عـيـنـى ؛ از ايـن رو تـحـليـل مـورخ تـحـليـل مـنـطـقـى و عـقـلانـى و ذهـنـى اسـت نـه تـحـليـل خـارجـى و عـيـنـى . مـورخ تـحـليـلهـاى خـود را در لابـراتـوار عـقـل بـا ابـزار اسـتـدلال و قـيـاس انـجام مى دهد نه در لابراتوار خارجى و با ابزارى از قـبـيل قرع و انبيق ؛ لذا كار مورخ از اين جهت به كار فيلسوف شبيه تر است تا كار عالم طبيعى .
تـاريـخ عـلمـى مـانـنـد تـاريـخ نـقـلى بـه گـذشـتـه تـعـلق دارد نـه بـه حـال ، و عـلم بـه ((بـودنـهـا)) است نه علم به ((شدنها))؛ اما بر خلاف تاريخ نقلى ، كلى است نه جزئى ، و عقلى است نه نقلى محض .
تـاريـخ عـلمـى در حـقـيـقـت بـخـشـى از جامعه شناسى است ؛ يعنى جامعه شناسى جامعه هاى گـذشـتـه اسـت . موضوع مطالعه جامعه شناسى اعم است از جامعه هاى معاصر و جامعه هاى گـذشـتـه . اگـر جـامعه شناسى را اختصاص بدهيم به شناخت جامعه هاى معاصر، تاريخ عـلمـى و جـامـعـه شـنـاسـى دو عـلم خـواهند بود، اما دو علم خويشاوند و نزديك و نيازمند به يكديگر.
الف . مفهوم تاريخ : 3. فلسفه تاريخ
فـلسـفـه تاريخ يعنى علم به تحولات و تطورات جامعه ها از مرحله اى به مرحله اى به مـرحـله ديـگـر و قـوانـيـن حـاكـم بـر ايـن تـطورات و تحولات ؛ به عبارت ديگر، علم به ((شدن )) جامعه ها نه ((بودن )) آنها.
مـمـكـن اسـت بـراى ذهـن خـوانـنـده مـحـتـرم ايـن پرسش پيش آيد كه آيا ممكن است جامعه ها، هم ((بـودن )) داشـته باشند و هم ((شدن )) و ((بودن )) آنها موضوع يك علم باشد به نام تاريخى علمى و ((شدن )) آنها موضوع علمى ديگر باشد به نام فلسفه تاريخ ؟! در صـورتـى كه جمع ميان اين دو ناممكن است ، زيرا ((بودن )) سكون است و ((شدن )) حركت . از اين دو يكى را بايد انتخاب كرد. تصوير ما از جامعه هاى گذشته يا بايد به صورت تصويرى از بودنها باشد و يا به صورت تصويرى از شدنها.
و مـمـكـن اسـت خـوانـنده محترم اشكال را به صورت كلى تر و جامع تر طرح كند: به طور كلى ، شناخت ما و تصوير ما از جهان ـ و از جامعه به عنوان جزئى از جهان ـ يا تصويرى از امـورى ايستا و ساكن است و يا تصويرى از امورى پويا و متحرك . اگر جهان يا جامعه ايـسـتـا و سـاكن است پس ‍ ((بودن )) دارد و ((شدن )) ندارد، و اگر پويا و متحرك است ((شـدن )) دارد و ((بـودن )) نـدارد؛ از ايـن رو مـى بـيـنيم مهمترين تقسيمى كه در زمينه مكاتب فلسفى صورت مى گيرد اين است كه مى گويند: سيستمهاى فلسفى به دو گروه اصلى تقسيم مى شوند: فلسفه هاى ((بودن )) و فلسفه هاى ((شدن )).
فـلسـفـه هـاى ((بـودن )) فـلسـفـه هـايـى اسـت كـه بـودن و نـبـودن را غـيـر قـابـل جـمع و تناقض را محال فرض مى كرده اند چنين فرض مى كرده اند كه اگر بودن هست نبودن نيست ، و اگر نبودن هست بودن نيست . پس ، از اين دو يكى را بايد انتخاب كرد، و چـون بـالضروره بودن هست و جهان و جامعه هيچ اندر هيچ نيست ، پس بر جهان ((سكون )) و ايستايى حاكم است .
