next page

fehrest page

back page

غار ثور
حـضـرت رسـول صـلى الله عـليـه و آله را تـعـقـيـب كـردنـد. دنـبـال اثـر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسيدند. ديدند اينجا اثرى كه كسى بـه تـازگـى درون غـار رفته باشد نيست . عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است ، و مرغى هـسـت و لانه او. گفتند: نه ، اينجا نمى شود كسى آمده باشد. تا آنجا رسيدند كه حضرت رسـول صـلى الله عـليـه و آله و ابـوبـكـر صـداى آنـهـا را مى شنيدند و همين جا بود كه ابوبكر خيلى مظطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسيد. اين آيه قرآن است ، يـعـنـى روايـت نـيـسـت . كـه بـگـويـيـم فـقـط شـيـعـه هـا قبول دارند و سنى ها قبول ندارند. آيه اين است :
الا تـنـصـروه نـصـره الله اذ اخـرجـه الذيـن كـفـروا ثـانى اثنين اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا.((165))
يـعـنى اگر شما مردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مى كند هم چـنـان كـه در داسـتـان غـار، پـيـغمبر را يارى كرد، در شب هجرت در حالى كه آن دو در غار بـودنـد. ((هـمـا)) نـشـان مـى دهـد كـه غـيـر از پيغمبر يك نفر ديگر هم بوده است كه همان ابـوبـكـر اسـت . اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا.)) (كلمه ((صاحب )) اصلا در لغت عرب يعنى همراه .
حـتـى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى گويد: صاحب ). آنگاه كه پيغمبر به هـمـراه خـود گـفـت : نـتـرس ، غـصـه نـخـور، خـدا بـا مـاسـت . ((فـاءنـزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها))(166) خداوند وقار خـودش را بـر پـيـغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاءييد نمود. نمى گويد: هر دو را تاءييد كرد. حالا بگذريم از اين قضيه .
تـا بـه ايـن مـرحـله رسـيـد، از هـمـان جا برگشتند. گفتند: ما نفهميديم اين چطور شد؟ به آسـمـان بـالا رفت يا به زمين فرو رفت ؟ مدتى گشتند. پيدا نكردند. سه شبانه روز يا بـيـشـتـر ((167)) پـيـغـمـبـر اكرم صلى الله عليه و آله در همان غار به سر بردند. آن دلهاى شب كه مى شد، هند بن ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى ، و مـرد بـسـيـارى بـزرگـوارى اسـت ، مـحـرمـانه آذوقه مى برد و برمى گشت . قبلا قرار گـذاشته بودند مركب تهيه كنند. دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار، آنها سوار شدند و راه مدينه را پيش گرفتند.
حالا قرآن مى گويد: ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختى هايى به چه نحوى كمك و مدد كـرد. آنـها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست به كار بردند ولى نمى دانستند كه خدا اگـر بـخواهد، مكر او بالاتر است . ((و اذ يمكربك الذين كفروا)) و آنگاه كـه كـافـران دربـاره تـو مـكر و حيله به كار مى برند براى اين كه يكى از سه كار را دربـاره تـو انـجـام بدهند: ((ايثبتوك )) (((اثبات )) معنايش حبس است . چون كسى را كه حـبـس مـى كـنـنـد در يـك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. ((او يقتلوك )) يا خونت را بريزند. ((او يخرجوك )) يا تبعيدت كنند. ((و يمكرون )) آنها مكر مى كنند. قريش به مـكـر و حـيـله هاى خودشان خيلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند: چنان مى كنيم كه خونش لوث بشود، ولى نمى دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده اى مشمول عنايت الى بشود، هيچ قدرتى نمى تواند او را از ميان ببرد.
((مكر)) نقشه اى است كه هدفش روشن نيست . اگر انسان نقشه اى بكشد كه آن نقشه هدف مـعـيـنى در نظر دارد اما مردم كه مى بينند خيال مى كنند براى هدف ديگرى است ، اين را مى گـويند ((مكر)). خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى آورد كه انسان نمى داند اين حـادثـه بـراى فلان هدف و مقصد است ، خيال مى كند براى هدف ديگرى است ، ولى نتيجه مهائيش چيز ديگرى است . اين است كه خدا هم مكر مى كند. يعنى خدا هم حوادثى به وجود مى آورد كه ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است . آنها مكر مى كنند، خدا هم مكر مى كند، و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتر است .
