next page

fehrest page

back page

بـعـضـى ((21)) ادعـا كـرده انـد كـه : ((تاريخ جنگ ميان نبوغ و حد عادى است ))يـعـنى همواره افراد عادى و متوسط، طرفدار وضعى هستند كه به آن خو گرفته اند و نـابـغـه ، خـواهـان تـغـيـيـر و تـبـديـل وضـع مـوجـود بـه وضـع عـالى تـر اسـت . ((كـارلايـل )) مـدعـى است كه تاريخ با نوابغ و قهرمانان آغاز مى شود. اين نظريه در حقيقت مبتنى بر دو فرض است :
اول ايـن كـه جامعه فاقد طبيعت و شخصيت است . تركيب جامعه از افراد تركيب حقيقى نيست . افراد همه مستقل از يكديگرند. از تاءثير و تاءثر افراد از يكديگر يك روح جمعى و يك مـركـب واقـعـى كـه از خود شخصيت و طبيعت و قوانين ويژه داشته باشد به وجود نمى آيد. پـس افـرادنـد و روان شناسى هاى فردى و بس . رابطه افراد بشر در يك جامعه از نظر اسـتـقـلال از يـكـديگر نظير رابطه درختان يك جنگل است . حوادث اجتماعى چيزى جز مجموع حـوادث جـزئى و فـردى نيست ؛ از اين رو بر جامعه بيشتر ((اتفاقات )) و ((تصادفات )) كـه نـتـيـجـه بـر خـورد عـلل جـزئى اسـت حـاكـم اسـت نـه علل كلى و عمومى .
فـرض دوم ايـن اسـت كـه افـراد بـشـر بـسيار مختلف و متفاوت آفريده شده اند با اين كه افـراد بـشـر عـمـومـا مـوجـودات فـرهـنـگـى و به اصطلاح فلاسفه حيوان ناطق اند در عين حـال ، اكـثـريـت قريب به اتفاق انسانها فاقد ابتكار و خلاقيت و آفرينندگى مى باشند؛ اكـثـريـت مـصرف كننده فرهنگ و تمدن اند نه توليد كننده آنها؛ فرقشان با حيوانات اين اسـت كـه حيوانات حتى مصرف كننده هم نمى توانند باشند. روح اين اكثريت روح تقليد و دنـباله روى و قهرمان پرستى است . اما اقليتى بسيار معدود از انسانها قهرمان اند نابغه انـد، فـوق حـد عـادى و مـتـوسـطـانـد مـستقل الفكر، مبدع و مبتكر و داراى اراده قويه اند، از اكـثـريـت مـتـمايزند؛ گويى ((ز آب و خاك دگر و شهر و ديار دگرند)). اگر نوابغ و قهرمانان علمى ، فلسفى ، ذوقى ، سياسى ، اجتماعى ، اخلاقى ، هنرى و فنى ظهور نكرده بـودنـد بـشـريـت بـه هـمـان حـال بـاقـى مـى مـانـد كـه روز اول بود، يك قدم به جلو نمى آمد.
از نـظـر مـا هـر دو فـرض مـخـدوش اسـت . امـا فـرض اول از آن جـهـت كـه قبلا ((22)) در بحث ((جامعه )) ثابت كرديم كه جامعه از خود شخصيت و طبيعت و قانون و سنت دارد و بر طبق آن سنن كلى جريان مى يابد و آن سنتها در ذات خـود پـيـش رونـده و تـكـاملى مى باشند. پس اين فرض را بايد به كنارى نهيم و آنـگـاه ببينيم با وجود اين كه جامعه داراى شخصيت و طبيعت و سنت است و بر وفق همان سنن جريان مى يابد، شخصيت فرد مى تواند نقش داشته باشد يا نه ؟ درباره اين مطلب بعدا سخن خواهيم راند.
و امـا فـرض دوم از آن جـهـت كـه هـر چـنـد ايـن مـطلب جاى انكار نيست كه افراد بشر مختلف آفريده شده اند ولى اين نظر هم صحيح نيست كه تنها قهرمانان و نوابغ ، قدرت خلاقه دارنـد و اكـثـريـت قـريب و اتفاق مردم فقط مصرف كننده فرهنگ و تمدن اند در تمام افراد بـشـر بـيـش و كـم اسـتـعـداد خـلاقـيـت و ابـتـكـار هـسـت و بـنـابـرايـن هـمـه افـراد و لااقـل اكـثـريـت افـراد مـى تـوانـنـد در خـلق و تـوليـد و ابـتكار سهيم باشند گو اين كه سهمشان نسبت به سهم نابغه ناچيز است .
نـقـطـه مـقـابـل ايـن نـظـريـه كـه مـدعى است ((تاريخ را شخصيتها به وجود مى آورند)) نـظـريـه ديـگـرى است كه درست عكس آن را مى گويد، مدعى است تاريخ شخصيتها را به وجـود مـى آورد نـه شخصيتها تاريخ را؛ يعنى نيازهاى عينى اجتماعى است كه شخصيت خلق مى كند.