امـا فـلسـفـه هـاى ((شـدن )) فـلسـفـه هـايـى اسـت كـه بـودن و نـبـودن را در آن واحـد قـابـل جمع مى دانسته اند كه همان حركت است . حركت جز اين نيست كه يك چيزى باشد و در عين اين كه هست نباشد. پس فلسفه ((بودن )) و فلسفه ((شدن ))، دو نوع نگرش كاملا متخالف درباره هستى است و از اين دو فلسفه يكى را بايد انتخاب كرد. اگر ما به گروه اول مـلحـق گـرديـم بـايـد فـرض كـنـيـم كه جامعه ها ((بودن )) داشته اند و ((شدن )) نـداشـته اند، و بر عكس ، اگر به گروه دوم ملحق گرديم بايد فرض كنيم كه جامعه ها ((شـدن )) داشـتـه انـد و ((بودن )) نداشته اند. پس ما با تاريخ علمى به مفهومى كه گـذشـت داريـم و فـلسـفـه تـاريـخ نـداريـم ، و يـا فلسفه تاريخ داريم و تاريخ علمى نداريم .
پاسخ اين است : اين گونه تفكر درباره هستى و نيستى و درباره حركت و سكون و درباره اصـل امـتـنـاع تـنـاقـض ، از مـخـتـصـات تـفـكـر غـربـى اسـت و نـاشـى از نـاآگـاهـى از مـسـائل فـلسـفـى هست (مسائل وجود) و بالاخص مساءله عميق ((اصالت وجود)) و يك سلسله مسائل ديگر است .
اولا ايـن كـه ((بودن )) مساوى با سكون است و به عبارت ديگر، اين كه سكون ((بودن )) اسـت و حـركـت جـمـع مـيـان بـودن و نـبودن ، يعنى جامع ميان دو نقيض است ، از اشتباهات فاحشى است كه دامنگير برخى از نحله هاى فلسفى غرب شده است .
ثـانـيـا آنـچه در اينجا طرح شده ربطى به آن مساءله فلسفى ندارد. آنچه در اينجا طرح شـده مـبـنـى بـر ايـن است كه جامعه مانند هر موجود زنده ديگر دو نوع قوانين دارد: يك نوع قـوانـيـنـى كـه در مـحـدوده نـوعـيـت هر نوع بر آن حكم فرماست و يك نوع قوانينى كه به تـحـول و تـطـور انـواع و تـبـدلشـان بـه يـكـديـگـر مـربـوط مـى شـود. مـا نـوع اول را قوانين ((بودن )) و نوع دوم را قوانين ((شدن )) اصطلاح مى كنيم .
اتـفـاقـا بعضى جامعه شناسان ، خوب به اين نكته توجه كرده اند. ((آگوست كنت )) از آن افراد است . ((ريمون آرون )) مى گويد:
پـويـايـى و ايـسـتايى : دو مقوله اصلى جامعه شناسى آگوست كنت است . ايستايى عبارت اسـت از مـطالعه موضوعى كه آگوست كنت آن را اجماع اجتماعى (توافق اجتماعى ) مى نامد. جامعه شبيه يك ارگانيسم زنده است .
هـم چـنـان كـه بـررسـى كـاركـرد يـك انـدام بـدون قـرار دادن آن در كـل زنـده اى كـه خـود جـزء آن اسـت امكان پذير نيست : بررسى سياست و دولت نيز بدون جـايگزين كردن آنها در كل جامعه در لحظه معينى از تاريخ امكان ندارد... پويايى در آغاز عبارت است از توصيف ساده مراحل متوالى كه جوامع بشرى طى كرده اند. (5)
هـر نـوع از اواع مـوجـودات زنـده را در نـظـر بـگـيـريـم ـ از پـسـتـانـداران ، خـزنـدگان ، پرندگان و غيره ـ يك سلسله قوانين خاص دارند كه مربوط به نوعيت آنهاست ؛ مادامى كه در مـحـدوده آن نـوع هـسـتـنـد آن قـوانـيـن بـر آنـهـا حـكـم فـرمـاسـت ؛ مثل قوانين مربوط به دوره جنينى يك حيوان ، يا سلامت و بيمارى اش ، يا نحوه تغذيه اش ، يا چگونگى توليد و پرورش بچه اش ، يا غرايزش ، يا مهاجرتش يا جفتگيرى هايش .