مهاجرين (168)
گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام ، مهاجرين اولين يا به تعبير قرآن ((سابقون الاولون )) ((169)) نـامـيـده مـى شـونـد. مـهـاجـريـن اوليـن يـعـنـى كـسـانـى كـه قـبـل از آنـكه پيغمبر اكرم به مدينه تشريف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتى كه بنا شـد پـيـغمبر اكرم خانه و ديار را، مكه رها كنند و بيايند به مدينه ، اينها همه چيز خود را يـعـنـى زن و زنـدگى و مال و ثروت و خويشاوندان و اقارب خويش را يك جا رها كردند و بـه دنـبـال ايـده و عـقـيـده و ايـمان خودشان رفتند. اين يك مسئله شوخى نيست . فرض كنيد بـراى مـا چـنـيـن چيزى پيش بيايد و بخواهيم براى ايمان خودمان كار بكنيم . خودمان را در نـظـر بگيريم با كار و شغل و زن و بچه خود، با همين وضعى كه الان داريم . يك دفعه از طـرف رهـبر دينى و ايمانى ما فرمان صادر مى شود كه همه يك جا بايد از اينجا حركت كـنـيم برويم در يك مملكت ديگر يا در يك شهر ديگر، آنجا را مركز قرار بدهيم . ناگهان بايد شغل و زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر و خلاصه زندگيمان را رها كنيم و راه بـيـفـتـيـم . ايـن از كـمـال خـلوص و از نهايت ايمان حكايت مى كند. قرآن اينها را مهاجرين اولين مى نامد...
انصار
مسلمانانى هستند كه در مدينه بودند در مدينه اسلام اختيار كرده بودند و حاضر شدند كه شهر خودشان را مركز اسلام قرار بدهند و برادران مسلمانشان را كه از مكه و جاهاى ديگر ـ و البـته بيشتر از مكه ـ مى آيند در حالى كه هيچ ندارند و دست خالى مى آيند، بپذيرند و نـه تـنـهـا در خـانـه هـاى خود جاى بدهند و به عنوان يك مهمان بپذيرند بلكه از جان و مال و حيثيت آنها حمايت كنند مثل خودشان . به طورى كه در تاريخ آمده است ، منهاى ناموس ، هـر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراك در ميان گذاشتند و حتى برادران مسلمان را بـر خـودشـان مـقـدم مى داشتند: ((و يؤ ثرون على انفسهم و لو كن بهم خصاصة .))(170)
آن هـجرت بزرگ مسلمين صدر اسلام خيلى اهميت داشت ولى اگر پذيرش ‍ انصار نمى بود آنها نمى توانستند كارى انجام بدهند. اينها را هم قرآن تحت عنوان ((و الذين آووا و نـصـروا.))((171)) (ذكر مى كند.) آنان كه پناه دادند و يارى كردند اين مهاجران را. هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى اسلام بود، هم يارى كردن اينها. هم آنها گذشت و فداكارى شان زياد بود هم اينها.
(يـكـى از مشكلات و موانعى كه رو در روى پيامبر وجود داشت ، عملكرد منافقين بود كه به شـيـوه هـاى گـونـاگـون بـه مـخـالفـت با پيامبر مى پرداختند كه يكى از اين نمونه ها، تـهـمـتـى بـود كـه بـه هـمـسـر رسـول خـدا بـسـتـه بـودنـد تـا از ايـن طـريـق آبـروى رسـول خـدا صلى الله عليه و آله را بريزند. در اين رابطه آياتى چند بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده است .)
منافقين و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (172)
ان الذيـن جـاؤ ا بـالافـك عـصـبـة مـنـكـم ، تـحـسـبـوه شـراء لكـم بل هو خيرلكم ، لكل امرى ء منهم ما اكتسب من الاثم ، و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم . لو لا اذ سـمـعـتـمـوه ظـن المـؤ مـنـون و المـؤ مـنـات بـانـفـسـهـم خـيـرا و قـالوا هـذا افك مبين .((173))
آيـات بـه اصـطـلاح ((افـك )) است . ((افك )) دروغ بزرگى (تهمتى ) است كه براى بـردن آبـروى رسـول خـدا، بـعـضـى از مـنـافـقـيـن بـراى هـمـسـر رسـول خـدا جـعـل كـردنـد. داسـتـانـش را قـبـلا بـه تـفـصـيـل نقل كرديم .(174) اكنون آيات را مى خوانيم و نكاتى كه از اين آيات استفاده مـى شـود ـ كـه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است ـ بيان مى كنيم .
(1.) آيـه مـى فـرمـايـد: ((ان الذيـن جـاؤ ا بـالافـك عصبة منكم )) آنان كه ((افـك )) را سـاخـتـنـد و خـلق كـردنـد، بـدانـيـد يـك دسـتـه مـتشكل و يك عده افراد به هم وابسته از خود شما هستند. قرآن به اين وسيله مؤ منين و مسلمين را بيدار مى كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما، از متظاهران به اسلام ، افراد و دسـتـه جـاتـى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى خطرناك مى باشند؛ يعنى قرآن مى خواهد بـگـويـد قـصـه سـاخـتـن ايـن ((افك )) از طرف كسانى كه ساختند (از) روى غفلت و بى توجهى و ولنگارى نبود، هدف هم بى آبرو ساختن پيغمبر و از اعتبار انداختن پيغمبر بود، كـه بـه هدفشان نرسيدند. قرآن مى گويد آنها يك دسته به هم وابسته از ميان خود شما بودند. و بعد مى گويد: اين شرى بود كه نتيجه اش خير بود، و در واقع اين شر نبود: ((لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم )) ، گمان نكنيد كه اين يك حادثه سـوئى بـود و شـكستى براى شما مسلمانان بود؛ خير، اين داستان با همه تلخى آن ، به سود جامعه اسلامى بود.
