next page

fehrest page

back page

زنان و دختران در دوره جاهليت : 4ـ نكاح شغار(89)
نـكاح ((شغار)) يكى ديگر از مظاهر اختيار دارى مطلق پدران نسبت به دختران بود. نكاح شغار يعنى معاوضه كردن دختران به اين نحو ((90)) كه مردى به مرد ديگر مـى گـفـت كـه من دختر يا خواهرم را به عقد تو در مى آورم كه در عوض دختر يا خواهر تو زن من باشد و او هم قبول مى كرد، به اين ترتيب هر يك از دو دختر مهر ديگرى به شمار مى رفت و به پدر يا برادر ديگرى تعلق مى گرفت ، اين نوع نكاح را نكاح ((شغار)) مى ناميدند. اسلام اين رسم را منسوخ كرد، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ع ع ع ((لا شغار فى الاسلام )) ((91)) يعنى در اسلام معاوضه دختر يا خواهر ممنوع است .
زنـان و دخـتـران در دوره جـاهـليـت : 5.كـار كـردن دامـاد بـراى پـدر زن (92)
اسـلام ، آئيـن كـار كردن داماد براى پدر زن را كه طبق گفته جامعه شناسان در دوره هائى وجود داشته كه هنوز ثروت قابل مبادله اى در كار نبوده منسوخ كرد.
كـار كـردن دامـاد بـراى پـدر زن ، تنها از اين جهت نبوده است كه پدران مى خواسته اند از ناحيه دختران خود بهره اى برده باشند، علل و ريشه هاى ديگر نيز داشته است كه احيانا لازمـه آن مـرحـله از تـمـدن بـوده اسـت و در حـد خـود ظـالمـانـه هـم نـبـوده اسـت . بـه هـر حال چنين رسمى قطعا در دنياى قديم وجود داشته است .((93))
داستان موسى و شعيب كه در قرآن كريم آمده است از وجود چنين رسمى حكايت مى كند.
زنان و دختران در دوره جاهليت : 6ـ ارث زوجيت (94)
در زمـان جـاهليت رسوم ديگرى نيز بود كه عملا موجب محروم بودن زن از مهر مى شد: يكى از آنـهـا رسـم ارث زوجـيـت بـود: اگـر كـسـى مـى مـرد وارثـان او از قبيل فرزندان و برادران همان طورى كه ثروت او را به ارث مى بردند همسرى زن او را نيز به ارث مى بردند پس از مردن شخص : پسر يا برادر ميت حق همسرى ميت را باقى مى پـنـداشـت و خـود را مـخـتـار مـى دانـست كه زن او را به ديگرى تزويج كند و مهر را خودش بـگـيرد، و يا او را بدون مهر جديدى و به موجب همان مهرى كه ميت قبلا پرداخته ، زن خود قرار دهد.
اين رسم ((95)) نيز منحصر به اعراب نبوده در قوانين قديم هندى و ژاپنى و رومـى و يـونـانـى و ايـرانى تبعيض هاى ناروا در مسئله ارث زياد وجود داشته است و اگر بخواهيم به نقل آنچه مطلعين گفته اند بپردازم چندين مقاله خواهد شد.
قرآن كريم ((96)) ارث زوجيت را منسوخ كرد. فرمود:
يا ايها الذين آمنوا لا يحل لكم اءن ترثوا النساء كرها.((97))
اى مـردمـى كـه بـه پـيـغمبر و قرآن ايمان داريد بايد بدانيد كه براى شما روا نيست كه زنـان مـورثـان خـود را بـه ارث بـبـريـد، در حـالى كـه خـود آن زنـان ميل ندارند كه همسر شما باشند.
قرآن كريم در آيه ديگر به طور كلى ازدواج با زن پدر را قدغن كرد هر چند به صورت ارث نباشد و بخواهند آزادانه با هم ازدواج كنند. فرمود:
و لا تنكحوا ما نكح آبائكم .((98))
با زنان پدران خود ازدواج نكنيد.
زنان و دختران در دوره جاهليت : 7. علل محروميت زن از ارث (99)
مـحـروميت زن از ارث علل ديگر نيز داشته است ، از آن جمله ضعف قدرت سربازى زن است . (از) آنـجـا كـه ارزشها بر اساس قهرمانى ها و پهلوانى ها بود و يك مرد جنگى را به از صـد هـزار آدم نـاتوان مى دانستند زن را بخاطر عدم توانائى بر انجام عمليات دفاعى و سربازى از ارث محروم مى كردند.