از زبـان مـنـتـسـكـيـو گـفـتـه شـده است : ((اشخاص بزرگ حوادث مهم ، نشانه ها و نتايج جـريـانـهـاى وسـيـع تـر و طـولانـى تـرى هـسـتـنـد)) و از زبـان هـگـل : ((مردان بزرگ آفريننده تاريخ نيستند، قابله اند)). مردان بزرگ ((علامت ))اند نه ((عامل )). از نظر منطق افرادى كه مانند دوركهايم ((اصالة الجمعى )) مى انديشند و مـعـتـقدند افراد انسان مطلقا در ذات خود فاقد شخصيت اند و تمام شخصيت خود را از جامعه مـى گـيـرنـد، افـراد و شـخـصـيـتـهـا جـز تـجـلى گـاه روح جـمـعـى و بـه قول محمود شبسترى ((مشبكهاى مشكوة )) روح جمعى نيستند.
و كـسـانـى كـه مـانـنـد مـاركـس عـلاوه بـر آنـكه جامعه شناسى انسان را كار اجتماعى او مى شـمـارنـد آن را مـقـدم بر شعور اجتماعى اش تلقى مى كنند، يعنى شعور افراد را مظاهر و جـلوه گاههاى نيازهاى مادى اجتماعى مى دانند، از نظر اين گروه ، شخصيتها مظاهر نيازهاى مادى و اقتصادى جامعه اند، نيازهاى مادى ...(23)
4ـ نظرى اقتصادى :(24)
طـبق اين نظريه ، محرك تاريخ ، اقتصاد است . تمام شؤ ون اجتماعى و تاريخى هر قوم و مـلت ـ اعـم از شـؤ ون فـرهـنـگـى و مـذهـبـى و سياسى و نظامى و اجتماعى ـ جلوه گاه شيوه تـوليـدى و روابـط تـوليـدى آن جـامـعـه اسـت . تـغـيـيـر و تـحـول در بنياد اقتصادى جامعه است كه جامعه را از بيخ و بن زير و رو مى كند و جلو مى بـرد. نـوابـغ كـه در نـظـريـه پـيـش سـخـنشان به ميان آمد جز مظاهر نيازهاى اقتصادى ، سـيـاسـى و اجـتـمـاعـى جـامـعـه نـيـسـتـنـد و آن نـيـازهـا بـه نـوبـه خـود معلول دگرگونى ابزار توليد است . ((كارل ماركس )) و به طور كلبى ماركسيستها و احيانا عده اى از غير ماركسيستها، طرفدار اين نظريه اند. شايد رايج ترين نظريه ها در عصر ما همين نظريه باشد.
5ـ نظريه الهى :(25)
طـبـق ايـن نظريه آنچه در زمين پديد مى آمد، امر آسمانى است كه طبق حكمت بالغه بر زمين فرود آمده است . تحولات و تطورات تاريخ ، جلوه گاه مشيت حكيمانه و حكمت بالغه الهى اسـت . پـس آنـچـه تاريخ را جلو مى برد و دگرگون مى سازد اراده خداوند است . تاريخ پهنه بازى اراده مقدس الهى است .
((بـوسـوئه )) مـورخ و اسـقـف معروف كه ضمنا معلم و مربى لويى پانزدهم بوده است طرفدار اين نظريه است .
ايـنـهـاسـت نـظـريـاتـى كـه مـعـمـولا در كـتـب فـلسـفـه تـاريـخ بـه عـنـوان علل محركه تاريخ طرح مى شود.
بررسى نظريه ها:
از نـظـر مـا ايـن گـونـه طـرح بـه هـيچ وجه صحيح نيست و نوعى ((خلط مبحث )) صورت گـرفـتـه اسـت . غـالبـا ايـن نظريات به علت محركه تاريخ ، كه در پى كشف آن هستيم مـربـوط نـمـى شـود نـظـريـه نـژاد يـك نـظـريـه جـامـعـه شـنـاسـانـه اسـت و از ايـن جـهت قـابـل طـرح اسـت كـه آيـا نـژادهـاى بـشـرى از نـظـر عـوامـل موروثى يك گونه استعداد دارند و هم سطح اند يا نه ؟ اگر هم سطح باشند همه نـژادهـا بـه يـك نـسـبـت در حـركـت تـاريـخ شـريـك انـد و لااقـل مـى توانند شريك باشند، و اگر هم سطح نباشند فقط برخى نژادها در جلو راندن تـاريـخ سهم داشته و مى توانسته اند داشته باشند. از اين نظر طرح اين مساءله صحيح است ، اما راز فلسفه تاريخ هم چنان مجهول مى ماند. فرضا معتقد شويم كه تنها يك نژاد اسـت كـه تـحـول و تـطـور تـاريـخ بـه دسـت او صـورت مـى گـيـرد، از نـظـر حـل مـشـكـل ، بـا ايـن كـه مـعـتـقـد شـويـم هـمـه انـسـانـهـا در تـحـول و تـطـور تـاريـخ دخـيـل انـد فـرقـى نـمـى كـنـد و مـشـكـلى حـل نـمـى شـود؛ زيـرا مـعـلوم نـيـسـت بـالاءخـره چـرا زنـدگـى انـسـان يـا نـژادى از انسان مـتـحـول و مـتـطـور است و زندگى حيوان اين چنين نيست . اين راز در كجا نهفته است ؟ اين كه عامل يا نژاد باشد يا همه نژادها، راز تحرك تاريخ را نمى گشايد.
