next page

fehrest page

back page

4. پيكار با نفاق (484)
مشكل ترين مبارزه ها، مبارزه با نفاق است كه مبارزه با زيركيهائى است كه احمقها را وسيله قـرار مـى دهـنـد. ايـن پـيـكـار از پـيـكـار بـا كـفـر بـه مـراتـب مـشـكـل تر است زيرا در جنگ با كفر مبارزه با يك جريان مكشوف و ظاهر و بى پرده است و امـا مـبـارزه با نفاق ، در حقيقت مبارزه با كفر مستور است . نفاق دو رو دارد؛ يك روز ظاهر كه اسـلام اسـت و مـسـلمـانـى و يك رو باطن : كه كفر است و شيطنت ، و درك آن براى توده ها و مـردم عـادى بـسـيـار دشـوار و گـاهى غير ممكن است و لذا مبارزه با نفاقها غالبا به شكست برخورده است زيرا توده ها (توده مردم ) شعاع دركشان از سرحد ظاهر نمى گذرد و نهفته را روشن نمى سازد و آن قدر برد ندارد كه تا اعماق باطنها نفوذ كند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در نامه كه براى محمد بن ابى بكر نوشت مى گويد:
و لقد قال لى رسول اللّه (ص ): ((انى لا اخاف على امتى مؤ منا ولا مشركا، اما المؤ مـن فـيـمـنـعـه الله بـايـمـانـه ، و امـا المـشـرك الله بـشـركـه ، و لكـنـى اخـاف عـليـكـم كـل مـنـافـق الجـنـان ، عـالم اللسـان ، يـقـول مـا تـعـرفـون ، و يفعل ما تنكرون )). (485)
پـيـغـمـبـر بـه من گفت : من بر امتم از مؤ من و مشرك نمى ترسم . زيرا مؤ من را خداوند به سـبـب ايـمـانش باز مى دارد و مشرك را به خاطر شركش خوار مى كند، ولكن بر شما از هر منافق دل دانا زبان مى ترسم كه آنچه را مى پسنديد مى گويد و آنچه را ناشايسته مى دانيد مى كند.
در ايـنـجـا رسـول اللّه از نـاحـيه نفاق و منافق اعلام خطر مى كند، زيرا عامه امت بى خبر و نـاآگـاهـنـد و از ظـاهـرهـا فـريـب مـى خـورنـد و لذا(486)در طـول تـاريـخ اسـلام مـى بـيـنـيم هر وقت مصلحى به خاطر مردم و اصلاح وضع اجتماعى و ديـنـى آنـان قـيـام كـرده اسـت و مـنـافـع سـودجـويـان و بيدادگران به مخاطره افتاد، آنها بلافاصله لباس قدس پوشيده اند و به تقوى و دين تظاهر كرده اند...
از جـمـله نـكـتـه هـاى بـزرگى كه از سيرت على مى آموزيم اين است كه اين چنين مبارزه اى اخـتـصـاص به جمعيتى خاص ندارد بلكه در هر جا كه عده اى از مسلمانان و آنان كه در زى ديـن قـرار گـرفـتـه انـد آلت پـيـشـرفـت بـيـگـانگان و پيشبرد اهداف استعمارى شدند و استعمارگران براى تضمين منافع خود به آنان ترس كردند و آنان را براى خويش سپر گـرفـتـنـد كـه مـبارزه آنان بدون از بين بردن آن سپرها امكان پذير نيست بايد ابتدا با سپرها مبارزه كرد و آنها را از بين برد تا سد راه برطرف گردد و بتوان بر قلب دشمن حمله برد.
شـايد تحريكات معاويه در خرابكارى خوارج مؤ ثر بوده و بنابراين آن روزه هم معاويه و يـا دسـت كـم امـثـال اشـعـث بـن قيس ، عناصر خرابكار و ناراحت ، به خوارج تترس كرده بودند.
داسـتـان خـوارج ايـن حـقـيـقـت را بـه مـا مـى آمـوزد كـه در هـر نـهـضـتـى اول بايد سپرها را نابود كرد و با حماقتها جنگيد، هم چنان كه على پس از جريان تحكيم ، اول به خوارج پرداخت و سپس خواست تا باز به سراغ معاويه رود.
مـخـالفـان على (487)با مخالفان پيغمبر اين تفاوت را داشتند كه مخالفان پـيـغـمـبر عده اى بودند كافر و بت پرست و در زير شعار بت پرستى با پيغمبر مبارزه مى كردند. منكر خدا و توحيد بودند و انكار خدا و توحيد را هم علنى مى گفتند، تحت شعار ((اعـل هـبـل زنـده بـاد هـبـل )) با پيغمبر مبارزه مى كردند، پيغمبر هم شعار روشنى داشت : ((الله اعلى و اجل از همه بزرگتر خداست .))