عـرب جاهليت از همين نظر، مخالف ارث بردن زن بود و تا پاى مردى ولو در طبقات بعدى در مـيـان بـود بـه زن ارث نـمـى داد، لهـذا وقـتـى كـه آيـه ارث نازل شد و تصريح كرد به اين كه :
للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاءقربون و للنساء نصيب مما ترك الوالدان و الاءقربون مماقل منه اءو نصيبا مفروضا.((100))
(يـعـنـى مـردان را از مـالى كـه پـدر و مـادر و يـا خـويشاوندان بعد از مردن خود باقى مى گـذارنـد بـهـره اى اسـت و زنان را هم از آنچه پدر و مادر و خويشاوندان از خود باقى مى گذارند بهره اى است ، چه كم باشد و چه زياد اين آيه حق ارث بردن زن را تثبيت كرد. و هم چنين در آيه 32 از سوره نساء همان طورى كه مردان را در نتايج كار و فعاليت شان ذى حق دانست ، زنان را نيز در نتيجه كار و فعاليت شان ذى حق شمرد.)
باعث تعجب اعراب شد. اتفاقا در آن اوقات برادر حسان بن ثابت شاعر معروف عرب مرد و از او زنـى بـا چـنـد دخـتـر بـاقى ماند. پسر عموهاى او همه دارائى او را تصرف كردند و چـيـزى بـه زن و فـرزنـدان او نـداد، زن او شـكـايـت نـزد رسول اكرم صلى الله عليه و آله برد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله آنها را احضار كـرد. آنـهـا گـفـتـنـد زن كـه قـادر نـيـسـت سـلاح بـپـوشـد و در مـقـابـل دشمن بايستد اين ما هستيم كه بايد شمشير دست بگيريم و از خودمان و از اين زنها دفـاع كـنـيـم . پـس ثـروت هـم بـايـد مـتـعـلق بـه مـردان بـاشـد: ولى رسول اكرم صلى الله عليه و آله حكم خدا را به آنها ابلاغ كرد.
زنـان و دخـتـران در دوره جـاهـليـت : 8- ارث زن در ايـران سـاسـانـى (101)
مـرحـوم سـعـيـد نـفـيـسـى در تـاريخ اجتماعى ايران از زمان ساسانيان تا انقراض ‍ امويان صفحه 42 مى نويسد:
در زمينه تشكيل خانواده نكته جالب ديگر كه در تمدن ساسانى ديده مى شود، اين است كه چـون پـسـرى بـه سـن رشـد و بـلوغ مـى رسـيـد پـدر، يـكى از زنان متعدد خود را به عقد زنـاشـوئى وى در مـى آورده اسـت . نكته ديگر اين است كه زن در تمدن ساسانى شخصيت حـقـوقـى نـداشـتـه اسـت و پـدر و شوهر اختيارات بسيار وسيعى در دارائى وى داشته اند. هـنـگـامـى كـه دخـتـرى بـه پـانـزده سـالگـى مـى رسـيـد و رشـد كـامـل كـرده بـود پـدر يا رئيس خانواده مكلف بود او را به شوى بدهد، اما سن زناشوئى پـسـر بـيست سالگى دانسته اند و در زناشوئى رضايت پدر شرط بود، دخترى كه به شوى مى رفت ديگر از پدر يا كفيل خود ارث نمى برد و در انتخاب شوهر هيچ گونه حقى بـراى او قـائل نبودند، اما اگر در سن بلوغ ، پدر در زناشوئى وى كوتاهى مى كرد حق داشته به ازدواج نامشروع اقدام بكند و در اين صورت از پدر ارث نمى برد.
ارث پسر خوانده (102)
(آيه 40 از سوره احزاب (103)) در واقع نسخ يك سنت كهن است كه هم در ميان اعـراب و هـم در مـيـان غـيـر اعـراب از دنـيـاى آن روز حـتـى در ايـران خـودمـان (و روم قـديـم (104)) وجـود داشـتـه اسـت . رسم اين بود كه يك كسى يك كس ديگر را پسر خـوانـده مى خواند و به منزله پسر خود حساب مى كرد و طبق عادات و رسوم آن زمان پس از آن كـه كـسـى يـك نـفـر ديـگـر را پـسـر خـود قـرار مـى داد، از لحـاظ احـكـام و آثـار عـيـنـا مثل پسر خودش بود.
يـعـنى همان طور كه اگر بميرد، پسر خودش از او ارث مى برد، اين پسر خوانده هم از او ارث مى برد، همان طورى كه مثلا زن پسر خودش عروس او شمرده مى شود، محرم او شمرده مـى شـود، و حتى بعد از طلاق دادن پسرش ، نمى تواند عروسش را براى خود عقد ببندد، زن اين پسر خوانده نيز چنين است .
در عـربـسـتـان ايـن رسـم شـايـع بـود، و در غـيـر عـربـسـتـان مخصوصا در ايران به يك شـكـل بسيار پيچيده تر و وسيع ترى رايج بود. اسلام اين قانون را نسخ كرد و فرمود: پسر خواندگى منشاء هيچ اثرى نيست ، نه آن پسر از اين پدر ارث مى برد و نه اين پدر از آن پـسـر ارث مـى برد. نه آن پسر مثلا به زن اين پدر و دخترهاى او محرم مى شوند و نه زن او در حالى كه زن اوست به اين پدر محرم مى شود.