هم چنين نظريه جغرافيايى . اين نظريه نيز به نوبه خود مربوط به يك مساءله جامعه شـنـاسـى مـفيدى است كه محيطها در رشد عقلى و فكرى و ذوقى و جسمى انسانها مؤ ثرند. بـعـضـى محيطها انسانها را در حد حيوان و يا نزديك به حيوان نگه مى دارد، ولى بعضى مـحـيـطـهـاى ديـگـر فاصله و تمايز انسان را از حيوانات بيشتر مى كند. طبق اين نظريه ، تـاريـخ تـنـهـا در ميان انسانهاى برخى اقليمها و منطقه ها تحرك دارد؛ در محيطها و منطقه هاى ديگر، ثابت و يكنواخت و شبيه سر گذشت حيوان است . اما پرسش اصلى سر جاى خود بـاقـى اسـت كه مثلا زنبور عسل يا ساير جانداران اجتماعى در همان اقليمها و منطقه ها نيز فـاقـد تـحرك تاريخ ‌اند. پس عامل اصلى كه سبب اختلاف اين دو نوع جاندار مى شود كه يـكـى ثـابـت مـى مـانـد و ديـگـرى دائمـا از مـرحـله اى بـه مـرحـله ديـگـر انتقال پيدا مى كند، چيست ؟
از اينها بى ربطتر نظريه الهى است . مگر تنها تاريخ است كه جلوه گاه مشيت الهى است ؟ هـمـه عـالم ، از آغـاز تـا انـجـام بـا هـمـه اسـبـاب و عـلل و مـوجـبـات و مـوانـع ، جـلوه گـاه مـشـيـت الهـى اسـت . نـسبت مشيت الهى با همه اسباب و عـلل جـهـان عـلى السـويـه اسـت . هـم چـنـان كـه زنـدگـى و مـتـحـول و مـتـطـور انـسـان جـلوه گـاه مـشـيـت الهـى اسـت ، زنـدگـى ثابت و يكنواخت زنبور عسل هم جلوه گاه مشيت الهى است . پس سخن در اين است كه مشيت الهى ، زندگى انسان را با چـه نـظـامـى آفـريـده و چـه رازى در آن نـهـاده اسـت كـه متحول و متطور شده ، در صورتى كه زندگى جانداران ديگر فاقد آن راز است ؟
نـظـريـه اقـتـصـادى تـاريـخ نـيـز فـاقـد جـنبه فنى و اصولى است ؛ يعنى به صورت اصـولى طـرح نـشـده اسـت . نظريه اقتصادى تاريخ به اين صورت كه طرح شده فقط مـاهـيـت و هـويـت تـاريـخ را روشـن مى كند كه مادى و اقتصادى است و همه شؤ ون ديگر به مـنـزله اعـراض ايـن جـوهـر تاريخى است . روشن مى كند كه اگر در بنياد اقتصادى جامعه دگـرگـونـى رخ دهـد، جـبـرا در هـمـه شـؤ ون جـامـعه دگرگونى رخ مى دهد. اما اينها همه ((اگـر)) اسـت . پـرسـش اصـلى سـر جـاى خـود بـاقى است و آن اين كه فرض مى كنيم اقتصاد زير بناى جامعه است و ((اگر)) زير بنا تغيير كند همه جامعه تغيير مى كند. اما چـرا و تـحـت نـفـوذ چـه عـامـل يـا عـوامـلى زيـر بـنـا تـغـيـيـر مـى كـنـد و بـه دنبال آن ، همه رو بناها؟
به عبارت ديگر، زير بنا بودن اقتصاد براى تحرك داشتن و محرك بودن آن كافى نيست . آرى ، اگـر طـرفـداران ايـن نظريه به جاى اين كه اقتصاد را كه زير بناى جامعه است (بـه عقديه آنها) محرك تاريخ معرفى كنند و ماديت تاريخ را براى حركت تاريخ كافى بـشـمـارنـد، مساءله تضاد درونى جامعه ، يعنى زير بنا و رو بنا را طرح كنند و بگويند عـامـل محرك تاريخ تضاد زير بنا و رو بنا يا تضاد دو وجهه زير بنا (ابزار توليد و روابـط تـوليـدى ) اسـت ، مساءله به صورت صحيح طرح مى شود. شك نيست كه مقصود اصلى طرح كننده مساءله فوق به صورت فوق (اقتصاد محرك تاريخ است ) همين است كه علت اصلى همه حركتها تضادهاى درونى است و تضاد درونى ميان ابزار توليد و روابط تـوليـد مـحـرك تـاريـخ است . اما سخن ما در خوب و صحيح طرح كردن است نه در اين كه مقصود و ما فى الضمير طرح كنندگان چه بوده است .
نـظـريـه قـهـرمـانان ، اعم از اين كه درست باشد يا نادرست ، مستقيما به فلسفه تاريخ يعنى به عامل محرك تاريخ مربوط مى شود.