امـا عـلى بـا يـك طـبـقـه داناى بى دين مواجه شده است كه متظاهر به اسلام اندولى مسلمان واقـعـى نـيـسـتند، شعارهايشان شعارهاى اسلامى است ، و هدفهايشان بر ضد اسلام . پدر معاويه كه ابوسفيان است در زير شعار ((اعل هبل )) به جنگ پيغمبر مى آيد، لهذا كار پيغمبر در مبارزه با او آسان است . پسرش معاوية بـن ابى سفيان همان روح ابوسفيانى و همان هدفهاى ابوسفيانى را دارد اما در زير شعار آيـه قـرآن : ((مـن قـتـل مـظـلومـا فـقـد جـعـلنـا لوليـه سـلطـانـا)) (488) هـر كـسى كه مظلوم كشه شد خدا براى اولياء او (خويشاوندان نزديك او) يـك قـدرتـى داده اسـت ، حـق داده اسـت كـه خـون مقتول خودشان را مطالبه كنند. شعار، خيلى شعار خوبى است .
حـال كسى نيست كه از معاويه بپرسد كه ولى شرعى خون عثمان كيست ؟ يكى كسى كه در چـهـار پشت بالاتر، با تو انتساب پيدا مى كند، مطالبه خون او به تو چه مربوط است ؟! عـثـمـان پـسـر دارد، خـويـشاوندان نزديكتر از تو دارد؛ و ثانيا به على چه مربوط كه عـثـمـان كـشـته شده است ؟! اما يك مرد دغل بازى مثل معاويه به اين حرفها كار ندارد، او مى خـواهـد از ايـن وسـيله استفاده كند (لذا وقتى كه عثمان از او كمك خواست به او كمك نرساند بـلكـه (489)) قبلا به جاسوسهاى خود در اطراف عثمان ، سپرده بود كه هر وقـت خـليـفـه كـشته شد فورا پيراهن خون آلود او را براى من به شام بفرستيد. تا عثمان كـشـته شد نگذاشتند كه خون پيراهن او خشك بشود، همان پيراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان (490)فرستادند براى معاويه . ديگر معاويه قند در دلش آب مى شد، دستور داد انگشتهاى بريده زن عثمان را كنار منبرش آويزان كردند: ((ايها الناس ! دنيا را ظـلم گـرفـت ، اسـلام از دسـت رفـت ، اين انگشتهاى بريده زن خليفه است )). و دستور داد پـيـراهـن عـثمان را روى چوبى بلند كردند و بردند و در مسجد يا جاى ديگر، خودش رفت آنـجـا نـشست ، شروع كرد به گريه كردن بر خليفه مظلوم ، مدتها روضه عثمان در شام خواند و از مردم اشك گرفت و مردم را آماده كرد كه برويم براى خونخواهى عثمان . از كى خـون عـثـمـان را بـايـد بگيريم ؟ از على بايد بگيريم ، على با اين انقلابيون كه با او بيعت كردند همدست بود، اگر همدست نبود چرا اينها الان در لشگر على هستند؟
(مـعـاويـه (491)) در صـفين (نيز) هنگامى كه احساس شكست كرد، باز از نقشه هـاى فـريـبـكـارانه و منافقانه (خود) استفاده نمود و قرآن را بر نيزه زد؛ يعنى ما تسليم قرآن هستيم . و على (عليه السلام ) كه مى دانست كه چه نيرنگى در كردار آنان خفته است ، فـريـاد مـى زد: بـزنـيـد و بـه پـيشرفت خودتان ادامه دهيد؛ اما مقدسين نادانى كه از خطر مـنـافـقـيـن آگـاه نـبـودند؛ فرياد بر آوردند كه ما با قرآن نمى جنگيم ، و اين كه تو مى گـوئى مـعـنـايـش اين است كه ما با قرآن بجنگيم . و بدين وسيله حزب اموى خود را نجات داد. ايـن اسـت خـطـر هـولنـاك نـفـاق كـه قـرآن (مجيد درباره دوروئى و دو چهرگى منافقين (492)) در حـدود 13 آيـه بـحـث مى كند، علاوه (بر) اين كه آيات مربوط به منافقين را در چند مورد با كلمه اءلا (آگاه باشيد آگاه باشيد!!) آغاز كرد... (و اهتمام زيادى ) دربـاره مـعـرفـى منافقين (به عمل آورده است .) اسلام (493) هر وقت با كفر روبرو شده شكست داده و هر وقت كه بانفاق روبرو شده است شكست خورده است . چون نفاق از نـيـروى خود اسلام استفاده كرده و بر ضد آن بكار برده است ؛ يعنى لباس اسلام به تن نموده است و با آن جنگيده است .
5. ناكثين و قاسطين و مارقين (494)
عـلى در دوران خـلافـتـش سـه دسـتـه را از خـود طـرد كـرد و بـا آنان به پيكار برخاست : اصـحـاب جـمـل كـه خـود، آنـان را ناكثين ناميد و اصحاب صفين كه آنها را قاسطين خواند و اصحاب نهروان يعنى خوارج كه خود آنها را مارقين مى خواند.(495)
فـلمـا نهضت بالامر نكثت طائفة ، و مرقت اخرى ، و قسط آخرون (496)
پـس چـون بـه امـر خـلافـت قـيام كردم ، طائفه اى نقض بيعت كردند، جمعيتى از دين بيرون رفتند، جمعيتى از اول سركشى و طغيان كردند.