حـال چـرا قـرآن ايـن داسـتـان را خـيـر مـى دانـد نـه شـر و حـال آن كـه داسـتـان بـسـيار تلخى بود؟ داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم صلى الله عـليـه و آله سـاخـتـه بـودنـد و روزهـاى مـتـوالى ـ حـدود چـهـل روز ـ گذشت تا اين كه وحى نازل شد و تدريجا اوضاع روشن گرديد. خدا مى داند در اين مدت بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و نزديكان آن حضرت چه گذشت ! اين را به دو دليل قرآن مى گويد خير است :
(الف .) يـك دليـل ايـن كـه ايـن گـروه ، مـنـافـق شـنـاخـتـه شـدنـد. در هر جامعه اى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد، افراد مؤ من و افراد منافق همه در يك صـف بـاشـند. تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد. يك تكان كه به اجتماع بخورد اجـتـمـاع از نـاحـيه منافقين بزرگترين صدمه ها را مى بيند. لهذا به واسطه حوادثى كه بـراى جـامـعـه پيش مى آيد باطنها آشكار مى شود و آزمايش پيش مى آيد، مؤ منها در صف مؤ مـنـيـن قـرار مـى گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى شود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مى گيرند. اين يك خير بزرگ براى جامعه است .
آن مـنـافـقـيـنـى كـه ايـن داسـتان را جعل كرده بودند، آنچه برايشان به تعبير قرآن ماند ((اثم )) بود. ((اثم )) يعنى داغ گناه . تا زنده بودند، ديگر اعتبار پيدا نكردند.
(ب .) فـايـده دوم ايـن بـود كـه سـازنـدگـان داسـتـان ، ايـن داسـتـان را آگـاهـانـه جـعـل كـردنـد نـه نـاآگـاهـانـه ، ولى عـامـه مسلمين ناآگاهانه ابزار اين ((عصبه )) قرار گـرفـتـنـد اكـثـريـت مـسـلمين با اين كه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مـرضى نداشتند بلندگوى اين ((عصبه )) قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه ، كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مى كند.
ايـن يـك خطر بزرگ است براى يك اجتماع ، كه افرادش ناآگاه باشند. دشمن اگر زيرك بـاشـد خـود ايـنـهـا را ابـزار عـليـه خـودشـان قـرار مـى دهـد؛ يـك داسـتـان جعل مى كند، بعد اين داستان را به زبان خود اينها مى اندازد، تا خودشان قصه اى را كه دشـمـنـانـشـان عـليـه خـودشـان جعل كرده ، بازگو كنند. اين علتش ‍ ناآگاهى است و نبايد مـردمـى ايـن قـدر نـاآگـاه بـاشـند كه حرفى را كه دشمن ساخته ، ندانسته بازگو كنند. حـرفـى كـه دشـمـن جعل مى كند وظيفه شما اين است كه همان جا دفنش كنيد. اصلا دشمن مى خـواهـد ايـن پـخش بشود. شما بايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد، تا به اين وسيله با حربه سكوت نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد.(175)
(2.) فـايـده دوم ايـن داسـتـان ايـن بـود كـه اشتباهى كه مسلمين كردند (مشخص ‍ شد)، يعنى حـرفـى را كـه يـك عـصـبـه (يـك جـمـعـيـت و يـك دسـتـه بـه هـم وابـسـتـه ) جـعـل كـردنـد، ساده لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند، گفتند: چـنـيـن حـرفـى شنيدم ؛ آن يكى گفت : من هم شنيدم ؛ ديگرى گفت : نمى دانم خدا عالم است ؛ بـاز ايـن بـراى او نـقـل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان ، ساده لوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت چند نفرى شد.
ايـن داسـتـان ((افـك )) كـه پـيـدا شـد يـك بيدار باش عجيبى بود. همه ، چشمها را به هم مـاليـدنـد: از يـك طـرف آنـهـا را شـنـاختيم و از طرف ديگر خودمان را شناختيم . ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم ، چرا ابزار دست اينها شديم ؟!
(3. فـايـده ديگر) (داستان افك ) همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد. در خـود قـرآن آورد كـه بـراى هـمـيشه بماند؛ مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان ! ناآگاهانه ابزار قرار نگير، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش .
خـدا مـى دانـد ايـن يهوديها ـ در درجه اول ـ و بهاييها كه ابزار دست يهوديها هستند چقدر از ايـن جـور داسـتـانـهـا جـعـل كـردند. گاهى يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جـعـل كـرده ، آن قـدر شـايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده ، بعد آن قدر مسلم فرض شده كه خود مسلمين باورشان آمده است ، مثل داستان كتابسوزى اسكندريه .
تاريخچه نبرد مسلمين (176)
مـى دانـيـم كـه اسلام دين توحيد است و براى هيچ مساءله اى به اندازه توحيد؛ يعنى خداى يـگـانـه را پـرسـتـش كـردن و غـيـر او را پـرسـتـش نـكـردن : اهـمـيـت قائل نيست و نسبت به هيچ مسئله اى به اندازه اين مسئله حساسيت ندار. مردم قريش كه در مكه بـودند مشرك بودند. اين بود كه يك نبرد پى گيرى ميان پيغمبر اكرم و مردم قريش كه هـمـان قـبـيـله رسـول اكـرم بـود در گـرفـت . سـيـزده سال پيغمبر اكرم در مكه بود.
در تمام ((177)) دوره سيزده ساله مكه به احدى اجازه جهاد و حتى دفاع نداد: تـا آنـجـا كـه واقـعـا مـسـلمـانـان بـه تنگ آمدند و با اجازه آن حضرت ، گروهى به حبشه مـهـاجـرت كـردنـد، ((178)) امـا سـايـريـن مـانـدنـد و زجـر كـشـيـدنـد تـنها در سال دوم مدينه بود كه رخصت جهاد داده شد.
در دوره مـكـه ، مـسـلمـانـان تـعـليـمات ديدند، با روح اسلام آشنا شدند. ثقافت اسلامى در اعـمـاق روحشان نفوذ يافت .نتيجه اين شد كه پس از ورود در مدينه هر كدام يك مبلغ واقعى اسـلام بـودنـد و رسول اكرم كه آنها را به اطراف و اكناف مى فرستاد خوب از عهده بر مـى آمـدند. هنگامى هم كه به جهاد مى رفتند مى دانستند براى چه هدف و ايده اى مى جنگيد. بـه تـعـبير اميرالمؤ منين على عليه السلام ((179)) جنگهاى صدر اسلام ماهيت ايدئولوژيكى داشت :
حملوا بصائرهم على اسيافهم .(180)
آنـهـا بـصـيـرتـهـا و دركـهـا و آگـاهـى هـاى خـود را روى شـمـشـيـرهـايـشـان حمل مى كردند.
يـعـنـى مى خواستند با اين شمشيرها به مردم آگاهى بدهند نه چيز ديگرى . از مردم چيزى نـمـى خـواسـتـنـد بـگيرند، مى خواستند بدهند. آنچه را همى مى خواستند بدهند بصيرت و آگاهى بود. اگر مى گوييم پيامبران پيروز هستند مقصود پيروزى نظامى نيست .
(آرى (181)) چـنـيـن شـمشيرهاى آبديده و انسانهاى تعليمات يافته ، بودند كـه تـوانـستند رسالت خود را در زمينه اسلام انجام دهند. وقتى كه تاريخ را مى خوانيم و گـفـتـگـوهاى اين مردم را كه تا چند سال پيش جز شمشير و شتر چيزى را نمى شناختند مى بينيم ، از انديشه بلند و ثقافت اسلامى اينها غرق در حيرت مى شويم .
(بـعـد از 13 سال ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (182)) آمدند مدينه و در مدينه بود كه مسلمين قوت و قدرتى پيدا كردند.
جـنـگ بـدر((183)) و جنگ احد و جنگ خندق ((184)) و چند جنگ كوچك ديـگـر مـيان مسلمين كه در مدينه بودند با مشركين قريش كه در مكه بودند در گرفت . در جنگ بدر مسلمانها فتح خيلى بزرگى نمودند.
غزوه احد(185)
چـنـان كـه مى دانيم ، ماجراى احد((186)) به صورت غم انگيزى براى مسلمين پـايـان يـافـت . هـفـتـاد نـفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه ، عموى پيغمبر، شهيد شدند. مـسـلمـيـن در ابـتـدا پـيـروز شـدنـد و بـعـد در اثـر بـى انـضـبـاطـى گـروهى كه از طرف رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله بـر روى يـك ((تـل )) گـمـاشـتـه شـدنـد، مـورد شـبيخون دشمن واقع شدند. گروهى كشته و گروهى پـراكـنـده شـدنـد و گـروه كـمـى دور رسـول اكـرم صـلى الله عـليه و آله باقى ماندند. ((187)) آخـر كـار هـمان گروه اندك ، بار ديگر نيروها را جمع كردند و مانع پـيـشـروى بـيـشـتـر دشـمـن شـدنـد. مـخـصـوصـا شـايـعـه ايـن كـه رسـول اكـرم كـشـتـه شـد بـيـشـتـر سـبـب پـراكـنده شدن مسلمين گشت ، اما همين كه فهميدند رسول اكرم زنده است نيروى روحى خويش را باز يافتند.