ارث هم پيمان (105)
اعـراب رسـم ديـگـرى نـيـز در ارث داشتند كه آن را نيز قرآن كريم منسوخ كرد و آن رسم ((هم پيمانى )) بود، دو نفر بيگانه با يكديگر پيمان مى بستند كه ((خون من خون تو و تـعـرض بـه مـن تـعـرض بـه تو، و من از تو ارث ببرم و تو از من ارث ببرى )) به مـوجـب ايـن پـيـمـان اين دو نفر بيگانه در زمان حيات از يكديگر دفاع مى كردند و هر كدام زودتر مى مرد ديگرى مال او را به ارث مى برد.
تفاخر به قبيله و نژاد(106)
زمانى كه اسلام ظهور كرد، در ميان اعراب مساءله خويشاوند پرستى و تفاخر به قبيله و نـژاد بـه شدت وجود داشت . عربها در آن زمان چندان به عربيت خود نمى باليدند، زيرا هـنـوز قـومـيت عربى به صورتى كه عرب خود را يك واحد، در برابر ساير اقوام ببيند وجـود نـداشـت . واحـد مـورد تـعـصـب عـرب ، واحـد قـبـيـله و ايـل بـود. اعـراب به اقوام و عشاير خويش تفاخر مى كردند. (و اسلام (107) اين گونه تفاخر را به شدت مردود دانست .)
ستر عورت (108)
در جـاهـليـت بـيـن اعـراب سـتـر عـورت مـعمول نبوده و اسلام آن را واجب كرد. در دنياى متمدن كنونى نيز عده اى از غربى ها كشف عورت را تاءييد و تشويق مى كنند. دنيا دوباره از اين نظر به سوى همان وضع زمان جاهليت سوق داده مى شود...
راسـل مساءله مخفى كردن عورت را يك ((تابو)) مى داند. ((تابو)) از موضوعات بحث جـامـعـه شـنـاسـى اسـت و به تحريم هاى ترس آور و بى منطق گفته مى شود كه در ميان مـلل وحـشـى وجـود داشـتـه و دارد. بـه عـقـيـده امـثـال راسل ، اخلاق رائج در جهان متمدن امروز نيز پر از ((تابو)) است .
عـجـيـب است كه بشر به نام تمدن مى خواهد به قهقرا و توحش باز گردد.در قرآن كريم كـلمـه ((الجـاهـليـة الاولى )) ((109)) وارد شـده اسـت . شايد اشـعـار بـه هـمـيـن جـهـت بـاشـد كـه جاهليت قديم ، نخستين جاهليت بوده است . در بعضى از روايـات آمـده است كه ((اى ستكون جاهلية اخرى )) يعنى مفهوم آيه اين است كه به زودى يك جاهليت ديگر(ى ) هم به وجود خواهد آمد.
قـرآن بـه دنـبـال دسـتـور سـتـر عـورت مـى فرمايد: ((ذلك ازكى لهم )) ((110)) يـعـنـى ايـن بـراى ايشان پاكيزه تر است ، پوشيدن عورت يك نوع نـظـافـت و پـاكـى روح اسـت از ايـن كـه بـشـر دائمـا دربـاره مسائل مربوط به اسافل اعضا بينديشد.
قرآن با اين جمله مى خواهد فلسفه و منطق اين كار را بيان كند، در حقيقت مى خواهد پاسخى بـه اهـل جـاهـليـت قـديـم و جـديد بدهد كه اين ممنوعيتها را بى منطق و ((تابو)) نخوانند، متوجه آثار و منطق آن باشند.
بعد مى فرمايد: ((ان الله خبير بما يصنعون )) ((111)) خدا بدانچه مى كنند آگاه است .
استيذان (112)
در بـيـن اعـراب ، در مـحـيـطـى كـه قـرآن نـازل شـده اسـت ، مـعـمـول نـبـوده كـه كـسـى براى ورود در منزل ديگران اذن بخواهد. در خانه ها باز بود... زيـرا بـسـتن درها از ترس دزد است و در آنجاها چنين ترسى وجود نداشته است اولين كسى كه دستور داد براى خانه هاى مكه مصراعين يعنى دو لنگه در قرار دهند، معاويه بود و هم او دسـتـور داد كـه درهـا را بـبـنـدنـد. بـه هـر حـال چون در خانه ها هميشه باز بود و اجازه گـرفـتـن هـم بـيـن عربها متداول نبود و حتى اجازه خواستن را نوعى اهانت نسبت به خود مى دانستند سر زده و بى اطلاع قبلى وارد خانه هاى يكديگر مى شدند.
اسـلام ايـن رسـم غـلط را مـنـسـوخ كـرد، دسـتـور داد سـر زده داخل خانه هاى مورد سكونت ديگران نشوند. روشن است كه فلسفه اين حكم دو چيز است :
يـكـى موضوع ناموس يعنى پوشيده بودن زن ، و از همين جهت اين دستور با آيات پوشش يك جا ذكر شده است .