ولى بنابر نظريه تبدل و تكامل انـواع ، عـلاوه بـر قـوانـيـن ويژه هر نوع در دايره نوعيتش ، يك سلسله قوانين ديگر وجود دارد كـه بـه تـبـدل و تـكـامـل انـواع و انتقال نوع پست تر به نوع عالى تر مربوط مى شـود. ايـن قـوانـيـن اسـت كـه شـكـل فـلسـفـى پـيـدا مـى كـنـد و احـيـانـا فـلسـفـه تكامل ناميده مى شود نه علم زيست شناسى .
جـامـعـه نـيـز به حكم اين كه يك موجود زنده است ، دو گونه قوانين دارد: قوانين زيستى و قـوانـيـن تـكـامـلى . آنـچـه بـه عـلل پـيـدايـش تـمـدنـهـا و علل انحطاط آنها و شرايط حيات اجتماعى و قوانين كلى حاكم بر همه جامعه ها همه اطوار و تحولات مربوط مى شود ما آنها را قوانين ((بودن )) جامعه ها اصطلاح مى كنيم ، و آنچه بـه علل ارتقاء جامعه ها از دوره اى به دوره اى و از نظامى به نظامى مربوط مى شود ما آنها را قوانين ((شدن )) جامعه ها اصطلاح مى كنيم ...
پـس عـلم تـاريـخ در مـعـنى سوم ، علم تكامل جامعه هاست از مرحله اى به مرحله اى ، نه علم زيـسـت آنـهـا در يـك مـرحـله خـاص و يـا در هـمـه مـراحـل . مـا بـراى ايـن كـه ايـن مـسـائل بـا مسائلى كه آنها را ((تاريخ علمى )) ناميديم اشتباه نشود، اينها را ((فلسفه تـاريخ )) اصطلاح مى كنيم . غالبا ميان مسائل مربوط به تاريخ علمى كه به حركات غـيـر تـكاملى جامعه مربوط مى شود با مسائل مربوط به فلسفه تاريخ كه به حركات تكاملى جامعه مربوط مى شود تفكيك نمى شود و همين جهت اشتباهاتى توليد مى كند.
فـلسـفـه تـاريـخ ، مانند تاريخ علمى ، كلى است نه جزئى ، عقلى است نه نقلى ؛ اما بر خـلاف تـاريـخ عـلمى ، علم به ((شدن )) جامعه هاست نه علم به ((بودن )) آنها. و نيز بـر خـلاف تـاريـخ عـلمـى ، مـقـوم تـاريـخـى بـودن مـسـائل فـلسفه تاريخ اين نيست كه به زمان گذشته تعلق دارند، بلكه اين است كه علم بـه يـك جـريـان اسـت كه از گذشته آغاز شده و ادامه دارد و تا آينده كشيده مى شود. زمان بـراى ايـن گـونـه مـسـائل صـرفـا ((ظـرف )) نـيـسـت . بـلكـه يـك بـعـد از ابـعـاد ايـن مسائل را تشكيل مى دهد.
فلسفه تاريخ در قرآن (6)
ايـن مـسـئله كـه قـرآن دعـوت مـى كـند كه بشر تاريخ را مطالعه كند بسيارى از نظريات قرآن درباره فلسفه تاريخ را روشن مى كند.
اگـر حـوادث تـاريـخى عالم گزاف و تصادف باشد، مطالعه تاريخ گذشته با امروز هـيـچ ربـطـى پـيـدا نـمـى كـنـد، چـون قـضـايـا بـر اثـر تـصـادفـات اسـت . قـرآن اصل تصادف را انكار مى كند، اصل سنن را قبول مى كند و به آن تصريح مى نمايد.