نـاكثين از لحاظ روحيه ، پول پرستان بودند، صاحبان مطامع و طرفدار تبعيض . سخنان او درباره عدل و مساوات بيشتر متوجه اين جمعيت است .
امـا روح قـاسـطـين روح سياست و تقلب و نفاق بود. آنها مى كوشيدند تا زمام حكومت را در دست گيرند و بنيان حكومت و زمامدارى على را در هم فرو ريزند. عده اى پيشنهاد كردند با آنـهـا كـنـار آيـد و تـا حـدودى مـطـامـعـشـان را تـاءمـيـن كـنـد. او نـمـى پذيرفت زيرا كه او اهل اين حرفها نبود. او آمده بود كه با ظلم مبارزه كند نه آنكه ظلم را امضا كند. و از طرفى مـعاويه و تيپ او با اساس حكومت على مخالف بودند. آنها مى خواستند كه خود مسند خلافت اسلامى را اشغال كنند، و در حقيقت جنگ على با آنها جنگ نفاق و دوروئى بود.
دسـتـه سـوم كه مارقين هستند روحشان روح عصبيتهاى ناروا و خشكه مقدسى ها و جهالت هاى خطرناك بود. على نسبت به همه اينها دافعه اى نيرومند و حالتى آشتى ناپذير داشت .
يـكـى از مـظـاهـر جـامـعـيـت انـسـان كـامـل بـودن عـلى ايـن كـه در مـقـام اثـبـات و عـمـل با فرقه هاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه كرده اسـت . گـاهـى او را در صـحـنـه مـبـارزه بـا پـول پـرسـتـهـا و دنـيـا پـرسـتـان مـتـجـمل مى بينيم ، گاهى هم در صحنه مبارزه با سياست پيشه هاى ده رو و صد رو، گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف .
الف . ناكثين (497)
مردى از صحابه اميرالمؤ منين در جريان جنگ جمل سخت در ترديد قرار گرفته بود. او دو طـرف را مى نگريست . از يك طرف على را مى ديد و شخصيت هاى بزرگ اسلامى را كه در ركـاب عـلى شـمـشـير مى زدند و از طرفى نيز همسر نبى اكرم عايشه را مى ديد كه قرآن درباره زوجات آن حضرت مى فرمايد: ((و ازواجه امهاتهم ))(498) (همسران او مـادران امـتـنـد.)، و در ركـاب عـايـشه ، طلحه را مى ديد از پيشتازان در اسلام ، مرد خوش سـابـقـه و تـيـرانـداز مـاهر ميدان جنگهاى اسلامى و مردى كه به اسلام خدمتهاى ارزنده اى كرده است ، و باز زبير را مى ديد، خوش سابقه تر از طلحه ، آنكه حتى در روز سقيفه از جمله متحصنين در خانه على بود.
ايـن مـرد در حيرتى عجيب افتاده بود كه يعنى چه ؟! آخر على و طلحه و زبير از پيشتازان اسلام و فداكاران سختترين دژهاى اسلامند، اكنون رو در رو قرار گرفته اند؟ كداميك به حـق نـزديـكترند؟ در اين گيرودار چه بايد كرد؟! توجه داشته باشيد! نبايد آن مرد را در اين حيرت زياد ملامت كرد شايد اگر ما هم در شرائطى كه او قرار داشت قرار مى گرفتيم شخصيت و سابقه زبير و طلحه چشم ما را خيره مى كرد.
مـا الان كـه عـلى و عـمـار و اويس قرنى و ديگران را با عايشه و زبير و طلحه روبرو مى بـيـنـيـم ، مـردد نـمـى شويم چون خيال مى كنيم دسته دوم ، مردمى جنايت سيما بودند يعنى آثار جنايت و خيانت از چهره شان هويدا بود و با نگاه به قيافه ها و چهره هاى آنان حدس زده مـى شـد كـه اهـل آتـشـنـد. امـا اگر در آن زمان مى زيستم و سوابق آنان را از نزديك مى ديديم شايد از ترديد مصون نمى مانديم .
امـروز كـه دسـتـه اول را بـر حـق و دسـتـه دوم را بـر بـاطل مى دانيم از آن نظر است كه در اثر گذشت تاريخ و روشن شدن حقايق ، ماهيت على و عـمـار را از يـك طـرف و زبـيـر و طلحه و عايشه را از طرف ديگر شناخته ايم و در آن ميان تـوانـسـتـه ايـم خـوب قـضـاوت كـنـيـم . و يـا لااقـل اگـر اهـل تحقيق و مطالعه در تاريخ نيستيم از اول كودكى به ما اين چنين تلقين شده است . اما در آن روز هيچ كدام از اين دو عامل وجود نداشت .
