next page

fehrest page

back page

مسافرتها(126)
رسـول اكـرم ، بـه خـارج عـربـسـتـان فـقـط دو مـسـافـرت كـرده اسـت كـه هـر دو قـبـل از دوره رسـالت و بـه سـوريه بوده است . يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابـوطـالب ، و سـفـر ديـگـر در بـيـسـت و پـنـج سـالگـى بـه عـنـوان عـامـل تـجـارت بـراى زنـى بـيـوه بـه نـام خـديـجـه كـه از خـودش پـانـزده سـال بـزرگـتـر بـود و بـعـدهـا بـا او ازدواج كـرد. البـتـه بـعـد از رسـالت ، در داخل عربستان مسافرتهايى كرده اند. مثلا به طائف رفته اند، به خيبر كه شصت فرسخ تا مكه فاصله دارد و در شمال مكه است رفته اند، به تبوك كه تقريبا مرز سوريه است و صـد فـرسـخ تـا مـدينه فاصله دارد رفته اند، ولى در ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند.
شغلها
پـيـغـمـبـر اكـرم چـه شـغـلهـايـى داشـتـه اسـت ؟ جـز شـبـانـى و بـازرگـانـى ، شـغـل و كـار ديـگـرى را مـا از ايـشـان سـراغ نـداريـم . بـسـيـارى از پـيـغـمـران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى كرده اند (حالا اين چه راز الهى اى دارد، ما درست نمى دانيم ) هـم چـنـان كـه مـوسـى شـبانى كرده است . پيغمبر اكرم هم قدر مسلم اين است كه شبانى مى كـرده اسـت . گـوسـفـنـدانـى را بـا خـودش به صحرا مى برده است ، رعايت مى كرده و مى چـرانـيـده و بـر مـى گشته است . بازرگانى هم كه كرده است . با اين كه يك سفر، سفر اولى بـود كـه خـودش مـى رفـت بـه بـازرگانى (فقط يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش رفته بود.) آن سفر را با چنان مهارتى انجام داد كه موجب تعجب همگان شد.
پيامبر در عصر جاهليت (127)
سـوابـق قـبـل از رسـالت پـيـغـمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران اكرم يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد...
(الف .) در هـمـه آن چـهـل سـال قـبـل از بـعثت ، در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرست بـود، او هـرگـز بتى را سجده نكرد. البته عده قليلى بوده اند معروف به ((حنفا)) كه آنـهـا هـم از سـجـده كـردن بـتـهـا احـتـراز داشـتـه انـد ولى نـه ايـن كـه از اول تا آخر عمرشان ، بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار، كار غلطى است و از سـجـده كـردن بـتـها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيجى شدند. اما پيغمبر اكرم در همه عمرش ، از اول كودكى تا آخر، هرگز اعتنائى به بت و شجده بت نكرد. اين ، يكى از مشخصات ايشان است .
(ب .(128)) پـيـش از بـعثت ، براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد، يك سـفـر تـجـارتـى بـه شـام انـجـام داد. در آن سـفـر بـيـش از پـيش لياقت و استعداد و امانت درسـتـكـارى اش روشـن شـد. او در مـيـان مـردم آن چـنـان به درستى شهره شد بود كه لقب ((محمد امين )) يافته بود. امانتها را به او مى سپردند.
پـس از بـعـثـت نيز قريش با همه دشمنى اى كه با او پيدا كردند، باز هم امانتهاى خود را بـه او مـى سـپـردنـد؛ از همين رو پس از هجرت به مدينه ، على عليه السلام را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند.
در بـسـيـارى ((129)) از كـارهـا بـه عقل او اتكا مى كردند. عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مـشـهـور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود: آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد، همه گفتند: ابدا، ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم .
يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است ، اين است كه وقتى خانه خدا را خـراب كـردنـد (ديـوارهـاى آن را بـرداشـتـنـد) تـا دو مـرتـبـه بسازند، حجرالاسود را نيز بـرداشـتـند. هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آن را نصب كنند، اين قبيله مى گفت : من بايد نـصـب كـنـم ، آن قـبيله مى گفت : من بايد نصب كنم ، و عن قريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهـد. پـيـغـمـبـر اكـرم آمـد قـضـيـه را بـه شـكـل خـيـلى سـاده اى حل كرد. قضيه ، معروف است ، ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم .
(پ .(130)) در خـانـواده مـهـربـان بـود. نـسـبـت بـه هـمـسران خود هيچ گونه خـشـونـتـى نمى كرد، و اين برخلاف خلق و خوى مكيان بود. بد زبانى برخى از همسران خـويـش را تـحـمـل مـى كـرد تـا آنـجـا كـه ديـگـران از ايـن هـمـه تحمل رنج مى بردند. او به حسن معاشرت با زنان توصيه و تاءكيد مى كرد و مى گفت : هـمه مردم داراى خصلتهاى نيك و بد هستند؛ مرد نبايد تنها جنبه هاى ناپسند همسر خويش را در نـظـر بـگـيرد و همسر خود را ترك كند؛ چه هر گاه از يك خصلت او ناراحت شود خصلت ديگرش مايه خشنودى اوست و اين دو را بايد با هم به حساب آورد.
او با فرزندان و با فرزندزادگان خود فوق العاده عطوف و مهربان بود؛ به آنها محبت مـى كـرد؛ آنـهـا را روى دامـن خـويـش مـى نـشاند، بر دوش خويش سوار مى كرد؛ آنها را مى بـوسـيـد و ايـنـهـا هـمه بر خلاف خلق و خوى رايج آن زمان بود. روزى در حضور يكى از اشراف ، يكى از فرزندزادگان خويش ـ حضر مجتبى عليه السلام ـ را مى بوسيد؛ آن مرد گفت : من دو پسر دارم و هنوز حتى يك بار هيچ كدام از آنها را نبوسيده ام . فرمود:
من لا يرحم لا يرحم .(131)
كسى كه مهربانى نكند رحمت خدا شامل حالش نمى شود.
نـسبت به فرزندان مسلمين نيز مهربانى مى كرد. آنها را روى زانوى خويش ‍ نشانده ، دست مـحـبـت بـر سـر آنـهـا مـى كـشـيـد. گـاه مـادران ، كـودكـان خردسال خويش را به او مى دادند كه براى آنها دعا كند.
(132).) مـسـئله ديـگـرى كـه بـاز در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساس تاءييدات الهى است .
پـيـغـمـبـر اكـرم بـعـدهـا در دوره رسالت ، از كودكى خودش فرمود:. از جمله فرمود: من در كارهاى اينها شركت نمى كردم ... گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تاءييد مى كند. مى گويد: من هفت سالم بيشتر نبود، عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مـكـه بـود، عـمـارتـى مـى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمك دادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند. من هم مى رفتم همين كار را مى كردم . آنـهـا سنگها را در دامنشان مى ريختند، دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عـورت مـى شـد. مـن يـك دفـعـه تـا رفـتـم سـنـگ را گـذاشـتـم در دامـنـم ، مثل اين كه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت ، حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم ، با اين كه كودكى هفت ساله بودم .((133))
(ث .(134)) از جـمـله قـضـايـاى قـبـل از رسـالت ايشان ، به اصطلاح متكلمين ((ارهاصات )) است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مى آيد رؤ ياهاى فوق العـاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مـى گـويـد: مـن خـوابـهـايـى مـى ديـدم كـه ((يـاتـى مـثـل فـلق الصـبـح ) مـثـل فـجـر، مـثـل صبح صادق ، صادق و مطابق بود؛ اين چنين خوابهاى روشن مى ديدم . چون بعضى از رؤ ياها از همان نوع وحى و الهام است ، نه هر رؤ يـايـى ، نـه رؤ يـايـى كـه از مـعـده انـسـان بـرمـى خـيـزد، نـه رؤ يـايـى كـه مـحـصـول عـقده ها، خيالات و توهمان پيشين است . جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهـام و وحـى الهـى در دوران قـبـل از رسـالت طـى مـى كرد، ديدن رؤ ياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد؛ چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نـيست ، پراكنده است ، و گاهى خواب روشن است ولى تعبيرش صادق نيست ؛ اما گاه خواب در نـهـايـت روشـنـى اسـت ، هـيـچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد، و بعد هم تعبرش در نهايت وضوح و روشنايى است .