ديـگـر ايـن كـه هـر كـسـى در مـحـل سـكـونـت خـود اسـرارى دارد و مايل نيست ديگران بفهمند. حتى دو نفر رفيق صميمى هم بايد اين نكته را رعايت كنند زيرا مـمكن است دو دوست يكرنگ در عين يگانگى و يكرنگى ، هر كدام از نظر زندگى خصوصى اسرارى داشته باشند كه نخواهند ديگرى بفهمد.
بنابراين نبايد فكر كرد كه دستور استيذان اختصاص دارد به خانه هائى كه در آنها زن زنـدگى مى كند. اين وظيفه مطلق و عام است . مردان و زنانى كه مقيد به پوشش هم نيستند مـمـكـن اسـت در خـانـه خـود، وضـعـى داشـتـه بـاشـنـد كـه نـخـواهند ديگران آنان را به آن حـال بـبـيـنـنـد. به هر حال اين دستورى است كلى تر از حجاب ، فلسفه اش هم كلى تر از فلسفه حجاب است .
تمدن ايران (113)
دو مـطـلب (پـيـرامـون تـمـدن ايـران ) قـطـعـى اسـت : يـكـى ايـن كـه ايـران قـبـل از اسلام از خود داراى تمدنى درخشان و با سابقه بوده و اين تمدن سابقه طولانى داشـتـه اسـت ؛ ديـگـر ايـن كـه ايـن تـمـدن در دوره اسـلامـى مورد استفاده واقع شده ، و به قول پ . ژ.:مناشه :
ايـرانـيـان بـقـايـاى تـمـدن تـلطـيـف شـده و پـرورده اى بـه اسـلام تـحـويـل دادنـد كـه بـر اثـر حـيـاتـى كـه ايـن مـذهـب در آن دمـيـد جـان تـازه گـرفـت .(114)
از مـسـلمـات ((115)) تـاريـخ اسـت ... كـه ايـران قـبـل از اسـلام از تمدنى برخوردار بوده است و اين تمدن يكى از مايه هاى تمدن اسلامى است .((116))
ديـگـر ايـن كـه اسـلام بـه ايـرانـى حـيـاتـى تـازه بـخـشـيـد و تـمـدن در حال انحطاط ايران به واسطه اسلام جانى تازه گرفت و شكلى تازه يافت . اين دو نكته قابل انكار نيست . طالبان خود مى توانند به منابع و مدارك فراوانى كه در هر دو زمينه هست مراجعه كنند.
اظهار نظرها(117)
آقـاى تـقـى زاده در خـطـابـه ((تـحـولات اجـتـمـاعـى و مـدنـى ايـران در گـذشـته )) به نقل آقاى معين در كتاب مزديسنا و ادب پارسى (118) چنين مى گويد:
اسـلام ... آيـيـنـى نو، داراى محاسن و اصول و قوانين منظم آورد، و انتشار اسلام در ايران ، روح تازه و ايمانى قوى تر دميده كه دو مايه مطلوب نيز بر اثر آن به اين ديار آمد:
يـكـى زبـان بـسيار غنى و پر مايه و وسيع يعنى عربى بود... اين زبان وقتى كه به ايـران آمـد و بـه تـدريـج با زبان لطيف و نغز و دلكش آريايى و تمدن ايرانى ممزوج و تركيب شد و جوش كامل خورد و به وسيله سخنوران بزرگ ايرانى قرون چهارم و پنجم و ششم و چند نفر بعد از آن سكه فصاحت كم نظير خورد، براى ما زبانى به وجود آورد كه لايـق بـيـان هـمـه مـطـالب گـرديـد و نـماينده درخشان آن سعدى و حافظ و ناصر خسرو و امثال آنها هستند...
ديگرى علوم و معارف و تمدن بسيار عالى پر مايه اى بود كه به وسيله ترجمه هاى كتب يـونانى و سريانى و هندى به زبان عربى در مشرق اسلامى و قلمرو خلافت شرقيه از اواسـط قـرن دوم تـا اواخـر قـرن سـوم بـيـن مـسـلمين آشنا به زبان عربى و بالخصوص ايرانيان انتشار يافت ... از اقيانوس بيكران علوم و فنون و آداب حكمت يونانى ، نسبتا كم كتابى ـ كه در قرن دوم موجود بود ـ ماند كه مسلمين ترجمه نكردند... بر اثر آن ترجمه هـاى عـربـى از يـونـانـى ، عـلم و حكمت و همه فنون چنان در ممالك اسلامى و مخصوصا در ايـران رواج يـافـت كه هزاران عالم نامدار مانند ابن سينا و فارابى و بيرونى و محمد بن زكـريـاى رازى و غـيـر هـم بـا ده هـزاران تاءليف مهم (البته 99 در صد به عربى ) به ظهور آمدند و تمدن بسيار درخشان اسلامى قرون 2 تا 7 اسلام كه شايد پس از يونان و روم بزرگترين و عاليترين تمدن دنيا باشد، به وجود آمد.