به هر حال اين مرد محضر اميرالمؤ منين شرفياب شد و گفت :
ايـمـكـن ان يـجـتـمـع زبـيـر و طـلحـة و عـائشـة عـلى باطل ؟
آيـا مـمـكـن اسـت طـلحـه و زبـيـر و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟ شخصيتهائى مانند آنان از بـزرگـان صـحـابـه رسـول الله چـگـونـه اشـتـبـاه مـى كـنـنـد و راه باطل را مى پيمايند آيا اين ممكن است ؟
عـلى در جـواب سـخـنـى دارد كـه دكـتر طه حسين دانشمند و نويسنده مصر مى گويد: سخنى مـحـكـمتر و بالاتر از اين نمى شود. بعد از آنكه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد سخنى به اين بزرگى شنيده نشده است .(499)
فرمود:
انـك لمـلبـوس عـليـك ، ان الحـق و البـاطـل لا يـعـرفـان بـاقـدار الرجال ، اعرف الحق تعرف اهله ، و اعرف الباطل تعرف اهله .
سـرت كـلاه رفـتـه و حـقـيـقـت بـر تـو اشـتـبـاه شـده . حـق و بـاطـل را بـا مـيـزان قـدر و شـخـصـيـت افـراد نـمـى شـود شناخت . اين صحيح نيست كه تو اول شـخـصـيـتـهـائى را مـقـيـاس قـرار دهـى و بـعـد حـق و بـاطـل را بـا ايـن مـقـياسها بسنجى : فلان چيز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فـلان چـيـز بـاطـل اس چون فلان و فلان با آن مخالف . نه ، اشخاصى نبايد مقياس حق و باطل قرار گيرند. اين حق و باطل است كه بايد مقياس اشخاص و شخصيت آنان باشند.
يعنى بايد حق شناس و باطل شناس باشى نه اشخاص و شخصيت شناس ، افراد را - خواه شخصيتهاى بزرگ و خواه شخصيتهاى كوچك - با حق مقايسه كنى . اگر با آن منطبق شدند شـخـصـيتشان را بپذيرى و الا نه . اين حرف نيست كه آيا طلحه و زبير و عايشه ممكن است باطل باشند؟
در اينجا على معيار حقيقت را خود حقيقت قرار داده است و روح تشيع نيز جز اين چيزى نيست . و در حـقـيـقـت فـرقـه شـيـعـه مـولود يـك بـيـنـش مـخـصـوص و اهـمـيـت دادن بـه اصـول اسـلامـى است نه به افراد و اشخاص . قهرا شيعيان اوليه مردمى منتقد و بت شكن بار آمدند.
عـلى بـعـد از پـيـغـمـبـر جـوانـى سى و ساله است با يك اقليتى كمتر از عدد انگشتان . در مـقـابـلش پـيرمردهاى شصت ساله با اكثريتى انبوه و بسيار. منطق اكثريت اين بود كه راه بزرگان و مشايخ اين است و بزرگان اشتباه نمى كنند و ما راه آنان را مى رويم . منطق آن اقـليـت اين بود كه آنچه اشتباه نمى كند حقيقت است بزرگان بايد خود را بر حقيقت تطبيق دهند.
از ايـنجا معلوم مى شود چقدر فراوانند افرادى كه شعارشان شعار تشيع است وام روحشان روح تشيع نيست .
ب . قاسطين (500)
در اولين رويارويى على (ع ) در صفين با لشكر معاويه ، اميرالمؤ منين در نظرش اين بود كـه ابـتـدا جـنـگ نـكـنـنـد، نـامـه هـا مـبـادله بـشـود، سـفـيـرها مبادله بشود بلكه اين اختلاف حل بشود و مسلمين بر روى يكديگر شمشير نكشند. معاويه و اصحابش وقتى كه آمدند، به خـيـال خـودشـان پـيـشـدسـتـى كـردنـد مـحـل بـرداشـتـن آب از كـنـار فـرات را اشـغـال نـمـودند تا لشكر اميرالمؤ منين كه مى رسد دسترسى به آب نداشته باشد و در مضيقه بى آبى قرار بگيرند و از اين راه به اصطلاح شكست بخورند.
امـيرالمؤ منين وقتى وارد شد ديد اينها دست به چنين كارى زده اند. نامه اى نوشت ، كسى را فـرسـتاد كه اين كار را نكنيد ما كه هنوز با يكديگر جنگ نداريم ، ما آمده ايم با هم صحبت بـكـنـيـم ، سـفـيـر بـفـرسـتـيـم ، ملاقات بكنيم بلكه خداوند ميان مسلمين اصلاح بكند و جنگ صورت نگيرد. معاويه به هيچ شكل حاضر نشد گفت : ما اين فرصتى را كه داريم هرگز از دسـت نـمى دهيم . چند بار حضرت اين كار را كردند هرچه گفتند كه به اصطلاح ما، از خـر شيطان پائين بيا، ما كه نمى توانيم با بى آبى صبر كنيم ؛ يك روز، دو روز اگر طـول بـكـشـد و آبـمـان تـمـام بـشـود، مـجـبـور خـواهيم شد شمشير بكشيم ولى من مى خواهم فرصتى باشد تا مذاكره كنيم ، گفت : نمى شود كه نمى شود.