(ج .) از سـوابـق ديـگـر قـبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت ، اين است كه ـ عرض كرديم ـ تا سن بيست و پنج سالگى دوبار به خارج عربستان مسافرت كرد.
(چ .) پيغمبر فقير بود، از خودش (چيزى ) نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود هـم يـتـيـم بـود، هـم فـقـيـر و هـم تـنـهـا. يـتـيـم بـود، خـوب مـعـلوم اسـت ، بـلكـه بـه قول ((نصاب )) لطيم هم بود يعنى پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند. فقير بود، بـراى ايـن كـه يـكى شخص سرمايه دارى نبود، خودش شخصا كار مى كرد و زندگى مى نمود و تنها بود... (چون ) پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش ... همفكر نداشت .
بـعـد از سـى سـالگـى در حـالى كـه خـودش بـا خـديـجـه زنـدگـى و عـائله تشكيل داده است ، كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مى آورد در خانه خودش . كـودك ، عـلى بـن ابـى طالب ((135)) است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسـالت و تـنـهـائيـش بـا مـصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود، يعنى تا حدود دوازده سـالگـى ايـن كـودك ، مـصـاحـب و همراهش ‍ فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كـسى كه لياقت همفكرى و هم روحى و هم افقى او را داشته باشد، غير از اين كودك نيست . خـود عـلى عـليه السلام نقل مى كند كه من بچه بودم ، پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت ، مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد.
(ح .) در بـيـسـت و پنج سالگى ، معنى خديجه ((136)) از او خواستگارى مى كند. البته مرد بايد خواستگارى بكند ولى اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت و زيبايى و هـمـه چـيـز حـضرت رسول است ، خودش ‍ افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كـنـيـد كـه بيايد از من خواستگارى كند. مى آيند، مى فرمايد: آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مى گويند: تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مـى گـويـى اشـراف و اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است ، خودش مى خواهد. تا بالاءخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد...
آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است ، روز به روز زيـادتـر مـى شـود. ديـگر اين مكه و اجتماع مكه ، گويى روحش را مى خورد. حركت مى كـند تنها در كوههاى اطراف مكه (137)راه مى رود، تفكر و تدبر يم كند. خدا مـى دانـد كـه چـه عـالمـى دارد، مـا كـه نمى توانيم بفهميم . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على عليه السلام كس ديگر، همراه و مصاحب او نيست .
مـاه رمـضـان كـه مـى شـود در يـكـى از هـمـيـن كـوهـهـاى اطـراف مـكـه ـ كـه در شـمـال شـرقـى ايـن شـهـر اسـت و از سـلسـله كـوهـهـاى مـكـه مـجـزا و مـخـروطـى شـكـل اسـت ـ بـه نـام كـوه ((حـرا)) كـه بـعـد از آن دوره اسـمـش را گـذاشـتـنـد جـبـل النـور (كوه نور) خلوت مى گزيند... به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مـى گـزيـنـد. يـك توشه خيلى مختصر، آبى ، نانى با خودش برمى دارد و مى رود بـه كـوه حـرا و ظـاهـرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نـان بـرايـش بـبرد. تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند. البته گاهى فقط عـلى عـليه السلام رد آنجا حضور داشته و شايد هميشه على عليه السلام بوده ، اين را من الآن نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على عليه السلام بوده است .
عـلى عـليـه السـلام در ايـن وقـت بـچـه اى اسـت حداكثر دوازده ساله . در آن ساعتى كه بر پيغمبر اكرم وحى نازل يم شود، او آنجا حاضر است . پيغمبر يك عالم ديگرى را دارد طى مـى كـنـد. هـزارهـا مثل ما اگر در آنجا مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى كردند ولى عـلى عـليـه السـلام يـك دگـرگونيهايى را احساس مى كند. قسمتهاى زيادى از عوالم پيغمبر را درك مى كرده است . چون مى گويد:
و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى .
من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم .
مـثـل شـاگـرد مـعـنـوى كـه حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد، به پيغمبر عـرض كـرد: يـا رسـول الله ! آن سـاعـتـى كـه وحـى داشـت بـر شـمـا نازل مى شد، من صداى ناله اين ملعون را شنيدم . فرمود:
بـله عـلى جـان ! انـك تـسـمـع مـا اسـمـع وتـرى مـا اءرى و لكـنـك لسـت بـنـبـى ((138))
شاگرد من ! تو آنها كه من مى شنوم ، مى شنوى و آنها كه من مى بينم ، مى بينى ولى تو پيغمبر نيستى .
(خ .(139)) پـاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاه ثلث و گاهى دو ثلث شب را بـه عـبـادت مـى پـرداخـت . بـا ايـن كـه تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدينه در تـلاش بـود، از وقـت عـبـادتـش نـمـى كـاسـت . او آرامـش كـامـل خـويـش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت . عبادتش به منظور طمع بهشت و يا تـرس از جـهـنـم نـبـود؛ عاشقانه و سپاسگزارانه بود. روزى يكى از همسرانش گفت : تو ديـگـر چـرا آن همه عبادت مى كنى ؟ تو كه آمرزيده اى ! جواب داد: آيا يك بنده سپاسگزار نباشم ؟
بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان ، يك روز در ميان روزه مى گـرفـت . دهـه آخـر مـاه رمـضـان بـسـترش به كلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يـكـسـره بـه عبادت مى پرداخت ، ولى به ديگران مى گفت : كافى است در هر ماه سه روز روزه بـگـيـريـد. مـى گـفـت : بـه انـدازه طـاقـت عـبـادت كـنـيد؛ بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد.
بـا رهـبـانـيـت و انـزوا و گـوشـه گـيـرى و تـرك اهـل و عيال مخالف بود؛ بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامت قرار گرفتند. مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد.
در حـال انـفـراد، عـبـادت را طـول مـى داد؛ گـاهـى در حـال تـهـجـد سـاعـتـهـا سـر گـرم بـود، امـا در جـمـاعـت بـه اخـتـصـار مـى كـوشـيـد؛ رعايت حال اضعف ماءمومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد.
(د.(140)) يـكـى از سـوابـق بسيار مشخص پيغمبر اكرم اين است كه امى بود، يـعـنـى مـكـتـب نـرفـتـه و درس نـخـوانـده بـود كـه در قـرآن هـم از اين نكته ياد شده است . ((141)) نـزد ((142)) هـيـچ مـعـلمـى نـياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و كتابى آشنا نبوده است .
احدى از مورخان ، مسلمان يا غير مسلمان ، مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى ، چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است ، نزد كسى خواندن يا نـوشـتـن آمـوخته است ، و هم چنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است .
مـردم عرب ، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور كلى مردمى بى سواد بودند. افـرادى از آنـهـا كـه مـى تـوانستند بخوانند و بنويسند انگشت شمار و انگشت نما بودند. ((143)) عـادتـاء مـمـكـن نيست كه شخصى در آن محيط، اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اين صفت معروف نشود...
خـاورشـنـاسـان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اى بـر سـابـقـه خـوانـدن و نـوشـتن رسول اكرم نيافته ، اعتراف كرده اند كه او مردى درس نـاخـوانـده بـود و از مـيـان مـلتـى درس نـاخـوانـده بـرخـاسـت . كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد:
يـك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اين كه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است ؛ صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود.
بـه عـقـيده من حقيقت اين است كه محمد با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگى صحرا چيزى نياموخته بود.
ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد:
ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى (رسول اكرم ) را نوشتن و خواندن آموزد در آن موقع هـنـر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ؛ به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند. معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد. از پـس پـيـمـبـرى كـاتـب مـخـصـوص داشت .مع ذلك معروف ترين و بليغ ‌ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت .
غـرض ((144)) از نـقـل سـخـن ايـنان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نـظـر در تـاريـخ اسـلام و مـشـرق ، خـود مـسـلمـانـان و مـشـرق زمـيـنـى هـا شـايـسته ترند. نـقـل سـخـن ايـنـان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كه اگـر كـوچـكـتـرين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى ماند.
رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله در خـلال سـفـرى كه همراه ابوطالب به شام رفت ، ضـمـن اسـتـراحـت در يـكـى از مـنـازل بـيـن راه ، بـرخـورد كـوتـاهـى بـا يـك راهـب بـه نام بحيرا(145) داشته است . اين برخورد، توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟
وقت كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد، به طريق اولى اگـر كـوچـكـتـريـن سـنـدى بـراى سـابـقـه آشـنـايـى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت ، از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد...
آنـچـه قـطـعـى و مـسـلم اسـت و مـورد اتـفـاق عـلمـاى مـسـلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قـبـل از رسـالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند. اما دوره رسالت ، آن انـدازه قـطـعـى نـيـسـت . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر است ننوشتن ايشان است ، ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى روايات شيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دوره رسـالت مـى خوانده اند ولى نمى نوشته اند، ((146)) هر چند روايات شيعه نـيـز در ايـن جـهـت وحـدت و تـطـابـق ندارند. ((147)) آنچه از مجموع قراين و دلايـل اسـتـفـاده مـى شـود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند. ((148))
در تـاريـخ ((149)) زندگى رسول اكرم جريانهايى پيش آمده كه روشن مى كـنـد آن حـضـرت حـتى در دوره مدينه نه مى خوانده و نه مى نوشته است . در ميان همه آنها حـادثـه حـديـبـيـه به علت حساسيت خاص تاريخى از همه معروفتر است و با آنكه نقلهاى تـاريـخـى و حـديثى اختلافاتى با يكديگر دارند، ((150)) باز هم تا حدود زيادى به روشن شدن مطلب كمك مى كند.
در ((151)) اسـدالغـابـه ((152)) ذيـل احـوال تـمـيـم بـن جـراشـه ثـقـفـى داسـتـانـى از او نـقـل مى كند كه به صراحت مى فهماند پيغمبر اكرم حتى در دوره رسالت نه مى خوانده و نه مى نوشته است .
در كـتـب (153) تـواريـخ نـام دبـيـران رسـول صـلى الله عـليـه و آله آمـده اسـت . يـعقوبى در جلد دوم تاريخ در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد:
دبيران رسول خدا كه وحى ، نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند: على بن ابى طـالب عـليـه السـلام ، عـثـمـان بـن عـفان ، عمروبن العاص ، معاوية بن ابى سفيان ، شر حـبـيـل بـن حـسـنـه ، عـبـدالله بـن سـعـد بـن ابـى سـرح ، مـغـيـرة بـن شـعـبـه ، مـعـاذبـن جـبل ، زيدبن ثابت ، حنظلة بن الربيع ، ابى بن كعب ، جهيم بن الصلت ، حصين النميرى .(154)
مـسـعـودى در التـنـبـيـه و الاشـراف ((155)) تـا انـدازه اى تفصيل مى دهد كه اين دبيران ، هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهد كـه ايـن دبـيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار در ميان بوده است .
دعوت از خويشاوندان (156)
در اوائل بـعـثـت ((157)) پـيـغـمـبـر اكـرم ، آيـه (نـازل شـد كـه ): ((انـذر عـشـيـرتـك الاءقـربـيـن )) (158) خـويـشـاونـدان نـزديـكـت را انـذار و اعـلام خـطـر كـن . هنوز پيغمبر اكرم اعلام دعوت عمومى ((159)) بـه آن مـعـنـا نـكرده بودند. مى دانيم در آن هنگام ، على عليه السلام بـچـه اى بوده در خانه پيغمبر. (على عليه السلام از كودكى در خانه پيغمبر بودند كه آن هـم داسـتـانـى دارد.) رسـول اكـرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود: غـذايـى تـرتـيـب بـده و بـنـى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على عليه السلام هم غـذايـى از گـوشـت درسـت كـرد و مـقـدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند. پـيغمبر اعلام دعوت كرد و فرمود: من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من ماءمورم كه ابـتـدا شـمـا را دعـوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد.