اگر تاريخ ، سنن داشته باشد ولى سنن آن خارج از اختيار بشر باشد و بشر نتواند در آن سـنـتـهـا نـقشى داشته باشد ـ امرى جبرى محض باشد و انسان هيچ گونه تاءثيرى در مـسـيـر تـحـول تـاريـخ نداشته باشد ـ باز درس گرفتن و آموختن از تاريخ معنى ندارد، زيرا تحول تاريخ يك امر جبرى كه صورت مى گيرد، من چه بخواهم و چه نخواهم ، اراده كـنـم يـا اراده نكنم ، هيچ تاءثيرى ندارد، مثل گردش زمين به دور خورشيد يا گردش زمين بـه دور خـودش (كـه لااقـل عجالتا براى ما چنين چيزى است ). زمين يك گردش سالانه به دور خورشى دارد، من چه بخواهم و چه نخواهم ، اين قانون و سنتى خارج از اختيار من است . دانـسـتـن آن بـراى مـن هـيـچ فـايـده اى نـدارد چـون مـن نـمى توانم آن را پس و پيش كنم يا الگويش را بسازم .
پـس مـعـلوم مـى شـود كه انسان (در تحولات تاريخ ) نقشى دارد و مى تواند نقشى داشته باشد.
اگـر عـوامـل مـؤ ثـر در تـاريـخ عـوامـل سـوء بـاشـد، عـوامـل فـسـاد بـاشـد، مـثـلا تـنـهـا عـامـل مـؤ ثـر در تـاريـخ زور بـاشـد و عـامـل ديـگـرى غـيـر از آن نـقـشـى در تـاريـخ نـداشـتـه بـاشـد، يـا يـگـانـه عـامـل مـؤ ثـر در تـاريـخ زر و پـول و اقـتـصـاد بـاشـد و هـيـچ عامل ديگرى نقش نداشته باشد، در اين صورت تاريخ معلم بشر است اما معلم بسيار بدى ، چـرا؟ چـون بـه انـسـان مـى گـويـد: هـيـچ چـيـز در تاريخ نقش ‍ ندارد جز شهوت و زن و پـول و زر، پـس بـهـتر است انسان اصلا تاريخ را مطالعه نكند، چون اگر مطالعه كند و بـه راز تـاريـخ دسـت يـابد به سخنى كه برخى مى گويند مى رسد كه ((حق هيچ وقت نـقـشـى در عـالم نـداشـتـه و نـمى تواند هم نقشى داشته باشد، اصلا زور به تمام معنى اخـلاقـى است ، اخلاق يعنى زور و زور يعنى اخلاق و نقشها همه در زور خلاصه مى شود و غير از اين چيزى در عالم نيست )).
اما اگر تاريخ تصادف نباشد، سنت باشد، اگر سنت تاريخ جبرى محض ‍ نباشد ،انسان در آن نـقـش داشـتـه بـاشـد، و اگـر آن عـامـل هـاى انـسـانـى كـه نـقـش ‍ دارنـد مـنـحـصـرا عـامـل فـسـاد نـبـاشـد، بـلكـه بـيـشـتـر عـامـل عـامـل صـلاح بـاشـد، عـامـل تقوى و پاكى باشد، عامل حق و ايمان باشد، در اين صورت تاريخ معلم است و معلم خوب .
ايـن كـه قـرآن درس تـاريـخ مـى گـويـد مـبـتـنـى بـر قبول تمام اينهاست . از نظر قرآن صلاح در تاريخ نقش دارد، تقوى و اخلاص در تاريخ نـقـش دارد، بـلكه نقش ‍ نهايى و پيروزى نهائى هميشه از آن حق است و اين تصريح قرآن مـجـيـد اسـت : كـتـب الله لاءغـلين انا و رسلى (7) قانون قطعى الهى است كه پيروزى نهايى از آن من ، يعنى قانون من ـ خدا كه نمى آيد وارد ميدان شود ـ و پـيـامـبـران من است . ((و ان جندنا لهم الغالبون )) (8) باز معنايش همين است .