عـلى (عـليـه السـلام ) ديـد كـه چـاره اى جـز جـنـگ نـيست . آمد براى اصحاب خودش خطابه مـخـتـصـرى خواند. ببينيد اين على زاهد، اين على عابد، اين على متقى و پرهيزكار، اين على اهل آخرت ، در روحش چقدر حماسه وجود دارد، چقدر عظمت وجود دارد! چقدر شرافت و انسانيت را حفظ مى كند! (بر خلاف زاهد مآبان ما) فرمود:
قد استطعمو كم القتال .
(خطابه حماسى است )
لشـكـريـانـم ، سـپـاهـيـانـم ! ايـنـهـا جنگ را مانند يك خوراك از شما مى خواهند، شمشيرها را مثل يك خوراك از شما مى خواهند، جنگ طلب شده اند
بعد فرمود:
روواالسيوف من الدماء ترووا من الماء.
حـالا كـه ايـنـهـا چـنـين كردند مى دانيد چه بايد كرد؟ لشكريان من تشنه مانده ايد؟ يك راه بـيشتر وجود ندارد، اين شمشيرهاى خودتان را از خون اين پليدها سيراب كنيد تا خودتان سيراب شويد.
بعد فرمود:
فالموت فى حياتكم مقهورين ، و الحياة فى موتكم قاهرين .
(من خيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى جمله اى كوتاه به اين رسائى و مهيجى وجود داشته باشد.)
مـعـنـى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگى كه خوابيدن نـيـسـت ، زنـدگـى كـه راه رفـتن نيست . اگر بميريد و پيروز باشيد، آن وقت زنده هستيد. ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد بدانيد كه مرده ايد.
ايـن طـور عـلى (عـليـه السـلام ) روح عـزت و كـرامـت را در اصـحـاب خـود (مـى دمـد و(501)) دسـتـور حـمـله مـى دهـد و هـمـان روز به شام نرسيده اصحاب معاويه رانـده مى شوند و اصحاب على (عليه السلام ) شريعه را مى گيرند.(502) بـعـد اصـحـاب مـى گـويـنـد: مـا حـالا ديـگـر مـقـابـله بـه مثل مى كنيم و اجازه نمى دهيم اينها آب بردارند. على (عليه السلام ) مى گويد: ولى من اين كـار را نـمـى كنم چون آب يك چيزى است كه خدا آن را براى كافر و مسلمان قرار داده . اين كـار دور از شـهـامـت و فـتـوت و مردانگى است ، آنها چنين كردند شما نكنيد. على نمى خواهد پيروزى را به بهاى يك عمل ناجوانمردانه به دست بياورد. اين نكات در سيره بزرگان زياد است .
(در صفين مردى (503)) به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه ، آمد و مبارز طـلبيد. يكى از شجاعان لشكر اميرالمؤ منين كه جلو بود رفت به ميدان ولى طولى نكشيد كه كريب اين مرد صحابى اميرالمؤ منين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف و دوباره مـبـارز طـلبـيـد. يـك نـفـر ديـگر آمد، او را هم كشت . بعد از اين كه كشت فورا از اسب پريد پـائيـن و جـنـازه اش را انـداخـت روى جـنـازه اولى . باز گفت : مبارز مى خواهم . چهار نفر از اصحاب على (عليه السلام ) را به همين ترتيب كشت .
مـورخـين نوشته اند باز و انگشتان اين مرد، به قدرى قوى بود كه سكه را با دستش مى مـاليـد و اثـر سكه محو مى شد. هم چنين نوشته اند اين مرد آن قدر از خود چابكى و سرعت نشان داد و در شجاعت و زورمندى هنرنمايى كرد كه افرادى از اصحاب على كه در صفوف جلو بودند، به عقب رفتند تا در رودربايستى گير نكنند. اينجا بود كه على (ع ) خودش آمـد و بـا يـك گـردش ، او را كـشـت و جـنـازه اش را انـداخـت بـه يـك طـرف . ((الا رجـل )) دومـى آمـد، دومـى را هـم كـشـت فـورا جـنـازه اش را انداخت روى اولى . دوباره گفت : ((اءلارجـل ))، تـا چهار نفر، ديگر كسى جراءت نكرد بيايد، آن وقت على (عليه السلام ) آيه قرآن را خواند:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ماعتدى عليكم واتقوالله (504)
بعد گفت : اى اهل شام ! شما اگر شروع نكرده بوديد، ما هم شروع نمى كرديم . چون شما چنين كرديد، ما هم اين كار را كرديم .(505)
(در جـنـگ صـفـيـن (506)) تـا پـيـروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود. مالك اشـتـر كـه افـسـرى رشـيـد و فـداكـار و از جـان گـذشـته بود، هم چنان مى رفت تا خيمه فـرمـانـدهـى مـعـاويـه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد. در همين وقت اين گـروه (خوارج ) به على فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم . هر چه على اصرار مى كرد آنها بر انكارشان مى افزودند و بيشتر لجاجت مى كردند.