صلح حديبيه (188)
پـيـغـمـبـر اكـرم در زمـان خودشان صلحى كردند كه اسباب تعجب و بلكه اسباب ناراحتى اصـحـابـشـان شـد، ولى بـعد از يكى دو سال تصديق كردند كه كار پيغمبر درست بود. سـال شـشـم هـجـرى اسـت ، بـعـد از آن اسـت كـه جـنـگ بـدر، آن جـنـگ خـونـيـن بـه آن شكل واقع شده و قريش بزرگترين كينه ها را با پيغمبر پيدا كرده اند، و بعد از آن است كـه جـنگ احد پيش آمد و قريش تا اندازه اى از پيغمبر انتقام گرفته اند و باز مسلمين نسبت به آنها كينه بسيار شديدى دارند، و به هر حال ، از نظر قريش دشمن ترين دشمنانشان پيغمبر، و از نظر مسلمين هم دشمن ترين دشمنانشان قريش است .
مـاه ذى القـعـده پيش آمد كه به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت جاهليت نيز اين بود كـه اسـلحـه بـه زمـيـن گذاشته مى شد و نمى جنگيدند. دشمن هاى خونى ، در غير ماه حرام اگـر بـه يـكـديـگـر مـى رسـيـدنـد، البـتـه هـمـديـگـر را قـتـل عام مى كردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى كردند. پيغمبر خواست از هـمين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده كند و برود وارد مكه شود و در مكه عمره اى بجا آورد و بـر گـردد. هـيـچ قـصـدى غـيـر از ايـن نـداشـت . اعـلام كـرد و بـا هـفـت صـد نـفـر ـ و بـه قـول ديـگـر با هزار و چهار صد نفر ـ از اصحابش و عده ديگرى حركت كرد، ولى از همان مدينه كه خارج شدند محرم شدند، چون حجشان حج قران بود كه سوق هدى مى كردند...
از آنـجـا كـه كـار، مـخفيانه نبود و علنى بود، قبلا خبر به قريش رسيده بود. پيغمبر در نزديكى هاى مكه اطلاع يافت كه قريش ، زن و مرد و كوچك و بزرگ ، از مكه بيرون آمده و گفته اند: ((به خدا قسم كه ما اجازه نخواهيم داد كه محمد وارد مكه شود)). با اين كه ماه ، ماه حرام بود، اينها گفتند: ما در اين ماه حرام مى جنگيم .
از نـظر قانون جاهليت هم كار قريش برخلاف سنت جاهليت بود. پيغمبر تا نزديك اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد كه پايين آمدند. مرتب رسولها و پيام رسانها از دو طرف مبادله مى شدند. ابتدا از طرف قريش ‍ چندين نفر به ترتيب آمدند كه تو چه مى خواهى و بـراى چه آمده اى ؟ پيغمبر فرمود: من حاجى هستم و براى حج آمده ام ، كارى ندارم ، حجم را انجام مى دهم ، بر مى گردم و مى روم . هر كس هم كه مى آمد، وضع اينها را كه مى ديد مى رفـت بـه قـريـش مـى گـفـت : مـطـمـئن بـاشـيـد كـه پـيـغـمـبـر قـصـد جـنگ ندارد. ولى آنها قـبـول نـكـردنـد و مـسـلمـيـن (خود پيغمبر اكرم هم ) چنين تصميم گرفتند كه ما وارد مكه مى شـويـم ولو ايـن كـه مـنـجـر به جنگيدن شود، ما كه نمى خواهيم بجنگيم ، اگر آنها با ما جنگيدند با آنها مى جنگيم .
((بـيـعـت الرضـوان )) در آنجا صورت گرفت . مجددا با پيغمبر بيعت كردند براى همين امـر؛ تـا ايـن كـه نـمـايـنـده اى از طـرف قريش آمد و گفت كه ما حاضريم با شما قرار داد بـبـنـديـم . پـيغمبر فرمود: من هم حاضرم . پيغامهاى مسالمت آميزى بود. به چند نفر از اين پيام رسانها فرمود:
ويح قريش (189) اكلتهم الحرب .((190))
واى بـه حـال قـريش ، جنگ اينها را تمام كرد. اينها از من چه مى خواهند؟ مرا وا بگذارند با ديـگـر مـردم ، يـا مـن از بين مى روم ، در اين صورت آنچه آنها مى خواهند به دست ديگران انـجـام شده ، و يا من بر ديگران پيروز مى شوم كه باز به نفع اينهاست ، زيرا من يكى از قريش هستم ، باز افتخارى براى اينهاست .