ابولهب كه عموى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد، عصبانى و ناراحت شد و گفت : تو ما را دعـوت كـردى بـراى ايـن كـه چـنـيـن مـزخـرفـى را بـه مـا بـگـويـى ؟! جـار و جـنـجال راه انداخت و جلسه را به هم زد. پيغمبر اكرم براى بار دوم به على عليه السلام دسـتـور تـشـكـيـل جلسه را داد. خود اميرالمؤ منين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدود چـهـل نـفـر بـودند يا يكى كم يا يكى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود: هر كـسـى از شـمـا كه اول دعوت مرا بپذيرد، وصى ، وزير جانشين من خواهد بود. غير از على عليه السلام احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد، على عليه السلام از جا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود.
قريش و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (160)
در زمـانـى كـه هـنـوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كـنـنـد و وضـع سـخـت و دشوار بود، در ماههاى حرام (161)مزاحم پيغمبر اكرم نـمـى شـدنـد يـا لااقـل زيـاد مـزاحـم نـمـى شـدنـد يـعـنـى مـزاحـمـت بـدنـى مـثـل كـتـك زدن نـبـود ولى مـزاحـمـت تـبـليـغـاتـى وجـود داشـت . رسـول اكـرم هـميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جـمـع مـى شـدنـد (آن مـوقـع هـم حـج بـود ولى بـا يـك سـبـك مـخـصوص ) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود.
نـوشـتـه اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر يم فـرمـود: او مـى گـفـت : دروغ مـى گـويـد، بـه حـرفـش گـوش نـكـنـيـد. رئيـس يـكـى از قـبـايـل خـيـلى با فراست بود. بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد، به قوم خودش گـفت : اگر اين شخص از من مى بود لاكلت به العرب . يعنى من اين قدر در او استعداد مى بـيـنم كه اگر از ما مى بود، به وسيله وى عرب را مى خوردم . او به پيغمبر اكرم گفت : مـن و قـومم حاضريم به تو ايمان بياوريم (بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود) به شرط اين كه تو هم به ما قولى بدهى و آن اين كه براى بعد از خودت من يا يك نفر از ما را تـعـيـيـن كـنـى . فـرمود: اين كه چه كسى بعد از من باشد، با من نيست با خداست . اين ، مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است .
مردم مدينه و رسول اكرم صلى الله عليه و آله (162)
مـردم مدينه دو قبيله بود به نام ((اوس )) و ((خزرج )) كه هميشه با هم جنگ داشتند. يك نـفـر از آنـهـا بـه نـام اسعد بن زراره مى آيد به مكه براى اين كه از قريش استمداد كند. وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود ـ گو اين كه در آن زمان بت خـانـه بـود ـ و رسـم طـواف كـه از زمـان حـضـرت ابـراهـيـم معمول بود هنوز ادامه داشت . هر كس كه مى آمد، يك طوافى هم دور كعبه مى كرد. اين شخص وقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند، ميزبانش به او گفت :
مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده ، ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجدالحرام پيدا مـى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد. يك وقت سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى اختيار مى كند سحرى در سخنان او هست .
اتـفـاقـا او مـوقـعـى مـى رود بـراى طـواف كـه رسـول اكـرم در كـنـار كـعـبـه در حـجـر اسـمـاعـيـل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند. در گوش اين شخص پنبه كرده بـودنـد كـه يـك وقـت چيزى نشنود. مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب كرد. (رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند.) گفت : نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مى گويند؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده ام . مـن آدمـم ، حـرفـهـاى او را مـى شنوم . پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قران را شـنـيـد. تـمـايـل پـيـدا كـرد. ايـن امـر مـنـشـاء آشـنـايـى مـردم مـديـنـه بـا رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد.
بـعـد آمـد صـحـبـت هـايـى كـرد و بـعـدهـا مـلاقـاتـهـاى مـحـرمـانـه اى بـا حـضـرت رسـول كـردند تا اين كه عده اى از اينها (به مكه ) آمدند و قرار شد در موسم حج در يكى از شـبـهـاى تـشـريـق يـعـنـى شـب دوازدهـم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا، در عقبه وسطى ، در يكى از گردنه هاى آنجا، رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، هم بيايند آنجا و حـرفـهـايـشـان را بزنند. در آنجا رسول اكرم فرمود: من شما را دعوت مى كنم به خداى يـگـانـه و... و شـمـا اگـر حـاضـريـد ايـمان بياوريد، من به شهر شما خواهم آمد. آنها هم قبول كردند و مسلمان شدند، كه جريانش مفصل است .