على هذا تا اينجا درباره نيروى محرك تاريخ ، دو نظريه به دست آورديم :
يـكـى نظريه قهرمانان كه تاريخ را مخلوق افراد مى داند، و در حقيقت ، اين نظريه مدعى اسـت كـه اكـثـريت قريب به اتفاق افراد جامعه فاقد ابتكار و قدرت پيشروى و پيشتازى انـد چـنانچه افراد جامعه همه از اين دست باشند هرگز كوچكترين تحولى در جامعه پديد نـمـى آيد. ولى يك اقليت ، با نبوغى خدادادى كه در جامعه پديد مى آيند ابتكار مى كنند و طـرح مـى ريزند و تصميم مى گيرند و سخت مقاومت مى كنند و مردم عادى را در پى خود مى كـشـانـنـد و بـه اين وسيله دگرگونى به وجود مى آورند. شخصيت اين قهرمانان صرفا معلول جريانهاى طبيعى و موروثى استثنايى است ؛ شرايط اجتماعى و نيازهاى مادى جامعه ، نقشى در آفرينش اين شخصيتها ندارد.
دوم نـظريه تضاد ميان زير بنا و رو بنا جامعه كه تعبير صحيح نظريه محركيت اقتصاد است و به آن اشاره كرديم .((26))
سـوم نـظريه فطرت . انسان خصايصى دارد كه به موجب آن خصايص ، زندگى اجتماعى اش متكامل است . يكى از آن خصايص و استعدادها حفظ و جمع تجارب است ؛ آنچه را كه (به ) وسيله تجربه و اكتساب به دست مى آورد آن را نگهدارى مى كند و پايه تجارب بعدى قرار مى دهد.
يكى ديگر استعداد يادگيرى از راه بيان و قلم است . تجارب و مكتسبات ديگران را نيز از راه زبـان و در مـرحـله عـالى تـر از راه خـط بـه خـود مـنـتقل مى كند. تجارب يك نسل از طريق مكالمه و از طريق نوشتن براى نسلهاى بعد باقى مى ماند و روى هم انباشته مى شود. بدين جهت است كه قرآن نعمت بيان و نعمت قلم و نوشتن را با اهميت ويژه اى ياد مى كنند:
الرحمن . علم القرآن . خلق الانسان . علمه البيان .(27)
خـداى بـسـيـار مـهـربـان قـرآن را تـعليم داد، انسان را آفريد و به انسان بيان (و بهره بردارى از ما فى الضمير براى ديگران ) را آموخت .
اقـراء بـاسم ربك الذى خلق . خلق الانسان من علق . اقراء و ربك الاكرام . الذى علم بالقلم .(28)
بـخـوان بـه نـام پـروردگـارت كـه آفـريده است ، انسان را از خون بسته آفريده است . بخوان و پروردگار كريم ترت آن است كه تعليم قلم داد.
ويـژگـى سـوم مـجـهـز بـودن انـسان به نيروى عقل و ابتكار است . انسان به واسطه اين نيروى مرموز، قدرت آفرينندگى و ابداع دارد؛ مظهر خلاقيت و ابداع الهى است .
چـهارمين ويژگى او ميل ذاتى و علاقه فطرى به نوآورى است ؛ يعنى انسان تنها استعداد ابـداع و خـلاقـيـت نـدارد كـه هـر گـاه ضرورت پيدا كند به خلق و ابداع بپردازد، بلكه بالذات ميل به خلاقيت و ابداع در او نهاده شده است .
اسـتـعـداد حـفـظ و نـگـهـدارى تـجـارب ، بـه عـلاوه اسـتـعـداد نـقـل و انـتـقـال تـجـارب بـه يـكـديـگـر، بـه عـلاوه اسـتـعـداد ابـداع و مـيـل ذاتـى بـه خـلاقـيـت و ابـداع ، نـيـرويى است كه انسان را همواره به جلو مى راند. در حـيـوانـات ديـگـر نـه اسـتـعـداد حـفـظ تـجـارب و نـه اسـتـعـداد نـقـل و انـتـقـال مـكتسبات (29) و نه استعداد خلق و ابتكار كه خاصيت قوه عاقله اسـت و نـه ميل شديد به نوآورى ، هيچ كدام وجود ندارد. اين است كه حيوان در جا مى زند و انسان پيش مى رود. اكنون به نقد اين نظريات بپردازيم .
حساب منظم و قطعى اجتماع و تاريخ (30)
اگر بپرسيد آيا ما از آن جهت كه مسلمان و و موحد و خداشناس هستيم و پيرو قرآن مى باشم ، بـايـد تـاريـخ را داراى يـك قـوانـين و قواعدى بشناسيم ، آن هم قواعدى قطعى و تخلق نـاپـذيـر، يـا خـيـر؟ (پـاسخ اين است كه ) ما از نظر اين كه مسلمان و موحد هستيم و تابع قـرآن مـى بـاشـيـم ، بـايـد بپذيريم كه تاريخ بشر، تاريخ امتها و اقوام و جمعيتها يك حـسـاب مـنـظـم و قطعى و مشخصى دارد و ما بايد آن حسابها را بشناسيم و خودمان را با آن حـسـابـهـا تـطبيق بدهيم و اتفاقا قران مجيد راجع به اين كه تاريخ بشر حساب قطعى و منظمى دارد، چون بيشتر با زندگى مردم سر و كار دارد، با صراحت بيشترى اين مطلب را بيان كرده است .