در ايـن كـه ((9)) قـرآن مـجيد تاريخ را به عنوان يك درس و يك منبع معرفت و شـنـاسايى ، يك موضوع تفكر و مايه تذكر و آيينه عبرت ياد مى كند جاى ترديد نيست . ولى آيـا قـرآن به تاريخ به چشم فردى مى نگرد يا به چشم اجتماعى ؟ آيا قرآن تنها نـظرش به اين است كه زندگى افرادى را براى عبرت ساير افراد طرح كند يا نظرش بـه زنـدگـى جـمعى است ، لااقل زندگى جمعى نيز منظور نظر آن هست ؟ و به فرض دوم آيـا از قـرآن مـى تـوان اسـتـنـبـاط كـرد كـه جـامـعـه ، مستقل از افراد، حيات و شخصيت و مدت و اجل و حتى شعور و ادراك و وجدان و ذوق و احساس و نـيـرو دارد يـا نـه ؟ و بـنابراين فرض آيا از قرآن كريم مى توان استنباط كرد كه بر جامعه ها و اقوام و امم ، ((سنت ))ها و روشها و قوانين معين و مشخص و يكسانى حاكم است يا نه ؟
البـتـه بـررسـى كـامـل ايـن مـطـلب نـيازمند به رساله اى جداگانه است ؛ اينجا به طور اختصار عرضه مى دارم كه پاسخ هر سه پرسش مثبت است .(10)
قـرآن كـريـم لااقـل در بـخشى از عبرت خود، زندگى اقوام و امتها را به عنوان مايه تنبه براى اقوام ديگر مطرح مى كند:
تلك امة قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعلمون . (11)
آنـان امـت و جامعه اى بودند كه گذشتند و رفتند. آنان راست ، دستاوردهاى خودشان و شما راسـت ، دسـتـاوردهـاى خـودتـان . شـمـا مـسـؤ ول اعـمـال آنـان نـيـسـتـيـد (تـنـهـا مـسـؤ ول اعمال خود هستيد).
قـرآن مـكـرر در تـعـبـيـرات خـود مـوضـوع حـيـات و مـدت و اجل اقوام و امتها را طرح كرده است ، مثلا مى گويد:
و لكـل امـة اءجـل فـاذا جـاء اءجـلهـم لا يـسـتـاءخـرون سـاعـة و لا يـسـتـقـدمـون .(12)
زنـدگـى هـر امـتـى را پـايـانـى است ، پس هر گاه پايان عمرشان فرا رسد، نه ساعتى ديرتر بيايند و نه ساعتى زودتر فانى گردند.
قرآن كريم اين گمان را كه اراده اى گزافكار و مشيتى بى قاعده و بى حساب سر نوشت هاى تاريخى را دگرگون مى سازد به شدت نفى مى كند و تصريح مى نمايد كه قاعده اى ثابت و تغييرناپذير بر سرنوشت هاى اقوام حاكم است ؛ مى فرمايد:
فـهـل يـنـظـرون الا سنة الاولين فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا.(13)
آيـا ايـن مـردم جز سنت و روشى كه بر اقوام پيشين جارى شده است انتظارى دارند؟ هرگز در سنت خدا، تبديل (جانشين شدن سنتى ) يا تغيير (دگرگونى يك سنت ) نخواهى يافت .
قرآن كريم نكته فوق العاده آموزنده اى در مورد سنتهاى تاريخ يادآورى مى كند و آن اين كه مردم مى توانند با استفاده از سنن جاريه الهيه در تاريخ ، سرنوشت خويش را نيك يا بـد گـردانـنـد، بـه ايـن كـه خـويش و اعمال و رفتار خويش را نيك يا بد گردانند؛ يعنى سـنـتـهـاى حـاكـم بـر سـرنـوشـتـهـا در حـقـيـقـت يـك سـلسـله عـكـس العـمـل هـا و واكـنـشـهـا در بـرابـر عـمـلهـا و كـنـش هـاسـت . عـمـلهـاى مـعـيـن اجـتـمـاعـى عـكـس العـمـل هـاى مـعـيـن بـه دنـبـال خود دارد. از اين رو در عين آنكه تاريخ با يك سلسله نواميس قـطـعـى و لا يـتـخـلف اداره مـى شـود، نـقش انسان و آزادى و اختيار او به هيچ وجه محو نمى گردد
قرآن آيات زيادى در اين زمينه دارد؛ كافى است كه براى نمونه آيه 11 از سوره مباركه رعد را بياوريم :
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم .
خداوند وضع حاكم و مستولى بر قومى را تغيير نمى دهد مگر آنكه آنچه در خلق و خوى و رفتار خود دارند تغيير دهند.
ب . تحول و تطور تاريخ ‌(14): مقدمه
آنچه تاكنون گفته شد، درباره يكى از دو مساءله مهم تاريخ يعنى ماهيت تاريخ بود كه آيـا مـادى اسـت يـا غـيـر مـادى ؟((15)) مـسـاءله مـهـم ديـگـر تـحـول و تطور تاريخ انسانى است . مى دانيم كه انسان موجود اجتماعى منحصر به فرد نيست ، پاره اى جاندارهاى ديگر نيز بيش و كم زندگى اجتماعى و موجوديت اجتماعى دارند؛ زنـدگـى شـان بـا تعاون و همكارى و تقسيم وظايف و مسؤ وليتها تحت يك سلسله قواعد و قـوانـيـن مـنـظـم صـورت مـى گـيـرد. هـمـه مـى دانـيـم كـه زنـبـور عسل اين چنين جاندارى است .
امـا يـك تـفـاوت اسـاسى ميان موجوديت اجتماعى انسان و موجوديت اجتماعى آن جانداران وجود دارد و آن ايـن اسـت كـه زنـدگـى اجـتـمـاعـى آن جـانـداران ثـابـت و يـكـنـواخـت اسـت ، تـحـول و تـطـورى در نـظـام زنـدگى آنها، و به تعبير موريس مترلينگ ، در تمدن آنها ـ اگـر ايـن تـعـبـيـر صـحـيـح بـاشـد ـ رخ نـمى دهد، بر خلاف زندگى اجتماعى انسان كه مـتـحـول و مـتـطـور اسـت ، بلكه داراى شتاب است ، يعنى تدريجا بر سرعت آن افزوده مى شـود؛ لهـذا تاريخ زندگى اجتماعى انسان دوره ها دارد كه از نظرگاههاى مختلف اين دوره ها با يكديگر متفاوت اند.
مثلا از نظر لوازم معيشت : دوره صيد و شكار، دوره كشاورزى ، دوره صنعتى .
از نظر نظام اقتصادى : دوره اشتراكى ، دوره برده دارى ، دوره فئوداليسم ، دوره سرمايه دارى ، دوره سوسياليزم .
از نـظر نظام سياسى : دوره ملوك الطوايفى ، دوره استبدادى ، دوره آريستو كراسى ، دوره دموكراسى .
از نظر جنسى : دوره زن سالارى ، دوره مرد سالارى . و هم چنين از جنبه هاى ديگر.
چـرا ايـن تـطـور در زنـدگـى سـايـر جـانـداران اجتماعى ديده نمى شود؟ راز اين تطور و عـامـل اسـاسـى كـه مـوجـب مـى شـود انـسـان از يـك دوره اجـتـمـاعـى بـه دوره اجـتماعى ديگر مـنـتقل شود، چيست ؟ به عبارت ديگر، آنچه در انسان هست كه زندگى را به جلو مى برد و در حـيـوان نـيـسـت ، چـيـسـت و ايـن انـتـقال و اين جلو بردن چگونه و تحت چه قوانينى و به اصطلاح با چه مكانيسمى صورت مى گيرد؟
البـتـه ايـنـجا معمولا يك پرسش از طرف فيلسوفان تاريخ مطرح مى شود و آن اين است كـه آيـا پـيـشـرفـت و تـكـامـل واقـعـيـت دارد؟ يـعـنـى واقـعـا تـغـيـيـراتـى كـه در طـول تـاريـخ در زنـدگـى اجـتـمـاعـى بـشـر رخ داده در جـهـت پـيـشـرفـت و تكامل بوده است ؟ ملاك و معيار تكامل چيست ؟
بـرخـى در ايـن كـه ايـن تـغييرات پيشرفت و تكامل شمرده مى شود ترديد دارند و در كتب مربوطه مطرح است (16) و بعضى حركت تاريخ را دورى مى دانند؛ مدعى شده انـد كـه تـاريـخ از يـك نـقـطـه حـركـت مـى كند و پس ‍ از طى مراحلى بار ديگر به نقطه اول مى رسد و شعار تاريخ اين است : از سر.