فـايـده نـكـرد، گـفـتـنـد: قـرارداد صـلح مـى بـنـديـم . مـردى بـه نـام سـهـيـل بـن عـمـرو را فـرسـتـادنـد و قـرارداد صـلح بـسـتـنـد كـه پـيـغـمـبـر امـسـال بـرگـردد و سـال آيـنـده حـق دارد بـيـايـد ايـنـجـا و سـه روز در مـكـه بـمـانـد، عمل عمره اش را انجام دهد و باز گردد.
در آن ((191)) قـرارداد صـلح بـه حسب ظاهر پيغمبر اكرم خيلى به آنها امتياز داد، يعنى قرار داد طور تنظيم شد كه مسلمين اغلب ناراضى بودند و مى گفتند: اين بيشتر بـه نـفـع كـفـار اسـت تـا بـه نفع ما. ولى البته بعد معلوم شد كه اين قرار داد به نفع مسلمين بوده و خيلى هم به نفع مسلمين بوده است .
نـشـانـى ((192)) بـه هـمان نشانى كه همين كه اين قرارداد صلح را بستند و بـعـد مـسـلمـيـن آزادى پـيـدا كـردند و آزادانه مى توانستند اسلام را تبليغ كنند، در مدت يك سـال يـا كـمـتـر، از قـريـش آن انـدازه مـسـلمـان شـد كـه در تـمـام آن مـدت بـيـسـت سـال مـسـلمان نشده بود. بعد هم اوضاع آن چنان به نفع مسلمين چرخيد كه مواد قرارداد خود به خود از طرف خود قريش از بين رفت و يك شور عملى و معنوى در مكه پديد آمد.
جزء اصول ((193)) قـرارداد يكى اين بود ـ كه مسلمين از همين هم خيلى ناراحت بودند ـ كه بعد از اين اگر كسى از مردم مكه مسلمان شد و فرار كرد و به مدينه آمد. قريش حق داشته بـاشـند كه او را برگردانند ولى اگر يك نفر مسلمان ، مرتد شد و فرار كرد و به مكه رفت ، مسلمين حق نداشته باشند بروند او را پس بگيرند. اين (ماده قرارداد) مسلمين را خيلى ناراحت كرد كه يا رسول الله ! قرارداد عادلانه نيست ، اين كه به ضرر ماست ! فرمود:
و اما اگر كسى از ما مرتد شود و برود ما اصلا دنبالش نمى رويم ، مسلمانى كه به زور بخواهيم او را به آنجا بياوريم كه به درد ما نمى خورد! هر كس همين قدر كه مرتد شد و رفت ، ديگر رفت ، ما دنبالش نمى رويم كه به زور او را بياوريم .
و امـا راجـع بـه مـسـلمـيـنـى كـه در آنـجـا هـسـتـنـد، مـا از آنـهـا مـى خـواهـيـم كـه فـعـلا تحمل كنند (چون به حسب قرارداد، ديگر كفار قريش حق زجر كردن آنها را نداشتند و بلكه آنـهـا آزادى هـم پـيدا مى كردند كه اعمال خودشان را آزادانه انجام بدهند) و بعد از آن دوره شكنجه و سختى ، آزادى پيدا مى كنند ما از آنها مى خواهيم آنجا باشند و وجودشان در آنجا نافع است ، بايد باشند.
سـهـيـل بـن عـمرو ((194)) يك پسر داشت كه مسلمان و در جيش ‍ مسلمين بود. اين قرار داد را كه امضاء كردند، پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار كرد و آمد نزد مسلمين . تـا آمـد، سـهـيل گفت : قرارداد امضاء شده ، من بايد او را برگردانم . پيغمبر هم به او ـ كـه اسمش ابوجندل بود ـ فرمود: برو، خداوند براى شما مستضعفين هم راهى باز مى كند. ايـن بيچاره مضطرب شده بود، داد مى كشيد و مى گفت : مسلمين ! اجازه ندهيد مرا ببرند ميان كـفـار، كـه مـرا از ديـنـم بـرگـردانـنـد. مـسـلمـيـن هـم عـجـيـب نـاراحت بودند و مى گفتند: يا رسـول الله ! اجـازه بـده ايـن يـكى را ديگر ما نگذاريم ببرند. فرمود: نه ، همين يكى هم برود.
اگر رسول اكرم ((195)) آن اجازه را مى داد كه اگر مسلمين هم فرار كردند ما بـرنـمـى گـردانـيم ، بعد از اين قرارداد، مسلمين مكه پشت سر يكديگر فرار مى كردند و بـه مـديـنه مى آمدند در صورتى كه رسول اكرم مى خواست از اين آزادى كه براى مسلمين در مكه پيدا مى شود استفاده كند كه بعد يك زمينه تبليغى در آنجا فراهم شود و براى يك سـال و دو سـال ديـگـر مـكـه خود به خود تسليم شود و همين طور هم شد؛ به واسطه همين قرارداد صلح حديبيه ، در ظرف اين يكى دو سال آن قدر مردم مسلمان شدند كه در تمام آن ده بيست سال گذشته مسلمان نشده بودند.