آقاى تقى زاده در اين گفتار خود همين قدر مى گويند (كه ) اسلام به ايران روح تازه داد؛ (ولى ) دربـاره اين مطلب بحثى نمى كنند كه اسلام از ايران چه چيز را گرفت و چه چيز به آن داد كه در نتيجه ، ايران و روح تازه يافت ...
آقـاى زيـن العـابـديـن رهـنما در مقدمه و ترجمه و تفسير قرآن (119) چنين مى نويسد:
ظـهـور ديـن اسـلام در عـربـسـتان يكى از بزرگترين انقلابهاى تاريخ بشرى بود... در اول سده هفتم مسيحى شروع شد و به تدريج در مدت كوتاهى تمام شبه جزيره عربستان را فرا گرفت . پس از آن به كشورهاى مجاور هم كه داراى برجسته ترين تمدن و فرهنگ آن عـصر بودند رو آورد. تغييرات و تحولات شگرف و بسيار ژرفى كه در مردم و جامعه آن كـشـورهـا به نام اصول مذهبى بوجود آورد از شگفتى هاى پر از رمز حيات بشرى است كه بسيارى وابستگى هاى بيهوده زندگى را از ميان برد و بسيارى از بستگى هاى جديد را كه از هر زنجير پولادين محكمتر بود در دل و فكر مردم آفريد.
ايـن انقلاب به نام تمدن جديد، نه تنها عربستان مرده و صحراى بى آب و علف ساكت و بى سر و صدايى را كه مردمش به جز انگشت شمارى ناشناس بودند، به عربستان پر سـر و صـدايـى كـه هـزاران فرد آن به نامها و عناوين و بر جستگى هاى اخلاقى شناخته شـدنـد تـبديل كرد، بلكه فلسفه ها و انديشه هاى نوينى بر ايشان آورد؛ اگر چه پاره اى از ريـشـه هـاى آن از تمدن دو كشور بزرگ مجاور آن (ايران و روم ) آبيارى شده بود، مـع ذلك بـراى آن دو كـشـور هـم بـسـيـار تـازگـى داشـت ؛ به منزله دروس نو آسمانى و فـلسفه هايى از عدالت خواهى و پرهيزكارى عليه ستمگرى و بيداد بود كه مانند آبهاى خنك و گوارايى در دل تشنه افراد آن و در مغز متفكر جويندگان آنها جايگزين گرديد.
اين غلبه فكرى به نام (كذا) كارى بزرگ اسلام بر اجتماعات مردم آن دو كشور بزرگ و رسوخ تعليمات دادخواهى در مردم ستمديده آنها كه راهشان از خلق بريده شده و فقط به سـوى خـالق بـاز مـانـده بـود، تـنها به عنوان پيروزى پا برهنه ها بر چكمه پوشها و غـلبـه سلاح كهنه بر سلاح نو يا غلبه بى سلاحها بر سلاح داران نبود، بلكه ـ چنان كـه گـفـتـيـم ـ غـلبـه انـديـشـه نو و دادخواهى گروه مظلومان بر جمعيت ظالمان و پيروزى ستمديدگان بر ستمگران بود.
ايـن فـكـر و احـسـاس در مردم آن كشورها چنان رسوخى كرد كه براى بر انداختن حكومتهاى خودشان با پرچمداران آيين اسلامى هم آواز و همفكر شدند و آثار اين غلبه معنوى امروز هم كـه يك هزار و چند صد سال از آن ظهور و پيدايش مى گذرد در خانه يكايك افراد ملتهاى ايـمـان آورده بـرقـرار اسـت ، در صـورتى كه از پيروزى جنگى و جنگاوران فاتح عرب كوچكترين اثرى در اين كشورها باقى نمانده است ....
... آقـاى دكـتر عبدالحسين رزين كوب در كتاب كارنامه اسلام (120)در بحث از علل تمدن عظيم و با شكوه اسلامى مى گويد:
... آنـچـه ايـن مايه ترقيات علمى و پيشرفتهاى مادى را براى مسلمين ميسر ساخت ، در حقيقت هـمـان اسـلام بـود كـه با تشويق مسلمين به علم و ترويج نشاط حياتى ، روح معاضدت و تـسـامـح را جـانـشـيـن تـعـصـبـات دنـيـاى بـاسـتـانـى كـرد و در مـقـابـل رهـبـانيت كليسا كر ترك و انزوا را توصيه مى كرد، با توصيه مسلمين به ((راه وسـط)) تـوسـعـه و تـكـامـل صـنـعـت و عـلم انـسـانـى را تسهيل كرد.
در دنـيـاى كـه اسـلام بـه آن وارد شـد، ايـن روح تـسـاهـل و اعـتـدال در حـال زوال بـود. از دو نـيروى بزرگ آن روز دنيا (بيزانس و ايران ) بـيـزانـس در اثـر تـعـصـبـات مـسيحى كه روز به روز در آن بيشتر غرق مى شد، هر روز عـلاقـه خـود را بـيـش ‍ از پـيـش بـا عـلم و فـلسـفـه قـطـع مـى كـرد. تـعـطـيل فعاليت فلاسفه به وسيله ژوستى نيان ، اعلام قطع ارتباط قريب الوقوع بود بين دنياى روم با تمدن و علم .