در آيـات زيـادى از قـرآن با كلمه ((سنت )) يا ((سنن )) برخورد مى كنيم ، يعنى قرآن مـجـيد سرگذشت و سرنوشت يك قومى را كه ذكر مى كند تحت عنوان ((سنه الله )) ذكر مـى كند: سنت الهى اين است ، روش الهى و قانون الهى اين است كه ملتها اگر چنين و چنان بـاشـنـد يـك هـمـچـو سـرنـوشـتـى داشـتـه باشند، و اگر نه ، طور ديگرى باشند، باز سـرنـوشت ديگرى داشته باشند. مثلا اين آيه كه مى فرمايد: ((آن الله لا يغير ما بـه قـوم حتى يغيروا ما بانفسهم )) (31) يك قانون مسلم و قطعى را در تاريخ بشر و زندگى بشر ذكر مى كند.
مـا مـى بـيـنـيـم قـرآن كـريم سر گذشت فرعون و فرعونيان را ذكر مى كند، ستمگريها، استكبارها، استعلاها و تبعيضهاى اينها را بيان مى كند، كفر ورزى و كفران ورزيهاى اينها را ذكر مى فرمايد تا منتهى مى شود به هلاكت آنها. پشت سرش اين چنين مى فرمايد:
ذلك بـان الله لم يـك مـغـيـرا نـعـمـة انـعـمـهـا عـلى قـوم حـتـى يـغـيـروا مـا بـانفسهم .(32)
يـعـنـى ايـن بـدان سـبـب و مـوجـب است كه هرگز خداوند نعمتى را كه به قومى ارزانى مى فـرمـايـد از آنـهـا پـس نـمى گيرد مگر پس از آنكه آنها خودشان در آنچه كه مربوط به شخصيت و اخلاق و عادات خودشان است دگرگونى به وجود آورند، فاسد گردند.
كـلمـه ((لم يـك )) افـاده خـتـميت و ضرورت مى كند، يعنى خداوند هرگز چنين نبوده است كه بى جهت نعمتى را از قومى سلب كند، لازمه خدائى خدا اين است كه اين چنين نباشد.
هـر گـاه تـعـبـيـرى بـه ايـن شـكـل در قرآن آمده است ، علما قطعيت و ابديت و عموميت را از آن استفاده مى كنند، مثل آن آيه اى كه علماء علم اصول به آن استناد مى كنند:
ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا(33)
مـا چـنـيـن نـبوده ايم كه قومى را عذاب كنيم قبل از اين كه پيغمبرى در ميان آنها بفرستيم و اتمام حجت به طور كافى شده باشد
يـعـنى ما هيچ ملتى و فردى را قبل از اين كه به او اتمام حجت شده باشد و حقيقت براى او بـيـان و روشـن شـده بـاشـد مـعـذب نـخـواهـيـم كـرد. عـلمـاى اصـول مـى گـويـند: اين آيه تاءييد مى كند قاعده ((قبح بلابيان )) را ببينيد، اگر در ايـن آيـه ايـن طـور آمـده بـود كـه : مـا عـذبـنـا هـم قـبـل ان نـبـعـث رسـولا ، فـقـط حـكـايـت مـى كـرد كـه مـا در گـذشـتـه قـبـل از ايـن كـه پيغمبرى را مبعوث بكنيم قومى را عذاب نكرديم . در آن وقت مى گفتيم كه خدا از گذشته خبر داده است و نمى گويد كه در آينده اين چنين است ، نمى گويد: ما هميشه ايـن جـور هـسـتيم . ولى وقتى كه با اين تعبير بيان مى كند كه : ما كنا معذبين حتى نـبـعـث رسـولا)) هرگز چنين نبوده ايم ، يعنى خلاف مقام الوهيت و ربوبيت است كه قومى را معذب بكند قبل از آنكه اتمام حجت كافى به آن قوم شده باشد.
اين آيه هم كه مى فرمايد:
ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة اءنعمها على قوم .((34))
يـعـنـى اراده خـدا و سـنـت قـطـعـيـه الهيه اين چنين نيست كه نعمتى را كه قومى دارند از آنها بگيرد بدون اين كه خود آنها موجبات زوال آن نعمت را فراهم آورده باشند.
يـعـنى بدون آنكه خود آن قوم در خودشان تغيير ايجاد كرده باشند، اخلاقشان فاسد شده بـاشـد، روحيه آنها از بين رفته باشد، ايمانشان فاسد شده باشد. پس خدا در ميان مردم سـنـتـهـا خلاف ناپذير دارد: ((فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا))(35) اين آيات را هم كه ذكر كرده است پس از حوادث تاريخى ذكر كـرده اسـت . پـس اجـمـالا در اين مطلب كه در تاريخ بشر يك سلسله سنن و قوانين حتمى و خلاف ناپذير حكومت مى كند بحثى نيست .
يـك آيـه ديـگـر بـراى شما شاهد عرض بكنم و باور بفرمائيد كه اين مطلب براى اولين بـار در قـرآن ذكـر شـده اسـت . راجـع بـه هـمـيـن ، بـه بـنـى اسرائيل ، در سوره بنى اسرائيل (سوره اسراء)
اين طور مى فرمايد:
و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب لتفسدن فى الاءرض مرتين و لتعلن علوا كبيرا. ((36))
مـا در كـتاب (تورات يا لوح محفوظ، اغلب گفته اند تورات است ) حكم كرده ايم و نوشته ايم كه شما در روى زمين دو بار فساد خواهيد كرد، و فساد و استكبار زيادى .