مثلا يك نظام قبايلى خشن (به ) وسيله مردمى بيابانگرد كه شجاعت و اراده دارند تاءسيس مـى شـود.ايـن حكومت به طبيعت خود منجر به اشرافيت و آريستوكراسى مى گردد. انحصار طلبى در حكومت اشرافيت به انقلاب عامه و حكومت دموكراسى منتهى مى شود. هرج و مرج و بـى سـر پـرسـتـى و افـراط در آزادى در نـظام دموكراسى بار ديگر سبب روى كار آمدن استبداد خشن (به ) وسيله يك روحيه قبايلى مى گردد.
مـا فـعـلا وارد ايـن بـحـث نـمـى شـويـم و بـه ... صـورت ((اصـل مـوضـوع )) بـنـابـرايـن مى گذاريم كه حركت و سير تاريخ در مجموع ، در جهت پيشرفت است .
البـتـه لازم بـه يـادآورى اسـت كـه هـمه كسانى كه تاريخ را در جهت پيشرفت مى بينند، اعـتـراف دارنـد كـه چـنين نيست كه همه جامعه ها در همه شرايط، آينده شان از گذشته شان بـهـتـر اسـت و جـامـعه ها همواره و بدون وقفه در جهت اعتلا سير مى كنند و انحطاطى در كار نـيـسـت . بـدون شـك جـامـعـه هـا تـوقـف دارنـد. انـحـطـاط و قـهـقـرا دارنـد، تـمـايـل بـه راسـت يـا چـپ دارنـد و بـالاخـره سـقـوط و زوال دارند. مقصود اين است كه جوامع بشرى در مجموع خود يك سير متعالى را طى مى كند.
ب . تـــحـــول و تـــطـــور تـــاريـــخ : عـــوامـــلمـحـرك تـاريـخ (17)
در كـتـب فـلسـفـه تـاريـخ ايـن مـسـاءله ، كـه مـحـرك چـيـسـت و عامل تطور اجتماعى و جلو برنده تاريخ كدام است ، معمولا به گونه اى طرح مى شود كه پـس از دقـت ، نادرستى آن طرح ، روشن مى شود. معمولا درباره اين مساءله نظرياتى به اين شكل طرح مى شود:
1ـ نظريه نژادى :(18)
طـبـق ايـن نـظريه ، عامل اساسى پيش برنده تاريخ ، برخى نژادها هستند. بعضى نژادها اسـتـعـداد تـمـدن آفـريـنـى و فـرهـنـگ آفرينى دارند و بعضى ديگر ندارند؛ بعضى مى تـوانـنـد عـلم و فـلسـفـه و صنعت و اخلاق و هنر و غيره توليد كنند، برخى ديگر صرفا مصرف كننده هستند نه توليد كننده .
از اينجا نتيجه گرفته مى شود كه نوعى تقسيم كار ميان نژادها بايد صورت گيرد:
نـژادهـايـى كـه اسـتـعـداد سياست و تعليم و تربيت و توليد فرهنگ و فن و هنر و صنعت دارند مسؤ ول چنين كارهاى انسانى و ظريف و عالى باشند.
و امـا نـژادهـايـى كـه چـنـيـن اسـتعدادى ندارند از اين گونه كارها معاف باشند و در عوض كـارهـاى زمـخـت بدنى و شبه حيوانى كه ظرافت فكر و ذوق و انديشه نمى خواهد به آنها سـپـرده شـود. ارسـطـو كـه در بـاب اخـتـلاف نـژادهـا چـنـيـن نـظـريـه اى داشـت ، بـه همين دليل ، برخى نژادها را مستحق برده داشتن و برخى ديگر را مستحق برده شدن مى دانست .
عقيده بعضى اين است كه عامل جـلو بـردن تـاريـخ ، نـژادهـاى خاصى است . مثلا نژاد شمالى بر نژاد جنوبى برترى دارد؛ آن نـژاد بـوده كـه تـمـدنها را پيش ‍ برده است . ((كنت گوبينو)) فيلسوف معروف فـرانـسوى كه در حدود صد سال پيش سه سال به عنوان وزير مختار فرانسه در ايران بوده است طرفدار اين نظريه است .