در ايـران هـم اظـهـار خـسـرو انـوشـيـروان بـه مـعـرفـت و فـكـر يـك دولت مـسـتعجل بود و باز تعصباتى كه برزويه طبيب در مقدمه كليله و دمنه به آن اشارت دارد هـر نـوع احـيـاى مـعرفت را در اين سرزمين غير ممكن كرد. در چنين دنيايى كه اسير تعصبات ديـنـى و قـومـى بـود، اسـلام نـفـخـه تـازه اى دميد، چنان كه با ايجاد دارالاسلام كه مركز واقـعـى آن قـرآن بـود ـ نـه شام و نه عراق ـ تعصبات قومى و نژادى را با يك نوع جهان وطـنـى چـاره كـرد، در مـقـابـل تـعـصـبـات ديـنـى نـصـارى و مـجـوس ، تـسـامح و تعاهد با اهـل كـتـاب را تـوصـيـه كـرد و عـلاقه به علم و حيات را. و ثمره اين درخت شگرف كه نه شـرقـى بـود و نـه غـربـى ، بـعـد از بـسـط فـتـوحـات اسـلامـى حاصل شد.
از نـظـر آقـاى دكـتـر زريـن كـوب ، اسـلام بـه دنـيـاى پـا گـذاشـت كـه در حال ركود و جمود بود. اسلام با تعليمات مبنى بر جستجوى علم و ترك تعصبات قومى و مـذهـبـى و اعـلام امكان هم زيستى با اهل كتاب ، غلها و زنجيره هايى كه به تعبير خود قرآن به دست و پا و گردن مردم جهان آن روز بسته شده بود پاره كرد و زمينه رشد يك تمدن عظيم و وسيع را فراهم ساخت .
چكيده مطالب
1ـ ظـهـور پـيـامـبـران عـظـيم الشاءن و نوابغ ديگر هميشه يا غالبا در شرايطى است كه جـامـعـه بـشـريـت سخت نيازمند به وجود آنها بوده است . قرآن كريم خطاب به مردم عصر رسـول اكـرم صـلى الله عـليـه و آله چـنـيـن مـى فرمايد: ((و كنتم على شفا حقرة من النار فاءنقذكم منها)) (121)
2ـ آيـه 19 از سـوره نـسـاء در واقع نسخ يك سنت كهن (ارث پسر خوانده ) است كه در ميان اعـراب و غـيـر اعـراب از دنـيـاى آن روز حتى در ايران و روم قديم و جود داشته است . رسم ((هم پيمانى )) رسم ديگرى است كه آن را نيز قرآن كريم منسوخ كرد.
3ـ در جـاهـليـت ، پدران و در نبود آنها برادران ، دختر را به اراده خودشان شوهر مى دادند مـهـر را بـه عـنـوان حـق الزحـمه و ((شيربها))، حق خود مى دانستند. و اگر مردى با زنى ازدواج مـى كـرد و بـراى او مـهـر سـنـگينى قرار مى داد، همين كه هواى تجديد عروسى به سـرش مى زد، زن بيچاره را متهم به فحشا مى كرد تا مهرى را كه داده پس بگيرد. قرآن كـريـم هـر رسـمـى را كـه مـوجب تضييع مهر زنان مى شد نسخ كرد و در آيه 19 از سوره نساء رسم ارث زوجيت (ازدواج با زن پدر) را منسوخ كرد.
4ـ نـكـاح ((شـغـار)) يـكـى از مظاهر اختيار دارى مطلق پدران نسبت به دختران بود، نكاح شـغار يعنى معاوضه كردن دو دختر كه هر يك از آنها مهر ديگرى به شمار مى رفت و به پـدر يا برادران طرف ديگر تعلق مى گرفت ، اسلام اين رسم را همانند رسم كار كردن داماد براى پدر زن نسخ كرد.
5ـ عـلت اصـلى مـحـرومـيـت زنـان از ارث را مـى تـوان در جـلوگـيـرى از انـتـقـال ثـروت خـانـواده اى بـه خـانـواده ديـگـر جـسـتـجـو كـرد. مـحـرومـيـت زن از ارث ، علل ديگر نيز داشته است ، از آن جمله مى توان به ضعف قدرت سربازى زن اشاره نمود.
6ـ زمانى كه اسلام ظهور كرد، در ميان اعراب مساءله خويشاوند پرستى و تفاخر به قبيله و نژاد به شدت رواج داشت كه اسلام اين گونه تفاخر را مردود دانست .
7ـ درباره تمدن ايران دو مطلب قطعى است :
يـكـى ايـن مـكـه ايـران قـبـل از اسلام داراى تمدنى درخشان و با سابقه بوده و اين تمدن سابقه طولانى داشته و از مايه هاى تمدن اسلامى شمرده مى شود؛
دوم اين كه اين تمدن در دوره اسلامى مورد استفاده واقع شد و اسلام نيز به ايران حياتى تـازه بـخـشـيد و تمدن در حال انحطاط ايران به واسطه اسلام جان گرفت و شكلى تازه يافت .