بـار اول كـه فـسـاد بـكـنـيـد، بـه دنـبـال آن مـا قومى را بر شما مسلط خواهيم كرد بسيار نـيـرومـنـد: ((فـاذا جـاء وعـد اوليـهـمـا بـعـثـنـا عليكم عبادا لنا اولى باءس ‍ شديد فـجـاسـوا خـلال الديـار و كـان وعـدا مـفـعـولا.)) ((37)) مـلت قـوى و نـيـرومندى را ما بر شما مسلط خواهيم كرد كه در داخله زندگى شما نفوذ پيدا كنند: ((فـجـاسوا خلال الديار)) در خلال خانه هاى شما اينها نفوذ كنند، و اين وعده اى كه ما داديم خلاف ناپذير است : ((و كان وعدا مفعولا.)) بعد شما وضعتان عوض مى شود،توبه مى كنيد و آدمهاى خوبى مى شويد، ما هم وضعتان را عوض مى كنيم :
ثـم ردنـا لكم الكرة عليهم و امددناكم باموال و بنين و جعلناكم اكثر نفيرا ((38))
مـا پـشـت سر اين ، باز نعمتهاى خودمان را به شما باز مى گردانيم ، عددتان را زياد مى كنيم ، مال و قدرت و نيروهاى شما را زياد مى كنيم .
ان احسنتم اءحسنتم لاءنفسكم و ان اءساتم فلها. ((39))
بـدانـيـد كـه اگر نيكى بكنيد به نفع خودتان است چون بعد از نيكى كردن و نيك شدن ، نـعـمـت اسـت ؛ و اگـر بـدى بـكـنـيـد بـه خودتان بدى كرده ايد، زيرا بعد از بدى كردن خسارت و ذلت و نكبت است .
((فـاذا جـاء وعـد الاءخـرة )) تـا نوبت دوم باز شما فيلتان ياد هندوستان خواهد كرد و در فساد فرو خواهيد رفت :
فـاذا جـاء وعـد الاخـرة ليـسـوؤ ا وجـوهـكـم و ليـدخـلوا المـسـجـد كـمـا دخـلوه اءول مـرة وليـتـبـروا مـا عـلوا تـتـبـيـرا. عـسـى ربـكـم اءن يـرحـمـكـم ، و ان عـدتـم عدنا.(40)
بـار دوم مـى رسـد بـاز شـمـا فـساد مى كنيد باز قوم ديگرى مى آيند و بر شما مسلط مى شوند، شما را بيچاره و بدبخت مى كنند. در اين بار دوم هم باز اگر شما توبه بكنيد و آدمـهـاى خـوبـى بـشـويـد امـيـد هـسـت كـه رحـمـت الهـى شامل حال شما بشود.
امـا ((و ان عـدتـم عدنا)) عمده اين جمله اين است . اين جمله است كه يك سنت و قـاعـده قـطـعـى و عـمـومـى را مـى رسـانـد ععع ((و ان عدتم عدنا)) هر وقت شما به فساد بـرگرديد ما هم به مسلط كردن قمى ديگر بر شما بر مى گرديم ، هر وقت هم شما به سـوى خـدا بازگشت كنيد رحمت ما هم به سوى شما بازگشت مى كند. اين جمله : ((و ان عـدتـم عـدنـا)) يـعـنـى يـك حـسـاب كـلى دائمـى هـميشگى . اين حساب كلى فقط مال بنى اسرائيل نيست بلكه مال همه دنيا است .
قرآن مجيد راجع به تاريخ بشر و اين كه تاريخ بشر از يك سنن خاصى پيروى مى كند اصـرار عـجـيـبـى دارد. البـتـه قـرآن يـك تـفـاوت مـنطقى با ديگران دارد و آن اين است كه ديـگـران بـه ايـن نـكته كه ((فساد اخلاق در سرنوشت و سعادت ملتها مؤ ثر است )) يا توجه ندارند و يا كمتر توجه دارند. قرآن وقتى كه فلسفه تاريخ بشر را ذكر مى كند اين طور هم تفسير مى كند، مى فرمايد:
سعادت اقوام و ملتها بستگى دارد به علم و اخلاق پاك و معنويت آنها.
قرآن راجع به اين كه معنويت يك قوم در سرنوشت آنها تاءثير فراوان دارد اصرار عجيب دارد. يـعنى آن چيزى كه بيشتر از مختصات قران است ، گذشته از اين كه آن فلسفه كلى را قبول مى كند و بلكه براى اولين بار در دنيا بيان مى كند، اين جهت است .
ولو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض . (41)
پـس اگـر ما جبر تاريخ را به طور كلى رسيدگى كنيم ، مى بينيم حرف راست و درستى است ، به همين معنى كه تاريخ بشر روى يك سلسله قوانين و نواميس منظم حركت مى كند.