زمـيـنـه ايـن كـه رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله از مـكـه بـه مـديـنـه مـنـتـقـل بـشـونـد فـراهـم شـد. بعد حضرت رسول صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد. اينهايى كه ابتدا آمده بودند، عده اندكى بودند؛ به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى ، مسلمان شدند و تقريبا جـو مـديـنـه مساعد شد. قريش هم روز به روز بر سختگيرى خود مى افزودند، و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند...
جلسه دارالندوه
((دارالندوه )) در حكم مجلس سناى مكه بوده . مكه اساسا نه از خودش ‍ حكومتى داشت به شـكـل پـادشـاهى يا جمهورى ، و نه تابع يك مركزى بود. يك نوع حكومت ملوك الطوايفى داشـتـنـد. قـرارى داشـتـنـد كـه از هـر قـبـيـله اى چـنـد نـفر با شرايطى و از جمله اين كه از چهل سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشنوند و درباره مشكلاتى كه پيش مى آيـد بـا يـكـديـگـر مـشـورت كـنند و هر چه در آنجا تصميم مى گرفتند، ديگر مردم قريش عمل مى كردند. ((دارالندوه )) يكى از اطاقهايى بود كه در اطراف مسجدالحرام بود. الآن آن محل خراب شده و داخل مسجدالحرام است .
(در ((دارالندوه )) تشكيل جلسه دادند، كه آيه 20 از سوره قصص اشاره به آن دارد.) در آنجا پيشنهادهايى كردند، گفتند: بالاءخره بايد به يك شكلى آزادى را از محمد سلب كنيم ، يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يا لااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم ، هـر جـا مـى خـواهـد برود. در اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته اند: پير مردى در اين مـجـلس ظـاهـر شـد ـ با اين كه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه بدهند ـ و گـفـت مـن اهل نجد هستم . گفتند: اينجا جاى تو نيست . گفت : نه ، من راجع به همين موضوعى كـه قـريـش در ايـنـجـا بـحـث مـى كـنـنـد صـحـبـت و فـكـر دارم . بـالاءخـره اجـازه گـرفت و داخـل شـد. و در اخبار، وارد شده كه اين پير مرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورت يك پير مرد مجسم شد.
بـه هـر حـال در تـاريـخ ، او بـه نـام ((شـيخ نجدى )) معروف شد كه در آن مجلس شيخ نجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظر شيخ نجدى تصويب شد. آن پيشنهاد كه گفتند: يـك نـفر را بفرستند پيغمبر را بكشد رد شد. همان شيخ نجدى گفت : اين عملى نيست . اگر شـمـا يـك نـفر بفرستيد، قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند كشت و كيست كه يـقـين داشته باشد كه كشته مى شود و حاضر شود اين كار را انجام دهد. گفتند: او را حبس مى كنيم . گفت : حبس هم مصلحت نيست زيرا باز بنى هاشم به اعتبار اين كه به آنها برمى خـورد كـه فردى از آنها محبوس باشد، اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى رسد ولى ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى شوند، از نيروى مردم استمداد كنند و محمد را از حـبـس بـيرون بكشند. پيشنهاد تبعيد شد. گفت : اين از همه خطرناكتر است . او مردى خوش ‍ صـورت و خـوش بـيـان و گـيـرا اسـت . الآن بـه تـنـهـايى در اين شهر افراد شما را به تـدريـج دارد جـذب مـى كـنـد. (يـك وقـت مـى بـيـنـيـد) رفـت در مـيـان قبايل عرب چندين هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما.
در آخـر پـيـشـنـهـاد شـد و مـورد قـبـول واقـع شـد كـه او را بـكـشـنـد ولى بـه ايـن شـكـل كـه از هـر يـك از قـبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند، و از بنى هشام هم يك نفر بـاشد (چون از بنى هاشم ، ابولهب را در ميان خودشان داشتند) و دسته جمعى او را بكشند و بـه ايـن ترتيب خونش را لوث كنند، و اگر بنى هشام ادعا كردند، مى گوييم قبيله شما هـم شـركـت داشتند. حداكثر اين است كه به آنها ديه مى دهيم . ديه ده انسان را هم خواستند، مى دهيم .
هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
هـمـان شـبـى كـه ايـنها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرا بكنند وحى الهى بر پيغمبر اكرم نازل شد (همان حرفى كه به موسى گفته شد:
ان المـلاءى تـمـرون بـك يـقـتـلوك فاخرج ): و اذ يمكر بك الذين كفروا ليشبتوك او يقتلوك او يخرجوك ، و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين .((163))
(و (يـاد كـن ) هـنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشند يـا بكشند يا (از مكه ) اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترين تدبير كنندگان است .)
از مكه بيرون برو. خواستند شبانه بريزند. ابولهب كه يكى از آنها بود مانع شد. گفت : شـب ريـخـتـن بـه خانه كسى صحيح نيست . در آنجا زن هست ، بچه هست ، يك وقت اينها مى ترسند يا كشته مى شوند. بايد صبر كنيم تا صبح شود. (باز همين مقدار وجدان و شرف داشت ) گفتند: بسيار خوب . آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى دادند، منتظر كه صـبـح بـشـود و در روشنايى بريزند خانه پيغمبر. اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين و مـورخـيـن اسـت و در ايـن جـهـت حـتـى يـك نـفر تشكيك نكرده است كه پيغمبر اكرم ، على عليه السـلام را خـواسـت و فـرمـود: عـلى جـان ! تو امشب بايد براى من فداكارى بكنى . عرض كرد: يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد. فرمود: امشب ، تو در بستر من مى خوابى و هـمان برد و جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر مى كشى . عرض كرد: بسيار خوب .
قـبـلا عـلى عـليـه السـلام و ((هـنـد بـن ابـى هـاله )) آن نـقـطـه اى كـه رسـول اكـرم بـايـد بـروند و در آنجا مخفى بشوند؛ يعنى غار ثور را در نظر گرفتند، چـون قـرار بـود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه اى در كار باشد و اين دو، مـركـب فـراهـم كـنـند و آذوقه برايشان بفرستند. شب ، على عليه السلام آمد خوابيد و پـيـغـمـبـر اكـرم صلى الله عليه و آله بيرون رفت . در بين راه كه حضرت مى رفتند به ابوبكر برخورد كردند. حضرت ابوبكر را با خودشان بردند.
در نـزديـكـى مـكـه غارى است به نام غار ثور؛ در غرب مكه ((164)) و دى يك راهـى اسـت كـه اگـر كـسـى بـخـواهـد بـه مـدينه برود از آنجا نمى رود. مخصوصا راه را مـنـحـرف كـردنـد. پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله بـا ابـوبـكـر رفـتـنـد و در آن مـحـل مخفى شدند. قريش هم منتظر كه صبح ، دسته جمعى بريزند و اين قدر كارد و چاقو بـه حضرت بزنند ـ نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته ـ كه حضرت كشته بشود و بـعـد هـم اگـر بـگـويـند كى كشت ، بگويند هر كسى يك وسيله اى داشت و ضربه اى زد. اول صبح كه شد، اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون نرود. ناگاه كـسـى از جا بلند شد. نگاه كردند، ديدند على است . اين صاحبك رفيقت كجا است ؟ فرمود: مـگـر شـمـا او را بـه مـن سـپرده بوديد، از من مى خواهيد؟ گفتند: پس چه شد؟ فرمود: شما تصميم گرفته بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد، او هم خودش تبعيد شد.
خـيـلى ناراحت شدند. گفتند: بريزيم همين را به جاى او بكشيم ؛ حالا خودش نيست جانشينش را بـكـشيم . يكى از آنها گفت : او را رها كنيم ، جوان است و محمد فريبش داده است . فرمود: بـه خـدا قـسـم اگـر مـرا در مـيـان هـمـه مـردم دنـيـا تـقـسـيـم كنند، اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند. از همه تان عاقل تر و فهميده ترم .

next page

fehrest page

back page