فصل سوم ، گفتار اول : آشنايى با زندگى حضرت محمد (ص )
تاريخچه زندگى رسول اكرم صلى الله عليه و آله
ولادت
دوران كودكى
مسافرتها
شغلها
پيامبر در عصر جاهليت
دعوت از خويشاوندان
قريش و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
مردم مدينه و رسول اكرم صلى الله عليه و آله
جلسه دارالندوه
هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
غار ثور
مهاجرين
انصار
منافقين و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
تاريخچه نبرد مسلمين
غزوه احد
صلح حديبيه
فتح مكه
برائت از مشركين
حجة الوداع
ولادت (122)
ولادت پـيـغـمـبـر اكـرم بـه اتـفـاق شـيـعـه و سـنـى در مـاه ربـيـع الاول اسـت ، ((123)) گـو ايـن كـه اهـل تـسـنن بيشتر روز دوازدهم را گفته اند و شيعه بيشتر روز هفدهم را، به استثناى شيخ كـليـنـى صـاحـب كـتـاب كـافـى كـه ايـشـان هـم روز دوازدهـم را روز ولادت مـى دانـنـد. رسـول خـدا در چـه فـصـلى از سـال مـتـولد شـده اسـت ؟ در فـصـل بـهـار. در السـيـرة الحـلبـيـة مـى نـويـسـد: ولد فـى فصل الربيع ، در فصل ربيع به دنيا آمد. بعضى از دانشمندان امروز حساب كرده اند تا بـبـيـنـند روز ولادت رسول اكرم با چه روزى از ايام ماههاى شمسى منطبق مى شود، به اين نـتـيـجـه رسـيـده انـد كـه دوازدهـم ربـيـع آن سـال مـطـابـق مـى شـود بـا بـيـسـتـم آوريل ، و بيستم آوريل مطابق است با سى و يكم فروردين ، و قهرا هفدهم ربيع مطابق مى شـود بـا پـنـجـم ارديـبـهـشـت . پـس قـدر مـسـلم ايـن اسـت كـه رسـول اكـرم در فـصـل بـهـار بـه دنـيـا آمـده اسـت حـال يـا سى و يكم فروردين يا پنجم ارديبهشت .
در چـه روزى از ايـام هفته به دنيا آمده است ؟ شيعه معتقد است كه در روز جمعه به دنيا آمده انـد، اهـل تسنن بيشتر گفته اند در روز دوشنبه . در چه ساعتى از شبانه روز به دنيا آمده اند؟ شايد اتفاق نظر باشد كه بعد از طلوع فجر به دنيا آمده اند، در بين الطلوعين .
دوران كودكى (124)
عـبـدالله جـوان ، جـوانـى بـود كه در همه مكه مى درخشيد. جوانى بود بسيار زيبا، بسيار رشيد، بسيار مؤ دب ، بسيار معقول كه دختران مكه آرزوى همسرى او را داشتند. او با مخدره آمـنـه دخـتـر وهـب كـه از فـامـيـل نـزديـك آنـهـا بـه شـمـار مـى آيـد، ازدواج مى كند. در حدود چـهـل روز بـيـشـتر از زفافش ‍ نمى گذرد كه به عزم مسافرت به شام و سوريه از مكه خـارج مـى شود و ظاهرا سفر، سفر بازرگانى بوده است . در برگشتن مى آيد به مدينه كه خويشاوندان مادر او در آنجا بودند، و در مدينه وفات مى كند. عبدالله وقتى وفات مى كـنـد كه پيغمبر اكرم هنوز در رحم مادر است . محمد صلى الله عليه و آله يتيم به دنيا مى آيد يعنى پدر از سرش رفته است .
بـه رسـم آن وقـت عـرب ، بـراى تـربـيـت كـودك لازم مى دانستند كه بچه را به مرضعه بـدهـنـد تا به باديه ببرد و در آنجا به او شير بدهد. حليمه سعديه (حليمه ، زنى از قـبـيـله بـنـى سـعـد) از بـاديـه مـى آيـد بـه مـديـنـه كـه آن هـم داسـتـان مـفـصلى دارد. اين طـفـل نـصـيـب او مـى شـود كـه خـود حـليـمـه و شـوهـرش ‍ داسـتـانـهـا نـقـل مى كنند كه از روزى كه اين كودك پا به خانه ما گذاشت ، گويى بركت ، از زمين و آسـمـان بـر خـانه ما مى باريد. اين كودك تا سن چهار سالگى دور از مادر و دور از جد و خـويشاوندان و دور از شهر مكه ، در باديه در ميان باديه نشينان ، پيش دايه زندگى مى كند. در سن چهار سالگى او را از دايه مى گيرند.