ج . ارزش تاريخ : تاريخ ، منبع شناخت (42)
(مـنـبـعـى ) كه مخصوصا امروز به آن اهميت مى دهند و قرآن نيز به آن اهميت زيادى داده است تـاريـخ اسـت ، يـعـنـى از نـظـر قـرآن غـيـر از طـبـيـعـت و عـقـل و دل ، يـك مـنـبـع ديـگـر هـم بـراى شـنـاخـت و جـود دارد كـه آن عـبـارت از تاريخ است .(43)
قـرآن ، تـاريـخ را بـه عـنـوان يـك منبع شناخت عرضه مى دارد. ممكن است شما بگوييد كه طـبـيـعـت ((44)) را كه گفتيد، تاريخ هم در آن هست . درست است كه تاريخ به يـك اعـتـبـار جـزء طـبـيـعـت اسـت ولى تـاريـخ يـعـنـى جـامـعـه انـسـانـى در حال حركت و جريان .
طـبـيـعـت را دو نـوع مـى شـود مـطـالعـه كـرد، جـامـعـه را هـم بـه دو شـكـل مـى تـوان مـطـالعـه كـرد. زمـانـى مـا جـامـعـه را در حال ثبات مطالعه مى كنيم . مثلا كسى كه مى خواهد اطلاعات جامعه شناسى درباره جامعه ما داشـتـه باشد جامعه امروز ايران را از جنبه هاى مختلف مطالعه مى كند اطلاعاتى در اختيار افـراد مـى گـذارد. ايـن يـك مـطـالعـه جـامعه شناسى است . ولى يك وقت جامعه امروز را در ارتباط با گذشته ، و گذشته را با گذشته خودش ـ يعنى حاضر را با گذشته و آينده ـ مجموعا يك واحد در حال جريان در نظر مى گيريم ، بعد مى خواهيم بدانيم قانون جريان (تـاريـخ ) چـه قـانـونى است . فرق فلسفه تاريخ با جامعه شناسى اين است كه جامعه شناسى ، قانون موجود جامعه را بيان مى كند ولى فلسفه تاريخ ، قانون تحولات جامعه را بيان مى كند؛ اينجاست كه عامل زمان در كار مى آيد.
در قـرآن ((45)) آيـات بـسـيارى است كه به مطالعه اقوام گذشته دعوت مى كـنـد و آن را مـانـنـد يك منبع براى كسب علم معرفى مى كند. از نظر قرآن ، تاريخ بشر و تـحـولات آن بـر طـبـق يـك سـلسـله سـنـن و نـوامـيس صورت مى گيرد، عزتها و ذلتها، و موفقيتها و شكستها، و خوشبختى ها و بدبختى هاى تاريخى ، حسابهايى دقيق و منظم دارد و بـا شـنـاختن آن حسابها و قانونها مى توان تاريخ حاضر را تحت فرمان در آورد و به سود سعادت خود و مردم حاضر از آن بهره گيرى كرد. اينك يك آيه به عنوان نمونه :
قـد خـلت مـن قـبـلكـم سـنـن فـسـيـروا فـى الارض فـانظروا كيف كان عاقبة المكذبين .(46)
پـيـش از شـمـا سـنـتـهـا و قـانـونـهـايـى عملا به وقوع پيوسته است . پس در زمين و آثار تاريخى گذشتگان گردش و كاوش كنيد و ببينيد پايان كار كسانى كه حقايقى را كه از طريق وحى به آنها عرض داشتيم دروغ پنداشتند به كجا انجاميد.
پـس ((47))تـاريـخ هـم خـودش يـك مـنبع براى شناخت است . در اين زمينه ما در قـرآن آيـاتـى داريـم ، مانند ((قل سيروا فى الارض )) (48) بـرويـد در زمـيـن گـردش كـنـيـد، ((افـلم يـسـيـروا فـى الارض )) (49) چـرا ايـنـهـا در زمـيـن گـردش نمى كنند؟ يعنى برويد آثار تاريخى را مـطـالعـه كـنـيـد(50) و بـعـد بـبـيـنـيد كه زندگى و جامعه بشر چه تحولات تاريخى پيدا كرده است ...
عـلى عـليـه السلام در وصيتى كه در نهج البلاغه به امام حسن عليه السلام مى كند جمله بـزرگـى دارد كـه بـه انـسـان ايـمـان بـيـشـتـرى مـى بـخـشـد. عـلى عـليه السلام كه از نـسـل اول اسـلام اسـت بـه امـام حـسـن عـليـه السـلام دسـتـور مـى دهـد: پـسـرم ! احـوال امـم و ملل و تواريخ را به دقت مطالعه كن و از آنها درس بياموز! بعد چنين تعبيرى دارد:
اى بـنـى ، انـى و ان لم اكـن عـمـرت عـمرمن كان قبلى ، فقد نظرت فى اعمالهم ، و فـكـرت فـى اخـبـارهـم ، و سـرت فـى اثـارهـم ، حـتـى عـدت كـاحـدهـم . بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى
اخرهم .(51)
پـسـركـم ! اگـر چـه عـمر محدودى دارم و با امتهاى گذشته نبوده ام كه از نزديك وضع و حـال آنـها را مطالعه كرده باشم ، اما در آثارشان سير كردم و در اخبارشان فكر كردم تا آنجا كه مانند يكى از خود آنها شدم ، آن چنان شده ام كه گويى با همه آن جوامع از نزديك زنـدگـى كـرده ام . بـعد مى گويد: نه ، بالاتر از اين ، چون اگر كسى در جامعه اى با مـردمـى زنـدگـى كـنـد فـقـط از احـوال هـمـان مـردم آگـاه مـى شـود ولى مـن مثل آدمى هستم كه از اول دنيا تا آخر دنيا با همه جامعه ها بوده و با همه آنها زندگى كرده اسـت ؛ پـس تـاريخ را مطالعه كن ، در اخبار ملتها و در تحولاتى كه براى جامعه ها پيش آمـده فـكـر كـن تـا مانند چشمى باشى كه از اول دنيا تا آخر دنيا را مطالعه و مشاهده كرده است .