پـس ايـن چـنـيـن قراردادى بود كه اگر كسى از مسلمين مكه فرار كرد آنها حق برگرداندن داشته باشند. در اين بين مساءله زنها مطرح شد. گاهى هم زنهايى اسلام اختيار مى كردند و بعد هجرت مى كردند و به مدينه مى آمدند. يكى دو زن چنين كارى را كردند. از مكه آمدند دنـبـال ايـنـهـا كـه طـبـق قـرارداد ايـنـهـا را بـرگـردانيد. پيغمبر اكرم فرمود: اين قرارداد شـامـل زنـهـا نـمى شود. دستور رسيد كه اگر زنهايى هجرت كنند، از خانه هايشان فرار كـنـنـد و به مدينه ، حوزه اسلامى ، بيايند اول اينها را امتحان كنيد، اين خودش يك نكته اى اسـت و آن ايـن اسـت : اسـلام در بـاب مسلمان شدن امتحان را لازم نمى داند؛ يعنى اگر مردى بـخـواهـد اظـهـار اسـلام كـند نمى گويد امتحانش كنيد ببينيد راست مى گويد يا دروغ ؛ يا اگـر زنى شوهرش كافر نباشد و بيايد اظهار اسلام كند، مثلا زن و شوهرى با يكديگر آمـده اند اظهار اسلام مى كنند، ما اينجا وظيفه نداريم كه بياييم به گونه اى آزمايش كنيم ، بـه اصـطـلاح بـازپـرسـى و بازجويى كنيم و اينها را تفتيش كنيم ببينيم از روى حقيقت است يا از روى حقيقت نيست .
داسـتان شيرينى ((196)) نقل كرده اند كه مردى از مسلمين به نام ابوبصير، كـه در مـكه بود و مرد بسيار شجاع و قويى هم بود فرار كرد آمد به مدينه . قريش طبق قرارداد خودشان دو نفر فرستادند كه بيايند او را بگردانند. آمدند. گفتند: ما طبق قرارداد بـايـد ايـن را بـبـريـم . حـضـرت فـرمـود: بـله هـمـيـن طـور اسـت . هر چه اين مرد گفت : يا رسـول الله ! اجـازه نـدهـيد مرا ببرند، اينها در آنجا مرا از دينم بر مى گردانند، فرمود: نـه ، مـا قـرارداد داريـم و در ديـن مـا نـيـسـت كـه بـر خـلاف قـرارداد خـودمـان عـمـل بكنيم ، طبق قرارداد، تو برو، خداوند هم يك گشايشى به تو خواهد داد. (او نيز طبق فرمايش پيامبر با آنها) رفت .
او را تـقـريـبـا در يـك حـالت تحت الحفظ مى بردند. او غير مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسـيدند به ذوالحليفه ، تقريبا همين محل مسجدالشجره كه احرام مى بندند و تا مدينه هفت كـيـلومـتـر است . در سايه اى استراحت كرده بودند. يكى از آن دو شمشيرش در دستش بود. ايـن مرد به او گفت : اين شمشير تو خيلى شمشير خوبى است ، بده من ببينم . گفت بگير. تـا گـرفـت زد او را كـشـت . تـا او را كـشـت ، نـفـر ديـگـر فـرار كـرد و مـثـل بـرق خـودش را رسـانـد بـه مـديـنـه . تـا آمـد، پـيـغـمـبـر فـرمـود: مثل اين كه خبر تازه اى است ؟ بله ، رفيق شما رفيق مرا كشت . طولى نكشيد كه ابوبصير آمـد. گـفـت : يـا رسـول الله ! تـو بـه قـراردادت عمل كردى . قرارداد شما اين بود كه اگر كسى از آنها فرار كرد تو او را تسليم بكنى ، پس كارى به كار من نداشته باشيد. بلند شد رفت در كنار درياى احمر، نقطه اى را پيدا كرد و آنجا را مركز قرار داد.
مـسـلمينى كه در مكه تحت زجر و شكنجه بودند همين كه اطلاع پيدا كردند كه پيغمبر كسى را جـوار نـمـى دهـد ولى او رفـتـه در سـاحل دريا و آنجا نقطه اى را مركز قرار داده ، يكى يـكـى رفـتـنـد آنـجـا. كـم كـم هـفـتـاد نـفـر شـدنـد و خـودشـان قـدرتـى تشكيل دادند. قريش ديگر نمى توانستند رفت و آمد بكنند. خودشان به پيغمبر نوشتند يا رسول الله ! ما از خير اينها گذشتيم ، خواهش ‍ مى كنيم به آنها بنويسيد كه بيايند مدينه و مـزاحـم مـا نـبـاشـنـد، مـا از ايـن مـاده قـرارداد خـودمـان صـرف نـظـر كـرديـم ؛ و بـه همين شكل صرف نظر كردند.