على براى مالك پيغام فرستاد جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او به پيام على جـواب داد كـه اگـر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است .
شـمـشـيـرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد. باز به دنبالش فـرسـتـاد كـه اگـر مـى خـواهـى عـلى را زنـده بـبـيـنى جنگ را متوقف كن و خود برگرد. او برگشت و دشمن شادمان كه نيرنگش (قرآن بر نيزه كردن ) خوب كارگر افتاد.
جـنـگ مـتـوقـف شـد تـا قـرآن را حـاكـم قـرار دهـنـد، مـجـلس حـكـمـيـت تشكيل شود و حكمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت ، اتقافى طرفين است حكومت كنند و خـصـومتها را پايان دهند و يا اختلافى را بر اختلافات بيفزايند و آن چنان را آن چنان تر كنند.
جريان حكميت (507)
عـلى گـفـت : آنـهـا حـكـم خـود را تـعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم . آنها بدون كـوچـكـتـريـن اختلافى با اتفاق نظر، عمروعاص عصاره نيرنگها را انتخاب كردند. على ، عبدالله بن عباس سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين با ايمان را پيشنهاد كـرد يـا مـردى از آن قـبـيـل را امـا آن احـمقها به دنبال هم جنس خويش مى گشتند و مردى چون ابـومـوسـى را كـه مـردى بـى تدبير بود و با على (عليه السلام ) ميانه خوبى نداشت (508)انـتخاب كردند. هر چه على و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كـه ابـومـوسـى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد، گفتند: غير او را ما موافقت نكنيم . گفت : حالا كه اين چنين است هرچه مى خواهيد بكنيد. بالاءخره او را به عنوان حكم از طرف على و اصحابش به مجلس حكميت فرستادند.
پـس از ماهها مشورت ، عمروعاص به ابوموسى گفت : بهتر اين است كه به خاطر مصالح مـسـلمـين نه على باشد و نه معاويه ، سومى را انتخاب كنيم و آن جز عبدالله بن عمر، داماد تو، ديگرى نيست . ابوموسى گفت : راست گفتى ، اكنون تكليف چيست ؟! گفت : تو على را از خـلافـت خـلع مـى كـنى ، من هم معاويه را؛ بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام كردند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج حكميت . مردم اجتماع كردند. ابوموسى رو كرد به عمروعاص كه بفرمائيد منبر و نظريه خويش را اعـلام داريد. عمروعاص گفت : من ؟! تو مرد ريش سفيد محترم از صحابه پيغمبر، حاشا كه مـن چـنـين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم . ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت . اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه ها بند آمده است . همگان در انتظار، كه نتيجه چيست ؟ او به سخن در آمد كه ما پس از مشورت ، صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه ، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته ، انـتـخـاب كـنند و انگشترش را از انگشت دست راست بيرون آورد و گفت : من على را از خلافت خـلع كـردم هـم چـنـان كـه ايـن انگشتر را از انگشت بيرون آوردم . اين را گفت : و از منبر به زير آمد.
عـمـروعاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت : سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خـلافـت خـلع كـرد و مـن نـيـز او را از خـلافـت خـلع مـى كـنـم هـم چـنـان كه ابوموسى كرد و انـگـشـتـرش را از دسـت راسـت بـيرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ كرد و و گفت : مـعـاويه را به خلافت نصب مى كنم هم چنان كه انگشترم را در انگشت كردم . اين را گفت : و از منبر فرود آمد.(509)
مـجـلس آشـوب شـد. مـردم بـه ابـومـوسـى حـمـله بـردنـد و بـعـضى با تازيانه بر وى شوريدند. او به مكه فرار كرد و عمروعاص نيز به شام رفت .
اتّهام كفر به على عليه السلام
خـوارج كـه بـه وجـود آورنـده ايـن جريان بودند رسوائى حكميّت را با چشم ديدند و به اشـتباه خود پى بردند. امّا نفهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟ نمى گفتند: خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمروعاص ‍ شديم و جنگ را متوقّف كرديم و هم نمى گفتند كـه پـس از قـرار حـكـمـّيـت ، در انـتـخـاب ((داور)) خـطـا كـرديـم كـه ابـوموسى را حريف عـمـروعـاص قـرار داديـم ، بـلكه مى گفتند: اين كه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصرا خدا است نه انسانها.