اين است كه از نظر قرآن (و روايات ) خود تاريخ ، منبعى براى شناخت است .
ج . ارزش تاريخ : آموزندگى تاريخ (52)
عـلم تـاريـخ در هـر سـه مـعنى و مفهوم خود سودمند است . حتى تاريخ نقلى ، يعنى علم به احـوال و سيره زندگى اشخاص ، مى تواند سودمند و حركت آفرين و جهت بخش و مربى و سـازنـده بـاشـد؛ و البـتـه بـسـتـگى دارد كه تاريخ زندگى چه اشخاصى باشد و چه نـكـاتـى از زندگى آنها استخراج گردد انسان همان طور كه به حكم قانون ((محاكاة )) تحت تاءثير رفتار و تصميمات و خلق و خوى و همنشينى مردم همزمان خود واقع مى گردد، و هـمـان طور كه زندگى عينى مردم همزمانش براى وى درس آموز و عبرت آميز مى گردد، و بـالاءخـره هـمـان طـور كـه از مـردم همزمان خود ادب و راه و رسم زندگى مى آموزد و احيانا لقـمـان وار از بـى ادبـان ادب مـى آمـوزد كـه مـانـنـد آنـهـا نـباشد، به حكم همين قانون از سـرگذشت مردم گذشته نيز بهره مى گيرد. تاريخ مانند فيلم زنده اى است كه گذشته را تبديل به حال مى نمايد؛ از اين رو قرآن كريم نكات سودمندى از زندگى افرادى كه صلاحيت دارند ((الگو)) و ((اسوه )) باشند مطرح مى كند و احيانا تصريح مى كند كه آنها را ((اسوه )) قرار دهيد. درباره رسول اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة .(53)
در شخصيت رسول خدا الگوى عالى براى شما وجود دارد.
و درباره ابراهيم عليه السلام مى فرمايد:
قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه .(54)
در ابراهيم و آنانكه با او بودند براى شما الگوى عالى وجود دارد.
قـرآن آنجا كه افرادى را به عنوان ((اسوه )) ذكر مى كند، توجهى به شخصيت دنيايى آنها ندارد، شخصيت اخلاقى و انسانى را در نظر مى گيرد؛ آن چنان كه از غلام سياهى به نـام لقـمـان كـه نه در شمار پادشاهان است و نه در شمار فيلسوفان معمولى شهره به فيلسوفى و نه در شمار ثروتمندان بلكه برده اس است روشن بين ، به نام ((حكيم )) يـاد مـى نـمـايـد و او را بـه ((حـكـمـت )) در جـهـان عـلم مـى كـنـد. از ايـن قبيل است ((مؤ من )) آل فرعون و ((مؤ من )) آل ياسين .
تـكـيـه قـرآن ((55)) بـر تـاءثـيـر تـعـيـيـن كـنـنـده عوامل اخلاقى موجب شده كه تاريخ را به صورت يك منبع آموزشى مفيد در آورد.
(هـمـان طـور كـه قـبـلا گـذشـت ) اگـر وقـايـع تـاريخى ، يك سلسله حوادث تصادفى و اتـفاقى باشد و هيچ چيز شرط هيچ چيز نباشد، تاريخ با افسانه تفاوت نخواهد داشت ؛ يك سر گرمى مى تواند باشد و غذاى خيال ؛ جنبه آموزندگى نخواهد داشت .
و اگـر تـاريـخ ضـابـطـه و قاعده داشته باشد ولى اراده انسانى نقشى نداشته باشد، تاريخ از جنبه نظرى آموزنده است نه از جنبه عملى . بنابراين فرض ، آموزش تاريخ ، نـظـيـر آمـوزش حـوادث دورتـريـن كـهـكـشـان هـاسـت كـه انـسـان در عـيـن اطـلاع كامل ، كوچك ترين نقشى در تغيير هدايت و تعيين جهت آنها نمى تواند داشته باشد.
و اگـر ضـابـطـه و قـاعـده داشـتـه بـاشـد و انـسـان نـيـز نـقـش مـؤ ثـر داشـتـه بـاشد و عـامـل تعيين كننده را زور يا زر بدانيم ، تاريخ آموزنده است اما آموزنده بدى ؛ هم چنين است اگـر عـلم را بـه عـنـوان يـك وسـيـله زور و قـدرت ، عامل تعيين كننده بدانيم .
اما اگر تاريخ را داراى قاعده و ضابطه ، و اراده انسان را مؤ ثر در تحولات تاريخ ، و نقش اصيل و نهايى را در سعادت و كمال جامعه براى ارزشهاى اخلاقى و انسانى بدانيم ، آن وقت است كه تاريخ ، هم آموزنده است و هم مفيد. قرآن با چنين ديدى به تاريخ نگاه مى كند.

next page

fehrest page

back page