بـه هـر حـال ايـن قـرارداد صـلح بـراى هـمـيـن خـصوصيت بود كه زمينه روحى مردم براى عـمـليـات بـعدى فراهم تر بشود، و همين طور هم شد؛ عرض كردم مسلمين بعد از آن در مكه آزادى پـيـدا كـردنـد، و بـعـد از ايـن آزادى بود كه مردم دسته دسته مسلمان مى شدند، و آن ممنوعيت ها به كلى از ميان برداشته شده بود.
فتح مكه (197)
در سـال هـشـتـم هـجـرت ، پـيـغـمـبـر اكـرم صـلى الله عـليـه و آله مـكـه را فـتح كرد، بعد ((198)) از فـتـح مـكه ـ كه آن را هم پيغمبر اكرم به گونه اى فتح كرد كه هيچ خونريزى واقع نشود و نشد جز يك شلوغ كارى مختصرى كه خالد (ابن ) وليد كرد و پـيـغـمـبـر اكـرم هـم از آن كار تبرى جست ـ خواه ناخواه حتى همان دشمنان سرسخت اسلام هم آمـدند و اسلام آوردند؛ گروه گروه مرد و زن مى آمدند و اسلام مى آوردند. مردها مى آمدند و بـا پـيـغـمـبـر بيعت مى كردند و زنها هم مى آمدند با پيغمبر بيعت كنند فرمود: نه ، من با زنها دست نمى دهم . مردها مى آمدند دست مى دادند و زنها مى آمدند، فرمود: نه ، گفتند: پس ما چگونه بيعت كنيم ؟ فرمود: يك ظرف آب بياوريد؛ دستشان را زدند در آن ظرف آب و در آوردند، بعد گفتند: هر كس ‍ مى خواهد با من بيعت كند دستش را در اين ظرف آب بگذارد، اين در حكم همان بيعت است .((199))
فـتـح مـكـه ((200)) بـراى مـسـلمين يك موفقيت بسيار عظيم بود چون اهميت آنها تنها از جنبه نظامى نبود، از جنبه معنوى بيشتر بود تا جنبه نظامى . مكه ام القراء عرب و مـركز عربستان بود. قهرا قسمت هاى ديگر، تابع مكه بود و به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه ، كه حمله برد به مكه و شكست خورد، پيدا كرده بود.
بعد از اين قضيه اين فكر براى همه مردم عرب پيدا شده بود كه اين سرزمين تحت حفظ و حـراسـت خداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط نخواهد شد. وقتى پيغمبر اكرم به آن سـهـولت آمـد مـكـه را فتح كرد گفتند: پس ‍ اين شهر مسلط نخواهد شد. وقتى پيغمبر اكرم بـه آن اسـت . بـه هـر حـال ايـن فـتـح خيلى براى مسلمين اهميت داشت . مسلمين وارد مكه شدند. مشركين هم در مكه بودند. تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شده بودند.
يـك جـامـعه دوگانه اى در مكه به وجود آمده بود، نيمى مسلمان و نيمى مشرك . حاكم مكه از طـرف پـيـغـمـبر اكرم معين شده بود؛ يعنى مشركين و مسلمين تحت حكومت اسلامى زندگى مى كردند. بعد از فتح مكه ، مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه ميان حج مشركين و حج مسلمين وجود داشت . آنها آداب خاصى داشتند كه اسلام آنها را نسخ كرد..
برائت از مشركين
حـج يك سنت ابراهيمى است كه كفار قريش در آن تحريفهاى زيادى كرده بودند. اسلام با آن تحريفها مبارزه كرد. پس يك سال هم به اين وضع باقى بود.
سـال نـهـم هـجـرى شـد. در اين سال پيغمبر اكرم در ابتدا به ابوبكر ماءموريت داد كه از مـديـنـه بـرود به مكه و سمت اميرالحاجى مسلمين را داشته باشد، ولى هنوز از مدينه چندان دور نـشـده بـود(201) كـه جـبـرئيـل بـر رسـول اكـرم نـازل شد (اين را شيعه و سنى نقل كرده اند) و دستور داد پيغمبر، على عليه السلام را ماءموريت بدهد براى امارت حجاج و براى ابلاغ سوره برائت .
ايـن سوره اعلام خيلى صريح و قاطعى است به عموم مشركين به استثناى مشركينى كه با مـسـلمـيـن هـم پيمان اند و پيمانشان هم مدت دار است و به خلاف پيمان هم رفتار نكرده اند؛ مـشـركـيـنـى كـه با مسلمين با پيمان ندارند يا اگر پيمان دارند برخلاف پيمان خودشان رفتار كرده اند و قهرا پيمانشان نقض شده است .

next page

fehrest page

back page