آمـدنـد پـيـش عـلى كـه نـفـهـمـيـديم و تن به حكميّت داديم ، هم تو كافر گشتى و هم ما، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على گفت : توبه به هر حال خوب است ((استغفر الله من كلّ ذنب )) ما همواره از هر گناهى اسـتـغفار مى كنيم . گفتند: اين كافى نيست بلكه بايد اعتراف كنى كه ((حكميّت )) گناه بـوده و از اين گناه توبه كنى . گفت : آخر من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم ، خودتان بـه وجـود آوريد و نتيجه اش را نيز ديديد، و از طرفى ديگر، چيزى كه در اسلام مشروع است چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام ، و به آن اعتراف كنم .
از ايـنـجـا به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليّت زدند. در ابتدا يك فرقه ياغى و سـركـش بـودنـد و بـه هـمـيـن جـهـت ((خـوارج )) نـامـيـده شـدنـد ولى كـم كـم بـراى خـود اصـول عـقـائدى تنظيم كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت ، تدريجا به صورت يك فرقه مذهبى در آمد و رنگ مذهب به خود گرفت .
خـوارج بعدها به عنوان طرفداران يك مذهب ، دست به فعاليّتهاى تبليغى حاّدى زدند.كم كـم بـه فـكـر افـتـادنـد كـه بـه خيال خود ريشه مفاسد دنياى اسلام را كشف كنند. به اين نـتـيـجه رسيدند كه عثمان و على و معاويه همه بر خطا و گناهكارند و ما بايد با مفاسدى كه به وجود آمده مبارزه كنيم ، امر به معروف و نهى از منكر نمائيم . لهذا مذهب خوارج تحت عنوان ((وظيفه امر به معروف و نهى از منكر)) به وجود آمد.
وظيفه امر به معروف و نهى از منكر قبل از هر چيز دو شرط اساسى دارد: يكى بصيرت در دين و ديگرى بصيرت در عمل .
بـصـيـرت در ديـن ـ هـم چـنـان كـه در روايـت آمده است ـ اگر نباشد زيان اين كار از سودش بـيـشـتـر اسـت . و امـّا بـصـيـرت در عـمـل لازمـه دو شـرطـى اسـت كـه در فـقـه از آنـهـا به ((احـتـمـال تـاءثـيـر)) و ((عـدم تـرتـّب مـفـسـده )) تـعـبـيـر شـده اسـت و مآل آن به دخالت دادن منطق است در اين دو تكليف .(510)
خـوارج نـه بـصـيـرت ديـنـى داشـتـند و نه بصيرت عملى . مردمى نادان و فاقد بصيرت بـودنـد بـلكـه اسـاسـا مـنـكـر بـصيرت در عمل بودند زيرا اين تكليف را امرى تعبدى مى دانستند و مدعى بودند بايد با چشم بسته انجام داد. (511)
عـدم بصيرت (512) و نادانى ، آنها را بدينجا كشانيد كه آيات قرآن را غلط تـفسير كنند و از آنجا ريشه مذهبى پيدا كردند و به عنوان يك مذهب و يك طريقه ، موادى را ترسيم نمودند.
آيه اى است در قرآن كه مى فرمايد:
ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين . (513)
در اين آيه ((حكم )) از مختصات ذات حق بيان شده است ، منتهى بايد ديد مراد از حكم چيست ؟
بـدون تـرديـد مـراد از حـكـم در اينجا قانون و نظامات حياتى بشر است . در اين آيه ، حق قـانـونـگـزارى از غـيـر خـدا سـلب شـده و آن را شـئون ذات حـق (يا كسى كه ذات حق به او اخـتـيـارات بـدهـد) مـى دانـد. امـا خـوارج حـكـم را بـه مـعـنـاى حـكـومـت كـه شـامـل حـكـمـيـت نيز مى شد، گرفتند و براى خود شعارى ساختند و مى گفتند: ((لا حكم الا الله )). مـرادشـان ايـن بـود كـه حـكـومـت و حـكـمـيـت و رهـبـرى نيز همچون قانونگزارى حق اخـتـصـاصـى خـدا اسـت و غـير از خدا احدى حق ندارد كه به هيچ نحو حكم يا حاكم ميان مردم باشد هم چنان كه حق جعل قانون ندارد.
گـاهـى امـيـرالمـؤ منين مشغول نماز بود و يا سر منبر براى مردم سخن مى گفت : ندا در مى دادند و به او خطاب مى كردند كه :
لاحكم الا الله لا لك و لا صحابك .
يا على حق حاكميت جز براى خدا نيست . تو را و اصحابت را نشايد كه حكومت يا حكميت كنيد.
او در جواب گفت :
كـلمة حق يراد بها الباطل ، (باطل ) نعم انه لا حكم الا الله ، و لكن هؤ لاء يقولون : لا امـرة الا الله ، و انـه لابـد للنـاس مـن امـيـر بـر اوفـاجـر يـعـمـل فـى امـرتـه المـؤ مـن ، و يـسـتـمـتـع فـيـهـا الكـافـر، و يـبـلغ الله فـيـهـا الاجـل ، و يـجـمـع بـه الفـى ء، و يـقـاتـل بـه العـدو، و تـاءمـن بـه السـبـل ، و يـؤ خـذ بـه للضـعـيـف مـن القـوى ، حـتـى يـسـتـريـح بـر، و يـسـتـراح مـن فاجر(514).