مـادر مـهـربـان ، ايـن بـچـه را در دامـن خود مى گيرد،... در نظر بگيريد، زنى كه شهرى مـحـبـوب و بـه اصـطـلاح شـوهر ايده آل داشته است به نام عبدالله كه آن شبى كه با او ازدواج مى كند به همه دختران مكه افتخار مى كند كه اين افتخار بزرگ نصيب من شده است . هنوز بچه در رحمش است كه اين شوهر را از دست مى دهد. براى زنى كه علاقه وافر به شوهر خود دارد، بديهى است كه بچه براى او يك يادگار بسيار بزرگ از شوهر عزيز و مـحـبوبش ‍ است ، خصوصا اگر اين بچه پسر باشد. آمنه تمام آرزوهاى خود در عبدالله را، ايـن كـودك خـردسـال مـى بـيـنـد. او هم كه ديگر شوهر نمى كند. جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا، علاوه بر آمنه ، متكفل اين كودك كوچك هم هست .
قـوم و خـويشهاى آمنه در مدينه بودند. آمنه از عبدالمطلب اجازه مى گيرد كه سفرى براى ديـدار خـويـشـاوندانش به مدينه برود و اين كودك را هم با خودش ببرد. همراه كنيزى كه داشـت بـه نام ام ايمن با قافله حركت مى كند. مى رود به مدينه ديدار دوستان را انجام مى دهد. (سفرى كه پيغمبر اكرم در كودكى كرده ، همين سفر است كه در سن پنج سالگى ، از مـكـه رفـته به مدينه ). محمد صلى الله عليه و آله با مادر و كنيز مادر بر مى گردد. در بين راه مكه و مدينه ، در منزلى به نام ابواء كه الان هم هست ، مادر او مريض مى شود، به تـدريـج نـاتـوان مـى گردد و قدرت حركت را از دست مى دهد در همان جا وفات مى كند اين كودك خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت ، به چشم مى بيند. مادر را در همانجا دفن مى كـنـد و همراه ام ايمن ، اين كنيز بسيار بسيار با وفاـ كه بعدها زن آزاده شده اى بود و تا آخـر عـمـر خـدمـت رسول خدا و على و فاطمه و حسن و حسين عليه السلام را از دست نداد و آن روايـت مـعـروف را حـضـرت زيـنـب از هـمـيـن ام ايـمـن روايـت مـى كـنـد، و در خـانـه اهل بيت پيامبر پير زن مجلله اى بود ـ بر مى گردد به مكه .
تـقـريـبـا پـنـجـاه سـال از ايـن قـضـيـه گـذشـتـه بـود، حـدود سـال سـوم هـجـرت بـود كـه پـيـغـمـبـر اكـرم يـكـى از سـفـرهـا آمـد از هـمـيـن مـنـزل ابـواء عـبـور كـنـد، پـائيـن آمـد. اصحاب ديدند پيغمبر بدون اين كه با كسى حرف بزند، به طرفى روانه شد. بعضى در خدمتش رفتند تا ببينند كجا مى رود ديدند رفت و رفـت ، بـه نـقـطـه اى كـه رسـيـد، در آنـجـا نـشـسـت و شروع كرد به خواندن دعا و حمد و قـل هو الله و... ولى ديدند در تاءمل عميقى فرو رفت و به همان نقطه زمين توجه خاصى دارد و در حـالى كـه بـا خودش مى خواند كم كم اشكهاى نازنينش از گوشه چشمانش جارى شـد. پـرسـيـدند: يا رسول الله ! چرا مى گرييد؟ فرمود: اينجا قبر مادر من است ، پنجاه سال پيش من مادرم را در اينجا دفن كردم .
عـبـدالمـطـلب ديـگـر بـعـد از مـرگ ايـن مـادر، تـمـام زنـدگـيـش شـده بـود رسـول اكـرم ، و بـعـد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه ، اين كودك را فوق العاده عزيز مى داشـت و به فرزندانش مى گفت كه او با ديگران خيلى فرق دارد، او از طرف خدا آينده اى دارد و شـمـا نـمـى دانـيـد. وقـتـى كـه مى خواست از دنيا برود، ابوطالب كه پسر ارشد و بـزرگـتـر و شـريـفـتـر از هـمـه فـرزنـدان بـاقـيـمـانـده اش ‍ بـود ديد پدرش يك حالت اضـطـرابى دارد. عبدالمطلب خطاب به ابوطالب گفت : من هيچ نگرانى از مردن ندارم جز يـك چـيـز و آن ، سـرنـوشت اين كودك است . اين كودك را به چه كسى بسپارم ؟ آيا تو مى پـذيـرى ؟ تـعـهـد مى كنى از ناحيه من كه كفالت او را بر عهده بگيرى ؟ عرض كرد: بله پـدر! من قول مى دهم ، و كرد. هشت ساله ((125)) بود كه جدش عبدالمطلب در گذشت و طبق وصيت او ابوطالب عموى بزرگش ، (پدر بزرگوار اميرالمؤ منين على عليه السلام ) عهده دار كفالت او شد.

next page

fehrest page

back page