2ـ نظريه جغرافيايى :(19)
طـبـق اين نظريه ، عامل سازنده تمدن و بوجود آورنده فرهنگ و توليد كننده صنعت ، محيط طـبـيعى است . در مناطق معتدل ، مزاجهاى معتدل و مغزهاى نيرومند به وجود مى آيد. ((بوعلى )) در اوايـل كـتـاب قـانـون شـرحـى مبسوط در تاءثير محيط طبيعى روى شخصيت فكرى ، ذوقى و احساسى انسانها بحث مى كند.
بـنـابـرايـن نـظـريـه ، آنـچه انسانها را آماده جلو بردن تاريخ مى كند نژاد و خون يعنى عامل وراثت نيست ، كه يك نژاد معين در هر محيط و منطقه اى كه باشد سازنده و پيش برنده تـاريـخ اسـت و نـژاد ديـگـر در هـر محيطى كه زيست كند فاقد چنان استعدادى است ، بلكه اختلاف نژادها معلول اختلاف محيطهاست ؛ با جابجا شدن نژادها تدريجا استعدادها هم جابجا مى شوند. پس در حقيقت ، اين اقليمهاى خاص و منطقه هاى خاص مى باشند كه پيش ‍ برنده و نـو آفـرين مى باشند. ((منتسكيو)) دانشمند جامعه شناس فرانسوى قرن هفدهم در كتاب معروف روح القوانين طرفدار اين نظريه است .
3ـ نظريه قهرمانان .(20)
طبق اين نظريه ، تاريخ را ـ يعنى تحولات و تطورات تاريخ را ـ چه از نظر علمى و چه از نظر سياسى يا اقتصادى يا فنى يا اخلاقى ، نوابغ به وجود مى آورند.
تـفـاوت انـسـانها با ساير جانداران در اين است كه ساير جاندارها از نظر زيست شناسى يـعـنـى از نـظـر اسـتـعـدادهـاى طـبـيـعـى در يـك درجـه انـد؛ تـفـاوتـى ـ لااقـل تـفـاوت قابل ملاحظه اى ـ در ميان افراد از اين نظر ديده نمى شود، برخلاف افراد انـسـان كـه احـيـانـا از نظر استعدادها تفاوتهايى از زمين تا آسمان دارند. نوابغ افرادى اسـتـثـنـايـى هـر جـامـعـه انـد. افـراد اسـتـثـنـايـى كـه از قـدرت خـارق العـاده اى از نـظـر عـقـل يـا ذوق يـا اراده و ابتكار برخوردارند، هر گاه در جامعه اى پديد آيند آن جامعه را از نظر علمى و فنى يا از نظر اخلاق يا از نظر سياسى يا از نظر نظامى جلو مى برند.
طبق اين نظريه ، اكثريت افراد بشر فاقد ابتكارند، دنباله روند، مصرف كننده انديشه و صـنعت ديگران اند اما همواره كم و بيش در هر جامعه اى يك اقليت مبتكر، ابداع گر، پيشرو و پـيـشـتـاز، تـوليد كننده انديشه و آفريننده صنعت وجود دارد و آنان هستند كه تاريخ را به جلو مى رانند و وارد مرحله جديدى مى كنند.
((كـارلايـل )) فـيـلسـوف مـعـروف انـگـليـسـى كـه كـتـاب مـعـروف قـهـرمـانـان (الابـطـال ) را نـوشـت و از رسـول اكـرم آغـاز كـرد، چـنـيـن نـظـريـه اى دارد. از نـظـر كـارلايـل در هـر قـومـى يك يا چند شخصيت تاريخى جلوه گاه تمام تاريخ آن قوم است ، و بـه عـبارت صحيح تر، تاريخ هر قوم جلوه گاه شخصيت و نبوغ يك يا چند قهرمان است . مـثـلا تـاريـخ اسلام جلوه گاه شخصيت رسول اكرم است و تاريخ جديد فرانسه جلوه گاه شـخـصـيت ناپلئون و چند نفر ديگر و تاريخ شصت ساله اخير شوروى جلوه گاه شخصيت لنين .

next page

fehrest page