سـخـنى به حق است اما آنان از آن اراده باطل دارند. درست است قانونگزارى از آن خداست اما ايـنـهـا مـى خـواهـنـد بگويند غير از خدا كسى نبايد حكومت كند و امير باشد. مردم احتياج به حـاكـم دارنـد خـواه نـيـكـوكـار بـاشـد و خـواه بـدكـار (يـعـنـى حـداقـل در فـرض نبودن نيكوكار) در پرتو حكومت او مؤ من كار خويش را (براى خدا) انجام مـى دهـد و كـافر از زندگى دنياى خويش بهره مند مى گردد، و خداوند مدت را به پايان مـى رساند. به وسيله حكومت و در پرتو حكومت است كه مالياتها جمع آورى مى گردد، با دشـمـن پـيـكار مى شود، راهها امن مى گردد، حق ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود تا نيكوكار آسايش يابد و از شر بدكار آسايش به دست آيد.
خـلاصـه آنـكـه قانون خود به خود اجرا نمى گردد، فرد يا جمعيتى مى بايست تا براى اجراء آن بكوشند.
تحليلى از نتيجه جنگ صفين (515)
عـلى (عـليـه السـلام ) و مـعاويه ، دو حزب ، دو گروه ، دو جمعيت با دو طرز تفكر و با دو فلسفه اجتماعى ، در مقابل يكديگر ايستاده و باهم مبارزه مى كنند. طرفداران معاويه براى خـودشـان يـك تـئورى و يـك طـرح دارنـد و مى گويند: پيشواى ما معاويه است و معاويه هم براى خودش فرضيه هائى درست كرده و اسلامى ساخته است .
على (عليه السلام ) وقتى با اصحاب خودش صحبت مى كند، آنها را مورد تعرض قرار مى دهـد و بـه صـورت يـك پـيـش بـيـنـى بـه آنها مى گويد: ((معاويه و اصحابش بر شما پـيـروز خـواهـنـد شـد))يـعـنـى بـا ايـن كـه تـئورى شـمـا حـق اسـت و شـمـا دنـبـال يـك امـام و رهـبـر حـقـى هـسـتـيـد و خـداى مـتـعـال هـم در قـرآن فـرمـوده اسـت ((حق بر باطل پيروز است ))و با اينكه آنها دنبال رهبر باطلى هستند و خدا هم در قرآن فرموده كه بـاطـل در نـهـايت امر شكست مى خورد (مع الوصف ) به شما مى گويم كه با اين وضعيتى كه از شما مى بينم آنها بر شما پيروز مى شوند:
و انى والله لاظن ان هولاء القوم سيدالون منكم . (516)
علت چيست ؟
وقـتـى بـه عـده اى در دنـيـاى امـروز گـفـتـه مى شود: على (عليه السلام ) بر حق بود يا مـعـاويـه ؟ طـبـق عـمـل كـه يـك فـرضـيـه ، حـقـانـيـت خـود را در عمل ثابت مى كند، مى گويند:
مـا مـى بـيـنـيـم مـعـاويـه در مـبـارزه پـيـروز شـد و عـلى شـكـسـت خـورد. عـلى پـس از چـهـار سال و چند ماه خلافت كشته شد ولى معاويه بر سراسر كشور اسلامى مسلط گرديد، پس اين دليل بر حقانيت معاويه و عدم حقانيت على است .
مگر عده اى همين حرف را نگفتند؟ مگر هنوز در دنيا افرادى نيستند كه همين حرف را مى زنند؟ ايـنـهـا طـبـق ((فـلسـفـه عـمـل ))پـيـش مـى آيـنـد، مـى گـويـنـد: از نـظـر فـلسـفـه عـمـل نبايد دنبال اين حرفها برويم كه على چه مى گفت : و معاويه چه مى گفت :، آيا على تـابـع قـرآن بود، تابع سنت پيغمبر بود، معاويه چگونه آدمى بود؛ ما به نتيجه عملى نگاه مى كنيم ، مى بينيم معاويه در عمل بر على پيروز شد (پس حق با معاويه بود زيرا) دليل بر حقانيت يك تئورى ، يك مكتب و يك طرح ، پيروزى عملى است .
امـا جـواب مـسئله را، خود على (عليه السلام ) مى دهد. شما (در اينجا) بسيط فكر مى كنيد و مـى گـوئيـد پـيـروان مـعـاويـه از يـك طـرح پيروى مى كنند و او را پيشوا قرار داده اند و مـعـاويه براى زندگى و اجتماع يك طرح و يك مكتب دارد و على هم يك طرح و يك مكتب دارد و چـون مـكـتـب مـعـاويـه بـر مـكـتـب عـلى پـيـروز شـد، ايـن دليل بر حقانيت مكتب معاويه است .

next page

fehrest page

back page